رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. سلام عزیزمن تبریک و خسته نباشید میگم بهتون. لطف کنید لینک هر ۳ دلنوشته‌تونو توی تاپیک زیر ارسال کنید:
  3. کمی زبان فارسی‌اش را با لهجه غلیظ بیان می‌کرد و این بهتر بود. - میشه بریم اتاق آقا سبحان؟ اخم کم‌رنگی در پیشانی‌اش می‌نشیند و سپس بدون هیچ‌گونه حرفی برمی‌خیزد. من هم بلند می‌شوم و به دنبالش راه می‌روم. در اتاق سبحان را باز می‌کند و سپس آن را وارد می‌شود. من هم پشت سر او آمدم. روی تخت سبحان نشست و با بغض گفت: - زری خانم خیلی زن بی‌رحم و سنگدلی هستند. من... . اخمی در پیشانی‌ام می‌نشیند. چشمانم بند-بند صورت او را می‌کاوید که ناگهان از درون چشم‌هایش هاله‌ای از اشک را که در آن موج زده بود، در گونه‌های برجسته‌اش غلتید. - راستش من و سبحان... . چشمانم در در صورت و ل*ب‌های متناسب‌اش دودو می‌زد و انتظار یک حرف از جانب او داشتم. سوفیا ادامه‌ی حرفش را بازگو می‌کند: - من و سبحان عاشق هم‌دیگه نیستیم! ما هم‌دیگه رو از دوسال پیش به عنوان یه همکار می‌شناختیم؛ ولی مادرش نمی‌دونم از کجا فهمیده بود که برامون شایعه درست کرده بود. اون سبحان رو اجبار کرد که به آمریکا بیاد تا بلکه بیشتر با من باشه تا به تمام خانواده‌تون پوز بده و خودش رو از همه بالاتر بدونه. تا دو ساعت دیگه هم قراره عاقد بیارن که من و سبحان ازدواج کنیم؛ ولی من اصلاً راضی به این ازدواج نیستم! نفس کشیدن برایم به بسیار سخت شده بود و چشمانم پر از اشک گردید. قصد عمه زری از این کار چه بود که خودم خبر نداشتم؟ سوفیا هقی زد و نیز با گریه ادامه می‌دهد: - این ازدواج رو اصلاً نمی‌خوام! به ناگهان گریه‌اش قطع گردید و نیز با همان چشم‌های اشکی‌اش بر من زل زد. با تعجب نگاهش کردم. می‌خواست ادامه‌ی حرفش را چه حرفی بزند که خودم از آن خبر نداشتم؟ سوفیا: مگر این که تو به جای من سر سفره‌ی عقد بشینی. چشمانم به یک آن گرد شد و به سوفیایی که به انتظار تأیید حرفم بود و هیجان‌زده بر من خیره شده بود، نگاه کردم. سر سفره‌ی عقد؟ آن هم با پسرعمه‌ام سبحان؟ غیرممکن بود! عمه زری با من و خانواده‌ام مشکل فراوانی مانند یک خروس جنگی داشت. آن‌وقت من سر سفره‌ی عقد با پسرعمه‌ام بنشینم که بلااجبار همسر سبحان حیدری شوم؟ هرگز این کار را نمی‌کنم! هرگز و هرگز! از طرفی من او را درک می‌کردم که مانند خودم قرار است تن به ازدواج‌اجباری آن هم با پسرعمه‌ام، عشقم که پسرِ عمه زری بود بدهد!
  4. مهشید با نگرانی، ما دونفر را نگاه می‌کرد و این‌بار من تصمیم گرفتم به طور جدیت کامل به سبحان بفهمانم که به او علاقه دارم؛ آن هم چگونه؟ با طعنه و کنایه! پس لبخند ملیح و کم‌حال تحویلش دادم و نیز در همان حین، مستقیم در چشم‌های آبی تیره‌اش نگاه کردم. - من هم همین‌طور، خیلی ملاقات خوبی هست. انتظارم فقط ملاقات کردن با شما بود! سبحان دهانش از شدت این پاسخ باز ماند. انتظار طعنه آن هم از جانب مرا نداشت. نیم نگاهی به عمه زری انداختم که اخمی در پیشانی‌اش نهاده بود که انگار ارث پدری‌اش را از من خورده است. می‌خواستم به سبحان، گفته‌های خودم را که چند هفته پیش به او زده بودم را به یادش بیاندازم. از حرفی که ناگهان زد، شوکه گردیدم. - خیلی خوبه و منم از دیدنت خوشحال شدم دختردایی. یعنی منظورم را فهمید که این‌گونه خودم و خودش را کیش و مات کرد؟ من هم کم نیاوردم و مانند خودش، پاسخ خودش را به خودش برگرداندم. - مرسی که این حرف رو زدی! سپس راهم را به طرف حیاط عمارت کج نمودم و روی پله‌ای که نزدیک دید و سبحان نباشد، نشستم. به طلوع آفتابی که با نور پرتویی درخشان می‌درخشید، خیره گشتم. میان سرم قرار داشت و انگار دست‌بردار نبود. چرا سبحان، عجیب این کارها را با من می‌کرد؟ چون که قرار است با عشق خودش ازدواج نماید؟ از این فکر نیشخندی در کنج لبانم شکل گرفت. از پله‌ها برخاستم و راه خانه‌ی عمارت را در پیش گرفتم. وقتی که رسیدم، فضای خانه آرام بود و همه درحال صحبت کردن بودند. فقط یک فرد تنها نشسته بود که آن هم دختر چشم دریایی بود که سرش را پایین انداخته بود و به فرش‌های قرمز سنتی عمارت خیره شده بود. سبحان داشت با آریا پسرعمویم صحبت می‌کرد و یک مبل کنار آن دختر خالی به نظر می‌رسید. به سمت آن دختر حرکت کردم و نیز روی همان مبل کنار آن دختر نشستم. به نظر ساکت و آرامی می‌رسید؛ ولی باید کمی با او سخن بگویم تا ببینم سبحان چه حرف‌هایی درباره‌ی من و دیگران به او گفته است. - سلام. سرش را بلند کرد و نگاهی به چشم‌هایم کرد و سپس سلامی بر من کرد؛ اما یک‌بار دیگر سرش را پایین افکند. دوباره سر سخن را با او باز نمودم: - اسم من هیما هست و ۲۸ساله هستم و تنها دختر مجرد توی این خانواده. پاسخی نداد و این مرا موجب تعجب و حیرت کرد که ببینم به آن که دوباره آن‌طور با اندوه خیره به فرش‌ها گردیده است. ضربه‌ای به شانه‌اش زدم تا به خود بیاید که با قطره اشکی که در گوشه‌ی چشمانش غلتید که دیگر نمی‌توانستم از شدت شوکه شدن دهانم را باز نمایم. چرا این دختر داشت اشک می‌ریخت؛ درحالی که سبحان باید اکنون به طرف عزیزترین زندگی‌اش بیاید و او را دلداری بدهد؟! انگار بین این دختر و سبحان چیزی پنهان شده است که اسرار آن دست عمه زری می‌باشد. - میشه اسمت رو بدونم؟ سرش را به سمتم معطوف کرد و گفت: - سوفیا هستم، ۲۴ساله هستم.
  5. ( فصل سوم ) همه‌ی خانواده‌ی پدری‌‌ام به عمارت عمه زری آمده بودیم و منتظر مانده بودیم تا سبحان با عشق‌اش بیاید. با بغض، دست مهشید را محکم گرفته بودم و مدام آن را فشار می‌دادم. بی‌چاره مهشید درد آن را تحمل می‌کرد و هیچ دمی نمی‌زد. وضع کنونی‌ام را نمی‌توانستم توصیف نمایم. با صدای آقا مصطفی باغبان عمه زری، به خود آمدم که می‌گفت: - خانم جان، آقا سبحان ماشین‌شون رو داخل عمارت گذاشتن و دارن به سمت خونه مشایعت میشن. اشکی در چشم‌هایم غلتید و صورتم را به طرف مهشید که داشت با حالی مشوش مرا نگاه می‌کرد، گرداندم. مهشید اشک‌هایم را با کف دست‌هایش پاک نمود و نیز گونه‌هایم را بوسید. - آروم باش، باشه خوشگل من؟ سرم را آهسته، پایین و بالا به حرکت در آوردم و در همان حین نگاهم را از او گرفتم. عمه زری با خوشحالی که در پوست خود نمی‌گنجید، با غرور نیم نگاهی بر من انداخت و نیز به راه افتاد. قصد از این کارش را نفهمیدم. به راه رفتن‌اش که آن را با غرور برمی‌داشت، نگاه کردم. لبم را گزیدم و به در خانه‌ی عمارت عمه زری خیره ماندم. سبحان دست دختری را گرفته بود. دختر چشمانی به رنگ آبی مانند دریا داشت. صورت او گردمانند بود، پوست روشنی داشت که انگار فکر می‌کردی خود سفیدبرفی جلویت ایستاده است. ل*ب‌هایی متناسب با صورتش را داشت و بینی کوچک و هلالی‌ مانندی را هم داشت. شال سبزرنگ در سرش نهاده بود و موهای قرمزش را فرق کج ریخته بود. به لباس‌هایش خیره گشتم. مانتویی سیاه‌گون و شلوارلی آبی‌رنگی در پاهایش نهاده بود. در واقع دختر زیبایی بود. به خود سبحان و آن دختر خیره شدم. به یک‌دیگر می‌آمدند و من از آن بابت انتخاب‌اش اندوهناک گشتم. چرا سبحان با آن که بسیار فراوان خودم را جلویش آرایش می‌کردم، هیچ‌گاه نگاهی بر من نمی‌انداخت. چرا مرا نمی‌دید و فقط چشم‌اش به دنبال آن دختر بود؟ از این حرفی که تازه در دلم لانه کرده بود، بغض کردم. باری دیگر بازوان مهشید را فشار خفیفی دادم که کنار چشم‌اش، کمی چروکی پدیدار گشت. این به این معنا بود که به بازوهایش داشت آسیب می‌رساند و نزدیک بود از درد کنونی خود فریادی بزند. دست‌هایش را رها کردم و نیز برخاستم تا به پسرعمه‌ی بی‌انصافم سلامی بدهم. جلو رفتم و با سرسنگینی و لحنی سرد، گفتم: - سلام پسرعمه، خوشحالم که دوباره هم‌دیگر رو ملاقات می‌کنیم. سبحان با لبخندی سرشار از گرمی برایم زد و گفت: - مرسی دختردایی. خوشحالم که منم دوباره دارم تو رو ملاقات می‌کنم.
  6. حس می‌کردم هوای خانه و فضایش برایم خفقان‌آور بود و هرچه هوا را می‌بلعیدم، هوایش برایم ناخوشایند بود؛ اما پدرم انگار حرفم را نادیده گرفته بود و نمی‌شنید و فقط می‌خواست حرف خودش را به کرسی بنشاند. - فقط هیما، یک کلمه و اون هم ازدواج با آرمان! دستم را به سمت پاهایش دراز کردم؛ ولی دست‌هایم به پاهایش نرسید و چشم‌هایم سیاهی رفت و دیگر چیزی جز صدای جیغ مامان نشنیدم. *** پرستار سِرمُم را عوض کرد و با اندوه نگاهم نمود. - می‌تونم کاری برات بکنم خانم خوشگله؟ با چهره‌ای که از آن اندوه مشهود بود، گفتم: - نه، ممنونم خانم پرستار. سرش را پایین افکند و گفت: - باشه؛ فقط اینکه مراقب خودت باش. از اتاق بیرون رفت که بغضی در گلویم پدیدار گشت. آدم چقدر می‌توانست سیاه‌بخت باشد که این‌گونه از پدر خود جفا ببیند. در باز می‌شود و مهشید دخترعمویم با لبخند اندوهی نزدیکم آمد؛ اما سعی نمود که مرا با لحن شیطنت‌اش به وجد بیاورد که گفت: - هیما، حالت چطوره؟ لحن حرف زدنم همان لحن قبلی که با پرستاره گفته بودم، هنوز هم داشتم. - مهشید، چرا زندگی این کار رو با من می‌کنه؟ مگه من با بابام چیکار کردم که این‌طور با من تا می‌کنه؟ فقط به خاطر پول من رو می‌خواد به آرمان بده؟ لبخند تلخی بر من زد. - هیما، تو دختر شجاعی هستی؛ ولی باید گهگاهی مورد آزمایش خداوند قرار بگیری. این سرنوشت رو ما تعیین نمی‌کنیم. اون رو خدا مشخص کرده؛ ولی باید خودت، خودت رو تغییر بدی. ببخش که نمی‌تونم کاری برات بکنم. تلاشم رو کردم؛ اما متأسفانه نمی‌شه. عمو راضی بشو نیست. مهشید با آن که همانند عمه‌هایم بود؛ ولی همچون کمی آدم را درک می‌کرد. مهشید: فرداشب سبحان با عشقش از آمریکا به ایران میاد. با بغض سرم را پایین انداختم. مهشید با وجود حال وخیمم، ادامه می‌دهد: - عمه زری به نظر خیلی خوشحال می‌رسید؛ ولی... . با لحنی عصبی گفتم: - مهشید، بسه دیگه! نمی‌خوام چیزی بشنوم. من می‌خوام آرزوی بابام رو در جهت مخالف بودن خودم، قبول کنم. بغضم در این راه شکست و دستانم را جلوی چهره‌ام قرار می‌دهم. - مهشید... . مهشید مرا در آغو*ش خود پناه می‌دهد و درحالی که سرم را می‌بوسید، گفت: - جونم؟ آخه قربونت برم، من درکت می‌کنم. به آدمی که علاقه داشته باشی و اون آدم به تو هیچ علاقه‌ای نداشته باشه که عشق نیست. تازه سبحان نمی‌دونه. اگر می‌دونست که بهترین کار بود.بعدشم آروم باش. - مهشید، من فقط سبحان رو می‌خوام. همین! نفس‌های کلافه‌اش را شنیدم. - هیما، الآن سبحانی در کار نیست. خواهش می‌کنم تمومش کن! خودم را بیشتر در آغوشش محکم کردم و نیز گفتم: - پس به جای سبحان، خودت من رو ب*غل کن. حس کردم تبسمی در ل*ب‌هایش تشکیل شده است. - باشه گلم، فقط تو آروم باش. ***
  7. دیروز
  8. وای کهکشان چقدر خندیدم به خودم 😁😁😁😁😁
  9. جدی🫠🫠😧🥴 باز من گفتم لثر چیه دیگه حتما یه چیزی هست
  10. وای گلی اون لثر نیست اون اثر بوده اشتباه تایپی شده
  11. با خستگی و حرص پشت میز نشستم و کتابم رو باز کردم تا کمی درس بخونم، اما مگه فکر مشغولم می‌گذاشت. فکر پیچوندن دانشگاه و تحمل مهمونیِ فردا یک‌طرف و فکر کاری که می‌خواستم بکنم هم از طرف دیگه فکرم رو مشغول کرده بود. دلم می‌خواست یه کار خوب پیدا کنم تا دستم تو جیب خودم باشه و زیر منت عمو و زنش نباشم و از طرفی هم می‌دونستم اگه زن عمو بفهمه اجازه‌ی کار کردن رو بهم نمیده برای همین هم قصد داشتم پنهونی دنبال کار بگردم تا شاید بعداً بتونم توی عمل انجام شده بذارمش و اجازه بده برم سر کار.
  12. و چنین بود که واژه‌ها، زیر سایه‌ی نگاه تو، معنا گرفتند و من، در بی‌قراریِ بی‌پایانِ دیدارت، به یقین رسیدم. قرارمان، نه بر کاغذی نوشته شد و نه در زبان جاری؛ بلکه در تپش‌های آرام قلبی، که هر بار نامت را شنید، نوسان گرفت. تو آن ارکیده‌ی نایابی هستی که در کویر دلم روییدی و با هر گلبرگ، دلی را به شوق آوردی. من، شاعری‌ام که واژه‌هایم را از نگاه تو وام گرفته‌ام و هر سطر این دلنوشته، تکه‌ای‌ست از نیایش شبانه‌ام به محراب چشمانت. اگر روزی باد، این صفحه‌ها را برهم زند یا زمان، غبار فراموشی بر خاطراتم پاشد بدان که تو، هنوز در عمق من زنده‌ای… آنجا که حتی مرگ نیز راهی ندارد.
  13. در جانم، باغی به نام تو روییده است، که نه فصل می‌شناسد، نه پژمردگی. هر برگی‌اش، تصویر لبخند توست، و هر شاخه‌اش، به سمت آسمان نگاهت بال کشیده. تو آن بهار موعود منی، که پس از قرن‌ها زمستان، آمدی تا مرا از خواب سرد بیرون بکشی. در سایه‌ات، آرامشی نهفته که کائنات را نیز در بر می‌گیرد. قرارمان، میان این برگ‌هاست، در عطری که با نام تو در هوا پراکنده‌ست. و من، به هر نسیم، گوش سپرده‌ام تا شاید نامت را برایم بازگو کند.
  14. مرا ببر به همان دیاری که در چشمانت پنهان است، به همان سرزمینی که واژه‌ها در برابرش ناتوان‌اند. هر بار که نگاهت را می‌نوشم، جانم شرابی ناب می‌گردد. تو در من، نغمه‌ای جاودان سروده‌ای که حتی زمان نیز یارای خاموشی‌اش را ندارد. دل‌انگیزی‌ات، نه از جنس روزمرّگی‌ست، که از تبار افسون‌های باستانی‌ست؛ قرارمان، از لحظه‌ای متولد شد که هنوز آفرینش نیز در سکوت بود. و من، تو را نه فقط دوست دارم، که پرستش می‌کنم، در معبدی که نگاهت محراب آن است.
  15. دل من از تبار درختان بی‌برگ است، که تنها با نسیم حضور تو شکوفا می‌شود. هر نفَس تو، نسیم بهاری‌ست بر کویرِ بی‌تابی‌ام، و هر کلامت، همانند بارانی‌ست که بر خشکسال جانم می‌بارد. چه دانستی که با سکوتی ساده، می‌توانی هزاران شعر خاموش را از درونم برانگیزی؟ تو آن نوای پنهانی هستی که بی‌صدا، جان را متلاطم می‌کند. قرارمان، نه در شب‌نوشته‌ها، که در دلِ هر لحظه‌ی گمشده‌ای‌ست که میان ما جان گرفته است. و من، هنوز در حیرت آن لحظه‌ام، که چطور یک نگاه، این‌چنین می‌تواند جهانی را دگرگون کند.
  16. با هر نفس، عالمی را دوباره می‌آفریندی و من، در شوق دیدن آن، خود را دوباره به زندگی می‌بخشم. نگاهت گاه در آینه‌ی دریا می‌رقصد و گاه در عمق شب، به ستارگان وعده می‌دهد. هر کلمه‌ای که از دهانت جاری می‌شود، چون شعله‌ای در دلم می‌سوزد. بگذار دنیا هرچقدر که می‌خواهد به چرخش درآید، من در همین نگاه تو، برای همیشه متوقف می‌شوم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...