رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. واقعا متاسفم چند تا عکس میفرستم هرکدوم از نظر خودت خوب و مناسبه رو با همون فونت و روال اخری بذار. بعد یه نفس راحت بکش😂
  3. بیا گلم این یکی خوب شد دیگه بنفشم هست یعنی رمانم اینقدر بازدید نخورده که این تاپیک بازدید خورده😂
  4. برام فرقی نداره اگه میگی خوب نیست میتونم عوض کنم مشکلب نیست
  5. متاسفم زحمتت دادم ولی من اولین بارمه از این کارا میکنم و هنوز برام همه چیز خیلی عجیب غریبه😂🤦🏻‍♀️
  6. راجع به عشق یک طرفه است که میفهمه پسره خیلی راز های مگو داره. بعد وارد مرحله گروگانگیری و شکنجه میشن.پسره گلوله میخوره و ناپدید میشه. دختره میفهمه بارداره. در اخر ازدواج میکنن بچه دار میشن و میمیرن.
  7. پارت صد و هفتم مردی که بیرون پیش منقل وایستاده بود، وقتی پوریا رو دید با شادی اومد سمتش و گفت: ـ سلام پسرم، خیلی خوش اومدین! پوریا دستشو به گرمی فشرد و گفت: ـ ممنونم عمو حسین! طبق معمول هم که شلوغه! مرده با ذوق گفت: ـ اختیار داری! برای شما همیشه جا هست! بعد رو به شاگردش گفت: ـ علی، طبقه بالا رو برای آقا پوریا و مهمونش ردیف کن! بعدش از پوریا پرسید: ـ تو قسمت رووف میشینین؟! پوریا به من نگاه کرد و پرسید: ـ کجا دوست داری بشینی؟! آروم زیر گوشش گفتم: ـ همون فضای باز بهتره! بعد پوریا رو به حسین گفت: ـ آره عمو، همون قسمت رووف و ردیف کنن منتها اینکه مشتری میاد بالا! مرده دستشو به حالت اطاعت گذاشت رو چشمش و گفت: ـ به روی چشم، بفرمایید. بعدش با همدیگه از پله‌ها رفتیم بالا و از سالن اصلی که رد شدیم، پوریا در بالکنش و باز کرد و اول خواست تا من برم...هوا باد خنکی میزد و نشستن توی اون هوا بهم حس خیلی خوبی میداد. رفتم و روی صندلی نشستم و رو به پوریا گفتم: ـ اینجا زیاد میای؟! گفت: ـ قبلاً با ملیکا و یسری از بچه‌‌های شرکت خیلی میومدیم، دیگه بعدش نیومدم تا امروز!
  8. پارت صدم حتی نتونستم بگم که صبح چی دیدم و اگه منم بهش چراغ سبز نشون میدادم همون بلا سرم میومد ، تا حالا شده یک نفر براتون تو یک روز منفورترین ادم کره زمین بشه ؟ برای من شد ، پارسا تو یک لحظه برام شد پست ترین و منفورترین ادم زمین ! چند دقیقه سکوت برقرار شد و بعدش بهراد کتش رو برداشت و گفت : خیلی بهش فکر نکن ، نمی خواستم فکرت درگیر بشه ، فعلا باید برم شب میبینمت. سری تکون دادم و رفتنش رو نگاه کردم ، بعد هم به اتاقم رفتم و تو بالکن نشستم و خاطراتم با ساحل رو مرور کردم ، پس به خاطر همین بود اون اواخر با من سر جنگ داشت ، نا خواسته اذیتش کرده بودم لعنت به من . چشمام رو بستم ، سرم رو روی میزی که تو بالکن قرار داشت گذاشتم و نمیدونم چه قدر گذشت که چشم هام گرم شد و خوابم برد. با حس قلقلک شدن پوستم دستم و بالا اوردم و گونم رو لمس کردم دستم به یک چیز پشمالو خورد و از ترس اینکه گربه نباشه چشمام رو باز کردم و با عجله ایستادم ، که بهراد رو دیدم که با یک عروسک گربه پشمالو تو دستش ، با نیش باز نگاهم می کرد. اخمام رو تو هم کرده ام و گفتم : مگه آزار دادی ؟ جون به جونت کنن بی شعوری اخه کی اینجوری ادم رو بیدار می کنه! خندیدو گفت : معلومه من ، بعدشم خرسی مثل تو رو که ده بار صداش می کنن بیدار نمیشه ، فقط اینجوری میشه بیدار کرد
  9. لطفا یه توضیح راجب رمانت و ژانرش بده اگه اجازه بدی من یه عکس برات پیدا کنم
  10. #پارت صد و بیست و شش... گفت_ بریم، خدا بزرگه. من سوار ماشین کاوه شدم و رعنا و لیانا هم سوار ماشین خودشان شدند و به سمت خانه‌ی سهراب حرکت کردیم... داخل پذیرایی نشسته بودیم عزیزخانم شربت آورد طفلک خیلی نگران بود آنا گفت_ خب تا کی باید منتظر بمونیم؟. رعنا گفت_ شما چقد عجولی، صبر کن چشم. رو به عزیزخانم گفت_ شایان نیومده هنوز؟. عزیزخانم گفت_ نه، همین یکساعت پیش زنگ زدم خاموش بود. _ ماهان کجاست؟. _ اونم رفته بیرون، نیست. _ ای بابا! باهاشون کار نداری که جفتشون اینجان، حالا کار دارم هیچکی نیست. _ زمانی که اینجا بودن اقا سهراب بود ولی الان چی؟. تلفن خانه زنگ خورد عزیزخانم سمت تلفن رفت و گفت_ چه حلال زاده است شایانه. بعد جواب داد و وقتی قطع کرد گفت_ شایان گفت برای امشب مهمون خاص داریم خواست غذا درست کنم و جشن بگیریم. رعنا با تعجب گفت_ مهمون خاص؟ کیه؟. عزیزخانم شانه‌ای بالا انداخت و گفت_ هرچی پرسیدم جواب نداد فقط گفت خیلی خاصه. صدای یالله گفتن یکی از بیرون می‌آمد عزیزخانم گفتس بیا داخل پسرم. ماهان وارد شد و همه را از نظر گذراند و سلام داد رعنا خانم گفت_ سلام، بیا پسر، به موقع اومدی کارت داشتم. ماهان نزدیک آمد و گفت_ درخدمتم. انگار چیزی یادش آمد و قبل از اینکه کسی چیزی بگوید گفت_ شایان زنگ نزده؟. عزیزخانم گفت_ چرا همین الان زنگ زد و گفت برای شب مهمون داره خواست تدارک ببینیم. ماهان لبخند زد و گفت_ پس داره میاد. رعنا_ کی؟. ماهان خودش را جمع کرد و گفت_ حالا می‌فهمین، فقط میشه من غذا رو انتخاب کنم. عزیزخانم گفت_ البته پسرم بگو. ماهان بی فکر و گفتس قرمه‌سبزی، کباب تابه ای و فسنجون با سالاد شیرازی و دوغ. عزیزخانم گفت_ الهی بگردم، پسرم چقد این غذاها رو دوست داشت مخصوصا کباب تابه‌ای و. آنا با ناراحتی گفت_ خیلی ببخشید وسط انتخاب غذا مزاحمتون میشم ولی ما برای کاری اومدیم اینجا. رعنا گفت_ آره یادم رفته بود، معذرت. رعنا گفت_ می‌دونم که از این خواسته‌ام ممکنه ناراحت بشی ولی مجبورم بگم بخاطر سهراب، چون نمی‌خوام فحش و نفرین پشت سرش باشه، راستش خواهر مهتا متوجه همه چی شد و الان ناراحته، خواستم بگم اگه مشکلی نداره... اگه مشکلی.. نداره.. مهتا رو عقد کنی. بغض کل وجودم را گرفته بود روی نگاه کردن به هیچ کدامشان را نداشتم. ماهان جا خورده بود و حرف نمیزد، حق داشت باید گناه کس دیگری را به دوش می‌کشید و تقاص پس می‌داد. کمی که گذشت گفت_ حتما این کار و می‌کنم فقط قبلش باید اجازه بگیرم. نگاهش کردم گوشیش را درآورد و با یکی تماس گرفت و بعد از ما دور شد، صدایش را نمی‌شنیدم فقط حرکاتش را زیر نظر داشتم. برگشت و گفت_ اشکالی نداره فقط امروز که محضرخونه‌ها بستن ایشالا فردا میریم برای عقد. باورم نمیشد که قبول کند آنا گفت_ خیلی خب فقط دلم می‌خواد زیر حرفتون بزنین بعد هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین. بلند شد و گفت_ بریم. ماهان گفت_ تشریف داشته باشین امشب شب مهمیه، قراره جشن بگیریم حضور شما باعث خرسندی ماست. آنا گفت_ خیلی ممنون، بهتره بیشتر از این مزاحم نشیم. ماهم بلند شدیم و همراهش به خانه رفتیم. هیچکس حرف نمیزد بچه‌ها با گوشی مامان و باباشون مشغول بودن و ماهم در سکوت نشسته بودیم و کسی هیچ کاری نمی‌کرد. ... سهراب... در تاریکی هوا به تهران رسیدیم و به خانه رفتیم، شایان زنگ زد و خبر رسیدن‌مان را داد عمو رسول در را باز کرد و وارد حیاط شدیم همه‌ی اهالی خانه به پیشواز آمده بودند، دلم برای تک تکشان تنگ شده بود شایان گفت_ پیاده شو، من برم ماشین و پارک کنم و میام. سریع گفتم+ نه، بذار همینجا باشه، تو برو بگو من زنده‌ام، نمی‌خوام بترسن یا شوکه بشن.
  11. امروز
  12. چه فونتی مد نظرته گلم یعنی مثلا نستعلیق باشه تو اون سبک یا نه مثل سبک اسم خودت باشه
  13. هر جور شما دوس داشته باشی عزیزم ولی عکست شلوغه و کلا یه جوری فکر میکنم برای جلد جالب نیس ولی بازم هر جور شما دوس داشته باشی همونجوری درستش میکنم
  14. فونت اسم رمان به نظرم خیلی ساده است یه چیزی باشه که هم روان خونده بشه هم زیاد ساده نباشه. اسم منو لطفا جای قبلی بذار اینجور توازنش بهم ریخته درمورد اون کادر و افکت هم زیاد مطمئن نیستم برای جلد جذاب باشه، هست؟!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...