رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت نهم نمی تونستم دلشو بشکونم و بنابراین گفتم : ـ خیلی خب باشه. محکم پرید و بغلم کرد، بهش گفتم : ـ غذاتو خوردی دیگه؟ ـ آره بابایی سیر شدم، دستت درد نکنه. ـ نوش جونت عزیزم! پس مستقیم بریم تو تخت یکم بخوابیم؛ نظرت چیه؟ محکم گردنم و بغل کرد و گفت : ـ بریم! خیلی خسته شده بودم! باور رو گذاشتم روی تخت و پتو رو کشیدم روش و بعدش رفتم کنارش خوابیدم؛ تا چشامو رو هم گذاشتم، زد به پشتم و گفت : ـ بابا پیمان؟ ـ جان دلم؟ ـ روتو سمت من کن، میخوام ریشتو دست بزنم! اینجوری خوابم نمی بره... از عادتاش خندم می‌گرفت، همیشه هم از اینکه بهش پشت کنم و بخوابم شاکی می شد پرنسس کوچولوی من! رومو کردم سمتش و دستمو گذاشتم زیر سرش؛ خودشو مثل یه گنجشک کوچولو توی بغلم جا کرد و طبق معمول دستش رو برد سمت صورتم و شروع کرد به دست زدن ریشم. جفتمون به عکس غزل که روبروی تخت آویزون کرده بودم، خیره شدیم. بعد چند دقیقه سکوت، باور گفت: ـ خیلی دلم برای مامانم تنگ میشه. چیزی نگفتم! فقط می‌تونستم بغض عمیقی که ته گلوم جا باز می‌کرد رو قورت بدم، همین که دید که جواب نمیدم، از جاش بلند شد و گفت: ـ بابایی خوابیدی؟ برای اینکه به سوالش جواب ندم، مجبور شدم چشمام رو ببندم! دخترم تو این سن کم، بار زیادی روی دوشش رو تحمل می‌کرد و این برای من خیلی سنگین بود! باید هرجوری که می شد مواظب روحیش می بودم اما بعضی اوقات واقعا کم می آوردم! مثل همیشه تو همین فکرا بودم که بالاخره خوابم برد... با صدای باور از خواب بیدار شدم، کنارم روی تخت نشسته بود و صدام می‌زد: ـ بابایی...بابایی...پاشو دیگه...ببین برات موهاتو درست کردم. از لفظش خندم گرفت، چشمام رو باز کردم و با خنده گفتم : ـ چی درست کردی؟ با جدیت نگام کرد و گفت : ـ موهاتو... دماغشو فشردم و بغلش کردم و گفتم: ـ موهیتو نه موهاتو.
  3. پارت هشتم به من نگاه کرد و گفت : ـ بابا پس تو چرا نمی‌خوری؟ گفتم: ـ من تو رستوران غذا خوردم قربونت بشم. تو بخور نوش جونت. یکم بهم نگاه کرد و گفت : ـ بابا تو گریه کردی؟ خندیدم و زیر لب گفتم: ـ وروجک و ببینا! هیچی از نگاهش دور نمیمونه! بعد که دیدم داره با ناراحتی نگام می‌کنه با صدای بلند گفتم: ـ نه عزیزدلم چطور مگه؟ ـ آخه گونه هات و چشمات قرمزه. سریع گفتم: ـ آها نه بابا! هوا خیلی گرم میشه من پوستم قرمز میشه دیگه! مثل پوست خودت که همیشه بهت میگم تو آفتاب بازی نکن. یکم دوغشو خورد و گفت: ـ باشه بابا. همین لحظه گوشیم زنگ خورد و دیدم که مهسانه. برداشتم: ـ الو جانم. ـ سلام پیمان خوبی؟ ـ مرسی تو چطوری؟ همه چی روبراهه؟ ـ آره ممنون، می‌خواستم بگم که من بیام دنبال باور یا خودت میاریش؟ ـ نه دستت درد نکنه، یکم استراحت کنه غروب که دارم میام دنبال مهدی، میارمش. همین لحظه دیدم از روی میز بلند شد و اومد کنارم وایستاد و صدام میکنه. به مهسان گفتم: ـ باشه مهساجان کاری نداری؟ - میبینمت. قطع کردم و رو بهش که گوشه لباسمو می‌کشید گفتم : ـ چی میگی بابایی؟ با ناراحتی گفت: ـ بابا منم میخوام با تو بیام رستوران. نشستم کنارش و سنجاق موهاش رو سفت کردم و گفتم: ـ بابایی نمیشه! اونجا من باید حواسم بهت باشه گم میشی. دست به سینه وایستاد و گفت: ـ گم نمیشم، همونجا تو رستوران میشینم دیگه بابا!
  4. پارت هفتم جفتشون کلی خوشحال شدن! بعدش با شنتیا و مادرش خداحافظی کردیم و از حیاط خونشون اومدیم بیرون. تقریبا چهار سالی میشد که بخاطر بازنشستگی کار شوهرش اومدن جزیره، خیلی هم آدمای محترم و آبرو داری بودن و از همه مهم تر اینکه خیلی اوقات کمک حال من بودن. همون جور که از توی جیبم کلید رو درمیاوردم تا در و باز کنم به باور گفتم: ـ خب پرنسس خیلی ساکتی! خسته نشدی نه؟ همونجور که با دستای کوچیکش با ریشم بازی میکرد؛ سرش رو از رو شونم بلند کرد و گفت: ـ بابایی، مامان امروزم برنمی‌گرده؟ زمانی که تنها می‌شدیم، این سوال رو تقریبا ده بار ازم می‌پرسید و منم مجبور بودم با لبخند و امیدواری جوابش رو بدم. گونش رو بوسیدم و بغضم رو قورت دادم و گفتم: ـ برمیگرده عزیزم، مادرت یه روزی برمیگرده! در رو باز کردم و گذاشتمش پایین و برای اینکه بیشتر از این سوال نپرسه گفتم: ـ خب زودتر لباسای راحتیتو بپوش، بیا یه چیز خوشمزه برات درست کردم که انگشتاتم باهاش میخوری! با خنده دوید سمت اتاقش و منم یبار دیگه بابت بغض بچم کمی گریه کردم و سریع صورتم رو شستم تا منو دوباره با این حال نبینه! لوبیاپلویی که دیشب درست کرده بودم رو براش توی ظرف ریختم و از توی باکس کنار یخچال براش دوغ آبعلی آوردم. حتی مزاج غذاییش هم شبیه مادرش بود! با هر غذایی دلش میخواست دوغ آبعلی بخوره؛ نشستم رو میز و دیدم با لباس عروسکی اومد تو آشپزخونه. بغلش کردم و گفتم: ـ خدایا یه دختر بچه چقدر میتونه بانمک باشه! شروع کردم به بوسیدنش؛ مدام می‌خندید و می‌گفت: ـ بابا ریشت قلقلکم میده، نکن. گذاشتمش رو صندلی و گفتم: ـ اگه قلقلکت میده پس چرا موقع خوابیدن اینقدر با ریش من بازی میکنی؟ خندید و گفت : ـ آخه من صورتم قلقلکیه ولی دستام که قلقلکی نیست. خندیدم و گفتم : ـ اِ؟؟ باشه پس... غذاتو بخور عزیزم.
  5. پارت ششم شنتیا: ـ خوبم عمو. با اخم بهش گفتم : ـ دختر منو اذیت نمیکنی که؟ شنتیا با نارضایتی گفت: ـ عمو اون منو اذیت میکنه! باور موهاش رو گذاشت پشت گوشش و بهش اخم کرد و رو به من گفت: ـ دروغ میگه بابا! همش موهامو میکشه! شنتیا هم گفت: ـ آخه تو هم همش جرزنی میکنی! سریع رو به شنتیا با عصبانیت گفتم: ـ تو موهای دختر منو میکشی؟ سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت، به زور سعی کردم خندم رو کنترل کنم. به باور چشمک زدم و آروم گفتم: ـ گوششو بکشم؟ نظرت چیه؟ دستاش گرفت جلوی دهنش و گفت: ـ نه بابایی گناه داره، دوستمه! سرفه ای کردم دستم رو گذاشتم رو شونه شنتیا و گفتم: ـ این بار بخاطر دخترم تو رو می‌بخشم. همین لحظه در خونشون باز شد و مادرش اومد بیرون و گفت : ـ سلام آقا پیمان، خوش اومدید. بفرمایید تو خواهش میکنم! بلند شدم و دستم رو بلند کردم و گفتم: ـ سلام دست شما درد نکنه، زحمتتون زیاد شد. فریبا خانوم با کوله پشتی باور اومد بیرون و گفت: ـ ای بابا چه زحمتی! مثل دختر خودم میمونه. کیفش رو ازش گرفتم و با لبخند گفتم: ـ لطف دارید شما، با اجازه! شنتیا گفت: ـ عمو میشه شب باور و بیاری باهم بازی کنیم؟ همونجور که باور تو بغلم بود، رفتم و به سرش دست کشیدم و گفتم: ـ اگه شب خالش نبود، میارمش باهم بازی کنین.
  6. پارت پنجم کوهیار اومد کنارم نشست و گفت: ـ حق داری ولی به نظرت یکم در حق باور سخت گیری نمیکنی پیمان؟ بهرحال بچست و سریع پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ اصلا! من دخترم رو دیگه از دست نمیدم. کوهیار با دیدن عصبانیت من یکم حرفش رو خورد ولی باز گفت : ـ آخه گناه داره! خودت میدونی چقدر عاشقه دریا و شنا کردنه! نگاش کردم و از کنارش بلند شدم و مصمم گفتم: ـ من عاشق بچمم و اجازه نمیدم یبار دیگه زندگیش تو خطر بیفته! کوهیار دیگه چیزی نگفت و فقط پرسید: ـ میری رستوران؟ گفتم : ـ اول میرم دنبال باور و میبرمش پیش مهسان و بعدش میرم رستوران. ـ پس میبینمت. رفتم سمت ماشین... احتمالا باور بهش گفته بود تا با من حرف بزنه که بهش اجازه بدم بره سمت دریا اما واقعیت اینه که بعد از اون اتفاق بدون وجود خودم؛ به دخترم اجازه نمیدم حتی پاهاش رو روی شن نزدیک دریا بزاره! یعنی نزدیک شدن از فاصله ی صدمتری به دریا براش قدغنه! عاشق دریا و شنا کردنه و درسته که کلی بابت این قضیه باهام قهر میکنه و گریه میکنه اما همین که کنارمه برای من بسه! نمیتونم اجازه بدم یبار دیگه زندگیش توی خطر بیفته! اینم که دختر مادرشه؛ از هر راهی استفاده میکنه تا منو راضی کنه که بهش اجازه بدم. همه ی آدما رو امتحان کرده بود و الانم مثل اینکه نوبت کوهیار بود... ولی نمیشه! نمیذارم! بعد غزل فقط بخاطر وجود اون تونستم به زندگی بچسبم و زندگیم رو بگذرونم، دم در خونه پارک کردم و رفتم دنبالش. تو حیاط خونه همسایه با شنتیا در حال قایم موشک بازی بود؛ تمام خنده هاش و اجزای صورتش روز به روز بیشتر شبیه غزل میشد؛ تا منو دید، دوید سمتم و گفت : ـ بابایی اومدی؟! دستام رو باز کردم و محکم بغلش کردم و موهاش رو بوسیدم و گفتم : ـ آره قربونت برم؛ اومدم. شنتیا اومد کنارش وایستاد و گفت: ـ سلام عمو خندیدم و بهش دست دادم و گفتم: ـ چطوری؟
  7. پارت چهارم علی که دیگه نتونست خودش رو داشته باشه زد زیر گریه! اولین بار بود که میدیدم که علی اینقدر عمیق واسه ی یه چیزی گریه میکنه! نمیتونستم باور کنم که رفته! رفتم یقه علی رو گرفتم و گفتم: ـ علی گریه نکن! غزل برمیگرده؛ زندست؛ من حسش میکنم... امیرعباس اومد سمتم و گفت: ـ پیمان بخاطر دخترت مجبوری قوی باشی! سخته میدونم خیلی دوسش داشتی اما برگرد به دخترت نگاه کن! برگشتم و به آمبولانس نگاه کردم؛ باور تو بغل مهسان مثل یه پرنده کوچولو کز کرده بود و می‌لرزید! رفتم سمتش و گرفتمش تو بغلم و زیر گوشش گفتم: ـ بهت قول میدم مادرت رو برات پیدا کنم عزیزم، پیداش میکنم.. تا مدتها بعد اون قضیه باور بخاطر ترسی که بهش وارد شد حرف نمی زد و این حرف نزدنش بیشتر منو عصبی می کرد! ازش بارها پرسیدم که اون روز دقیقا چه اتفاقی افتاد اما میگفت که یادش نمیاد و داشت تو دریا بازی میکرد و غزل هم از خشکی براش دست تکون میداد... تا یه هفته منتظر این شدیم که یه خبری بشه اما تا به همین امروز که دو سال از این ماجرا می‌گذره هیچ خبری نشد... خانوادش خواستن براش مراسم بگیرن اما من اجازه ندادم و می‌گفتم که غزل زندست و یه روز برمی‌گرده. اونا هم برای تسلی دادن من و باور یه ماه درمیون میومدن و جزیره میموندن و کمک حال من میشدن اما بعد از غزل تنها دلخوشیه من دختر کوچولوم بود و در هر صورت بعد از کارم میرفتم دنبالش و باهم برمیگشتیم خونه چون شب باید تو بغل من می‌خوابید. همه جاها رو دنبالش گشتیم و به پلیس هم سپردیم که اگه چیزی فهمید حتما بهمون اطلاع بده، خلاصه همه باورشون شده بود که غزل دیگه نیست اما من نه! میدونستم که زندست! حسش میکردم...یهو با شنیدن یه صدایی از فکر اومدم بیرون: ـ بازم که به دریا زل زدی! برگشتم و دیدم که کوهیاره. گفتم: ـ ازش متنفرم...
  8. پارت سوم سریع رفتم سمت قایقش و با قدرت پریدم بالا. دیدم دختر کوچولوم با چشمای بسته وسط عرشه قایق دراز کشیده و یکی از غواص ها قفسه سینشو داره فشار میده! با ترس به صحنه روبروم خیره شده بودم! زبون و مغزم قفل کرده بود، رضا که یکی از غواص های خوب جزیره بود، صورتم رو گرفت توی دستاش که این صحنه رو نبینم. میزدم به سینه اش و با صدای بلند فریاد میزدم : ـ باور، چشاتو باز کن بابا! باور. رضا سعی داشت آرومم کنه ولی اون لحظه هیچ چیزی نمی تونست منو آروم کنه! بعد تقریبا یه ربع تلاش بالاخره دخترم چشماش رو باز کرد! گرفتمش تو بغلم و تا جون داشتم بوسیدمش. قایق رفت سمت خشکی و باور رو بردن داخل آمبولانس تا کارهای لازم رو انجام بدن. پلیس جزیره و امیرعباس و علی اومدن سمتم و امیرعباس طوری که سعی می کرد بغضش رو قورت بده دستش رو گذاشت رو شونم و گفت : ـ پیمان خیلی گشتن ولی... با ترس و عصبانیت گفتم : ـ غزل کجاست؟ این‌بار پلیس رو بهم گفت: ـ آقای راد هوا طوفانیه و شدت باورن زیاده، غواص ها هم قبل اومدن شما حداقل یکساعت و نیمه که دارن میگردن! من خیلی متاسفم. یقه پلیس رو گرفتم و با حرص گفتم : ـ تو میفهمی چی میگی مرتیکه؟ یعنی چی متاسفم؟! علی و امیرعباس دو تا دستام رو گرفتن تا یکم به خودم بیام؛ با فریاد میگفتم : ـ تا زن منو پیدا نکردین هیچکس حق نداره از اینجا جایی بره! میفهمین چی میگم؟ علی گفت : ـ پیمان لطفا اینجوری نکن! بچها هرکاری از دستشون برمیومد انجام دادن! با گریه و فریاد گفتم: ـ یعنی چی که هرکاری از دستشون برمیومد انجام دادن علی؟؟ باید بیشتر انجام بدن! غزل زندست؛ منتظره... باید کمکش کنیم؛ بارداره می‌فهمین؟؟
  9. پارت دوم دخترم روز به روز جلوی چشمم آب میشد، شبا با گریه و دلتنگی برای مادرش می خوابید و من هیچ کاری از دستم برنمیومد که انجام بدم! قرار بود یه عضو کوچولوی دیگه به زندگیمون اضافه بشه اما این دنیای بی رحم؛ خوشحالی رو برامون زیادی دید! واقعا خدایا خیلی نامردی! کل دلخوشیه من خانوادم بود، چرا ازم گرفتیش؟ همین جور قدم زدم و رفتم کنار درخت آرزوها نشستم و یکی از برگاش رو کندم و گرفتم توی دستم. دیگه دیدن دریا حالم رو بهم می زد، منو یاد اون روز کذایی مینداخت! همون روزی که غزل برای همیشه ناپدید شد. دو سال پیش تابستون بود، غزل برای اینکه باور عاشق دریا و آب بازی بود، بعدازظهرا میوردتش کنار دریا تا باهم بازی کنن! براش کلاس شنا هم ثبت نام کرده بود و صبحا می‌بردتش شنا و بعدازظهرا با خودش می‌رفت دریا. همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه یه روز که دریا تقریبا موجش زیاد بود، باور گیر داده بود که طبق معمول برن دریا. من به غزل گفتم که نرن چون خطرناکه و امکانش هست مشکلی پیش بیاد اما چون هیچوقت دوست نداشت که پیش دخترش بدقول بشه علی رغم مخالفتای من رفتن. کاش میدونستم که اون روز آخرین روزیه که می‌بینمش...حداقل بیشتر از قبل نگاش می‌کردم و قربون صدقش می‌رفتم. اون روز سرم بدجوری درد می‌کرد و دلهره داشتم اما نمی فهمیدم که دلیلش بخاطر چیه! تا اینکه موقع غروب که تو رستوران مشغول همنوازی با بچه ها بودیم دیدم که کوهیار و امیرعباس با قیافه ی سراسیمه وارد رستوران شدن. از قیافشون فهمیدم که اتفاق خیلی بدی افتاده. تا اسم غزل رو بردن من نفهمیدم چجوری با پای پیاده و پنج دقیقه ای خودم رو تا اسکله رسوندم!! کل جزیره اونجا جمع شده بودن و همه داشتن راجب این صحبت می‌کردن که یه مادر و بچه غرق شدن! دور تا دور دریا نوار زرد بسته بودن و پلیس و غواص ها همه مشغول بودن. مهسان با گریه اومد سمتم و گفت : ـ پیمان، غزل...باور. با لباس دویدم و رفتم داخل دریا. غواص ها سعی کردن منصرفم کنن اما بیخیال نمی‌شدم و مثل دیوونه ها دست و پا میزدم برای دو تا دلیل زندگیم که دریا ازم گرفتش. شونه هام درد گرفته بود اما بازم شنا می‌کردم و وسط دریا دست و پا میزدم تا اینکه یکی از غواص ها صدام زد!
  10. پارت اول " پیمان " همه چیز به خوبی و خوشی پیش می‌رفت و منو غزل و باور تو خوشبختی خودمون غرق شده بودیم تا اینکه یه روز یه اتفاقی افتاد که همه چیز زندگیم رو خراب کرد و تمام بدبختی های دنیا روی سرم آوار شد. زندگیم، نور امیدم از زندگیم ناپدید شد و منو دخترم رو تنها گذاشت. همه می گفتن که مرده و دیگه برنمی‌گرده اما من باور نداشتم. با اینکه تقریبا دو سال از نبودنش میگذره اما هنوزم قلبم امید داشت که زندست و یه گوشه ای از این کره خاکی داره نفس میکشه. هر روز کارم شده که لباساشو بو کنم و حسرت و دلتنگیم رو برطرف کنم. بعد از رفتنش تقریبا نابود شده بودم ولی فقط یه چیزی برام مونده بود که منو به این زندگی وصل می‌کرد و اونم دخترم بود. روز به روز بیشتر شبیه غزل میشد، من با وجود باور، تونستم یکم به خودم بیام و سرپا وایستم! علاوه بر من، باورم نابود شد. تو سن هفت سالگی نبودن مادری که اینقدر وابسته اش بود و همه جا باهاش بود، خیلی گوشه گیرش کرده بود! هرچی بزرگتر میشد؛ بیقراری و لج کردناش بیشتر میشد. بنابراین تو این مدت مجبور بودم که علاوه بر پدر بودن براش جای خالی غزل رو هم پر کنم. گرچه که جای خالیش با هیچ چیزی پر نمیشد و بعد رفتنش فقط سکوت و تاریکی بود که کل خونه ما رو دربرگرفته بود. هنوزم که هنوزه وقتی دارم از سرکار برمی‌گردم فکر میکنم الان در رو برام باز میکنه و با اون خنده های قشنگش ازم استقبال می‌کنه. هنوزم که هنوزه مثل قبل کنار درخت آرزوها رو به این دریای نکبت منتظرش میشینم تا بلکه از پشت سر بیاد بغلم کنه و بگه که برگشته و همه ی اینا فقط یه خواب تلخ بوده اما زندگی بی رحم تر از اون چیزیه که ما فکرش رو می کنیم. امروزم طبق معمول بعد از مدرسه، باور رو بردم خونه همسایمون گذاشتم تا با دوستش شنتیا یکم بازی کنه و حال و هواش عوض بشه و از این گوشه گیریاش کم بشه.
  11. امروز
  12. پارت صدو چهل وهشت شهره، آرام از پله‌ها پایین آمد. جمشید روی مبل نشسته بود و فنجان قهوه‌اش را در سکوت مزه‌مزه می‌کرد. شهره روبه‌رویش ایستاد. مکثی کرد، بعد بی‌مقدمه گفت: — اشتباه کردی که آوردیش اینجا، جمشید. (کمی مکث، بعد جدی‌تر) اگه سلامت پسرت برات مهمه، باید می‌ذاشتی بره خونه‌ی خودش… پیش خواهرش. جمشید، بدون اینکه نگاهش کند، با لحنی کوتاه و دفاعی: — می‌خوام پیش خودم باشه… حواسم بهش هست. (کمی مکث) لازم نکرده بره پیش اون… شهره آهسته‌تر اما بُرنده‌تر: — تا کی می‌خوای نگهش داری اینجا؟ بالاخره حالش بهتر میشه. باید برگرده سر زندگی خودش. با این کارا فقط داری از همه‌ی آدمای نزدیکش جداش می‌کنی. (مکث، صدایش پایین‌تر می‌آید ولی سنگین‌تر می‌شود) — نمی‌خوام یه روز، بین تو و سام کدورتی پیش بیاد… اگه سام بفهمه اون شب تا صبح پشت در بوده و تو نذاشتی بیان تو… چی می‌خوای جواب بدی؟ چی می‌خوای بگی وقتی اون ازت بپرسه چرا…؟ … جمشید بی‌صدا نفسی کشید. نگاهش به ته فنجان قهوه‌اش بود. شهره نزدیک‌تر آمد، صدایش آرام ولی واضح: — ماه که همیشه پشت ابر نمی‌مونه، جمشید… اون دختر، خواهرشه. اینو دیگه نمی‌تونی انکار کنی. (مکث، این بار با نگاه مستقیم به چشم‌های جمشید) — اگه واقعاً نگران سلامتی سامی، باید بذاری برگرده خونه‌اش… قبل از اینکه دیر بشه. و رسوایی به پا بشه و نتونی جمش کنی جمشید برای چند ثانیه هیچ نگفت. نگاهش به پنجره بود، اما حواسش جای دیگه. چیزی توی صورتش شکست… ولی لجبازانه سکوت کرد. سام، بی‌صدا از پله‌ها پایین آمد. قدم‌هایش هنوز کمی سنگین بود، اما حالش بهتر از روزهای قبل. صدای شهره و جمشید از سالن پذیرایی شنیده می‌شد. ناخودآگاه مکث کرد. ایستاد. و بعد، عقب‌تر رفت،… گوش سپرد. شهره: — ماه که همیشه پشت ابر نمی‌مونه، جمشید… اون دختر، خواهرشه. اینو دیگه نمی‌تونی انکار کنی. (مکث کوتاه، بعد محکم‌تر) — اگه واقعاً نگران سلامتی سامی، باید بذاری برگرده خونه‌اش… قبل از اینکه دیر بشه. و رسوایی به پا بشه نتونی جمش کنی .. جمشید هیچ نگفت. سام، بی‌حرکت ماند. چشم‌هایش بی‌جهت خیره. ولی درونش چیزی تکان خورد. شاید خاطره‌ای محو… شاید فقط یک حس. آرام و بی‌صدا عقب کشید. در را باز کرد. و به سمت حیاط بیرون رفت. ⸻ هوا آفتابی بود، اما سرد. برگ‌های نم‌کشیده‌ی باغچه هنوز خیس بودند. صدای پرنده‌ها در دوردست شنیده می‌شد. سام، آرام قدم می‌زد، نگاهش بی‌هدف روی درخت‌های بلند ته باغ می‌چرخید. ذهنش اما پر از واژه بود…، خواهر، خانه‌ی خودش… چرا دور نگهش داشته‌اند؟ صدای در، حواسش را پرت کرد. نازی بود با پالتوی کرم، بوت سفید، و کلاهی پشمی روشن. از میان درخت‌ها بیرون آمد. لبخند ملایمی روی لب داشت. آرام جلو آمد. نازی: — خوب کردی اومدی تو حیاط… دلم برات تنگ شده بود عشقم. (و بی‌مکث، سام را بوسید.) سام تکان نخورد. نه لبخند زد، نه واکنش نشان داد. سام (با لحنی سردو مردد): — تو گفتی خواهرم از من بدش میاد؟ لبخند نازی لحظه‌ای شکست. اما بلافاصله خودش را جمع‌وجور کرد. آهسته دستانش را دور گردن سام حلقه کرد. نازی (نرم و‌آرام): — اون اصلاً تو براش مهم نبودی… دیدی که؟ مرخص شدی بهت سر نزد… همش تظاهر بود. خودنمایی. (نفس عمیق) ولی مهم نیست. من کنارتم… همیشه. نمی‌ذارم تنها بمونی. سام نگاهش کرد. سرد. سکوت. اما در ذهنش، باز صدای شهره تکرار می‌شد: «اگه واقعا نگران سلامتی سامی…بذار برگرده خونه ش …قبل از اینکه دیر بشه…»
  13. پارت صدو چهل و هفت چند دقیقه بعد، با یک لیوان شیر داغ برگشت: ــ رها جان… پاشو قربونت برم، اینو بخور… فشارت افتاده. کمکش کرد بلند شود. لیوان را به لبش نزدیک کرد. ساعتی نگذشته بود که زنگ در به صدا درآمد. امیر رفت و در را باز کرد. سمیرا بود. ساک وسایل رها را توی دست داشت. امیر، بی‌مقدمه، با صدایی گرفته و خش‌دار گفت: ــ یه چیزی براش درست کن بخوره… حتما بخوره. نه چیزی بپرس. نه چیزی بگی. فقط براش غذا درست کن. فهمیدی؟ هیچی نپرس. سمیرا با نگرانی سر تکون داد. به اتاق نگاه کرد. رها را دید که بی‌رمق روی تخت دراز کشیده بود. بغض کرد، اما چیزی نگفت. امیر بدون اینکه منتظر جواب یا نگاه باشه، از در خارج شد. کلید آسانسور را زد. چشم‌هاش پر از خشم بود. انگار مستقیم می‌رفت سمت طوفانی که مدت‌ها سر راهش وایساده بود… هوا خاکستری بود.سرد‌و‌سوزناک‌ امیر جلوی در ایستاد. با صورت گرفته، خسته، اما محکم. زنگ را زد. در باز شد. وارد حیاط شد و به سمت در ورودی رفت . سرایدار به استقبال امیر رفت -بفرمایید مادر نازی — که قیافه‌اش انگار با نازی از وسط نصف شده بود — با چهره‌ای آرایش‌کرده، روی مبل نشسته بود. امیر را که دید، با تعجب آرام بلند شد و به سمتش آمد. ــ اااا امیر جان؟! خوش اومدی… چرا بی‌خبر اومدی عزیزم؟! امیر با صدایی خشک و کوتاه: ــ نازی خونه‌ست؟ ــ نه عزیزم، رفته باشگاه. نمی‌دونم کی برمی‌گرده… پدر نازی با چهره‌ای آرام، عینک به چشم و پیپ به لب، از توی پذیرایی بیرون آمد. پیپ را روشن کرد، به سمت امیر رفت و دست دراز کرد. امیر به سردی دست داد و روی مبل روبه‌رو نشست. مادر نازی، با لبخند مصنوعی‌اش: ــ نازی خیلی نگران بود… می‌گفت سامی مرخص شده، رها هم غیبش زده. بیچاره رو ول کرده… معلوم نیست کجاست… امیر، نگاه پر از خشمش را مستقیم دوخت توی چشمان او: ــ این چرت‌وپرتا زاییده‌ی ذهن مسموم دخترتونه. نه نگران سامه، نه رها… فقط دنبال فرصت بود که از آب گل‌آلود ماهی بگیره. مادر نازی جا خورد. ــ وااا… این چه طرز حرف زدنه؟! پدر نازی با اشاره‌ی دستی او را ساکت کرد و آرام گفت: ــ بفرما پسرم. بگو چی شده. امیر، با صدایی صاف و پرخشم، همه‌ی اتفاقات بیمارستان را مو به مو تعریف کرد. مادر نازی، با عصبانیت پرید وسط: ــ نازی قصد بدی نداشته! می‌خواست سامو آروم کنه… اون که حافظه‌ش مشکل داشت! تو همه‌چی رو اشتباه فهمیدی… از اولشم سام دختر منو انتخاب کرده! امیر پوزخند زد، بلند شد، و با لحن تند گفت: ــ انتخاب کرده؟؟؟ از کی تا حالا سام به دختر شما فکر کرده که حالا شده انتخاب؟! (مکث. نگاهش را به پدر نازی دوخت.) ــ اومدم فقط یه چیز بگم. دخترتون جمع کنید نمی‌خوام حتی نزدیک سام بشه. نه تماس. نه دیدار. نه هیچ‌چیز. به این فکر کردین اگه یه روز حافظه‌ش برگرده، چی می شه؟؟ به فکر دختر خودتونم نیستین… لااقل به فکر آبروتون باشین. پدر نازی، با لحن ملایم اما نگران: ــ این یه‌ذره زیادی تنده پسرم… ما نمی‌تونیم همین‌طوری به دخترمون بگیم کنار بکشه… اون دوستش داره. امیر وسط حرفش پرید: ــ باید بتونید. داره زندگی یه خانواده رو داغون می‌کنه. به روح بابام قسم، یه تار مو از سر خواهر سام کم بشه… از چشم شما می‌بینم. خود دانید! چرخید و با عجله سمت در رفت. مادر نازی، لب پایینش را گاز گرفت. سکوت کرد. پدر نازی چند ثانیه فکر کرد، بعد با سر آهسته تأیید کرد: ــ باشه. باهاش حرف می‌زنم. ما اینو بین خودمون حل می‌کنیم. امیر نفس عمیقی کشید. در را باز کرد. بدون خداحافظی، رفت. در ورودی با صدای کلید بازشد.‌ امیر وارد شد. خستگی از صورتش می بارید. کاپشنش را در آورد و بی حوصله روی صندلی انداخت سمیرا روی مبل نشسته بود. با شنیدن صدا بلند شد. با لحنی آهسته و نگران گفت: — حالت خوبه؟ کجا بودی؟ امیر خسته‌تر از آن بود که توضیح بدهد. فقط با صدای گرفته‌ای پرسید: — رها خوابیده؟ — آره… خوابش برده. یه کم غذا خورد… چیزی نگفت. امیر سری تکان داد. نگاهش سمت درِ اتاق کشیده شد. نفس عمیقی کشید. سمیرا کیفش را برداشت. — با من کاری نداری؟ — نه… ممنون که موندی. — شام آماده‌ست. گرمش کن بخور… اگه چیزی شد، زنگ بزن. من بیدارم. و به سمت در رفت. امیر فقط با نگاه، ازش تشکر کرد. در که بسته شد، سکوت مثل موجی برگشت توی خانه. رفت سمت آشپزخانه. گاز را روشن کرد. بعد بی‌صدا وارد اتاق شد و مستقیم رفت داخل حمام .. رها خوابیده بود، اما نفس‌هاش عمیق نبود. چهره‌اش هنوز گرفته بود. پتو تا زیر چونه‌اش بالا بود. … صدای ناله‌ای کوتاه، سکوت خانه را برید. امیر از خواب پرید. به‌سرعت به سمت اتاق رفت. در نیمه‌باز بود. رها روی تخت خم شده بود، با دستانش شقیقه‌هایش را گرفته بود و از درد ناله میکرد امیر سراسیمه کنارش نشست. — رها؟ عزیزم؟ قرصات کجان؟ رها با سختی گفت: — تو… توی کیفم… امیر سریع بلند شد. کیف را گشت. قوطی قرص را پیدا کرد. رفت و با لیوان آب برگشت. کنارش نشست. کمکش کرد قرص را بخورد. ولی هنوز چند لحظه نگذشته بود که رها دستش را جلوی دهانش گرفت. حالت تهوع شدید داشت. امیر با نگرانی بازویش را گرفت او را به سمت سرویس بهداشتی برد. صدای بالا آوردنش همراه با لرزش زانوهاش بود… و بعد، خون از بینی‌اش سرازیر شد. امیر پشتش را گرفته بود، دستش را روی بینی‌اش گذاشت. صدایش بغض‌آلود: — نترس عزیزم… الان تموم میشه… نفس بکش، نفس بکش، چیزی نیست… رها از درد به خودش می‌پیچید. دیگر رمق ایستادن نداشت. دندان‌هایش به‌هم می‌خورد. امیر با دست‌های لرزان، صورتش را شست. بعد کمکش کرد تا برگردد روی تخت. تب داشت. بدنش می‌لرزید. امیر پتو را رویش کشید، خودش کنارش نشست. آرام بغلش کرد، مثل پدری که تمام دنیاش در آغوششه. با صدایی گرفته و بغضی که بالاخره شکست، زیر گوشش گفت: — الهی من فدات بشم… دردت به جونم… آروم باش دخترم… من اینجام، نترس دستش را گذاشت روی سرش، موهاشو نوازش کرد. رها هنوز می‌لرزید، صدای نفس‌های لرزونش توی سینه‌ی امیر پیچیده بود امیر چشم بست. اشک‌ها بی‌صدا از گونه‌اش پایین ریخت. لبش را گذاشت روی پیشانی‌اش. با صدایی که فقط خودش شنید، گفت: — دیگه تمومه دایی جان… دیگه تمومه… نور کم‌جان پاییزی صبح از پنجره‌ اتاق روی زمین افتاده بود سام بیدار شده بود. کنار پنجره ایستاده بود و به منظره‌ی بیرون خیره. اما نه واقعاً… نگاهش بی‌جهت بود. بیشتر از پنجره، درون خودش را نگاه می‌کرد. درِ اتاق باز شد. خدمتکار، با سینی صبحانه وارد شد: — آقا، صبحانه‌تونو آوردم. خانم الان میان بالا… سام بی‌حوصله، با صدایی گرفته: — ممنون. چند دقیقه بعد، شهره با لبخندی ساختگی وارد شد. — سامی جان صبح بخیر… امروز بهتری؟ سام نگاهش کرد. سری تکان داد، بی‌حرف. شهره سینی را جلوتر آورد و آرام گفت: — بیا صبحانه ت بخور ، بعدش داروهاتو می‌خوری. سام نشست کنار تخت. لیوان شیر را برداشت. چند ثانیه سکوت. بعد بی‌هوا پرسید: — کسی نیومده دیدنم؟ شهره جا خورد. اما سعی کرد خودش را نبازد. — منظورت… خواهرتِ؟ یا نازی؟ سام، تردید در صدا و اخم در پیشانی: — نازی نه. اون … ( منظورش رها بود) پسر داییم چی؟ مکث. شهره نگاهش را از سام دزدید و آهسته گفت: — احتمالاً کاری داشتن. ولی حتماً میان… چند لحظه سکوت. صدای عقربه‌ی ساعت بلندتر از قبل به گوش می‌رسید. سام با نگاه پایین‌افتاده، درگیرتر از قبل: — من… قبلاً هم اینجا زندگی می‌کردم؟ شهره دستپاچه شد. اما خودش را کنترل کرد. لقمه‌ای گرفت و با لبخند مصنوعی: — نه عزیزم. قبلاً نه. ولی اینجا برات بهتره. هوا خوبه… آرومه… سام به پنجره نگاه کرد. انگار چیزی در ذهنش خط کشید. خاطره‌ای؟ صدایی؟ چیزی گنگ… اما فقط سکوت ماند. سکوت و یک حس خالی.
  14. پارت صدو چهل و شش آهسته دستش را به سمت پخش برد و بعد از چند ثانیه، صدای آشنای راغب در فضای بخارگرفته ماشین پیچید: 🎵 چشم من پی تو گشته حیران از همه به غیر تو گریزان… 🎵 چشم تو شب ستاره باران آسمان شده خلاصه در آن! صدای ترانه، مثل زخمی بود که تازه شود. اشک‌های رها دوباره سرازیر شد. بی‌وقفه. بی‌صدا. اما از عمق جان. شانه‌هایش می‌لرزید. نفس‌های کوتاه، بریده‌بریده. امیر دوباره نگاهش کرد. این‌بار بغضش شکست. اشک‌هایش آرام جاری شد. بی‌صدا، مثل کسی که تمام دلتنگی دنیا را یک‌جا به دوش می‌کشد. 🎵 من از تمام دنیا، شبی بریدم تو را که دیدم… میان چشم مستت، چه‌ها ندیدم… 🎵 غم تو را همان شب که دل سپردم، به جان خریدم قسم به جان تو؛ من به جان رسیدم تو را که دیدم! ماشین در سکوتی اشباع از اشک، بخار، و دلتنگی ، در جاده‌ی خلوت و بارانی لواسان تنها مانده بود… باران قطع شده بود اما زمین هنوز خیس بود . رها پشت فرمان خوابش برده بود.پتو رو تا چانه اش بالا کشیده بود،نفس‌هایش کوتاه و آرام. امیر هم ، به خوابی سبک فرو رفته بود. امیر کمی تکان خورد. چشمانش را باز کرد. دستی به پیشانی‌اش کشید و بعد شیشه را کمی پایین داد. هوای سردِ صبحگاهی، بلافاصله به صورتش خورد. لرزید. نگاهی به رها انداخت. دستش را به پیشانی رها گذاشت. ــ داغ بود … آرام از ماشین پیاده شد. بی‌صدا به سمت ماشین خودش رفت. در را باز کرد. بطری آب معدنی را برداشت، ونوشید. چشم‌هایش را بست. نفس بلندی کشید. وقتی برگشت، رها بیدار شده بود. آرام از ماشین پیاده شد. چشم‌هایش خسته، موهایش کمی آشفته، چهره‌اش رنگ‌پریده. بدون حرف، بی‌درنگ رفت به سمت در خانه‌ی جمشید. امیر پشت سرش آمد. رها زنگ را زد. دستی به دکمه فشرد. چند لحظه مکث. باز هم فشرد. اما دری باز نشد. مشتش را محکم به در کوبید.صدایی نیامد.. با تمام توانش لگدی به در زد و داد زد: سااااااااام …جواب بده توروخدا اما کسی جواب نداد انگار اهل خانه، هنوز در خوابی عمیق بود. یا شاید، خود را به خواب زده بودند رها یک قدم عقب رفت. دوباره نگاه کرد. نکند اشتباه آمده؟ نکند… هنوز امیدی باشد؟ اما دریغ… نه صدایی،، نه پاسخی. باد، برگ خشک کوچکی را کنار پایش کشید چشمانش خسته بود ، همانجا جلوی در پاهایش خم شد و نشست سرش را روی زانوهایش گذاشت با صدای خفه ای : -مامان خوشبحالت که نیستی این روزارو ببینی نمیذارن برادرم رو ببینم ... در رو به روم بستن -خسته‌م مامان خسته‌ی جنگیدن با دیواری که هر بار بلندتر می‌شه…اشک بی‌صدا از چشمش سُر خورد امیر به سمتش رفت: -عزیزم پاشو …بریم داری ازحال میری *** داخل خانه جمشید جمشید پشت پنجره ایستاده بود آرام پرده رو کنار زد. و نفس عمیقی کشید نازی پشت سرش آمد با صدای آهسته: ـ هنوز نرفته..؟ جمشید با صدای محکم و سردی: -نه ..برو پیش سامی ..نذار بفهمه نازی با صدای نازکی: بیدار نشده هنوز خوابه… … سام بیدار شده بود چشم‌هاش خواب‌آلود بودن ، نگاهی به تخت انداخت انگار چیزی به ذهنش بیاید آرام از تخت پایین امد و به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد هوای سردی به صورتش خورد یک لحظه حس کرد صدایی به گوشش خورد چند ثانیه گوش داد اما خبری نبود آرام پنجره رو بست . … رها همچنان جلوی در خانه جمشید نشسته بود امیر با نگرانی: ـ بیا بریم… خواهش می‌کنم رها، این‌جا دیگه جای موندن نیست. بازوی رهارو گرفت وبلندش کرد و به سمت ماشین رفتند اما هنوز چند قدم مانده بود که در خانه باز شد. رها برگشت. نازی بود. لبخندی به لب داشت. خونسرد. بی‌رحم. رها خشکش زد.باور نمیکرد که نازی دیشب پیش سام بوده سریع به سمت در دوید. اما نازی جلوتر بود. در را محکم بست. با لحنی آرام و نیش‌دار: -فکر نمیکنی دیگه خیلی دیره -دیگه سام فراموش کن اون به تو احتیاجی نداره رها چشمانش قرمز شده بود نفس نفس میزد با تمام توانش هلش داد سمت در: -آشغال عوضی نمیذارم برادرمو ازم بگیری امیر خودش را رساند نگاه پر ازخشمی به نازی کرد: -کاری میکنم به گه خوردن بیفتی حالاببین دست رها رو محکم گرفت و به سمت ماشین رفت رها سوار ماشین شد. دست‌هایش را روی صورتش گذاشت. شانه‌هایش می‌لرزید. اشک، بی‌وقفه می‌ریخت. امیر پشت فرمان نشست. نگاهش کرد. چیزی نگفت. فقط دستش را جلو برد، آرام، دستِ رها را گرفت؛ گرم و محکم. رها برگشت. چشم در چشمش. و ناگهان، مثل کودکی زخمی، خودش را در آغوشش انداخت. هق‌هقش شکست. صدای گریه‌اش در ماشین پیچید. امیر بازوهایش را دورش حلقه کرد. گذاشت گریه کند. سرش را بوسید. آهسته، بی‌صدا. آرام نوازشش می‌کرد، و با صدایی پایین زمزمه کرد: — بهت قول می‌دم… نمی‌ذارم این‌جا بمونه. صندلی را عقب برد. پتو را آرام رویش انداخت. استارت زد. ماشین آرام، بی‌صدا در مه صبحگاهی لواسان دور شد. خانه‌ی جمشید، پشت سرشان، در بخار و سکو‌ت محو می‌شد ماشین در جاده می‌رفت. آرام و بی‌صدا. رها چشم‌هایش را بسته بود. صورتش رنگ‌پریده، نفس‌هایش آرام شده بود. پتو را تا روی شانه‌اش بالا کشیده بود. امیر رانندگی می‌کرد. فکش منقبض، چشم‌هایش دوخته به جاده. با یک دست، گوشی را برداشت. شماره‌ی سمیرا را گرفت. چند بوق… سمیرا سریع جواب داد: — امیر معلومه کجایی؟ گوشیت چرا خاموش بود؟ رها کجاست؟ چرا جواب نمی‌ده؟ امیر، با صدایی گرفته و خشن: — پیشِ منه. مکث. سمیرا گیج: — مگه نرفته بیمارستان پیش سامی؟ امیر نفسش را با عصبانیت بیرون داد: — نخیررر این دسته‌گل دخترعموته گند زده به همه‌چی. صدای سمیرا بالا رفت: — یعنی چی؟ واضح حرف بزن امیر! امیر کوتاه و تیز: — کلید خونه‌ی عمه هنوز دستته؟ — آره، ولی… امیر پرید وسط حرفش: — می‌ری. وسایل رها رو جمع می‌کنی. بیارش خونه من. میخوام چند روز پیشِ خودم باشه. — امیر… تو… — هیچی نگو سمیرا. فقط انجامش بده. مکثی کوتاه. بعد، جدی‌تر: — در ضمن… لوکیشن خونه‌ی عموتو بفرست. سمیرا مکث کرد. لحنش مردد: — واسه چی؟ امیر انفجاری: — گفتم بفرست! قطع کرد. گوشی رو پرت کرد رو داشبورد. چشمش افتاد به رها. چشماش هنوز بسته بود. اما یه قطره اشک، بی‌صدا از گوشه‌ی پلکش پایین رفته بود. امیر زیر لب، زمزمه کرد: — بهت قول می‌دم… هر چی باعث شد به این حال بیفتی، تمومش کنم باران قطع شده بود. رها آرام از ماشین پیاده شد. پاهاش می‌لرزید. چهره‌اش رنگ نداشت. چشم‌هاش، بی‌جان و خالی. ساکت بود. مثل کسی که انگار دیگه حرفی برای گفتن نداشته باشه. امیر بازویش را گرفته بود و بی‌کلام، به سمت لابی آپارتمان راه افتاد. کلید آسانسور را زد. در را که باز کرد، دستش را آرام دور شانه‌های رها حلقه کرد: ــ بیا عزیزم… یکم دراز بکش. او را تا اتاق برد. پتو را کنار زد، کمکش کرد بخوابد. رها حتی مقاومت نکرد. فقط چشم‌هاش را بست و رو به پنجره‌ی اتاق دراز کشید. پشتش به امیر بود. امیر لحظه‌ای ایستاد. بغض گلویش را گرفت. بعد برگشت.
  15. پارت صدو چهل وپنج امیر، پشت فرمان، با تلفن در دست، بی‌وقفه زنگ می‌زد. ــ جواب بده رها… نکن با خودت این کارو… اما رها بی‌اعتنا به گوشی، فقط به جاده خیره بود جاده‌ی لواسان باریک و پیچ‌در‌پیچ بود. باران حالا سیل شده بود. وقتی رسید،ضربان قلبش تندتند میزد زنگ آیفون را فشار داد. هیچ صدایی نیامد. دوباره، سه‌باره… فقط سکوت. ــ باز کن لعنتی… می‌دونم اینجاست. باز کن… مشت کوبید به در. از آن‌سو، سرایدار آیفون را چک کرد و سری تکان داد. جمشید گفته بود: «واسه اون دختر در رو باز نکنید.» امیر رسید. ماشینش را وسط کوچه نگه داشت، دوید سمت رها. باران خیسش کرده بود، اما مهم نبود. ــ رهااا… ــ باز کن لعنتی… سااااام… می‌دونم اون تویی… صدایش می‌لرزید. هق‌هق کرده بود. امیر نزدیک شد، شانه‌هایش را گرفت. ــ عزیز دلم، بیا بریم… خیس شدی، دوباره مریض می‌شی… بیا… خواهش می‌کنم… اما رها انگار نه صدایی می‌شنید، نه چیزی می‌دید. اشک و باران قاطی شده بود. پیشانی‌اش را به در تکیه داد. از درون داشت می‌ریخت. ** داخل خانه – سکوتی سنگین. سام روی تخت نشسته بود. نازی آرام کنارش بود، با لبخندی ریز، پنهان. ــ عشقم… می‌خوای فیلم ببینیم؟ با هم، مثل قبل… سام نگاهی کوتاه به او انداخت، سری تکان داد. اما بعد نگاهش را گرفت. به جایی خیره ماند… دور، بی‌اسم، بی‌زمان. صدای باران، از دور به گوش می‌رسید. نه زنگی… نه فریادی… فقط… یک حس مبهم. یک بی‌قراری بی‌دلیل. ** بیرون، رها همچنان پشت در ایستاده بود و هق هق گریه هایش دل هر کسی را می لرزاند. مثل شمعی که آخرین نفس‌هایش را می‌کشد. امیر بازویش را گرفت. ــ بریم تو‌ماشین قربونت برم … خواهش می‌کنم… رها توان ایستادن نداشت دیگر مقاومت نکرد. اما دلش، پشت آن در جا مانده بود. رها پشت فرمان نشسته بود. تمام بدنش می‌لرزید. دست‌های خیس و یخ‌زده‌اش روی فرمان چسبیده بود. اشک‌هایش بند نمی‌آمد. هق‌هقش در شیشه‌های بخارگرفته پژواک می‌شد. امیر در صندلی کناری‌اش، درمانده نگاهش می‌کرد. دست آرامی روی شانه‌اش گذاشت. امیر (آهسته ،با بغض): ـ نکن عزیز دلم… این‌جوری خودتو له نکن… دایی فدات بشه، خواهش می‌کنم… آروم باش. رها سرش را به فرمان تکیه داده بود. صدایش خفه و خراش‌دار از میان گریه بیرون آمد: رها: ـ ولم کن دایی… بذار به درد خودم بمیرم… مُردم و زنده شدم این چند هفته … ـ هر کاری کردم کمکش کنم یادش بیاد همه چی …..آخرش باید اون عوضی بیاردش اینجا؟! امیر ساکت بود. حرفی نداشت. فقط نگاهش را از پنجره به باران انداخت. دانه‌های باران بی‌وقفه بر شیشه می‌کوبیدند… درست مثل دل رها. امیر(آرام ،دلسوزانه): ـ می‌دونم قربونت برم… هرچی بگی حق داری… ـ بیا بریم خونه… دردت ب جونم رها (گریان)؛ ـ نمیام… همین‌جا می‌مونم تا صبح… امیر (با نگرانی، صدایش کمی لرزان): ـ قربونت برم دایی… بیا بریم خونه… باهم فردا میایم دنبالش… ـ بالاخره که همیشه نمی‌تونه اونجا بمونه… رها، هنوز سرش روی فرمان بود. چند ثانیه سکوت… بعد آرام سرش را بالا آورد. با صورتی خیس از اشک، نگاهش به امیر دوخته شد. رها (بریده بریده): ـ نمیام… دایی، برگرد برو پایین. امیر که حالا چانه‌اش می‌لرزید، مکثی کرد. بعد، صدایش کمی بالا رفت: ـ باشه… منم همین‌جا می‌مونم. حالا که نمیای… همزمان در خانه جمشید *** چراغ آباژور، نور ملایمی به اتاق داده بود. صدای باران روی شیشه‌ها می‌ریخت و گاه‌گاهی با غرش آرام رعد در هم می‌آمیخت سام روی کاناپه نشسته بود. نگاهش به صفحه‌ی تلویزیون بود، اما نه چیزی می‌دید، نه چیزی می‌شنید. نازی کنار دستش نشسته بود. دمنوشی در دست، آرام‌آرام جرعه‌ای نوشید و بعد لیوان را کنار گذاشت. نازی کمی نزدیک‌تر نشست. آرام دستش را روی دست سام گذاشت. پوستش سرد بود. نازی (زمزمه وار) دیدی؟ خواهرت با اون‌ همه ادعاش، تو این چند روز یه بارم نیومد سر بزنه… مهم نبودی براش. هیچ‌وقت نبودی. یادته؟ همیشه همین بود… مکث کرد. بعد لبخند زد. لبخندی از جنس پیروزی. ـ دیگه تموم شد عشقم… همه‌ی سختی‌ها گذشت… من اینجام، کنارت… فقط ما دوتاییم چشمانش برق می‌زد. انگار بالاخره به چیزی که سال‌ها دنبالش بوده، رسیده. باور نمی‌کرد این مرد بالاخره اینجاست، کنار او، زیر همین سقف. سام اما سکوت کرده بود. پلک‌هایش آرام افتاد و دوباره باز شد. در ذهنش چیزی می‌جوشید… یک حس، یک تصویر، یک صدا… سام به پنجره خیره شد ؛ ـ بارونه؟… ـ چرا… این‌قدر صدا داره… نازی (کمی مکث): ـ آره عزیزم… بارونه. نترس.… اما سام بی‌قرار شده بود. نگاهش از پنجره جدا نمی‌شد. دستش را از زیر دست نازی عقب کشید. نازی برای لحظه‌ای خشکش زد. لبخندش لرزید… اما دوباره آن را جمع کرد. چیزی نگفت. فقط چشم از او برداشت، به صفحه‌ی تلویزیون خیره شد و دستش را محکم‌تر روی دست سام فشرد. باران هنوز می‌بارید. ریز، اما بی‌وقفه. ماشین امیر پشت ماشین رها متوقف شده بود. بخار از شیشه‌ها بالا رفته بود، و هوا مثل دل‌شان، گرفته و سنگین. امیر بخاری ماشین را روشن کرد و با عجله پیاده شد. به سمت صندوق عقب رفت، پتویی بیرون کشید و برگشت. کاپشن خیسش را درآورد و روی صندلی عقب انداخت. به آرامی در ماشین رها را باز کرد. با صدایی آرام اما ملتهب گفت: ــ پالتوتو دربیار عزیزم… خیسه، مریض می‌شی. خودش کمکش کرد پالتو را دربیاورد. آرام پتو را روی شانه‌های رها انداخت. بعد کنارش نشست. با صدایی بغض‌آلود، اشک در چشم، زمزمه کرد: ــ لعنت به من که امروز تو بیمارستان نموندم… دایی به قربونت بره… طاقت ندارم ببینمت اینطوری شکستی. رها هیچ نگفت. حالش بدتر از آن بود که بتواند کلمه‌ای به زبان بیاورد. آرام صندلی‌اش را عقب برد. سرش را تکیه داد. نگاهش خیره بود… به جایی، به هیچ جا. امیر نگاهش کرد اما زود نگاهش را دزدید. طاقت دیدن این حجم از شکست و اندوه را نداشت.
  16. پارت صدو چهل و‌چهار صدای خنده‌ی کوتاه، صدای نازی. نازی کنار تخت سام نشسته بود،با موهای بلوند و‌ مکاپی غلیظ دستش را بی‌مهابا گذاشته بود روی لبه‌ی تخت، خم شده بود جلو، و چیزی را آهسته تعریف می‌کرد. سام… سام لبخند داشت. خنده‌ای نرم، مردد، اما واقعی. رها خشکش زد چند لحظه ایستاد. چشم‌دوخت به صورت سام. سام اول متوجه نشد. بعد، سر برگرداند. نگاهش روی رها ماند. نگاهش مکث کرد. رها فقط پلک زد.ظرف غذا روی میز کوچک گذاشت، با صدایی گرفته و سرما خورده گفت: ـ برات حلیم آوردم نازی به عمد بلند شد. با لبخندی دلسوزانه، اما سمی. ـ عزیزم حالتو ببین… بهتره بری استراحت کنی من پیشش هستم رها پر از خشم بود جوابی نداد. چشم از سام برنمی‌داشت. ماسک هنوز روی صورتش بود. حتی یک قدم جلو نرفت. سام، که گویا چیزی از حس رها را خوانده بود، کمی جابه‌جا شد. ـ حالت خوبه؟ صدای سام توی گوش رها پیچید. نمی‌دانست از کی توقع داشت دل‌نگران باشد. دلش لرزید. اما محکم ایستاد. ـ بهترم سکوت. نازی برگشت سمت سام، گفت: ـ برم یه آب بیارم برات، عزیزم؟ رفت، اما نگاهش را روی رها قفل کرد، جوری که انگار می‌گوید: «دیدی؟ اینجا مال منه.» رها بعد از رفتنش چند قدم جلو آمد. نخواست اما آمد. اما هنوز فاصله داشت. ماسکش کمی پایین رفته بود. سرفه‌اش گرفت، خم شد، تکیه داد به دیوار. سام نگاهش می‌کرد. لحظه‌ای نگاهش رنگ گرفت. -مطمنی حالت خوبه؟ رها فقط سر تکان داد. نگفت که تب دارد، نگفت که بدنش درد می‌کند، نگفت که دلش آتش است. ـ میرم بیرون نمی خوام مریض بشی سام حرفی نزد. فقط نگاه. نگاه طولانی، خسته، گم. همان لحظه، نازی برگشت. لیوان آب در دست. رها فقط عقب رفت. نگاه سام، میان دو زن مانده بود. اما دستش دراز شد، سمت لیوان. نازی لبخند زد و لیوان را داد. ـ بگیر عزیزم، بخور. رها عقب‌تر رفت. از در زد بیرون. سرفه کرد. چشم‌هایش خیس شد. اما نگذاشت اشک‌هایش بریزد. پشتش را به دیوار داد. قلبش کوبید. لبخند سام هنوز در ذهنش مانده بود. همان یک ثانیه، کافی بود. نازی، با صبر و سیاست، جایش را پیدا کرده بود. و سام… شاید واقعاً دیگر او را نمی‌خواست. رها چند روزی به خاطر آنفولانزای شدیدی که گرفته بود، نتوانست به بیمارستان بیاید. از ترس اینکه مبادا سام هم بیمار شود. اما حالا… دلش دیگر طاقت نداشت. بعدظهر پاییزی آذرماه ، آسمان ابری بود و سرمای استخوان‌سوزی از لابه‌لای درختان خشک رد می‌شد. رها با بدنی هنوز بی‌رمق و صورتی بی‌رنگ، سوار ماشینش شد و به سمت بیمارستان راه افتاد. داخل لابی شد. سوار آسانسور شد. دکمه طبقه‌ی مورد نظر را زد. در آسانسور باز شد. راهروی آشنا… و اتاق سام. در باز بود. رها ایستاد. نفسش را حبس کرد. بعد آهسته وارد شد. یک لحظه ایستاد. خشکش زد. تخت خالی بود. ملحفه‌ها مرتب، بالش صاف، هیچ اثری از حضور کسی نبود. چند ثانیه فقط نگاه کرد. چشم‌هایش نمی‌فهمیدند. دهانش نیمه‌باز ماند. بعد ناگهان چرخید و با قدم‌های تند و مضطرب به سمت ایستگاه پرستاری رفت. صدایش می‌لرزید: ــ ببخشید… آقای فرهمند… توی اتاقش نیست… پرستار نگاهی انداخت و با لحنی معمولی گفت: ــ امروز صبح مرخص شدن. رها انگار ضربه‌ای خورده باشد، عقب رفت. ــ چی؟! مگه قرار بود مرخص بشه؟! ــ بله. دوره‌ی روانپزشکیشون تموم شد. پزشکشون تأیید کرد، پدرشون هم کارای ترخیص رو انجام دادن. رها بی‌حرکت ایستاد. نفسش بالا نمی‌آمد. همان چیزی که ازش می‌ترسید، اتفاق افتاده بود. با قدم‌هایی لرزان به سمت اتاق پزشک رفت… که ناگهان در آسانسور باز شد و امیر بیرون آمد. با دیدن چهره رنگ‌پریده‌ی رها، با نگرانی جلو رفت: ــ رها جان؟ چرا با این حال اومدی عزیزم؟ اما رها با خشم به طرفش رفت. چهره‌اش داغ و برافروخته، صداش پر از لرزش و بغض: ــ تو خبر داشتی؟! تو می‌دونستی امروز مرخص می‌شه دایی؟! امیر جا خورد. ــ چی؟ کیو؟… نه! مگه مرخص شده؟ الان کجاست؟… وای… رها با چشمان پر از اشک: ــ جمشید مرخصش کرده ! امروز صبح! تو چرا نگفتی؟! خودت گفتی دو روز دیگه‌ست! امیر، آشفته و مبهوت: ــ رها جان به خدا… منم نمی‌دونستم! دیشب تا دیر وقت بیمارستان بودم، صبحم رفتم دفتر شرکت دنبال کاراش… به خدا منم مثل تو الآن فهمیدم… رها یک قدم عقب رفت. باور نمی‌کرد. تمام وجودش می‌لرزید. فریاد زد: ــ شما… همه‌تون… داشتین بازیم می‌دادین؟ در همین لحظه، دکتر فلاحی از راه رسید. رها چرخید به سمت او، صدایش پر از خشم و شکستن: ــ چطور اجازه دادین مرخص بشه؟! چرا به من نگفتین؟! چرااا؟! دکتر فلاحی، جا خورده: ــ دخترم، برادرت وضعیتش از نظر بالینی پایدار بود. روانپزشکش هم تأیید کرد. من فکر کردم شما در جریانین… مگه پدرتون… رها بی‌هوا پرید وسط حرفش: ــ اون پدر من نیست! و با صدای خفه‌ای که تهش اشک داشت، از کنارشان گذشت. امیر دنبالش دوید: ــ رها… وایسا خواهش می‌کنم… رها خودش را به آسانسور رساند. در آسانسور که باز شد، ایرج خیامی روبه‌رویش ایستاده بود. چشم‌های رها خشمگین و بغض‌آلود بود. با صدای بریده گفت: ــ شما هم می‌دونستین؟ دکتر خیامی… شما هم گذاشتین ببرنش؟! ایرج ماتش برد. از چهره‌اش پیدا بود که بی‌خبر بوده: ــ رها جان… صبر کن ببینم چی شده… اما رها بدون پاسخ، سرش را پایین انداخت و وارد آسانسور شد. در بسته شد. امیر با دکتر فلاحی حرف می‌زد، پریشان و ناراحت. دلش داشت از فکرِ سام و واکنش رها می‌ریخت. ایرج به دکتر فلاحی نزدیک شد: ــ دکتر، اینجا چه خبره؟! فلاحی، متفکر و آرام گفت: ــ ظاهراً از ترخیص سام بی‌خبر بودن. من فکر کردم همه در جریانن… ایرج دستی به پیشانی کشید. زیر لب زمزمه کرد: ــ چرا به من چیزی نگفتین دکتر؟ چرا منو بی‌خبر گذاشتین ** رها از بیمارستان بیرون زد. آسمان تیره بود، سرد و سنگین. هوا بوی زمستان می‌داد. پشت فرمان نشست، اما خودش را پیدا نمی‌کرد. دستش میلرزید. چشم‌هایش دویده، بی‌رمق. استارت زد. ماشین به لرزه افتاد، درست مثل دلش. قطره‌های باران یکی‌یکی شروع کردند به افتادن. روی شیشه… روی گونه‌اش… شبیه اشک. اما اشک رها داغ‌تر بود. پدال گاز را تا ته فشار داد. جاده در چشم‌هایش می‌لرزید. با خودش حرف می‌زد. بغض، گلویش را می‌سوزاند. نور چراغ ماشینی از پشت، آینه را روشن کرد. به آینه نگاه کرد. امیر بود. رها سرعتش را زیاد کرد.
  17. پارت صدوچهل و سه امیر لبش را گزید. نفسش را بیرون داد. چشم‌هایش را بست. نگفت. نمی‌توانست. همان را گفت که باید گفته می‌شد. ـ رها پدر نداره… یعنی دیگه نیست. برای اولین‌بار، چشم‌های سام مستقیم خیره شد به امیر. نگاهش سنگین و تار بود، اما در آن، چیزی آشنا برق زد. انگار با آن اشک‌های توی چشم‌های امیر، چیزی در ذهنش تکان خورد. سام رویش را برگرداند. به پنجره خیره شد. دیگر چیزی نگفت. صبح، روز بعد نازی با جمشید به بیمارستان برگشت. صدای دو پرستار در راهرو می امد، وقتی نازی و جمشید وارد شدند، امیر کنار رها نشسته بود جمشید مستقیم به سمت امیر آمد.حتی به رها نگاه نکرد ـ دیشب کی بهت اجازه داده این دختر رو از اتاق بیرون بندازی؟! رها، با صدایی که از بغض می‌لرزید، گفت: ـ من خوا امیر اجازه نداد حرف بزند ترسید از طوفانی که قرار بود آغاز شود امیر یک قدم جلو آمد . ـ یادتون نرفته که دکترش گفته هر کسی نمیتونه اینجا باشه جز خانواده ش جمشید با عصبانیت گفت: ـ الان تو خانواده شی؟؟؟سام پسر منه.من اجازه میدم کی پیشش باشه کی نباسه امیر صدایش پراز خشم شد -اره من خانواده شم، کجا بودین این همه مدت که الان کاسه داغتر از آش شدین، تو اگه پسرت برات مهم بود الان میفهیدی این(نازی) یه مزاحمه فقط رهاطاقت نیاورد. بغضش شکست. برگشت و دوید سمت راهرو، بی‌اینکه حتی نگاه کند پشت سرش چه خبر است. پله‌ها را رد کرد، خواست خودش را به لابی برساند. در همان لحظه، دکتر خیامی از راه رسید. پرونده‌ای در دست، و خسته از شیفت شب. تا نگاهش به رها افتاد، چیزی در دلش لرزید.نزدیکش شد رها، اشک‌ریزان، با صورتی برافروخته و چشم‌هایی سرخ، رها جان کجا میری چیشده؟ رها نگاهی به ایرج کرد وسرش را پایین انداخت: هیچی چیزی نیست ایرج بازویش را گرفت نگاهش کرددلش لرزید. خواست چیزی بگوید، اما اول نگاه کرد به صورت سرخ و برافروخته رها. ـ تو تب داری… دستش را آرام روی پیشانی داغ رها گذاشت. ـ عزیزم ، حالت خوب نیست. بیا، بریم بالا یه مُسکن بخوری، بعد برو خونه. باید استراحت کنی… رها اما فقط سرش را تکان داد. ـ نه…، نمی‌رم…بعد ادامه داد: توروخدا شما نزارین اون دختره بره پیش سام، گریه ش بیشتر شد ایرج، صدای نفسش سنگین شد. بغض، بی‌دلیل، توی گلویش نشست. ـ عزیزم آروم باش ،کی رو میگی اروم باش رها، هنوز گریه می‌کرد. ـ نذار داداشمو سامو ازم بگیرن… خواهش میکنم ایرج، نفسی کشید و نمی‌دانست چرا، اما دلش داشت می‌ریخت. -بریم بالا داری از حال میری یه مسکن بهت بدم و به‌آرامی همراهش کرد تا به طبقه‌ی بالا برسند. رها، نگاهی به امیر انداخت، بعد به در نیمه‌باز اتاق سام. چشم‌هایش برق زد… نه از خشم… از چیزی شبیه فروپاشی. انگار دلش ریخت، بی‌صدا ـ گذاشتی برن تو، دایی… صدایش خش‌دار و خسته بود. امیر نفسش را از لای دندان بیرون داد، آماده‌ی انفجار. ـ اون بیشرف …ـ نذاشتم… جلوش وایسادم هل داد رفت… ایرج دستش را بالا گرفت. ـ آروم باشید. بیمارستانه… اما فایده‌ای نداشت. هیچ‌کس آرام نبود. جمشید و نازی، با لبخند و غرور، وارد اتاق شده بودند. دری که بی‌صدا بسته شد، مثل تیری در قلب رها نشست. پاهایش سست شد، تکیه داد به دیوار راهرو. ایرج، بدون حرف، برگشت و با پرستاری که نزدیک بود، به سمت اتاق رفت. در را آرام باز کرد و بعد از چند جمله‌ی محکم اما محترمانه، از آن‌ها خواست بیرون بیایند. ـ آقای فرهمند ، لطفاً. بیمار باید استراحت کنه. گفت‌وگوها باید کنترل‌شده باشه. جمشید نگاهی سرد به دکتر خیامی انداخت ،اما چیزی نگفت. نازی چرخید، وبا لبخندی -آقای دکتر ما که اذیتش نمیکنیم داریم کمکش میکنیم ایرج با صدای محکم : بهتره استراحت کنند نباید بهش فشار بیاد بفرمایید نازی با لبخندی پیروزمندانه و جمشید از اتاق بیرون آمدند و به سمت راهرو رفتند نازی نگاه .. به رها اندخت رها سرش پایین بود بدن رها می‌سوخت. تبش بالا رفته بود، گلو درد گرفته بود، اما چیزی نگفت. فقط به نقطه‌ای خیره شده بود، به جایی که سام بود، به جایی که نازی نشسته بود…. تا شب ، حالش بدتر شد. صورتش رنگ نداشت، چشم‌ها قرمز و خسته. امیر کنارش نشست، نگاهش کرد. ـ رها جان… دیگه بسه. باید بری خونه، حالت خوب نیست. رها اما فقط سرش را آرام تکان داد. بعد بی‌صدا، رفت سمت اتاق سام. در باز بود. سام روی تخت، دراز کشیده بود، اما همین‌که حضورش را حس کرد، سرش را برگرداند. چشم‌هایش به او دوخته شد. رها ایستاد. جلو نرفت. دستش به دیوار بود. حرفی نزد. سام با صدایی نرم، گفت: ـ چیزی شده؟ رها خواست جواب بدهد. اما صدایش درنمی‌آمد. سام نیم خیز شد، انگار می‌خواست چیزی بگوید. اما رها… نه نگاهش کرد، نه حرفی زد. فقط برگشت. و سام، همان‌طور که مانده بود، فقط نگاهش کرد… سردرگم، ساکت. گلو دردش حالا تا گوش‌هایش کشیده بود. چند دقیقه بعد، امیر به دنبالش آمد. دید که روی صندلی راهرو نشسته، خم شده، و نفس می‌کشد. ـ عزیزم … بسه دیگه، دختر خوب. می‌برمت خونه. یه کم استراحت کن. وقتی به خانه رسیدند، آسمان داشت تاریک می‌شد. امیر، تلفنش را برداشت و همان‌جا به سمیرا زنگ زد. ـ بیا پیش رها. حالش خوب نیست. تب داره… نمی‌تونه تنها بمونه امشب. رها در فکر فرو روفته بود حرف‌های نازی، مثل سوزنی در مغزش گیر کرده بود «سام ازت متنفره… تحملت کرده فقط به خاطر مادرت» نمی‌دانست تب است که ذهنش را گیج کرده، یا زهر این کلمات. بیمارستان، حوالی ظهر. هوا گرفته بود، مثل حال رها. ماسک روی صورتش نشسته بود، اما رنگ پریدگی اش، چشم‌های خسته و سرفه‌های گهگاه، وضعش را لو می‌داد. لباس گرم تنش بود، اما می‌لرزید. شب پیش تب بالا و درد، امانش را بریده بود، اما دلش را… دلش را چیزی دیگر می‌سوزاند. پشت در ایستاد. دستی روی چهارچوب گذاشت، عمیق نفس کشید.در دستش یک ظرف آش داغ برای سام آورده بود از همان هایی که همیشه دوست داشت آرام در را باز کرد.
  18. پارت صدو چهل ودو شب، وقتی برگشت، امیر در بیمارستان نبود. همین‌که به در اتاق سام نزدیک شد، صدای خنده‌ای از داخل اتاق شنید. صدایی زنانه… آشنا… مات ماند. در را با تردید باز کرد. نازی، کنار تخت سام نشسته بود. با لبخند پر زرق‌وبرق، گرم صحبت بود. سام، متعجب اما بی‌دفاع، به او نگاه می‌کرد. نفس رها گرفت. قدمی جلو آمد. سعی کرد آرام باشد، اما صدا از کنترلش خارج شد: ـ کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ نازی، بی‌آنکه از جا بلند شود، برگشت سمتش. لبخندش حتی یک درجه هم جابه‌جا نشد. ـ اووو… فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت. (با نیش‌خند) ـ من هر وقت بخوام اینجام. جمشید خان گفته از این به بعد باید کنار سامی‌جون باشم. خون توی صورت رها دوید. صدایش لرزید، اما بلند شد، سعی کرد سام نشنود: ـ تو با جمشید خان خیلی بی‌جا کردی. برو بیرون. با خشم به سمت نازی رفت، بازویش را گرفت و به طرف در هل داد. ـ گفتم برو بیرون! نازی فقط پوزخندی زد و بدون مقاومت، بیرون رفت. سام، که همه‌چیز را تماشا می‌کرد، گیج و ساکت مانده بود. صورتش بین حیرت و خستگی خشک شده بود. نازی، درست پیش از اینکه سوار آسانسور شود، ایستاد. برگشت، و با صدایی خشک و پر از تحقیر گفت: ـ مطمئن باش به جمشید خان می‌گم. رها بی‌آنکه چشم بزند، گفت: ـ به هر کی دلت می‌خواد بگو. برام مهم نیست. نازی قدمی به سمتش برگشت. حالا صدایش نرم‌تر شده بود، ولی زهرش دو برابر: ـ دلم برات می‌سوزه… (مکث، بعد با ضربه) ـ واقعاً نمی‌فهمی؟ سنگ کیو به سینه می‌زنی؟ سام ازت متنفره. می‌خوای بدونی اون شب ختم مادرت، که تو بیمارستان بودی، چی بهم گفت؟ گفت از دستت خسته‌س.بیزار ازت گفت اگه تا حالا تحملت کرده، فقط به‌خاطر مادرته. نه بیشتر. رها مثل کسی که سیلی خورده باشد، لحظه‌ای عقب کشید. نفسش برید. چشم‌هایش باز، خیس، پر از درد شدند. با صدایی گرفته گفت: ـ برو گمشو… عوضیِ دروغ‌گو! نازی خندید. نه با لذت، با بدجنسی خالص. ـ هر جور راحتی… ولی واقعیت رو نمی‌شه همیشه انکار کرد. بعد، با قدم‌هایی آرام و مغرور، به سمت آسانسور رفت و ناپدید شد. رها همان‌جا ایستاد، ساکت. نفسش سنگین بود، انگار قلبش را یکی له کرده باشد. اشک‌هایش بی‌اجازه سرازیر شدند… رها هنوز روبه‌روی در ایستاده بود. سرش پایین بود، شانه‌هاش می‌لرزید. اشک‌ها بی‌وقفه از صورتش پایین می‌اومدن. صدای باز شدن در آسانسور آمد امیر بود. به سمت راهرو حرکت کرد با دیدن حال رها، ایستاد. ـ رها؟! چی شده؟! رها سرش رو بلند کرد، ولی نتونست جواب بده. فقط زار زار گریه کرد.سریع جلو اومد و شونه‌هاش رو گرفت. ـ رها… عزیزم، چی شده؟ با صدایی آرام، اما نگران ادامه داد: ـ حرف بزن‌ چشمش چرخید سمت درِ نیمه‌باز اتاق سام. دلش فرو ریخت بی‌معطلی در اتاق را باز کرد. نگاهش روی تخت افتاد. سام دراز کشیده بود، چشمانش بسته، نفسش آرام. امیر نفسش را بیرون داد. آهی کوتاه. در را بی‌صدا بست و برگشت سمت رها. ـ بگو چیشده دایی داری نگرانم میکنی!! نشست کنارش، آرام دست روی شانه‌اش گذاشت. رها بغضش ترکید. سرش را به دیوار تکیه داد و شروع کرد به گریه‌ای بلندتر رها وسط هق‌هق‌هاش سعی کرد چیزی بگه. صدای گرفته‌ش بین گریه‌ها بریده‌بریده بود: ـ نازی… اومده بود اینجا… ـ چی؟! ـ پیش سامی بود . می‌گفت جمشید گفته از این به بعد باید پیش سام باشه… ـ لعنتی… ـ وقتی داشت می‌رفت… برگشت… گفت سام ازم متنفره… گفت شب ختمِ مامانم بهش گفته که ازم خسته‌ست… فقط به خاطر مامانم تحملم کرده… امیر چشم‌هاش رو بست. چند ثانیه ساکت موند، بعد آروم رها رو تو بغل گرفت. سرش رو گذاشت روی موهای رها، انگار بخواد همه‌ی غصه‌هاش رو از سرش پاک کنه. ـ قربونت برم… دایی تو که این مزخرفات رو باور نکردی، نه؟ -گوش کن به من.همه زندگی سام تویی . اینو همه می‌دونن. همه… تو چشمای خیس رها نگاه کرد: -چرا باید یه عوضیِ عقده‌ای با دروغاش بتونه تو رو این‌طور بهم بریزه؟ رها فقط بیشتر گریه کرد. دلش می‌خواست حرفای امیر رو باور کنه… اما ته قلبش، یه چیزی قلقلکش می‌داد. یه ترس… یه شک… اگر نازی راست گفته باشه چی؟ اگر سام واقعاً ازش خسته شده باشه؟… نفسش توی سینه حبس شد. قلبش تیر کشید. هیچ‌چی از سام نمی‌فهمید. هیچ‌چی… امیر، بعد از آنکه رها را آرام کرد، بلند شد. آهسته وارد اتاق سام شد و کنار تخت نشست. برای لحظه‌ای فقط نگاهش کرد. سام، آرام، پلک زد. بعد چشم‌هایش را باز کرد. نگاهی خسته و سردرگم به سقف انداخت، بعد چرخاند سمت امیر. با صدایی کند و کمی بم پرسید: ـ اون دختره… که عصر اینجا بود… چرا بیرونش کرد؟ نه اسمی آورد، نه از رها حرفی زد. فقط با اشاره‌ای بی‌احساس، منظورش را رسانده بود. امیر، چند لحظه سکوت کرد. لبخند کمرنگی ساخت. ـ چیزی نبود عزیز دلم… فقط یه سوءتفاهم کوچیک. اما سام رها نکرد. نگاهش ثابت ماند. ـ مگه پدر من… پدر اونم نیست؟ امیر نفسش را گرفت. صدایی در گلویش خش برداشت، اما خودش را نگه داشت. آرام و شمرده گفت: ـ نه… پدر تو، ناپدریشه. سام مکث کرد. نگاهش پایین افتاد. ـ پس پدر اون…؟
  19. °•○● پارت چهل و پنج (بیست و سه دقیقه بعد) انگار یکی کلیدِ رنگ‌ها را خاموش کرده بود، چون همه‌چیز در تاریکیِ خانه، خاکستری می‌زد. دیشب به خزر نگفتم اما من خیلی وقت بود که دیگر از تاریکی نمی‌ترسیدم. پشتِ در چَمباتمه زده بودم و صدای نفس‌های کوتاه و تُندم را می‌شنیدم. چادرم نیمه‌راه روی شانه‌هایم افتاده بود، مثل سایه‌ام که رمقِ ایستادن نداشت. دست‌هایم را بغل گرفتم، لرزشِ انگشت‌هایم حتی از تیرگی اتاق هم پررنگ‌تر به نظر می‌رسید. دنیا از چنددقیقه قبل، برایم متوقف شد. انگار به ماه پیوسته بودم و داشتم از آنجا ناهیدِ روی زمین را تماشا می‌کردم. این زندگی واقعی به نظر نمی‌رسید، نمی‌توانستم باور کنم. عقربه ساعت، هر ثانیه را با بی‌رحمی می‌کوبید. تیک، تاک! چندقدم جلوتر از من، نفس‌های آرام گندم، نرم‌نرم بالا می‌آمد. هر دم و بازدمش برایم مثل نخ نازکی از امید بود که اگر پاره می‌شد، همه چیز روی سرمان فرو می‌ریخت. گوش دادم تا مطمئن شوم آن ریتم خواب، هنوز هست. خیالم راحت بود که هیچ‌کس مرا نمی‌بیند. هیچ‌کس نمی‌بیند که چطور پلک‌های خسته‌ام روی هم می‌افتند و باز می‌شوند. چطور نگاهم روی تاریکیِ روبه‌رو قفل شده، بی‌آنکه واقعا چیزی ببینم. من هنوز پشتِ درِ بسته‌ای هستم که شیشه‌اش از چندماه پیش شکسته، بی‌آن‌که تکه‌ها روی زمین افتاده باشند، فقط شکسته. دیوارهای خانه در این دقایقِ یخ‌زده، نفس نمی‌کشد؛ می‌دانم که منتظرند اولین قطره اشک از قابِ چشمم سُر بخورد… اما گریه نمی‌کنم، این‌بار نه! سکوت را می‌بوسم و روی زخمِ تازه‌ای می‌گذارم که هیچ‌کس جز خودم، آن را نمی‌بیند. با قدم‌های سلانه‌سلانه، تشک‌ها را درست مثل شب گذشته، در اتاق پهن کردم. گندم را جابه‌جا کردم و این‌بار کنارش دراز کشیدم. چشم بستم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که صدای چرخش کلید درون قفل در را شنیدم. کلید یدک را قبل از ترک خانه، به او داده بودم. در را بست، پاورچین پاورچین به اتاق آمد و کنارم دراز کشید. چیزی نگذشت که صدای نفس‌هایش مرتب شد، خوابیده بود. صبح با احساس قلقلک روی گونه‌ام، چشم باز کردم. گندم دست‌هایش را به صورتم می‌کوبید و موهایم را می‌کشید. -ماما... ما... ما! به موهایش که در اثر خواب، به هم ریخته بود، لبخند زدم. پهلو به پهلو شدم؛ جز من و گندم، کسی در اتاق نبود. صدای برخورد قاشق به لیوان می‌آمد. صدا بلندتر شد، تا اینکه خزر در چهارچوب در ظاهر شد. -بیدار شدی؟ منم داشتم واسه گندم شیرعسل درست می‌کردم. لیوان دستش را بالا آورد، چیزی نگفتم. به سمت گندم آمد. -خب دیگه، شیرعسل جوجه‌ هم آمادست. بخوره، بزرگ بشه، خانم بشه... بلند شدم و خودم را به روشویی رساندم. مشت‌های آب سرد را به صورتم پاشیدم. دست‌هایم را پنج بار شُستم و بو کردم. لرزش نامحسوسی داشتند. به اتاق رفتم و تشک‌ها را تا کردم. خزر با گندم و آن لیوان شیرعسل، سرگرم بود. -دستت دردنکنه، خیلی زحمت کشیدی تو این دوروز. چندلحظه طول کشید تا جواب بدهد: -نه بابا، تو هم مثل خدیجه می‌مونی برام. راستی، به حیدر گفتم گندم تب داره ولی خب... بالشت به دست، در جایم متوقف شدم. نفس‌ بلندی کشیدم و آن را روی تپه بالشت‌ها گذاشتم. -نیومد، نه؟ صدای کوبش‌ِ در وسط حرفمان پرید. خزر با چشم‌های درشت شده، زیرلب گفت: -بسم الله! چه خبره؟ کسی با تمام توانش داشت به در خانه مشت می‌زد. هرلحظه ممکن بود شیشه‌های شکسته، روی زمین بریزند. به خزر و گندم نگاه کردم. -من باز می‌کنم. چادر سفیدم را به طرز شلخته‌ای روی موهای شانه نخورده‌ام انداختم. صدای در برای لحظه‌ای هم قطع نشده بود. بالاخره آن را باز کردم. ریحانه آنجا بود و روی صورتش، ردِ سرخی از سیلی به چشم می‌خورد. با گریه مقابل صورتم فریاد زد: -باید فورا بریم بیمارستان!
  20. °•○● پارت چهل و چهار -خدایا شکرت! خدایا شکرت! نفس لرزانم را به آرامی فوت کردم. دمای بدنش داشت به حالت طبیعی برمی‌گشت. دستی به پشت گردنم کشیدم. تمام بدنم خشک شده بود. هربار خیال می‌کردم ماهر شده‌ام و دیگر چیزی درباره گندم نمی‌تواند مرا به هم بریزد، هربار هم اشتباه می‌کردم. باید می‌پذیرفتم که مادر بودن، به آشپزی و گلدوزی نمی‌ماند. هیچ وقت نمی‌توانم پا روی پا بیندازم و بگویم دیگر جای نگرانی نیست. هیچ استعفا یا بازنشستگی نخواهم داشت، حتی تعطیلات تابستان و مرخصی هم ندارم. موهایش را با دست، به یک طرف مرتب کردم. کنارش دراز کشیدم و چشم‌های دردناکم را مالیدم. حتی نور ضعیف لامپ هم مثل سوزن داغی در تخم چشمم فرو می‌رفت. پلک‌هایم سنگین شده بود، فقط به چنددقیقه استراحت نیاز داشتم... با احساس سرما از خواب پریدم. خمیازه بلندی کشیدم و سرم را خاراندم. ساعت دیواری می‌گفت یک ساعت است که خوابیده‌ام. دستمال هنوز روی پیشانی گندم بود، برش داشتم و دمای بدنش را با کف دست، تخمین زدم. زیرلب خدا را شکر کردم. معمولا بعد از تب، تا چندساعت می‌خوابید. اخم‌هایم درهم شد، حیدر باید تا حالا خودش را رسانده بود. مغزم در لحظه، شروع به پردازش بدترین احتمالات کرد. با آن حالی که حیدر خانه را ترک کرد، باید خود به دنبالش می‌رفتم و پدر دخترم را برمی‌گرداندم. به گندم نگاه کردم، نمی‌توانستم او را به ریحانه بسپارم؛ اگر مادرحیدر از دعوای بینمان بو می‌بُرد، دیگر خدا هم نمی‌توانست حیدر را به من و گندم برگرداند. لبم را گزیدم. نمی‌توانستم بیشتر از این منتظر بمانم. چراغ‌ها را خاموش کردم، چادر و کلیدخانه را برداشتم و در را با آرام‌ترین صدای ممکن، پشت سرم بستم. -خدایا دخترمو به خودت می‌سپرم. با فکر به اینکه زود برمی‌گردم و این بار پدر دخترم را برایش به خانه می‌آورم، خودم را دلداری دادم. شب و کوچه‌ها به نهایتِ تیرگی خود رسیده بودند. قلبم در سینه محکم می‌کوبید و مدام پشت سرم را نگاه می‌کردم. خدا خودش به خیر بگذراند! بالاخره رسیدم. قهوه‌خانه و سوپرمارکت کنارش، هردو بسته بودند. حیدر خریدهای خانه را از همین مغازه آقاحمید انجام می‌داد، اولین بستنی را برای گندم، از همین جا خرید و وقتی دخترک آن را لیس می‌زد، به یاد دارم که حیدر لبخند کوچکی بر لب داشت. خیلی کوچک... آنقدر کوچک که هیچ کس جز من و گندم نمی‌توانست آن لبخند را ببیند. آهی کشیدم. کرکره مکانیکی تا نیمه بالا رفته بود و نور زردی از آنجا به بیرون می‌تابید. لحظه‌ای وسط کوچه ایستادم، مطمئن نبودم که حیدر از دیدنم خوشحال می‌شود یا نه، با این حال، لبه‌های چادرم را محکم گرفتم و قدم‌هایم را به جلو حرکت دادم. به هلال ماه که در دور دست‌ها شناور بود و مرا تماشا می‌کرد، نگاه کردم. درست، پشت کرکره ایستادم. خم شدم تا از زیر آن عبور کنم، اما با شنیدن صدای حیدر ناخوداگاه همان جا ایستادم و عقب رفتم.
  21. دیروز
  22. غزال جانم ۵ رمان تمام شده روی نودهشتیا دارین و امروز ۶ امین تاپیک رمانتون رو زدین. مقام شما به نویسنده اختصاصی ارتقا پیدا کرد💖

  23. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  24. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: دستامو ول نکن نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: حتی اگر دنیا دست به دست هم دهند و تو رو از من بگیرند، من تو رو در وجود خودم گم نمی‌کنم؛ اما اینو می‌دونم که هیچ اتفاقی، تصادفی نمی‌افته و شاید باید باهاش روبرو می‌شدم تا تهش بشم آدم قوی داستان زندگیم... مقدمه: هیچ‌وقت در زندگی‌ به خاطر احساس ترس، عقب نمیرم! بارها این جمله را شنیدم که: «بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟ مرگ؟ اما مرگ؛ بدترین اتفاقی که ممکنه برام پیش بیاد، نیست…» بدترین اتفاق در زندگی اینه که اجازه بدم در عین زنده بودن، از درون وجودم بمیرم...
  25. سلام عزیزکم تبریک میگم بهتون💜 اینجا درخواست ویراستار بدین
  26. سلام عزیزم ویراستاری این رمان با منه پایان ویرایش تا : ۴/۲۶
  27. هفته گذشته
  28. با سلام و احترام بالاخره منم اومدم اعلام پایین داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم رو بگم🥺🥺مرسی بابت واکنشاتون😘😘
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...