تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
خاطره با ناز خندید که چال گونهی کوچکی یک طرف لپش ایجاد شد. - عزیزم... چه اسم قشنگی! منم خاطرهم خوشبختم از آشنایی با تو. خاطره! این نام زیبا لرزی به تن نحیفش میانداخت، او این نام زیبا و دلنشین را دوست نداشت. خاطره! این کلمه ناراحتش میکرد و باعث میشد یاد خاطرههایش بیوفتد. سرش را به سمت چپ و راست تکان داد و زمزمه کرد: - نهنه... . خاطره با تعجب نگاهش کرد، دست را روی شانههای او قرار و خواست آرامش کند، اما او به شدت خاطره را پس زد و عقب رفت. صورتش به طرز عجیبی سرخ شده و انگار شوکعصبی به او وارد شدهبود. اشکهایش بدون کنترلش میریخت و زمزمهوار میگفت: - نه... خاطره نه... خاطره نه... . دخترک از حالات عجیب النا ترسیده و سعی میکرد کمکم به او نزدیک شود تا او را بگیرد، در همین حال میگفت: - باشه هر چی تو بگی، خاطره نه هر چی دلت میخواد صدام کن. اما النا سخنهایش را نمیشنید، سرش را به شدت تکان میداد و با پنجههای کوچکش موهایش را چنگ میزد. خاطره به گریه افتادهبود، کسی آنجا نبود تا از او کمک بخواهد و اشکهایش بیگدار میریخت. در مسئولیتی که قبول کرده، ماندهبود و به اطرافش نگاهی میکرد تا اگر کسی از آنجا رد شد، از او کمک بخواهد. النا نفسهای بلند و عمیقی میکشید بهطوری که گلویش خرخر صدا میداد. انگار که در حال خفه شدن، بود. دستش را محکم بند گلو و سی*ن*هاش کرده و چشمانش گرد شدهبود. خاطره ترسیده جیغی کشید و سیلی محکم بر گوش النا کوبید تا به شوک عصبی او خاتمه دهد و همینگونه هم شد. چون چند ثانیه بعد دخترک بیحالی روی زمین افتاده و نفسهایش کمکم ریتم منظمی به خود گرفت. خاطره با گریه روی زمین کنار او نشست و سعی کرد او را بلند کند، النا با بیحالی چشمانش را باز کرد و با او نگاه کرد. دوست جدیدش او را در آغوش گرفت و با پشیمانی گفت: - ببخشید النا، ببخشید که زدم تو گوشت. النا اما بیحالتر از آن بود که جوابش را بدهد، برای همین چشمانش را بست و خود را در آغوش او رها کرد. حدود ده دقیقهای گذشت که هم اندکی توان و انرژی به تن بیجان النا بازگشت و هم گریهی خاطره بند آمد. خاطره به النا کمک کرد از جا برخیزد و سپس به سمت سلف به راه افتاد. در آنجا النا را روی صندلی نشاند و برایش آبمیوهای گرفت و به خوردش داد، وقتی حال النا بهتر شد با ناراحتی گفت: - الی منو ترسوندی دختر. النا اما ساکت و سر به زير چیزی نگفت.
-
چشمان درشتش از هیجان گرد و لرزش تنش لحظهای قطع نمیشد. استادشان با تعجب نگاهی به دخترک کرد و گفت: - اگه حالتون خوب نیست میتونید برید بیرون. نگاه مستقیم و خطاب شدنش توسط استاد بیشتر او را ترساند؛ بهطوری که از صندلی، خود را به پایین سُر داد و پشت صندلی جلویی قایم شد. همه با حیرت به او خیره شده و باز هم پچپچها شروع شد. خاطره که به پدر دخترک قول دادهبود حواسش به او باشد، از جایش برخاست و با تردید بهسمت او رفت. مانتویش را جمع کرده و روی دو پا نشست و نگاهی به چهرهی مظلوم النا انداخت که چون خردسالی، معصومانه اشک میریخت و تیلههای تیرهی زیبا و لرزانش را به زمین دوختهبود. آرام دستش را روی شانه او گذاشت که نگاه ترسان النا روی صورت ملیح و لبخند بانمک او نشست. خاطره کمی سرش را کج کرد و زمزمهوار گفت: - عزیزم میخوای بریم بیرون یه آبی به دست و صورتت بزنی؟ النا لبان به هم دوختهشدهاش را باز نکرد، عوضش خیرهی چشمان عسلی خاطره شد. خاطره به لبخندش وسعت داد و دست از شانهی او برداشته و جلویش گرفت، گفت: - بریم؟ النا با تردید آرام دستش را بالا آورد و در دست او قرار داد، خاطره از سردی دستش لحظهای هنگ کرد. سپس به صورت رنگپریدهی او خیره شد، احتمال داد که ضعف کردهباشد. دستش را کشید و همانطور که از جایش بلند میشد، دخترک را با خود بلند کرد. با نگاهی به استاد از او اجازه گرفت و سپس دستش را دور کمر النا حلقه و کمکش کرد تا از کلاس خارج شوند. دانشجوها سکوت کرده و هیچک.س چیزی نمیگفت عوضش تا میتوانستند دختر تازه وارد را رصد میکردند تا در موقعیت مناسب تبادل اطلاعات کنند. خاطره زمانی که در کلاس را بست، از جیبش شکلاتی برداشته و آن را باز کرد و مقابل دهان النا قرار داد. النا با تعجب نگاهش کرد، نمیتوانست به او اعتماد کند. آنها یکدیگر را نمیشناختند و این توجهها و محبتهای دخترک برایش ترسناک و گنگ بود. اما وقتی که چهرهی مهربان و لبخند ملایم او را دید، بیاختیار فاصلهای به لبانش داد. خاطره شکلات را در دهان او قرار داد و گفت: - رنگت پریده عزیزم... میخوای بریم یه چیزی بخوریم؟ ترس آن کلاس که همه به او خیره بودند، انرژی و توان بدنیش را گرفتهبود و کمی احساس ضعف و گرسنگی داشت، اما نمیتوانست تنهایی جایی برود. برای همین با خجالت سرش را به معنای بله تکان داد، خاطره دستش را گرفت و بهسمت سلف دانشگاه به راه افتاد در همان حال پرسید: - اسمت چیه عزیزم؟ نیم نگاهی در انتهای سخنش به دخترک ساکت انداخت، وقتی سکوت ادامهدارش را دید با خود خیال کرد که شاید لال یا کر باشد تا اینکه زمزمهی ضعیفی به گوشش خورد: - النا. سرش را کامل بهسمت دختری که خود را النا نامیدهبود گرداند و نگاهی به او که با خجالت سرش را پایین انداختهبود، کرد.
-
همهمهای کلاس را فرا گرفتهبود و آن مرد بهسختی نگاه از دخترش گرفت و قصد رفتن کرد. انگار که سوژهی یک ماه خالهزنکهای دانشگاه پیدا شدهبود، چون هر کدام گوشهای برای یکدیگر پچپچ کرده و نظرات فیلسوفانهای میدادند. استاد که انگار قصد آمدن نداشت و دانشجوها از فرصت استفاده کرده و کلاس را روی سر خود گذاشتهبودند. بردیا اما در هپروت به سر میبرد و به پشت سرش جایی که دخترک نشستهبود، نگاه میکرد. دارا و آریا در مورد مهمانی که شب قرار بود برگذار کنند، صحبت میکردند که ناگهان بردیا با لحنی متأثر زمزمه کرد: - مثل یه نقاشی میمونه... نقاشی یه مونالیزای غمگین! و بیاختیار لبخند کوچکی در انتهای سخنش بر لب چسباند. آریا و دارا با تعجب به او خیره شدند، بردیا اما نگاه از دخترک سیاهپوش برنمیداشت. این کار بردیا باعث شد که دوستانش هم سربرگردانده و نیم نگاهی به نقاشی مخصوص او بیندازند. دختر کنار پنجره نشستهبود و نور ملایمی که از بیرون میآمد، صورت کشیده و رنگپریدهاش را نوازش میکرد. چشمان درشت و کشیدهاش به نقطهای از میز دوخته شده و موهای مشکی کوتاهش، صورتش را در برگرفته بود. انگار که در این دنیا نبود... گاهی لبان به هم دوختهاش را باز و سخنی را زمزمهوار میگفت و گاهی چشمانش را محکم میبست. دارا همانگونه که خیرهاش بود، خطاب به دوستانش با لحن سفت و سختش زمزمه کرد: - چه زیبا! آریا اما با سکوت نگاهش میکرد، لرز ریز تن دخترک از نگاهش در امان نماند. غم انگار چو پرتوهایی از وجودش خارج شده و بهسوی آریا میتابید و حس ناامیدی و اندوه را مهمان دل او میکرد. بهسختی نگاهش را از او گرفت که ناگهان دلبر را دید، دلبر با تعجب نگاهش را بین او و دخترک غمزده رد و بدل میکند. آریا لبخندی کوچک برای دلگرمیاش زد و به میزش خیره شد. میل عجیبی برای نگاه کردن دوباره به آن بانوی سیاهپوش داشت، انگار که کنجکاویاش را قلقلک میداد. دلش میخواست پرده از راز نهفته در قلب او بردارد، چه شدهبود که دختری جوان مثل او اینگونه افسرده و ترسیده شدهبود؟ میخواست دلیل فاصله گرفتن او از دانشگاه را بداند و خیلی سؤالهای دیگر که تنها در ذهن او شکل نگرفتهبود، بلکه تمام دانشجوهایی که او را دیدهبودند قصد فهمیدن آنها را داشتند. بالاخره بعد از تأخیر طولانی استاد وارد کلاس شد و بلافاصله شروع به تدریس کرد، اما انگار نظر استاد نیز به دختر گوشهنشین کلاس، جلب شده بود. چون گاه و بیگاه نگاه حیرانش را به او دوخته و او را که معذب میشد و سعی میکرد و با خم کرد خود و فرو رفتن به زیر صندلی، خود را از نگاه بقیه در امان نگهدارد، رصد میکرد.
- امروز
-
درخواست انتشار رمان مُلک نیاز | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
گفتم ورد میخوایم عزیزم پونصدبار بگم؟ پیدیاف رو نمیشه برگردوند ورد کرد -
درخواست انتشار رمان مُلک نیاز | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
Donya پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
هانیه جان چی شد نگفتی! -
روزها پشت هم میگذشتند؛ آرام، بیرحم، مثل آبی که سنگ را سوراخ میکند. نیلوفر هر صبح با صدای بستهشدن در خانه بیدار میشد؛ رادان بیکلام میرفت. نه خداحافظی، نه حتی نگاه. سکوتش مثل خنجری بود که هر روز در دل نیلوفر عمیقتر مینشست. لباسهایش، هنوز بوی او را میدادند؛ اویی که دیگر نبود. در کمد، پیراهنهایی آویزان بود که برای نیلوفر نبودند، برای سایهی دیگری بودند. وقتی مادرشوهرش با بیتفاوتی گفت - اینارو بپوش… اون همیشه همینارو میپوشید. نیلوفر حس کرد مثل عروسکی بیجان است. هر تار نخ آن لباسها روی پوستش مثل خار مینشست. شبها، تخت میانشان سردتر از هر برفی بود. فاصلهی تنها چیزی نبود؛ فاصلهی روحها، همهچیز بود. رادان به دیوار نگاه میکرد، به سکوتی که نیلوفر را میکُشت. او حتی وقتی میخواست چیزی بگوید، صدایش میلرزید. واژهها در گلویش گیر میکردند، چون میدانست جواب فقط سکوت خواهد بود. گاهی نگاههای کوتاه، تیزتر از هر ضربهای بودند. نگاههایی که میگفتند «تو او نیستی»، بیآنکه لبها تکان بخورند. همان نگاهها بودند که نیلوفر را شبها در آغوش گریه فرو میبرد. اما سکوت همیشه زخم نبود؛ گاهی خشم به شکل دیگری بیرون میزد. روزی که نیلوفر نتوانست لباس خواهرش را بپوشد و گفت: «این من نیستم…» رادان بیهوا مچ دستش را گرفت. فشارش آنقدر شدید بود که پوست نیلوفر کبود شد. نگاهش سنگین و پر از عصبانیت بود، و با صدای خفه و خشنی گفت - پس سعی کن بشی. درد مچش تا بازو رفت. وقتی رادان دستش را رها کرد، جای انگشتهایش مثل داغی روی پوست ماند. نیلوفر فهمید درد همیشه مشت و سیلی نیست. گاهی در لباسی است که به اجبار بر تنت مینشانند، در چنگی که روی پوستت فرو میرود، در سکوتهایی که مثل زهر آرام در جانت میچکد. هر شب، وقتی در آینه نگاه میکرد، کمتر و کمتر خودش را میشناخت. صورتش بود، اما چشمهایش خاموش میشدند. کمکم خودش محو میشد و فقط سایهای باقی میماند… سایهای که باید به جای دیگری زندگی کند.
- دیروز
-
اشکهایش را پاک نکرد. هنوز در آینه، سایهای بود از زنی که خودش نبود. دستش بیاختیار روی حلقهای باریک طلایی سر خورد. حلقههای آن روز بر انگشتش نشست، مثل زنجیری ظریف اما شکستناپذیر. لرزه عجیبی از نوک انگشتانش به قلبش دوید، و درست همانجا، ذهنش لغزید… و همهچیز به شب اول برگشت. سالن عقد پر از صدا بود؛ خنده ها، زمزمه ها، دعاها. اما در گوش نیلوفر هیچچیز جز تپش قلب خودش نمیپیچید. وقتی عاقد جملهها را تکرار کرد، زبانش خشک شد. به مادر نگاه کرد، که با نگاهی آمیخته از خطر و انتظار نشسته بود. به پدر، که ابرو در هم کشیده، فقط منتظر جواب بود. و او… لبهایش بیجان تکان خوردند: - … بله. صدای شادی اطرافش بلند شد، اما در دلش چیزی شکست. مثل شیشهای که ترک میخورد و هرگز یکپارچه نمیشود. شب، خانه رادان بوی غربت میداد. بوی گلی پژمرده در گلدانی فراموش شده است. دیوارها سرد، قابها خالی، پردهها نیمهکشیده. همهچیز انگار چشم به راه کسی دیگر بود. او فقط مهمانی ناخواسته در خانهای پر از خاطره بود. رادان جلوتر از او میرفت؛ بیکلام، با گامهایی سنگین. نیلوفر پشت سرش، با دستهایی که هنوز از فشار حلقه میلرزید. وقتی به اتاق رسیدند، تخت بزرگ با ملحفههای سفید چشمهایش را گرفت. سفیدِ بیروح، مثل کفنی که او را میبلعید. در پاهایش فرمان نمیبردند. نگاهش روی تخت قفل شد و حس کرد در گلویش حبس میشود. رادان برگشت. چشمهایش بر او نشستند؛ اما نه بر او. در آن نگاه چیزی جز شناسایی نبود، انگار که روحی از میان قامتش عبور کند. لبهای مرد بیصدا میلرزند: - … همونه. نیلوفر یخ کرد. حتی سایهی عشق در آن نگاه نبود، فقط مقایسه بود، فقط زندهکردن خاطرهای زنی که دیگر نبود. آن شب، در سکوتی خفهکننده، کنار مردی نشسته بود که به جای مرهم، خنجری حضور داشت. او به سقف خیره شد، با چشمانی که پر از اشکهای بیصدا بودند. رادان پشتش را کرد. فاصلهای به پهنای یک دنیا میانشان افتاد.
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و یازده در سکوت و تاریکی خیابان فقط به او نگاه کرد. زیر نگاه او در تاریکی گویی داشت ذوب میشد. نگاهش را بالا کشید. - اتفاقی افتاده؟ - گاهی اوقات نباید به دیگران گوشزد کرد که کاری را انجام ندهند یا از چیزی دوری کنند. انسان باید خودش جلو برود و تمامی سوراخ سنبههای زندگی را یکی در میان پشت سر بگذارد؛ گاهی اوقات افتادن در چاهی که خودت ساختی بهتر از نجات یافتن از چیزی هست که حتی نمیتوانی احساس کنی انجام دادنش چه حسی دارد. آنقدر بیمقدمه سخن گفته بود که جیزل حتی یک کلمه هم پیدا نمیکرد تا متناسب با سخنان او باشد. نمیدانست دربارهی چه چیزب صحبت میکند یا میخواهد چه چیزی را به او بفهماند. - بهتر است در زندگی چیزهایی را خودت تجربه کنی؛ تجربههای دیگران در سختیهای زندگی به کمک تو نمیآیند و من هم قرار نیست جلوی تو را بگیرم تا تجربههای خودت را نداشته باشی؛ مادمازل... جیزل نگاهش را بالا آورده و به او داد. برای اولین بار بدون تمسخر و آن پوزخندهای گاه و بیگاهش نام او را صدا زده بود. آرام، متین و با احترام! - منظورتان را متوجه نمیشوم، نمیدانم چرا اینگونه سخن میگویید. آنتوان کمی او را وارسی کرد. - شاید بعدا متوجه حرفهایم بشوی. گفته و پشتش را به او کرد و قدمی برداشت اما جیزل همانجا مانده بود. صدای جیزل مانع از برداشت قدم دیگرِ او شد. - فکر نمیکنید دوشس ژاکلین نباید اینگونه با دوشس لیدیا سخن میگفت؟ عمدا لیدیا را به عنوان دوشس لیدیا صدا زده بود تا جایگاه اصلی او را به آنتوان گوشزد کند و یادآور شود که رتبهی لیدیا بالاتر از آن است که بخواهند در ملاعام او را خوار کنند. آنتوان به سوی او برگشت. - چگونه؟ آنقدر بیخیال گفته بود که حتی جیزل نیز شک کرده بود که اتفاقاتی رخ داده باشد. - منظورم آن همه بیاحترامی است که در کافه به او شد. نگاهش را مستقیم به آنتوان دوخت. عصبی و پر از دلخوری به او نگاه میکرد. دوباره همان پوزخند همیشگی آنتوان بازگشته بود. آن پوزخند خبیثی که به هر کسی نگاه میکرد احساس میکرد میخواهو روحش را از بدنش خارج کند. - فکر نمیکنم ژاکلین سخن بدی به لیدیا گفته باشد که شما بخواهید انقدر با تنفر به من نگاه کنید، مادمازل. نگاهش کمی آرام شد. - با تنفر به شما نگاه نمیکنم. با صدای آرام و زیری گفت. سرش را پایین انداخته بود. یادش رفته بود که آنتوان آخرین شخصی است که به رتبههای اجتماعی اهمیت میدهد. همانگونه که دوشس ژاکلین و لیدیا را به راحتی با نام صدا زده بود و او را مادمازل خوانده بود. امشب مادمازل از زبان او نمیافتاد و قسمت بد ماجرا این بود که دیگر این کلمه را با تمسخر نمیگفت و او نمیتوانست ایرادی بگیرد. - مادمازل! و دوباره! سرش را بالا آورده و به آنتوان داد که اکنون نزدیک به او ایستاده و خم شده بود تا صورتش روبهروی صورت او قرار بگیرد. - شما خیلی چیزها را نمیدانید، شاید خوب هم باشد که نمیدانید اما سعی نکنید چیزی را درست کنید وقتی در آن ماجرا نبودهاید. مکثی کرد. دستش را بالا آورده و روی سر او گذاشت؛ گویی دارد سر یک کودک را نوازش میکند. - مادمازل شما هنوز خیلی جوانید و نباید سعی کنید اتفاقاتی که در اطرافتان میافتد را راست و ریست کنید. شما هنوز آنقدر جوان هستید که حتی میتوانید به هنگام سختی درب اتاق را بر روی خود قفل کرده و ساعتها در رختخواب خود اشک بریزید؛ کسی برای این کار به شما خرده نمیگیرد و شاکی نمیشود... مکثی کرده و صاف ایستاد. دستش را از روی موهای او بلند کرده و در جیبش فرو کرد. ادامه داد: - مادمازل، سعی نکنیو دنیای اطرافتان را به تنهایی تغییر دهید؛ در این زمانه اگر بخواهید به تنهایی با همهچیز سر و کله بزنید آخر سر دیوانه میشوید. لبخندی زده و از او دور شد. -
وارد کلاس شد، نگاهش را گرداند که دوستش، دارا را دید. روی صندلی ردیف دوم نشستهبود و با لبخندی محو و سری خم شده نگاهش میکرد. بهسمتش رفت و کنارش نشست، بلافاصله بردیا هم آمد و هر سه به یکدیگر دست دادند و احوالپرسی کردند. دارا تکیه داد به صندلی کرمی رنگ و دستی به موهای قهوهایش کشید و خطاب به آریا گفت: - شام امشب سر جاشه؟ آریا به تقلید از او، به صندلی تکیه داد و (هوم)ای گفت. بردیا که از ابتدا سرش در گوشی بود، نیشخندی زد و گفت: - دارا با کی میای امشب؟ دارا خیرهخیره نگاهش کرد و با کج کردن سرش جواب داد: - هیچکی... امشب میخوام تنها باشم. آریا نیم نگاهی به در ورودی و دلبری انداخت که همراه دوستش وارد کلاس شد. دوستش سخت مشغول کار با گوشی بود و گاهی گونههایش سرخ میشد و لبخندهای نصفِنیمه میزد و دلبر با کنجکاوی مدام او را سوال پیچ میکرد؛ اما جوابی دریافت نمیکرد. بردیا تکخندهای کرده و سپس گوشیاش را خاموش کرد. زیر لب احمقی زمزمه کرد و نگاه پر از تمسخرش را به دو دوستش دوخت. وقتی نگاه خیره و کنجکاو آنها را دید، انحنای لبانش گسترش یافت و گفت: - حدس بزنید کی بهم پیام داده؟ آریا با نوک انگشتانش روی میز را به ضرب گرفت و نیمنگاهی دیگر به دلبر انداخت که اینبار بیخیال دوستش شدهبود و به او نگاه میکرد. لبخندی بسیار محو بر لب نشاند و رو به بردیا گفت: - کی پیام داده؟ بردیا نگاهش را در کلاس گرداند، وقتی دوست دلبر را دید متوقف شد و با موذیگری زمزمه کرد: - تپلو خانم به خودش جرأت داده و بهم پیام داده... کلاً مشخصه از من خوشش میاد؛ ولی خیلی طاقچه بالا میذاره هیچک.س نیست بهش بگه تو که الان ادای آدمهای مغرور رو در میاری چرا به من پیام دادی؟ دارا نیمنگاهی به او انداخت و بیخیال زمزمه کرد: - به منم پیام داده، اما وقتی جوابش رو ندادم رفت پی کار خودش. آریا تک ابرویی بالا انداخت، دخترک ادعای غرور و عفت داشت و به دو پسر پیام دادهبود با عنوان دوستی؟ پوزخندی زد، انگار باید با دلبر صحبت کند تا در انتخاب دوست تجدید نظری داشته باشد. بردیا خواست دهان باز کند که در کلاس باز شد و مرد شیک پوش درحالی که دست دخترش را گرفتهبود، وارد کلاس شد. بیتوجه به همه بهسمت آخر کلاس رفت و نگاه دانشجوها با او کشیدهشد. دخترک را روی آخرین صندلی نشاند و به یکی از دخترها که در همان ردیف اما چند صندلی آنطرفتر نشستهبود، چیزی را زمزمه وار گفت. دخترک از جا برخاست و با احترام سرش را تکان داد و (خیالتون راحت باشه)ای زمزمه کرد. مرد با تردید و دودلی نگاهی به دخترکش انداخت، سپس گامی از او دور شد. آریا خواست با کنجکاوی به دخترک نگاهی بیندازد؛ اما تنهی پدر آن دخترک مانع دیدش شدهبود؛ برای همین بیخیال شد و سرش را برگرداند.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
دلبر مات ماند، درخواست غیر منتظرهی آریا برایش زیادی بود. حداقل الان که بیش از چند هفته از بازگشایی دانشگاه و آشنایی با این پسر قد بلند نمیگذشت، زیادی بود. شام دو نفره؟! بارها این لحظه را تصور کردهبود؛ اما اینقدر زود؟ نه. فکر یک رستوران شیک با موزیکی ملایم و نگاههای زیر زیرکی به آریا لرزه به جانش انداختهبود. در رویاهایش او با نازی خانمانه درخواستش را قبول میکرد؛ اما حال نمیدانست چه بگوید. لب گزید و اندکی فکر کرد، قطعاً خانوادهش اجازه نمیدادند شب را تا دیر وقت بیرون باشد. او نیز اهل دروغ نبود که آنها را دست به سر کند، با تردید نیم نگاهی به آریا منتظر انداخت و منمنکنان گفت: - فکر نکنم... بتونم بیام. راستش، امشب... . آریا حرکات هولزدهی او را دید، محترمانه بین حرفش پرید و با تحکم و جدیت گفت: - دلبر عذر میخوانم که بین حرفت میپرم. این یه دعوت دوستانهست، امشب بچهها، شام مهمون من هستن و من با خودم گفتم بیادبیه اگه همه باشن و من تو رو دعوت نکنم... اگه ممکنه مشکلی سر این قضیه برات پیش بیاد، پس بهتره فراموشش کنیم. انتظار این فهم و شعور را از آریا نداشت، نداشت؟! او پسری پولدار و خوشسیما بود؛ ولی برعکس دوستانش خیلی محترمانه برخورد میکرد. دوستانی که از نظر مالی و ظاهر با او تا حدودی هم سطح بودند؛ اما بینزاکتیشان آوازهی دانشگاهشان بود. آریا ولی فرق داشت، مهربان بود و مودبانه حرف میزد... حداقل با او اینگونه بود. لبخندی محو زد و بعد از اندکی درنگ با خجالت زمزمه کرد: - میتونم... داداشم رو همراهم بیارم. آریا میدانست او خانوادهای حساس و سختگیر دارد و این برداشت را از پوشش، رفتارش و آن برادر سبیل کلفتی که او را تا در دانشگاه میرساند و سپس دنبالش میآمد، کردهبود. برای اینکه او را معذب و شرمزده نکند، بدون مکث با خوشرویی پاسخ داد: - چرا که نه! هر چی تعدادمون بیشتر باشه، بیشتر هم خوش میگذره. چشمای مشکین دلبر درخشید به گونهای که انگار صدها ستاره درونش چشمک میزدند. ظاهر شاداب دخترک انحنایی کوچک بر لبان مرد نشاند، خم شد و کاغذ کوچکی که زیر دست دلبر بود را برداشت و آدرس رستورانی که شب رزرو کردهبود را در آن نوشت، آن را روی دفتر صورتی دخترک گذاشت و با تکان سر از او دور شد. دلبر لب گزید و دستانش را روی گونههای گلگونش گذاشت گرمش بود و احساس میکرد صورتش به شدت داغ است. او حرکات مردانهی آریا را دوست داشت آن نزاکت و احترام به عقایدش را دوست داشت... .
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
قصد داشت امروز با دلبر سخن بگوید و او را همراه دوستانش به شام دعوت کند. دلبر دختر زرنگ و زیبای دانشگاهش بود که پسران چندین بار روی او شرطبندی کردهبودند تا با او دوست شوند؛ ولی این شرطبندی برندهای نداشت. لبخندی زد و سرعتش را زیاد کرد، پنج دقیقه بعد به دانشگاه رسید. به سمت پارکینگ رفت و ماشینش را پارک کرد و از آنجا خارج شد. در محوطهی سرسبز دانشگاه چشم چرخاند که دلبر را دید، روی سکویی نشستهبود. مشغول خواندن کتابی بود و چیزهایی را در برگهای کوچک با خودکارهای رنگی یادداشت میکرد. لبخند محو آریا با دیدن او بیشتر جان گرفت، عینک بزرگ آفتابیاش را روی موهایش تنظیم کرد و سپس قدمی به سمتش برداشت. از گوشهی چشم پدرش داد دید که همراه عمویش ایستاده و خیرهی در ورودی بودند، عدهای از دانشجوها نیز همراه استادان به همان نقطه نگاه میکردند. با کنجکاوی برگشت که همان مرد میانسال دیروزی را دید، حال دختری همراهش بود. دخترکی نحیف و ظریف جثهای که شالی مشکی نمایشی روی موهای مشکی و کوتاه شدهاش قرار داشت. پوستش به شدت سفید بود و سرش پایین افتادهبود. دخترک آرامآرام قدم برمیداشت، با قدمهایی که ترس و تردید همراهش بود و قفسه سی*ن*هاش به شدت بالا پایین میشد، انگار که برای اندکی اکسیژن تقلا میکرد. پدرش کنارش بود و دستش را پشت دختر قرار داده بود؛ اما لمسش نمیکرد. احد با احترام به سمتشان قدم برداشت. مقابل آنها که وسط حیاط قرار داشتند، ایستاد و با مرد دست داد. سخنانی بینشان رد و بدل شد که آریا چیزی نشنید. برگشت و بیتوجه به آنها سمت دلبر قدم برداشت، دلبر نیز مانند بقیه افراد خیرهی دخترک لرزان بود. آریا مقابلش ایستاد و او نگاهش را به پسر مغرور دوخت. لبخندی که میآمد تا روی لبانش بنشیند را کنترل کرد؛ کمی آنطرفتر رفت تا پسرک نیز مانند او روی سکو بنشیند؛ ولی آریا حرکتش را نادیده گرفت. زیرا قصد نداشت لباسش را خاکی کند، لبخندی جذاب بر لب نشاند و گفت: - چطوری دلبر؟ بدون هیچ پیشوند و پسوند خاصی با آن صدای مردانه و بم صدایش زدهبود. این بار لبخندش در رفت و نیم نگاهی به آریا که هنوز ایستادهبود، انداخت. این پسر را دوست داشت، خوش قیافه و خوش هیکل بود. لبخندهای کوچک و مردانه میزد و صدایش... او بسیار خوشصدا بود. دلبر همانند اسمش دلبری کرد و با پشت چشم نازک کردن، گفت: - خوبم... ممنون. ابروهای آریا از این حرکتش بالا پرید و سرش را به سمت شانهاش کج کرد: - میخوام برای شام دعوتت کنم.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
صدای گریهای آلا در اتاق پیچید، آنقدر بیقرار است که قلب نیلوفر را میزد. آرامش کرد، بوسهای به پیشانیاش زد، ولی نگاهش دوباره به آینه افتاد. باز زن همان سایه. چشمهایش تار شد و ذهنش لغزید؛ سقوط کرد به گذشته، به روزی که همه چیز رقم خورد. خانه سرد بود. پرده ها کشیده، هوا سنگین. بوی دارو از لباسهای مادر میآمد، و نگاه پدر مثل حکم دادگاهی بود که اجازه دفاع نمیداد. آن روز همه جمع بودند: مادر، پدر، چند نفر از بزرگترها، و او… دختری که هنوز صدایش میلرزید. پدر با صدای خشک و بیاحساس گفت: - رادان نمیتونه تنها بمونه. تو باید برای جبران این کار رو بکنی نیلوفر بهتزده نگاهش کرد. - من؟ من که… من خواهرشم! مادر بیحوصله، با چشمانی پر از خشم و اندوه، میان حرفش دوید: - خواهرشی، درست. اما تو باعث شد اون شب دیر کنه. اگر نگهش نمیداشتی، الان تو بیمارستان نبود. این تقصیر توئه. حالا باید جبران کنی. اشک در چشمهایش جمع شد. صدایش به زحمت بیرون آمد: - من نمیخواستم… من فقط میخواستم… پدر با دست محکم روی میز کوبید. صدای ضربه در خانه پیچید. - دیگه حرف نمیزنیم. این تنها راهه. همه نگاهها روی او قفل شد. نگاههایی که نه از سر دلسوزی بود، نه محبت روز بعد، او را نشاندند روی تخت، لباسهای خواهرش پهن بود. مادر پیراهن سفید سادهای را برداشت، آن را مثل حکم در دست گذاشتن و با لحنی خشک گفت: - بپوش. دستهایش میلرزد. اشک از گوشه چشمش چکید. زمزمه کرد: - نمیتونم… من اون نیستم… سیلی مادر روی صورتش نشست. گرمایش سوزاند، اما دردش از آنچه بر قلبش میرفت کمتر بود. مادر با صدایی که هیچ مهری نداشت، فریاد زد: - تو از امروز اون میشی. صداشو، لباساشو، نفساشو. همه چی. پاهایش بیجان شدند. لباسی که بر تن کرد مثل کفنی برای هویت خودش بود. وقتی به آینه نگاه کرد، تصویر خودش محو شده بود. تنها خواهرش مانده بود، زنده در تن او. در همان لحظه، صدای پای رادان آمد. وارد اتاق شد. نگاهش روی نیلوفر نشست. در چشمهایش چیزی برق زد، اما نه عشق… فقط شناسایی شد. فقط خاطره. لبهایش بیصدا تکان خوردند: - همونه… درست مثل همونه. نیلوفر در همان لحظه حس کرد ازدواج، فقط نام دیگری برای دفن شدن است. اشکهایش روی گونه لغزید و تصویر در آینه تار شد. دوباره به حال برگشت. آلا آرامتر شده بود، اما قلب نیلوفر نه. هنوز میان گذشته و اکنون، میان اجبار و واقعیت، گیر کرده بود.
-
هوا بوی باران داشت. آن شب، آسمان از اولش هم آرام نبود؛ ابری سنگین همهی ستارهها را بلعیده بود. نیلوفر هنوز صدای آن شب را میشنید: صدای زنگ تلفن، صدای عجول خواهرش، و صدای خودش که با التماس میگفت: - صبر کن، بمون یه کم… خواهرش، مانتوی نازک تیرهاش را پوشید، دست برد تا کیفش را بردارد. نگاه کوتاهی به نیلوفر انداخت و گفت: - دیرم شده، باید برم. نیلوفر انگشتانش را روی آستین او گذاشت، شاید ناخودآگاه، شاید از ترس تنهایی. با صدایی لرزان گفت: - یه کم دیگه بمون… بارون میاد، جاده خطرناکه. خواهرش اخمی کرد و خنده؛ همان خندهای که حالا فقط در قاب عکس مانده بود. - نترس. چیزی نمیشه. اما شد. همهچیز همان چند دقیقه تأخیر بود، همان چند کلمهی ملتمسانه. چند دقیقهای که وقتی بعدتر ماشین در پیچ لغزید و واژگون شد، به سودی ابدی در گلوی نیلوفر تبدیل شد. فلش چراغهای آمبولانس هنوز در ذهنش بود. مادر روی زانو افتاده بود و ضجه میزد. پدر دستش را به دیوار گرفته بود که نیفتد. و او، فقط میلرزید. هیچکس به حرفهایش گوش نداد، هیچکس نخواست بشنود که باران بود، جاده بود، بدشانسی بود. همه نگاهها به او دوخته شد. وقتی پرستار گفت: «باید دعا کنین، فعلاً تو کماست…» نگاه مادر مثل تیغ در قلبش نشست. لبهای خشکیدهاش را باز کرد و زمزمه کرد: - تو مقصری… اگه نگهش نمیداشتی… پدر سکوت کرد. همان سکوت، برای او هزار بار سنگین تر از هر سیلی بود. نیلوفر همان شب فهمید که زندگیاش دیگر از آن خودش نیست. دیگر هیچ راهی برای اثبات بیگناهی وجود نداشت. از آن پس، هر نگاه، هر کلمه، هر اجبار، از همان شب ریشه گرفت. در لحظههای میان اشک و خاطره، صدای گریهای آلا او را به حال برگرداند. آینه هنوز روبهروی او بود؛ در آن تصویر زنی زنی بود با چشمانی خسته، نه خودش، نه خواهرش… چیزی میان این دو. نیلوفر کودک را در آغوش فشرد و به آرامی گفت: - اگه اون شب نگهش نمیداشتم… تو الان نبودی. من… منم دیگه نبودم. اما آلا پاسخی نداشت، فقط گریهاش در دل شب پیچید؛ مثل یادآوری تقدیری که هیچوقت از او جدا نشد.
- هفته گذشته
-
درخواست انتشار رمان مُلک نیاز | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
Donya پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
@هانیه پروین -
درخواست انتشار رمان مُلک نیاز | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
Donya پاسخی برای Donya ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
سلام گلم خوبی چی شد؟ ورد زدی -
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه قامت مردونهای شدم! وحشتزده از جا پریدم و خواستم فرار کنم که پتو پیچید دور پاهام و با سر به زمین افتادم. احساس میکردم درست بالای سرم ایستاده؛ آروم سرم رو بلند کردم. دندونهای نیش بلند و تیزش کافی بود برای این که از ترس نفسهام به شماره بیفته. برای دقایقی هر دو به چشمهای هم خیره بودیم. من با چشمهایی گشاد شده از ترس و مردمکهایی لرزون و اون... نمیفهمیدم چی پشت اون چشمهای به رنگ خونش خوابیده که نمیتونستم فریاد بزنم و کمک بخوام. احساس میکردم داره نزدیک میشه ولی نمیتونستم حرکت کنم. دندونهای نیشش هر لحظه بلندتر میشد و دور چشمهاش کبودتر...
-
با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشمهام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم، متوجه شدم که هیچچیز سرجایش نیست. دیوارهای اتاقم به رنگی درخشان و متحرک در میآمدند، هر لحظه تصویر جدیدی رویشان نقش میبست؛ مثل آینههایی که گذشته و آینده را همزمان نشان میدادند. صدای خندهای دورادور، شبیه پژواک خاطرهای گمشده، از گوشهی اتاق بلند شد و قلبم را لرزاند. ناگهان سایهای از روی تخت پایین آمد، بدون اینکه کسی در آنجا باشد. بوی سوختن گوشت تازه بلند شده بود اما پنجره هنوز باز بود و آتشی دیده نمیشد. دستم به سمت سایه رفت، اما چیزی جز سردی شیشه لمس نکرد. ناگهان تصویر خودم در آینه کنار تخت، بدون هیچ حرکتی، به من لبخند زد: -تو انتخابتو کردی! قبل از اینکه چیزی بپرسم، اتاق شروع به چرخیدن کرد و با هر چرخش، صحنهای از زندگیام را به شکل عجیب و وارونه نشان میداد. من در میانهی یک رقص دیوانهوار میان واقعیت و توهم بودم... ناگهان زمین زیر پایم فرو ریخت و به تاریکی سقوط کردم. در عمق تاریکی مطلق، صدایی که هم آشنا بود و هم غریبه، بیخ گوشم زمزمه کرد: -وقتشه! وقتی چشمهایم را باز کردم، خودم را در اتاق کودکیام دیدم. مینای هشت ساله، جیغ میکشید و مقاومت میکرد. -برو کنار! گوشهایم را گرفتم اما زجههای خودم را میشنیدم. آن دو مرا نمیدیدند، دست عموسهیل روی دامنم لغزید و کنارش زد. زمزمه دوباره در گوشم پیچید: -تا وقتی پشیمون نشی، ادامه پیدا میکنه! -من از کشتن اون حرومزاده پشیمون نیستم! اما فریادم هم نتوانست عموسهیل را متوقف کند...
-
درود به نودهشتیای عزیزم! امیدوارم حال دل تک تکون خوب باشه. نویسنده های خوش ذوق انجمن چطور به مخاطب غیر مستقیم میگید از درون ویران شدید؟ این تاپیک با جملات قشنگتون جذاب کنید.
-
سوئد
-
shirin_s شروع به دنبال کردن اتاق مسابقه | قلم برق آسا کرد
-
بندر عباس