رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  3. امروز
  4. Amata

    موزیک تراپی

    درود به نودهشتیای عزیزم! امیدوارم که حال دلتون خوب تر از خوب باشه. نظرتون درباره موسیقی سنتی چیه؟ چقدر با داستان های پشت موسیقی سنتی، ریشه یا حتی اصالتشون اشنایی دارید؟ توی این تاپیک قراره که یه پلی لیست جذاب از موسیقی فلکوریک(سنتی) که ارامش بخش و جذابه بهتون معرفی بشه. پس اگه باهاشون اشنایی دارید یا اتفاقی گوشش دادید خوشحال میشم نظرتون بهم بگید. خب، بریم سراغ معرفی 5 موسیقی جذاب: 1. آه ای صبا (من در پی ات کو به کو افتادم) نسخه کامل این موزیک با صدای استاد شجریان واقعا روح نوازه. باهاش یه استکان چای توصیه می کنم. 2.ابر می بارد یه موزیک که توی هوای بارونی پاییز توصیه میشه. با صدای استاد شجریان که خیلی لطیف روح شمارو مهمون غم می کنه.چای توصیه میشه اما سلیقه ایه با این موزیک! 3.جوانه نور (تو در شب من جوانه نوری) این موزیک هم از استاد شجریان هست که یه حس عاشقانه جذاب داره و فضای رویایی داره.این موزیک برای انتظار دم کشیدن چای یا جوش امدن اب جذابه. 4.پیک سحری این موزیک با اجرای بنان واقعا یه تراپی کاملا! اعصابت اروم می کنه و برای عاشقای دلخسته نود هشتیا یه مسکن خوبه. من برای ظرف شستن از این موزیک استفاده می کنم بیشتر 😌😂. 5. بهار دلکش باز این موزیک هم اثر استاد شجریان هست که یه موسیقی نسبتا قدیمی تر از بقیه هست و جذابه. توی شبای سرد زمستون یا روزای خنک بهاری توصیه میشه. امیدوارم از این اهنگ ها خوشتون بیاد و منتظر معرفی سبکای دیگه موسیقی ایرانی باشید.
  5. هانیه پروین

    تمرین قلم

    هیچ دستی مرا از سقوط وانداشت
  6. Amata

    تمرین قلم

    ناگهان ساعت ها به نقطه ای نا معلوم خیره شدم و به هیچ فکر کردم....
  7. طلسم راز قراره که قدرتی فراتر از این چیزی که الان دارم، داشته باشم و این پاداش رو مدیون پیر مجیک هستم که بهم یه چیز مهم رو یاد داده بود. اون هیچوقت حرف نمی‌زد و بخاطر همین هم تو گروه جادوگرا معروف بود. همیشه با شعله آتیش و حرکات دستاش، نکته های هر یک از عضوها رو بهش می‌گفت! اولین باری که چشمم بهش خورد بنظرم یک آدم فلسفی و بی‌نهایت عادل اومد و از صمیم قلبم آرزو کردم که کاش یک روزی منم تو یکی از زمینه های جادوگری و طلسمی که برام تعیین می‌کنه بتونم عادل و بهترین باشم. اون روز پیر مجیک به من طلسم راز رو یاد داد. اول از هر چیزی ازم خواست تا اونو تو وجود خودم تقویت کنم. اون گفت که همه ما دو گوش و یه زبون داریم، برای اینکه یه حرفی رو دوبار گوش بدیم و و یبار حرف بزنیم. از من خواست تا شنونده خوبی باشم و تمرین کنم بجای حرف زدن، بیشتر گوش بدم و بتونم حرفایی که اعضا بهم می‌زنن و تو دلم نگه دارم و مانع از دو بهم زنی بشم و اگه کسی از جادوگرا خواست با استفاده حرف یا راز یکی از دوستاش، دو بهم زنی کنه، با استفاده از قدرتی که این طلسم به من داده بود، می‌تونستم این طلسم و عملی کنم و قدرت حرف زدن و از اون عضو بگیرم. و خطا کردن تو عالم ما، از قدرتمون کم می‌کنه و اگه سِمَت بالایی هم داشته باشیم، باعث میشه اونقدر ضعیف بشیم که پیر مجیک تصمیم بگیره ما رو از گروه اخراج کنه. دوستام هر کدوم تو طلسمی که پیر مجیک بهشون داده خبره شدن. یکیشون طلسم شهامت، یکیشون طلسم جرئت و.... و من چون کوچیک ترین عضو این گروه هستم، تازه نوبت من شده. بعد از اولین قرارم با پیرمجیک به یاران، دست راست خودش دستور داد تا از دور مراقبم باشه که ببینه تو کارهام چگونه عمل می‌کنم و چقدر واقعی رفتار می‌کنم! از اون روزا مدت زیادی می‌گذره و بالاخره من برای پیوستن به گروه بزرگ جادوگرا آماده شدم و امروز قراره مراسم رونمایی از طلسم راز میان اعضا برگزار بشه. هم خوشحالم و هم هیجان زده! این اولین باره که تو مراسم اصلی که توسط خوده پیر مجیک انجام میشه، هستم. همیشه این مراسمات زمانی برگزار میشه که حلقه بزرگ جادوگران تکمیل باشه، ستاره تو آسمون باشه و زیر نور ماه؛ پیر مجیک روبروی کسی که قراره از طلسمش رونمایی بشه، از شعله آتشی که وسط حلقه روشن کرده، چوب مخصوص اون فرد و آماده می‌کنه و بهش میده. بعدشم همه‌ی اعضای گروه با اون فرد بیعت می‌بندن و قول میدن تا زمانی که از اون فرد اشتباهی سر نزنه، کنارش باشن و ازش حمایت کنند. نفس عمیقی کشیدم و مثل بقیه صبر کردم تا ستاره‌ها خودشونو تو آسمون نمایان کنند و ماه کامل بشه. علوی وسط حلقه جادوگران با طبل توی دستش داشت آهنگ رونمایی از پیرمجیک رو می‌نواخت و بعد از چند دقیقه پیرمجیک با جاروی دستیش و فرم مخصوص مراسم معرفی طلسم جادوگرا، وسط حلقه اعضا فرود اومد. همه تعظیم کردیم و ورد مخصوص خوشامدگویی پیرمجیک و گفتیم... پیرمجیک نگاهی به آسمون کرد و دید که ماه کامل شده و ستاره ها هم در حال درخشیدن هستن. با چوب جادویی، شعله آتش رو روشن کرد و به من اشاره کرد تا روبروش قرار بگیرم. با اضطراب جلو رفتم اما لبخند پر از اطمینان دوستام، دلمو آروم کرد. پیر مجیک دستشو روی قلبم گذاشت و نور اعتمادی که نشانه قبولی من شد و به اعضا نشون داد و با حرکات دستش چوب جادوییم رو از شعله آتش بیرون کشید و به دستم داد. حس قدرت می‌کردم از اینکه بالاخره تونستم در این امتحان، پیروز بشم و مثل بقیه اعضا طلسم مخصوص راز رو از آن خودم کنم.
  8. مدیر اسپم میخوام دخترا

    هرکس آنلاینی بالا داره اعلام کنه

  9. دیروز
  10. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  11. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و نوزده وارد اتاق شده و درب را پشت سرش بست. با ورود به اتاق و کردن شمع، اولین چیزی که به چشمش خورد برگه‌های کتاب آنتوان بودند که در کنار چند جلد کتابش در کتابخانه قرار گرفته بود. پالتویش را روی تخت انداخته و به سوی بالکن اتاقش رفته و روی صندلی میز کوچک‌اش نشست. اکنون که به خانه آمده و تنها شده بود، تمامی خاطرات امشبش در حال مرور شدن بودند. شب طولانی را از سر گذرانده بود و حتی قرار بود جریانات امشب طولانی‌تر هم بشود. در اولین فرصت باید با جکسون سخن می‌گفت که بتواند کمی ذهنش را آرام کند اما اکنون هر چقدر هم که می‌خواست، نمی‌توانست ذهنش را هول و هوش جکسون و لیدیا نگه دارد و هر لحظه مسیر تفکرش به سوی مرد عجیب، آنتوان کج میشد. او انسانی آرام است؛ از آن جنس آدم‌هایی که حضورشان فریاد نمی‌زند، اما وقتی وارد جمع می‌شوند، همه ناخودآگاه متوجه حضورشان می‌شوند. صدایش همیشه نرم و شمرده است، نه برای جلب توجه بلکه برای آن‌که هر واژه را به‌درستی ادا کند. کمتر پیش می‌آید وسط حرف کسی بپرد؛ بیشتر شنونده است تا گوینده. نویسنده بودنش در نگاهش پیدا است؛ نگاهی عمیق و گاهی خیره که انگار همیشه در حال روایت درونی چیزی است. او از دل لحظه‌های کوچک، داستان می‌سازد. وقتی در کافه نشسته، نگاهش روی آدم‌ها می‌چرخد، اما قضاوت نمی‌کند؛ فقط تکه‌هایی از زندگی آن‌ها را در ذهنش می‌چیند. اعتمادبه‌نفس بالایی دارد. خودش را باور دارد، می‌داند چه کسی است و چه ارزشی دارد. این اعتمادبه‌نفس گاهی شبیه غرور به نظر می‌رسد، اما با تکبر فرق دارد. او هیچ‌وقت خود را بالاتر از دیگران نمی‌بیند، فقط به خودش و توانایی‌هایش ایمان دارد. همین موضوع باعث می‌شود دیگران فکر کنند سخت می‌شود به او نزدیک شد، اما وقتی نزدیک می‌شوی، می‌بینی گاهی اوقات رفتارش صمیمی و بی‌ادعاست. در کمک کردن به دیگران مستقیم عمل نمی‌کند. شعار نمی‌دهد، راه‌حل روی میز نمی‌گذارد، یا نصیحت مستقیم نمی‌کند. بیشتر با گوش دادن، با نگاه کردن، با یک جمله‌ی کوتاه در لحظه‌ی درست، تأثیرش را می‌گذارد. توجهی پنهان دارد؛ مثلاً لیوان آب را قبل از اینکه تو بخواهی جلویت می‌گذارد، یا وقتی حواست نیست به جزئیاتی که برایت مهم است دقت می‌کند. لباس پوشیدنش ساده است اما مرتب؛ چیزی که نشان دهد به ظاهرش بی‌توجه نیست، ولی خودش را پشت زرق و برق پنهان نمی‌کند. حرکاتش سنجیده‌اند، نه کند و نه عجولانه. درونش همیشه پر از گفت‌وگوی بی‌صداست؛ گاهی با شخصیت‌های داستان‌هایش، گاهی با خودش. سکوتش نه از ناتوانی در حرف زدن، که از انتخاب است. چون می‌داند هر کلمه‌ای وزن دارد و نباید بیهوده خرج شود. در لحظات اولی که کسی در کنارش می‌نشیند دلش می‌خواهد بلند شود و فرار کند، اما هر چه که می‌گذرد بیشتر از آن همنشینی لذت می‌برد حتی اگر گه‌گاهی تا حد مرگ از او عصبانی بشود. اما در نهایت او، هر چقدر هم که سعی می‌کرد در تنهایی و خلوت خودش منزل گزیند و از انسان‌ها دور شود باز هم در نهایت او کسی بود که به انسان‌ها اهمیت می‌داد؛ حتی اگر چیزهای خیلی کوچکی باشد. همین که تمامی مسئولیت ژنرال لامارک در محفل را به دوش کشیده بود و تمامی کارهای او را بدون بحث برایش انجام می‌داد تا ژنرال بتواند با کارهای دیگر رسیدگی کند، در سکوت و بدون حرکت جلوی دوشس ژاکلین می‌نشست و همانطور که دود سیگارش را بیرون می‌داد به سخنان دوشس گوش می‌داد یا همان لحظه‌ای که شمع را بردی او جلو کشیده بود تا بتواند نوشته‌ها را ببیند. حتی شب‌هایی که بعد از تمامی بحث‌های پیش آمده در محفل او را به خانه می‌رساند و در مسیر به تمامی سخنانش گوش داده و با کمال میل پاسخ او را می‌داد نیز یک درجه اهمیت دادن او به انسان‌های اطرافش را بالاتر می‌برد. همانطور که نشسته بود و هوای خنک و ملایم بهاری را به ریه‌هایش می‌فرستاد، به کتاب درون کتابخانه نگاه کرد. حتی آن لحظه‌ای که او را به عنوان منتقد خود انتخاب کرده بود و این حس را به جیزل داده بود که او نیز می‌تواند یک قدم مفید در این مسیر بردارد و یک فرد تاثیر گذار در آن محفل و این کتاب باشد. در نظر او این چیزهای کوچک شاید بهتر بود از صدها حرف بدون سر و ته از انسان‌هایی که سعی می‌کردنر نشان بدهند که به دروغ به اطرافیان خود اهمیت می‌دهند.
  12. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هجده لبخندی روی لب‌های جیزل نشسته و کمی لب‌هایش به سوی بالا کج شد. نگاهش را پایین انداخت و به کفش‌هایش نگاه کرد. - من نمی‌دانم چگونه باید مانند یک منتقد کتاب شما را بخوانم و چگونه درباره‌اش سخن بگویم. کوتاه و خلاصه‌وار عذرهایش را بیان کرد و بعد به آنتوان نگاه کرد. با آن گردن کج شده و چهره‌ی بدون لبخند مشخص بود که هنوز قانع نشده است. - موسیو... - دانشجوهای عادی انقدر حرف نمی‌زنند! جیزل، مستقیم به چشمان او خیره شد. نتوانست جلوی خود را بگیرد و به شوخی او لبخند نزند. - بخاطر خودتان می‌گویم؛ می‌خواهید من آن را نقد کنم تا دیگر هیچ کجا آن را منتشر نکند؟ آنتوان بی‌توجه به آن همه حرافی او نگاهش را به بیرون داد گویی حوصله‌اش از سخن‌های او سر رفته. - هیچوقت تا کنون یک منتقد که در دخمه‌های خالی بنشیند و از صبح که چشم می‌گشاید تا هنگامی که چشمانش درد بگیرد جلوی کتابم بنشیند را انتخاب نکرده‌ام. مکثی کرد تا نفسی بکشد. عادت نداشت یک بند و پشت سر هم سخن بگوید و میان هر سخن طولانی لحظه‌ای مکث می‌کرد. - تا کنون نیز منتقدی نداشته‌ام که از ته دل بخواهم کتابم را به او بسپارم و خودم بروم و گم و گور بشوم؛ این منتقدهای حکومتی هیچ کاری را به درستی انجام نمی‌دهند. جمله‌ی آخر را با نگاه کردن به چهره‌ی او بیان کرد. - اکنون شاید بتوانم این کار را بکنم اگر شما بپذیرید که کتاب مرا نقدکنید. - اما من هیچ چیز نمی... - لطفا! میان سخنش پریده بود. هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه می‌کردند. نگاه نافذ آنتوان مستقیم به چشمانش خیره شده بود و گویی حتی در آن تاریکی نیز می‌توانست تمامی افکارش را از درون چشمانش بخواند؛ در مقابل جیزل می‌خواست منتقد کتاب او باشد اما از کوچک‌ترین اشتباهی می‌ترسید. کم‌کم به خانه می‌رسیدند. چراغ‌های اطراف خیابان داشتند در نظرش آشنا می‌آمدند. - دخترک منتقد واقعی کتاب‌ها خواننده‌های آن‌ها هستند نه آن کسانی که پول می‌گیرند تا کتابت را بخوانند. بلکه آن‌هایی که خودشان و وقت‌شان را برای کتاب یک نویسنده می‌گذارند. کوتاه گفت و دوباره یک مکث! - اگر قرار باشد کتابم را به کسی بدهم که برای خواندن هر متنش خواهان پول است و در آخر نیز آن چیزی را تحویلم می‌دهد که به نفع خودش باشد، دیگر چگونه می‌توانم نام خودم را یک نویسنده بگذارم؟ درشکه ایستاد و صدای درشکه‌چی بلند شد. - موسیو، رسیدیم! آنتوان بعد از مکثی که در سخنش ایجاد شده بود، به سخن او توجه نکرد و ادامه داد. - یک نویسنده هنگامی یک نویسنده می‌شود که حقیقت را در جامعه گسترش داده و مردم را آگاه کند، چیزی که یک منتقو حقوق بگیر نمی‌خواهد متوجه بشود. سکوت کرد. دیگر قصد نداشت چیزی بگوید. نگاهش را به بیرون داد؛ می‌دانست حرف‌هایش تاثیرات لازم را بر جیزل گذاشته‌اند و دیگر نیازی نیست بیشتر از این تلاش کند. جیزل، همانطور که درب درشکه را می‌گشود پاسخش را داد. - من فکرهایم را می‌کنم و به شما اطلاع می‌دهم که می‌توانم منتقد کتاب شما باشم یا خیر... مکث کرد و به سوی آنتوان برگشته که ناگهانی دست او را در دست گرفته بود تا به او کمک کند پایین برود. سردرگم به او نگاه کرد. - وقتی کسی دودل می‌شود و می‌خواهد به چیزی فکر کند یعنی همان لحظه هم آن را پذیرفته است. آنتوان گفته و درب درشکه را بسته بود. تا زمانی که درشکه کاملا از خیابان خارج میشد هر دو به یکدیگر خیره شده بودند. آنتوان به اویی که در خیابان بی‌حرکت ایستاده بود نیشخند می‌زد و او نیز متعجب به مسیر درشکه نگاه می‌کرد. این مرد گاهی اوقات آداب و معاشرت با یک زن را فراموش می‌کرد. شاید هم چون از او بزرگ‌تر بود به چنین چیزهایی توجه نداشت. دست از نگاه کردن به دستش برداشته و به سوی خیابان رفت و پس از گشودن درب خانه وارد حیاط شد. - مادامازل، تنها آمدید؟ این صدای درشکه‌چی بود که با پالتویی که دور خود انداخته بود و در حالی که دستکش‌هایش را به دست می‌کرد و آن‌ها را نصف و نیمه رها کرده بود، متعجب از او پرسید. - خیر آقا! کوتاه پاسخ داده و وارد سالن شد. با قدم‌هایی آهسته به سوی پله‌ها رفته و بالا رفت. از باریکه‌ی زیر در اتاق مادر ایزابلا نور شمع بیرون می‌زد. پس او بیدار شده بود.
  13. سرداب تاریک مثل دهانی باز به استقبال من آمد زمزمه‌های سرداب روی دیوارها شناور بودند، اما هیچ کلامی نداشتند. آیینه‌ای روی سقف سرداب آویزان بود، قابش از نور نبود بود. سایه‌ها بدون وزن در هوا شناور بودند و زمین زیر پاهایم مثل مایع می‌جنبید و زمزمه‌ها رو به رویم به خطوطی رنگی تبدیل شدند و اطرافم رقصیدند، آیینه سطحش نرم شد، انگار می‌توانست حرف بزند. یک روح عبور کرد، نه به شکل انسان، بلکه به شکل خاطره. جیغی در ذهنم پیچید، اما حسی شبیه شور داشت. زمزمه‌ها به جریان هوا ملحق شدند و مسیر کشیدند. آیینه چشم باز کرد و به من نگاه کرد، اما من نبودم که دیده شدم. سایه‌ای عبور کرد و به چندین سایه تقسیم شد. جیغ‌ها دیگر صدا نبودند، بلکه لمس شدند. زمزمه‌ها روی دیوارها خط خطی شدند و حرکت کردند. آیینه خم شد و در کوچکی به سرداب تازه باز شد. سایه‌ها عبور کردند، بدون شکل و حد و مرز. جیغی از اعماق زمان برخاست، بدون ترتیب. زمزمه‌ها روی لب‌ها نشستند، اما حرفی نزدند. آیینه از سطحش جدا شد و مثل آب در هوا حرکت کرد. سرداب دیگر فقط مکان نبود، بلکه موجودی زنده بود. ارواح عبور کردند، لمس لحظه‌ها بودند نه ترس. جیغ‌های گذشته و آینده با هم آمیختند. آیینه مرا به جایگاه تازه‌ای کشاند. زمزمه‌ها به شکل و رنگ تبدیل شدند. سرداب مانند دریای عمیق شد و من شناور شدم. سایه‌های عبور کرده بخشی از من شدند. جیغ‌ها زبان سرداب شدند، زبان عبور و تغییر. زمزمه‌ها با حرکات سنگ‌ها هماهنگ شدند. آیینه به آرامی خم شد و مسیر تازه‌ای نشان داد. سرداب گسترش یافت و تاریکی مایع شد. سایه‌ای عبور کرد و با من یکی شد. جیغ‌ها حالا رقص و موسیقی بودند. زمزمه‌ها روی سقف نقاشی شدند، خطوط زنده. آیینه چشمک زد و تصویری تازه شکل گرفت، سرداب با هر حرکت تنفس تازه‌ای کرد. سایه‌ها عبور کردند، ولی رد و اثری باقی نگذاشتند. جیغ‌ها حس تازه‌ای از جهان به من دادند. زمزمه‌ها مثل نور، مسیرم را روشن کردند. آیینه راهی به اعماق سرداب باز کرد و سرداب زنده شد، دیوارها به حرکت درآمدند. جیغ‌ها دیگر ترس نبودند، بلکه دعوت بودند. زمزمه‌ها با موج‌های سرداب یکی شدند. آیینه مرا به گوشه‌ای ناشناخته هدایت کرد. سرداب شعاعی از نور و سایه شد. سایه‌ها رقصان عبور کردند، بدون محدودیت و جیغ و زمزمه، آیینه و سرداب، همه با هم به سکوت رسیدند.
  14. درود ماوراء حال و احوالتون چطوره؟! با مسابقات هاگوارتز چیکار میکنید؟ خوش میگذره؟!😉🤍 مسابقه امروز ما معروف به پنج کلید هستش، همتون هم باهاش آشنایی دارید منتهی از نوع تخیلیش رو نه! خاطرتون هست که یک کار هم گروهی بهتون داده بودم؟ خیلی شیک رفاقت داشتید با هم گروهی‌هاتون؟ خب الان می‌خوام هیجان انگیزترش کنم🔮🙃 مسابقه پنج کلید مسابقه ای هستش که شما رو به جای رقابت با گروه های دیگه مقابل هم گروهی خودتون قرار میده، الان وقتشه تصور کنید صدای خنده شیطانی زری بلند شده😈 پنج کلمه مختص به هر گروه داده میشه، هر عضو موظفه که سکانس پنجاه خطی بنویسه که اون کلمات درش استفاده شده🔮✨ اون پنج کلمه داخل اتاق هر گروه توسط جغد نازنینم گذاشته میشه🏰🦉 زیر پنجاه خط، بالای پنجاه خط مجاز نیست دقت کنید قشنگام(یکم اینور اونور عیبی نداره من هرچقدر هم بخوام بدجنس رفتار کنم نمیتونم)🤍✨ همراه با این مسابقه قراره که برای هر عضوی که وقتش رو داره و خواستار شرکت هستش، چالش های خفنی برگزار کنم، مثلا: خون‌آشام‌ها، دفتر خاطرات داشته باشن❤️ ارواح، کلبه تسخیر شده داشته باشن🩶 جادوان، طلسم خاص خودشون رو بسازن💚 گرگ‌ها، خونه عشقشون با انسان رو داشته باشن🩵 اطلاعات دقیق رو بهتون بعد این مسابقه میگم، فرصت ارسال این سکانس ۷۲ ساعت هستش پس منتظر نوشته‌های نابتون هستم. @عسل @هانیه پروین @S.Tagizadeh @QAZAL @shirin_s @Taraneh @ملک المتکلمین @Amata @سایان @Mahsa_zbp4 @raha @آتناملازاده 🌿بای بای🌿
  15. سجاد

    هپ با ضریب ۷

    ۳۱۹
  16. سجاد

    هپ با ضریب ۵

    ۶۰۷
  17. سجاد

    مشاعره با اسم پسر🩵

    اصغر
  18. سجاد

    مشاعره با اسم دختر🩷

    افسانه
  19. پارت ۲ شیشه‌های توت‌فرنگی و ترشی، به ترتیب قد کنار هم چیده شده بودند. استلا شیشه را کناری گذاشت و به طرف در رفت. دبه شیر را برداشت و به خانه برد. مادرش در حالی که سعی می‌کرد پارچه‌ی ظریف و نازکی را که مخصوص صاف کردن شیر بود، روی قابلمه تنظیم کند، گفت: — استلا، زود باش! من نمی‌تونم تا صبح منتظرت بمونم. اون دبه رو بیار و بریز توی قابلمه. استلا دبه شیر را که خیلی سنگین بود، روی قابلمه برگرداند. کمی شیر روی زمین ریخت که خدا را شکر از چشم خانم کاترین پنهان ماند. استلا در حالی که نگاهش خیره به پارچه بود و تمام حواسش سمت شیرها بود، گفت: — مادر، تو همسایه‌ی جدید را می‌شناسی؟ ابروهای خانم کاترین در هم رفت و بدون اینکه نگاهش را از شیرها بردارد، گفت: — نه! پدرت تذکر داده که با اون‌ها حرف نزنیم! استلا بهتره تو هم زیاد در موردشون کنجکاوی نکنی. از پدرش چنین چیزی بعید نبود؛ اما باز هم چشم‌های استلا از تعجب گرد شد و انگار حرف تازه‌ای شنیده باشد، با تعجب پرسید: — چرا؟ مگه این خانواده چه کاری انجام دادن؟ شیرها تمام شد. مادر پارچه را با دقت روی هم تا کرد و استلا دبه را کناری گذاشت و منتظر جواب سوالش، به خانم کاترین نگاه کرد. خانم کاترین قابلمه‌ی پر از شیر را روی اجاق گاز گذاشت و شعله را کم کرد. دبه شیر را زیر آب گرفت تا بشوید. — کاری انجام ندادن استلا، ولی اون ها با ما فرق دارن. منم با نظر پدرت موافقم. تو هم حواست باشه زیاد کنجکاوی نکنی، چون پدرت ناراحت می‌شود. استلا کوتاه نیامد و گفت: — مگه چه فرقی با ما دارن؟ خانم کاترین نگاه بدی به استلا انداخت که استلا آن را این‌گونه ترجمه کرد: «خیلی داری حرف می‌زنی‌ها!» و ساکت مادرش را نگاه کرد. — اونا مسیحی نیستن، در ضمن کلاً ایتالیایی هم نیستن. دین ان‌ها با ما فرق داره. به نظر من هم بهتره زیاد با اون ها حرف نزنیم. اصلاً باورم نمی‌شه که اون‌ها به مسیح اعتقاد ندارن. خانم استلا، انگار که حرفی گناه‌آلود زده باشد، فوراً علامت صلیب روی خودش کشید، چشم‌هایش را بست و دعایی زیر لب نجوا کرد و دوباره مشغول کارش شد. استلا بهت‌زده به طرف اتاقش رفت و دوباره پرده‌ی پنجره را کنار زد. حالا حیاط خالی بود و فقط رد باران روی خاک نرم باقی مانده بود.
  20. هفته گذشته
  21. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و هفده دوباره عقب رفته و به صندلی تکیه داد. آرام پرده‌ی کوتاه جلوی پنجره‌ی درکشه را کنار زده و به بیرون از آن خیره شد. کمی پنجره باز کرده و نسیم خنکی به داخل وزید. آهی کشید. - آه دخترک، هنوز آنقدر کوچک هستی که حتی نمی‌توانم سخنی بگویم که نکند امیدت برای آینده را از بین ببرم. آرام گفت. لبخند نمی‌زد و چشمانش بی‌روح شده بودند؛ دوباره به همان آنتوان واقعی تبدیل شده بود. - هر چه که سن تو افزایش می‌باید می‌فهمی که زندگی اصلا جایی نیست که بخواهی حتی برای یک لحظه هم خودت را عصبی کنی. هر چه که بشود دنیا به جلو می‌رود. چه در سکوت بنشینی و دوردست را تماشا کنی و یا چه هر لحظه آماده‌ی بحث و جدل باشی. در سکوت به او گوش می‌داد. حتی تکان هم نمی‌خورد که مبادا میان سخت او پریده باشد و او را از افکارش بیرون بکشد. نگاهش را از بیرون گرفته و به جیزل داد. - البته که خوب است اگر انسان امیدب داشته باشد برای ادامه‌ی زندگی... مکث کرد. نگاهش را از چهره‌ی او گرفته و به کنار سر او و روی صندلی داد. - اگر انسان بتواند امید را در خودش زنده نگاه دارد خوب است؛ البته که خوب است! آرام با خود زمزمه می‌کرد. - پس فکر کنم شما هنوز از آن آدم‌های امیدوار هستید. جیزل بدون اختیار گفت. هنگامی که آنتوان با ابروهایی بالا رفته دوباره به او نگاه کرد متوجه شده که شاید نباید این حرف را می‌زد. حرف بدی نزده بود اما ناخودآگاه به او القا شده بود که نباید این را می‌گفت. - منظور بدی ندا... - می‌دانم! آنتوان، او را از ادامه‌ی سخنانش و بهانه‌هایش بازداشت. - تا کنون کسی مرا انسان امیدواری خطاب نکرده بود؛ همه فقط می‌گویند دست از زندگی شسته‌ام، چگونه شما مرا انسان امیدواری می‌دانید؟ آرام و شمرده‌- شمرده گفته بود. - پس در نظرتان انسان امیدواری هستم؟ - آری! بدون درنگ پاسخ داد. - چگونه؟ کنجکاو پرسید. طوری به او نگاه می‌کرد که گویی مرگ و زندگی‌اش به این پاسخ وابسته است. - خیلی از پاسخ من شوکه شده‌اید موسیو؛ به نظر من هر انسانی حتی آن کسی که دیگر هیچ چیزی لبخند بر لبش نمی‌آورد تا زمانی که در این دنیا برای چیزی تلاش کند، امید در او زنده است. به آنتوان که اکنون با دقت به او خیره شده بود، چشم دوخت. - به نظر شما تنها یک انسانی که کمی امید دارد نیستید، شما یک انسان امیدوار هستید. - و تفاوت این دو در چیست؟ نگاهش را از او گرفته و به سقف درشکه چشم دوخت. - انسانی که کمی امید دارم، شاید در آخر دست از آن بکشد و کنار برود اما انسان امیدوار هر چه هم که بشود دلبستگی‌هایش را رها نمی‌کند. شما امیدوار هستید؛ دلبستگی‌هایتان را فراموش نکرده‌اید. دوباره نگاهش را به او داد. - شما هنوز هم کتاب می‌نویسید و به دنبال یک منتقد می‌گردید، هنوز هم شبانه به محفل می‌آیید و به صدای پیانو گوش می‌دهید و سعی می‌کنید یا افراد دیگر ارتباط برقرار کنید، هنوز هم به صحبت‌های دوشس ژاکلین گوش‌فرا می‌دهید... مکث کرد. کمی خم شد تا چهره‌ی او را در تاریکی ببیند. - اگر این امیدواری نیست پس چیست؟ انسان تا زمانی که کاری برای انجان دادن در این دنیا داشته باشد، امید هم به همراهش می‌آید و شما هنوز کاری برای انجام دادن دارید. آنتوان هیچ نمی‌گفت و فقط با یک لبخند خیلی کوچک به او خیره شده بود. دست به سینه نشسته و با گردنی کج او را تماشا می‌کرد. - اگر انقدر خوب سخن می‌گویید که حتی فردس مانند من را تحت تاثیر قرار می‌دهید چگونه خود را فقط یک دانشجوی ساده می‌بینید؟ جیزل لبخندی زد. بالاخره بعد از گذشت ساعت‌های طولانی که یادش رفته بود لبخند بزند. امشب همه‌چیز برایش طولانی و آرام می‌گذشت؛ حتی گویی مسیر کافه تا خانه نیز طولانی‌تر شده بود.
  22. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و شانزده آنتوان با ابروهایی بالا رفته و نیشخندی متعجب به او چشم دوخته بود؛ گویی انتظار نداشت آنقدر واضح و بدون درنگ پاسخی برای کنایه‌هایش در جیب داشته باشد. - اما خب آنقدر هم گستاخ نیستم که بخواهم کتاب یک نویسنده را نقد کنم. جیزل اضافه کرد. هر چقدر هم سعی می‌کرد حرف دلش را بزند و گاهی اوقات زود از کوره در می‌رفت باز هم به خودش اجازه‌ی این را نمی‌داد که با فردی که هیچ دشمنی با او ندارد، سر جنگ بردارد و بخواهد دلخوری ایجاد کند. او همیشه این‌گونه بود؛ حتی در آن زمانی که در روستا سپری کرده بود نیز بیشتر اوقات سعی می‌کرد طوری پاسخ دیگران را بدهد که از او حس بدی نگریند. درست بود که آن‌ها تمام و کمال تلاش خود را می‌کردنو تا به او آسیب بزنند و هر کلمه‌ای که از دهان‌شان خارج می‌شد، مانند تیری در قلبش فرو می‌رفت اما باز هم او تا زمانی که کاملا کاسه‌ی صبرش پر نشده بود، با آن‌ها بد رفتاری نمی‌کرد. بیشتر اوقات سعی می‌کرد سکوت را برگزیند که البته بیشتر شکست می‌خورد و مجبور میشد دهان به دهان آن‌ها بگذارد. گاهی هم از آن‌ها متشکر بود که در بحث‌ها به او اجازه‌ی سکوت می‌دادند! آنتوان همانطور که دست به سینه جلوی او نشسته بود، سر تکان داد. نگاهی که در چشمانش نسبت به خود می‌دید باعث میشد فکر کند عقلش کم است. - پس مادمازل دانشجوی عادی، شما چطور تصمیم می‌گیرید که می‌توانید منتقد من باشید یا خیر؟ جیزل مستقیم به او نگاه کرد. لبخند محوی روی صورت آنتوان نشسته بود؛ به صندلی تکیه داده و دست به سینه منتظر پاسخ او بود. دوباره یکی از آن سوال‌های پر از تمسخر! - من... خب... مکث می‌کرد. نمی‌دانست چه پاسخی باید بدهد. آیا فقط باید حقیقت را می‌گفت؟ - آخر من آنقدر چیز زیادی نمی‌دانم... - پس نمی‌توانید تصمیم بگیرید! آنتوان میان حرفش دویده بود. دوباره به او خیره شد. - چه؟! متعجب و آرام پرسید. اکنون دیگر او را از تصمیم گیری هم منع می‌کرد؟ - منظورتان چیست موسیو؟ به نظرتان آنقدر خنگ هستم که حتی نتوانم تصمیم بگیرم؟ شما مرا این‌گونه شناخته‌اید؟ درست است که می‌گویم چیز زیادی نمی‌دانم اما این دلیل نمی‌شود شما مرا این‌گونه خطاب کنید و... صدای خنده‌ی آنتوان باعث شد او سکوت کرده و با اخم‌هایی در هم کشیده دوباره به او خیره شود. یک‌سره حرف زده بود. حتی میان آن همه صحبت‌های عصبی یک نفس هم نکشیده و مطمئن بود صورتش به قرمزی گراییده. - مادمازل... آه... مادمازل! همانطور که دستش را روی شکمش گذاشته بود با صدای بلند می‌خندید. جیزل متعجب به او خیره شده بود؛ حرکاتش باعث سردرگمی‌اش شده و نمی‌دانست که به چه چیزی آنقدر عمیق می‌خندد. تا کنون آنتوان را ندیده بود که به غیر از لبخندهای ریز و پوزخند‌های کج و معوج دهانش بازتر شود و اکنون او این‌گونه می‌خندید! - موسیو... با نگرانی و ترس او را صدا زد. در فکرش می‌گذشت نکند چیزی در جلدش فرو رفته باشد. آنتوان کم‌کم دست از خنده برداشت اما هنوز لبخند روی لبانش بود. با انگشت رد اشک‌هایی که از خنده‌ی زیاد از چشمش سرازیر شده بودند را پاک کرد. - آه دخترک... شما گاهی اوقات تبدیل به یک مادمازل تمام عیار شده و گاهی اوقات نیز از اعماق وجودتان آن دختر کوچک را بیرون می‌کشید. بدون تمسخر و طعنه گفته بود. دست‌هایش را دو طرف خود گذاشته و کمی به سوی او خم شد. - دخترک؛ فکر نمی‌کنی خیلی زود از کوره در می‌روی؟ در سکوت، از آن فاصله‌ی نزدیک به او خیره شد. بله؛ درست است، او زود از کوره در می‌رفت. - فکر می‌کنی منظورم این بود که چیزی نمی‌دانی؟ خیر دخترک؛ منظورم این بود که در تصمیم گیری برای اینکه منتقد من باشی یا نباشی چاره‌ای نداری. جیزل چندین بار پشت هم پلک زد. شاید چیزی در چشمش فرو رفته بود و شاید هم می‌خواست خجالتش از چشمانش بیروت بریزد. و او دوباره بدون فکر کردن عصبی شده بود و یک‌بار دیگر هم خود را خجالت‌زده کرده بود. این مرد تا کنون چند بار سرافکندگی او را دیده بود؟ خدا می‌داند!
  23. 🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖 داستان نوبرانه: «سایه سنگین» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @Alen از ستاره‌های خوش‌قلم انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، تراژدی 📜 صفحات: ۴۷ ─── ✦ ─── 🍂 خلاصه‌ای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: « ...آیا این‌بار می‌تواند آزاد شود؟ یا باز هم در تاریکی فرو خواهد رفت؟ » 🌌 گوشه‌ای از جهان داستان: «...تا آن روز، روزی که مادرش با مردی آمد؛ مردی با چشمان عسلی و موهای کم‌پشت، یک غریبه! » 🔗 دروازه‌ی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/08/30/دانلود-داستان-سایه-سنگین-از-الناز-سلما/ ─── ✦ ─── هر داستان یک سیاره تازه است🚀✨
  24. QAZAL

    تمرین قلم

    ته کشیدم انگار که ماشینی از روم رد شده...
  25. عسل

    تمرین قلم

    خانه‌ای درونم هست که شمع‌هایش یکی‌یکی خاموش می‌شود
  26. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و پانزده دیگر وقت را معطل نکرده و از پله‌ی کوچک درشکه بالا رفته و روی صندلی قهوه‌ای رنگش نشست. آنتوان نیز رو به او نشست. درشکه‌چی بدون اینکه آنتوان چیزی بگوید، با هی آرامی به راه افتاد. هیچ صدایی بین آن‌ها رد و بدل نمیشد و تنها صدایی که سکوت بین آن‌ها را می‌شکست، صدای برخورد سم اسب‌های درشکه بر روی زمین بود. جیزل، کمی این دست و آن دست کرد. هر دو دستش را کنار خود روی صندلی چسابنده و کمی به جلو خم شده بود و از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد. حقیقتا بیرون از درشکه هیچ چیز جالبی نداشت. همه‌چیز تاریک بود و فقط ساختمان‌های بی رنگ و رو را می‌دید که به سرعت از کنارشان می‌گذشتند اما هر دوی آن‌ها به بیرون نگاه می‌کردند؛ گویی چیز دیدنی وجود دارد که نظرشان را جلب کرده باشد. یا شاید هم دیدن آن ساختمان‌های وارفته بهتر از فضای معذب کننده‌ی درون اتاق درشکه بود. هر لحظه تا توک زبانش می‌آمد که بپرسد چرا دوباره در کارهایش دخالت کرده و نگذاشته بود عضو محفل بشود. شاید هنوز یک دختر جوان باشد که چیز زیادی نمی‌دانست اما حداقل آنقدر می‌فهمید که بخواهد تصمیم بگیرد عضو آن محفل بشود یا که خیر! هر لحظه که می‌خواست دهان بگشاید و از او بپرسد با نگاه سرد و بی‌روح آنتوان مواجه میشد که به بیرون خیره شده بود و همین دست و پایش را برای سخن گفتن می‌بست. در همین فکرها غرق بود. گه‌گاهی خودش را سرزنش می‌کرد و می‌گفت که باید همانجا با آنتوان مخالفت می‌کرد؛ لحظه‌ی بعد تصمیم می‌گرفت اکنون با او سخن بگوید و یک ثانیه بعد دلخوری‌اش برطرف میشد زیرا آنتوان اجازه ورود او را به محفل صادر کرده بود. این مرد، روح و روان او را بدون اینکه بخواهد، بر هم زده بود. - از کتاب لذت می‌برید؟ این آنتوان بود که بالاخره زبان گشاییده و آن سکوت کذایی و افکار بلند جیزل را بر هم زده بود. جیزل، نگاهش را به او داد اما آنتوان همچنان به بیرون از پنجره نگاه می‌کرد. داشت درباره کتابی که به او داده بود تا بتواند منتقد آن باشد، سخن می‌گفت. - خیر موسیو! آنتوان نگاهش را که تا کنون سرد به بیرون خیره شده بود به او داد. ابروهایش بالا رفته و پوزخند متعجبی بر لب داشت. - منظورتان چیست؟! با چشمانی گشاد شده و سری که اکنون کج شده و ابروهایی بالا رفته از او پرسید. - متاسفانه هنوز آن را نخوانده‌ام که بخواهم از آن لذت ببرم. گردن آنتوان با شنیدن هر کلمه بیشتر صاف شده و به حالت اولیه‌اش باز می‌گشت. ابروهایش بر سر جای خود برگشته بودند و پوزخندی پاک شده بود. دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده و به او نگاه کرد. خیالش آسوده شده بود. فکر نمی‌کرد کسی بخواهد از کتابش ایراد بگیرد و با شنیدن سخن جیزل و بد برداشت کردن از آن، متعجب شده بود. - شما امان ندادید تا به شما بگویم که من فقط یک دانشجوی عادی هستم، نمی‌توانم منتقد چنین کتاب ارزشمندی بشوم. آنتوان با لب‌های جمع شده، سر تکان داد. - اگر فقط یک دانشجوی عادی هستید پس برای چه می‌خواستید در محفل نام‌نویسی کنید؟ یا طعنه گفته بود. چشمانش باریک شده و با دقت به او نگاه می‌کرد. - من... مکث کرد. چرا در مقابل این مرد تلاش می‌کرد سخنانش را قبل از بیان مزه‌مزه کند؟ چرا انقدر در مقابل او خنگ به نظر می‌رسید؟ چیزی که مطمئن بود، نبود! - من یک دانشجوی عادی هستم اما در این جامعه زندگی میکنم؛ فکر نمی‌کنم برای فهمیدن اینکه در زندگی‌های‌مان چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است نیازی باشد انسان نخبه باشد یا از سطح هوش بالایی برخوردار باشد، گاهی اوقات یک کودک ممکن است از یک سیاست‌مدار بهتر اوضاع جامعه را درک کند. بدون مکث گفت. نمی‌خواست مکث کند که تمامی افکارش بر هم بریزد و یک صدا از ته اعماق مغزش به او دستور بدهد تا سکوت کرده و چیزی نگوید. درست بود که از این مرد تحصیلات کمتری داشت اما این دلیل نمی‌شد که نتواند نظر خودش را بیان کند و افکار خودش را در زندان سرش پنهان کند که شاید به مزاج بعضی‌ها خوش نیایند!
  27. °•○●پارت نود چنگی به موهایش زد و آنها را عقب راند. سرش را به طرف دیگری چرخاند و دستش را دراز کرد: -بده من، یکی دیگه می‌گیرم. -لازم نکرده. پاکت شیرکاکائو را زیر چادرم مخفی کردم. دوباره راه افتادم، چند دقیقه‌ای می‌شد که ایستاده بودیم و سر شیرکاکائو بحث می‌کردیم. -کاش بدونم چرا لج می‌کنی! زبانم را روی لب‌های خشک و باریکم کشیدم. بی‌مقدمه پرسیدم: -آخرش چی میشه؟ امیرعلی دست‌هایش را به جیب شلوار جینش سپرد و قدم‌هایش را با من یکی کرد. -تو دوست داری چی بشه؟ کمی، اما کمی، به این سوال فکر کردم. -تا حالا بهش فکر نکردم. -یعنی تا حالا به زندگی بدون حیدر فکر هم نکردی؟ منظورش را متوجه شدم اما ترجیح دادم به روی خودم نیاورم. -خیابون بعدی از هم جدا شیم؛ نزدیک خونه‌ست، نمی‌خوام کسی ببینه. صدای آرامش را شنیدم: -چقدر دوسش داری؟ ایستادم، یا بهتر بگویم، سر جایم میخ شدم. میخی که یک چکش محکم بر سرش کوبیده شده بود. -به تو ربطی نداره! امیرعلی با یک قدم، مقابل من قرار گرفت. پیش از اینکه دهان باز کند. انگشت اشاره‌ام را بالا بردم: -نه! نمی‌خوام بشنوم. قرار نیست به اسم وکیلم، همچین سوال‌های بیخودی ازم بپرسی و منم بهت جواب پس بدم. چند ثانیه بی‌حرکت ایستادیم، آنقدری که توجه چند عابر به ما جلب شد. پچ‌پچ‌هایش را می‌شنیدم، نگاهشان از روی چادر هم می‌توانست روی پوستم بلغزد و حالم را به هم بزند. -برو کنار! قدم‌هایم را تند کردم. گندم منتظر من بود. -ناهید، ناهید صبر کن! دندان به هم ساییدم. اگر یکی از همسایه‌ها مرا با امیرعلی می‌دید، دیگر نمی‌توانستم در آن آپارتمان زندگی کنم. ایستادم و نگاه بی‌حوصله‌ام را به او دوختم: -من... ناهید من دارم همه تلاشمو می‌کنم، به والله که می‌کنم. نمی‌خوام اذیتت کنم ولی یه سری سوال مثل خوره میوفته به جونم. هر کی گفته بی‌خبری خوش‌خبریه، غلط کرده با هفت جدش! بی‌خبری برزخه... من... نفسش را بلند بیرون داد. دستش را به پیشانی‌اش کشید و گفت: -ببخش!
  28. °•○● پارت هشتاد و نه عقربه دقیقه‌شمار را می‌دیدم که به سرعت حرکت می‌کرد اما زمان برای من متوقف شده بود. دست لرزانم را با دست دیگرم پوشانده بودم، انگار اگر آن را می‌دید، به دروغ‌هایم پی می‌بُرد. -تموم شد؟ سرش را تکان داد و انگشت اشاره‌اش را از سوراخ بینی‌اش بیرون کشید. -اهم... کسی بهتون دستور میده؟ یا شده صدایی بشنوید که شما رو وادار به انجام یک‌سری کار بکنه؟ به شب حادثه برگشتم. آن شب صدایی به من گفت مکانیکی را به آتش بکشم؛ اما دستور نداد، آن صدا عاجزانه به من التماس کرده بود. -متوجه منظورتون نمیشم، تا حالا همچین اتفاقی برام نیوفتاده. آب دهانم را قورت دادم. با اشاره دستش، از روی صندلی بلند شدم و از آن اتاق جهنمی خارج شدم. -خوبی؟ رنگت پریده! -بریم... از اینجا... بریم... نمی... نمی‌تونم نفس بکشم. ساختمان خسته پزشکی‌قانونی را پشت سر گذاشتیم. -کسیم هست با حال خوش بیاد اینجا؟ نگاه آخرم را از نمای آجری‌اش گرفتم. -چی گفتی؟ -هیچی. حالا به اندازه چند خیابان از پزشکی‌قانونی دور شده بوديم. امیرعلی با نوک کفش، به دل برگ‌ها می‌زد و من؟ دهانم از آن‌همه دروغ، خشک شده بود. -باید برم مغازه. اخم‌هایش را در هم کشید، متاسفانه امیرعلی چادری نداشت که از چشم‌هایش در برابر نور خورشید محافظت کند. -چی می‌خوای؟ -آب. این کلمه را به سختی و با صدای ضمخت به زبان آوردم. -بیا! به دستش که پاکت شیرکاکائو را به سمتم گرفته بود خیره شدم. متوجه آن نشده بودم. -این چیه؟ -دیگه دوست نداری؟! چی شده؟ قسم خوردی از هر چیزی که قبلا خوشت می‌اومد فاصله بگیری؟ پاکت شیرکاکائو را از او گرفتم و جلوی صورتش تکان دادم. -نِی... نی نداره میگم!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...