رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و چهل و سوم پس از یک هفته رزا پیغام می‌دهد می‌خواهد با مارکوس صحبت کند. فردای آن روز شبانه به جنگل می‌روند تا با هم صحبت کرده و قدم بزنند. رزا در حین قدم زدن می‌گوید: - میدونی راستش خیلی سخت بود. از اون روز چند بار دیگه رفتم به اون تالار و دست خط مادرم رو خوندم. مارکوس خبر داشت. حتی بارها پنهانی او را تماشا کرده بود. - الان فقط یه سوال دارم. باسیلیوس بخاطر دخترش پیمان صلح رو تنظیم کرد؟ این زمانی سوال مارکوس هم بود. مارکوس لبخند بر لب می‌نشاند و می‌گوید: - نه، بین دستخط مادرت برگه‌ای تا شده پیدا کردیم که از شجره نامه کنده شده بود. تو شرح اون شجره کامل توضیح داده. با یادآوری شجره ادامه می‌دهد: - راستی باید اون رو بخونی. پدرت آدمیزاد نبوده. رزا متعجب از حرکت می‌ایستد. - نبوده؟ مارکوس نیز از حرکت می‌ایستد. به سمت رزا می‌چرخد و می‌گوید: - درسته، اون یه دو رگه بود. پدر یا مادرش یکی شون انسان بوده. اون که خوناشام بوده بخاطر ازدواج با یه انسان طرد میشه. پدرت طرد شده به دنیا میاد. - من این‌ها رو نمی‌دونستم. - نمیدونم چرا نمی‌خواسته بدونی. مارکوس به حرکت ادامه می‌دهد و می‌گوید: - خوناشام درون تو هم خواب و ضعیفه! رزا با چند گام بلند خود را به مارکوس می‌رساند و می‌پرسد: - یعنی چی؟ مارکوس نمی‌دانست چطور باید برایش توضیح بدهد. - ببین مثل یه حس خفته در درونته. نتونسته خودش رو نشون بده. اگه بخوای مثل ما بشی... وقتی مکث مارکوس طولانی می‌شود رزا به حرف می‌آید: - اگه بخوام بابد چیکار کنم؟ - خب ببین اگه یه خوناشام تمام خون بدن یه نفر رو بنوشه و کمی از خون خودش بهش بده اون تبدیل به خوناشام میشه. تو نیازی نیست همه خونت رو تغییر بدی. مقداری کافیه. ولی اگر دوستت هم بخواهد که خوناشام بشه باید این کار رو بکنه. مارکوس نفسی می‌گیرد و ادامه می‌دهد: - البته اون مختاره، میتونه به ما بپیونده و یا برگرده به زندگی قبلش، گاهی هم بیاد و تو رو ببینه. البته ما عموما حافظه انسان‌ها رو ماک میکنیم و بعد رهاشون میکنیم ولی دوروتی چون دوست توعه براش استثنا قائل میشم. باید خودت باهاش صحبت کنی. رزا از ته دل دوست داشت دوروتی کنارش بماند اما باید با او صحبت می‌کرد. به انتخابش احترام می‌گذاشت. - آها راستی، بگو دیگه کی اینجاست؟ صدای مارکوس رشته‌ی افکار رزا را پاره می‌کند و کنجکاوی را در رگ‌هایش به جریان می‌اندازد. - کی؟ مارکوس بی میل می‌گوید: - پسرک روزنامه فروش دهکده‌تون. رزا با شنیدن این حرف مارکوس از حرکت می‌ایستد و چشمانش برق می‌زند. - آرچر؟ اینجا چیکار می‌کنه؟ شنیدن نام آن پسرک دست و پا چلفتی از زبان رزا به مذاقش خوش نمی‌آید. بی میل داستان آمدن آن پسرک را برایش تعریف می‌کند. جوری می‌گوید که کارش بزرگ جلوه نکند و سعی می‌کند بی‌اهمیت جلوه دهد و در آخر اضافه می‌کند: - هنوز تصمیمی در موردش نگرفتم. تو بگو، باهاش چیکار کنم؟ - یعنی چی؟ مارکوس برایش توضیح می‌دهد که او سعی بر ورود به دنیای آن ها را داشته و مجرم است. رزا کمی سکوت می‌کند و سپس می‌گوید: - خب، من نمیدونم، تو فرمانروایی؛ خودت باید بگیری. پاسخ رزا و طرفداری نکردنش خنده را دوباره مهمان لب‌هایش می‌کند. چهره‌ی گونتر مقابل نگاهش نقش می‌بندد. گونتر روز قبل با خنده و کنایه به او گفته بود که جدیدا خوش خنده شده است. حال خوبی داشت. کنار دریاچه نزدیک هم می‌نشینند و به انعکاس نور ماه در آب دریاچه نگاه می‌کنند.
  3. پارت صد و چهل و دوم ابتدا به مارکوس ادای احترام کرده و سپس سمت رزا می‌رود. مارکوس ناخودآگاه دستانش مشت می‌شود. نمی‌دانست آن همه اضطراب از کجا نشأت می‌گیرد‌. دلش می‌خواست جلو برود، خنجر را از دست توماس بگیرد و مراسم را بهم بزند. تنها بخاطر سخن باسیلیوس آنجا ایستاده بود اما احساس می‌کرد پاهایش دیگر جان ندارد. چه بلایی بر سرش آمده بود؟ قلبش چرا کج خلقی می‌کرد؟ همه به توماس چشم دوخته بودند. یکی از سربازان دست چپ رزا را جلو می‌آورد و بالای جانی که روی یک کنده‌ی درخت بود می‌گیرد. توماس خنجر را روی مچ دست رزا می‌گذارد. با کشیدن خنجر رو رگ دستش مارکوس چشمانش را می‌بندد و رزا "هیی" می‌کشد و دستش را می‌‌کشد اما سربازها سفت او را نگه می‌دارند. خون از دستش جاری می‌شود و آرام قطره قطره در جام می‌چکد. درد دست امان رزا را بریده بود. کم کم احساس می‌کند دنیا دور سرش می‌چرخد و تیره و تار می‌شود. با پر شدن جام رزا رها می‌کنند. به محض رها شدنش زانوهایش خالی کرده و روی زمین می‌افتد. مارکوس می‌خواهد به سمت او بدود اما گونتر مانعش می‌شود و با چشم و ابرو به حضار اشاره می‌کند. دو سرباز جسم نیمه جان رزا را بلند کرده و به کاخ می‌برند. مارکوس با نگاه همراهی‌اش می‌کند. آخرین تصویری که از او می‌بیند جسم نیمه‌ جانی است که دستش آویزان است و خون از آن بر زمین می‌چکد. گرد جادویی را بر روی جام می‌ریزند و خون کم کم به شکل یک یاقوت سرخ بدل می‌شود. یاقوت را طی تشریفات بر تاج می‌گذارند. مارکوس اما هیچ از اتفاقات اطرافش را متوجه نمی‌شود. حتی نمی‌فهمد کی تاج را بر سرش می‌گذارند. تا آخر مراسم اعلام وفاداری سران قبایل تمام فکر و ذکر مارکوس حول همان تصویر می‌چرخد. به محض اتمام مراسم با عجله به کاخ بازمی‌گردد. گمان می‌کرد تاج گذاری‌اش روز زیباتری باشد. تا صبح با همان لباس سنگین بالای سر رزا می‌چرخد. خون دستش بند آمده بود و به طرز عجیبی زخم دستش همان ساعت بسته شده بود. نزدیک صبح وقتی همراه گونتر به اتاق بازمی‌گردد اول از همه نگاهش به سمت کتابخانه کشیده می‌شود. کتاب سرخ را برمی‌دارد و پاکت را بیرون می‌کشد. در میان خواندن نامه‌ی درون پاکت کم کم چشمانش باز شده و گویی جان دوباره می‌گیرد. گونتر از آن تغییر حال و سرحال شدن مارکوس متعجب جلو می‌رود و می‌گوید: - اون تو چی نوشته؟ مارکوس ناباور می‌خندد و می‌گوید: - باورم نمیشه! گونتر که بیشتر کنجکاو شده بود جلو می‌رود و می‌گوید: - چی رو؟ مارکوس کاغذ را به گونتر می‌دهد تا خودش بخواند. آن نامه در واقع یک دستورالعمل بود. در آیین گفته سده بود روح پاک پس از قربانی باید پشت مقبره‌ی باسیلیوس دفن شود. در آن دستورالعمل نوشته بود اگر روح پاک پس از پر شدن جام بیهوش شده و زخم دستش بسته شود می‌تواند به زندگی قبلی خود بازگردد و این نشانه‌ای است از طرف باسیلیوس و معنا و مفهوم آن این است که باسیلیوس او جانش را بخشیده! مارکوس همان موقع شنلش را برمی‌دارد و به سمت مقبره می‌رود تا از باسیلیوس سپاسگزاری کند. چند روزی همانطور رزا بیهوش بود‌. وقتی چشم باز می‌کند. اولین چیزی که می‌ببند چهره‌ی مارکوس است. مارکوس که تمام این چند روز را انتظار کشیده بود با دیدن چشمان باز رزا هل زده از روی صندلی بلند می‌شود و پشت هم می‌گوید: - رزا خوبی؟ صدای من رو می‌شنوی؟ رزا دست ب سرش می‌گیرد. احساس می‌کرد با پتک بر سرش می‌کوبند. مارکوس قصد داشت به محض به هوش آمدنش همه چیز را به او بگوید اما حال ناخوشش مانع می‌شود. تا شب بعد دوروتی دورش می‌چرخد و پرستاری‌اش را می‌کند تا سر حال شود. مارکوس نیمه‌های شب به اتاق انتهای راهرو رفته و رزا را با خود به تالار خانوادگی می‌برد. رزا این نرمش او را درک نمی‌کرد. چطور شد که در حضور دو آدمیزاد میان خوناشام‌ها آنقدر عادی شد؟ مارکوس تا صبح برای رزا حرف می‌زند و از ابتدا تا انتهای ماجرا را برایش تعریف می‌کند. رزا ابتدا گیج و سردرگم بود. کم کم سردرگمی‌اش به ناباوری و انکار تبدیل شد و در آخر اشک‌های حاصل از درد حقیقت صورتش را خیس کرد. مارکوس جلو می‌رود و دستان رزا را در دست می‌گیرد و با لبخندی گرم و صمیمانه می‌گوید: - میدونم عجیب و سخته ولی ... رزا به میان حرفش می‌پرد و با صدایی گرفته‌ می‌گوید: - الان دیگه هیچی نمی‌خوام بشنوم. می‌خوام تنها باشم. یک هفته طول می‌کشد تا رزا با حقایقی که رو شده بود کنار بیاید. در این مدت مارکوس به کارهای ناتمامش مشغول می‌شود اما تمام مدت گوشه‌ای از ذهنش نام رزا می‌درخشد. گرگ خاکستری را موقتا به جای فرهد می‌نشاند. آبراهوس را به خاطر خدمتی که کرد و نجات جان رزا عفو می‌کند. کنراد هم که هر کاری کرده بود اطاعت از فرهد بود پس فعلا او را نگه می‌دارد تا زمانی که فرهد درمان شود. به گرگینه‌های اسیر شده زمان توبه داده و هرکس که ابراز پشیمانی کرد تا با شرط و شروط بخشید و هر کس که لجاجت به خرج داد هم... راونر هم که بی‌هیچ حرف و بحثی به درک واصل می‌شود.
  4. پارت صد و چهل و یکم مارکوس می‌خواهد درمورد فرهد بگوید اما باسیلیوس پیش دستی می‌کند‌. - فرهد هم یه قربانیه، وقتی حالش خوب شد بهش یه فرصت دیگه بده! مارکوس متعجب به دنبال باسیلیوس دور خود می‌چرخد و می‌گوید: - بهش فرصت بدم؟ - بهش فرصت بده ولی ازش غافل نشو! سوالی در گلوی مارکوس گیر کرده بود. اصلا برای همین سوال همراه گونتر آمده بود. می‌دانست باسیلیوس از سؤالش اطلاع دارد اما منتظر است خود زبان باز کند. سر انجام تصمیم میگیرد قبل از رفتن باسیلیوس به جوابش برسد. - یه روح پاک دیگه از کجا پیدا کنم؟ - مگه نداری که می‌خوای یکی دیگه پیدا کنی؟ مارکوس شگفت‌زده می‌شود. رزا را که نمی‌توانست قربانی کند. او دختر عمه‌اش بود! باسیلیوس به سخن دل مارکوس پاسخ می‌دهد. - روح پاک دیگه‌ای برای تو نیست. قربانیش کن! مارکوس باور نمی‌کرد. صدای باسیلیوس خشک و جدی شده بود. او چطور قربانی‌اش می‌کرد؟ بعد از آن هرچه باسیلیوس را صدا می‌زند پاسخی دریافت نمی‌کند. با ذهنی درگیر مقبره را ترک می‌کنند. آبراهوس معجون ها را درست کرده و به خورد هر دوی آنها می‌دهد. او می‌گفت فرهد مدت زیادی باید تحت نظارتش باشد اما رزا با دوبار نوشیدن این معجون التیام خواهد یافت. خورشید طلوع کرده بود. مارکوس روی صندلی پشت میز تحریرش نشسته و در فکر بود. گونتر در می‌زند و وارد اتاق می‌شود. حدس می‌زد بیدار باشد. - مارکوس، به چی فکر می‌کنی؟ مارکوس خیره به دیوار مقابلش لب می‌زند: - چقدر همه چیز به هم پیچیده‌. گونتر به دیوار تکیه می‌دهد و دست به سینه می‌گوید: - به باسیلیوس اعتماد داری؟ مارکوس نگاه از دیوار می‌گیرد و با اخمی ظریف به گونتر نگاه می‌کند. - منظورت چیه؟ - داری یا نداری؟ فقط همین رو بگو. مارکوس نگاهش را پایین می‌کشد و آرام می‌گوید: - معلومه که دارم. - پس کاری که میگه رو انجام بده. راستی اون پاکتی که دفعه‌ی قبل گرفتی رو دوباره گذاشتم لای کتاب سرخ. مارکوس سر می‌چرخاند و به کتاب سرخ در کتابخانه نگاه می‌کند. به کل پاکت نامه را فراموش کرده بود. چه راز دیگری قرار بود فاش شود؟ قرار برگزاری ادامه‌ی مراسم را برای آخر هفته می‌گذارند. آخر هفته همه چیز از ادامه‌اش شروع می‌شود. مارکوس با لباس‌های تشريفاتی و شمشیر و نمادش در میدان اصلی حاضر می‌شود. لباس سفید روح پاک بالاخره بر تن رزا می‌نشیند. وقتی می‌خواهند رزا را ببرند دوروتی به دنبالش می‌دود و فریاد می‌زند: - کجا می‌بریدش؟ چیکارش دارید؟ صبر کنید. رزا تازه حالش خوب شده و هوش و حواسش سر جایش بازگشته بود. از جان خود نمی‌ترسید اما برای دوروتی نگران بود. شامه‌ی تیزش بو برده بود که خبرهایی هست. وقتی آن جمع کثیر خوناشام‌ها را می‌بیند لحظه‌ای قلبش می‌لرزد. رزا را وسط میدان می‌برند. در آن لباس سفید زیباتر شده و جنگل چشمانش خودنمایی می‌کرد. توماس به عنوان مسئول آیین مسئول قربانی نیز بود. دو نفر بازوان رزا را می‌گیرند و توماس با خنجر سلطنتی جلو می‌رود.
  5. پارت صد و چهلم لوکا را هم لبه پرتگاه پیدا می‌کنند. گویی قصد پریدن داشت که سربازان سر رسیدند. لوکا آن روز در چشمان بی‌اعتماد همسرش شکسته بود. در تالار تشریفات و در حضور همه سوگند یاد می‌کند که وفادار باشد و مارکوس هم با یک جمله او را می‌پذیرد: - باسیلیوس از نیت تو خبر داره. من تو رو می‌بخشم و از این به بعد جان تو در دست باسیلیوسه. با خودش قول و قرار بذار! گونتر خیلی زود تمام وسایل را فراهم می‌کند. تنها یک چیز می‌ماند. برگ پیچک سرخ... هرچه جنگل را زیر و رو می‌کند پیچک سرخ نمی‌یابد. شب در اتاق مارکوس نقشه جنگل را روی میز پهن کرده و تمام نقاط را بررسی می‌کنند. گونتر همه جا را گشته بود. مارکوس دستی بر نماد مقبره می‌کشد و می‌گوید: - می‌خوام دوباره برم مقبره. گونتر به طرح مقبره در نقشه نگاه می‌کند. ناگهان تصویر پرچین جلوی چشمانش جان می‌گیرد. - مارکوس پرچین! مارکوس چشم از نقشه می‌گیرد و به گونتر نگاه می‌کند. - پرچین؟ گونتر هیجان زده از صندلی بلند می‌شود و می‌گوید: - آره، پرچین برگ سرخ داشت. مارکوس هم از جا می‌پرد. گونتر راست می‌گفت. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ هر دو با هم به سمت مقبره راه می‌افتد. با احتیاط چند برگ از برگ‌های سرخش جدا می‌کنند تا برای آبراهوس ببرند. مارکوس دستی بر پیچک می‌کشد. هنوز برگ های زرد و بی‌حالش باقی بود. وارد مقبره می‌شوند و ادای احترام می‌کنند. گونتر عقب می‌رود و منتظر می‌ایستد تا مارکوس کارش تمام شود. مارکوس سعی می‌کند ارتباط بگیرد. نگران بود مثل دفعه‌ی قبل چند روز درگیر شود اما آن افکار را کنار می‌زند. این‌بار تنها صدای باسیلیوس در مقبره می‌پیچد: - مارکوس، پسرم. مارکوس چشم می‌گشاید و دور و اطرافش را می‌کاود اما کسی را نمی‌بیند. اینبار قرار بود تنها صدای او را بشنود. - سریع و پر قدرت انجامش دادی، خوشم اومد. مارکوس از تعریف باسیلیوس در پوست خود نمی‌گنجد. باسیلیوس ادامه می‌دهد: - و تو گونتر، در میدان رزم می‌درخشیدی. گونتر باورش نمی‌شد. ضربان قلبش ناگهان روی هزار رفته بود و دلش می‌خواست از شدت هیجان فریاد بزند. لحن و صدای باسیلیوس تغییر کرده و می‌گوید: - دخترم رو برگردوندید. مارکوس احساس می‌کرد رگه‌های از اندوه در صدایش بود. باسیلیوس حتما از حال او خبر داشت اما باید می‌گفت. - حالش خوب نیست، میگن مسموم شده. - آبراهوس می‌تونه کمکش کنه. هم به اون هم به فرهد.
  6. پارت صد و سی و نهم گونتر که می‌دانست چه می‌خواهد بگوید با چشم و ابرو با او حرف می‌زند. والریوس یک نگاهش به ایما و اشاره‌های گونتر بود و یک نگاهش به نگاه منتظر مارکوس. - بگو. والریوس گونتر را نادیده می‌گیرد و فقط به مارکوس نگاه می‌کند. - آم، خب، من فکر می‌کنم بد نباشه از آبراهوس استفاده کنیم. مارکوس از چهارچوب اتاق خارج می‌شود و درب را می‌بندد. - یعنی چی؟ والریوس مردد ادامه می‌دهد: - شاید بتونه تشخیص بده. مارکوس بر خلاف میل باطنی‌اش صدایی در درونش حرف والریوس را تایید می‌کند. آبراهوس را از زندان به تالار تشریفات می‌برند. مقابل مارکوس زانو می‌زند. فکر می‌کرد حکمش تعیین شده. وقتی ماجرا را می‌شنود اندکی فکر می‌کند و سپس می‌گوید: - باید ببینمش. آبراهوس را به اتاق رزا می‌برند. در چشمان رزا نگاه می‌کند. وقتی طولانی می‌شود گونتر به زبان می‌آید: - چی شد پس؟ آبراهوس پس از مکثی طولانی عصا زنان به سمت آنها که نزدیک درب به تماشا ایستاده بودند می‌رود و می‌گوید: - این‌ها اثر یه گل سمیه، ذهنش مسموم شده. روحش آلوده شده. آنقدر در معرض سم بوده که اشباع شده. مارکوس بی‌طاقت جلو می‌رود: - باید چیکار کنیم؟ - یه پادزهر براش درست می‌کنم. چند تا وسیله لازم دارم. باید اون گرگینه رو هم ببینم. آبراهوس را به زندان فرهد می‌برند. با دیدن فرهد بی‌درنگ می‌گوید: - کار این نیست! این خودش هم مسموم شده! - مسموم شده؟ آبراهوس به گونتر که این سوال را پرسیده بود نگاه می‌کند. متاسف سر تکان می‌دهد. - سم گل رو با یه چیز دیگه ترکیب کردن. مال الان هم نیست. چند سالی هست که تو بدنش و مغزش پخش شده! - یعنی ممکنه این رفتارهای جنون آمیزش بخاطر همین باشه؟ آبراهوس با حرکت سر و چشمانش حرف گونتر را تایید می‌کند. مارکوس گونتر را احضار کرده و مسئولیت تهیه لوازم آبراهوس را بر شانه‌ی او می‌گذارد. قبل از رفتن گونتر ناگهان چشمش به دست گونتر می‌افتد. - وایسا ببینم. گونتر که داشت از اتاق خارج می‌شد به عقب بازمی‌گردد. - بله؟ مارکوس بلند می‌شود و جلو می‌رود. - دستت چی شده؟ گونتر به دستی که با پارچه بسته بود نگاه می‌کند. - یادگاری مبارزه با کنراده! پنجه کشید سمت صورتم. دستم رو سپر کردم. بعدم یکم آفتاب خورد. مارکوس خیره به دست گونتر زمزمه می‌کند. - جور من رو کشیدی‌. - شاهزاده که به میدون نمیره. گونتر با خنده این جمله را می‌گوید و اتاق را ترک می‌کند اما مارکوس هنوز چشمش به دنبال او بود تا جایی که از مقابل نگاهش غیب شود.
  7. چرخیدم هرکی هست بکشمش که چشم‌های آروم میکال رو دیدم. - بیا بریم جایی که کسی نیست. از پله‌ها پایین اوردم و باد تو موهام و لباسم بازی کرد. حالم یکم با نوازش باد به صورت و بدنم که بوی گل‌ها رو به رخم می‌کشید، بهتر شد. سمت راست چرخید و منو پشت حیاط قصر برد. چیزی که درونم داغ حرکت می‌کرد آروم‌تر شد و حتی اون حس مزخرف حرکت تو بدنم آروم گرفت. میکال ایستاد و لباسم رو ول کرد. رو به روی من قرار گرفت. تو چشم‌هام چند ثانیه نگاه کرد و رو گرفت. - طلایی‌تر شدی این جوری هرکی تو رو ببینه دیگه عمرا فراموشت کنه. خودم رو بغل کردم و به آسمان خیره شدم. جوابی نداشتم بهش بدم. متفکر زمزمه کرد: - سانترو... خانواده‌های سانترو خیلی با نفوذ هستن. اون‌ها از تبارزادگان با اصالت بودن، تو یه جنگ همشون مردن. این که می‌شنوم تو از نسل سانترو‌ها هستی شوکه‌ام کرد‌. موهام رو پشت گوشم انداختم. کنجکاو شدم بدونم چی و کی هستن این سانترو‌ها. چشمش روی گوشم زوم شد. سرم رو پایین انداختم، با بغض که به گلوم چنگ می زد پرسیدم: - من نمی‌دونم هویتم چیه؟ ریشه‌ام از چه نسلی هستش. ریلکس به دیوار تکیه داد و جواب داد: - هویت و نسل می‌خوای برای چی خانم طلایی؟ تو خودت رو پیدا کن، این که بخوای از الان چکار کنی. نسل، هویت، گذشته همش برای پشت سره، تو جلو برو وقتی جلو بری می‌فهمی جایگاه و اصل و نسبت کجاست. اون چیزی که داشت درون من خیلی آروم‌‌تر از ممکن حرکت می‌کرد با حرف‌های میکال کاملا ایستاد و بدنم دیگه حسس نکرد. از این که اون حس مزخرف ترسناک که چیزی درونمه از بین رفت خوشحال شدم، فکرمم باز تر شد. راست می‌گفت میکال، من باید جلو برم نه این که عقب عقب برم برای پیدا کردن گذشته‌ام باید تو آینده‌ام گذشته‌ام رو پیدا کنم، نه تو گذشته آینده رو. لبخند زدم و به چشم‌های خاکستریش خیره شدم. - هوم، به توصیه‌ات گوش میدم. خندید و سر تکون داد. بدون نگاه به من پرسید: - از یک‌سال پیش که دیدمت قوی‌تر شدی طلایی‌خانم. به چمن‌های نم‌دار زیر پام بازی کردم. - نه نشدم، شاید شدم... خندیدم و لب زدم: - نمی‌دونم. یه قدم نزدیکم شد و زمزمه کرد: - مثل قبل محکم حرف نمی‌زنی؟ خیلی گیج و ضعیف شدی. از لحاظ قدرت قوی شدی؛ ولی احساساتت ضعیف شدن، این جوری راحت یه نفر می‌تونه تو رو به چنگ بکشه! بغضم سنگین‌تر شد. راست می‌گفت، انگار مثل همیشه منو بهتر از خودم می‌شناسه. من احساساتم سست شدن یک ساله بی وقفه دارم تمرین جنگی می‌کنم، دکتری یاد می‌گیرم. به ذهنم استراحت ندادم انگار از انسانیت داشتم دور می‌شدم. یه قدم دیگه نزدیک شد و گفت: - دنبال تایید شدنت نگرد، خودت خودتو تایید کن. وقتی خودت رو تایید کنی همه تاییدت می‌کنند. مثل یه باور اگه به خودت باور نداشته باشی فرو می‌ریزی. تلخ نگاهش کردم. خواستم جوابش رو بدم خم شد از گوشه لباسم کشید منو نزدیک خودش کرد و زمزمه کرد: - از تاریکی انتظار محبت نداشته باش، تاریکی ضعف تو رو می‌بینه. تریستان هم همینه، اون داره خلاف میلش حرکت می‌کنه. ضعف‌های تو رو می‌بینه و داره کمک می‌کنه از بین ببره تا قوی بشی. شوکه شدم و تو چشم‌های خاکستریش خیره شدم. نگاهش درخشید و لب زد: - به محافظت دل باختی؟ بغضم سنگین‌تر شد و سر به منفی تکون دادم و حرف دلم رو زدم: - دل نباختم فقط تریستان رو مثل یه حامی یه پدر می‌بینم که دوست دارم به من توجه کنه. وقتی یه کار خوبی می‌کنم یا گفته‌هاش رو مثل خودش انجام میدم حداقل یه لبخند بزنه‌‌. میکال خندید و از من فاصله گرفت. - طلایی‌خانم تو نه فقط هاله‌ات بلکه احساساتت هم کودکانه و بی شیله و پیله‌است. با بغض به آسمون نگاه کردم. - این جوری نیستم، این دنیای عجیب این جوریم کرده. می‌ترسم حرکتی کنم، تکونی بخورم فاجعه بشه. دنبال تاییدم چون به تریستان اعتماد دارم. خود تو تا حالا نشده برای هر کارت چشمت دنبال کسی بره تا تاییدت کنه؟ قهقهه زد و تایید کرد. - آره می‌دونم چی میگی اون حس مزخرف تایید شدن از نگاه کسی، من همیشه می‌خوام و می‌خواستم مورد تایید برادرم باشم، اما یه روز با انتخابم دیگه تایید نمی‌خواستم. دیدم برادرم با ازدواج من راضی نیست، به این که قصر رو ترک کنم راضی نیست، باز هم رفتم. برای همین میگم دنبال تایید نباش خودت مُهر خودت شو، این جوری دیگه کسی نمی‌رنجه. اگه مثل من وسط راه به خودت بیای هم خودت رو عذاب میدی و هم اونی که ازش طلب تاییدی می‌خواستی. حرفش مثل مته ذهنم رو سوراخ کرد. نمی‌دونم برای کسی اتفاق افتاده یا نه ولی انگار یکی تو ذهنم یه خورشید روشن کرد، تاریکی رو کنار زد و من تونستم تو ذهنم تریستان رو واضح‌تر ببینم. رفتار تریستان عادی بود من بیشتر ازش می‌خواستم! من بخاطر سردرگمیم از این دنیا با همه همجوشی‌هایی که کردم راجب این دنیا بفهمم باز هم گیج و سرگردون بودم. جادو‌ها برای من ترسناک بودن. می‌ترسیدم قدم اشتباه بردارم. مات به میکال خیره شدم و گفتم: - چرا یه مطب مشاوره نمی‌زنی؟ از خنده منفجر شد و تلو تلو خورد. به دیوار با خنده تکیه داد. - از دست تو. لبخند زدم و سمت گل‌های سرخ رفتم‌. کنارشون نشستم، حس خیلی خوبی داشتم. واقعا حرف‌هاش کاملا حالم رو خوب کرد. انگار منو کوبید و تکوند. تمام گرد و خاکم از من کنده شد. انگشت اشاره رو نوازش گونه روی گل کشیدم که یه زنبور طلایی ازش بیرون زد و ترسیده فرار کرد. میکال نزدیکم شد و یه گل زیبای مخمل سرخ که به سیاهی میزد آروم تو موهام گذاشت. با این که گل رو روی موهام گذاشت ولی تونستم عطرش رو حس کردم. از بوی خوشش چشم‌هام بسته شد. صداش آروم میون بوی عطر گل پیچید: - ممنون نفرین پسر منو برداشتی. چشم‌هام رو باز کردم و نگاهم قفل نگاه خاکستریش شد. حس کردم خون داره تو گونه‌هام هجوم میاره. صورت و گوش‌هام داغ کرد. بلند شدم و جواب دادم: - کاری نکردم. موهام رو پشت گوشم زدم که گلی که تو موهام گذاشت افتاد. خیره گل روی چمن‌ها شدم. چندتا از گل‌برگ‌هاش کنده شد. خم شدم و گل رو برداشتم. جلوی بینیم گرفتم بو کشیدم. بدون این که نگاهش کنم یا بخواد حرف رو ادامه بده گفتم: - میرم داخل قصر. قدم‌هام رو تند و سریع برداشتم. میکال خیلی خوب بود ولی نباید بزارم چیزی از حدش فراتر بره. خودش محافظه کار بود ولی احساسات ملاحضه سرشون نمیشه! بابا یادم داده عشق مثل باتلاق می‌مونه هر چی توش دست و پا بزنی بیشتر توش گیر می‌کنی‌. در قصر باز بود اومدم وارد بشم. به گلی که میکال داده بود نگاه کردم. یکم بو کشیدم و گل رو تو دست نگهبان دادم، نگهبان شوکه شد. لبخند محو زدم و وارد قصر شدم. تریستان روی مبل سلطنتی نشسته بود، داشت حرف می‌زد. چشمش روی من چرخید. نگاه ازش گرفتم. می‌خواستم تصمیمم رو بگیرم. نه با حرف کسی نه با تایید کسی می‌خوام چیزی که دلم میگه رو انجام بدم. همون‌جور که میکال گفت. حتی اگه تصمیمم به ضررم باشه انتخابش می‌کنم چون خودم خواستمش. رو به روی آشالان‌خان پادشاه آسمان ایستادم و گفتم: - من با شما میام‌. همه جا خوردن. حتی تریستان که واکنشی هیچ وقت نشون نمی‌داد یه تای ابروش پرید؛ اما سکوت کرد. آشالان بلند شد و دست روی زخم گردنش کشید. بدون شرمندگی به زخمش خیره شدم. لبخند عجیبی زد و گفت: - عالیه، پس تصمیمت دیگه تغییر نمی‌کنه. تریستان و جناب آکیلا شما چی میگین؟ تریستان بلند شد و سیگاری روشن کرد جواب داد: - هرچی سرورم بگه همونه. آکیلا هم بلند شد و نیشخند زد. - مشکلی ندارم. تریستان دود سیگارش مرموز و ترسناک از میون لب‌هاش چرخشید و بیرون زد گفت: - باید غارم رو جا به جا کنم به مکان واقعیش آسمان. سلیا خانم نزدیکم شد و جواب داد: - لازم نیست تریستان قدرت رو زیاد صرف کنی. تو خونه ما زندگی کن، سایورا نوزده سالشه یه بچه‌اس هنوز نمیشه تنها تو آسمون بذاریمش. مادرت هم دلش برای تو تنگ شده. تریستان هوف صدا داری کشید. فهمیدم دوست نداره تو خونه پدربزرگش زندگی کنه. همیشه هر وقت پوف می‌کشه یعنی خوشش نمیاد. این بار من بی رحمانه و با اخم جواب دادم: - ممنون از شما ولی من می‌خوام تو غار تریستان و تو اتاق خودم کنار تریستان زندگی کنم. هرکسی دلش تنگه می‌تونه شخصا بیاد دیدن تریستان. چرخیدم و دستوری به تریستان که چشم‌هاش می‌خندید نگاه کردم ادامه دادم. - غارت رو اگه امکان هست به آسمان ببر همون چیزی که خودت می‌دونی می‌خوام راحتی این یک‌سالم تو این دنیا رو داشته باشم. تایید کرد. - امر شماست ملکه من. میکال تو قصر اومد و با دیدن فضای سنگین ابرو بالا انداخت. سلیاخانم ناراضی جواب داد: - الهه نور، تو الان مقابل پادشاه آسمان داری این جوری حرف میزنی. این بی‌احترامی قابل بخشش نیست. حتی اگه از نسل تبارزادگان باشی و آخرین بازمانده خودت باشی این اجازه به تو داده نمیشه با پادشاه آسمان این جوری حرف بزنی. وسوسه شدم یه همجوشی کوچیک با پادشاه یا ملکه انجام بدم و قوانین آسمان رو بفهمم نمی‌خواستم کوچیک باشم. لعنتی به این قدرت که فقط می‌تونم با لمس سر انجامش بدم. همش سه ثانیه‌اس ولی به چه بهونه‌ای این سه ثانیه لمس رو جور کنم تا انجامش بدم؟ ملکه از نگاهم به خودش که خیره‌اش بودم و داشتم فکر می‌کردم، عصبی شد. غرش کرد: - چرا این جوری نگاه می‌کنی دختره خیرسر؟ فکری به سرم زد. سمتش قدم برداشتم و خیلی عادی و معمولی به خودم زیر پایی دادم. تا خواستم بیفتم روی ملکه و همجوشی کنم. تریستان منو گرفت! دهنم باز موند. خدایا؟ این چرا منو گرفت؟! من این همه نقشه ریختم تا همجوشی کنم با ملکه بعد منو گرفت! از حرص می‌خواستم بزنمش زمین با پا بیفتم به جونش. آشالان با لبخند جواب داد: - سخت نگیر سلیا، میاد آسمان قوانین رو یاد می‌گیره. دست تریستان دور کمرم رو فشار دادم.‌ پادشاه خیره به من ادامه داد: - بیا این جا پیش من الهه‌نور تا بریم، تریستان تو هم برو غار خودت رو به آسمان بیار. تریستان کنار گوشم نجوا کرد: - برای بردن غارم به آسمون به همه قدرتم نیاز دارم. می‌تونم یک‌ساعت ترکت کنم؟ می‌دونستم خون من بهش قدرت میده و عاشق خون منه. پس انگشتم رو گاز گرفتم. جیریق صدای شکافت پوستم و برخورد دندونم تو سرم پیچید. خون سرخم شفاف و روشن یه قطره بیرون اومد. اولین بار بود خودم شخصا بهش خون می‌دادم. هربار می‌گفت خون بده نمی‌دادم. می‌دونستم امروز از من خون خورده بود وقتی شمشیر وسط پیشونیم خورد. می‌خواستم این بار با رضایت خودم اون قطره خون رو بهش بدم. انگشتم رو سمتش گرفتم. چشم‌هاش درخشید و ترسناک پرسید: - می‌خوای خونت رو به من بدی؟ ابرو بالا انداختم و جواب دادم: - آره فقط همین یک بار چون می‌خوای غار رو به آسمان بیاری فکر نکن هر روز بهت میدم. دستم رو گرفت و با لذت خون رو بو کشید. صورتش ترسناک شد. چشم‌های سبزش مثل اژدها شد و درخشان، فوق العاده ترسناک! قلبم تو دهنم زد و دندون‌های بزرگی در اورد. بی اراده و ترسیدم تو سرش زدم: - بخور دیگه داری می‌ترسونیم. چشم هاش رو بست و سریع خون رو لیس زد. تبدیل به مه سیاه شد و غیب شد. انقدر سریع انجام داد انگشت من تو هوا موند! فضای سنگین از رفتنش سبک شد و آکیلا یهو قهقهه زد: - آفرین! انقدر جرات داشتی یه قطره خونت رو تقدیمش کنی. برگشتم که دیدم همه وحشت کردن حتی پادشاه آسمان که پدربزرگ تریستان بود. تنها کسی که عین خیالش نبود فقط آکیلا بود. دست زد و قهقهه زد: - عالی بود، ازت خوشم اومد خانم سانترو. اخمی بهش کردم و گفتم: - دقیقا از کجاش خوشت اومد برای تو انجام بدم؟ دهنش بسته شد و اخم کرد. این بار میکال غش‌غش خندید‌ و روی مبل افتاد‌. پادشاه دستی روی پیشونیش کشید و گفت: - دختر انقدر بی پروا نباش! درسته پادشاه تاریکی محافظ تو هستش، هرچقدر پیوند خورده تو باشه؛ روحیه خشن و بی‌رحم تریستان حتی نمی‌ذاره به مادرش رحم داشته باشه. نترسیدم چون واقعا حقیقت بود. منی که یک‌سال دارم کنارش زندگی می‌کنم به وضوح می‌بینم. آکیلا نشست و تو شکم میکال زد خنده‌اش رو تمام کنه مرموز و ترسناک گفت: - چون از تو خوشم اومد، پس بذار یه چیزی بگم، تو آسمون خود واقعیت رو پیدا کن روی زمین هیچ وقت نمی‌تونی پیداش کنی، ریشه تو توی آسمونه. دروازه‌ای کوچیک کنارش باز شد و از توش چیزی در اورد. به میکال داد تا به من بده. دروازه کوچیک بسته شد. میکال شوکه سمت من اومد و به فلوت سبز یشمی که رنگی مایل به سفید داشت نگاه کرد. روی فلوت یه آویز آبی کم‌رنگ آسمانی داشت که درون ریشه‌های افسانه‌ای و ابریشمیش یه مهره از جنس بدنه فلوت توش بود. با دیدن فلوت یه حس عجیب گرفتم. صدای زیبایی تو سرم پیچید و انگار یکی این فلوت رو می‌زد. قلبم تند تند زد و حس دل‌پیچه و حالت تهوع به من دست داد، سرم گیج رفت. از اون حالت شنیدم فلوت در اومده بودم با این که همش ده ثانیه بود ولی انگار یه عمر با صدای فلوت بودم. اون صدا، اون بوی مرگی که تو بینیم پیچید نشون می‌داد این فلوت به گذشته من وصله. میکال فلوت رو تو دستم گذاشت. با گرفتنش یه حس آشنای غمگین تو وجودم جمع شد. فلوت سرد رو تو مشتم فشار دادم شاید این حس بد بره. آکیلا مرموز و خیره براندازم کرد. با صدای بم که یه رنگ و بوی عجیب داشت گفت: - یه روز صداش رو برای من در بیار خانم سانترو، دلم برای شنیدنش تنگ شده. فلوت رو به سینه‌ام فشار دادم و پرسیدم: - تو میدونی پدر و مادرم کیه؟ بلند شد و پشتش رو به من کرد. - دنبالشون نگرد جز مرگ هیچی نصیب تو نمیشه. از وقتی به این جهان اومدم دیگه اون مردی که به زنجیر کشیده بودنش رو نمی‌دیدم. دیگه نمی‌شنیدم بگه برگرد. بغض تو سینه‌ام جمع شد و فلوت رو محکم‌تر گرفتم گفتم: - می‌خوام بدونم. ایستاد. برگشت و با چشم‌های سرخش که تو انبوه سفید مژه‌هاش اسیر بود خیره من شد‌. - دنبال دشمنی نیستم خانم سانترو، اگه دنبال مرگ خودتی تو برو دنبال نشونه‌ها؛ همین فلوتی هم که به تو دادم باعث دردسرم میشه. پس بیشتر نندازم. دروازه‌ای سرخ باز کرد و درونش محو شد. میکال به فلوت اشاره زد: - مراقبش باش یه فلوت عادی نیست. خداحافظ طلایی‌خانم... میکال هم دوید و از پله‌ها بالا رفت. پادشاه آسمان دست روی شونه‌ام گذاشت. - بهتره بریم الهه‌نور. سلیا خانم سمت چپ من ایستاد و پادشاه آسمان دروازه‌ای یه رنگ نقره‌ای با هاله خاکستری باز کرد. سلیا دست منو که مات به رفتن آکیلا و میکال نگاه می‌کرد کشید و از دروازه ردم کرد. از دروازه که رد شدم انگار یکی کل بدنم رو فشار داد. برگشتم به دروازه نگاه کردم دیگه نبود. سرم رو چرخوندم که وسط یه سالن پر از نور بودم!
  8. پارت صد و سی و هشتم وقتی چشم باز می‌کند دیگر خبر از آن جای تنگ و تاریک نبود. از جا بلند می‌شود و به اطراف نگاه می‌کند‌. روی یک تخت دو نفره خواب بود. آرام از تخت پایین می‌آید و در اتاق چرخی می‌زند. به سمت درب اتاق می‌رود. دست روی دستگیره در می‌گذارد اما قبل از آن که دستگیره را پایین بکشد درب باز می‌شود. رزا عقب می‌کشد، با دیدن مارکوس خشکش می‌زند. آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد. مارکوس از دیدن رزا نزدیک درب شگفت‌زده می‌شود. خوشحال به سمتش قدم برمی‌دارد اما رزا پشت تخت می‌دود و فریاد می‌زند: - نزدیک من نشو. مارکوس در جای خود خشک می‌شود. فراموش کرده بود او برای رزا منشأ ترس است. بی‌درنگ اتاق را ترک می‌کند. تنها به توماس می‌سپارد که دوروتی را پیش او ببرند. چند روزی بود که همه منتظر حکم او در مورد فرهد بودند. در این روزها چیزهای عجیبی می‌شنید. گونتر و توماس می‌گفتند رزا تمام زمان بیداری‌اش سراغ فرهد را می‌گیرد و آرام و قرار ندارد. هر بار می‌خواست خودش برود و ببیند مانعش می‌شدند. اما این‌بار دیگر به حرف هیچکس گوش نمی‌کرد و کسی نمی‌توانست مانعش شود. به سمت اتاق انتهای راهرو به راه می‌افتد. گونتر و توماس دورش می‌چرخند و از او می‌خواهند که بی‌خیالش شود اما گوشش بدهکار نبود. به محض باز کردن درب اتاق همان در چهارچوب خشکش می‌زند. رزا دور خود می‌چرخید و زیر لب حرف می‌زد. گویی جنون به او دست داده بود. دوروتی کلافه و با حالی زار دور رزا می‌چرخید و سعی می‌کرد او را آرام کند. مارکوس تنها لب می‌زند: - چی شده؟ گونتر متاسف زمزمه می‌کند: - معلوم نیست. انگار تو حال خودش نیست. مارکوس سر می‌چرخاند و به گونتر و توماس نگاه می‌کند. - یعنی چی؟ خب نمیشه که همینطوری به حال خودش رهاش کنیم. ما نباید بدونیم چشه که یه کاری کنیم؟ گونتر به چهارچوب درب تکیه می‌دهد، نفسش را فوت می‌کند و می‌گوید: - خب تو بگو چیکار کنیم؟ والریوس مدتی بود زیر گوش گونتر حرف می‌زد اما او اعتنایی نمی‌کرد. بهترین فرصت بود که اینجا حرفش را به گوش شاهزاده می‌رساند پس جلو می‌آید و به مسان حرف آن دو می‌پرد: - ببخشید، میتونم من یه چیزی بگم؟
  9. امروز
  10. پارت هفتادم حرفشو قطع کردم و یه مقدار تن صدامو بردم بالا . گفتم: ـ بخاطر اینکارت، نزدیک بود بمیری! ارزششو داشت؟! یهو زد زیر گریه و گفت: ـ خب می‌داشتی میمردم! از وضعیتی که الان توش هستم خیلی بهتر بود! هیچکسم اینجا حرف منو قبول نمیکنه و همه فکر میکنن که دارم دروغ میگم. رفتم روبروش وایستادم. قدش تا قفسه سینه‌ام بود. برای اولین بار اینجور واضح به تک تک جزییات صورتش نگاه کردم و گفتم: ـ من باور می‌کنم. یهو انگار یه چیزی ته نگاهش برق زد و گفت: ـ جدی میگی؟؟!! گفتم: ـ آره، اگه باور نمی‌کردم مطمئن باش نجاتت نمی‌دادم.( اینو داشتم الکی میگفتم که پیش خودش فکر نکنه خبریه!) اشکاشو پاک کرد و گفت: ـ چجوری فهمیدی که راست میگم! رفتم کنار تختش و شروع کردم به درآوردن قرصها و گفتم: ـ اونش بماند! بیا اینجا...
  11. پارت شصت و نهم یهو دستم و گرفت و نگاش کردم. پرسیدم: ـ چیزی شده؟! تو چهره‌اش انگار شرمندگی می‌دیدم. نمی‌دونم یه حسی عجیب و غریب ته چشماش دیده می‌شد. گفت: ـ من...من... خیلی کنجکاو بودم که میخواد چی بگه اما انگار گفتنش براش سخت بود. چشماشو بست و سریع گفت: ـ من متاسفم! پرسیدم: ـ چرا؟! بدون اینکه بهم نگاه کنه، شروع کرد با ناخناش بازی کردن و گفت: ـ نباید اسلحتو می‌گرفتم! بعد چشمشو چرخوند به سمت همون قسمتی که تیر خورده بود و گفت: ـ دردش بهتر شده؟! از کنارش رد شدم و از حمام بیرون اومدم و گفتم: ـ بهتر میشه! اگه یاد بگیری دیگه از این کارای احمقانه نکنی! اونم اومد بیرون و با لحن مظلومانه‌ایی گفت: ـ من...من...من فقط خواستم...
  12. پارت شصت و هشتم آروم گفت: ـ هوم؟! ـ پاشو بریم یه آب سرد به تنت بخوره، این قدر تبی هم که داری از تنت بره بیرون. یهو سرشو بلند کرد و رو بهم نگاه کرد و بعد شروع کرد به خندیدن. از خندش، منم خندم گرفت و گفتم: ـ چرا میخندی؟! گفت: ـ آخه حتی تو رویامم نمی‌دیدم که مرد یخچالی بیاد ازم و مراقبت کنه! چجوری منو پیدا کردی؟! خندیدم و گفتم: ـ مرد یخچالی ؟!! گفت: ـ مگه نیستی؟! در جوابش سکوت کردم و بلند شدم و دستشو گرفتم. آروم بردمش سمت حمام و شیر آب و باز کردم و سرشو بردن پایین و آب و با فشار دستم ریختم توی صورتش. مشخص بود که حالش از یک ساعت پیش خیلی بهتر شده بود...شیر آب و بستم و گفتم: ـ برو رو تخت دراز بکش، بیام داروهاتو بهت بدم.
  13. پارت شصت و هفتم یقه لباسم و محکم گرفت تو دستش و به حالت لرز گفت: ـ دارم...یخ...یخ میزنم! برای اولین بار تو زندگیم، اون حصار سنگی دور قلبم و شکوندم! نمی‌تونستم نسبت به این حالتش بی‌تفاوت باشم. محکم گرفتمش تو بغلم و آروم گفتم: ـ می‌گذره! طاقت بیار! بعد از چند دقیقه بهش گفتم: ـ نباید اینقدر پتو رو دورت بپیچی! تبت می‌ره بالا. پاهات و بذار تو این آب سرد. با گریه و همینجور که چشماش بسته بود، گفت: ـ بخدا...دارم یخ میزنم! نمی‌تونم آرون! با گفتن این اسم، دود از کله‌ام بلند شد! اما بازم به روی خودم نیوردم چون که تب داشت و هزیون می‌گفت. به سختی پتو رو از تنش کنار کشیدم و کمکش کردم تا پاهاشو بذاره تو آب...خیلی مقاومت می‌کرد اما مجبورش کردم که این کار و انجام بده...باید تبش پایین میومد! یکم که گذشت، دستمو روی پیشونیم گذاشتم...از یه ربع قبلش یکم گرمای سرش بهتر شده بود! حالا اگه یه دور دیگه صورت و تنش هم آب سرد می‌خورد به کل تبش قطع می‌شد. سرش روی شونه هام بود و دستامو هم محکم توی دستاش گرفته بود. آروم صداش زدم: ـ باوان؟
  14. - اگه توی این کوهستان جونوری برای شکار پیدا نکنیم چی؟ باید وایسیم و از گشنگی بمیریم؟! نگاه مغمومم را از راموس گرفتم و سر به زیر انداختم؛ چرا اینطور تلخ و بداخلاق شده بود؟! چرا طوری رفتار می‌کرد که انگار بسیار از ما عصبانی و ناراحت است؟ آن‌هم درحالی که من باید برای صمیمی شدن او با دیانا از او دلخور و ناراحت می‌بودم؟! - دیدی گفتم راموس هنوز از دست ما عصبانیه! نیم نگاهی سمت ولیعهد انداختم؛ اگر از او و پدرش عصبانی بود پس چرا با من بداخلاقی می‌کرد؟! - اگه دست از شما عصبانیه پس چرا با من بدرفتاری می‌کنه؟! ولیعهد لحظه‌ای سکوت کرد و بعد شانه‌ای بالا انداخت. - خب شاید خوشش نمیاد تو با من حرف بزنی. تک‌خنده‌ی تمسخرآمیزی کردم؛ نه ماجرا این نبود؛ چنین چیز مسخره‌ای امکان نداشت راموس را اینطور عصبانی و ناراحت کرده باشد. - اوه نه؛ راموس اینقدرها هم بی‌منطق نیست. لحظه‌ای متفکرانه به شعله‌های آتش خیره شده و ادامه دادم: - شاید من کاری کردم که ناراحت شده. ولیعهد سرش را به طرفین تکان داد. - چیزی که من از شما دیدم بانوی جوان، ممکن نیست که کسی رو ناراحت کنید. در جواب حرفش لبخند تلخی زدم؛ پس نمی‌دانست که من آن روزهای اول چقدر راموس را ناراحت کرده و آزار داده بودم. - اینطور که شما میگین نیست، من اونقدرها هم خوش ‌اخلاق نیستم جناب ولیعهد. ولیعهد لبخند محوی زد و مثل من به شعله‌های‌های زرد و قرمز آتش خیره شد. - من شما رو مثل خواهرم می‌دونم بانو لونا، کلاریس هم همینقدر مهربون، باهوش و باگذشته و حالایی که ازش دورم با دیدن شما به یادش میوفتم و این دلتنگیم رو کم می‌کنه. از شنیدن حرف‌های ولیعهد به یاد خانواده‌ی خودم افتادم؛ به ولیعهد حق می‌دادم که دلتنگ باشد و خودم هم در دلتنگی دست کمی از او نداشتم. سر که بلند کردم نگاهم در نگاه اخم‌آلود راموس گره خورد و ناخواسته آهی کشیدم؛ در این شرایط ناراحتی و بدخلقی او هم من را بیش از پیش می‌آزرد. - نگران راموس نباش بانو؛ من بعداً باهاش صحبت می‌کنم. سر برگرداندم و به ولیعهد نگاهی انداختم؛ انگار حالا نوبت او بود که به جای راموس نگران من باشد. - ممنونم ولیعهد.
  15. با تاریک شدن هوا از ادامه دادن مسیر باز ایستادیم و برای استراحت چادری را برپا کردیم؛ به گفته‌ی جفری راه رفتن در شب هم خطر حمله‌ی حیوانات وحشی را به دنبال داشت و هم خطر گم کردن راه‌ را و مسلماً همه‌ی ما ترجیح می‌دادیم تا روشن شدن هوا صبر کنیم و خودمان را به خطر نی‌اندازیم. جلوی چادری که برای خواب مهیا شده بود هم آتشی برپای کرده بودیم تا هم پرنده‌هایی که جفری شکار کرده بود را برای شام کباب کنیم و هم از حمله‌ی حیوانات به چادرمان جلوگیری کنیم. - بجنب دیگه جفری؛ چرا اینقدر طولش میدی؟! جفری همانطور که تکه گوشت‌ها را روی آتش گرفته بود در جواب غرغرهای ولیعهد گفت: - جناب ولیعهد گوشت این پرنده‌ها سفته، باید کامل بپزه تا قابل خوردن باشه. دست پیش بردم و از داخل کوله‌ام که کنار پایم قرار داشت تکه نانی بیرون کشیدم و آن را به سمت ولیعهد که سمت راستم روی تکه سنگی نشسته بود گرفتم. - بفرمایید، یکم از این بخورید تا اون‌ها آماده میشه. ولیعهد سر به سمتم چرخاند و لبخندی به رویم زد. - خودت نمی‌خوری؟ سرم را تکانی دادم. - نه، من گرسنه نیستم. در همان حال راموس که آن‌طرف آتش در کنار دیانا نشسته بود گفت: - لطفاً یکم مراعات کنید جناب ولیعهد، ما نیومدیم پیکنیک. این راه طولانیه و معلوم نیست کی به سرزمین گرگ‌ها می‌رسیم؛ باید برای چند روز آذوقه داشته باشیم. از لحن تند و تیز راموس متعجب ماندم؛ چرا اینطور با خشم ولیعهد را نگاه می‌کرد؟! یعنی به خاطر دلخوری‌اش از پادشاه با ولیعهد اینطور رفتار می‌کرد؟! اما این‌که خیلی بی‌رحمانه بود! ولیعهد که انگار مثل من از حرف راموس جا خورده بود لبخند لرزانی زد و با لکنت گفت: - من… من سوخت و ساز بدنم بالاست، برای همین زود به زود گرسنه میشم. - ولی من فکر نمی‌کنم آذوقه کم بیاریم؛ بعلاوه اگر هم غذا کم بیاد می‌تونیم مثل امشب شکار کنیم. راموس نگاه پراخمی به سمتم انداخت؛ نگاهی که انگار حرف و گله‌ای در خود داشت، اما من نمی‌توانستم دلیل این نگاه را بفهمم.
  16. پارت پنجم من با یک سینی چایی وارد اتاق شدم و جیمز رو به کرد و گفت ـ خیلی خوب زخم مداوا میکنی‌. من به پدرم نگاه کردم و بعد به جیمز و گفتم ـ مچکرم و بعد از اتاق بیرون رفتم. جین نگاهی به من کرد و گفت ـ مگه جیمز یکی از مقام بالاهای مکزیک نبود چجوری تمام این مدت اونا نیومدن دنبال جیمز؟ ـ کیا نیومدن؟ ـ مکزیک یا ـ اگه ادامشو تعریف کنم میفهمی خب بقیه شو فردا میگم. جین سریع گفت ـ نه مامان باید تعریف کنی ـ اره مامان بزرگ باید تعریف کنی‌. ـ باشه فقط یکم. ـ تو پرسیدی چرا نیومدن دنبال جیمز الان به جواب می‌رسی. من بعد از اینکه از اتاق بیرون اومدم صدای در بلند شد پدرم از اتاق بیرون اومد و در رو باز کرد دو سرباز به همراه اسلحه جلوی در بودن همون موقع جیمز از اتاق بیرون اومد و جلوی در رفت و گفت ـ کاریشون نداشته باشید اونا به من کمک کردن. و بعد به من نگاه کرد وگفت ـ این خانم جوان بیشتر به من کمک کرد. سرم رو پایین انداختم. جیمز از خانه به همراه دو سرباز بیرون رفت و گفت ـ ممنون اقای.... ببخشید فامیلیتون چی بود؟ ـ دیکنز ـ آهان بله دیکنز، اقای دیکنز مچکرم و از شما هم مچکرم خانم دیکنز. و بعد در رو بست و رفت. پدرم گفت ـ خدارو شکر برامون دردسر نشود ولی پسر خوبی بود، خب من میرم بهشون خبر بدم آتش‌بس شد. ـ بابا ما فقط به اون کمک کردیم نگفت که کاری میکنه اتش بس شه. ـ مرکل اونا نمیتونن وقتی بهشون کمک کردیم هنوز با ما جنگ داشته باشن. ـ باشه، منم میرم خرید. پدرم کلاهشو برداشت و از خانه بیرون زد من هم موهام رو درست کردم و بیرون از خانه رفتم.
  17. دیروز
  18. پارت صد و سی و هفتم بر ده ها نفر کنترل پیدا می‌کند اما هیچکدام هیچ چیز نمی‌دانستند. در نورد آنها تنها یک کلمه در ذهن داشت: "بی‌مصرف‌ها" کلافه نفر بعد را جلو می‌کشد‌. خودش بود! او دیده بود که کنراد رزا را به اتاقی در انتهای راهرو برده بود. همین هم خوب بود. او را رها کرده و به سمت راهروی عمارت می‌رود. هر چه دستگیره‌ی آخرین درب را پایین می‌کشد باز نمی‌شود. در نهایت با لگدی محکم در را می‌شکند و وارد اتاق می‌شود. دور تا دور اتاق چشم می‌گرداند اما کسی را نمی‌بیند. همراه والریوس تمام اتاق را زیر و رو می‌کنند. در نهایت کلافه و خسته، دست به کمر وسط اتاق می‌ایستد و دور و ورش را نگاه می‌کند. میز کنار دیوار نظرش را جلب‌ می‌کند. میز کج بود اما او مطمئن بود که به آن دست نزده‌اند. میز را کنار می‌کشد و دیوار پشتش را بررسی می‌کند. یک آجر برآمده را زیر دستش احساس می‌کند. سعی می‌کند آجر را بیرون بکشد اما نمی‌شود. آجر را آرام به داخل هل می‌‌دهد. آجر به داخل فرو می‌رود و زمین زیر پایشان می‌لرزد و دیوار حرکت می‌کند. با حرکت دیوار اتاقکی به اندازه‌ی یک کمد پدیدار می‌شود. رزا آنجا بود! روی زمین نشسته و زانوهایش را در آغوش گرفته بود و سر بر زانو نهاده بود. گونتر مقابل زانو می‌زند و تکانش می‌دهد و صدایش می‌زند اما جوابی نمی‌گیرد. چندبار تکانش می‌دهد تا بالاخره چشم باز کرده و سرش را بلند می‌کند اما کاملا گیج بود و هیچ درکی از اطرافش نداشت.
  19. پارت صد و سی و ششم فرهد از هر وسیله‌ای که دم دستش بود استفاده کرده و آن را به سمت گونتر پرتاب می‌کرد. گونتر در میان شمشیر زدن تنها یک جمله را تکرار می‌کرد: - فرهد بهتره که تسلیم بشی. فرهد اما غرورش اجازه نمی‌داد. در آخر وقتی عرصه را تنگ می‌بیند تبدیل به یک گرگ غول پیکر شده و به سمت تراس می‌دود. گونتر هم به دنبالش می‌دود اما قبل از آن که به او برسد فرهد از تراس پایین می‌پرد. گونتر بلافاصله به سمت خروجی عمارت می‌دود. فرهد را از دست نمی‌داد. فرهد به سمت جنگل می‌دود اما ناگهان یک خوناشام سر راهش سبز می‌شود. طولی نمی‌کشد که دور تا دورش را محاصره می‌کنند. گونتر نیز خود را به حلقه‌ی آنها می‌رساند. وارد حلقه می‌سود و با دیدن فرهد میان نفس نفس‌هایش لبخند می‌زند. - گفتم که بهتره تسلیم بشی. فرهد و کنراد حالا دست بسته آماده تقدیم به مارکوس بودند. حالا تنها یک چیز مانده بود، آن دو آدمیزاد. والریوس جلو می‌آید و زیر گوشش آرام می‌گوید: - اون دختره رو پیدا کردیم ولی روح پاک نیست! ابروهای گونتر سخت در هم گره می‌خورد. یعنی چه که نیست؟ سراغ دوروتی می‌رود. دوروتی در دل اعتراف می‌کند تا به حال هیچوقت از دیدن او آنقدر خوشحال نشده بود. - دوستت کجاست؟ خبر داری؟ دوروتی آه می‌کشد و غمگین پاسخ می‌دهد: - خیلی وقته فرهد از من جداش کرده. فقط یه بار دیدمش اونم خیلی تغییر کرده بود. - یعنی چی؟ - لباس‌هاش مثل اشراف‌زاده‌ها بود و کلی خدم و حشم داشت. به نظر راضی بود. نمی‌شناختمش. یه جور عجیبی بود! حرف‌های دوروتی را نمی‌فهمید. باید خودش می‌دید. همه‌ی عمارت فرهد را زیر و رو می‌کنند. خورشید طلوع کرده بود و آنها هنوز آنجا بودند. بیشتر گرگینه‌ها را در زندان‌های خودشان اسیر کرده بودند و کنترل شهر را به دست گرفته بودند. خوناشام ها به گروه‌های کوچک‌تر تقسیم شده و در هر قسمت از شهر که به دور از نور آفتاب بود ساکن شده بودند. گونتر دیگر طاقت نداشت. سراغ فرهد می‌رود و بی مقدمه می‌گوید: - رزا کجاست؟ فرهد که با دست و پایی بسته روی زمین نشسته بود تنها خنثی گونتر را تماشا می‌کند. گونتر بسیار کلافه و عصبی بود و دیگر صبرش لبریز شده بود با پا روی زمین ضرب می‌گیرد و دست به کمر به دیوار نکاه می‌کند. با دندان پوست لبش را می‌کشید و سعی در پیدا کردن آرامش خود داشت. برای بار دیگر از فرهد و کنراد سوال می‌کند: - رزا کجاست؟ وقتی باز هم هر دو بدون هیچ تغییری در حالتشان نگاهش می‌کنند کنترل خود را از دست می‌دهد و به سمت فرهد حمله می‌کند. احساس می‌کرد چشمانش به او فحش می‌دهد. یقه‌اش را می‌گیرد و کمی او را بالا می‌کشد و با مشت به سر و صورتش می‌کوبد. والریوس سریع جلو می‌رود و بازوهای گونتر را می‌گیرد و سعی می‌کند او را عقب بکشد. تا گونتر را از او جدا کند گونتر حسابی از خجالتش در می‌آید. وقتی فرهد سرش را بلند می‌کند صورتش تماما غرق در خون بود. گونتر سراغ نگهبانان طبقه‌ی دوم عمارت می‌رود. تک به تک آنها را بلند می‌کند و در چشم‌هایشان خیره می‌شود تا ذهن‌هایشان را بخواند.
  20. پارت صد و سی و پنجم ناگهان کنراد شمشیر به دست و با شتاب وارد اتاق می‌شود. رزا نگاهش که به شمشیر در دست کنراد می‌افتد دلش می‌لرزد. قطره‌ای خون روی تیغ براق شمشیر سر می‌خورد و پایین می‌رفت. بر صورتش هم خون پاچیده بود! فرهد باورش نمی‌شد به اینجا رسیده‌اند. قرار نبود این طور تمام شود. رزا را دست سربازی می‌سپارد تا او را به جای امنی برساند. رزا اما دستش را گرفته بود و پر بغض می‌گفت: - من تو رو تنها نمی‌ذارم. بیا با هم بریم. فرهد دست روی دستش می‌گذارد و سعی می‌کند قانعش کند. - من نمی‌تونم بیام. تو برو من خیالم راحت بشه. منم زود میام. رزا را به سختی از خود جدا می‌کند و می‌فرستد. نگرانی عجیبی در دلش نشسته بود که نکند این بار آخری باشد که آن جنگل سرسبز را می‌ببند. نگرانی؟ آری! حس عجیبی در دلش چرخ می‌زد که احتمالا نگرانی نام داشت. خنجر طلایی‌اش را از روی دیوار برمی‌دارد و از غلاف بیرون می‌کشد. گونتر به هر اتاق که می‌رسد درب را با لگد باز می‌کند. اتاق به اتاق به دنبال فرهد می‌گردد. کنراد از اتاق بیرون می‌آید وسط راهرو می‌ایستد و صدایش می‌زند: - دنبال من می‌گردی؟ گونتر به سمت صدا می‌چرخد. با دیدن کنراد که سینه سپر کرده و خود جلو آمده نیشخند می‌زند. لبخند کجش آتش به جان کنراد می‌اندازد و به سمت گونتر حمله‌ور می‌شود. تن به تن شمشیر می‌زنند. گونتر با یک حرکت شمشیر کنراد را زمین می‌زند. کنراد که خود را بی‌سلاح می‌بیند به گرگ درونش اجازه‌ی رخ‌نمایی می‌دهد و به سمت گونتر حمله می‌کند. گونتر نیز شمشیرش را روی زمین می‌اندازد. پنجه به پنجه با هم درگیر می‌شوند. گونتر او را به دیوار می‌کوبد اما کنراد عقب نمی‌نشیند. دوباره به سمت گونتر حمله کرده و اینبار او را کنار دیوار گیر می‌اندازد. به سمت سر و صورت گونتر پنجه می‌کشد. گونتر دست‌هایش را سپر صورتش کرده بود و آب دهانش بر روی نقابش می‌ریخت. پنجه‌های تیز کنراد دستکش گونتر را پاره کرده و دستش را می‌درد. گونتر از درد "آخ" از دهانش خارج می‌شود. گونتر خونش به جوش می‌آید، ناگهان انگار قدرت در بازویش چند برابر شده و چشمانش شعله‌ور می‌شود. در یک حرکت کنراد را هل می‌دهد و از دیوار فاصله می‌گیرد. بی‌وقفه او را می‌کوبد و دیگر به هیچ چیز توجه نمی‌کند. تنها لحظه‌ای به خود می‌آید که کنراد از روی نرده‌ها به طبقه‌ی پایین سقوط می‌کند. از بالا به گرگ پخش سده بر زمین نگاه می‌کند. سربازها دورش جمع شده بودند. بعد از آن نوبت فرهد بود. به اتاقی که کنراد از آن بیرون آمده بود نگاه می‌کند. درب اتاق باز بود. شمشیرش را برمی‌دارد و به سمت اتاق می‌رود. وارد اتاق می‌شود اما اتاق را خالی می‌یابد. زیر تخت، داخل کمد و تراس را می‌گردد اما اثری نمی‌یابد. نگاهش به سمت دری در گوشه‌ی اتاق کشیده می‌شود. به آن سمت می‌رود. دست روی دستگیره درب می‌گذارد. اندکی مکث می‌کند و سپس درب را با شدت باز می‌کند و داخل می‌شود. فرهد که پست درب اتاق پنهان شده بود ناگهان جلوی گونتر می‌پرد و به سمتش حمله می‌کند.
  21. پارت صد و سی و چهارم ارتش کنراد که هم غافلگیر شده بود و هم از تعداد زیاد سربازان مارکوس وحشت کرده بودند کنترل اوضاع را از دست داده و توان مدیریت را نداشتند. کنراد می‌خواست خود را به سربازانش برساند و خود کنترل میدان را در دست بگیرد اما وقتی سوار اسب می‌شود، قبل از آن که حرکت کند پیکی دیگر از راه می‌رسد با خبری شوم‌تر... گونتر توانسته بود بسیاری از سربازانش را اسیر کند و به زودی به سمت آنها می‌آمد... با شنیدن این خبر اسبش را رها کرده و به سمت عمارت می‌دود. خوناشام‌ها بر گرگینه‌ها می‌تاختند و قدرت نمایی می‌کردند. گونتر هدفش عمارت فرهد بود. چند تن از جنگاوران مورد اعتماد خود را جمع کرده و گروهی طلایی تشکیل داده بود. با گروهش بر دل میدان زده و دریای پر موجش را کنار می‌زد و جلو می‌رفت. هرکس سد راهش می‌شد را با بک ضربه کنار می‌زد. به تاخت به سمت فرهد می‌رفت. از فوج گربه‌های فرهد که عبور می‌کند با بیشترین سرعت به سمت عمارت فرهد حرکت می‌کنند. جز تعدادی زن و کودک در شهرشان نبود. هر کس آنها را می‌دید جیغ می‌کشید و فرار می‌کرد. مادران کودکان خود را به داخل خانه کشیده و در و پنجره‌ها را می‌بستند. گونتر قصد آسیب زدن نداشت. تنها با گروه نگهبانان عمارت درگیر می‌شد. جلوی عمارت نگهبان صف کشیده بودند. گونتر حوصله‌ی این شمشیربازی‌ها را نداشت. گروهی از سربازانش را از قبل هماهنگ کرده بود. با حرکت دستش سربازانش حمله می‌کنند و با نگهبانان فرهد درگیر می‌شوند. در میان هیاهوی شمشیر زدن آنها گونتر و یارانش به سمت درب عمارت می‌روند. گونتر خودش درب سنگین عمارت را هل می‌دهد و وارد می‌شود. از پله‌های عمارت گرگ‌ها پایین می‌جدیدند و بر سر و کول آنها می‌پریدند. دیگر شمشیر ها را کنار گذاشته و چنگ و دندان می‌جنگیدند. رزا از وحشت‌زده به سمت اتاق فرهد می‌دود. سراسیمه وارد اتاق می‌شود و خود را در آغوش فرهد می‌اندازد و ترسیده می‌گوید: - فرهد اینجا چخبره؟! باران به جنگل چشمانش زده بود و صورتش خیس از اشک بود. فرهد دست بر صورتش می‌کشد و اشک‌هایش را پاک می‌کند و پاسخ می‌دهد: - چیزی نیست تو نگران نباش.
  22. پارت صد و سی و سوم پس از رفتن آنها و دور شدنشان صندوق‌ها را تک به تک به چادر مهمات انتقال می‌دهند. گونتر تمام سردارانش را فرا می‌خواند و در جلسه‌ای سری و پنهانی برنامه‌ی حمله را هماهنگ می‌کنند. نیمه‌های شب هر سردار با یک صندوق به سمت سپاه خود می‌رود و شبانه و بی سر صدا نقاب‌ها را پخش می‌کنند. فقط قبل از رفتن گونتر یک سفارش دارد: - قصد ما درست کردم دریای خون نیست. تا جای ممکن کسی رو نکشید. فقط زمین گیرشون کنید. همه اسیر میشن تا بعد عالیجناب مارکوس در موردشون تصمیم گیری کنن. کنراد و فرهد هم که مال عالیجنابن، نذارید قرار کنن. درست است که نور خورشید کم و بیش اذیتشان می‌کرد اما آن‌ها از چند لحاظ برتری داشتند. اول آن که تعدادشان چند برابر بود. دوما آنها قرار بود گرگینه‌ها را غافلگیر کنند. و دیگر آن که آنها یکدل و متعهد بودند. تمام افراد فرهد با نظرات او موافق نبودند. تعداد زیادی از آنها خواهان صلح و آرامش بودند. چیزی که فرهد بویی از آن نبرده بود و در این سال‌ها همه جوره سعی بر برهم زدن روال عادی زندگی‌شان کرده بود. اندکی قبل از اولین پرتوی ضعیف خورشید عملیات آغاز می‌شود. گروهی از گرگینه‌ها که نگهبان شب بودند برای استراحت رفته بودند و گروهی دیگر جایگزین شده بود که تعداد کمتری داشت. کنراد که احتمال حمله در شب را می‌داد بیشتر نیروهایش را در شب خسته کرده بود. وقتی خوناشام‌ها از چند جهت به سمت سپاهیان کنراد یورش بردند همه غافلگیر شدند. آنها که شب را به پاسبانی گذرانده بودند در خواب سیر می‌کردند و هوش و حواس درست حسابی نداشتند. با حمله‌ی گونتر هر کس به سویی می‌دوید و به دنبال خنجر و شمشیر و کفشش بود! آنها که نگهبان روز هم بودند شوکه شده و به سختی سعی در مقاومت داشتند. بلافاصله خبر شبیخون خوناشام‌ها به گوش کنراد می‌رسد. کنراد باورش نمی‌شد. این امکان نداشت. وقتی خبر به فرهد می‌رسد لیوان قهوه از دستش بر روی میز می‌افتد. ابتدا با چشمانی گرد شده و ناباور به کنراد نگاه می‌کند و سپس مانند دیوانه‌ها می‌خندد. باورش نمی‌شد این‌طور غافلگیر شده‌اند.
  23. پارت چهارم ـ من و خانواده ام در شهر سن دیگو در امریکا زندگی میکردیم در سال ۱۹۱۵ و ان زمان شهر سن دیگو و مکزیک در حال جنگ بودند. ولی مثل بقیه جنگ ها که مردم شورش کنند و در خیابان ها شعار بدهند نبود شاید بقیه جنگ ها مردم سن دیگو این کار را میکردند اما در جنگ با مکزیک این کار را نمیکرند چون ان زمان مکزیک حکم شاه را برای ما داشت و خب مردم میترسیدند. پدر من ادرین دیکنز یکی از سرباز های این جنگ بود درست در زمانی که کسی جرعت نداشت از خانه بیرون بیاید. خب ما هم ترسی نداشتیم چون از یک طرف مکزیک حکم شاه برای داشت و از یک طرف دیگر ما خیلی سرباز داشتیم که بخواهیم از سن دیگو حفاظت کنیم. یکی از همین روزهای جنگ پدرم یک پسری زخمی با خود با خانه مان اورد من هم که از پرستاری یک چیزهایی سرم میشود او را مداوا کردم. این پسر چند روزی در خانه ما ماند تا زخمش کامل خوب شود‌. پدرم به مادرم گفته بود اسم این پسر جیمز است و انگار یکی از نیروهای مکزیک است من که فوضول بودم پشت در ایستاده بودم و حرف هایشان را گوش میدادم. روز بعد پدرم و جیمز در اتاق پذیرایی نشسته بودند جیمز گفت ـ من سرباز نیستم و مقام خیلی بالایی در مکزیک دارم شاید با خودتون بگید اینجا چیکار میکنم خب راستش من میخواستم به فرانسه برم و پدرم رو ببینم ولی خب کشتیمون غرق شد و من واقعا نمیدونم بعد این اتفاق چیشد.
  24. پارت سه ظرف هایشان را برداشت و برای هر نفر تکه ای از بوقلمون گذاشتم. بعد از شام خوردن روی مبل نشستیم و تلویزیون را روشن کردم و رفتم پیش جین نشستم نگاهی بهش کردم و گفتم ـ میدونم وقتی نمیخوای به یک سوالی جواب بدی سریع بحث رو عوض میکنی و اصلا هم به من مربوط نیست که چرا دنیل نیومده ولی این زندگی تو جین اگه دوس داری میتونی بهم بگی. جین سرش رو پایین انداخت قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و گفت ـ اون ما رو ول کرده. چند دقیقه گذشت بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و یک صندوقچه را از اتاق بیرون اوردم پیش جین نشستم و بلند گفتم ـ مامانتون همیشه چشمش دنبال این صندوقچه بود ولی من نمیذاشتم حتی نزدیک این صندوقچه بشه حالا میخوام در صندوقچه رو باز کنم. بچه ها در صندوقچه رو باز کردن و اولین چیزی که برداشتند یک تکه کاغذ بود گفتم ـ بده ببینم چیه این کاغذ کاغذ رو بهم داد نامه بود نامه رو با صدای بلند خوندم ـ نمیدانم انسان درستی بودی یا غلط اما یقین دارم تو را در جا و مکان اشتباهی ملاقات کردم. ای کاش در ساحل سونار یا در پل چوبی کنار دریا آلمادو یا اصلا در یک دنیای دیگر تو را ملاقات میکردم شاید می‌توانستیم بهترین زندگی را کنیم. نمیدانم این درد سنگین را روی کدام دوشم حمل کنم. ای کاش همه این (ای کاش) هایم را در لابه لایه دفتر نقاشی کودکی ام نقاشی میکردم و از زندگی الانم پاکش میکردم. کاش به جای این همه رنج که تمام وجودم را در آغوش کشیده تو بودی. نباید اینطور می‌بود اما تو بسیار زیبا بودی و گاهی با خود فکر میکنم چه کسی میتواند از تو دست بکشد اما با یکم فکر کردن فهمیدم هیچکس مگر اینکه تقدیر انها را از هم جدا کند. با اینکه برات ده خط یا شاید هم بیشتر دکلمه نوشتم یا اصلا بهتر است بگویم حرف دلم را زده ام این یک خطی که میخواهم بگویم اندازه دو هزار خط برام دردناک است. من تو را دوست دارم اما باید از تو تا ابد خداحافظی کنم. نامه را روی میز گذاشتم و جین گفت ـ این نامه رو تو نوشتی مامان؟. ـ نه ـ پس کی نوشته؟ روی زمین نشستم و نامه را در صندوقچه گذاشتم و در صندوقچه را بستم ـ همه اینها درد و عشق گذشته منه بچه گفتن ـ مامان بزرگ تو رو خدا برامون تعریف کن. ـ نه ـ مامان بزرگ خواهش میکنم تعریف کنید. یکم مردد شدم چطور می‌توانستم دردی که سالیان سال تحمل کرده ام را به زبان بیاورم؟. گفتم ـ باشه فقط خیلی خیلی طولانیه پس خوب گوش بدید چون این داستان بر میگرده به چهل سال پیش زمانی که من بیست سالم بود
  25. مات به ایهاب و بعد شکمش که یه زخم چرکی، زرد و سبز بسته بود نگاه کردم. انگار کپک زده زخمش! زبونی روی لبم کشیدم و سمت تخت رفتم. لیرا با دیدنم تعجب کرد ولی تعجبش دوام نیورد، شروع کرد به التماس کردن. - یورا قسم میدم بهت پسرم رو خوب کن. جلو پاهام زانو زد و به گریه افتاد‌. تریستان ظاهر شد. به زخم نگاه کرد گفت: - خیلی گذشته از نفرین دیگه درمان نمیشه. ملکه من، خودتو سر این موضوع خسته نکن کارهای مهم‌تری داری. لیرا جیغ زد و موهای خودش رو کشید. - پــــسرم، خــــدا پسرم. از کنار لیرا گذشتم و سمت ایهاب قدم برداشتم. آکیلا به میکال نگاه کرد. غمگین سرش رو پایین انداخته بود و گفت: - دختره میشه تلاشت رو کنی؟ خیلی دنبالت گشتم ولی وقتی ایهاب این جوری شد. مجبور شدم از برادرم کمک بگیرم. نامه‌ای که گذاشتی رو نشونش دادم بعد یک هفته تونستیم پیدات کنیم‌. لطفا، آخرین امید منی. سکوت کردم. وضع میکال و لیرا داغون بود. حق داشتن پسرشون بود. نزدیک شدم و به زخم خیره شدم. یه بوی گند گوشت فاسد شده می‌داد. صدای ناله ایهاب در اومد. - خانم... خانم دکتر، بر... برگشتی؟ بغض کردم و سر تکون دادم. آهی کشیدم و کوله پشتیم رو در اوردم به داخلش نگاه کردم. همه چی درونش بود! جعبه وسایل جراحی هم توش بود. جدی شده گفتم: - میشه دیگه ساکت بشید؟ من تا جایی که بتونم تلاشم رو می‌کنم‌. اگه نمی‌تونید صحنه دلخراش ببینید بهتره اتاق رو ترک کنید. کیفم رو روی میز گذاشتم. رفتم دستم رو شستم. سوالی ذهنم رو مشغول کرد؛ ولی می‌تونم؟ می‌تونم ایهاب رو خوب کنم؟ سطح نفرینش خیلی بالاست! از یونا یاد گرفته بودم سطح دشوار نفرین هم از ببین ببرم ولی هنوز تمرین نکرده بودیم من از همجوشی باهاش بلد بودم. یه ریسک بود. نفرین مثل چاقوی دو لبه بود. کسی نفرین ها رو درمان نمی‌کرد چون خودت هم دخالت کنی باهاش ترکیب میشی. برای ترکیب نشدنش تنها باید هاله پاکی داشته باشی. از شانس خوبم من منبع هاله پاک بودم. فقط می‌ترسیدم با پاک کردن نفرین ایهاب رو بکشم. بالا سر ایهاب ایستادم. از تو کیفم جعبه وسایل رو در اوردم. یه کادر برداشتم با دستمال و آب حاوی ضد عفونی. عفونت رو اول با کادر از روی زخم جدا کردم. ایهاب از درد ناله کرد. دلم ریش شد چون نفرین بود نمی‌تونستم بیهوشش کنم می‌مرد. حتی جون نداشت از درد بدنش رو تکون بده. حالم از بوی بد زخمش داشت به هم می‌خورد. ضد عفونی کننده نفرین‌ها رو ریختم‌. جیغ ایهاب بالا رفت. با دستمال زبر روی زخم رو کشیدم که خون سرخش بیرون زد. دستمال حاویه الکل طلسم خونده شده روی زخم گذاشتم. با سر انگشتم آتش رو احضار کردم و دستمال رو آتیش زدم. ایهاب لرزید و جیغ‌های بلند کشید. فورا تو دهنش دو قطره شیرین کننده طبیعی ریختم‌ بیهوش نشه. اگه بیهوش بشه کارم خراب می‌شد. موهام بخاطر واکنش تندم روی شونه‌ام افتاد. تریستان پشتم ایستاد و موهام رو جمع کرد و بست. از زخم ماده سیاهی بیرون زد و پاک کردم. باز ضد عفونی کردم. خب الان سطح مقامت نفرین رو پایین اوردم نوبتش شده شخصا وارد عمل بشم. دستم رو روی زخم گذاشتم و فشار دادم. چاکرام ر‌و هدایت کردم و نوری طلایی از زیر دستم تابید. از درون زخم مایع سیاه همراه حباب چندشی بیرون می‌زد.‌ ایهاب جیغ می‌کشید و دست و پا می‌زد. آکیلا نزدیک شد. با یه بشکن ایهاب رو خشک کرد. زخم ایهاب زیر دستم جمع شد. با دست دیگه‌ام نبض ایهاب رو گرفتم. داشت کند می‌شد. لبم رو گاز گرفتم و بیشتر چاکرا بیرون ریختم. زخم کاملا بسته شد و انگار هیچ وقت ایهاب زخمی یا نفرین نشده بوده. نفس راحت کشیدم و سریع از داخل کیف معجون خون ساز در اوردم تو دهن ایهاب سه قطره ریختم‌. تو معجون‌ها گشتم و معجون ضد نفرین تا ده سال هم تو دهنش یک قطره ریختم. نبضش رو دوباره گرفتم، عادی شده بود. برای احتیاط چاکرام رو از سرش تا نوک پاهاش یه دور چرخوندم که اثر نفرین یا جایی دیگه نفرین نباشه ولی نبود و لبخند زدم. وسایلم رو استریل کردم، تو کیفم گذاشتم و گفتم: - نفرین از بین رفت تا ده سال هم ایمن کردمش مثل واکسن. لیرا اشک‌هاش گلوله گلوله می‌ریخت و نالید: - یورا تو الهه‌ای، تو رو خدا برای کمک به ایهاب من فرستاده. لبخند محو زدم. تریستان کشیدم و از پشت منو به خودش چسبوند و گفت: - ملکه من بریم؟ اومدم سر تکون بدم ایهاب با بغض گفت: - خانم دکتر... نرو، بری باز میان دنبالم. میکال پیشونی ایهاب رو بوسید. سرم رو بالا اوردم به تریستان نگاه کردم. نگاهش سرد بود. چشم‌های سبزش احساسی رو نشون نمی‌داد. درسته من ملکه تریستان بودم و اون محافظ من، نمی‌دونم چرا همش تاییدش برای هر کاری می‌خوام. دید دارم نگاهش می‌کنم؛ نامرد انداره یه سر سوزن هم نگاه نکرد تا خودم تصمیم بگیرم. چشم‌هام رو بستم و سر تکون دادم: - یکم دیگه می‌مونم؛ اما بعد باید برم، چون دارم درس میخونم. پادشاه آکیلا نگاهم کرد. چشم‌های سرخش با این که زیبا و یاقوتی بود ولی... ولی ترسناک بود طرز نگاهش. تریستان موهام رو نوازش کرد و پادشاه گفت: - با این سر و وضعی که داری نمی‌تونی تو جاهای عادی باشی. هرجا بشینی نابود میشه. ایهاب زور زد به سختی از تخت پایین بیاد. اومدم پیشش برم دست تریستان دور شکمم محکم‌تر شد. نگاهش کردم. با اخم به جواهراتم اشاره کرد. - نمی‌تونی یه وقت بغلت می‌کنه آسیب می‌بینه. غمگین شدم و بهش تکیه دادم. دستش روی شکمم کشیده شد و من احساس آرامش و امنیت کردم‌. در اتاق زده شد و خدمتکاری وارد شد گفت: - سرورم، مهمونی از آسمان دارید. می‌گن دنبال شخصی به اسم سایورا سانترو هستن. خشکم زد و ترسیده به تریستان خیره شدم. پادشاه آکیلا اخم کرد و گفت: - ازشون پذیرایی کن الان میام. پادشاه به من و تریستان چشم دوخت و پرسید: - بار سومه، از آسمان دنبال این شخص میان. تریستان، سایورا فرزند آسمان، سایورا رو ول کن. دست‌های تریستان دورم چرخید و یک کلام جواب داد: - نمیدم. آکیلا خشمگین به تریستان خیره شد، اما تریستان ریلکس دود شد و دستبند روی دستم شد. آکیلا کلافه و عصبی گفت: - مثل پدرش سرتق و لجبازه. آکیلا مچ دست منو گرفت و با خودش کشید. میکال فورا تخت رو دور زد و گفت: - لیرا مراقب ایهاب باش. میکال دنبال ما اومد و آکیلا منو می‌کشید. ترسیده نگاهش کردم و قلبم تند تند زد. دست‌هاش سرد بود‌. برای گرمی بدن من زیادی دست‌هاش سرد بود. جواهراتم درخشان شد. آکیلا نگاهم کرد و گفت: - جواهراتت رو کنترل کن تا قصر منو نابود نکردی. زندگی تو نباید پیش مادی‌ها باشه. وقتی الهه‌‌ای روی زمین زندگی کنه نابودی و مصیبت پشت سرش ظهور می‌کنه. ترسیده و سریع جواب دادم: - من الهه نیستم. پوزخند زد و پله‌ها رو پایین اومد. پاهام پیچ خورد و اومدم بیفتم فورا منو گرفت. وحشت زده دهنم باز موند و قلبم تند زد. لباس‌هاش نسوخت! مثل لباس‌های تریستان بود. چشم‌هاش، چشم‌هاش از نزدیک خیلی زیبا‌تر بودن! مات چشم‌هاش شده بودم که منو درست کرد و با اخم گفت: - مراقب باش، حوصله کولی بازی تریستان رو ندارم. میکال از گوشه لباسم گرفت. - خوبی دختره؟ لبم رو به هم فشار دادم و سر تکون دادم. بقیه پله‌ها هم پایین اومدیم. ولی هی چشم‌های یاقوتی رنگ که تو مژه‌های سفید آکیلا زندون شده بود جلو چشمم می‌اومد. صدای زیبای کسی زیر گوشم پیچید. - سایورا رو اورده! اونجاست. سرم رو بالا اوردم که به یه زن و مرد تاج دار خیره شدم. آکیلا دست دور کمرم گذاشت و سمت اون زن و مرد که فکر کنم شاه و ملکه آسمان بود رفت. معذب شدم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم، اما محکم‌تر گرفتم. قلبم دیگه از وحشت تو حلقم می‌زد. از هیچ کس فکر نکنم به اندازه پادشاه آکیلا بترسم. زن و مرد بلند شدن. زن نزدیک من شد و با غرور نگاهم کرد. - ممنون جناب آکیلا. آکیلا تلخ جواب داد: - لازم به تشکر نیست چون نمی‌تونم بذارم خانم سانترو رو ببرید. فقط دارم به شما نشونش میدم‌. مردی که تاج درخشان داشت خشمگین بلند شد که قصر لرزید. - یعنی چی آکیلا؟ تو می‌خوای الهه نور رو از ما بگیری؟ آکیلا محکم‌ ایستاد و کمرم رو فشار داد. - نمی‌خوام بگیرم، هیچ‌ روی خوشی هم ندارم با آسمان نشین‌ها درگیر بشم، اما خانم سانترو خودشون شخصا نمی‌خوان به آسمان برگردن. فضا سنگین شد. از احمق بازی و پشت دیگران قایم شدن بیرون اومدم و محکم پرسیدم: - من شما رو نمی‌شناسم چرا دنبال من هستین و آرامشم رو سلب کردید؟ زن با غرور خندید و جواب داد: - من ملکه آسمانی سلیا هستم و مادر ستارگان مقام منه. مرد هم با اخم گفت: - پادشاه آسمان آشالان هستم. پدر ستارگان مقام من‌. و شما الهه سایورا تو گوی تبارزادگان هستی. من باید با احترام شما رو به آسمان ببرم. زندگی روی زمین، هم برای شما و هم برای ساکنین این جا خطرناکه. آکیلا نیم نگاهیم کرد و میکال جواب داد: - چطور برای برادرم خطرناک نیست؟ همه شوکه شدن‌. حتی من! یعنی آکیلا الهه هستش؟ آشالان با همون اخم غلیظ جواب داد: - جناب آکیلا فرق دارند، الهه سایورا در گوی تبارزادگان هستش. تبارزادگان هم اصلا نمی‌تونند روی زمین زندگی کنند. تو باید میکال برادر سوم باشی. میکال با اخم تایید کرد. سلیاخانم با لذت به میکال نگاه کرد و گفت: - عزیزم چه نگهبان زیبایی شدی. ستاره‌ها با دیدنت صف می‌کشن. میکال اخم کرد و گفت: - من همسر دارم. آکیلا خندید و میکال رو کشید تو بغل خودش. - برادرم رو اذیت نکنید. میکال به سختی خودش رو از بغل آکیلا بیرون اورد کنار من با فاصله ایستاد. آکیلا به جفتمون نگاه کرد و پوفی کشید گفت: - در هر صورت آشالان من نمی‌تونم خانم سانترو رو تا خودش نخواسته به شما تحویل بدم. سلیا با اخم و فضای سنگین قصر پرسید: - چرا نمی‌خوای به زادگاهت برگردی. تریستان با یه مه سیاه ظاهر شد و غرش بلندی کرد: - چون من اجازه نمیدم. سلیا جیغ زد و عقب رفت. - پادشاه تاریکی! آشالان به تریستان احترام گذاشت. چشم‌هاش درخشید و گفت: - تریستان، خوشحالم می‌بینمت! ولی این جا اون هم با اون غرش برای الهه نور یکم عجیب جلوه کردی! قصد کردی با بودن کنار الهه‌نور خودت رو بکشی؟ تریستان به من نگاه کرد و بغلم کرد. ملکه سلیا جیغ زد: - وای نه! تریستان بغلش نکن آسیب می‌بینی. رنگ سلیا مثل گچ شد و سعی داشت تریستان رو از من دور کنه. ولی تریستان با اخم جواب داد: - نورِ ملکه‌ی من، منو نمی‌کشه و منو از بین نمی‌بره، من نگهبان و محافظش هستم. آشالان تیز شد. دیگه آرامش اولش رو نداشت. تاجش نورانی شد و جلو اومد خواست زیر گوش تریستان بزنه. چیزی تو وجودم درد گرفت! انگار یکی به من تلنگر زد. بدنم بدون خواسته خودم واکنش نشون داد. شمشیر امپراتورم تو دستم ظاهر شد. همه چی انگار کند شد! تپش قلبم تو گوشم نبض می‌زد. ترس چیزی بی معنی شد. جواهراتم درخشید. بی‌رحمانه شمشیر امپراتور رو زیر گردن پادشاه آشالان گذاشتم. وقتی نگاهمون تو هم قفل شد، چشم‌هام نورانی شد و با صدایی که نمی‌شناختم گفتم: - دستت به محافظ من بخوره، آسمان رو به زمین میارم. آشالان شوکه به من و شمشیر تو دستم خیره شد. انقدر به هم خیره شدیم که قطره خونی از گردن آشالان روی شمشیرم سر خورد. آسمان به لرزش در اومد و اهالی قصر جیغ زدن. حتی نچرخیدم نگاه کنم. وجودم آتیش بود، درد بود، خشم بود و حتی گیجی. آکیلا نیش‌خند زد و با قدم‌های محکم خودش رو به من نزدیک کرد. بدون ترس از آسیب دیدن، آکیلا تیغه شمشیر منو تو مشتش گرفت. چیزی که درونم داشت جون می‌گرفت عقب کشید. صدای آروم ولی ترسناکش تو گوشم پیچید: - خانم سانترو آروم باش، آشالان‌خان پدربزرگ تریستان هستش. متوجه می‌شدم ولی تو بدنم یه چیز عجیب و ترسناک داشت، مثل یه مار داغ بالا پایین می‌شد. دست‌های سفید تریستان روی دست‌های من که کمی گندمی و زرد‌تر بود نشست. دست‌هاش گرم بود. کنار گوشم زمزمه کرد: - ملکه من، بذارید من از شما محافظت کنم نه شما از من؛ جای ملکه و محافظ رو خراب نکنید. سرد بود، بازم سرد. انگار هیچ وقت کار‌های من راضیش نمی‌کنه. هرچی قوی میشم، هرچی زیر کتک‌هاش نابود بشم انگار راضی‌کننده نیست. حتی وقتی برای اولین بار تونستم یه مشت به سینه‌اش بزنم تو مبارزه، باز هم فقط گفت: « می تونی استراحت کنی، یک ساعت دیگه ادامه میدیم.» اون روز حالم مثل الان شد. چی می‌شد یک بار بگه خوب تلاش کردم نمی‌خوام تشویقم کنه ولی یکم امید دادن چی ازش کم می‌کنه؟ خشم و غمم بیشتر شد و شمشیر رو ناپدید کردم‌. آکیلا عمیق تو چشم‌هام خیره بود. اما من از کنار همه گذشتم تا از این قصر کوفتی بیرون بزنم برم جایی که برای ده دقیقه هم شده تریستان رو نبینم‌. تریستانی که مثل اسمش همه رو غمگین می‌کنه. باز دوباره اون حس لعنتی برگشت؛ تو بدنم یه حرکتی مثل مار حس کردم. یه حس مزخرف داشت، انگار درونم یه موجود زنده داره حرکت می‌کنه؛ تا حالا به تریستان نگفته بودم. چون همیشه سرده مثل یه کوهستان یخ زده می‌مونه. از قصر بیرون زدم و نفس‌های سخت کشیدم. دست روی صورتم گذاشتم که گوشه لباسم گرفته شد. ترسیدم و بی‌اختیار جیغی زدم.
  26. یک نوشته، نه حکم من؛ یک متن، نه حقیقت من؛ آنچه نوشتم، من نیستم؛ یک داستان، نه قضاوت من؛ نوشته‌ای بود، نه هویت من؛ یک خط، نه حکم زندگی من… امان از نگاه سطحی‌نگر.
  27. همه درباره‌ام حرف زدند، بی‌آن‌که حتی یک‌بار بپرسند چرا این‌طور شدم. از روی زخم‌هایم حکم دادند، اما هیچ‌کس نپرسید چه کسی این زخم‌ها را ساخت. من را به خاطر سکوت قضاوت کردند، غافل از این‌که فریادهایم سال‌هاست در گلویم دفن شده‌اند. گفتند سردم، بی‌احساس‌ام، ولی کسی ندید که اگر گرم می‌ماندم می‌سوختم. مرا متهم کردند به آن‌چه انتخابم نبود، به آن‌چه برای زنده ماندن شدم. قاضی‌ها زیاد بودند، اما حتی یکی‌شان جرئت نکرد جای من زندگی کند. و دردناک‌تر از همه این بود که من محکوم شدم نه به خاطر اشتباهم، بلکه به خاطر حقیقتی که طاقت شنیدنش را نداشتند.
  28. پارت هشت روز بعد سرباز احمدی بهم خبر رسوند که پدر و مادر مقتول اومدن و می خوان ببیننم . راستش فکر نمی کردم تا بعد مراسم سوم مرحوم بیان ، به احمدی گفتم راهنماییشون کنه. به احترامشون بلند شدم و بعد سلام و تسلیت گفتن مجدد میز رو دور زدم و روی صندلی های کنارشون نشستم . نمیدونستم چه جوری باید شروع کنم ، یکم سخت بود ، داغشون تازه بود . به سختی شروع کردم و گفتم : میدونم غم بزرگیه و قابل حضم نیست ولی باید چند تا سوال ازتون بپرسم . اقای نوروزی پدر مقتول گفت : ما حاضریم هر کمکی از دستمون برمیاد انجام بدیم جناب سرگرد ، فقط اون بی شرف رو پیدا کنید. دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : شک نکنید که اون ادم به سزای عملش میرسه ، به عنایت خداوند و کمک شما پیداش می کنیم. مادر مرحوم با صدایی که از گریه گرفته بود گفت : جناب سرگرد ، اخه بهار من انقدر مهربون بود که بد هیچ کس رو نمی خواست ، نمیدونم کی این بلا رو سر بچم اورده . صدام رو صاف کردم و گفتم : این چند وقت اخیر ، رفتار خاصی از دخترتون ندیدین ، چیزی که براتون عجیب باشه. اقای نوروزی مغموم گفت : والا جناب سرگرد ، بهار دختره ارومی بود ، خیلی چیزی بروز نمیداد ، بیس تر وقتا اگه غمی هم داشت از ما پنهان می کرد که مبادا نارحت بشیم. قطره اشکی از گوشه چشمش چکید که سریع پاکش کرد .
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...