تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
وارد کلاس شد، نگاهش را گرداند که دوستش، دارا را دید. روی صندلی ردیف دوم نشستهبود و با لبخندی محو و سری خم شده نگاهش میکرد. بهسمتش رفت و کنارش نشست، بلافاصله بردیا هم آمد و هر سه به یکدیگر دست دادند و احوالپرسی کردند. دارا تکیه داد به صندلی کرمی رنگ و دستی به موهای قهوهایش کشید و خطاب به آریا گفت: - شام امشب سر جاشه؟ آریا به تقلید از او، به صندلی تکیه داد و (هوم)ای گفت. بردیا که از ابتدا سرش در گوشی بود، نیشخندی زد و گفت: - دارا با کی میای امشب؟ دارا خیرهخیره نگاهش کرد و با کج کردن سرش جواب داد: - هیچکی... امشب میخوام تنها باشم. آریا نیم نگاهی به در ورودی و دلبری انداخت که همراه دوستش وارد کلاس شد. دوستش سخت مشغول کار با گوشی بود و گاهی گونههایش سرخ میشد و لبخندهای نصفِنیمه میزد و دلبر با کنجکاوی مدام او را سوال پیچ میکرد؛ اما جوابی دریافت نمیکرد. بردیا تکخندهای کرده و سپس گوشیاش را خاموش کرد. زیر لب احمقی زمزمه کرد و نگاه پر از تمسخرش را به دو دوستش دوخت. وقتی نگاه خیره و کنجکاو آنها را دید، انحنای لبانش گسترش یافت و گفت: - حدس بزنید کی بهم پیام داده؟ آریا با نوک انگشتانش روی میز را به ضرب گرفت و نیمنگاهی دیگر به دلبر انداخت که اینبار بیخیال دوستش شدهبود و به او نگاه میکرد. لبخندی بسیار محو بر لب نشاند و رو به بردیا گفت: - کی پیام داده؟ بردیا نگاهش را در کلاس گرداند، وقتی دوست دلبر را دید متوقف شد و با موذیگری زمزمه کرد: - تپلو خانم به خودش جرأت داده و بهم پیام داده... کلاً مشخصه از من خوشش میاد؛ ولی خیلی طاقچه بالا میذاره هیچک.س نیست بهش بگه تو که الان ادای آدمهای مغرور رو در میاری چرا به من پیام دادی؟ دارا نیمنگاهی به او انداخت و بیخیال زمزمه کرد: - به منم پیام داده، اما وقتی جوابش رو ندادم رفت پی کار خودش. آریا تک ابرویی بالا انداخت، دخترک ادعای غرور و عفت داشت و به دو پسر پیام دادهبود با عنوان دوستی؟ پوزخندی زد، انگار باید با دلبر صحبت کند تا در انتخاب دوست تجدید نظری داشته باشد. بردیا خواست دهان باز کند که در کلاس باز شد و مرد شیک پوش درحالی که دست دخترش را گرفتهبود، وارد کلاس شد. بیتوجه به همه بهسمت آخر کلاس رفت و نگاه دانشجوها با او کشیدهشد. دخترک را روی آخرین صندلی نشاند و به یکی از دخترها که در همان ردیف اما چند صندلی آنطرفتر نشستهبود، چیزی را زمزمه وار گفت. دخترک از جا برخاست و با احترام سرش را تکان داد و (خیالتون راحت باشه)ای زمزمه کرد. مرد با تردید و دودلی نگاهی به دخترکش انداخت، سپس گامی از او دور شد. آریا خواست با کنجکاوی به دخترک نگاهی بیندازد؛ اما تنهی پدر آن دخترک مانع دیدش شدهبود؛ برای همین بیخیال شد و سرش را برگرداند.
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
دلبر مات ماند، درخواست غیر منتظرهی آریا برایش زیادی بود. حداقل الان که بیش از چند هفته از بازگشایی دانشگاه و آشنایی با این پسر قد بلند نمیگذشت، زیادی بود. شام دو نفره؟! بارها این لحظه را تصور کردهبود؛ اما اینقدر زود؟ نه. فکر یک رستوران شیک با موزیکی ملایم و نگاههای زیر زیرکی به آریا لرزه به جانش انداختهبود. در رویاهایش او با نازی خانمانه درخواستش را قبول میکرد؛ اما حال نمیدانست چه بگوید. لب گزید و اندکی فکر کرد، قطعاً خانوادهش اجازه نمیدادند شب را تا دیر وقت بیرون باشد. او نیز اهل دروغ نبود که آنها را دست به سر کند، با تردید نیم نگاهی به آریا منتظر انداخت و منمنکنان گفت: - فکر نکنم... بتونم بیام. راستش، امشب... . آریا حرکات هولزدهی او را دید، محترمانه بین حرفش پرید و با تحکم و جدیت گفت: - دلبر عذر میخوانم که بین حرفت میپرم. این یه دعوت دوستانهست، امشب بچهها، شام مهمون من هستن و من با خودم گفتم بیادبیه اگه همه باشن و من تو رو دعوت نکنم... اگه ممکنه مشکلی سر این قضیه برات پیش بیاد، پس بهتره فراموشش کنیم. انتظار این فهم و شعور را از آریا نداشت، نداشت؟! او پسری پولدار و خوشسیما بود؛ ولی برعکس دوستانش خیلی محترمانه برخورد میکرد. دوستانی که از نظر مالی و ظاهر با او تا حدودی هم سطح بودند؛ اما بینزاکتیشان آوازهی دانشگاهشان بود. آریا ولی فرق داشت، مهربان بود و مودبانه حرف میزد... حداقل با او اینگونه بود. لبخندی محو زد و بعد از اندکی درنگ با خجالت زمزمه کرد: - میتونم... داداشم رو همراهم بیارم. آریا میدانست او خانوادهای حساس و سختگیر دارد و این برداشت را از پوشش، رفتارش و آن برادر سبیل کلفتی که او را تا در دانشگاه میرساند و سپس دنبالش میآمد، کردهبود. برای اینکه او را معذب و شرمزده نکند، بدون مکث با خوشرویی پاسخ داد: - چرا که نه! هر چی تعدادمون بیشتر باشه، بیشتر هم خوش میگذره. چشمای مشکین دلبر درخشید به گونهای که انگار صدها ستاره درونش چشمک میزدند. ظاهر شاداب دخترک انحنایی کوچک بر لبان مرد نشاند، خم شد و کاغذ کوچکی که زیر دست دلبر بود را برداشت و آدرس رستورانی که شب رزرو کردهبود را در آن نوشت، آن را روی دفتر صورتی دخترک گذاشت و با تکان سر از او دور شد. دلبر لب گزید و دستانش را روی گونههای گلگونش گذاشت گرمش بود و احساس میکرد صورتش به شدت داغ است. او حرکات مردانهی آریا را دوست داشت آن نزاکت و احترام به عقایدش را دوست داشت... .
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
قصد داشت امروز با دلبر سخن بگوید و او را همراه دوستانش به شام دعوت کند. دلبر دختر زرنگ و زیبای دانشگاهش بود که پسران چندین بار روی او شرطبندی کردهبودند تا با او دوست شوند؛ ولی این شرطبندی برندهای نداشت. لبخندی زد و سرعتش را زیاد کرد، پنج دقیقه بعد به دانشگاه رسید. به سمت پارکینگ رفت و ماشینش را پارک کرد و از آنجا خارج شد. در محوطهی سرسبز دانشگاه چشم چرخاند که دلبر را دید، روی سکویی نشستهبود. مشغول خواندن کتابی بود و چیزهایی را در برگهای کوچک با خودکارهای رنگی یادداشت میکرد. لبخند محو آریا با دیدن او بیشتر جان گرفت، عینک بزرگ آفتابیاش را روی موهایش تنظیم کرد و سپس قدمی به سمتش برداشت. از گوشهی چشم پدرش داد دید که همراه عمویش ایستاده و خیرهی در ورودی بودند، عدهای از دانشجوها نیز همراه استادان به همان نقطه نگاه میکردند. با کنجکاوی برگشت که همان مرد میانسال دیروزی را دید، حال دختری همراهش بود. دخترکی نحیف و ظریف جثهای که شالی مشکی نمایشی روی موهای مشکی و کوتاه شدهاش قرار داشت. پوستش به شدت سفید بود و سرش پایین افتادهبود. دخترک آرامآرام قدم برمیداشت، با قدمهایی که ترس و تردید همراهش بود و قفسه سی*ن*هاش به شدت بالا پایین میشد، انگار که برای اندکی اکسیژن تقلا میکرد. پدرش کنارش بود و دستش را پشت دختر قرار داده بود؛ اما لمسش نمیکرد. احد با احترام به سمتشان قدم برداشت. مقابل آنها که وسط حیاط قرار داشتند، ایستاد و با مرد دست داد. سخنانی بینشان رد و بدل شد که آریا چیزی نشنید. برگشت و بیتوجه به آنها سمت دلبر قدم برداشت، دلبر نیز مانند بقیه افراد خیرهی دخترک لرزان بود. آریا مقابلش ایستاد و او نگاهش را به پسر مغرور دوخت. لبخندی که میآمد تا روی لبانش بنشیند را کنترل کرد؛ کمی آنطرفتر رفت تا پسرک نیز مانند او روی سکو بنشیند؛ ولی آریا حرکتش را نادیده گرفت. زیرا قصد نداشت لباسش را خاکی کند، لبخندی جذاب بر لب نشاند و گفت: - چطوری دلبر؟ بدون هیچ پیشوند و پسوند خاصی با آن صدای مردانه و بم صدایش زدهبود. این بار لبخندش در رفت و نیم نگاهی به آریا که هنوز ایستادهبود، انداخت. این پسر را دوست داشت، خوش قیافه و خوش هیکل بود. لبخندهای کوچک و مردانه میزد و صدایش... او بسیار خوشصدا بود. دلبر همانند اسمش دلبری کرد و با پشت چشم نازک کردن، گفت: - خوبم... ممنون. ابروهای آریا از این حرکتش بالا پرید و سرش را به سمت شانهاش کج کرد: - میخوام برای شام دعوتت کنم.
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
صدای گریهای آلا در اتاق پیچید، آنقدر بیقرار است که قلب نیلوفر را میزد. آرامش کرد، بوسهای به پیشانیاش زد، ولی نگاهش دوباره به آینه افتاد. باز زن همان سایه. چشمهایش تار شد و ذهنش لغزید؛ سقوط کرد به گذشته، به روزی که همه چیز رقم خورد. خانه سرد بود. پرده ها کشیده، هوا سنگین. بوی دارو از لباسهای مادر میآمد، و نگاه پدر مثل حکم دادگاهی بود که اجازه دفاع نمیداد. آن روز همه جمع بودند: مادر، پدر، چند نفر از بزرگترها، و او… دختری که هنوز صدایش میلرزید. پدر با صدای خشک و بیاحساس گفت: - رادان نمیتونه تنها بمونه. تو باید برای جبران این کار رو بکنی نیلوفر بهتزده نگاهش کرد. - من؟ من که… من خواهرشم! مادر بیحوصله، با چشمانی پر از خشم و اندوه، میان حرفش دوید: - خواهرشی، درست. اما تو باعث شد اون شب دیر کنه. اگر نگهش نمیداشتی، الان تو بیمارستان نبود. این تقصیر توئه. حالا باید جبران کنی. اشک در چشمهایش جمع شد. صدایش به زحمت بیرون آمد: - من نمیخواستم… من فقط میخواستم… پدر با دست محکم روی میز کوبید. صدای ضربه در خانه پیچید. - دیگه حرف نمیزنیم. این تنها راهه. همه نگاهها روی او قفل شد. نگاههایی که نه از سر دلسوزی بود، نه محبت روز بعد، او را نشاندند روی تخت، لباسهای خواهرش پهن بود. مادر پیراهن سفید سادهای را برداشت، آن را مثل حکم در دست گذاشتن و با لحنی خشک گفت: - بپوش. دستهایش میلرزد. اشک از گوشه چشمش چکید. زمزمه کرد: - نمیتونم… من اون نیستم… سیلی مادر روی صورتش نشست. گرمایش سوزاند، اما دردش از آنچه بر قلبش میرفت کمتر بود. مادر با صدایی که هیچ مهری نداشت، فریاد زد: - تو از امروز اون میشی. صداشو، لباساشو، نفساشو. همه چی. پاهایش بیجان شدند. لباسی که بر تن کرد مثل کفنی برای هویت خودش بود. وقتی به آینه نگاه کرد، تصویر خودش محو شده بود. تنها خواهرش مانده بود، زنده در تن او. در همان لحظه، صدای پای رادان آمد. وارد اتاق شد. نگاهش روی نیلوفر نشست. در چشمهایش چیزی برق زد، اما نه عشق… فقط شناسایی شد. فقط خاطره. لبهایش بیصدا تکان خوردند: - همونه… درست مثل همونه. نیلوفر در همان لحظه حس کرد ازدواج، فقط نام دیگری برای دفن شدن است. اشکهایش روی گونه لغزید و تصویر در آینه تار شد. دوباره به حال برگشت. آلا آرامتر شده بود، اما قلب نیلوفر نه. هنوز میان گذشته و اکنون، میان اجبار و واقعیت، گیر کرده بود.
-
هوا بوی باران داشت. آن شب، آسمان از اولش هم آرام نبود؛ ابری سنگین همهی ستارهها را بلعیده بود. نیلوفر هنوز صدای آن شب را میشنید: صدای زنگ تلفن، صدای عجول خواهرش، و صدای خودش که با التماس میگفت: - صبر کن، بمون یه کم… خواهرش، مانتوی نازک تیرهاش را پوشید، دست برد تا کیفش را بردارد. نگاه کوتاهی به نیلوفر انداخت و گفت: - دیرم شده، باید برم. نیلوفر انگشتانش را روی آستین او گذاشت، شاید ناخودآگاه، شاید از ترس تنهایی. با صدایی لرزان گفت: - یه کم دیگه بمون… بارون میاد، جاده خطرناکه. خواهرش اخمی کرد و خنده؛ همان خندهای که حالا فقط در قاب عکس مانده بود. - نترس. چیزی نمیشه. اما شد. همهچیز همان چند دقیقه تأخیر بود، همان چند کلمهی ملتمسانه. چند دقیقهای که وقتی بعدتر ماشین در پیچ لغزید و واژگون شد، به سودی ابدی در گلوی نیلوفر تبدیل شد. فلش چراغهای آمبولانس هنوز در ذهنش بود. مادر روی زانو افتاده بود و ضجه میزد. پدر دستش را به دیوار گرفته بود که نیفتد. و او، فقط میلرزید. هیچکس به حرفهایش گوش نداد، هیچکس نخواست بشنود که باران بود، جاده بود، بدشانسی بود. همه نگاهها به او دوخته شد. وقتی پرستار گفت: «باید دعا کنین، فعلاً تو کماست…» نگاه مادر مثل تیغ در قلبش نشست. لبهای خشکیدهاش را باز کرد و زمزمه کرد: - تو مقصری… اگه نگهش نمیداشتی… پدر سکوت کرد. همان سکوت، برای او هزار بار سنگین تر از هر سیلی بود. نیلوفر همان شب فهمید که زندگیاش دیگر از آن خودش نیست. دیگر هیچ راهی برای اثبات بیگناهی وجود نداشت. از آن پس، هر نگاه، هر کلمه، هر اجبار، از همان شب ریشه گرفت. در لحظههای میان اشک و خاطره، صدای گریهای آلا او را به حال برگرداند. آینه هنوز روبهروی او بود؛ در آن تصویر زنی زنی بود با چشمانی خسته، نه خودش، نه خواهرش… چیزی میان این دو. نیلوفر کودک را در آغوش فشرد و به آرامی گفت: - اگه اون شب نگهش نمیداشتم… تو الان نبودی. من… منم دیگه نبودم. اما آلا پاسخی نداشت، فقط گریهاش در دل شب پیچید؛ مثل یادآوری تقدیری که هیچوقت از او جدا نشد.
- دیروز
-
درخواست انتشار رمان مُلک نیاز | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
Donya پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
@هانیه پروین -
درخواست انتشار رمان مُلک نیاز | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
Donya پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
سلام گلم خوبی چی شد؟ ورد زدی -
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه قامت مردونهای شدم! وحشتزده از جا پریدم و خواستم فرار کنم که پتو پیچید دور پاهام و با سر به زمین افتادم. احساس میکردم درست بالای سرم ایستاده؛ آروم سرم رو بلند کردم. دندونهای نیش بلند و تیزش کافی بود برای این که از ترس نفسهام به شماره بیفته. برای دقایقی هر دو به چشمهای هم خیره بودیم. من با چشمهایی گشاد شده از ترس و مردمکهایی لرزون و اون... نمیفهمیدم چی پشت اون چشمهای به رنگ خونش خوابیده که نمیتونستم فریاد بزنم و کمک بخوام. احساس میکردم داره نزدیک میشه ولی نمیتونستم حرکت کنم. دندونهای نیشش هر لحظه بلندتر میشد و دور چشمهاش کبودتر...
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم، متوجه شدم که هیچچیز سرجایش نیست. دیوارهای اتاقم به رنگی درخشان و متحرک در میآمدند، هر لحظه تصویر جدیدی رویشان نقش میبست؛ مثل آینههایی که گذشته و آینده را همزمان نشان میدادند. صدای خندهای دورادور، شبیه پژواک خاطرهای گمشده، از گوشهی اتاق بلند شد و قلبم را لرزاند. ناگهان سایهای از روی تخت پایین آمد، بدون اینکه کسی در آنجا باشد. بوی سوختن گوشت تازه بلند شده بود اما پنجره هنوز باز بود و آتشی دیده نمیشد. دستم به سمت سایه رفت، اما چیزی جز سردی شیشه لمس نکرد. ناگهان تصویر خودم در آینه کنار تخت، بدون هیچ حرکتی، به من لبخند زد: -تو انتخابتو کردی! قبل از اینکه چیزی بپرسم، اتاق شروع به چرخیدن کرد و با هر چرخش، صحنهای از زندگیام را به شکل عجیب و وارونه نشان میداد. من در میانهی یک رقص دیوانهوار میان واقعیت و توهم بودم... ناگهان زمین زیر پایم فرو ریخت و به تاریکی سقوط کردم. در عمق تاریکی مطلق، صدایی که هم آشنا بود و هم غریبه، بیخ گوشم زمزمه کرد: -وقتشه! وقتی چشمهایم را باز کردم، خودم را در اتاق کودکیام دیدم. مینای هشت ساله، جیغ میکشید و مقاومت میکرد. -برو کنار! گوشهایم را گرفتم اما زجههای خودم را میشنیدم. آن دو مرا نمیدیدند، دست عموسهیل روی دامنم لغزید و کنارش زد. زمزمه دوباره در گوشم پیچید: -تا وقتی پشیمون نشی، ادامه پیدا میکنه! -من از کشتن اون حرومزاده پشیمون نیستم! اما فریادم هم نتوانست عموسهیل را متوقف کند...
-
درود به نودهشتیای عزیزم! امیدوارم حال دل تک تکون خوب باشه. نویسنده های خوش ذوق انجمن چطور به مخاطب غیر مستقیم میگید از درون ویران شدید؟ این تاپیک با جملات قشنگتون جذاب کنید.
-
سوئد
-
shirin_s شروع به دنبال کردن اتاق مسابقه | قلم برق آسا کرد
-
بندر عباس
-
داراب
-
پارت سی و ششم بوی قهوهی تازهدم و کیک شکلاتی، فضای میز رو پر کرده بود. ذرهای از قهوهام نوشیدم و از طعم بی نظیرش، چشمام رو بستم. با صدای دخترها، متوجهشون شدم. دیانا داشت با باران سر اینکه کدوم رژ لب بیشتر به پوست من میاد بحث میکردن. - من میگم نود خیلی به فریا میاد. خیلی شیک و ملیح. باران سر تکون داد و گفت: - نه نه! فریا صورتیِ کالباسی بزنه، محشر میشه. خندیدم. - شماها چرا بیشتر از خود من حرص میخورید واسه ظاهر من؟ هردو برگشتن به طرف من و قبل از اینکه چیزی بگن، بهروز از اونطرف گفت: - چون اونا هیچوقت از خرید و آرایش سیر نمیشن، خواهرم! همه خندیدن. نیما سرشو آورد نزدیکتر و گفت: - به نظر من همینجوری خوبه. لازم نیست تغییر کنی. یه لحظه نگاهش کردم. حرفش کوتاه بود؛ ولی عجیب بهم حس خوبی داد. باران با شیطنت، دوباره دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت: - وای وای! نیما هم نظر داد! بچهها تو تاریخ ثبت کنید؛ این خودش یه معجزهست. اشکان از شدت خنده داشت خفه میشد. - فردا تیتر روزنامهها اینه، «نیما حرف زد!». باران قاشقشو پرت کرد سمت اشکان. - بسه دیگه! حالا یبار این بچه حرف زد. ببینم میتونین منصرفش کنین؟ و باز همه زدن زیر خنده.
-
پارت سی و پنجم کامران همونطور تکیه داده بود و با نگاه سنگینش نگام میکرد. یهو گفت: - عجیبه... آدم با یه دست شکسته هم میتونه انقدر خونسرد باشه؟ سرمو به طرفش برگردوندم. - مگه باید گریه و زاری کنم؟! اشکان پرید وسط: - ای بابا کامران! گیر دادی به دختره؟ بذار نفس بکشه خب! باران چشم غرهای به کامران رفت. - تو همیشه باید یه جوری حرف بزنی که انگار داری بازجویی میکنی. کامران شونه بالا انداخت. - خب آدم باید واقعبین باشه. اگه زمین خوردی و دستت آسیب دیده، یعنی بیاحتیاطی کردی. همین. دیانا دستمو فشرد. - ولش کن عزیزم. کامران هرچی میگه از دهنش در میره. تو خوبی، همین مهمه. لبخند زدم. - نگران نباشین، واقعا چیزی نیست. یه مدت باید مواظب باشم. اشکان لیوان شیک تمشکش رو بالا گرفت و مثل همیشه با انرژی، گفت: - پس به سلامتیِ مواظبت کردن! همه خندیدن و لیوانها رو بهم زدیم. حتی کامران. هرچند با اون نگاه سردش!
-
پارت سی و چهارم بالاخره بعد انتظاری، سفارشهامون رو آوردن. با لذت به لاته آرت طرح قو نگاه کردم. خیلی معتاد قهوه بودم! باران لیوان قهوهاشو بلند کرد و گفت: ـ بچهها، به سلامتی اینکه بالاخره فریا تصمیم گرفت از لاک تنهاییش دربیاد و بیاد پیش ما. اشکان همونطور که دست دور شونهی نیما انداخت، بلند گفت: ـ آره بخدا! دیگه داشتیم به حضورش شک میکردیم. یهجوری غیب میشه انگار سلبریتیه! همه زدن زیر خنده. خودمم خندهام گرفت. - بابا مگه چی شده؟ شلوغی کارام بود. والا من هنوز سلبریتی نشدم. دیانا سرش رو به دستش تکیه داد. - تو اگه بخوای بشی، همین الان میشی. فقط کافیه یهکم بیشتر به خودت برسی. مثلا همین موهات... باید یه تغییر اساسی بدی. با چشمکی، جملهاش رو تموم کرد. لبمو گزیدم. هنوز به رنگ کردن فکر نکرده بودم؛ ولی میدونستم دیر یا زود اتفاق میفته. - فعلا بذار همینجوری بمونه، آخه با این دست نصفه نیمه، چه تغییر اساسیای کنم؟ اشکان زد روی میز: - خب بدو بچهها یه لیست بدیم دستش، همه کاراشو ما انجام میدیم، اون فقط بشینه! نیما فقط لبخند نصفهای زد و روبه اشکان گفت: - چه انرژیای داری تو پسر! خودش بخواد، میره هرکاری دوست داره انجام میده. باران خندید و با انگشت به من اشاره کرد: – ببین دختر، نیما که یه کلمه از دهنش نمیاد بیرون، همینم واسه تو گفت، قدر بدون! من و دیانا باهم زدیم زیر خنده. با خنده به نیما که سمت چپم نشسته بود نگاه کردم. اون هم داشت من رو نگاه میکرد؛ با یک لبخند خیلی کمرنگ. - قربون آدم حق گو!
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه سایه ای درست گوشهی اتاق شدم. حسش میکردم. اون اینجا بود! امواج جادوی سبز لعنتیش رو میتونستم ببینم. میون سایه ها خودش رو غرق کرده بود و داشت من رو نگاه میکرد. به خودش جرأت ورود به حریم من رو داده بود و باید خوردش میکردم! دستش که بالا اومد، متوجه گویی از بخار سبز روی دستش شدم. میخواست جادوی من رو ازم بگیره! اما نمیدونست با کی طرفه: من! آرورا، ملکهی سیاه! دستش رو به سمتش گرفتم و قبل از هر حرکت، جادوی سیاهم رو به سمتش پرتاب کردم. خودش رو به طرفی پرتاب کرد و باعث بهم ریختگی اتاق و ایجاد سروصدا شد. از جا پریدم و روی تخت ایستادم. ردای خواب مشکی رنگم، رو باد جابهجا کرد و چشم تو چشم تارا شدم. - میدونستم اینجایی آرورا! پوزخندی زدم. - همیشه اینجا بودم. به خودش مغرور بود که ملکه رو پیدا کرده؟ نه تارای عزیزم؛ نه جادوگر خوشخیالِ تازه کار! خودم تربیتت کردم؛ خودم هم از بین میبرمت! مشتش که به سمتم اومد، جادو هم پرتاب شد. با سختی کنار زدم که باعث انفجار شدید اتاق و دود غلیظی شد. با یک بشکن، چوبدستی و جاروی پرندهام به سمتم اومدن و با گرفتنشون، به پرواز دراومدم. میون آسمون تاریک اما پر ستاره، به تک کلبهی چوبی وسط جنگل که حالا میون خاک و دود غرق بود نگاه کردم. صدای فریا تارا، به آسمون بلند شد و دیدم که خودش رو از خونه بیرون کشید. - تو و جادوی سیاهت رو از بین میبرم آرورا! بلند خندیدم؛ قهقهههای از ته دلم، باعث پرواز کلاغ ها از میون درختها میشد و زوزهی گرگهای نگهبانم رو بلند کرد. - من ملکهی سیاهم، تارا! من! آرورا! مالک تمام جنگلهای صنوبرم! من آرورام! صاحب جادوی سیاه! هیچکس نمیتونه با من رقابت کنه!
-
عسل شروع به دنبال کردن داستان نفسگیر | زهرا کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
مادر سر بلند کرد، چشمهای خسته و پر از اشکش را به او دوخت - این تقصیر تو بود. تو باعث شدی اون شب دیر برسه… تو بودی که نگهش داشتی. حالا باید تاوان بدی. کلمات مثل سنگ بر سینهاش فرود آمد. نمیتوانست نفس بکشد. میخواست بگوید تقصیر او نبود، اما نگاه سنگین پدر مجال نداد. آن نگاه چیزی جز حکم نبود. روز بعد، او را در اتاقی نشاندند. روی تخت، لباسهای خواهر را پهن کرده بودند. مادر جلو آمد، پیراهنی را برداشت و در دست گذاشت - بپوش. نیلوفر دستش لرزید. - نمیتونم… این لباس… سیلی محکم مادر بر صورتش نشست. صدا در گوشش پیچید، چشمهایش پر از اشک شد. مادر گفت - بپوش! این راه نجات همهمونه. اوگریست، اما پیراهن را پوشید. پارچه روی تنش به زیبایی تمام نشست. احساس کرد پوستش را میدَرَد. وقتی در آینه نگاه کرد، دیگر خودش نبود. خواهرش بود. همان لحظه فهمید هویت خودش را دفن کردهاند. صدای پای مرد را شنید. وارد شد. نگاهش روی او ثابت ماند. چشمهای مرد تاریک بودند، اما چیزی در آن برق زد: شناسایی، نه محبت. به لباسی که پوشیده بود نگاه کرد، نه به صورتش. زیر لب زمزمه کرد - همونه… درست مثل همونه. نیلوفر در دل شکست. از آن شب، آغاز شد. اجبارهای خاموش. نگاههای سنگین. صدای آرامی که در گوشش تکرار میکرد - لباسهاشو بپوش. صداشو تقلید کن. یادم نره. و حالا، سالها بعد، هنوز در همان لباسها زندگی میکرد. هنوز سایهی خواهر بود. کودکش، آلایش گریه کرد. دختر پیراهن را روی رختآویز انداخت و به سمت گهواره برگشت. آلا را بغل گرفت، محکم در آغوشش فشرد. چشمهایش بسته شدند، اشک روی صورتش لغزید. در دل زمزمه گفت - من کیَم؟ مادر تو… یا سایهی کسی دیگه؟
-
صبح که رسید، هوا مثل همیشه سنگین بود. نوری کدر از لای پردههای خاکگرفته خزید داخل اتاق، اما هیچوقت نتوانست گرما بیاورد. دختر کنار گهواره نشسته بود، با چشمانی بیخواب، گویی تمام شب میان تاریکی و خاطره گیر کرده باشد. کودک در خواب نازک و پرشکنهای غلت میزد و میخورد، انگار چیزی را زمزمه میکرد که فقط خودش میدانست. او آهسته بلند شد، رفت سمت آینهی قدیمی گوشهی اتاق. قاب چوبی آینه ترک خورده بود، مثل دل خودش. نگاه کرد: چهرهای که در آینه میدید، شبیه او نبود. بیشتر شبیه زنی بود که در عکس روی میز میخندید. خواهرش. سالها اجبار، سالها پوشیدن لباسهایی که بوی دیگری را میبرد، چهرهاش را از خودش گرفته بود. در کمد را باز کرد. لباسها جای داشتند: پیراهنهای ساده، رنگهای خفه. بوی نا، بوی قدیمی، بوی کسی که نیست. دست برد سمت یکی از آنها، همان پیراهنی است که بارها بر تنش کرده بود. انگشتانش میان پارچه لرزیدن. خاطرهها یکییکی برگشتند، مثل خنجری که در زخم فرو میرود. یادش آمد آن روز… روزی که برای اولین بار مجبورش کردند. خواهرش روی تخت بیمارستان بود، بیحرکت، با دستگاههایی که صدایشان مثل ناقوس در گوش میپیچید. مادر، صورتش را میان دستها گرفته بود و پدر نگاهش را به زمین دوخته بود. هیچکس حرفی نمیزد. اما در چشمهایشان چیزی بود: تصمیمی، سرنوشتی که به دست او افتاد. پدر بالاخره گفت - تو باید جاشو بگیری. اون نمیتونه برگرده… خانواده مرد حق دارن. نیلوفر خشکش زد. صدا در گلویش شکست - من… من خواهرشم. چطور میتونم؟
-
مادرش چشم ابرویی برایش آمد و با جدیت خطاب به همه گفت: - اگه یه کلمهی دیگه از دهنتون در بره هر سهی شما رو میندازم بیرون، بس کنید. احد نگاهی اخم آلود به دو پسر بیخیالش کرد و پوفی کشید. دلش میخواست این دو پسرش سر به راه باشند، درس بخوانند، شغل و درآمد خوبی داشتهباشند و در نهایت ازدواج کنند. درحالی که افشین خانش سی ساله شده و پی مطربی رفتهبود. آریا نیز پی بوکس و ورزشهای رزمی و صد البته بعضی مواقع با برادرش همخوانی میکرد. او از افشین بیخیالتر بود، اندکی درک و شعور زندگی را نداشت. هر روز از این پاسگاه یا آن پاسگاه به دلیل درگیری جمعش میکردند. دو بار هم بینیاش را به باد فنا دادهبود و با عمل زیبایی بهزور به شکل اولش برگشتهبود. در دانشگاه هم که سه سال بیشتر از هم سن و سالانش در خوانده، چون استادانش به هیچ عنوان راضی نبودند به اویی که همیشه غیبت داشت و تیکههای نامناسب به آنها میانداخت، نمره مجانی دهند. هر چقدر هم که به خاطر پدرش با این پسرک کله شق راه میآمدند، او دیوانهتر میشد و فکر آبروی پدرش نبود که مدیر و رئیس آن دانشگاه بود. احد سری با تأسف تکان داد و زمزمه کرد: - شاهکار کردم با این پسر بزرگ کردنم. آریا یکی از کوفته تبریزیهای بزرگی که مقابلش بود، را برداشت و با خودشیرینی از مادرش بلند گفت: - بهبه! نازنین خانم مثل همیشه به ما خجالت داده، حالا کوفته بخوریم یا خجالت؟ افشین نیم نگاهی به او انداخت و زمزمه کرد: - خودشیرین! اما مادرش با عشق نگاهش کرد و گفت: - قربونت برم عزیزم! غذاتو بخور که پوست استخون شدی... . *** پیراهن سفیدش را پوشید و سه دکمهی اولش را باز گذاشت، دستی به موهای بلند مشکینش کشید و با ژل مو به آنها حالت داد. ساعت گران قیمت سفیدش را بند دستش کرد و از اتاق خارج شد. پدرش مثل همیشه زودتر از او از خانه خارج شدهبود. مردی قانونی بود، پنج صبح بیدار شده و ورزش میکرد. سپس روزنامه یا کتاب میخواند و صبحانهای مفصل میخورد و در آخر با آراستهترین و شیکترین حالت ممکن بهسمت دانشگاه میرفت. چشمش به نازنین افتاد که درحال لاک زدن به ناخنهای بلندش بود، بیگودیهای روی سرش او را مثل بازیگران فیلمهای خارجی کرده؛ اما او زیباتر از بازیگران هالیوودی بود. نازنین تا چشمش به پسرش خورد، با لبخندی خانمانه لاک قرمز را روی میز قهوهای مقابلش قرار داد و از جا برخاست. بهسمت پسرش رفت و صورت او را گرفت و بوسهای بر روی پیشانیاش نهاد. - شیر پسر من چطوره؟ آریا دست لطیف و کوچک مادرش را گرفت و بوسید. - خوبم... مامان شب با پسرا میریم شام، شاید دیر بیام خونه. نازنین با نگرانی دست پسرش را گرفت و اخطارگونه گفت: - نبینم بری دعوا و کتککاری، بهم قول دادی یادت نره. آریا سری تکان داد و دوباره دست مادرش را مهمان بوسهای کرد و سپس بهسمت حیاط رفت. طول حیاط طویلشان را طی کرد و سوار ماشین مشکینش شد. استارت زد و با بوقی برای اهالی خانه از آنجا خارج شد و بهسمت دانشگاه راند. همانطور که مشغول رانندگی بود، موزیکی ملایم برای خود گذاشت و تماسی به دوستش گرفت. بعد از هماهنگیهای لازم در مورد رستورانی که قرار بود بروند، تماس را خاتمه داد.
- 8 پاسخ
-
- 1
-