رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت بیستم درِ شیشه‌ای بالکن رو باز کرد. یه موج هوای خنک خورد توی صورتم. ناخودآگاه یه نفس عمیق کشیدم. جلو رفتم و دستمو روی نرده‌ی بالکن گذاشتم. شهاب چند قدم اون‌طرف‌تر ایستاد، جوری که فاصله‌ی بینمون همچنان حفظ بشه. - همیشه شبای شهر این‌قدر قشنگه؟ یه کم به دوردست نگاه کرد. ویوی روبه رومون، محله‌ی اعیون نشین بود و خبری از سروصدای داخل اینجا نمی‌اومد. حتی رفت و آمد زیادی به این کوچه نمیشد و سکوتش هر لحظه بیشتر من رو به این فکر می‌انداخت و که بیشتر به سالن سیاوش بیام. - بستگی داره. بعضیا فقط چراغ و شلوغی می‌بینن، بعضیا هم آرامش. خندیدم. - من بیشتر وقتا شلوغی می‌بینم. - خب شاید وقتشه زاویه‌تو عوض کنی. نگاهش کردم. - تو همیشه همین‌قدری منطقی حرف می‌زنی؟ یه خنده‌ی کوتاه کرد. - بعضی وقتا هم فقط ساکت می‌شم. چند ثانیه سکوت شد. باد موهامو تکون می‌داد. چرخیدم و به نرده تکیه دادم. - می‌دونی... بعضی وقتا حس می‌کنم همه‌چی دور و برم قاطی شده. دوستا، خانواده، حتی خودم. یه لحظه مکث کرد، بعد گفت: - این حس به این دلیل بهت دست داده که بیشتر رو همون‌ها تمرکز کردی تا روی خودت. چشم‌هامو ریز کردم. باد موهام رو روس صورتم پخش می‌کرد و دائم مجبور به مرتب کردنشون می‌شدم. - چطور اینو فهمیدی؟ مثل من چرخید و به نرده تکیه زد. - از حرفات؛ نگاهت. آدما بیشتر از چیزی که فکر می‌کنن، با چشم‌هاشون خودشونو لو می‌دن. نفس عمیقی کشیدم. بیراه نمی‌گفت. انقدر غرق در کار و درس بودم که یادم رفته بود «مینا» هم وجود داره. دوست داشتم بیشتر به صورتش نگاه کنم؛ کردم! - تو چی؟ تو اصلاً اهل درگیری با بقیه نیستی انگار. او اما از پشت شیشه داشت داخل رو نگاه می‌کرد. - فقط وقتی ارزششو داشته باشه. دوباره سکوت افتاد. این بار سکوت بدی نبود. انگار هر کدوم توی فکر خودمون غرق شده بودیم. صدای خنده ها می‌اومد؛ ولی چون در بالکن بسته بود، خیلی خفه بود. لبخند نصفه‌ای زدم. - این‌جا خیلی بهتره. - موافقم. به ساعت گوشیم نگاه کردم. نیمه‌شب شده بود. حس عجیبی داشتم. نه خستگی، نه هیجان. فقط یه آرامش کوچیک که مدت‌ها دنبالش بودم.
  3. پارت نوزدهم - نه. راستش اهل این فضاها نیستم. امشب بیشتر به خاطر سیاوش اومدم. اینکه واکنشی به مفرد خطاب کردنش نداد، خیالم رو راحت کرد. - فکر کردم از اونایی باشی که همه‌جا یه دوست دارن. یه لبخند خیلی کوتاه زد. - من بیشتر با دایره‌ی کوچیک راحت‌ترم. - چه خوب نگاهم کرد. - چطور؟ خیره به تابلوهای آرتیستی دیوار روبه روم گفتم: - من از روابطی که دارم راضی‌ام. گسترده و به وقتش، عمیق و صمیمی. اما اگه بهم بگن قراره تا آخر عمر تو سکوت و تنهایی خودت بمونی، با کمال میل قبول می‌کنم. دست‌هاش رو باز کرد و روی پشتی مبل گذاشت. خیلی راحت تر از من نشسته بود. - آدم گاهی بخاطر موقعیت شغلی و شرایط زندگی تو وضعیتی گیر می‌کنه که نمی‌دونه ازش چی‌ می‌خواد. فقط باید احساسات لحظه‌ایت رو ببینی. اون، درست ترین راه رو بهت میگه. بهش خیره شدم. برای من خیلی راحت می‌گفت؛ ولی تو عمل... نمی‌دونم. من از زندگیم با تمام سختی‌هایی که داشت راضی بودم. اما واقعا اگه قرار بود رهاشون کنم به راحتی می‌ذاشتم و می‌رفتم! به‌جای صحبت، فقط یه لبخند کم‌رنگ زدم و سرمو پایین انداختم. یه کم بعد صدای پیام اومدن گوشی‌م بلند شد. صفحه رو روشن کردم. الان وقت این پیام نبود! بی‌حوصله نگاهش کردم و دوباره توی کیفم گذاشتمش. شهاب چیزی نگفت. همین سکوتش آرامش‌بخش بود. - هوا این‌جا خفه‌ست، نه؟ سرامون باهم بلند شد و به هم نگاه کردیم. - آره. می‌خوای بریم بالکن یه کم؟ مکث کردم. نمی‌دونستم خوبه یا نه؛ ولی واقعاً دلم هوای تازه می‌خواست. - باشه. از جا بلند شدیم. اون اول راه افتاد، منم پشت سرش رفتم. صدای خنده‌ی جمع هر لحظه دورتر می‌شد و حس کردم یه‌جور سبکی توی دلم نشسته.
  4. پارت هجدهم - مرسی. سرش رو آورد پایین. - چیزی نیست. بهتر شدی؟ نفسی کشیدم. سردرد تازه شروع شده بود. مخصوصا که بیخوابی هم درکنارش داشت بهم فشار می‌آورد. - نه، ولی خب... عادت دارم. کامران همیشه همین‌جوریه. یه کم مکث کرد. بعد با اون نگاه آرومش گفت: - عادت کردن به چیزی که اذیتت می‌کنه، درست نیست. خندیدم؛ اونم خنده‌ای بی‌رمق. - اگه بخوام به این چیزا گیر بدم، باید نصف عمرم حرص بخورم. همین‌جوری نگاهم کرد. یه جوری که حس کردم جوابم رو قبول نکرد. نگاهش ازم جدا نشد، انگار می‌خواست بگه «داری اشتباه می‌کنی» ولی نمی‌گفت. قبل از اینکه چیزی بگه، دوباره صدای کامران از دور اومد. داشت با بقیه بلند بلند می‌خندید. صدای خنده‌اش تا اینجا می‌پیچید و اعصابم رو بیشتر خورد می‌کرد. اخمام رفت تو هم. - ببین! حتی وقتی این‌جاست هم نمی‌ذاره راحت باشم. شهاب لبخند کمرنگی زد. - بذار باشه؛ تو کار خودت رو بکن. ابروهام بالا رفت. عجب علی بی‌غمی بود! رک و راست گفتم: - آره خب! خیلی آسونه گفتنش. خنده ای کرد که باز هم چال خ لبخندش نمایان شد و نگاهم سمتش رفت. به نظرم یکی از فاکتورهای زیبایی مردانه رو برای شخصیت من، داشت! - بیخیالی رو برای اون امتحان کن. عادت نه، بیخیال باش. چند ثانیه بهش زل زدم. نمی‌دونم چرا ولی انگار برای اولین بار حس کردم یکی داره جدی می‌گه «بی‌خیال شو»، نه فقط از روی شعار. یه کم از فشار توی دلم کم شد. سرم رو تکون دادم. - تو زیادی آرومی... زیادی منطقی. آدم گیج می‌شه. لبخند زد. همون لبخند چال نما! ولی کوتاه و جمع‌وجور. - همه‌ی آدما یه‌جور نیستن دیگه. صدای خنده‌ی بقیه دوباره توی سالن پیچید؛ اما این گوشه، انگار همه‌چی ساکت بود. لیوان آب هنوز تو دستم بود؛ ولی یادم رفته بود بخورم. با حرکات نرمی دستم رو دراز کردم و روی میز گذاشتمش. شهاب به رو به‌رو نگاه می‌کرد، نه به من، نه به جمع. آروم گفت: - عجیبه... این‌همه آدم دور و بر آدم باشن؛ ولی باز یکی احساس تنهایی کنه. یه لحظه نگاش کردم. حس کردم حرف دل خودمه. لبخند نصفه‌ای زدم. - تنهایی همیشه به تعداد آدمای اطراف آدم ربط نداره. سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. - درسته. چند ثانیه سکوت شد. فقط صدای موسیقی ملایم و حرف زدن بقیه می‌اومد. ناخودآگاه ازش پرسیدم: - تو، معمولاً زیاد توی این جمع‌ها میای؟ نگاهش برگشت سمت من. حتی نفهمیدم کی مفرد خطابش کردم. شاید خوشش نیومد!
  5. امروز
  6. پارت هفدهم بی حرکت خیره بهش موندم. اولین نفری نبود که زیبایی چشم‌هام تعریف می‌کرد؛ اما خستگی؟ هیچکس به جز حدیثه و سیاوش، خستگی‌ پشت چشم‌هامو نمی‌دید. نمی‌ذاشتم که ببینه. اما این مرد تازه از راه رسیده... فقط لبخند کمرنگی زدم؛ از جنس همون خستگی پشت چشم‌هام. شهاب هنوز همون‌طور آرام نشسته بود و نگاهم می‌کرد. چیزی توی نگاهش بود که باعث می‌شد با وجود جمله‌ی قبلیش، هنوز کمی راحت‌تر نفس بکشم. اما همین آرامش چند دقیقه‌ای با صدای کامران دود شد و به هوا رفت. - عجب! چه خلوت خوشگلی برای خودتون دست و پا کردید. فکر کردم گم شدید. صدایش پر از خنده‌ای بود که بیشتر شبیه تمسخر می‌زد تا شوخی. کی مارو دید و به سمتمون اومد؟ به پشت برگشتم. همون‌طور که حدس می‌زدم، با دست‌های توی جیب و صورت نیم‌خندانش ایستاده بود. نگاهش روی من و بعد روی شهاب می‌لغزید؛ مثل کسی که چیزی کشف کرده و حالا می‌خواد باهاش بازی کنه. - اینجا خیلی ساکته، نه؟ با توجه به اینکه فریا هیچ‌وقت اهل سکوت نبود، جای تعجب داره! دلم می‌خواست بهش بگم بره، همین حالا؛ ولی می‌دونستم هر حرفی بزنم، دستش پر می‌شه برای طعنه‌های بعدی. فقط نگاهش کردم و با بی‌حوصلگی گفتم: - سکوت همیشه هم بد نیست. لبخندش بیشتر شد. همون لبخند معروفش که نصفه‌اش شوخ بود و نصفه‌اش کنایه. - پس بالاخره یکی پیدا شد که نظر فریا خانم رو عوض کنه. چشم‌هایم ناخودآگاه از حرص تنگ شد. شهاب اما آرام ماند. فقط با همان صدای متینش گفت: - فکر نمی‌کنم سکوت به آدم خاصی مربوط باشه. گاهی وقت‌ها همه بهش احتیاج داریم. کامران خندید. خنده‌ای که بیش‌تر به قهقهه‌ی کوتاه شبیه بود. - چه جواب فلسفی و قشنگی! معلومه که دوست سیاوشی، چون اونم همیشه همین‌جوری از این جواب‌های عاقل اندر سفیه می‌داد. از لحنش خجالت کشیدم. شهاب فقط ابرویی بالا برد، اما چیزی نگفت. به جایش من سرم داغ شد. - کامران! می‌شه یک شب رو هم این طوری نباشی؟ - کدوم طوری؟! مگه دارم چیزی می‌گم؟ دارم خوش و بش می‌کنم با دوست جدیدت. کلمه‌ی «دوست» را آن‌قدر کشید که صدایش توی سرم پیچید. از جا پریدم، اما دیگه داغ نبودم. فقط می‌خواستم اونجا رو ترک کنم. نفس عمیقی کشیدم و آرامش صدام رو حفظ کردم. - دوست یا هرچی؛ به تو چه ربطی داره؟ نگاهش برای لحظه‌ای یخ زد. می‌دونستم عادت نداره این‌طور صریح جواب بگیره. لبخندش محو شد، اما سریع برگشت. این بار اما پشت لبخندش اخمی پنهان بود. - خب ببخشید! فکر کردم هنوز هم جزو همون جمعی. اشتباه کردم انگار. شنیدن صداش برای من همیشه مثل ناقوص مرگ بود. خواستم چیزی بگم که شهاب آروم‌تر از همیشه گفت: - فکر نمی‌کنم این‌طور صحبت کردن با یه خانم محترم درست باشه. چرخیدم و به او نگاه کردم. آرامش توی نگاهش باعث شد برای چند ثانیه لب‌هام بسته بمونه. کامران اما با همون لحن آشنا جواب داد: - ببین رفیق، تو تازه‌ای. من و فریا سال‌هاست همدیگه رو می‌شناسیم. شوخی و جدی‌مون قاطی شده. تو سخت نگیر. - اسمش هرچی باشه، وقتی باعث آزار بشه، دیگه اسمش شوخی نیست. کلمات شهاب اونقدر محکم بود که حتی خودم هم جا خوردم. سکوتی بینمون افتاد که مثل یک خط باریک آتیش، همه‌چیز رو می‌سوزوند. کامران چشم تنگ کرد. خواست بازهم جوابی بده که بدون معطلی دستش رو گرفتم و دو قدمی از مبل فاصله گرفتم. - کامران چته؟ با حالت عجیبی نگاهم کرد. - چمه عزیزم؟ چیزی نیست. بازهم این لحن آروم، متین، مثلا جذاب و رو مخ! همیشه به همین منوال پیش می‌رفت. دونفره‌هامون میشد سربه راه ترین پسر دنیا و تو جمع، کابوس من! باید مثل همیشه با جدیت باهاش برخورد می‌کردم تا خودش رو جمع می‌کرد. دستش رو رها کردم و انگشت اشاره‌ام رو جلوش صورتش که یک لبخند ملیح و ترسناک داشت گرفتم. - دور و بر من و دوستایی که باهاشون می‌چرخم نبینمت کامران! برو و اعصابمو بیشتر از این خورد نکن! با همون لبخند، نگاهی به شهاب که از اول تا الان نشسته بود کرد و بعد به من خیره شد. ترسناک تر از قبل! - خب... به سلامتی! خوش بگذره. این را گفت و بدون اونکه منتظر جواب باشه، از ما فاصله گرفت. نگاهش اما تا آخرین لحظه توی ذهنم موند؛ نگاهی که بیشتر شبیه تهدید بود تا یک نگاه معمولی. نفس عمیقی کشیدم. انگار تازه بعد از چند دقیقه تونسته بودم ریه‌هام رو پر کنم. خودم رو به جای قبلی که نشسته بودم رسوندم. سرم تیر کشید. با دوانگشت گوشه ی چشم‌هان رو فشردم و آرام گفتم: - خدا... چقدر می‌تونه اعصاب‌خردکن باشه! شهاب چیزی نگفت. فقط یک لیوان آب از روی میز برداشت و جلوم گذاشت. نگاه کوتاهی به چشم‌های آرامش انداختم و بعد جرعه‌ای نوشیدم.
  7. پارت شانزدهم مشخص بود اونم همچین علاقه‌ای نداشته که نهال دور و برش باشه. هرچند نمی‌تونستم با آدم های جدید تو شرایط فعلی ارتباط بگیرم؛ اما واقعیت این بود که در لحظه بهترین آدم دور و برم، همین مرد جدید و غریبه ای بود که ازش تنها یک اسم می‌دونستم. با دستش اشاره ای به مبل کرد. - می‌تونیم یکم بشینیم یا می‌خواید پیش دوستانتون برید؟ قطعا سروکله زدن با یک نفر، بهتر از هشت نفر بود. حتی اگه اون یک نفر یک غریبه باشه. - قطعا نشستن رو انتخاب می‌کنم. لبخند پررنگی به لبخند کمرنگم زد و با فاصله ی یک قدم جلوتر از اون به طرف مبل رفتم. اینکه اول کنار ایستاد تا رد شم، اینکه اول منتظر ایستاد تا بشینم و بعد نشست، اینکه بینمون اندازه یک نفر فاصله انداخت؛ همه‌اش باعث میشد از اینکه انتخاب کردن با یک غریبه باشم تا با دوست‌هام، راضی تر بشم! قطعا اگه می‌رفتم پیش اونها، نه تنها دخترها خیلی سروصدا می‌کردن و حرف می‌زدن، بلکه باید با نگاه‌های اشکان و دوقطبی بازی‌های کامران کنار می‌اومدم. اما الان این سکوت بینمون رو دوست داشتم. حاظر بودم کل شب همینجوری تو سکوت سپری کنم. ولی مثل اینکه آرزوم برآورده نشد. شهاب، ترجیح می‌داد حرف بزنه! - اسمتون فریا خانم بود؟ نگاه از روبه رو گرفتم و بهش خیره شدم. - بله؛ فریا هستم. سری تکون داد و مثل من، به چشم‌هام خیره شد. - معنیش رو می‌تونم بدونم؟ لبخند زدم. اولین نفر نبود و قطعا آخرین نفر هم نخواهد بود. - یعنی جذاب و شکوهمند. لبخندش مثل من کش اومد. - قطعا برازنده‌ی شخص خودتونه. با همون لبخند تشکری ازش کردم. چند ثانیه ای سکوت بینمون برقرار بود که خودش بازهم سکوت رو شکست. - سیاوش دوست‌های متعددی از همه قشر داره. سری به نشانه‌ی تأیید تکون دادم. نگاهش هنوز روی من بود، انگار دنبال چیزی می‌گشت که از لابه‌لای چشم‌هام پیدا کنه. - من اینو خیلی زود فهمیدم. وقتی باهاش آشنا شدم، اولین چیزی که جلب توجه می‌کرد همین بود. کمی جا خوردم. معمولاً آدم‌ها برای حرف زدن درباره‌ی سیاوش، هزارجور تعریف یا خاطره می‌گفتن؛ اما شهاب لحنی متفاوت داشت. انگار دنیای خودش رو داشت. - خب، شماهم، دوستش حساب می‌شید؟ کلمه‌ی «دوست» رو با مکث گفتم. نمی‌دونستم چطور باید بپرسم. لبخند نصفه‌نیمه‌ای زد. - آره، دوست. اما نه از اون دوستی‌هایی که پر از خاطره و رفت‌وآمد باشه. بیشتر یه جور شناخت؛ از دور و کمی نزدیک. سکوت کرد. منم چیزی نگفتم. حس کردم داره لبه‌ی مرز بین گفتن و نگفتن قدم می‌زنه. دستش روی دسته‌ی مبل حرکت کوچیکی کرد، بعد آروم رو به من گفت: - شما چی؟ از کِی سیاوش رو می‌شناسید؟ یک لحظه مکث کردم. نمی‌خواستم وارد جزئیات بشم. حتی خودم هم نمی‌دونستم دقیقا رابطه‌مون رو چطور باید توضیح بدم. واقعیت این بود مدت کمی سیاوش رو می‌شناختم. بیشتر رابطه ی ما، عمیق و پر از احساسات خوب بود تا زمان طولانی. - مدتیه؛ خیلی طولانی نه. با همون خونسردی سری تکون داد. چیزی نگفت که فشار بیاره یا توضیح بیشتری بخواد. این رفتارش عجیب بود؛ برعکس بقیه که همیشه کنجکاو بودن. صدای خنده‌ی بلند بچه‌ها از گوشه‌ی سالن اومد. سرم ناخودآگاه به سمتشون برگشت. بچه ها بودن؛ اشکان داشت پرحرارت چیزی تعریف می‌کرد و کامران وسط حرف‌هاش می‌پرید. دخترها می‌خندیدن و گرم، مشغول صحبت بودن. چشم‌هام رو برگردوندم. شهاب هنوز من رو نگاه می‌کرد. با لحنی نرم گفت: - به نظر نمیاد حال‌تون خیلی خوب باشه. درست حدس زدم؟ نفسم رو آهسته بیرون دادم. نگاهی به کفش براقش انداختم. - این جمع‌ها همیشه برام شلوغ‌تر از چیزی‌ان که بتونم تحمل کنم. - خب، پس انتخاب درستی کردید که اینجا نشستید. لحنش محکم نبود، انگار داشت پیشنهاد می‌داد. به طرز عجیبی حس کردم بودن کنار این مرد غریبه، امن‌تر از بودن با تمام آدم‌های آشناست. دوباره به چشم‌های مشکی‌اش نگاه کردم. ناگهانی گفت: - چشم‌های زیبا، ولی خسته‌ای داری!
  8. رها به سختی پا بلند کرد. گویی زمین زیر پایش می‌چسبید و اجازه نمی‌داد جلو برود. با هر قدم، دیوارها نزدیکتر می‌شدند، انگار خانه او را در خودش می‌بلعید. وقتی به آستانه‌ای در رسید، سرمایی مثل تیغ روی پوستش نشست. اتاق تاریکی مقابلش آرام می‌جوشید، درست مثل آب در حال قل زدن، اما نه با صدا. فقط با لرزش. ناخودآگاه لب زد: - من… نمی‌خوام. همان لحظه، سایه‌اش روی دیوار جلوتر آمد. حالا درست وسط در ایستاده بود، در حالی که بدن واقعی‌اش هنوز بیرون مانده بود. سایه، لبخندی کشید که لب‌های رها حتی تکان هم نخورده بودند. صدای زمزمه دوباره تکرار شد، این بار نه فقط از اتاق، بلکه از درون گوش‌هایش، استخوان‌هایش، قلبش: ـ دیر کردی… دیر… کردی. رها دستش را روی گوش‌هایش گذاشت، اما صدا آرام‌تر نشد. گوشی‌اش دوباره روشن شد، صفحه‌ی سفید، و بعد از یک جمله کوتاه: «اگر برگردی، پشتت رو میگیریم.» نفسش برید. جرات نگاه کردن به عقب نداشت. می‌دانست اگر حتی نیم‌ثانیه برگردد، چیزی که پشتش را می‌بینند… و دیدنش یعنی پایان. پاهایش خودش جلو رفتند. تاریکی اطرافش را بلعید. بوی نم و خاک، بوی چیزی کهنه و پوسیده، گلویش را پر کرد. در همان لحظه، صدای آشنایی شنیده می شود. خیلی نزدیک. صدای خنده ای خفه یکی از دوستانش. همان کسی که چند وقت پیش گفته بود می‌خواهد سر به سرش بگذارد. خنده‌ای کوتاه، اما درونش چیزی غیرطبیعی بود؛ کشیده‌تر، عمیق‌تر. رها لرزید. زمزمه دوباره آمد، اما این بار با آن خنده آمیخته شد: ـ ما از شوخی شروع کردیم... اما حالا دیگر شوخی نیست. و درست در دل تاریکی، دو نقطه سفید ـ مثل چشم ـ آرام باز شدند.
  9. https://forum.98ia.net/topic/2659-رمان-دختر-خط-اعتراف-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  10. سلام درخواست ویراستار دارم✌️🙏
  11. رها نفسش را حبس کرد. سایه آرام تکان خورد، انگار صاحبش منتظر ایستاده باشد. نور کمرنگی از بالای پله‌ها می‌تابید، اما آن‌قدر ضعیف بود که هیچ نشانی از آن نشان نمی‌داد. قدم دوم را گذاشت. هر چه بالا می‌رفت، سکوت خانه سنگین‌تر می‌شد. نفس خودش در گوشش غریب به نظر میرسید. مثل صدای کسی که هم‌زمان نفس می‌کشید. به نیمه راه که رسید، گوشی دوباره لرزید. پیام تازه روی صفحه: «دیگه برنگرد. هرچی دیدی، ادامه بده.» رها دستش را دور گوشی فشرد. به پشت سر نگاه کرد. درِ حیاط بسته بود و هیچ راهی برای فرار نداشت. مجبور شد ادامه دهد. وقتی به آخرین پله رسید، چیزی دید که قلبش را در گلویش فشرد. درِ اتاق خودش باز بود. همان اتاقی که همیشه قبل از خواب چراغش را خاموش می‌کرد. پردهی خاکستری آرام تکان می خورد، انگار بادی از جایی که وارد نشده باشد. صدا دوباره آمد. این بار واضح تر، بی‌هیچ شکی صدای خودش بود: ـ چرا اومدی؟! گفته بودم برنگردی… رها پاهایش سست شد. اما همان لحظه سایه روی دیوار کشیده‌تر شد، از داخل اتاق خودش. و گوشی لرزید. پیام آخر روی صفحه ظاهر شد: «وقتشه… برو تو.» رها لرزان یک قدم به جلو رفت. در اتاق نیمه باز آهسته تر تکان خورد. چیزی از تاریکی داخل اتاق بیرون زمزمه کرد: ـ ما هنوز اینجاییم… منتظر. رها قدمش را پس کشید. گلوش خشک شد. آن صدا… انگار از چند دهان هم‌زمان بیرون آمده بود. دیوارها لرزشی خفیف، درست مثل نفس کشیدن یک موجود زنده. هوای اطراف سردتر شد. گوشی دوباره می لرزید، اما این بار صفحه سفید بود. هیچ نوشته ای. فقط نور سفید که چشمش را می‌زد. در نیمه‌باز، نسیمی یخزده بیرون می‌آمد. پرده بیشتر تکان خورد. رها انگار درون حفره‌ای خالی نگاه می‌کرد، نه اتاق خودش. اتاق تاریکی شکل نداشت، مثل مه سیاه که تمام گوشه‌ها را بلعیده باشد. دستش به دیوار چسبید. می‌خواست برگردد، اما همان لحظه‌ای که خودش روی دیوار روبه‌رو تکان خورد… در حالی که او ثابت مانده بود. سایه‌اش به آرامی سرش را برگرداند و به او نگاه کرد. جیغ نزد. نفسش برید. قلبش آنقدر تند می‌زد که صدایش را می‌شنید. گوشی خاموش شد. و درست همان وقت، از داخل اتاق، زمزمه‌ای دوباره شنید: ـ یا میای… یا ما میایم. رها پاهایش می‌لرزد. پشت سرش سکوت، جلویش تاریکی خفه‌کننده. هیچ انتخابی جز پیش نداشت، اما هر قدمی به معنای غرق شدن در چیزی ناشناخته بود.
  12. Taraneh

    اخبار هاگوراتز انجمن

    هیولاهای عزیزم سلام در خدمت شما هستیم از استودیو وحشت هاگوراتز و با پوشش خبری چالش اولی که مدرسه برای وحشت آموزها در نظر داشت! ببین و بنویس از چالش های قدیمی انجمن و تقریبا قابل پیش بینی بود، وحشت آموز هامون بسیار بسیار خوش درخشیدن و به گونه‌ای که @زری گل در روند داوری دچار تردید شد و حتی در پایان @shirin_s از گروه خون آشام و @QAZAL از گروه جادوان نفرات اول معرفی شده و به اون ها 500 امتیاز به هم گروهی هاشون 300 امتیاز و به دیگر شرکت کننده ها 150 امتیاز تعلق گرفت که امیدواریم کوفتشون بشه! حرف دیگه‌ای ندارم تا درودی دیگر بدرود!
  13. Taraneh

    اخبار هاگوراتز انجمن

    سلام هیولاهای عزیزم به اولین بخش خبری از اخبار دبیرستان هاگوراتز خوش آمدید. با شما هستیم از استودیو وحشت هاگوراتز، امیدوارم حالتون بد باشه و کابوس مهمون زندگیاتون! دبیرستان هاگوراتز که در دو دوره قبلی بسیار خوش درخشید و هیولا های با استعدادی تقدیم جامعه نودهشتیا کرد. امسال هم داره سومین سال تحصیلی تاریک خودش رو به بهترین نحو می‌گذرونه! @زری گل که از دانش آموختگان قدیمی هاگوارتزه حالا به عنوان مدیر و راهنما در کنار ارواح خون آشامان و گرگینه ها و جادوگران انجمن حضور داره. در این دوره از سری مسابقات وحشت سیزده شرکت کننده توسط کلاه گروه‌بندی به خانواده های جدیدشون پیوستن! از گروه ارواح با سرپرستی بانو @Amata هاگوراتز میزبان خانم ها @عسل @S.Tagizadeh @raha هستش! برخلاف سری های گذشته که جامعه خون آشام ها افراد زیادی رو به هاگوراتز معرفی می‌کردن امسال تنها میزبان خانم ها @هانیه پروین و @shirin_s هستیم از جنگل تاریک و قبلیه گرگ های خاکستری خانم ها @آتناملازاده و @Mahsa_zbp4 با سرپرستی @سایه مولوی در دبیرستان خوف انگیزمون تحصیل خواهند کرد و در پایان جامعه جادوگران چندی از اصیل زاده های خودش رو به هاگوراتز فرستاده خانوم ها @سایان @Taraneh @ملک المتکلمین با سرپرستی جادوگر با تجربه‌مون @QAZAL از صمیم قلب برای تک تک افراد نام برده آرزوی پلیدی و سیاهی می‌کنیم!
  14. رها بهت‌زده دور خودش می‌چرخید. خیابان بیصدا تا بی‌نهایت ادامه داشت، بدون هیچ آدم یا ماشینی. همه چیز مثل ماکتی بزرگ بود؛ ساختمان‌ها ثابت، پنجره‌ها کور، آسمان خاکستری یکنواخت. قدم لرزانی برداشت، اما هیچ‌جا معنایی نداشت. نمی‌دانست سمت راست برود یا چپ. حتی تابلوهای خیابان هم بی‌رنگ و بینوشته، فقط مستطیل‌های سفید خالی بودند. گوشی لرزید و پیام دیگه‌ای روی صفحه باز شد: «تنها یک راه داری.» زیرش، نقشه های ساده ظاهر شد. خط یک مستقیم، بدون پیچ و خم. انتهایش فقط یک مربع سیاه. هیچ نامی نداشت، اما رها نیازی به حدس زدن نداشت. آن مربع خانه او بود. گلویش خشک شد. هنوز می‌خواست فرار کند، اما وقتی به پشت نگاه کرد، دید خاکستری همان سایه‌جاست، درست وسط خیابان. تکان نمی‌خورد، فقط نگاه می‌کرد. رها دندان‌هایش را به هم فشرد و شروع کرد به راه رفتن. هر قدم، انگار زمین زیر پایش سنگین‌تر می‌شد. مغازه‌ها و خانه‌ها همه یکسان بودند، بی‌روح و خالی. وقتی به چهارراه رسید، برای لحظه‌ای وسوسه شد مسیر را عوض کرد. پا را به سمت کوچه‌ای فرعی گذاشت، اما همان لحظه، زمین زیر پایش مثل مه خالی شد. همه‌چیز محو شد، و وقتی دوباره پلک زد، در همان نقطه شروع چهارراه ایستاده است. گوشی زنگ زد. همان صدای زنانه، آرام و محکم: ـ نمی‌تونی خلاف بروی. راه فقط یکیه. برو… برگرد خونه. رها با صدایی لرزان فریاد زد: ـ چرا؟! چرا من باید برگردم؟! اما خط پر از خش‌خش شد و فقط یک جمله تکرار شد: - چون اونجا… منتظرته. رها دیگر چیزی نگفت. پاهایش خودش شروع کرد به جلو رفتن. هرچه نزدیکتر می‌شد، حس آشناتر می‌شد. دیوارهای خاکستری کنار خیابان، درخت‌های بی‌برگ، حتی پیچ آخر… همه همان مسیر خانه‌اش بود. و سرانجام، وقتی سر کوچه رسید، قلبش از کار افتاد: خانه‌اش آنجا بود. همان پنجره‌ها، همان در فلزی، اما همه‌اش بی‌رنگ، خاموش و سرد. روی گوشی، آخرین پیام روشن شد: «در را باز کن.» رها چند لحظه به در زل زد. هیچ صدایی از داخل نمی‌آمد. نه همهمه‌ای از همسایه‌ها، نه صدای ماشین، حتی نه پارس سگ‌هایی که همیشه آخر کوچه را می‌کردند. سکوتی مطلق روی خانه نشسته بود. انگشتانش لرزیدند وقتی دستگیره را گرفت. فلزی یخزده، سردتر از چیزی که انتظار داشت. نفسش را حبس کرد و فشار داد. در با صدای کشیده‌ای آهسته باز شد، انگار مدت‌ها بسته بود. داخل حیاط همان بود، اما انگار درون یک عکس قدیمی قدم گذاشته باشد. گلدان‌های شکسته، پله‌های سیمانی، پنجره‌های پرده‌هایش بی‌حرکت و سنگین آویزان بودند. قدم برداشت و پا روی موزاییکهای حیاط گذاشت. درست همان لحظه، در پشت سرش با صدایی محکم بسته شد. رها برگشت، اما هیچ‌کس نبود. دستگیره خودش تکان خورد، بی‌آنکه او لمسش کند. گوشی‌اش در جیب لرزید. با بیرون آورد. روی صفحه نوشته شده بود: «خوش آمدی… حالا برو بالا.» رها سرش را بلند کرد. پله ها به سمت طبقه بالا میرفتند. همان راهی که همیشه شب‌ها با ترس از تاریکی‌اش رد می‌شد. اما حالا، تاریک‌تر و بی‌انتها به نظر می‌رسید. صدای آرامی از داخل خانه پیچید. زمزمه‌های آشنا، شبیه صدای خودش، اما ضعیف‌تر. کلماتی که به سختی می توانم بشنود: ـ برگرد… خیلی دیر شده… رها خشکش زد. صدا از طبقه‌ای بالا می‌آمد. گلویش خشک شد. گوشی دوباره پیام داد: «فقط برو. اون بالا همه‌چیز روشن میشه.» پاهایش سست شده بود. اما انگار قدرت انتخاب نداشت. یک قدم روی اولین پله. و درست همان لحظه، سایه‌ای باریک و بلند از بالای راه‌پله روی دیوار افتاد…
  15. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد اولین باری بود که از مادر ایزابلا سوالی می‌پرسید و او با بی‌تفاوتی از کنارش رد نمی‌شد یا حرف را نمی‌پیچاند و جوابش را می‌داد. مادر ایزابلا، همانطور که به او خیره شده بود با صدای آرامی گفت. - احساس می‌کنم چیز دیگری هم می‌خواهی بگویی اما نمی‌توانی. جیزل نگاهش را به او داد. - راستش درست است، چیزی می‌خواهم. مادر ایزابلا خودش را بالا کشیده و روی صندلی صاف نشست و منتظر به او خیره شد. - اگر اجازه می‌دهید، می‌خواستم در حیاط پشتی کمی گل و گیاه بکارم. همه‌ی آن را نمی‌خواهم فقط تکه‌ای از آن را برای تعداد کمی گل نیاز دارم. مادر ایزابلا کمی به او نگاه کرد. گویی داشت رفتار او را کند و کاو می‌کرد. - می‌توانی تمامی آن را برداری، نیازی به آن ندارم. با شنیدن صدای او و سخنانش با تعجب از جای خود بلند شد. - همه‌ی حیاط؟ جدی می‌گویید؟ با ذوق گفت. مادر ایزابلا همانطور که روی صندلی نشسته بود، به او نگاه کرد. پاسخ سوال او را نداد و به جای آن گفت: - می‌گویم برایت هر چه که نیاز داری بیاورند، لیست گل و گیاهت را برای باغبان بنویس. دوباره نشست اما این‌بار نزدیک‌تر به مادر ایزابلا؛ صدای خود را صاف کرده و دستی به موهایش کشید. - مادر ایزابلا، من خودم می‌خواهم گل و گیاه را تهیه کنم. مادر ایزابلا با ابروهایی بالا رفته و چهره‌ای پر از سوال به او نگاه کرد. می‌دانست که اکنون با خود می‌گوید او از کدام پول سخن می‌گوید. جیزل لبخندی به چهره‌ی پر از پرسش مادر ایزابلا، زد. - می‌خواهم ماهیانه دانشگاهم را براس گل و گیاه بدهم. چهره‌ی متعجب مادر ایزابلا در هم رفته و اخم روی صورتش نشست. - ماهیانه دانشگاهت؟ با صدای آرام و پر از تهدیدی پرسید. جیزل با دهانی باز و ترسیده از تغییر رفتار ناگهانی او، سری تکان داد. - همان لحظه‌ای که پا در این خانه گذاشتی جکسون به تو گفته بود که تمامی هزینه‌های او در این خانه به عهده صاحب خانه است. تو فکر می‌کنی من به دختری که برای تحصیل به خانه‌ام آمده اجازه می‌دهم ماهیانه دانشگاهش را خرج گل و گیاه برای حیاط خانه‌ام کند؟ جیزل هر دو دستش را جلوی صورت مادر ایزابلا گرفته و تند و تند تکان داد. ترسیده بود و وحشت کرده بود که نکند مادر ایزابلا اشتباه برداشت کرده باشد. - نه مادر ایزابلا، من فقط ترجیح دادم که کمی روی پای خودم بایستم و... مادر ایزابلا گویی که اصلا به حرف‌های او توجه نمی‌کرد، میان سخنانش پرید. - تو همین الان هم روی پای خودت ایستاده‌ای؛ دختر تنهایی که در شهر غریبی درس می‌خواند مگر کافی نیست؟ در آینده هم تو چشم و چراغ این مملکت هستی و همین برای من کافی‌ست. جیزل چیزی نگفت و فقط به او خیره شد. کلماتش در سر او چرخ می‌زدند. "همین برای من کافی‌ست" چیزی که سال‌ها سعی کرده بود از خانواده‌اش بشنود را اکنون زنی به او زده بود که همه را عبوس می‌دانستند. حلقه زدن اشک را درون چشمان خود احساس می‌کرد. سرش را پایین انداخت. - برو و لیست خریدت را برایم بیاور تا به باغبان بدهم. جیزل سری تکان داده و از جای خود بلند شد. درب سالن را گشوده و می‌خواست خارج بشود که صدای مادر ایزابلا مانعش شد. - سعی نکن از سر رودربایستی چیزی کم و کسر بنویسی، می‌خواهم حیاط خانه‌ام زیبا شود. بعد از این همه مدت لبخند را روی لب‌های مادر ایزابلا دیده بود که باعث شده بود لبخندی نیز روی لب‌های خودش بنشیند. از سالن خارج شده و درب را پشت سرش بسته بود. همانطور که به سوی اتاق می‌رفت تا لیستش را برای مادر ایزابلا بنویسد به این فکر می‌کرد که او اکنون و در این لحظه یک حامی دیگر را در زندگی در کنار خودش احساس کرده بود. شاید هیچ نسبتی با او نداشت، شاید حتی اگر هفت پشتش را بررسی می‌کرد حتی یک نخ ساده بین خودش و مادر ایزابلا نمی‌یافت اما امروز او احساس کرده بود که نزدیک‌ترین فرد در دنیا به او، مادر ایزابلا است.
  16. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و نه وارد سالن شده و سعی کرد آرام روی صندلی چوبی کنار مادر ایزابلا بنشیند اما موفق نشده و با صدای قیژ بلند صندلی مواجه شد. مضطرب به مادر ایزابلا خیره شده بود اما او واکنشی نشان نداد. هنوز چشمانش بسته بود و سرش به صندلی تکیه داده شده بود؛ امل صدایش بلند شد. - هر دفعه که سر و صدایی پیش می‌آید، می‌دانم که آمده‌ای. این را گفته و چشمانش را باز کرد. - متاسفم مادر ایزابلا، صدای صندلی بود. مادر ایزابلا توجهی به او و سخنانش نکرد. خم شده و از روی میز کوچک کنارش کتابی را برداشته و به دست او داد. متعجب نگاهش را بین کتاب و مادر ایزابلا چرخاند. مادر ایزابلا با ابرو به کتاب اشاره کرد. - خسته‌ام، کمی برایم کتاب بخوان. دیگر منتظر پاسخی از طرف او نماند. چشمانش را بسته و سرش را به صندلی تکیه داد. جیزل با لبخندی که به لب داشت، کتاب را باز کرد. همان روز اولی که برای او چند صفحه خوانده بود متوجه این شده بود که از خواندن او خوشش آمده اما چیزی به روی خود نیاورده بود. مادر ایزابلا همیشه سعی می‌کرد خود را زن سرد و ترسناکی نشان بدهد و همین باعث میشد با افراد کمی ارتباط عمیق داشته باشد اما او می‌دانست که در اعماق تمامی این رفتارها زنی آرام خفته که سعی دارد از خود محافظت کند. در تمامی تاریخ، در هر جای دنیا، هر زنی از هز نژادی راهی برای محافظت از خود پیدا کرده. گه‌گاهی راه‌هایی با شجاعت و گه‌گاهی از روی ترس و وحشت؛ در آخر همیشه انگ ضعیف بودن به آن‌ها خورده در حالی که درک آن همه سختی، آن همه مشقت برای هر کسی ساده نیست. مادر ایزابلا زن تنهایی‌ست که به غیر از چند خدمتکار، چند دوست، یک فرزند دورافتاده و یک نوه‌ای که اکنون او نیز از او جدا شده، چیزی ندارد. مادر ایزابلا انزوا را نپذیرفت، نخواست که در دورترین نقطه شهر خانه گزیند و سعی کند در سکوت زندگی کند و این را مانع بلای خود بداند. او تجملات را انتخاب کرده بود، لباس‌های پر زینت و زیورآلات رنگین را، جشن‌های به‌جا و بی‌جا و خانه‌ای رنگین و باغچه‌ای پر از گل؛ چهره‌ای سرد و ذهنی آرام را انتخاب کرد. از جکسون شنیده بود که پدر بزرگش در سن جوانی و در جنگ جان خود را از دست داده بود. شاید مادر ایزابلا هنوز هم به دنبال تکه‌ای می‌گشت تا بتواند تمامی سال‌های نبود او را جبران کند. شاید تک‌تک کلمات کتاب‌هایش را به‌خاطر می‌سپارد تا بتواند کلمه‌ای را بیاید که به او شباهتی داشته باشد. او هیچوقت مادر ایزابلا را انسان سرد و خشنی نمی‌دانست و از زمانی که با او تنها شده بود، اطمینان یافته بود. آرام کتاب را ورق زده و می‌خواند و جلو می‌رفت. مادر ایزابلا آرام روی صندلی عقب و جلو میشد. نور خورشید موهای سفیدش را بیشتر نمایان کرده بود. - جکسون در نامه‌ای که فرستاده جویای احوال شما شده. می‌خواهم برایش نامه بنویسم، اگر چیزی دارید که به او بگویید، لطفا برایم بنویسید. میان کتاب خواندن گفته بود. مادر ایزابلا چشمان آبی رنگش را باز کرده و به اد نگاه می‌کرد. - فقط برایش بنویس مراقب خودش باشد و هر چه زودتر به خانه برگردد. با صدای آرام و ملایمی گفته و سپس نگاهش را با سقف اتاق دوخته بود. - مادر ایزابلا... آرام او را صدا زد اما واکنشی از او نگرفت. فقط سکوت بود. او ادامه داد و پرسشی که روزها بود ذهنش را درگیر خود کرده بود را بیان کرد. - شما دل‌تان برای آقای چارلز تنگ نشده است؟ نمی‌خواهید بعد از این همه مدت او را ببینید؟ نگاهش به چشمان سردرگم مادر ایزابلا افتاد. با صورتی در هم رفته و دهانی باز به او نگاه می‌کرد. - چه؟ متعجب پرسیده بود. - پسرتان، آقای چارلز. مادر ایزابلا با شنیدن این سخن نگاهش را از او گرفته و سرش را پایین انداخت. چهره‌اش در هگ رفته بود. - آقای چارلز، پسرم! آرام زمزمه کرد. دوباره به صندلی تکیه داده و نگاهش را به مخالف او و پنجره‌ی سالن دوخت. - نمی‌توانم او را مجبور کنم از مکان امن خود بیرون بیاید و سوگواری برای همسرش را به وقفه بی‌اندازد... کمی مکث کرد. - بالاخره شاید یک روزی بتوانم او را دوباره ببینم، قبل از اینکه دیگر هیچ راهی نداشته باشم. این را گفته و نگاهش را به جیزل دوخت.
  17. نفس‌های رها به خس‌خس افتاده بود. قلبش توی سینه‌اش کوبیده می‌شد. هر قدمی که می‌زد، صدای پای پشت سرش درست با همان ریتم تکرار می‌شد؛ مثل پژواکی که زنده باشد، نه بازتاب. به اولین چهارراه رسید. چراغ عابر خاموش بود، ماشین ها هم هیچکدام در خیابان نبودند. همه جا تهی و بیحرکت. انگار شهر مرده باشد. رها بدون مکث دوید وسط خیابان. پخش صدای کفشش روی آسفالت. به نیمه‌ی خیابانی که رسید، باز هم گوش‌هایش از همان زمزمه‌ی خفه شد: «برگرد…» رها دست‌هایش را روی گوش‌ها فشار داد و فریاد زد: - تنهام بگذارید! اما صدای خودش در خیابان پیچید و همان لحظه، از پشت سر، صدایی دقیقاً با همان لحن و همان جمله تکرار شد: ـ تنهام بگذارید… پاهایش شل شد. نزدیک بود زمین بخورد. با تمام زورش خودش را به آن سمت خیابان کشید. چشمش به یک کیوسک تلفن قدیمی افتاد. همان‌هایی که سال‌هاست کسی ازشان استفاده نمی‌کند. با سرعت به سمتش رفت و خودش را داخل انداخت. شیشه‌های خاک‌گرفته‌ای کیوسک بیرون را تار می‌کردند، اما هنوز می‌توانم ببینم. خیابان خالی بود. فقط باد، که روزنامه‌ای کهنه‌ای را روی زمین می‌غلتاند. صدای قدم‌ها قطع شده بود. رها دستش را روی سینه‌اش فشار داد. برای لحظه‌ای فکر کرد همه‌اش شد. اما درست همان لحظه، گوشی‌اش دوباره می‌لرزد. پیام تازه: «فرار نکن. همینجا هستیم.» انگشتش ناخودآگاه دکمه روی تماس رفت. بدون فکر، شماره یکی از همکارانش را گرفت. گوشی چند بوق خورد، بعد از صدای خواب‌آلود مردی آنطرف خط: - رها؟ ساعت هفت صبح… چی شده؟ رها با گریه گفت: - من… یکی داره دنبالم می‌کنه… نمی‌دونم کجام… فکر کنم توی پارکم… اما صدای همکارش تغییر کرد. خشدار شد. انگار از درون همان ضبط صوت شب گذشته بیرون می‌آمد: ـ گفتیم… برگرد توی اتاقت. رها نفسش برید. گوشی را از گوشش پرت کرد کف کیوسک. صفحه هنوز روشن بود، و اسم مخاطب نشان می‌داد: مدیر دفتر . دست‌هایش یخ کرد. دیگر مطمئن نبود چه چیزی واقعی است و چه چیزی نه. رها پشت به دیوار فلزی کیوسک چسبید. شیشه‌های چرک اطرافش را محصور کرده بودند، و هر دم نفس کشیدن، بخار کمجان روی شیشه می‌نشست. نگاهش روی صفحه‌ی گوشی ثابت ماند. هنوز اسم مدیر دفتر چشمک می‌زد، اما هیچ صدایی نمی‌آمد. فقط خشخش. رها به آرامی گوشی را برداشت تا تماس را قطع کند، ولی درست قبل از لمس دکمه، صدا بازگشت. همان صدای خشدار، آهسته تر از قبل: گفتیم… برگرد. اینجا… جایی برای تو نیست. رها دستش لرزید و گوشی روی زمین افتاد. خم شد تا بردارد، اما همان لحظه متوجه شد روی شیشه‌ای روبه‌رو، رد انگشتان خیس از بیرون کشیده می‌شود. خطی آرام از بالا تا پایین. بعد از خط دوم. بعد از خط سوم. یکی… بیرون کیوسک بود. نفسش حبس شد. آرام سرش را بلند کرد تا پشت شیشه را ببیند. اما به جای چهره یا بدن، چیزی شبیه سایه‌ی ایستاده بود. انگار نور صبح شكلش را كامل كند. همان هاله‌ای خاکستری که در پارک دیده بود، حالا درست بیرون کیوسک بود. صدای ضربه‌ی آرامی روی شیشه آمد. تق… تق… تق. رها وحشت‌زده عقب کشید، اما جایی برای رفتن نبود. تنها یک درِ باریک پشت سرش بود که به خیابان باز می‌شد. خواست به سمتش برود، اما گوشی دوباره لرزید. روی صفحه این بار نه پیامک، بلکه ورودی بود. شماره: ناشناخته . دستش بی‌اختیار روی دکمه رفت و جواب داد. صدایی زنانه، آرام و غریب از آن طرف: ـ چرا هنوز نرفتـی؟ باید به اتاقت برگردی. تنها اونجاست که می‌تونی زنده بمونی. رها با صدایی خفه پرسید: شما کی هستید؟ چرا من؟ چی میخواید؟ سکوت کوتاهی بود. بعد از صدای نفس کشیدن. و همان زن دوباره گفت: ـ نگاه نکن… فقط گوش کن. پشتت رو نگاه نکن. رها یخ کرد. با هول گوشی را از گوشش جدا کرد. و مثل واکنش طبیعی، درست همان کاری را کرد که نباید: برگشت. پشت سرش، شیشه‌ای کیوسک تارتر از قبل بود. از پشت لیوان به آرامی به سمت پایین می‌لغزید… شبیه به چیزی که هیچ چیز جزئی ندارد، جز دو فرورفتگی به جای چشم‌ها . رها جیغ زد، در کیوسک را هل داد و با تمام توان بیرون دوید. اما همین که پایش به آسفالت رسید، چیزی فهمید: خیابان دیگر خیابان نبود. همه‌ی ساختمان‌ها، چراغ‌ها، حتی درخت‌ها... جای جایشان بود، اما انگار رنگ از شهر رفته بود. همه‌چیز سیاه و خاکستری، مثل عکس قدیمی. و هیچ صدایی، حتی صدای باد هم نبود. گوشی‌اش در لرزش. روی صفحه نوشته شده بود: «به خانه خوش آمدی.»
  18. دیروز
  19. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و هشت صبح آن روز را با صدای درب اتاقش و بعد هم نامه‌ی جکسون شروع کرده بود. خدمتکار خانه نامه را برای او آورده و بعد از اینکه مطمئن شد نامه در جای امن و امانی نگه‌داری می‌شود، پایین رفته بود تا به کارهای مادر ایزابلا رسیدگی کند. در آن روزها با خود فکر می‌کرد، مادر ایزابلا قرار است مدت زمان زیادی را در خلوت خود و تنهایی‌اش سپری کند و گوشه‌گیر شود اما اشتباه فکر می‌کرد. او صبح زود دوباره به خود رسیده، یا لباس‌های اتوکشیده و موهایی که به زییایی بالای سرش جمع شده بودند از اتاقش بیرون آمده و پایین رفته بود تا در سالن دنج خانه بنشیند. این روزها عادت کرده بود که پرده‌های خانه را کنار بزند و از تابش آفتاب صبحگاهی لذت ببرد. روی صندلی تاب‌دار خود می‌نشست و صورتش را زیر نور گرفته و چشمانش را می‌بست. نامه جکسون را با عجله باز کرده بود. روی جلد نامه مهر سلطنتی خورده بود که در این دوره در دست سیاست‌مداران می‌توان آن‌ها را دید. یک برگ کوچک بود و چیز زیادی در آن نوشته نشده بود. جکسون، کمی از حال خودش توضیح داده بود و از اوضاع به هم‌ریخته‌ی لیون نالیده و گفته بود که او حتما حواسش به خودش باشد. در آخر هم نوشته بود نمی‌توانست دو نامه مجزا برای او و مادر ایزابلا بنویسد و مجبور بود در همین یک نامه همه‌چیز را سرهم کند. گفته بود حواس او کامل به مادر ایزابلا باشد و سعی کند هرازگاهی جای خالی جکسون را برایش پر کند. روی صندلی جلوی آینه‌ی بلند اتاق نشست. نامه در دستش بود اما او به خودش خیره نگاه می‌کرد. قسمتی از نامه قلبش را به درد آورده بود. جکسون در قسمتی از نامه‌ای که اکنون در دست او مچاله شده بود، نوشته: - هر روز شاهد مرگ هم‌وطنانم هستم و هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید؛ تا کنون خون‌های بسیاری را دیده‌ام که گیوتین باعث آن بوده است و کودکان بسیاری را دیده‌ام که از آن لحظه به بعد باید یک‌جوری خودشان را بدون پشتوانه جمع و جور می‌کردند. بدتر اینکه اینجا همه مرا دشمن خود می‌بینند، با دیدن من به طرفگ حمله‌ور شده و مرا مورد نفرین خود قرار می‌دهند غافل از اینکه من حتی در آن لحظه به این فکر می‌کنم که چگونه می‌توانم به آن‌ها کمک کنم. در سکوت وهم‌انگیز اتاق به تصویر محزون خود در آن آیینه غبار گرفته، چشم دوخت. زمان زیادی از آمدنش به اینجا نمی‌گذشت اما همین هم کافی بود تا هر لحظه او را غمگین‌تر کند. در آن دهکده هر چقدر هم مردم بد بوده و نمی‌توانست آن‌ها را تحمل کند اما آنطوری نبودند که اکنون می‌دید. چه زمانی مردم کشورش این‌گونه شده بودند؟ چه زمانی به این روز افتاده بودند که خودشان هم حتی متوجه نشده بودند؟ صدای ضربه‌های آرامی که به در می‌خورد او را از دنیای درون آیینه بیروت کشید. از جای خود بلند شده و نامه را روی میز مطالعه‌اش رها کرد. در اتاق را گشود. مادام راشل را دید که جلوی در است. - چه‌شده مادام؟ از او پرسید. مادام راشل شانه‌ای بالا انداخت. - مادر ایزابلا در سالن منتظر شما هستند. سپس بدون اینکه چیز دیگری بگوید به سوی پله‌ها رفت. کم پیش می‌آمد کا مادر ایزابلا او را فرا بخواند و یا چیزی از او بخواهد. چیزی که در این خانه بیشتر از همه‌چیز دوست داشت همین بود. هیچ‌کس به پر و پای‌اش نمی‌پیچید و هر کسی سرش در کار خودش بود اما بدش هم نمی‌آمد که گه‌گاهی با افراد این خانه ارتباط برقرار کند. مخصوصا خدمتکاران خانه که هر کدام از آن‌ها را بیشتر از دیگری دوست داشت. به سرعت لباس خوابش را با یک پیراهن بلند سفید رنگ تعویض کرده و پس از شانه زدن پایین موهایش بخاطر مرتب دیده شدن‌شان، پایین رفت. همانطور که انتظار داشت، مادر ایزابلا روی صندلی تاب‌دار خودش نشسته و چشمانش را بسته بود. بوی گل‌های تازه فضای سالن را پر کرده بودند. اکنون دیگر برف‌های حیاط کاملا آب شده و چمن‌های حیاط که هنوز جا داشتند تا به رنگ و رو بیوفتند، نمایان شده بودند. امروز باید عزمش را جزم می‌کرد و از مادر ایزابلا اجازه می‌خواست تا در حیاط پشتی گل و گیاه بکارد. می‌دانست که حیاط اصلی را مادر ایزابلا به دست باغبان سپرده زیرا برایش اهمیتی بسیاری داشت هنگامی که مهمانان به خانه‌اش می‌آمدند، حیاط خانه سرسبز باشد اما به حیاط پشتی اهمیتی زیادی نمی‌داد. پس او می‌توانست حتی شده تکه‌ای از آن را بردارد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...