رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. پارت بیست و هفتم ولی همین الانش هم می‌دونم که تا نره کرمانشاه و ته توی این قضیه رو درنیاره، ول‌کن ماجرا نیست؛ اما من تا ته این ماجرا رو چیده بودم. همون لحظه دیدم که چمدون به دست با پدرش دارن از سرایداری خارج میشن. سریع پایین رفتم و صداش زدم: ـ صبر کن! پدرش هم وایستاد، با اشاره‌ای که به عباس کردم، متوجه منظورم شد و رو به احمدآقا گفت که برن سمت ماشین. من هم رفتم نزدیک یلدا، محکم بازوش رو گرفتم و گفتم: ـ اگه پیش فرهاد یه جوری وانمود کنی که بی‌گناه بودی، اون وقت هرچی دیدی، از چشم خودت دیدی! رحم به بچه توی شکمت نمی‌کنم و همین‌جور که الان از دست پدرت نجاتت دادم، خونه‌تونو به آتیش می‌کشم. می‌دونی که این کارو می‌کنم، مگه نه؟ بدون اینکه نگاهم کنه، با چمدون توی دستش، فقط گریه می‌کرد. بازوشو ول کردم و گفتم: ـ خوبه، این سکوتتو به پای این می‌ذارم که کاملا متوجه حرفم شدی. حالا گمشو و از خونه‌م برو بیرون! بعدش هم هلش دادم، اون هم بدون اینکه به سمتم برگرده، از خونه بیرون رفت. یه نفس راحت کشیدم و گفتم: ـ خب خداروشکر! این قضیه هم به خیر و خوشی تموم شد، فقط مونده فرهاد... دوباره برگشتم توی تراس و چاییم رو با آرامش خوردم. وقتی عباس برگشت، ازش خواستم نامه رو بذاره توی اتاق یلدا. بعدش رفتم توی سالن نشستم و منتظر شدم تا فرهاد بیاد و بهش بقبولونم که اون دختر به دردش نمی‌خورد و هدفش فقط پول بوده.
  3. چند دقیقه بعد دکتری جوان وارد اتاق شده و بعد از چک کردن وضعیت آریا، اجازه‌ی مرخصی را داد اما دخترک همچنان در خواب به سر می‌برد. گاهی در خواب لب برچیده و همچون گربه‌ای ملوس گونه‌ی استخوانی‌اش را به پشت دست آریا می‌مالید. در تمام این مدت آریا خیره‌ی صورت معصوم او بود که لب پایینش را جلو آورده و همچون کودکی به او پناه آورده‌بود. وقت رفتن رسیده‌بود؛ برای همین آریا اجباراً دست خود را که زیر سر او بود به آرامی تکان داد، دخترک با چشمان بسته در جایش نشسته و با پشت دست‌های مشت‌شده‌اش چشمانش را مالید و خمیازه‌ای کشید، اما همان‌طور با دهان باز خشک شد. یک‌دفعه دستانش را پایین آورد و به مرد جوان که نگاهش می‌کرد خیره‌شد، ناگهان چشمانش پر اشک شد و درحالی که از جایش بلند شده و عقب‌عقب می‌رفت، زمزمه کرد: - مُر... مُردی؟ ابروهای آریا بالا پرید و با بهت خیره‌اش شد، دخترک سرش را تکان داد و به گوشه‌ی اتاقک بیمارستان خزید و در آن‌جا نشست. زانو‌هایش را در آغوش گرفت با غم به مرد نیم‌خیز به روی تخت نگاه کرد با صدای لرزانش زمزمه کرد: - ببخشید... ببخشید نمی‌خواستم بمی... بمیری، پیش خدا... شکایتم رو ن...نکن من دختر خوبیم. مرد در جایش نشست و با اخم کوچکی رو به دخترک ترسیده گفت: - من نمردم... پاشو دخترخانم باید بریم خونه. دخترک با تردید نگاهش کرد سپس با خود سخنش را تکرار کرد: - بریم خونه! با صورت متعجب و لبریز از اضطراب و با چشمانی گرد گفت: - خونه؟! - آره خونه‌ی تو، خانواده‌‌ت خیلی نگران شدن... ساعت چنده؟ دخترک هیچی نگفت چون خودش نیز نمی‌دانست ساعت چند است، اما سریع از جا برخاست. بعد از تسویه حساب و صحبت کردن با مأمور پلیس از بیمارستان خارج شدند. آریا حرصی سوار ماشین شد. دخترک نیز قبل از این‌که ماشین با گاز از جایش کنده‌شود، خود را در صندلی عقب ماشین پرت کرد و سریع در را بست. اخم غلیظ آریا قلب کوچک او را لرزاند؛ آن‌قدر مقابل پلیس گریه کرده و لرزیده‌بود که آن‌ها فکر می‌کردند آریا او را دزدیده یا قصد آزار رساندن به او را دارد. حال آریا دلخور از او سکوت کرده و چیزی نمی‌گفت، آرام خودش را پایین کشید و در جاپایی پشت صندلی راننده نشسته و خود را پنهان کرد. آریا در حین رانندگی گوشی‌اش را دید که روی صندلی شاگرد افتاده‌بود، سریع آن را برداشت که با دیدن شارژ آن «لعنتی» زیر لب گفت و بی‌توجه به پیام‌ها و تماس‌های بی‌پاسخِ بی‌شمار با پدرش تماس گرفت. با خوردن یک بوق پدرش به‌سرعت جواب داد و شروع به داد و بی‌داد کرد: - کدوم گوری هستی تو؟ چرا این ماسماسکت رو جواب نمیدی؟ مادرت داره از ترس می‌لرزه... کی قراره آدم بشی بی‌فکر؟ پوفی کشید و تیله‌گانش را در حدقه چرخاند سعی کرد، سخنان و خشم پدرش را پای گم شدن دخترک بگذارد برای بین حرف پدرش پرید و گفت: - من دختره رو پیدا کردم.
  4. *** با تشنگی شدید و خشکی لب‌هایش هوشیار شد، تلاش کرد چشمانش را باز کند اما انگار که مژگانش را به هم چسبانده‌بودند. کمی تن خسته‌اش را تکان ‌داد که بازویش تیر کشید و صورتش در هم رفت. سعی کرد پلک‌هایش را از هم جدا کند، ابتدا نور سفیدی چشمانش را آزار داد اما کم‌کم تصاویر اطرافش واضح شد. خود را در بیمارستان دید درحالی که سرمی به مچ دستش وصل است و دست دیگرش در بندی گرفتار‌! نگاهی به آن انداخت که دخترک را دید، درحالی که دست او را محکم گرفته و سرش را روی آن گذاشته‌‌بود. نفس‌های کوتاه و منظمش بیان‌گر خواب عمیقش بود. دلش نیامد بعد از افتضاح آن روز او را بیدار کند، البته بیشتر به خاطر خودش بود، چون این دخترِ آرام و مظلومِ در خواب وقتی بیدار شود با ترس و رفتار عجیبش او را بیشتر گیج و معذب می‌کرد. با زبانِ خود لبان ترک خورده‌ش را که حال خونی شده‌بود، تَر کرد، سپس نگاهش را چرخاند تا ساعتی را روی دیوار آن اتاقک بزرگ با دو تخت خالی کنارش بیا‌بد اما چیزی نیافت. همان لحظه در اتاق باز شده و پرستاری وارد اتاق می‌شود، پرستار در همان وهله‌ی اول نگاهش را به دخترک جمع شده در خود انداخته و آرام خطاب به آریا هوشیار گفت: - خواهرتون خیلی ترسیده‌بود... به‌سختی آرومش کردیم. آریا نگاهش را از پرستار با آن صورت کشیده و موهایی که دو طرف صورتش را در برگرفته و فرقش را به نمایش می‌گذاشت، گرفته و خیره‌ی دخترک شد. حتی در خواب هم حالات صورتش ترس را نشان می‌داد. او نیز زمزمه مانند مثل پرستار که سرم را از دستش جدا می‌کرد، گفت: - خواهرم نیست. پرستار در حین انجام کارش مکثی کرده و نیم‌نگاهی به چهره‌ی خسته اما جذاب مردِ جدی مقابلش کرد، هومی گفته و بعد از اندکی درنگ ادامه داد: - فکر کنم نیازه همسرتون رو پیش یه... . نیم‌نگاهی محتاطانه به آریا که جدی خیره‌اش بود، انداخته و گفت: - روانشناس ببرید... . آریا اخمی کرد و خواست سخنی بگوید و همسر بودن خود را با آن دخترک دیوانه که خود به خود می‌ترسد، انکار کند اما پرستار پیش دستی کرده و حق به جانب سُرم تمام شده را در سطل زرد رنگ موجود در اتاق انداخته و گفت: - بهتون برنخوره آقای محترم... ولی حرکات خانمتون عادی نیست، اون حتی از شما هم می‌ترسید. آریا نگاهی کرد به چشمان کشیده‌ی دخترک که بسته و مژگان مشکین بلندش زیر پلک‌هایش سایه افکنده. آیا دخترک کوچکی که این‌گونه محکم دستش را گرفته و با احساس امنیت خوابیده از او می‌ترسید؟ اجازه‌ی ادامه سخن گفتن را از زن گرفت و زمزمه می‌کرد: - ممنون... کی مرخص میشم؟ و در دل افزود: - این‌ها رو باید به پدرش بگید نه من. پرستار که انگار به او برخورده‌بود و انتظار واکنش بهتری برای دلسوزی‌اش را داشت، اخمی ظریف کرده و جواب داد: - الان... البته اگه حالتون بهتر باشه.
  5. قدمی به‌سمتش برداشت، اما پشیمان شد و برگشت و با خود زمزمه کرد: - نه‌نه، نه... . اما با فریاد آریا پشیمان شد و خود را به او رساند. مرد با صورتی درهم و اخمانی گره خورده، بازویش را گرفته و به‌سمت ماشینش رفت. النا همراهش رفت، در ماشین را باز کرده و روی صندلیِ شاگرد جا خوش کرد. آریا ماشین را روشن کرد و به‌سمت نزدیک‌ترین بیمارستان راند، مابین راه از شدت خون‌ریزی بی‌حال و بی‌رمق شده‌بود و پلک‌هایش ناخودآگاه روی هم قرار می‌گرفت و باصدای بوق ماشین‌هایی که نزدیک بود با آن‌ها تصادف کنند، چشم‌هایش را باز می‌کرد. خوابش گرفته‌بود و زبانش جزء برای آه و ناله از شدت درد، باز نمی‌شد. کم‌کم عرق از سر و گردنش سرازیر شد و سرعت نفس‌هایش کند و کندتر، تا این‌که چشمش به بیمارستان خورد. پایش را روی گاز گذاشت و بی‌توجه به النایی که ساکت و ترسیده کنارش نشسته و از ترس به گریه افتاده‌بود و سکسکه می‌کرد، جلوی ورودی بیمارستان ترمز کرد. سرش را با بی‌حالی روی فرمان گذاشت و از حال رفت، النا با تعجب نگاهش کرد و وقتی حرکتی از جسم بی‌جانش ندید سریع از ماشین پیاده شد. همان لحظه صدای بوق وحشتناکِ ماشین اورژانسی را شنید که قصد ورود به بیمارستان را داشت، ولی ماشین آریا راهش را سد کرده‌‌بود. جیغی کشید و گوش‌هایش را محکم با کف دست نگه‌داشت. مردی سفیدپوش از ماشین پیاده شد که النا با هق‌هق عقب رفت و پشت ماشین آریا پنهان شد. مرد، عصبی نزدیک او شد و خواست به‌خاطر بی‌ملاحظه‌گی‌اش توبیخش کند که چشمش به آریا خورد. متعجب نگاهی به دخترکِ مضطرب کرد که به شیشه‌ی ماشین ضربه‌ می‌زد تا آریا پیاده شود و دوباره کمکش کند. دخترک فکر می‌کرد که مرد قصد اذیت کردن او را دارد، از این رو بی‌اختیار به آریا اعتماد کرده و از او با زبان بی‌زبانی درخواست کمک می‌کرد. مرد به‌سمت صندلی آریا قدم برداشت که دخترک ترسیده عقب‌تر رفت. مرد پرستار در ماشین را باز کرد و بی‌توجه به دوستش که بلند صدایش می‌کرد و اخطار می‌داد که باید بیمار را به بیمارستان برسانند، ضربه‌ای به شانه‌ی آریا زد اما وقتی چشمش به خون جاری از بازویش خورد، سریع به‌سمت داخل رفت و چند دقیقه بعد همراه چند نفر با برانکارد آمد. سه نفر از آن‌ها هیکل درشت آریا را از ماشین خارج کرده و روی برانکارد گذاشتند که پلک‌های آریا به‌سختی باز شد و نگاهی به دخترک که دیگر از گریه‌ی زیاد نایی نداشت، انداخت. دستش را به سمتش دراز کرد و زمزمه کرد: - بیا این‌جا کوچولو. النا به‌سمتش قدم برداشت و دستش را محکم گرفت. انگار که دست قهرمان و حامی خود را گرفته و دیگر کسی نمی‌تواند اذیتش کند. چند نفر برانکارد را به داخل بیمارستان بردند و یکی هم سوار ماشین آریا شد و از جلوی ورودی کنار رفت تا اورژانس وارد بیمارستان شود... .
  6. پارت بیست و ششم الفت سریع وارد سالن شد و گفت: ـ جانم خانوم؟ گفتم: ـ به احمدآقا و دخترش کمک کن وسایلاشونو جمع کنن، عباس براشون بلیط گرفته... اتوبوسو از دست ندن. ـ چشم خانوم. احمدآقا هم که دید دیگه جوابش رو ندادم، چک رو گذاشت توی جیب لباسش و همراه الفت، از خونه بیرون رفت. همین لحظه، یکی از کارگرها اومد و گفت: ـ خانوم چای گیاهیتونو بیارم براتون؟ گفتم: ـ بیار تو تراس! از پله‌ها بالا رفتم، روی صندلی نشستم و شروع کردم به تاب دادن خودم. به حیاط خونه خیره شدم... بالاخره دارم خودم و پسرم رو از علف‌های هرز دور و بر خودم خلاص می‌کنم. یادم بود که محمدرضا هم یک‌بار زمانی که من با دوست‌هام مسافرت رفته بودم، یعنی دوره نامزدیمون، با خدمتکار خونه‌شون یک‌سری شیطنت‌ها کرده بود و اون دختر قصد داشت جای من رو توی زندگی محمدرضا بگیره اما من هیچ وقت کم نیاوردم و بهش نشون دادن در افتادن با خاتون یعنی چی! محمدرضا هم تا لحظه آخر زندگیش، کنار زنش یعنی من موند. حالا دوباره دست روزگار داشت این اتفاق رو برای پسرم رقم می‌زد، اما خوب شد که سریع متوجه شدم و تونستم جلوی اتفاقات بعدش رو بگیرم؛ چون فرهاد از نظر لجبازی و کله‌شقی، به محمدرضا رفته و اگه یه درصد می‌فهمید که اون دختر بارداره، عمرا اگه ولش می‌کرد و از این جهت، واقعا شانس آوردم که اون گدا صفت از این موضوع چیزی بهش نگفته.
  7. پارت بیست و پنجم احمد آقا گفت: ـ الان یعنی... دسته چک رو باز کردم و گفتم: ـ یعنی دیگه کار شما و دخترت اینجا تموم شده و برمی‌گردین شهرتون. گفت: ـ خانوم خطایی ازمون سر زده؟ آخه اینقدر یهویی... چپ نگاش کردم و گفتم: ـ از کی تا حالا تصمیمات منو زیر سوال می‌بری احمد آقا؟ دخترت که باید بره، تو هم که بهش وابسته‌ای و پیشش باشی بهتره. احمد آقا با ناراحتی بلند شد و گفت: ـ انشالا که خیره. قبل رفتن از آقا فرهاد... مبلغ یک‌سال زحماتشون رو چک نوشتم و به دستش دادم. حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ لازم نکرده! من از طرفتون با فرهاد خداحافظی می‌کنم، عباس بلیط ترمینالتونو گرفته؛ بهتره وسایلتونو جمع کنین و عجله کنید! اومد سمتم تا دستم رو ببوسه که دستم رو عقب کشیدم و گفتم: ـ احتیاج به این کارها نیست. گفت: ـ به هرحال خوبی و بدی ازمون دیدین، حلال کنین. لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ حلال باشه. به مبلغ چک توی دستش نگاه کرد و با تعجب گفت: ـ اما خانوم این مبلغ خیلی زیاده، بیشتر از... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ حقوق یک‌سال بعدیتون رو هم بهش اضافه کردم و نتیجه زحماتتونه. ـ اما آخه این پول... دوباره حرفش رو قطع کردم و الفت رو صدا زدم.
  8. پارت بیست و چهارم عباس داشت بلند می‌شد که گفتم: ـ فقط حتما به مرده یادآوری کنین که باید عین شوهرش رفتار کنه، هم احمد آقا باید قانع بشه و هم فرهاد... به هرحال پدرش هم خیلی آدم متعصبیه؛ بفهمه دخترش قبل ازدواج باردار شده، زندش نمی‌ذاره. عباس گفت: ـ حتما خانوم، میگم توجیهش کنن. گفتم: ـ دسته چکمو آوردی؟ عباس از جیب کتش، دسته چکم رو درآورد و به دستم داد. گفتم: ـ داری میری، احمد آقا رو صدا کن بیاد! ـ چشم خانوم. عباس رفت و چند دقیقه بعد، احمد آقا وارد سالن شد. دستای خیسش رو با شلوارش خشک کرد و گفت: ـ بفرمایید خانوم، با من امری داشتین؟ به صندلی کناریم اشاره کردم و گفتم: ـ بشین احمد آقا! با ترس نشست، پام رو گذاشتم روی پام و گفتم: ـ راستش اینکه برای دخترت یه خواستگار سمج پیدا شده از محل زندگیتون. احمد آقا نگام کرد و گفت: ـ خیر باشه انشالا! شما می‌شناسینش؟ ـ آره احمد آقا، زمین کشاورزی داره و متاسفانه دوسال پیش سر زایمان دخترش، همسرشو از دست داده، اما آدم خوبیه.
  9. پارت بیست و سوم بعدش مشغول خوندن گزارش‌های کارخونه شدم. این روزها کارها خیلی خوب پیش نمی‌رفت و هر چی سریع‌تر فرهاد باید با ارمغان ازدواج می‌کرد تا بتونم از سرمایه پدر ارمغان برای کارخونه استفاده کنم و اعتبارمون رو توی بازار به دست بگیرم. حدود یکی دو ساعتی مشغول بودم و این لابه‌لا به الفت می‌گفتم بره و به سرایداری سر بزنه تا ببینه یلدا در حال جمع کردن وسایلش هست یا نه. اون هم می‌گفت که همین‌طور که خون گریه می‌کنه، داره وسایل‌هاش رو جمع می‌کنه. در همین حین، عباس وارد شد و پرونده‌ای رو به دستم داد، پرسیدم: ـ این دیگه چیه؟ ـ خانوم از طریق یکی از رفقا، توی کرمانشاه این مرد رو پیدا کردم. پرونده رو باز کردم و عکس‌هاش رو دیدم، عباس شروع کرد به توضیح دادن: ـ اسمش امیر مومنیه و یه دختر دو ساله به اسم تینا داره. زنش موقع زایمان فوت می‌کنه و وضع مالیش اصلا خوب نیست، یعنی چه جوری بگم... با دخترش توی بازار بساط می‌کنه و گیوه می‌فروشه. ته یه انباری توی بازار بزرگ کرمانشاه، با دخترش زندگی می‌کنه. فقط اینکه... پرسیدم: ـ فقط اینکه چی؟ عباس گفت: ـ راستش از یلدا یه پونزده سالی بزرگ‌تره. پروندش رو بستم و رو به عباس گفتم: ـ همین یارو خوبه. بره خداروشکر کنه که دلم به حال بچه توی شکمش سوخت؛ وگرنه نمی‌زاشتم از این قضیه قسر در بره! عباس گفت: ـ بابت پول باهاش صحبت کردم، اونقدر وضعیت خودش و دخترش اسفناک بود که قبول کرد. گفتم: ـ خوبه، به اون رفیقت توی کرمانشاه بگو ببرتش سر و ریختشو درست کنه و یه زمین به نامش بزنه، یکم به چشم احمد آقا بیاد. ـ چشم خانوم.
  10. دیروز
  11. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  12. پارت بیست و دوم بعد از قطع کردن تلفن، عباس داخل اومد و گفت: ـ خانوم با من امری دارین؟ گفتم: ـ اول اینکه دسته چک منو بیار و دوم اینکه توی کرمانشاه یه آدم پیدا کن که قبول کنه با این دختره ازدواج کنه، چون که... وسط حرفم یلدا دوباره شروع کرد به گریه کردن. بهش چشم غره رفتم و گفتم: ـ چون دلم برای بچه توی شکمت سوخته و نمی‌خوام که زیر دست بابات له بشی! عباس پرسید: ـ باشه خانوم، منتهی چه آدمی رو پیدا کنم؟ رو صندلی نشستم و گفتم: ـ نمی‌دونم، هر کسی که بتونه مسئولیت این و بچه توی شکمشو قبول کنه. به علاوه اینکه فرهاد باید باور کنه دختری که دوست داشت، بابت پول باهاش بوده و در اصل دلشو به یکی دیگه داده. یلدا که یک‌سره در حال گریه کردن بود، دوباره اومد جلوی پاهام و گفت: ـ خانوم تو رو خدا باهام این کارو نکنین! به خدا دیگه فرهادو نمی‌بینم. گفتم: ـ از جلوی چشام گمشو! جور و پلاستم جمع کن! تا قبل از اینکه فرهاد بیاد، تو و پدرت از اینجا میرین. دیگه چیزی نگفت، داشت می‌رفت بیرون که گفتم: ـ پدرتو صدا کن، بیاد پیشم! بدون هیچ حرفی، سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت. رو به عباس گفتم: ـ یه آدمی پیدا کن که بلد باشه نقش بازی کنه، چون تا جایی که من فرهادو می‌شناسم، بعد از رفتن این گدا صفت هم تا نره و با چشم خودش نبینه، بیخیال نمی‌شه. عباس سری تکون داد: ـ چشم خانوم. یه نفس راحتی کشیدم. از توی کشو ورق و کاغذ درآوردم و نامه‌ای از طرف یلدا نوشتم و دادم به عباس که بعد از رفتنشون، بذاره توی اتاق دختره.
  13. مقدمه: ما موجودی هستیم که رهبران رو به گریه می‌‌ندازه، امپراطوری‌ها رو نابود می‌کنه. ما موجودی هستیم که آدم به‌خاطرش از بهشت رونده شده. ما دختریم! یاغی و سرکش، متکی به خود، با یه عالمه استعداد و دنیایی پر از شور و شوق! اما گاهی پیش میاد که سر به زير میشیم، مطیع میشیم، ساکت میشیم. نه برای این‌که ترسیدیم یا که ضعیفیم؛ نه برای این‌که تو قدرتمند یا ترسناکی! نه‌نه اصلاً! چون عاشق میشیم! لوس میشیم، الکی مریض میشیم و اين بند کفش مدام میره زیر پامون تا بیوفتیم توی بغل تو... آره ما مثلاً ضعیف میشیم... .
  14. پارت بیست و یکم دامنم رو گرفت و با التماس گفت: ـ نه خانوم، خواهش می‌کنم! بابام بفهمه، منو می‌کُشه! التماس می‌کنم بهم رحم کنین! دامنم رو از دستش کشیدم و گفتم: ـ باید قبل از اینکه این غلطو بکنی، فکرشو می‌کردی! سریع گفت: ـ هرکاری بگین، می‌کنم، فقط خواهش می‌کنم چیزی به بابام نگید! لطفاً خانوم! لبخندی زدم و به الفت گفتم: ـ سریع عباسو بگو بیاد اینجا! الفت: ـ چشم خانوم! با هق هق اشک‌هاش رو پاک کرد، از روی زمین بلند شد و گفت: ـ خانوم نمی‌گین، مگه نه؟ گوشی رو از روی میز برداشتم و گفتم: ـ ببینم به فرهاد که راجبش نگفتی؟ با ترس گفت: ـ نه، به خدا به کسی نگفتم؛ خودمم امروز صبح فهمیدم. سری تکون دادم و چیزی نگفتم. به بهزاد، صمیمی‌ترین دوست فرهاد زنگ زدم: ـ سلام خاله جان. ـ خوبی پسرم؟ خانواده خوبن؟ ـ دست‌بوس شما خاله، جانم؟ ـ میگم پسرم، فرهاد پیش توئه؟ گفت: ـ آره، چطور مگه؟ ـ میشه ازت خواهش کنم تا شب سرگرمش کنی، یکم دیرتر برگرده خونه؟ بهزاد با تعجب گفت: ـ باشه خاله، ولی اتفاق بدی افتاده؟ ـ نه عزیزم، می‌خوام دکور اتاقشو عوض کنم. یکم دیرتر بیاد که کلافه نشه، می‌دونی که اخلاق رفیقتو؟ خندید و گفت: ـ مگه میشه ندونم خاله؟ چشم. منم خندیدم و گفتم: ـ فقط اینکه بین خودمون بمونه پسرم، می‌خوام سورپرایز شه! به خانواده خیلی سلام برسون پسرم. ـ چشم، خدانگهدار.
  15. نام رمان: پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند نویسنده: ماها کیازاده (penlady) ژانر: اجتماعی، طنز، عاشقانه خلاصه: مرضیه، تارا و فاطمه دخترانی بودند که وارد منطقه‌ی زیر سلطه‌ی او شدند. دخترانی که با زورگویی و قوانین بی‌اساس او جنگیدند، مقاومت کردند و قصد دخالت در رهبری او را کردند. سرانجام در لیستی قرار گرفتند که برای هیچ‌کدام خوشایند نبود. غافل از اتفاقاتی که قرار است در آینده‌ای نه چندان دور، جرقه‌های کوچکی در قلب‌شان پدیدار کند... .
  16. پارت بیستم وقتی فرهاد رفت، به الفت گفتم دختره رو بیارتش تو اتاقم. پیش پنجره وایستاده بودم که اومد داخل و با ترس گفت: ـ سلام خانوم، ببخشید با من کاری داشتین؟ برگشتم و با حرص نگاهش کردم. با همین لبخند به اصطلاح مظلومانه‌ش، پسرمو گول زده بود! رفتم جلوش و با قدرت زدم توی گوشش، طوری که پخش زمین شد. یه چیزی از جیبش پایین افتاد که درجا با دستش قایمش کرد. با عصبانیت دستش رو کشیدم و گفتم: ـ چی قایم کردی؟ بده به من ببینم! محکم دستش رو مشت کرده بود. به زور از دستش کشیدم، دیدم که بیبی چکه و دوتا خط قرمز روشه! بهش حمله کردم و اگه الفت منو کنترل نمی‌کرد، احتمالا زیر دستم له‌ می‌شد! گفتم: ـ دختره‌ی گدا صفت! واسه محکم‌کاری فکر کردی اگه حامله بشی، من چیزی نمیگم و تو رو توی خونواده خودم راه میدم؟ تو فقط می‌تونی لباسای فرهاد رو بشوری، نه اینکه بخوای خانوم خونه بشی! توی خونه من، فقط جای یه دختر اصیل زادست. همین‌جور که روی زمین نشسته بود، با گریه می‌گفت: ـ خانوم من فرهادو خیلی دوست دارم، باور کنین! تو رو خدا بهمون رحم کنین، به بچه من رحم کنین! چونه‌شو محکم توی دستم گرفتم و گفتم: ـ خفه شو! بهتره به پدرت بگم دخترش چقدر راحت ناموسشو فروخته!
  17. پارت ۶ خاطره خانه پدری زیبا بود، زیبا و مدرن، نمای بیرونی‌اش از جنس شیشه‌های رفلکس آینه‌ای بود که از درون عمارت مثل شیشه‌های معمولی دیده می‌شد اما از بیرون تنها تصویر اطراف را بازتاب می‌کرد و از ورود سرما، گرما و صدا به عمارت جلوگیری می‌کرد. درب ورودی خانه از جنس چوب گردو بود و رویش خبری از قفل نبود بلکه با کُد امنیتی مخصوص باز می‌شد. داخل عمارت را از به‌روزترین امکانات پُر کرده بودند. در زیر کف پارکت شده‌ و سقف گچ‌بری شده‌اش لوله‌هایی تعویه شده بود که هوای گرم را در زمستان با فشار زیاد منتقل می‌کرد و گرما از کف و سقف در کل عمارت پخش می‌شد. سنسورهای تهویه هوا و هواکش‌ها در تمام روزهای سال تنفس و دما را در داخل عمارت مطبوع و دلنشین می‌کردند. نور پردازی داخل عمارت به گونه‌ای بود که که هیچ‌گاه اشعه‌ها نور به طور مستقیم منعکس نمی‌شدند و نور در تمام محیط داخلی عمارت پخش می‌شد تا چشمی اذیت نشود. دیوارهای میان اتاق‌ها تماماً عایق بندی شده بودند. دکور چوبی رنگ خانه با آن مبل‌ها و کاناپه‌های قهوه‌ای سوخته‌اش هیچ‌گاه به دلم ننشست. آخَر هیچ‌کدام از آن رنگ‌های گرم تابلوهای روی دیوار نمی‌توانست از سرمای طاقت فرسای عمارت کم کند. البته دل من که مهم نیست، نظر من هم مهم نیست. چند شب پیش که خشم را در چشم‌های بنیامین دیدم از خودم متنفر شدم که نمی‌توانم خواهرانه آرامش کنم. ای کاش مجبورش نمی‌کردم که این‌جا بیاید. زیبایی این خانه هر چه بیشتر باشد داغ دل من و برادرهایم هم بیشتر تازه می‌شود چرا که پدر می‌توانست از ما مراقبت کند اما نکرد، اما نبود، وقتی به این‌ها فکر می‌کنم همان صدای مهربان در گوشم نجوا می‌کند « خاطره یادت باشد که اگر این اتفاقات نمی‌افتاد تو الان به اوج موفقیت نمی‌رسیدی ، الان این افتخار که یک دختر خودساخته‌ای را نداشتی » و به جای من همان صدای تلخ جواب می‌دهد « خاطره خودساخته بودن و موفقیت به چه دردت می‌خورد وقتی نمی‌تواند ذره‌ای از عقده‌های کودکی و نداشته‌های جوانی‌ات را از بین ببرد به چه دردت می‌خورد وقتی نمی‌تواند جای خالی خانواده را در خاطراتت پر کند» آن یکی میان کوبش تلخ گذشته می‌پرد و از من می‌خواهد همان نیمه‌ی پر همیشگی را ببینم « خاطره آن‌ها که نمی‌دانستند تویی هم وجود داری، و مطمئنانه اگر می‌‌دانستند پدر و مادر لایق‌تری بودند » و من نمی‌خواهم به حرف هیچ‌کدامشان گوش کنم. من در این زمان‌ها در خلع غوطه‌ور هستم، جدال صداهای ذهنم هم برایم مهم نیست، اصلا هیچ‌چیز مهم نیست. - خاطره چرا این آدم به این اندازه مسکن است؟ - جانم حامد - پرهام بیدار شده سراغت رو می‌گیره. - الان میام به داخل خانه بر می‌گردد و من هم از روی آلاچیق درون حیاط بلند می‌شوم. این روزها فرش‌های برفی همه‌جا را سفید کرده و نمای درخشانی به تهران داده. حیاط این خانه هم نمایان‌گر یک زمستان تمام عیار است. پا تند می‌کنم و خودم را به داخل عمارت و اتاق پرهام می‌رسانم. بچه‌ها هم راحتند. هر چه می‌شود تعطیلشان می‌کنند. برف می‌آید، آلودگی هوا می‌شود، ویروس‌ها حمله می‌کنند و گویی کل کائنات دست به دست هم می‌دهند که این نسل درس نخوانند.
  18. پارت نوزدهم الفت با دستش، عرق پیشونیش رو پاک کرد و مِن‌مِن کنان گفت: ـ خانوم راستش... راستش... از روی صندلی بلند شدم، این حالت‌هاش نشونه خوبی نبود. با عصبانیت گفتم: ـ حرفو توی دهنت نچرخون الفت! بگو چی دیدی؟ گفت: ـ خانوم اون دختری که دل آقا فرهادو برده.. اون... یلداست! با تعجب گفتم: ـ یلدا کیه؟! الفت نگاهم کرد، آب دهنش رو قورت داد و گفت: ـ دختر احمدآقا، سرایدارتون. تا این رو شنیدم، وا رفتم. الفت با نگرانی دستم رو گرفت و گفت: ـ وای خانوم! خوبین؟ بذارین دستگاه بیارم، فشارخونتونو بگیرم. نفس‌هام رو کنترل کردم و دستم رو از دستش کشیدم بیرون. با عصبانیت گفتم: ـ کجان؟ الفت گفت: ـ ته باغچه‌ان خانوم. از پله‌ها بالا رفتم و از تراس خونه دیدمشون. خون جلوی چشمم رو گرفت! فرهاد هم داشت کار پدرش رو تکرار می‌کرد، اما نمی‌ذارم این‌بار هم یه خدمتکار هیچی ندار، زندگی پسرم رو به‌هم بریزه و بخواد سرمایه تنها پسر خاندان اصلانی رو بالا بکشه. الفت زیر گوشم مدام می‌گفت که آروم باشم، اما نمی‌تونستم. خواستم برم پایین، از گیس‌هاش بکشم و از خونه بندازمش بیرون، اما این راه منطقی نبود و از اونجایی که اخلاق فرهاد کاملا شبیه به محمدرضا (پدر فرهاد) بود، اون رو ازم دور می‌کرد. باید یه نقشه تمیز می‌چیدم تا این دختر تا قیامت از من و پسرم دور بشه. باید قبل از اینکه فرهاد بخواد اون دختر گدا رو بهم معرفی کنه، دُمش رو از خونه‌م قیچی می‌کردم. رفتم توی اتاقم و مشغول قدم زدن شدم. به الفت سپردم وقتی فرهاد از خونه بیرون رفت، حتماً بهم اطلاع بده.
  19. پارت هجدهم عباس آقا اومد دنبالمون و سوار ماشین شدیم. مامان خیلی خوشحال بود و با الفت خانوم در حال برنامه‌ریزی برای عروسی من و ارمغان بودن، اما من فقط شنونده بودم و این لابلا با یه لبخند مصنوعی، با سر حرفاشون رو تایید می‌کردم. سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی، شیشه رو کشیدم پایین و اجازه دادم باد به درونم نفوذ کنه تا حداقل یه مقدار از ام درونیم رو کم کنه. «خاتون» ورقه‌های مربوط به کارخونه رو امضا کردم و دادم به عباس تا ببره و به دستیارم تو کارخونه تحویل بده. واقعا این روزها همه چی داشت بد پیش می‌رفت! از یک طرف، تاریخ صدور کیسه‌های برنج به کارخونه دیر شده بود و از طرف دیگه، دغدغه من برای ازدواج پسرم فرهاد ذهنم رو درگیر کرده بود. حدود پنج سالی میشه که از کانادا برگشته و دارم تمام تلاشم رو می‌کنم که یه دختر اصیل‌زاده در حد خانواده خودمون براش پیدا کنم، اما متأسفانه هیچ کدومشون رو نگاه نمی‌کنه، نمی‌پسنده، یا یه بهونه میاره و اون برنامه شام‌هایی که تدارک می‌بینم رو می‌پیچونه! دیگه مغزم قد نمی‌ده، من یه مادرم... حس می‌کنم. این پسر مطمئنا یکی توی زندگیشه اما کی؟ هر چی گشتم، توی اتاقش اثری پیدا نکردم. فقط یه دفتر شعر پیدا کردم که کلی چیزهای شاعرانه داخلش نوشته بود. حالا اگه دختری بود که در حد خانواده ماست، مشکلی نبود؛ اما باید می‌فهمیدم اون دختر کیه. برای همین سر کارگرم الفت رو مأمور کردم تا خیلی نامحسوس، حواسش به کارهای فرهاد باشه و من رو از جزئيات ماجرا باخبر کنه. همه چیز خیلی عادی بود تا اینکه یک روز دیدم با یه تاج گل بابونه، داره می‌ره تو حیاط. سعی کردم به روی خودم نیارم تا ببینم خودش بهم چیزی میگه یا نه، اما هیچ چیزی نگفت. حدس زدم داره میره پیش همون دختری که نمی‌دونستم کیه! بعد از رفتنش، سریع به الفت گفتم تا بره و تعقیبش کنه. باید ببینم پسرم عاشق چه دختری شده. مانیکور ناخن‌هام تموم شده بود که الفت با یه قیافه سراسیمه، اومد تو سالن. بهش گفتم: ـ این چه قیافه‌ایه؟ بعدشم، مگه من بهت نگفتم مثل سایه دنبال فرهاد باش؟
  20. °•○● پارت نود و نه بعد از مدتی که چشمه اشکم خشکید، غزل زیر بغلم را گرفت و تن بی‌جانم را بلند کرد. با دور شدن از بابا، برگشتم و آخرین نگاهم را انداختم؛ بالاخره به مامان رسید. بهمن درِ جلوی ماشینش را باز کرد: - سوار شو آبجی، قربونت برم. مات شده بودم. بهمن دوباره اسمم را صدا کرد تا به خودم آمدم و سوار شدم. غزل در را بست و گفت: - برین خونه، منم میام. بهمن سرش را تکان داد و ماشین را به راه انداخت. خیال می‌کردم چشمه اشکم خشکیده، اما با دیدن امیرعلی که دور از ما در گوشه‌ای ایستاده بود و در طول خاکسپاری، با چشم‌هایش از من مراقبت می‌کرد، میل بی‌انتهایی به گریه در خود حس کردم. - آبجی؟ اینجایی؟ واللهی منو نترسون، چرا رنگ گچ شدی! به بهمن نگاه کردم. -خوبم. برادر کوچکم برای خودش مردی شده بود. این همان نوزادی است که شب و روز نق می‌زد و دفترهایم را خط‌خطی می‌کرد؟ -بهمن چقدر بزرگ شدی... آقا شدی. دستی به پشت سرش کشید: -خجلمون نکن آبجی! ترک کردیم به لطفِ اون بالایی. اگه حالم بهتر بود، احتمالا به این خجالتش می‌خندیدم. در لحظه، اخم کرد و پرسید: - این حیدر گوجه اذیتت می‌کرد آبجی؟ بزنم اُفقیش کنم؟ به والله که منِ خر بی‌خبر بودم. خیالم راحت بود شوهر کردی، از اون سگدونی دراومدی، رفتی خانم خونه‌ی خودت شدی. نفسی گرفتم و سرم را به صندلی‌ام تکیه دادم. - دارم ازش طلاق می‌گیرم. ماشین با صدای ترسناکی از حرکت ایستاد. - طلاق می‌گیری؟! دستم را روی قلبم گذاشتم که انگار یک ضربانش را جا انداخته بود. - یواش! چه خبرته؟ آره، طلاق می‌گیرم. مشکلی هست؟ این را با صدای بلندی پرسیدم. بهمن دست‌هایش را از فرمان ماشین جدا کرد و بالا بُرد: - نه بابا چه مشکلی!؟ مشکلی هم باشه خودم خشتکشو می‌کشم رو سرش. نفس آرامی کشیدم. - ماشالله آبجی‌مون یه پا مرد شده واس خودش. دنده را جابه‌جا کرد و ماشین دوباره راه افتاد. - خیالت تخت باشه! خودم واست یه وکیل سه ستاره رِدیف می‌کنم، آشنا هم دارم. مجید بی‌دست یادته؟ خودش که پُخی نشد ولی داداش بزرگش... سوت بلندی کشید. - برو بیایی داره با از ما بهترون! این دقیقا جایی بود که باید درباره امیرعلی به بهمن می‌گفتم، پلک‌هایم را محکم بستم.
  21. °•○● پارت نود و هشت بهمن با چشم‌های سرخ، خم شد و شانه‌ام را نوازش کرد. عرق کرده بودم و احتمالا بوی خوشایندی نمی‌دادم. صدای مرثیه‌خوان، داغ دلم را تازه کرد. خودم را در بین دست‌های بهمن انداختم: - رفت... بابامون رفت. دیگه صدامونو نمی‌شنوه، وای! نتونستم ازش خدافظی کنم. شانه‌های بهمن می‌لرزید. حیدر با فاصله، روبرویمان ایستاده بود و حضورش آزاردهنده بود. بابا او را به من ترجیح داد. - آبجی... مرا از خودش جدا کرد، اشک‌هایم روی پیراهنش لک انداخته بود. دست‌هایم را گرفت و بوسید: - یه وقت فکر نکنی بی‌کِس و کار شدی، خودم تا آخر عمر نوکرتم. اشک‌هایم شدت گرفت. این همان بهمن مفنگی‌ای بود که مادرشوهرم چوبش را بر سرم می‌زد؟ حدس می‌زدم ترک کرده باشد؛ چرا که این اندام ورزیده، انگار هیچ‌ دودی جز دود تهران را به ریه نفرستاده. - اینم هَه. مشتش را باز کرد، عکس سیاه‌وسفیدِ سه در چهاری از من بود؛ همان عکس با مقنعه کج که هرسال به مدرسه می‌دادم. مچاله شده بود. -این دست تو چی‌کار می‌کنه؟ نگاهش را به پشت سرم دوخت، جایی که بابا حالا در آن آرامیده بود. - موقع فوت، تو دستش پیدا کردن. قلبم فشرده شد. او با عکس من در دستش مُرده بود؟ خودم را روی خاک انداختم و از ته دل هق زدم؛ برای آغوشی که به من نرسید، دست نوازشی که بر سرم نکشید، برای بابا و برای خودم... که حیف شدیم.
  22. °•○● پارت نود و هفت آنچه در ذهنم بود را به زبان آوردم: - من که همین دو ساعت پیش دیدمش، چی می‌گفت؟ به تو زنگ زده بود؟ چهار زانو کنار غزل نشستم، ظرف میوه را در آشپزخانه جا گذاشته بودم. غزل توضیح داد: - به خونه‌تون زنگ زدن، خبرو به حیدر دادن. اونم که آدرستو نداشت، به من تلفن کرد. بینی‌اش را با فین بلندی بالا کشید. به بتول جان نگاه کردم و فهمیدم او هم خبر دارد. -میگی چی شده یا نه؟ جون به لبم کردی! غزل نگاه لرزانش را از پشت هاله‌ی غلیظ اشک به من دوخت، ترحم در آن چشم‌ها فریاد می‌زد. -غزل به خداوندی خدا... -بابات... بی‌آنکه بدانم، مچ دست غزل را با تمام زورم فشرده بودم. -بابام؟! بابا چی شده؟ غزل صورتش را با دست‌هایش پوشاند و هق زد: -بابات مریضه ناهید. شانه‌هایم افتاد و سینه‌ام به درد آمد، یک درد واقعی شبیه مشت خوردن. برای چند لحظه، هیچ کلمه‌ای در ذهن نداشتم. به بابا فکر کردم... آخرین باری که او را دیدم، به من سیلی زد و گفت مطیع حیدر باشم. حالا که پایم به دادگاهِ طلاق هم باز شده، مطمئن نیستم حتی دلش بخواهد دختر خطاکارش را ببیند. -س... سرطانی چیزیه؟ این را از در و همسایه شنیده بودم. می‌گفتند مرض بدی است و هر کس به آن دچار شده، بی‌برو برگشت مُرده است. اشک‌هایم یقه مانتویم را خیس کرد. به غزل نگاه کردم که مرا به آغوش کشید و صدای هق‌هق‌مان، به آسمان رسید. همین که همسایه طبقه پایین در نزد و از صدای بلندمان شکایت نکرد، خوب بود. فردای آن روز با لباس‌های سراپا مشکی، آنجا بودیم. تعدادمان اندک بود و تنها کسی که اشک می‌ریخت، من و مردِ خوش‌سیمای روبرویم بود که گفت برادرم است، بهمن. -تسلیت میگم عزیزم. گریه‌ام شدت گرفت، خودم را در آغوش بتول جان انداختم. رد دست‌های خاکی‌ام، بی‌شک روی چادرش می‌ماند. -یتیم شدم بتول... بی‌کس شدم! آقا ابراهیم هم تسلیت گفت و دور شدند. دوباره با زانو روی خاکی فرود آمدم که بابا زیرش خوابیده بود. دست‌هایم را به سینه کوبیدم و زار زدم. بابا مریض نبود، غزل می‌ترسید که خبر مرگش را ناگهانی به من بدهد و به قول خودش، اتفاقی برایم بیفتد. - ناهید؟ سرم را بلند کردم و نور خورشید چشمم را زد.
  23. shirin_s

    اخبار پارت منتخب انجمن

    پارت اول داستان جان های آشفته
  24. *** باران ریز و بیوقفه می‌بارید. صدای ضربه‌هایش روی شیشه‌ها مثل انگشتانی بیقرار بود که آرامش خانه را خط می‌زدند. بوی خاک نم‌خورده از پنجره نیمه‌باز می‌آمد، ولی برای نیلوفر آرامشی نداشت. آلا در گهواره‌ای کوچک اتاق خوابیده بود. صدای نفس‌های کودکانه‌اش ریتمی آرام داشت، اما درون نیلوفر چیزی بی‌قرار می‌تپید. چند روزی می‌شد که سرگیجه‌ها و ضعفش بیشتر بود. حتی گاهی هنگام بغل کردن آلا دست‌هایش می‌لرزد. اما به رادان چیزی نگفته بود. به رادانی که حالا با آن سکوت سنگینش، هر روز غریبه‌تر از قبل بود. او آهسته از تخت بلند شد. نور کم‌رنگ چراغ دیواری، سایه‌ی او را روی دیوار کشیده‌شده نشان می‌داد. می‌خواست برای خودش یک لیوان آب بیاورد، شاید کمی از این ضعف همیشگی کم شود. وقتی پا به سالن گذاشت، سرمای کف سنگی خانه از نوک انگشتان پایش بالا دوید. باران پشت شیشه های قدی پذیرایی سنگین تر از قبل می شود. در همین حین صدای گریه‌ی کوتاه آلا از اتاق پیچید. نیلوفر بیاختیار برگشت. گامهایش تند شد. اما در همان لحظه، حس کرد زمین زیر پایش می‌چرخد. دیدش تار شد، دستش را به دیوار گرفت، اما دیر بود. پاهایش روی پله‌ی سنگی سر خورد. صدای برخورد بدنش با لبه‌های سرد پله‌ها در فضای خانه طنین انداخت. آخرین چیزی که دید، سایه‌ی گهواره‌ای سفید آلا بود که در اتاق نور کم می‌لرزید. وقتی چشم باز کرد، نور سفید و تیز مهتابی‌ها او را کور کرد. صدای بوق آرام دستگاهی که ضربان قلبش را ثبت می‌کرد، در گوشش می‌پیچید. گرمی دستی را روی انگشتانش حس کرد. سعی کرد سرش را بچرخند. رادان بود؛ چهره‌های رنگ‌پریده، نگاهش پر از ترسی که نیلوفر هیچ‌وقت در او ندیده بود. - نیلوفر... صدایش خشدار بود، لرزان، انگار این یک کلمه از گلویش بیرون نمی‌آمد. لب‌های نیلوفر تکان خورد، اما فقط صدای نفسش بود که به سختی از بین لب‌های خشکیده‌اش بیرون آمد. احساس درد شدیدی در پهلو و شانه‌اش داشت، مانند استخوان‌هایش زیر فشار می‌لرزیدند. پزشکی که در حال بررسی پرونده‌اش بود، به آرامی گفت: - ضربه شدیده... افت قند خون هم داشته. بدنش خیلی ضعیفه. سپس به پا و و گردن بانداژ شده اش اشاره کرد: - این کبودی‌ها و زخم‌های قدیمی... باید حتماً مراقبش باشید. این حجم آسیب... طبیعی نیست. نیلوفر پلکهایش را بست. صدای پزشک در گوشش محو شد. شب بعد، باران هنوز بیوقفه می‌بارید. در اتاق بیمارستان بوی الکل و داروهای ضدعفونی پخش بود. نیلوفر آرام به سقف خیره بود، چشمهایش خالی از هر حس. روی پهلو خوابیده بود، اما درد اجازه نمی‌داد تکان بخورد. رادان روی صندلی کنار تخت نشسته بود. دستش را جلو آورد تا دست نیلوفر را برد، اما او بی‌اختیار کمی عقب کشید. حرکتی کوچک، اما پر از فاصله. - نیلوفر... من... صدای او شکست. سکوت میانشان سنگین شد. نیلوفر لبخندی تلخ زد، لبخندی که از اشک هم دردناک‌تر بود. - دیگه فرقی نمیکنه... صدایش آرام بود، ولی خنجرش تا عمق جان رادان نشست. برای اولین بار در نگاه رادان ترس و پشیمانی موج میزد. اما دیر بود. خیلی دیر. زنی که روی تخت افتاده بود، دیگر همان دختر گذشته نبود. روی صورت و بازوهایش نقشه‌ای از زخم‌ها حک شده بود، نقشه‌ای که از رنج‌های بی‌صدا و شب‌های طولانی خبر می‌داد. رادان به او نگاه می‌کرد و حس می‌کرد این فاصله‌ای که بینشان افتاد، هرگز کم نخواهد شد.
  25. پارت هفدهم با همین افکار اومدم بیرون و موهام رو با حوله خشک کردم؛ همین لحظه، الفت با یه کاور اومد داخل و گفت: ـ ببخشید آقا، اینو خانوم فرستاده، گفته برای امشب بپوشید. گفتم: ـ بذار بالای تخت! ـ چشم آقا! گذاشت روی تخت و گفتم: ـ الفت خانوم، برای دسته گل هم یه چیز درخور خانوادشون رو به عباس آقا بگو بخره! الفت خانوم پرسید: ـ چشم آقا ولی نظر خودتون... با بی‌حوصلگی حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ هر چی از نظر خودش خوبه رو بگو بگیره! الفت خانوم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و از اتاق رفت بیرون. کنار کاور کت و شلوار نشستم، بهش خیره شدم و گفتم: ـ هعی! چی فکر می‌کردم و چی شد! تا دو روز پیش، قرار بود با دل خوش این کت شلوار و بپوشم و با هیجان برم خواستگاری دختری که دوسش داشتم، اما حالا... حالا چی؟ بی‌رمقم، دیگه به هیچ‌کس اعتماد ندارم. نفسی گرفتم و آروم‌تر زمزمه کردم: - صرفا به خاطر قولی که به مامان دادم، مجبورم این کت و شلوارو بپوشم. باورم نمیشه، اما اونقدری دلم رو به یلدا باخته بودم که قیافه این دختری که قبلاً یه بار خونه‌مون اومده بود و قراره برم خواستگاریش، اصلا یادم نیست... مهم هم نیست، باهاش صحبت می‌کنم. ضربه بدی توی زندگیم خوردم و نمی‌تونم بهش وعده یه زندگی عاشقانه و نرمالو بدم. اگه می‌تونه این شرایطو تحمل کنه بسم الله... توده‌ی درون گلویم را قورت دادم: - ولی سعی خودمو می‌کنم این دختره که قراره زنم بشه رو دوست داشته باشم و اون کلاهبردارو فراموش کنم.
  26. پارت 16 تلفن قطع کردم که هم زمان دبیر فیزیک وارد شد، و گوشی رو دست من دید؛ متعجب به من نگاه کرد. - با کی حرف میزنی؟ دست پاچه شدم: دوست یکتا! باورش نشده بود، چشم هاش ریز کرد: خب اگه دوست یکتاست چرا تو باهاش حرف میزدی؟ یکتا به کمکم اومد: چون خانم دعوامون شده بود عسل داشت پا در میونی می کرد! - عجب! با تعجب و خنده مکثی کرد و چیزی در گوش عسل(دوستم) گفت. عسل متعجب تر خندید و ردش کرد. من اینجا یه پرانتز باز کنم: شاید بپرسید چرا دبیر نزد تو گوشت گوشی ازت بگیره تحویل دفتر بده؟ چون دبیر بسیار پایه و مهربون بود. عاشق دانش اموز هاش! بگذریم. کل کلاس حواسم پرت بود دلم می خواست بیشتر با امیر صحبت کنم. بعد از زنگ عسل اشاره کرد بریم حیاط. چهارتایی با ملیکا، عسل و یکتا رفتیم پایین. به حیاط که رسیدیم عسل قاه قاه خندید! متعحب پرسیدم: چته؟ - وای اگه بدونی!! - چی شده!؟ خندید و بین خنده هاش گفت: دبیر فیزیک از کارت سکته ای شده بود! انقدر شوکه بود که از من پرسید عسل هم دوست پسر داره؟ اصلا بهش نمی خوره خیلی مثبته! ترسیده گفتم: خب تو چی گفتی؟ - گفتم نه نداره! چهارتایی بهم خیره شدیم و پقی زدیم زیر خنده. طبیعی بود عجیب باشه! من خیلی مظلوم و درس خوان بنظر می رسیدم. ۱۴٠۱/۱۲/۲ به نام نامی یزدان سلام عشق من! امروز یه روز عالیــــــــه! هرچند مدرسه چنگی به دل نمی زد! امشب خاستگاری یاسی و عیسی هســـتـــ !!! وای باورم نمیشه! دیدی شد؟ دیدی بهم رسیدن بالاخره؟! وای از خوشحالی گریم گرفته! چه خوبه حداقل این دوتا بعد از دو سال بهم رسیدن! وقتی برگه نوبت ازمایش خون و شور و شادی یاسمن بعد از سالها رو می بینم پر از شادی و شعف میشم. خدایا شکرت! خودمونم البته فردا وارد نهمین ماه از رابطمون میشیم! البته دقیق تر هشت ماهه حالا برای دلخوشی تو نه ماه! امیرحسین یعنی ماهم یه روز مثل این دوتا بهم می رسیم؟! وایی خیلی ذوق دارم گریم بند نمیاد دست خودم نیست. انگار خودم رسیدم! انشاالله نوبت ما هم میشه! زندگی هم قشنگیای خودش داره ها!! پر از اتفاقات تلخ و شیرین و غیر منتظر است. هنر توی زندگی ققنوس وار خلاصه میشه، از هر مرگ از نو زاده بشی و از هر پیری برنا بشی. با ذوق یه کادر قلب قلبی داخل دفتر کشیدم و دوتا ادمک ریز با بادکنک کشیدم. و کنارش یه شعر نوشتم: زندگی کوچه سبزیست میان دل و دشت، که در ان عشق مهم است و گذشت! زندگی مزرعه خوبی هاست، که در ان راه رسیدن به خداست! کنار ادمک کوچولو تر فلش زدم: این منم کوچولو تر از تو! دفتر بستم خیلی خوشحال بودم. اون روز بعد از رفتن مامان برای خرید، یواشکی گوشیم برداشتم و به یاسمن پیام دادم برای حال و احوال که با برگه نوبت ازمایش خون شوکه شدم. بالاخره بعد از دوسال صمیمی ترین دوستم به عشقش رسیده بود. هر دو ما خیلی ذوق و استرس داشتیم . ناراحت بودم که نمی تونستم کنارش باشم اما پر از ذوق بودم که به پسر رویاهاش رسید.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...