رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. با سر و صدایی که از طبقه‌ی پایین می‌شنیدم چشمام رو باز کردم. خمیازه‌ای کشیدم و خواستم به بدنم کش و قوسی بدم که دردی توی کمر و گردنم پیچید. دست به گردنم گرفتم و آخی گفتم. کمی که خواب از سرم پرید متوجه شدم که شب قبل درحالی که مشغول درس خوندن بودم پشت میز به خواب رفتم و حالا عجیب هم نبود که اینطوری گردن درد داشته باشم.
  3. قادر ایستاد و نگاهش را به او که فاصله‌ای تا گریه کردن نداشت دوخت و آرام گفت: - من نمی‌خوام پرهام رو ازت بگیرم؛ تو هم می‌تونی باهامون بیای. بازویش را از میان پنجه‌ی سامان بیرون کشید و قدمی به قادر نزدیک شد. - من نمی‌تونم باهات بیام؛ اینجا خونه‌ی پدرمه، پدرم الان به من نیاز داره. قادر سر تکان داد. - خیله خب، ولی منم به پرهام نیاز دارم. تو می‌خوای پیش پدرت بمونی و منم می‌خوام بچه‌ام کنار خودم باشه؛ این خواسته‌ی زیادیه؟ قدم دیگری پیش آمد و نالید: - ولی من بدونِ پرهام نمی‌تونم! قادر چشم بست و درحالی که پشتش را به او کرده ‌بود و دور می‌شد گفت: - می‌تونی بیای ببینیش، می‌تونی بیای و پیشش بمونی؛ در اون خونه همیشه به‌روی تو بازه. خواست به دنبالش برود، اما نتوانست؛ جان از پاهایش رفته‌ بود و توان قدم برداشتن نداشت. سامان خودش را به او رساند و زیر بازویش را گرفت تا از زمین خوردنش جلوگیری کند. - نذار بره؛ اون نمی‌تونه پرهام رو ببره، نمی‌تونه! سامان سر تکان داد و آرام زمزمه کرد: - آروم باش؛ آروم باش عزیزم. چنگی به پیراهن سامان انداخت و مصرانه ادامه داد: - نمی‌تونه پرهام رو ببره مگه نه؟ بگو که نمی‌تونه! سامان بازویش را نوازش کرد. - نه نمی‌تونه. حالا بلند شو عزیزدلم؛ پاشو بریم داخل، پرهام از اون‌موقع تا حالا توی ماشینه گناه داره‌. با وحشت و هراس پرسید: - ولی اگه ببرتش چی؟ دادگاه... دادگاه حق رو به اون میده. اگه بره دادگاه... اگه... . سامان با دو دست بازوهایش را گرفت، سر به صورتش نزدیک کرد و با اطمینان گفت: - هی! ببین من رو. کسی نمی‌تونه پرهام رو از تو بگیره؛ تو هر چی که بشه خواهرشی و کسی نمی‌تونه این موضوع رو نادیده بگیره؛ خب؟ لبخند بغض‌آلود و لرزانی زد. اطمینانی که در چشمان سامان می‌دید دلش را گرم می‌کرد. سامان در ماشین را باز کرد و خم شد تا پرهام را بغل کند که او پیش دستی کرد و گفت: - نه؛ من خودم می‌برمش. سامان پرهام را از داخل ماشین بیرون آورد و آرام گفت: - اما سنگینه. سرش را به طرفین تکان داد. می‌خواست برادرش در آغوش خودش باشد. می‌خواست در آغوشش بگیرد و از وجودش و از آغوش کوچکش کمی آرامش بگیرد. پرهام را از دست سامان گرفت و میان آغوشش فشرد. فکر یک لحظه‌ ندیدن پرهام دیوانه‌اش می‌کرد. به قدم‌هایش سرعت داد و سمت اتاق خودشان رفت. دلش امنیت اتاقشان را می‌خواست. همان چهاردیواریِ کوچکی که در آن تنها خودش بود و برادرش. وارد عمارت که شد، طلعتی که تا آن ساعت از شب منتظرشان نشسته ‌بود از جا برخاست و با دیدن رنگ و روی پریده‌ی او خواست سؤالی بپرسد، اما او نایستاد. دلش دیدن کسی را نمی‌خواست. صدای صحبت سامان با طلعت را شنید و از پله‌ها بالا رفت.
  4. - خب؛ چی‌کار داری حالا؟ قادر نگاهی به ماشین سامان و خودش که دست به سینه زده و تکیه زده به بدنه‌ی ماشینش ایستاده ‌بود انداخت و پرسید: - پرهام خوبه؟ بی‌حوصله دستی به پیشانی‌ دردناکش کشید و گفت: - واسه پرسیدن از حال پرهام تا اینجا اومدی؟ قادر سر بالا انداخت. - نه واسه بردنش اومدم. با حرص چشم درشت کرد و غرید: - چی؟! قادر کلافه دستی به ته‌ریش جوگندمی که صورتش را پوشانده‌ بود کشید؛ پس از ترکش خیلی زود عصبی و بی‌حوصله می‌شد‌. - اگه گوشیت رو جواب می‌دادی بهت می‌گفتم که می‌خوام پرهام رو ببرم پیش خودم؛ وسایل‌هاش رو جمع کن تا آخر هفته میام دنبالش. دستش را با حرص مشت کرد. حالا پس از این همه مدت یادش آمده ‌بود که به دنبالش بیاید؟ حالا یادش آمده ‌بود که بیاید و پرهام را ببرد؟! - می‌خوای ببریش پیش خودت؟! به چه حقی اون‌وقت؟ قادر اخم در هم کرد و گفت: - به چه حقی؟! مثل این که تو یادت رفته من پدر اون بچه‌ام؟! پوزخند حرصی زد. حالا یادش آمده ‌بود که پدر است؟! این حس پدرانه وقتی که پول داروهایش را خرج مواد خودش می‌کرد کجا بود؟! - تو اگه پدر بودی که بچه‌ات رو ول نمی‌کردی بری دنبال خوش‌گذرونیِ خودت؛ حالا یادت اومده که بچه داری؟ قادر درحالی که از کنارش می‌گذشت تا برود بی‌حوصله گفت: - آره الان یادم اومده؛ وسایل‌هاش رو جمع کن آخر هفته میام دنبالش. با حرص قدم برداشت و از پشت بازوی قادر را کشید و نگه‌اش داشت. - نمی‌ذارم ببریش؛ تو هیچ حقی نسبت به پرهام نداری. قادر بازویش را از میان دستان او بیرون کشید و با اخم گفت: - حقم رو دادگاه معلوم می‌کنه؛ اگه دلت نمی‌خواد چند روز دیگه با حکم دادگاه بیام اینجا، وسایل‌هاش رو جمع کن تا بیام و ببرمش. دندان‌هایش را روی هم فشرد تا فریاد نکشد. نمی‌گذاشت قادر پرهام را ببرد. امکان نداشت اجازه بدهد تنها کسی که برایش مانده ‌بود به همین راحتی از دستش برود. خواست برود، جلوی رفتن قادر را بگیرد و بگوید که نمی‌گذارد پرهام را با خودش ببرد، اما پیش از آن‌که قدمی بردارد بازویش میان دستان سامان اسیر شد. دستش را با حرص کشید. - ولم کن! سامان بازویش را فشار اندکی داد. - آروم باش! با حرص سمت سامان چرخید و فریاد زد: - آروم باشم؟ چجوری آروم باشم؟ مگه نمی‌بینی چی داره میگه؟ می‌خواد برادرم رو ازم بگیره!
  5. امروز
  6. الناز رو از تاق بیرون کردم و این‌بار با حالی بهتر پشت میز نشستم. فردا میتونه روز بهتری باشه، میشه بهش امیدوار بود.
  7. تا در اتاقمو باز کردم، الناز پشت سرم وارد شد و گفت: ـ الان داری مظلوم نمایی میکنی؟؟ اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ الناز برو تو اتاقت. الان اصلا حوصلت رو ندارم. خندید و گفت: ـ دل به دل راه داره.‌ ولی حواستو جمع کن که فردا برای پسرداییم عشوه بیای من می‌دونم و تو. الان موقعیت خوبی بود، الناز می‌تونست بهم کمک کنه، سریع گفتم: ـ دلت میخواد از دستم خلاص بشی؟ الناز دست به سینه وایستاد و گفت: ـ آره حتی دلم میخواد دفعه بعدی که اومدم اصلا ریختتو نبینم. رفتم نزدیکش و کشوندمش تو اتاقم و در رو بستم. سریع گفت: ـ داری چیکار می‌کنی ؟ گفتم: ـ پس باید بهم کمک کنی. با تعجب نگام کرد و گفت: ـ منظورت چیه؟ رو صندلی نشستم و گفتم: ـ اگه یه کار خوب پیدا کنم و عمو اینا نفهمن، تو اولین فرصت که پولامو جمع کردم از اینجا میرم. بهت قول میدم. الناز نگام کرد و وقتی دید مصمم گفت: ـ باشه، بهت خبر میدم. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ ممنون.
  8. نام داستان: گوسفند من متفاوته نویسنده: کهکشان | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی، طنز خلاصه: عید قربونه، ولی محله ما قربونی عقل شده! گوسفندا قایم می‌شن، مردم دنبال تعبیر خواب می‌گردن، و قصاب از شدت فشار زیر تخت پنهونه! اینجا همه یا گوسفند می‌کُشن، یا خودشونو... خلاصه که تو این محله، فقط بع‌بع گوسفند جدیه. - باقی چیزا یا خرافه‌ست، یا خنده‌دار!
  9. با اجازه هانیه جان منم چند تا نکته بگم اول اینکه سعی کنید عکستون کیفیت بالایی داشته باشه دوم عکستون شلوغ نباشه زیاد رنگ نداشته باشه چون اینجوری نوشته قشنگ نمیشه رو عکس ترجیحا عکس سیاه سفید خیلی عالیه به نظرم هرچی عکس ساده تر قشنگ تر سوم لطفا تا حد امکان تاپیک میزنین برای جلد همون اول عکس درخواستیتون رو بفرستید چهارم عکس رو با توجه به ژانرتون انتخاب کنید
  10. امروز روز جهانی پیتزا کیکیه
  11. سلام عزیزمن تبریک و خسته نباشید میگم بهتون. لطف کنید لینک هر ۳ دلنوشته‌تونو توی تاپیک زیر ارسال کنید:
  12. کمی زبان فارسی‌اش را با لهجه غلیظ بیان می‌کرد و این بهتر بود. - میشه بریم اتاق آقا سبحان؟ اخم کم‌رنگی در پیشانی‌اش می‌نشیند و سپس بدون هیچ‌گونه حرفی برمی‌خیزد. من هم بلند می‌شوم و به دنبالش راه می‌روم. در اتاق سبحان را باز می‌کند و سپس آن را وارد می‌شود. من هم پشت سر او آمدم. روی تخت سبحان نشست و با بغض گفت: - زری خانم خیلی زن بی‌رحم و سنگدلی هستند. من... . اخمی در پیشانی‌ام می‌نشیند. چشمانم بند-بند صورت او را می‌کاوید که ناگهان از درون چشم‌هایش هاله‌ای از اشک را که در آن موج زده بود، در گونه‌های برجسته‌اش غلتید. - راستش من و سبحان... . چشمانم در در صورت و ل*ب‌های متناسب‌اش دودو می‌زد و انتظار یک حرف از جانب او داشتم. سوفیا ادامه‌ی حرفش را بازگو می‌کند: - من و سبحان عاشق هم‌دیگه نیستیم! ما هم‌دیگه رو از دوسال پیش به عنوان یه همکار می‌شناختیم؛ ولی مادرش نمی‌دونم از کجا فهمیده بود که برامون شایعه درست کرده بود. اون سبحان رو اجبار کرد که به آمریکا بیاد تا بلکه بیشتر با من باشه تا به تمام خانواده‌تون پوز بده و خودش رو از همه بالاتر بدونه. تا دو ساعت دیگه هم قراره عاقد بیارن که من و سبحان ازدواج کنیم؛ ولی من اصلاً راضی به این ازدواج نیستم! نفس کشیدن برایم به بسیار سخت شده بود و چشمانم پر از اشک گردید. قصد عمه زری از این کار چه بود که خودم خبر نداشتم؟ سوفیا هقی زد و نیز با گریه ادامه می‌دهد: - این ازدواج رو اصلاً نمی‌خوام! به ناگهان گریه‌اش قطع گردید و نیز با همان چشم‌های اشکی‌اش بر من زل زد. با تعجب نگاهش کردم. می‌خواست ادامه‌ی حرفش را چه حرفی بزند که خودم از آن خبر نداشتم؟ سوفیا: مگر این که تو به جای من سر سفره‌ی عقد بشینی. چشمانم به یک آن گرد شد و به سوفیایی که به انتظار تأیید حرفم بود و هیجان‌زده بر من خیره شده بود، نگاه کردم. سر سفره‌ی عقد؟ آن هم با پسرعمه‌ام سبحان؟ غیرممکن بود! عمه زری با من و خانواده‌ام مشکل فراوانی مانند یک خروس جنگی داشت. آن‌وقت من سر سفره‌ی عقد با پسرعمه‌ام بنشینم که بلااجبار همسر سبحان حیدری شوم؟ هرگز این کار را نمی‌کنم! هرگز و هرگز! از طرفی من او را درک می‌کردم که مانند خودم قرار است تن به ازدواج‌اجباری آن هم با پسرعمه‌ام، عشقم که پسرِ عمه زری بود بدهد!
  13. مهشید با نگرانی، ما دونفر را نگاه می‌کرد و این‌بار من تصمیم گرفتم به طور جدیت کامل به سبحان بفهمانم که به او علاقه دارم؛ آن هم چگونه؟ با طعنه و کنایه! پس لبخند ملیح و کم‌حال تحویلش دادم و نیز در همان حین، مستقیم در چشم‌های آبی تیره‌اش نگاه کردم. - من هم همین‌طور، خیلی ملاقات خوبی هست. انتظارم فقط ملاقات کردن با شما بود! سبحان دهانش از شدت این پاسخ باز ماند. انتظار طعنه آن هم از جانب مرا نداشت. نیم نگاهی به عمه زری انداختم که اخمی در پیشانی‌اش نهاده بود که انگار ارث پدری‌اش را از من خورده است. می‌خواستم به سبحان، گفته‌های خودم را که چند هفته پیش به او زده بودم را به یادش بیاندازم. از حرفی که ناگهان زد، شوکه گردیدم. - خیلی خوبه و منم از دیدنت خوشحال شدم دختردایی. یعنی منظورم را فهمید که این‌گونه خودم و خودش را کیش و مات کرد؟ من هم کم نیاوردم و مانند خودش، پاسخ خودش را به خودش برگرداندم. - مرسی که این حرف رو زدی! سپس راهم را به طرف حیاط عمارت کج نمودم و روی پله‌ای که نزدیک دید و سبحان نباشد، نشستم. به طلوع آفتابی که با نور پرتویی درخشان می‌درخشید، خیره گشتم. میان سرم قرار داشت و انگار دست‌بردار نبود. چرا سبحان، عجیب این کارها را با من می‌کرد؟ چون که قرار است با عشق خودش ازدواج نماید؟ از این فکر نیشخندی در کنج لبانم شکل گرفت. از پله‌ها برخاستم و راه خانه‌ی عمارت را در پیش گرفتم. وقتی که رسیدم، فضای خانه آرام بود و همه درحال صحبت کردن بودند. فقط یک فرد تنها نشسته بود که آن هم دختر چشم دریایی بود که سرش را پایین انداخته بود و به فرش‌های قرمز سنتی عمارت خیره شده بود. سبحان داشت با آریا پسرعمویم صحبت می‌کرد و یک مبل کنار آن دختر خالی به نظر می‌رسید. به سمت آن دختر حرکت کردم و نیز روی همان مبل کنار آن دختر نشستم. به نظر ساکت و آرامی می‌رسید؛ ولی باید کمی با او سخن بگویم تا ببینم سبحان چه حرف‌هایی درباره‌ی من و دیگران به او گفته است. - سلام. سرش را بلند کرد و نگاهی به چشم‌هایم کرد و سپس سلامی بر من کرد؛ اما یک‌بار دیگر سرش را پایین افکند. دوباره سر سخن را با او باز نمودم: - اسم من هیما هست و ۲۸ساله هستم و تنها دختر مجرد توی این خانواده. پاسخی نداد و این مرا موجب تعجب و حیرت کرد که ببینم به آن که دوباره آن‌طور با اندوه خیره به فرش‌ها گردیده است. ضربه‌ای به شانه‌اش زدم تا به خود بیاید که با قطره اشکی که در گوشه‌ی چشمانش غلتید که دیگر نمی‌توانستم از شدت شوکه شدن دهانم را باز نمایم. چرا این دختر داشت اشک می‌ریخت؛ درحالی که سبحان باید اکنون به طرف عزیزترین زندگی‌اش بیاید و او را دلداری بدهد؟! انگار بین این دختر و سبحان چیزی پنهان شده است که اسرار آن دست عمه زری می‌باشد. - میشه اسمت رو بدونم؟ سرش را به سمتم معطوف کرد و گفت: - سوفیا هستم، ۲۴ساله هستم.
  14. ( فصل سوم ) همه‌ی خانواده‌ی پدری‌‌ام به عمارت عمه زری آمده بودیم و منتظر مانده بودیم تا سبحان با عشق‌اش بیاید. با بغض، دست مهشید را محکم گرفته بودم و مدام آن را فشار می‌دادم. بی‌چاره مهشید درد آن را تحمل می‌کرد و هیچ دمی نمی‌زد. وضع کنونی‌ام را نمی‌توانستم توصیف نمایم. با صدای آقا مصطفی باغبان عمه زری، به خود آمدم که می‌گفت: - خانم جان، آقا سبحان ماشین‌شون رو داخل عمارت گذاشتن و دارن به سمت خونه مشایعت میشن. اشکی در چشم‌هایم غلتید و صورتم را به طرف مهشید که داشت با حالی مشوش مرا نگاه می‌کرد، گرداندم. مهشید اشک‌هایم را با کف دست‌هایش پاک نمود و نیز گونه‌هایم را بوسید. - آروم باش، باشه خوشگل من؟ سرم را آهسته، پایین و بالا به حرکت در آوردم و در همان حین نگاهم را از او گرفتم. عمه زری با خوشحالی که در پوست خود نمی‌گنجید، با غرور نیم نگاهی بر من انداخت و نیز به راه افتاد. قصد از این کارش را نفهمیدم. به راه رفتن‌اش که آن را با غرور برمی‌داشت، نگاه کردم. لبم را گزیدم و به در خانه‌ی عمارت عمه زری خیره ماندم. سبحان دست دختری را گرفته بود. دختر چشمانی به رنگ آبی مانند دریا داشت. صورت او گردمانند بود، پوست روشنی داشت که انگار فکر می‌کردی خود سفیدبرفی جلویت ایستاده است. ل*ب‌هایی متناسب با صورتش را داشت و بینی کوچک و هلالی‌ مانندی را هم داشت. شال سبزرنگ در سرش نهاده بود و موهای قرمزش را فرق کج ریخته بود. به لباس‌هایش خیره گشتم. مانتویی سیاه‌گون و شلوارلی آبی‌رنگی در پاهایش نهاده بود. در واقع دختر زیبایی بود. به خود سبحان و آن دختر خیره شدم. به یک‌دیگر می‌آمدند و من از آن بابت انتخاب‌اش اندوهناک گشتم. چرا سبحان با آن که بسیار فراوان خودم را جلویش آرایش می‌کردم، هیچ‌گاه نگاهی بر من نمی‌انداخت. چرا مرا نمی‌دید و فقط چشم‌اش به دنبال آن دختر بود؟ از این حرفی که تازه در دلم لانه کرده بود، بغض کردم. باری دیگر بازوان مهشید را فشار خفیفی دادم که کنار چشم‌اش، کمی چروکی پدیدار گشت. این به این معنا بود که به بازوهایش داشت آسیب می‌رساند و نزدیک بود از درد کنونی خود فریادی بزند. دست‌هایش را رها کردم و نیز برخاستم تا به پسرعمه‌ی بی‌انصافم سلامی بدهم. جلو رفتم و با سرسنگینی و لحنی سرد، گفتم: - سلام پسرعمه، خوشحالم که دوباره هم‌دیگر رو ملاقات می‌کنیم. سبحان با لبخندی سرشار از گرمی برایم زد و گفت: - مرسی دختردایی. خوشحالم که منم دوباره دارم تو رو ملاقات می‌کنم.
  15. حس می‌کردم هوای خانه و فضایش برایم خفقان‌آور بود و هرچه هوا را می‌بلعیدم، هوایش برایم ناخوشایند بود؛ اما پدرم انگار حرفم را نادیده گرفته بود و نمی‌شنید و فقط می‌خواست حرف خودش را به کرسی بنشاند. - فقط هیما، یک کلمه و اون هم ازدواج با آرمان! دستم را به سمت پاهایش دراز کردم؛ ولی دست‌هایم به پاهایش نرسید و چشم‌هایم سیاهی رفت و دیگر چیزی جز صدای جیغ مامان نشنیدم. *** پرستار سِرمُم را عوض کرد و با اندوه نگاهم نمود. - می‌تونم کاری برات بکنم خانم خوشگله؟ با چهره‌ای که از آن اندوه مشهود بود، گفتم: - نه، ممنونم خانم پرستار. سرش را پایین افکند و گفت: - باشه؛ فقط اینکه مراقب خودت باش. از اتاق بیرون رفت که بغضی در گلویم پدیدار گشت. آدم چقدر می‌توانست سیاه‌بخت باشد که این‌گونه از پدر خود جفا ببیند. در باز می‌شود و مهشید دخترعمویم با لبخند اندوهی نزدیکم آمد؛ اما سعی نمود که مرا با لحن شیطنت‌اش به وجد بیاورد که گفت: - هیما، حالت چطوره؟ لحن حرف زدنم همان لحن قبلی که با پرستاره گفته بودم، هنوز هم داشتم. - مهشید، چرا زندگی این کار رو با من می‌کنه؟ مگه من با بابام چیکار کردم که این‌طور با من تا می‌کنه؟ فقط به خاطر پول من رو می‌خواد به آرمان بده؟ لبخند تلخی بر من زد. - هیما، تو دختر شجاعی هستی؛ ولی باید گهگاهی مورد آزمایش خداوند قرار بگیری. این سرنوشت رو ما تعیین نمی‌کنیم. اون رو خدا مشخص کرده؛ ولی باید خودت، خودت رو تغییر بدی. ببخش که نمی‌تونم کاری برات بکنم. تلاشم رو کردم؛ اما متأسفانه نمی‌شه. عمو راضی بشو نیست. مهشید با آن که همانند عمه‌هایم بود؛ ولی همچون کمی آدم را درک می‌کرد. مهشید: فرداشب سبحان با عشقش از آمریکا به ایران میاد. با بغض سرم را پایین انداختم. مهشید با وجود حال وخیمم، ادامه می‌دهد: - عمه زری به نظر خیلی خوشحال می‌رسید؛ ولی... . با لحنی عصبی گفتم: - مهشید، بسه دیگه! نمی‌خوام چیزی بشنوم. من می‌خوام آرزوی بابام رو در جهت مخالف بودن خودم، قبول کنم. بغضم در این راه شکست و دستانم را جلوی چهره‌ام قرار می‌دهم. - مهشید... . مهشید مرا در آغو*ش خود پناه می‌دهد و درحالی که سرم را می‌بوسید، گفت: - جونم؟ آخه قربونت برم، من درکت می‌کنم. به آدمی که علاقه داشته باشی و اون آدم به تو هیچ علاقه‌ای نداشته باشه که عشق نیست. تازه سبحان نمی‌دونه. اگر می‌دونست که بهترین کار بود.بعدشم آروم باش. - مهشید، من فقط سبحان رو می‌خوام. همین! نفس‌های کلافه‌اش را شنیدم. - هیما، الآن سبحانی در کار نیست. خواهش می‌کنم تمومش کن! خودم را بیشتر در آغوشش محکم کردم و نیز گفتم: - پس به جای سبحان، خودت من رو ب*غل کن. حس کردم تبسمی در ل*ب‌هایش تشکیل شده است. - باشه گلم، فقط تو آروم باش. ***
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...