رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. مرسی کمک می‌کنی

  3. امروز
  4. #پارت۳۹ هنوز صدای هشدار پیامک سرعت غیرمجاز ثبت شد‌روی گوشیم نیومده بود که سارا با خنده گفت: - خب بچه‌ها، حالا که پلیس راهنمایی یادمون کرد، نوبت شکممونه گرسنم شده، یه فست‌فودی می‌شناسم همین دور و برا عالیه نور آفتاب از شیشه‌های فست‌فود می‌تابید و افتاده بود روی صورت‌هامون بوی پیتزای داغ و سالاد سزار پیچیده بود تو هوا هرکدوممون یه چیزی سفارش داده بودیم. سارا پیتزای مرغ گرفته بود، هلیا پیتزای مخصوص و منم سالاد سزار که انگار صد سال بود ازش نخورده بودم. سارا با یه گاز گنده از پیتزاش باذوق گفت: - خدایی این خوشمزه‌ترین پیتزاست که تو این چند وقت خوردم هلیا با دهان پر گفت: - ببین... آدم یه پیتزا بخوره، یه عشق داشته باشه‌یه جمع دخترونه... زندگی چیز دیگه‌ای نمی‌خواد من خندیدم: - فقط یه چک‌جریمه کم داشت که اونم سارا زحمتشو کشید سارا با قیافه‌ای که ترکیب حرص و خنده بود گفت: - به قرآن فقط یه بار گاز دادم... اونم واسه فرار از پراید بغلی که داشت رقابت می‌کرد من چشم‌غره‌ای رفتم: - آره عزیزم، فقط گاز دادی، ولی خدا رو شکر از رو پیاده‌رو رد نشدی همین‌جور که با ولع می‌خوردیم، هلیا یه‌دفعه آروم و با ذوق گفت: - بچه‌ها... یه چیزی بگم؟ ما دوتا با دهن پر برگشتیم سمتش هلیا گفت: - من... بلاخره دل دادم به سام سارا که داشت نوشابه‌شو می‌خورد، نزدیک بود خفه شه: - چی؟ وای نه جدی میگی؟ من هم با لبخند کشیده گفتم: - بالاخره اون یهویی که می‌گفتی اومد؟ البته این یهویی حدود یک سال تو صف وایساده بود هلیا زد زیر خنده: - خب دیگه... نمی‌شد به همین راحتی‌ها اعتماد کرد. ولی سام واقعاً پسر خوبیه با معرفت، آروم، اهل دل... تازه شعر هم می‌خونه سارا لباشو غنچه کرد: - ای جونم! کیه این سام؟ چرا من ندیدمش؟ من: - چون تو تو این مدت با سرعت غیرمجاز دور شهر می‌زدی یه مدت نمی‌دیدی ما رو خندیدیم، کل‌کل کردیم، از هم‌دیگه عکس گرفتیم. حتی سارا از غذای منم یه گاز زد. همه‌چیز پر از حس زندگی بود. در همین لحظه گوشی سارا یه نوتیفیکیشن داد. نگاه کرد و یهو گفت: - وای بچه‌ها... جریمه اومده! واقعاً اومده ... تومن فقط برای سرعت هلیا زد زیر خنده: - فدای سرعتت بشم راننده فرمول یک من دست گذاشتم رو قلبم و گفتم: - فقط نگن سرنشینا هم مقصر بودن، چون ما فقط قربانی بودیم سارا خودشو زد به دیوار: - اه حالا مجبورم از بابا پول بگیرم. کاش بگم تو دانشگاه، استاد ازم خواست با گاز برم دنبال پرونده‌ها هلیا خندید: - آره باباتم حتماً باور می‌کنه استاد دانشگاه، راننده می‌خواد بعد از کلی خنده و غذا، ساعتو نگاه کردیم. وای نه‌‌باید می‌رفتیم دانشگاه، کلاس بعدی منتظر ما بود. سوار ماشین شدیم، آهنگ شاد گذاشتیم، دوباره با هم‌خونی، کوچه‌پس‌کوچه‌ها رو رد کردیم. با دل‌هایی پر از انرژی، سرخوش، مثل سه تا دختر بچه‌ی عاشق زندگی، راهی دانشگاه شدیم.
  5. فرصت ارسال: 20 خرداد شروع رای گیری: 20 خرداد پایان رای گیری: 25 خرداد 🌻🤍🌻
  6. درود و صد درود به نودهشتیا عزیز! با قسمت سوم ببین و بنویس در خدمتتون هستم، یک عکس جذاب دیگه دارم که به انتظار قلم شما عزیزان نشسته🤍 سری پیش شما حق رای به یک نفر رو داشتید و در این سری حق رای به دونفر رو دارید پس کاملا دستتون رو باز گذاشتم اما بازهم تاکید می‌کنم ملاک کامل اول شدن بر پایه این رای نیست تنها هفتاد درصد این رای‌ها ملاک هستش🩵 حواستون به امتیاز هایی که از این مسابقات میگیرید باشه که طبق قولی که داده بودم بهتون اون تعداد امتیازی که تو قسمت اول ذکر شده رو اگه مجموع امتیازتون نتیجه‌اش بشه سورپرایز تبلیغات رو ازمون می‌گیرید🤍 عکسی که براتون می‌زارم تنها تا سه روز باقی میمونه خودش حذف میشه پس اگه کسی عکس رو دیر دید و براش باز نشد می‌تونه بهم اطلاع بده که مجدد عکس رو شارژ کنم🩵 @سایه مولوی @shirin_s @Khakestar @Kahkeshan @اتاقی از آن من @آتناملازاده @هانیه پروین @QAZAL @Amata @Alen @SETAYESH @HADIS و کلیه کاربران نودهشتیا موفق باشید دوستون دارم بریم برای دیدن عکس خفن قسمت سوم ببین و بنویس😉👇🏻
  7. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  8. فصل اول بازی مرگ پارت شونرده ریو هنوز زانو زده بود. نفس‌هاش بریده بریده، دستاش دور سرش قفل شده بودن. تاریکی تو ذهنش می‌چرخید، و اون اعتراف، هنوز توی مغزش تکرار می‌شد. ولی وقتی سرش رو بالا آورد همه‌چیز تغییر کرده بود. نور دیگه‌ای نبود. سقف، دیوارها، زمین، همه خیسِ خون بودن. قطره‌قطره از شکاف‌های دیوار شره می‌کرد، مثل عرق مرگ،صدای چک‌چک خون توی سکوت طنین می‌نداخت. اما اون ترسناک نبود. ترسناک، اون چیزی بود که روبه‌روش ظاهر شد. نایا. نه یکی. ده‌ها تا. همه‌ با لباس همون روز توی مدرسه. همه با موهای آشناش. ولی... لبخند. اون لبخند لعنتی. لب‌هایی که تا نزدیکی گوش‌ها دریده شده بودن. چشم‌هایی بی‌روح، سیاه، و خالی. پوست صورت بعضی‌ها شکاف خورده، بعضی‌ها تا نیمه سوخته. ولی همه‌شون یه چیزو داشتن: لبخند. ثابت، بی‌حرکت، و مرگبار. صداهایی خفه از گلوی اونا بیرون می‌اومد: دوستش داشتی… مگه نه، ریو؟ - چرا نگفتی؟ - ما هنوز اینجاییم،منتظر یه جواب، یه حقیقت دیگه. و با هر قدمی که جلوتر می‌اومدن، بزرگ‌تر می‌شدن. بازوهاشون کش می‌اومد، انگشت‌هاشون درازتر، دندون‌هاشون بیشتر. هرچه ریو عقب می‌رفت، اونا نزدیک‌تر می‌شدن، تا جایی که دیگه دیوار پشتش بود. زمزمه‌ی اصلی از پشت سرش بلند شد. صدایی کاملاً شبیه نایا، ولی با بُمی مرده و بی‌احساس: - ما واقعی هستیم. بخشی از تو. هر بار که خواستی فراموشم کنی، ما شکل گرفتیم. نگام کن. به ما نگاه کن. بپذیر، که نتونستی فراموش کنی. ریو نفسش گرفت. چشم‌هاش پر اشک شد. لب‌هاش لرزیدن، اما بالاخره گفت. شما، واقعی هستین. چون من، هنوز تو رو فراموش نکردم. هیچ‌وقت نکردم. حتی وقتی با تمام وجودم خواستم. یکی از نایاها با گردنی شکسته، آروم سرشو خم کرد. - بالاخره گفتی همون لحظه، همه‌شون فریادی کشیدن. لبخندهاشون دریده‌تر شد، نور قرمز دیوونه‌واری تو چشم‌هاشون پیچید، و درست وقتی ریو فکر کرد تمومه، همه منفجر شدن. نه با خون، نه با گوشت. با دود. با دود. با سکوت. و ریو تنها موند. همون‌جا. روی زمین. در اتاقی که هنوز از سقفش خون می‌چکید. و صدای بازی مثل شلیک تیر تو سکوت پخش شد: - پذیرفته شد. خاطره‌ی مخفی، آزاد شد.
  9. فصل اول بازی مرگ پارت پونزده مه سنگین‌تر شد. صدای نفس‌های ریو توی فضای سرد می‌پیچید. سایان هنوز بسته به صندلی بود، اما سایه‌ای دور اتاق چرخ می‌زد، سایه‌ای که ریو نمی‌تونست ازش فرار کنه. صدای ضبط‌شده باز اومد: «بازیکن شماره‌ی ۳، حالا باید با حقیقتی رو‌به‌رو بشی که همیشه پنهان کردی…» همه‌جا تاریک بود. فقط یه نور ضعیف از بالای سر ریو می‌تابید، مثل چراغ اتاق بازجویی. صداهای ضبط‌شده، زمزمه‌های مبهم، مثل بادی که توی ذهن می‌پیچه: – «ریو… وقتشه رو راست باشی… نه با ما، با خودت. روی دیوارهای سیاه رنگ، تصویرهای قدیمی پخش شدن. مدرسه! دختربچه‌ای با لباس بهزیستی، موهای بلند طلایی، سرش پایین، گوشه‌ی حیاط نشسته بود. فقط یک دختر کنارش بود که اونم آیرا بود تا کلاس نهم همراهش بود. کنارش پسری ایستاده بود،ریو. ریو خشکش زد. زیر لب زمزمه کرد: - نه، این دیگه چیه، صداها تو سرش بلندتر شدن: - تو یادت میاد، اون همیشه تنها می‌نشست. هیچ‌کس باهاش حرف نمی‌زد،جز تو و آیرا ولی تو… تو جرأت کردی نزدیک شی. تصاویر سریع رد می‌شدن. نایا و ریو تو مدرسه، ریو همیشه کنارش بوو کمکش می‌کرد. نایا باعث شد ریو دیگه دعوا نکنه، شیطونی نکنه. سال‌ها گذشت، ریو قوی‌تر شد، بزرگتر شد،ساکت‌تر، ولی همیشه یه نفر تو ذهنش موند. نفسش بند اومد. تصویر روزی پخش شد که ریو وارد کلاس شد، صندلی نایا خالی بود. همه‌چیز سیاه شد. صدای خفه‌ی خودش توی اتاق پیچید: – «اون رفت، بدون خداحافظی،بدون یه نگاه، و من، هیچی نگفتم. هیچی نگفتم چون می‌دونستم اگه حرف بزنم، همه‌چی واقعی می‌شه. من،دوستش داشتم. از همون بچگی. ولی حالا حتی منو یادش نیست. و من باید اینو قورت بدم. باید قورت بدم که یه‌بار دیگه هم قراره ببازمش. صدای بازی دوباره پخش شد. - حقیقت ثبت شد. بازیکن شماره‌ی سه: شکست روحی – سطح بالا. تثبیت احساسات، ناموفق. دیوار روبه‌رو باز شد سایان روی صندلی بسته شده بود، اما لبخند محوی روی لبش بود، انگار همه‌چی رو فهمیده. ریو به زانو افتاد. برای لحظه‌ای دیگه قوی نبود. دیگه "نقاب ریو" روی صورتش نبود. فقط یه پسر شکسته بود. که تو دل یه بازی مرگبار، با خاطره‌ی یه عشق خاموش، داشت می‌جنگید. مرحله دوم فروپاشی آغاز شد.
  10. فصل اول بازی مرگ پارت چهاردهم هیچ‌چیو نمی‌شد دید. فقط یه صدای خش‌دار: - «ریو… تو همیشه قوی بود ؛ ولی حالا،وبت توئه.» ریو یه قدم جلو رفت. مه اطرافش رو بلعید. بقیه فقط صدای قدم‌هاشو شنیدن، بعد هیچی. سکوت. یه لحظه بعد، صدای فریادی توی مه پیچید. نایا داد زد: - «ریو؟!» صدا جواب داد. ولی نه ریو، یه صدای خیلی شبیهش، ولی خالی، سرد، مصنوعی: – «برگردین،اگه می‌خواین زنده بمونین…» نایا خواست جلو بره، اما ایرا بازوشو گرفت: - «نه، این ریو نیست…» لیا با ترس زمزمه کرد: - «بازی داره یکی دیگه‌مونو برمی‌داره…» در پشت سر ریو آروم بسته شد. و صدا خاموش شد. فقط مه موند… و یه صدای ضبط‌شده‌ی جدید از سقف: «بازیکن شماره‌ی سه … وارد فاز آزمایش شد. نتیجه: - در حال پردازش.»
  11. فصل اول بازی مرگ پارت سیزدهم نایا سرشو بالا آورد. با صدایی آروم، ولی محکم گفت: – «من نجات پیدا نکردم چون فرار می‌کردم… ولی دیگه فرار نمی‌کنم... قبول دارم بابامو کشتم .... ولی حقش بود .» دستشو سمت تاریکش دراز کرد: – «منو ببخش… و منم تورو می‌بخشم.» نسخه‌ی تاریک یه لحظه مکث کرد… لبخندش محو شد… اشک خونین از چشماش ریخت و جلوی چشم های بقیه آتیش گرفت و کم کم جزغاله شد و در آخر خاکستر هنوز چراغ ها قرمز بودن و منتظر یک حرکت... یک اشتباه . وقتی دوباره روشن شد، مه رفته بود. تنها لیا وسط راهرو ایستاده بود، ولی قوی‌تر به نظر می‌رسید. حتی نایستاده بود که تکیه بده. مستقیم به جلو نگاه می‌کرد. لیا آروم گفت: – «آفرین…» ریو سرش پایین بود. صدای پاهاشون روی کاشی‌ها، با نفس‌های سنگین‌شون قاطی شده بود. یه‌هو... صدای سایان. آروم، زنده… و پر از درد: – «ریو… کمکم کن…» قلبش وایستاد. خواست بچرخه، اما یه چیزی تو ذهنش فریاد زد: چراغا قرمزن! نچرخ! صدا باز تکرار شد. این‌بار نزدیک‌تر: – «ریو… تنهام نذار…» چراغا سفید شدن. ریو سریع برگشت. هیچی. هیچ‌کس پشت سرش نبود. نایا برگشت، نفسش بخار می‌شد: – «بیا دیگه! چرا وایستادی؟ داریم یخ می‌زنیم. یکم دیگه بمونیم، می‌میریم!» ریو آروم گفت: – «صدای دوستمو شنیدم… سایان. این‌جا گیر کرده. باید نجاتش بدیم…» دخترا ساکت شدن. سکوت… و یه صدای ضعیف، پشت درِ کناری: – «ریو… چرا ولم کردی؟» ریو چند لحظه مردد موند. نفس‌هاش مثل دود سفید تو هوا پخش می‌شد. درِ کنار دیوار، فلزی و زنگ‌زده بود. صدای سایان، این بار ضعیف‌تر ولی دردناک‌تر شنیده شد: – «دارم می‌میرم ریو… منو ول نکن…» نایا جلو اومد، آروم ولی جدی گفت: – «این می‌تونه تله باشه…» ریو چشم از در برنداشت: – «یا می‌تونه خودش باشه…» دری بنفش رنگ کنار دیوار نمایان شد ریو رفت سمت در و... دستشو گذاشت روی دستگیره. سرد بود، انقدر که انگشتاش بی‌حس شدن. یه نگاه به بقیه انداخت. نایا و لیا ساکت بودن. ایرا هنوز به جلو نگاه می‌کرد، ولی تنش توی شونه‌هاش معلوم بود. در و باز کرد. مه سنگینی از اتاق پاشید بیرون و....
  12. فصل اول بازی مرگ پارت دوازدهم همه‌مون به نایا نگاه کردیم. چشماش لرزید، قدمی عقب رفت. لیاا با صدای لرزون گفت: – «نایا… نترس، تو قوی‌ای…» اما نایا سکوت کرده بود. نگاهش به پایین بود. لب‌هاش تکون می‌خوردن ولی صدایی ازش درنمیومد. دوباره سیستم با همون صدای خش‌دار گفت: – «نسخه‌ی تاریک نایا در حال آماده‌سازی‌ست. اگر خودش فرار کند، سایه‌اش جایگزین می‌شود.» نور راهرو تغییر کرد. دیوارها ناپدید شدن و جاشون رو مه گرفت. مهی سفید و غلیظ. ریو بلند گفت: - نایا با ما بیا،نذار مه بلعت کنه دستش و سمتش دراز کرد بوق خورد چراغ قرمز شد لیا با لکنت گف : بچه ها تکون نخورین اما صدای بچگونه‌ای از مه پیچید. یه صدای دختر کوچیک: – «تو که دوستم نبودی… همیشه تنهام گذاشتی… چرا منو نجات ندادی وقتی بعد اینکه بابا رو کشتیم؟» نایا از جا پرید. لب‌هاش لرزید: – «نه… نه… تو واقعی نیستی… تو فقط… تو فقط… من .. نکشتمش .. من نکردم اتفاقی شد اون مامان و کشت من فقط نمیخواستم اسیب ببینم ...» از مه، دختربچه‌ای بیرون اومد. چشم‌هاش کامل سفید بودن، موهاش به هم چسبیده، و لباس مدرسه‌ی پاره‌ای تنش بود، – «من، همون نایام… همون‌که همیشه گریه می‌کرد، ولی هیچ‌کی گوش نداد. حتی خودت.» نایا عقب عقب رفت. نفس‌نفس می‌زد. لیا جلو دوید: – «نایا! اونو نگاه نکن! اون فقط دردته! فقط یه خاطره‌ست!» اما نایا دیگه به حرفا گوش نمی‌داد. نسخه‌ی تاریک‌ نایا بچه، شروع کرد به تغییر. کم‌کم قد کشید، موهاش بلند شد، انگار داشت بزرگ می‌شد… بزرگ‌تر، و وحشی‌تر. حالا روبه‌روی نایا ایستاده بود. چشم‌هاش مثل شیشه‌ی ترک‌خورده، و دهنش از پهلو تا پهلو پاره بود. – «تو منو ساختی. من زنده‌م چون همیشه خواستی ضعیف بمونی… تا دلسوزی بگیری… تا همه نجاتت بدن، باید انتقام بابا رو از تو بگیرم، تو یه قاتلی ....» نایا زانو زد. دست‌هاشو گذاشت رو گوش‌هاش. فریاد زد: – «خفه شو! خفه شو! من… من دیگه اون نیستم... من قاتل نیستم ...!» ریو جلو رفت، اما باز هم هوا قرمز شد. چراغا چشمک زدن. بازی اجازه نمی‌داد کسی دخالت کنه
  13. بازی مرگ فصل اول پارت یازدهم ما مجبور شدیم بین فرار و کمک انتخاب کنیم. سوم شخص: نایا دست آیرارو کشید: – «باید بریم، زمان نداریم، هر اشتباه این‌جا تبدیل به کابوس واقعی میشه!» همزمان صدای سیستم پخش شد: «اگر نسخه‌ی تاریک یکی، تا انتهای راهرو باقی بمونه، جاشو با فرد اصلی عوض می‌کنه. و دیگه هیچ‌وقت کسی متوجه نمی‌شه…» ایرا یک قدم عقب رفت، نفسش بند اومده بود. – «این من نیستم… من این نیستم…» اما ایرا تاریک لبخندش رو عمیق‌تر کرد، لبایی که انگار تا گوشش پاره شده بودن. با صدای گرفته‌ای گفت: – «همه‌تون یه چیزی برای قایم کردن دارین… من فقط جلوتر از بقیه‌تون بیرون اومدم.» با چشمای وحشی و سیاه که زیر چشاش انگار با چاقو بریده شده بود ازش خون سفید و سیاه شره میکرد به سمت ایرا حمله ور شد و سعی کرد با شیشه شکسته دستش به ایرا واقعی صدمه بزنه ریو خودشو انداخت جلو، با شونش ایرا رو عقب زد. همزمان فریاد زد: – «فرار کن! نایا، بکشش عقب!» چراغا هنوز سفید مونده بودن. انگار بازی هم دلش نمیخواست ببازن ولی اگه وایمیستادن، ایرا تاریک نابودشون می‌کرد صدای جیغ نایا اومد، همزمان با صدای بریدن هوا توسط چاقوی ریو. اون بین دخترا و ایرا تاریک ایستاده بود. چاقو تو دستش می‌لرزید اما نگاهش ثابت بود. با صدای آژیر دوباره قرمز شد کم کم داشت سردتر میشد پوست دستای ریو از شدت سرما سفت شده بود با صدای محکم گف: – «حرکت نکنین… اگه بجنگیم، بازی مارو مجازات می‌کنه…» ایرا تاریک ریو رو به زمین پرت کرد و آروم سمت ایرا میرف لبخند صورتش هر لحظه بیشتر و ترسناک تر میشد ریو آروم گفت: – «ایرا… اون واقعی نیست. اون فقط بخشی از توئه که قبولش نکردی… فقط کافیه نگاهش کنی. قبولش کنی.» ایرا نفس‌نفس می‌زد. چشم‌هاش پر اشک شدن. – «من… از خودم متنفر بودم… از این خشم… از این حس بی‌ارزشی… از این همه حسادت، من نمیخواستم این شخصیت ازم درست بشه» ایرا تاریک سرشو کج کرد. انگار برای اولین بار مکث کرد. چراغا سفید شدن. همون لحظه، ایرا اصلی یه قدم جلو برداشت. چشم تو چشمِ خودش. – «من می‌پذیرم… که گاهی از خودم می‌ترسم. اما نمی‌ذارم این منو نابود کنه.» صدای شکستن شیشه‌ای از بالا اومد. ایرا تاریک جیغی کشید، و انگار از درون ترک برداشت. شبیه آینه‌ای که خورد بشه. بعدش تبدیل شد به سایه‌ای ناپایدار و در باد محو شد. همه‌مون یخ زده بودیم. نایا گریه می‌کرد. لیا با وحشت به ایرا نگاه می‌کرد، و ریو زیر لب گفت: – «اون قبولش کرد. واسه همین زنده موند…» سکوت. بعد، دوباره صدای بوق اومد. چراغا قرمز شدن. و صدای زمزمه‌ای جدید: – «نوبت بعدی… نایا.»
  14. بازی مرگ فصل اول پارت دهم سقف راهرو پر از چراغای کوچیک قرمز رنگ بود که با صدای تق‌تق روشن و خاموش می‌شدن. روی دیوارا شروع شد به پخش شدن از فیلم های شکنجه شدن بازیکن های دیگه رو پخش میکردن یکی رو پوستشون میکندم یکی رو دستش قطع شده بود یکی از چشاش خون میومد صدای آروم ریو دم گوش نایا زم زمه شد : - سعی کن توجه نکنی و صداشو بلند تر کرد و به بقیه هم اینو گفت - بیاین پشت هم حرکت کنین ریو اول وایستاد نایا پشت سرش پشت نایا به ترتیب لیا و آیرا ایه بوق بلند توی فضا پیچید و همه چراغا قرمز شدن. - بچه ها وایستین صدای بلند ریو بود که فضا رو پر کرد نقش راهنمای بازی رو داشت. نایا: – «نجم‌زن شبیه بازی بچگیامونه… ولی مطمئنم این یکی پایان خوشی نداره.» وقتی چراغ ها سفید شد ما آروم شروع کردیم به راه رفتن. صدای نفس‌هامون، تنها چیزی بود که فضا رو پر کرده بود. انقد حس سرما میکردیم که دمای هوا حس می‌کردم داره میاد پایین سرمو اینور اونور چرخوندم که یه سرنخی پیدا کنم یه دما سنج کوچیک کنار ستون کنار دیوار بود که نشون میداد منفی پنج درجه اس صدای خودکار شروع پخش شد با لحن سرد خش دار یک مرد بود - هر لحطه دمای محیط پایین میاد تا وقتی که برین بیرون دوباره بوق زد. چراغ‌ها قرمز شدن. سریع ایستادیم. نایا دست منو گرفت، فشارش لرزش داشت. چند ثانیه گذشت، چراغا سفید شدن، دوباره راه افتادیم. ولی همون موقع صدای نفس کشیدن سنگین از انتهای راهرو اومد. همه‌مون برگشتیم. هیچ‌کس نبود. چراغا دوباره قرمز شدن. یه صدای خیلی ضعیف، درست کنار گوش ایرا پخش شد: – «تو همون‌جوری نیستی که فکر می‌کنی…» ایرا که نفهمیده بود چراغا قرمزن، یه قدم برداشت. یه‌هو صدای جیغ بلندی تو راهرو پیچید. از وسط سایه‌ها، یه نفر ظاهر شد. خودِ ایرا. ولی چشم‌هاش کامل سیاه بودن، دست‌هاش خونی، لباش با لبخند وحشتناک کشیده شده بودن. لیا جیغ زد: – «اون… اون ایرا نیست!» ایرا اصلی از ترس عقب رفت: – «لعنتی! این چیه؟» ریو آروم گفت: – «اون نیمه‌ایه که مخفی کردی. ترست… خشمت… این فقط شروعشه.» ایرا تاریک به طرفش حمله‌ور شد.
  15. بازی مرگ فصل اول پارت نهم با رد شدن از دری که نایا به سختی ازش گذشت، دوباره وارد جنگل شدیم انقد درگیر نایا بودم که اصن حواسم پرت شده بود که ندیدم وارد جنگل شدیم این سریع جنگل تاریک تر و پر مه تر شده بود بازور میشد دو قدم جلو تر تو ببیینی با تصمیم بچه ها یه جا پیدا کردیم که بشینیم من نایا روی سنگ بزرگی که دور برش گل گیاه رشد کرده بود نشستیم و آیرا روی زمین روبه روی نایا نشست با اینو بدنش مثل بید می‌لرزید دست نایا رو گرفت دستش ناز می‌کرد تیکه از لباسم و پاره کردم و گذاشتم رو سر نایا خون لای موهاشو باهاش پاک کردم چشای نایا از شدت گریه زیاد کاسه خون شده بود آیرا اومد نزدیک تر نایا رو گرفت بغلش بهمون قول داد که زودتر از اینجا خارج میشیم نفس‌هامون سنگین بود، نایا با صدای لرزون و گرفته رو کرد به پسر ناشناس گفت : - مرسی که کم‌کم کردی از لای در خارج بشم -خواهش میکنم - ما هنوز اسمت نمیدونیم -وقت نشد خودمو معرفی کنم من ریوعم - آروم گفتیم خوشبختیم نایا شروع کرد به معرفی کردن گفتن اسم هامون آیرا با صدای آرومش گفت: - چند وقته اومدی ؟فقط تو تنهایی؟ -نمیدونم چند وقت شده نه من و دو نفر دیگه ایم با تعجب پرسیدم - پس بقیه کجان ؟مردن؟ - نه تو یکی از مرحله ها اشتباه کردیم و بازی مارو جدا کرد از هم و من داخل آیینه ها گیر افتادم فو کنم باید تو هر مرحله یکیشون نجات بدیم . نایا سریع گفت: - تو که خیلی وقته تو بازی راه خروج هست ؟ میتونیم بریم بیرون؟ اصن چطوره این بازی ؟ - نمی‌دونم واقعا ولی ما تو مرحله پنجم بودیم که دومین اشتباه کردیم فقط یکی مونده البته برای من فقط ، هر نفر سه تا جون داره که پشت کمرش خالکوبی شده مثل سه تا خط یا سه تا ستاره طبق شخصیت های افراده اون شکلک ها نوبتی لباسمون دادیم بالا کمر همو نگاه کردیم برای من ماه برای نایا دریا بود برای آیرا شمع بود با کنجکاوی ازش پرسیدم : - برای تو چیه - آتیش ریو با صدای آرومش که هم‌زمان سرش پایین بود که باعث می‌شد موهای مشکیش روی پیشونیش کمی بریزه که اونو بیشتر مردونه تر می‌کرد - تو دنیای واقعی باهم دوست بودین ؟ چیکار میکردین ؟ آیرا زودتر از همه جواب داد - من پرستاری میخونم نایا گرافیسته و لیا مهندسی ما هر سه از بچگی باهم بزرگ شدیم منو نایا از کلاس پنجم و از نهم لیا هم پیدا کردیم دوست شدیم تو چی؟ مگه با بقیه دوست نبودین ؟ - من دانشگاه دیگ نرفتم و کار میکنم از وقتی پدرم فوت کرد من مجبور شدم خرج خودم و مادرم بدم و درس نخوندم -واقعا متاسفم - متاسف نباش عادت کردم با بچه هاهم اینجا اومدم دیدمشون همزمان که خودمو تو جنگل پیدا کردم اوناهم کنارم وایستاده بودن حالا خداکنه زنده مونده باشن که آشنا بشین باهم از اینجا خارج بشیم نایا آروم گف: بچه ها من خیلی میترسم خیلی تاریکه بنظرم یه جا نشینیم بریم جلو تر و تایید کردیم دست همو گرفتیم حرکت کردیم من یک طرف و آیرا یک طرف دست نایا رو گرفته بود و پسر ناشناس هنوز پشت سرمون میومد، ساکت، بی‌صدا، با همون چاقوی کوچیک که لکه های خون هنوز روش مونده بود بازی می‌کرد تو دستش حس می‌کردم فضا سنگین تر میشه فضای جنگل سکوتش عجیب رو مخم بود همزمان حس ترس سرما پوست استخونم لمس می‌کرد بیشتر دست نایا رو فشار میدادم هر از چند گاهی باد سردی میومد که باعث می‌شد صدای درختا بلند بشه نور بنفش رنگی از دور مشخص می‌شد رسیدیم دوباره به یه دری که به بزرگی در قبلی بود ولی انبار بنفش و بالاش عدد یازده هک شده بود روی دیوار با رنگ سرخ، جمله‌ای نوشته شده بود: «فقط زمانی که چراغ‌ها قرمزند، باید بایستی. اگر تکون بخوری… خودت رو خواهی دید.»
  16. پارت صد و شصت و چهارم باید اینبار تیر خلاص و میزدم. شاید این تنها راه بود وگرنه غزل هم به قدری دوسم داشت که به همین راحتیا ازم نمی‌گذشت. از عشقش به خودم مطمئن بودم...بنابراین فقط همین راه مونده بود که به صورت کامل ازم نا امید بشه...مجال ندادم و خیلی بی مقدمه دنیا رو بغل کردم که این صحنه رو ببینه ، فقط برای چند ثانیه. بعدش دنیا خودشو کشید عقب و منم طوریکه طبیعی باشه برگشتم سمتش. خدا لعنتم کنه. این نگاهاش منو می‌سوزوند...نباید اینکار و می‌کردم اما چاره ایی نداشتم چون غزل هیچ جوره قانع نمیشد که قراره از خودم دورش کنم و دیگه نمی‌دونستم واقعا چه چرندیاتی و باید سرهم کنم تا ازم دور بشه! برخلاف انتظار من بدون اینکه باهام دعوا کنه یا عصبی بشه اومد جلو و خواست تا با دنیا آشنا بشه و بهش گفتم تمومش کنه و برگرده اما اصلا بهم نگاه نمی‌کرد...دنیا بهش دست داد و خودشو معرفی کرد. از چهرش فهمیدم که تعجب کرده. بهش دست داد و بعدش حرفی بهم زد که از شدت تعجب چشمام گرد شده بود ، بهم گفت : ـ تو هم یه عوضی هستی مثل پدرت... کی اینا رو بهش گفته بود؟؟ یعنی از گذشته من خبر داشت؟؟ آخه چجوری؟ یعنی با وجود دونستن گذشته من و خانوادم دوسم داشت؟ باورم نمیشه...من چیکار کردم...امشب روح عشقمو با دستای خودم کشتم. گردنبندی که براش خریدم و پاره کرد و انداخت رو زمین. حق داشت، باید بیشتر از اینا میکرد. کاش حداقل داد و بیداد می‌کرد ، فحشم میداد تا آروم شه تا حداقل دلش خنک شه. تو چشمام زل زد و گفت : ـ ممنون از اینکه بهم ثابت کردی ، بجای تلاش کردن و ثابت کردن، باید دورت خط بکشم... خدایا من چیکار کردم؟؟ مگه هدفم همین نبود؟؟ پس چرا داشتم گله می‌کردم؟؟ بهرحال که این دختر ازم متنفر میشد اما چرا با گفتن هر جملش قلبم اینقدر آتیش میگرفت؟؟ دنیا همین لحظه گفت: ـ غزل تو داری... نذاشتم جملش و تموم کنه، باید حرفاشو میزد تا خودشو خالی کنه. باید آروم میشد، سر آخر گفت : - امیدوارم تو هم یه روز همونقدر که قلبمو شکوندی ، قلبت درد بیاد و بشکنه و تقاص کاری که باهام کردی و پس بدی. ازت متنفرم، برو به درک قلبم شکست. تو تمام حرفایی که بهش زدم و کارایی که کردم خودم قبلش شکستم و خودمو کشتم. اینجور سرد نگاه کردنش داشت دیوونم می‌کرد.
  17. پارت صد و شصت و سوم گفتم: ـ مجبورم خوب باشم علی...باید طبیعی رفتار کنم وگرنه نه لرد رو میتونم قانع کنم و نه غزل رو. اونم لبخند تلخی زد و گفت: ـ باشه ؛ پس برو..از الانم خسته نباشید. لبخندی زدم و سعی کردم خودمو با موسیقی غرق کنم ، تو این شرایط ، فقط با موسیقی بود که می‌تونستم غم و غصه رو از یاد ببرم. نزدیکای غروب بود که یکی از بچها بهم گفت: ـ داداش، یه خانومی اومده با شما کار داره. سریع پرسیدم: ـ غزله؟ گفت: ـ نه داداش . غزل خانوم و که میشناسم ، یه خانوم دیگست. رفتم بیرون و دیدم دنیاست...به سرعت به اطرافم نگاه کردم خداروشکر که کسی نبود. با عصبانیت رفتم سمتش و گفتم : ـ ببینم، دیوونه شدی؟؟میخوای تمام نقشه هام خراب بشه؟؟مگه من نگفتم همینجوری سرخود اینقدر نیای پیشم؟ گفت: ـ اینقدر زود عصبانی نشو پیمان. حواسم بود. ماشینو پیش پاساژ پردیس پارک کردم از اون سمت با تاکسی اومدم اینجا. گفتم: - خب ؛ خیر باشه! دست کرد تو کیفش و گفت: ـ یکی از ورقه ها رو من امروز لابلای پوشه هام پیدا کردم گفتم بیارم بهت بدم شاید به درد بخوره. سریع گفتم: ـ صبر کن. اینجا شلوغه، درش نیار...بریم پشت رستوران ، پیش ماشین من. رفتیم جایی که ماشینم پارک بود و خلوت تر بود. احتمال اینکه کسی ما رو ببینه، خیلی کم بود. رو به دنیا گفتم : ـ حالا چه برگه ایی هست که بخاطرش تا اینجا اومدی؟ گفت: ـ ببین، آخرین پولشویی که بابات با اینا انجام داد ، امضای رییس لرد ، همون کسی که تو دولته و پشتش بهش گرمه رو ورقه هست. شاید از این طریق راحت‌تر بتونی به اون آدم دسترسی پیدا کنی. با پیدا کردن این سرنخ یکم خوشحال شدم و گفتم : ـ خوب شد که آوردی...این میتونه خیلی بهمون کمک کنه. یهو نگاهشو چرخوند و گفت: ـ پیمان. پرسیدم: ـ چیشده ؟؟ کسی داره میاد؟؟ سراسیمه گفت: ـ غزل...غزل داره میاد این سمت.
  18. پارت صد و شصت و دوم سریع پرسید: ـ ببینم، زیاده روی که نکردی؟ سکوت کردم. کوهیار خودش ادامه داد : ـ خیلی خب نگران نباش ، تنهاش نمیزارم. اشک امونم و بریده بود و بدون اینکه چیزی بگم ، گوشی و قطع کردم . بعد قطع کردن تلفن ، اون خطم زنگ خورد. خوده عوضیش بود ، جواب دادم : ـ بله با صدای شادی گفت: ـ سلامت کو آقا پیمان؟؟ باید حالت خوب باشه دیگه ، عشقت سرپاشده خداروشکر تا جایی که شنیدم خوبه. ـ اوهوم... گفت: ـ خب کی قراره راجب قرارداد با شما صحبت کنم؟ سفته رو کی تحویل میدی؟ دلم میخواست خفش کنم، مردک آشغال. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ گفتم که، تا زمانی که غزال کاملا ازم نا امید نشده نمیتونم...نگران نباش ، به زودی میام پیشت. سفته ها هم آمادست. گفت: ـ خوبه، الان یکی از بچها رو میفرستم که بیاد بگیره ازت. بعدش قطع کردم و از داخل کشو، ورقه ها رو درآوردم و همین که زنگ در زده شد ، رفتم تحویل دادم. بعد رفتنش سریعا به سمت رستوران حرکت کردم. قبل اینکه برم روی سن، رفتم پیش علی. علی تا منو دید گفت : ـ پیمان چی شد؟؟مدارکو گرفتی از بابات؟؟ گفتم: ـ آره گرفتم. فقط بهم بگو محمد کی میاد؟ گفت: ـ قرار بود پس فردا بیاد اما چون من گفتم کارمون ضروریه، فردا صبح اینجاست. گفتم: ـ خیلی خوبه. به صورتم خیره شد و گفت: ـ ببینم، تو چطوری ؟ چشات چرا قرمزه؟ پوزخندی زدم و گفتم : ـ من دیگه حالم خوب نمیشه. زد به شونم و گفت : ـ ایشالا همه چیز رو به راه میشه. غزل هم بعدا که شنید، می‌بخشتت. گفتم: ـ دیگه تو رومم نگاه نمیکنه علی ولی اشکال نداره همین که خوب باشه برای من بسه. پرسید: ـ میخوای امروز و استراحت کنی، جات بردیا رو بفرستم؟ حالت خوب بنظر نمیاد.
  19. پارت صد و شصت و یکم درسته ازش خوشم نمیومد اما واسه اولین بار خوشحال بودم که به موقع رسید و عشقم و نجات داد و برای اینکه غزل و از خودم دور کنم ، یه بهونه داد دستم ولی این موضوعو غزل نباید میفهمید و تصمیم گرفتم این موضوعو جور دیگه ایی که تقصیر خودش باشه، جلوه بدم...خودخواهی بود ، میدونم اما چاره ی دیگه ای نداشتم. کلی حرفای نامربوط بهش زدم از اینکه منو دور زده تا بجای درخت آرزوها و رفته تا کوهیار و ببینه و تو بغلش برگرده. با بغض نگام میکرد...دلم برای اون نگاهش ریش ریش میشد . از اینکه با بی انصافی مجبور بودم باهاش رفتار کنم و باهاش حرف بزنم از خودم متنفربودم . هضم کردن حرفای من براش خیلی سخت بود..تو چشاش و حرفاش ازم خواهش می‌کرد تا به حرفاش گوش بدم و بیخودی قضاوت نکنم. اومد جلو و صورتم و گرفت تو دستاش ، می‌دونستم اگه به چشماش نگاه کنم ، تسلیم میشم و میرم سمتش اما طاقت آوردم و پسش زدم...تمام این اتفاقا رو طوری جلوه دادم که انگار تقصیر اون بوده..گریه می‌کرد...چشمام و بستم و سرش داد زدم که از خونه بره بیرون و دیگه نمی‌خوام ببینمش ولی خودم میدونستم با تک تک جملاتی که میگم خودم هزار بار مردم و زنده شدم. همینجور گریه میکرد و می‌گفت یعنی اینقدر برات راحته که پا پس بکشی؟ تو دلم می‌گفتم اگه به قیمت زنده بودن تو و نفس کشیدنت باشه آره...بخاطر عشقی که بهت دارم ازت دست میکشم عزیز دلم...نمی‌رفت...باور نمی‌کرد.. باور نمی‌کرد که قراره اینقدر راحت و سر یه چیز مسخره ولش کنم. گفتم : برو غزل نمیخوام بیشتر از این دلتو بشکنم...وقتی اونقدر عصبانیتم و دید گفت میرم ولی شب میام که باهم حرف بزنیم تو الان عصبانی هستی...با تکیه به دیوار آروم آروم از اتاق میرفت بیرون...بمیرم براش..بمیرم که نمیتونستم بهش کمک کنم و تو این شرایط پیشش باشم. فریاد زدم : ـ بین ما دیگه هیچی عوض نمیشه..الکی خودتو گول نزن. تموم شد وقتی مطمئن شدم که رفت...مثل یه بادکنکی که بادش خالی شده باشه نشستم وسط اتاق و تا جون داشتم گریه کردم ، آخرین بار وقتی مادرم مرده بود اینجور قلبم تیکه تیکه شد و گریه کردم. خدایا نمیتونم غزلم و تو این حال ببینم، لطفا کاری کن ازم متنفر شه و دیگه نیاد سمتم...دلم هزاران تیکه میشه وقتی اینجور گریه میکنه و من نمیتونم بغلش کنم و آرومش کنم ، وقتی نمیتونم تو سختترین شرایط کنارش باشم. تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که به کوهیار زنگ بزنم..باید حواسش بهش می‌بود...صدای کوهیار پیچید تو گوشم : ـ الو دماغمو کشیدم بالا و گفتم: ـ کوهیار کجایی؟؟ گفت: ـ نزدیک خونه غزل اینام. گفتم: ـ خوبه همونجا بمون. هرچیزی که گفت از کنارش جم نخور کوهیار...لطفا هیچکدومتون تنهاش نزارینا.
  20. پارت صد و شصتم دنیا یهو پرسید: ـ پیمان اون دختره... یعنی... همون غزل حالش خوبه؟؟ نگاهی پر از خشم بهش کردم و گفتم : ـ از لحاظ جسمی آره ولی امروز احتمالا روح و روانش نابود میشه. بازم حالت چشماشو مظلوم کرد و گفت: ـ خب بهرحال تو برای اینکه بهش آسیبی نرسه ، چاره دیگه این نداشتی. بعد دستی به شونم کشید و ادامه داد : ـ خودتو اذیت نکن... کوچک ترین حسی بهش نداشتم، خودمو کشیدم عقب و عادی گفتم: ـ برو مدارکو بیار، منتظرم... بدون هیچ حرفی رفت و بعد چند دقیقه مدارک و تو قالب ظرف میوه برام آورد . رفتم پایین ...ون مشکی هر جایی که می‌رفتم تعقیبم میکرد...کاملا متوجه بودم . با عکس العمل کاملا طبیعی وارد ماشین شدم و به سمت خونه رانندگی کردم. وقتی در خونه رو باز کردم ، صدای غزل ، حرکاتش ، حرف زدناش و تمام این چیزا جلو چشمام رژه میرفت. خونه بدون اون واقعا سوت و کور بود...مثل نور امید خونم بود. خدایا چطور می‌خواستم بدون اون تحمل کنم . برای اینکه صدای افکار توی ذهنم و خاموش کنم، صدای ضبط خونه رو بردم بالا...ورقه ها همه رو درآوردم و می‌خوندم تا بلکی سر نخی دستم بیاد... مغزم رو ورقه ها بود اما قلبم داشت برای غزل پر پر میزد...یعنی الان تو چه حالی بود؟؟ قلبم خیلی درد می‌کرد از اینکه مجبور بودم وسط راه به صورت وحشیانه ایی ولش کنم اما همش به خودم دلگرمی می‌دادم که حداقل میدونم که حالش خوبه ، میدونم نفس میکشه و من با دیدنش حالم خوب میشه.. تمام وجودم ؛ عطش بودنش و داشت اما مجبور بودم عادت کنم . بعد حدود نیم ساعت ، همونجور که تو خودم بودم یهو دیدم صدای موسیقی قطع شد...برگشتم و دیدم با آتل تو دستش وایساده . خواستم برم بغلش کنم اما مغزم بهم هشدار میداد که باید این دختر و از خودت دور کنی ، اگه دوسش داری باید اینکار و انجام بدی ، مجبوری پیمان! یه فکری به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم همین موضوع و بندازم وسط...کوهیار. آره، کوهیار بهترین گزینه بود.
  21. پارت صد و پنجاه و نهم گوشیم همینجور ویبره می‌رفت اما حوصله نداشتم از تو کیفم درش بیارم و جواب بدم . از حس دلسوزی آدما برای خودم متنفرم...دیگه دلم نمیخواست زندگی کنم . فقط دلم می‌خواست بخوابم تا چیزی و حس نکنم. تو زندگیم نه خانواده ام دوسم داشتن نه کسایی که وارد زندگیم شدن ، دوسم داشتن. این اواخر فکر کردم فقط پیمان از ته دلم دوسم داره که اونم اشتباه فکر می‌کردم . قرار بود جزیره برام پر از اتفاق های خوب باشه اما وسط اتفاق های خوب با یه طوفان منو وسط زندگیم ول کرد...واقعا این‌همه دردهایی که میکشم حق دلم نیست خدایا...بارون نم نم شروع به باریدن گرفت. رفتم جلوتر...همیشه از ارتفاع می‌ترسیدم اما این‌بار ارتفاع برام وحشتناک نبود، حتی حس سبکبالی داشتم. پاهامو گذاشتم لبه پل ، چشامو بستم ودستامو وا کردم. دونه های بارون آروم تو صورتم می‌خورد...از وقتی اومده بودم جزیره این اولین بار بود که بارون میومد. حس میکردم الان فقط آب دریا میتونه آرومم کنه و آتیش درونم و خاموش کنه...پاهامو بردم جلو و انگار ته دلم یهو خالی شد و چشمام از ضعف یا ترس سیاهی رفت...فقط متوجه شدم قبل از اینکه بیفتم پایین یکی از پشت سفت و محکم منو تو بغلش گرفته بود.... *** ( پیمان ) لرد ( رییس مافیا ) یه گوشی با خطی که فقط با اونا در ارتباط باشم و برام تهیه کرد..از اینور امیرعباس یه گوشی ساده با خط دیگه ایی گرفت که کارامونو با اون خط انجام بدیم ، بهرحال لرد آدم ساده ایی نبود و احتمال اینکه اون خط شنود بشه واقعا زیاد بود . اون روز صبح رفته بودم هتل تا گوشی دنیا رو بهش پس بدم و از دنیا و بابام خواستم تمام مدارکی تا الان با این یارو انجام دادن و برام آماده کنن تا پس فردا که محمد ، برادر علی اومد اینا رو در اختیارش بزارم . وقتی وارد اتاق شدم بدون اینکه سلام کنم گوشیو دادم به دنیا که گفت : ـ بزار برم پوشه مدارکو بیارم برات... با لحن بدی بهش گفتم: ـ میدونی کجا باید بزاری که ضایع نباشه دیگه؟ گفت: ـ آره بابا. تا کردم و گذاشتم ته ظرف میوه . به پشت سرم نگاه کردم و گفتم: ـ خوبه، منتظرم.
  22. پارت صد و پنجاه و هشتم خندید ولی چیزی نگفت...راه افتادم اما نمی‌خواستم برم خونه. دلم نمی‌ خواست دیگه کسی با ترحم بهم نگاه کنه و بهم دلداری بده...الان فقط هوای دریا برام خوب بود، می‌تونست یکم آرومم کنه...تاکسی گرفتم و رفتم سمت ساحل مارینا که این ساعت تقریبا جای خلوت ساحل کیش محسوب میشد. همین‌جور قدم میزدم از سمت پل و قایق ها عبور کردم و رسیدم به ته پل که وقتی پایین و نگاه می‌کردی فقط سیاهی شب دیده میشد. به پایین نگاه می‌کردم. یهو یه صدایی از پشت سرم گفت : ـ خانوم...ببخشید خانوم حالتون خوبه؟؟ برگشتم و دیدم یه پسر کت و شلواری ازم داره این سوال و می‌پرسه...خیلی بی اهمیت گفتم : ـ مگه مهمه؟ با تعجب پرسید: ـ ببخشید؟ حوصله توضیح نداشتم، بنابراین گفتم: ـ هیچی، بله خوبم. یکم به چهرم خیره شد و گفت: ـ می‌خواستم بگم مواظب باشید این تیکه خیلی لیزه امکانش هست پاتون سر بخوره. زیاد از حد حرف می‌زد، با یه لحن تندی گفتم: ـ ممنونم خودم مراقبم. و دوباره برگشتم به همون سمت. باد تقریبا شدیدی می‌وزید . موهام تو وزش باد می‌رقصید. حس سبکی داشتم...حس می‌کردم که انگار به آسمون خیلی نزدیکم...با خودم گفتم : ـ خدایا کاش منو ببری پیش خودت...این‌همه بی انصافی و درد واقعا دلمو خسته کرده. تمام لحظاتی که با پیمان داشتم ، برای چند لحظه جلوی چشمام مرور شد...قرار بود تحت هیچ شرایطی دست همو ول نکنیم اما نه تنها دستامو ول کرد بلکه خیلی سریع یکی دیگه رو آورد جای من . یعنی من چی کم داشتم از اون دختر؟ شاید براش کافی نبودم یا ازم خسته شد. بهرحال اون دختر، دو سال زنش بود. مسلما ارتباطی که بینشون بود عمیق تر از این حرفا بود اما ای کاش با نامردی اینجور با دلم بازی نمی‌کرد. باورم نمیشد اما حتی گریمم نمی‌گرفت . این برام از همه چیز عجیب تر بود...تنها احساسی که داشتم خستگی و بی چارگی بود، همین...
  23. پارت صد و پنجاه و هفتم کوهیار گفت: ـ تو الان تو حال خودت نیستی غزل...چیزی که دیدی چیز معمولی نبود ، میدونم دلت آتیش گرفته. ببینم میخوای گریه کنی؟؟شاید یکم ته دلت و آروم کنه. لبخند تلخی زدم و به دریا خیره شدم و گفتم: ـ گریه ؟؟ بخاطر کسی که ازم استفاده کرد و بعد بخاطر زن هرزه* اش که ازش جدا شده منو دور انداخت؟؟عمرا. دیگه گریه نمیکنم، دیگه کافیه...میدونی به چی فکر میکنم؟ پرسید: ـ به چی ؟ گفتم: ـ که اگه نباشم ، واقعا فکر نکنم کسی ناراحت بشه ، حداقلش اینه دیگه هیچکس نمیتونه از احساساتم سواستفاده کنه، مگه نه ؟ یهو دستشو گذاشت زیر چونم و صورتم و برگردوند سمت خودش و با ترس گفت : ـ غزل میشه مثل دیوونه ها صحبت نکنی؟؟ داری منو میترسونی! دروغ نمیگفت ، واقعا تو چشماش ترس دیده میشد. بازم با آرامش کامل گفتم : ـ میدونی شاید اگه اون شب نجاتم نمیدادی یا اگه اون آدم به قلبم چاقو زده بود حداقل الان احساس بهتری داشتم...شاید تو این دنیا نبودم اما اون دنیا یه خاطره خوب با آدمی که دوسش داشتم برام باقی میموند. منو تو بغلش گرفت و سرمو نوازش می‌کرد اما من کوچیکترین واکنشی نشون نمی‌دادم و خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون و گفتم: ـ میخوام برم خونه. گفت: ـ ببین بهت چی میگم، همه ما خیلی دوستت داریم خودتم اینو خوب میدونی ، تو وایب مثبت برای خیلی از ماهایی غزل . همه چی درست میشه بهت قول میدم. لبخند تلخی زدم و گفتم : ـ میدونم... داشتم بلند می‌شدم که گفت : ـ صبر کن میرسونمت... گفتم: ـ نه نمیخواد، میخوام تنها باشم. با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ غزل. پریدم وسط حرفش و با کلافگی که سعی می‌کردم پنهانش کنم گفتم: ـ کوهیار لطفا، اصرار نکن. با ترس بهم نگاه می‌کرد، بلند خندیدم و گفتم : ـ نترس بابا...کاری نمیکنم که فقط میخوام تنها باشم ، اگه میخوای کتکت بزنم ، پس دنبالم راه بیفت.
  24. پارت هشتاد سام روی تخت نشسته بود. تا متوجه حضور رها شد، بی‌درنگ به سمت پنجره رفت. آن را باز کرد. باران هنوز می‌بارید. انگار نمی‌خواست نگاهش کند. جوابی نداد. رها دوباره گفت، این‌بار آرام‌تر، شکسته‌تر: — داداش سامی… تو رو خدا بذار باهات حرف بزنم… سعی کرد جلوتر برود. به سختی پایش را دنبال خودش می‌کشید. سام با صدایی گرفته ای گفت: — می‌خوام تنها باشم. رها نفس‌نفس می‌زد. — خواهش می‌کنم ازت… سکوت. رها با صدای لرزان و ترسیده: — داداش سامی… می‌دونم ازم متنفری… می‌دونم نمی‌خوای …دیگه منو ببینی… من …. من…چی‌کار کنم که منو ببخشی؟ سام چیزی نگفت. فقط صدای نفس‌هایش سنگین‌تر شده بود. رها ادامه داد: — بخدا… هر شب که سرمو می‌ذارم …رو بالش، دعا می‌کنم دیگه بیدار نشم… اشک‌هایش سرازیر شد. — من …دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم… تو و مامان، همه زندگی من بودین… گریه می‌کرد. سام هنوز سکوت کرده بود. رها صدایش را بالا برد: — من جز تو کسی رو ندارم سامی… مامان تنهام گذاشت… یتیم شدم… نه دیگه مامان دارم، نه بابا… به هق هق افتاد بغض، گلوی سام را می‌فشرد. اما هنوز حرفی نزد. رها با هق‌هق ادامه داد: — بخدا اونروز من من صبحش رفتم اتاق مامان… ازش معذرت‌خواهی کردم… مامان جوابمو نداد… اشک‌های سام پایین می‌ریخت. رها با گریه گفت: — داداش سامی، اگه تنبیهم می‌کنی… مجازاتم می‌کنی، بکن… فقط باهام حرف بزن… به خدا دارم دق می‌کنم… صدایش شکست: — نذار بیشتر ازین تنها بمونم ، مامان رفت، حالا تو هم نمیخوای منو ببینی ؟ لحظه‌ای سکوت… بعد جمله‌ای که نیمه‌کاره موند: — کاش من به‌جای مامان… هق‌هق نگذاشت ادامه دهد. سام دلش لرزید. اما آن غرور لعنتی… هنوز اجازه نمی‌داد برگردد. رها قدمی جلوتر رفت. خم شد تا دست سام را ببوسد. — منو ببخش داداش سامی ناگهان سام داد زد: — چی‌کار می‌کنی؟! برو بیرون
  25. پارت هفتادو نه آهنگ تمام شده بود، اما صدایش هنوز توی دل رها می‌پیچید. «من که باور ندارم… اون همه خاطره مرد…» صدای باران، جای موسیقی را گرفت. اما ساکت‌تر از آن، صدای خودش بود… خالی، تهی، و پر از هق‌هقِ بلعیده‌شده. دستش را از روی زانو برداشت. برخاست. هنوز پاهایش می‌لرزید. تکیه داد به دیوار. وارد اتاقش شد. با قدم‌هایی آرام روی تخت نشست. دستانش را دو طرف سرش گرفت. بی‌حرکت نشسته بود. دو‌ساعتی گذشت. سرش تیر می‌کشید. به سختی بلند شد. دستش را به دیوار گرفت. مردد بود. نگاهش به در خیره ماند. نفسش را حبس کرد، به سمت در رفت و آن را باز کرد. به آرامی به طرف اتاق سام چرخید. دست چپش هنوز می‌لرزید. به در اتاق نزدیک شد. دستگیره را فشار داد. در باز شد. انگار سام فراموش کرده بود در را قفل کند… یا شاید، عمداً نبسته بود. پاهایش می‌لرزید.ترس تمام وجودش را گرفته بود قدمی جلوتر رفت. نور چراغ‌خواب، روشنایی ضعیفی به اتاق داده بود. جلوتر آمد. دستش را به دیوار گرفت. با صدایی لرزان و پر از بغض گفت: — داداش سامی…
  26. پارت هفتادو هشت «تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد… گونه‌های خیسمو، دستای تو پاک می‌کرد…» باران آرام تر شده بود رها خیره به عکس هما گلویش گرفت. انگار یکی وسط سینه‌اش چنگ انداخت. لبش لرزید.. و بعد… زد زیر گریه. نه آروم، نه بی‌صدا. بلند. بی‌رمق. از ته دل. و همان‌جا شکست. همان‌جا مثل شیشه خرد شد. سرش را گذاشت روی زانوهاش. زار زد. بی‌صدا نبود. مثل کودکی که مادرش را در خواب صدا می‌زند و جوابی نمی‌گیرد. اهنگ همچنان می خواند.. حالا اون دستا کجاس، اون دوتا دستای خوب چرا بی‌صدا شده، لب قصه‌های خوب از آن‌طرف پنجره، سام ایستاده بود. بی‌حرکت. صدای گریه‌ی رها را می‌شنید. هم‌زمان صدای موسیقی هم به گوشش می‌رسید. من که باور ندارم اون همه خاطره مرد عاشق آسمونا، پشت یه پنجره مرد چشم‌هایش پر از اشک بود. ولی باز هم یک قدم جلو نرفت. غرور لعنتی‌اش، زنجیر دور پایش شده بود. آسمون سنگی شده، خدا انگار خوابیده انگار از اون بالاها، گریه‌هامو ندیده پنجره را بست .. نه از سر بی‌تفاوتی. از ترس. از ترسِ آن‌که اگر بیشتر بماند، دلش نرم شود. و نرم‌شدن، چیزی بود که خودش را از آن… ممنوع کرده بود.
  27. پارت هفتاد و هفت رها صدای باران را که شنید، به‌آرامی بلند شد. دستش را به دیوار گرفت تا تعادلش را حفظ کند. تا به درِ تراس رسید. در را باز کرد. هوای خنک بارانی به صورتش خورد. نفس عمیقی کشید. دستش را به‌سمت صندلی دراز کرد و با زحمت نشست. به درختان خیس حیاط نگاه کرد. آرام گوشی موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد. آهنگی را پلی کرد و به آسمان بارانی خیره شد. صدای آرام اما تلخِ موسیقی در شب پخش می‌شد: «ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم هر جا که پا می‌ذارم، تو رو اونجا می‌بینم…» گالری گوشی را باز کرد. نگاهش روی عکسِ هما و سام ثابت ماند. بی‌صدا، اشکش سرازیر شد… «تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد گونه‌های خیسمو دستای تو پاک می‌کرد…» … سام از حمام بیرون آمد. حوله‌ی سفید تنش بود. به‌سمت پنجره رفت که آن را ببندد، اما صدای ضعیف موسیقی از تراس رها به گوشش رسید. ایستاد. گوش داد. از پشت پنجره، رها را دید که روی صندلی نشسته و به عکس‌های گالری خیره شده. همان‌جا ایستاد و نگاهش کرد. صدای بغض‌دار داریوش، بغض گلویش را فشار می‌داد. اما باز هم قدمی برنداشت. فقط گوش داد… «من که باور ندارم اون همه خاطره مرد عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد…» چشم‌های سام خیس شد. اما هنوز همان‌جا، بی‌حرکت ایستاده بود. اشک‌های رها از گونه‌اش می‌چکید. گوشی را محکم‌تر در دستش گرفت. «یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود قصه‌ی غربت تو، قد صد تا قصه بود…» آهنگ ادامه داشت…
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...