رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صدوچهل و سه امیر لبش را گزید. نفسش را بیرون داد. چشم‌هایش را بست. نگفت. نمی‌توانست. همان را گفت که باید گفته می‌شد. ـ رها پدر نداره… یعنی دیگه نیست. برای اولین‌بار، چشم‌های سام مستقیم خیره شد به امیر. نگاهش سنگین و تار بود، اما در آن، چیزی آشنا برق زد. انگار با آن اشک‌های توی چشم‌های امیر، چیزی در ذهنش تکان خورد. سام رویش را برگرداند. به پنجره خیره شد. دیگر چیزی نگفت. صبح، روز بعد نازی با جمشید به بیمارستان برگشت. صدای دو پرستار در راهرو می امد، وقتی نازی و جمشید وارد شدند، امیر کنار رها نشسته بود جمشید مستقیم به سمت امیر آمد.حتی به رها نگاه نکرد ـ دیشب کی بهت اجازه داده این دختر رو از اتاق بیرون بندازی؟! رها، با صدایی که از بغض می‌لرزید، گفت: ـ من خوا امیر اجازه نداد حرف بزند ترسید از طوفانی که قرار بود آغاز شود امیر یک قدم جلو آمد . ـ یادتون نرفته که دکترش گفته هر کسی نمیتونه اینجا باشه جز خانواده ش جمشید با عصبانیت گفت: ـ الان تو خانواده شی؟؟؟سام پسر منه.من اجازه میدم کی پیشش باشه کی نباسه امیر صدایش پراز خشم شد -اره من خانواده شم، کجا بودین این همه مدت که الان کاسه داغتر از آش شدین، تو اگه پسرت برات مهم بود الان میفهیدی این(نازی) یه مزاحمه فقط رهاطاقت نیاورد. بغضش شکست. برگشت و دوید سمت راهرو، بی‌اینکه حتی نگاه کند پشت سرش چه خبر است. پله‌ها را رد کرد، خواست خودش را به لابی برساند. در همان لحظه، دکتر خیامی از راه رسید. پرونده‌ای در دست، و خسته از شیفت شب. تا نگاهش به رها افتاد، چیزی در دلش لرزید.نزدیکش شد رها، اشک‌ریزان، با صورتی برافروخته و چشم‌هایی سرخ، رها جان کجا میری چیشده؟ رها نگاهی به ایرج کرد وسرش را پایین انداخت: هیچی چیزی نیست ایرج بازویش را گرفت نگاهش کرددلش لرزید. خواست چیزی بگوید، اما اول نگاه کرد به صورت سرخ و برافروخته رها. ـ تو تب داری… دستش را آرام روی پیشانی داغ رها گذاشت. ـ عزیزم ، حالت خوب نیست. بیا، بریم بالا یه مُسکن بخوری، بعد برو خونه. باید استراحت کنی… رها اما فقط سرش را تکان داد. ـ نه…، نمی‌رم…بعد ادامه داد: توروخدا شما نزارین اون دختره بره پیش سام، گریه ش بیشتر شد ایرج، صدای نفسش سنگین شد. بغض، بی‌دلیل، توی گلویش نشست. ـ عزیزم آروم باش ،کی رو میگی اروم باش رها، هنوز گریه می‌کرد. ـ نذار داداشمو سامو ازم بگیرن… خواهش میکنم ایرج، نفسی کشید و نمی‌دانست چرا، اما دلش داشت می‌ریخت. -بریم بالا داری از حال میری یه مسکن بهت بدم و به‌آرامی همراهش کرد تا به طبقه‌ی بالا برسند. رها، نگاهی به امیر انداخت، بعد به در نیمه‌باز اتاق سام. چشم‌هایش برق زد… نه از خشم… از چیزی شبیه فروپاشی. انگار دلش ریخت، بی‌صدا ـ گذاشتی برن تو، دایی… صدایش خش‌دار و خسته بود. امیر نفسش را از لای دندان بیرون داد، آماده‌ی انفجار. ـ اون بیشرف …ـ نذاشتم… جلوش وایسادم هل داد رفت… ایرج دستش را بالا گرفت. ـ آروم باشید. بیمارستانه… اما فایده‌ای نداشت. هیچ‌کس آرام نبود. جمشید و نازی، با لبخند و غرور، وارد اتاق شده بودند. دری که بی‌صدا بسته شد، مثل تیری در قلب رها نشست. پاهایش سست شد، تکیه داد به دیوار راهرو. ایرج، بدون حرف، برگشت و با پرستاری که نزدیک بود، به سمت اتاق رفت. در را آرام باز کرد و بعد از چند جمله‌ی محکم اما محترمانه، از آن‌ها خواست بیرون بیایند. ـ آقای فرهمند ، لطفاً. بیمار باید استراحت کنه. گفت‌وگوها باید کنترل‌شده باشه. جمشید نگاهی سرد به دکتر خیامی انداخت ،اما چیزی نگفت. نازی چرخید، وبا لبخندی -آقای دکتر ما که اذیتش نمیکنیم داریم کمکش میکنیم ایرج با صدای محکم : بهتره استراحت کنند نباید بهش فشار بیاد بفرمایید نازی با لبخندی پیروزمندانه و جمشید از اتاق بیرون آمدند و به سمت راهرو رفتند نازی نگاه .. به رها اندخت رها سرش پایین بود بدن رها می‌سوخت. تبش بالا رفته بود، گلو درد گرفته بود، اما چیزی نگفت. فقط به نقطه‌ای خیره شده بود، به جایی که سام بود، به جایی که نازی نشسته بود…. تا شب ، حالش بدتر شد. صورتش رنگ نداشت، چشم‌ها قرمز و خسته. امیر کنارش نشست، نگاهش کرد. ـ رها جان… دیگه بسه. باید بری خونه، حالت خوب نیست. رها اما فقط سرش را آرام تکان داد. بعد بی‌صدا، رفت سمت اتاق سام. در باز بود. سام روی تخت، دراز کشیده بود، اما همین‌که حضورش را حس کرد، سرش را برگرداند. چشم‌هایش به او دوخته شد. رها ایستاد. جلو نرفت. دستش به دیوار بود. حرفی نزد. سام با صدایی نرم، گفت: ـ چیزی شده؟ رها خواست جواب بدهد. اما صدایش درنمی‌آمد. سام نیم خیز شد، انگار می‌خواست چیزی بگوید. اما رها… نه نگاهش کرد، نه حرفی زد. فقط برگشت. و سام، همان‌طور که مانده بود، فقط نگاهش کرد… سردرگم، ساکت. گلو دردش حالا تا گوش‌هایش کشیده بود. چند دقیقه بعد، امیر به دنبالش آمد. دید که روی صندلی راهرو نشسته، خم شده، و نفس می‌کشد. ـ عزیزم … بسه دیگه، دختر خوب. می‌برمت خونه. یه کم استراحت کن. وقتی به خانه رسیدند، آسمان داشت تاریک می‌شد. امیر، تلفنش را برداشت و همان‌جا به سمیرا زنگ زد. ـ بیا پیش رها. حالش خوب نیست. تب داره… نمی‌تونه تنها بمونه امشب. رها در فکر فرو روفته بود حرف‌های نازی، مثل سوزنی در مغزش گیر کرده بود «سام ازت متنفره… تحملت کرده فقط به خاطر مادرت» نمی‌دانست تب است که ذهنش را گیج کرده، یا زهر این کلمات. بیمارستان، حوالی ظهر. هوا گرفته بود، مثل حال رها. ماسک روی صورتش نشسته بود، اما رنگ پریدگی اش، چشم‌های خسته و سرفه‌های گهگاه، وضعش را لو می‌داد. لباس گرم تنش بود، اما می‌لرزید. شب پیش تب بالا و درد، امانش را بریده بود، اما دلش را… دلش را چیزی دیگر می‌سوزاند. پشت در ایستاد. دستی روی چهارچوب گذاشت، عمیق نفس کشید.در دستش یک ظرف آش داغ برای سام آورده بود از همان هایی که همیشه دوست داشت آرام در را باز کرد.
  3. پارت صدو چهل ودو شب، وقتی برگشت، امیر در بیمارستان نبود. همین‌که به در اتاق سام نزدیک شد، صدای خنده‌ای از داخل اتاق شنید. صدایی زنانه… آشنا… مات ماند. در را با تردید باز کرد. نازی، کنار تخت سام نشسته بود. با لبخند پر زرق‌وبرق، گرم صحبت بود. سام، متعجب اما بی‌دفاع، به او نگاه می‌کرد. نفس رها گرفت. قدمی جلو آمد. سعی کرد آرام باشد، اما صدا از کنترلش خارج شد: ـ کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ نازی، بی‌آنکه از جا بلند شود، برگشت سمتش. لبخندش حتی یک درجه هم جابه‌جا نشد. ـ اووو… فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت. (با نیش‌خند) ـ من هر وقت بخوام اینجام. جمشید خان گفته از این به بعد باید کنار سامی‌جون باشم. خون توی صورت رها دوید. صدایش لرزید، اما بلند شد، سعی کرد سام نشنود: ـ تو با جمشید خان خیلی بی‌جا کردی. برو بیرون. با خشم به سمت نازی رفت، بازویش را گرفت و به طرف در هل داد. ـ گفتم برو بیرون! نازی فقط پوزخندی زد و بدون مقاومت، بیرون رفت. سام، که همه‌چیز را تماشا می‌کرد، گیج و ساکت مانده بود. صورتش بین حیرت و خستگی خشک شده بود. نازی، درست پیش از اینکه سوار آسانسور شود، ایستاد. برگشت، و با صدایی خشک و پر از تحقیر گفت: ـ مطمئن باش به جمشید خان می‌گم. رها بی‌آنکه چشم بزند، گفت: ـ به هر کی دلت می‌خواد بگو. برام مهم نیست. نازی قدمی به سمتش برگشت. حالا صدایش نرم‌تر شده بود، ولی زهرش دو برابر: ـ دلم برات می‌سوزه… (مکث، بعد با ضربه) ـ واقعاً نمی‌فهمی؟ سنگ کیو به سینه می‌زنی؟ سام ازت متنفره. می‌خوای بدونی اون شب ختم مادرت، که تو بیمارستان بودی، چی بهم گفت؟ گفت از دستت خسته‌س.بیزار ازت گفت اگه تا حالا تحملت کرده، فقط به‌خاطر مادرته. نه بیشتر. رها مثل کسی که سیلی خورده باشد، لحظه‌ای عقب کشید. نفسش برید. چشم‌هایش باز، خیس، پر از درد شدند. با صدایی گرفته گفت: ـ برو گمشو… عوضیِ دروغ‌گو! نازی خندید. نه با لذت، با بدجنسی خالص. ـ هر جور راحتی… ولی واقعیت رو نمی‌شه همیشه انکار کرد. بعد، با قدم‌هایی آرام و مغرور، به سمت آسانسور رفت و ناپدید شد. رها همان‌جا ایستاد، ساکت. نفسش سنگین بود، انگار قلبش را یکی له کرده باشد. اشک‌هایش بی‌اجازه سرازیر شدند… رها هنوز روبه‌روی در ایستاده بود. سرش پایین بود، شانه‌هاش می‌لرزید. اشک‌ها بی‌وقفه از صورتش پایین می‌اومدن. صدای باز شدن در آسانسور آمد امیر بود. به سمت راهرو حرکت کرد با دیدن حال رها، ایستاد. ـ رها؟! چی شده؟! رها سرش رو بلند کرد، ولی نتونست جواب بده. فقط زار زار گریه کرد.سریع جلو اومد و شونه‌هاش رو گرفت. ـ رها… عزیزم، چی شده؟ با صدایی آرام، اما نگران ادامه داد: ـ حرف بزن‌ چشمش چرخید سمت درِ نیمه‌باز اتاق سام. دلش فرو ریخت بی‌معطلی در اتاق را باز کرد. نگاهش روی تخت افتاد. سام دراز کشیده بود، چشمانش بسته، نفسش آرام. امیر نفسش را بیرون داد. آهی کوتاه. در را بی‌صدا بست و برگشت سمت رها. ـ بگو چیشده دایی داری نگرانم میکنی!! نشست کنارش، آرام دست روی شانه‌اش گذاشت. رها بغضش ترکید. سرش را به دیوار تکیه داد و شروع کرد به گریه‌ای بلندتر رها وسط هق‌هق‌هاش سعی کرد چیزی بگه. صدای گرفته‌ش بین گریه‌ها بریده‌بریده بود: ـ نازی… اومده بود اینجا… ـ چی؟! ـ پیش سامی بود . می‌گفت جمشید گفته از این به بعد باید پیش سام باشه… ـ لعنتی… ـ وقتی داشت می‌رفت… برگشت… گفت سام ازم متنفره… گفت شب ختمِ مامانم بهش گفته که ازم خسته‌ست… فقط به خاطر مامانم تحملم کرده… امیر چشم‌هاش رو بست. چند ثانیه ساکت موند، بعد آروم رها رو تو بغل گرفت. سرش رو گذاشت روی موهای رها، انگار بخواد همه‌ی غصه‌هاش رو از سرش پاک کنه. ـ قربونت برم… دایی تو که این مزخرفات رو باور نکردی، نه؟ -گوش کن به من.همه زندگی سام تویی . اینو همه می‌دونن. همه… تو چشمای خیس رها نگاه کرد: -چرا باید یه عوضیِ عقده‌ای با دروغاش بتونه تو رو این‌طور بهم بریزه؟ رها فقط بیشتر گریه کرد. دلش می‌خواست حرفای امیر رو باور کنه… اما ته قلبش، یه چیزی قلقلکش می‌داد. یه ترس… یه شک… اگر نازی راست گفته باشه چی؟ اگر سام واقعاً ازش خسته شده باشه؟… نفسش توی سینه حبس شد. قلبش تیر کشید. هیچ‌چی از سام نمی‌فهمید. هیچ‌چی… امیر، بعد از آنکه رها را آرام کرد، بلند شد. آهسته وارد اتاق سام شد و کنار تخت نشست. برای لحظه‌ای فقط نگاهش کرد. سام، آرام، پلک زد. بعد چشم‌هایش را باز کرد. نگاهی خسته و سردرگم به سقف انداخت، بعد چرخاند سمت امیر. با صدایی کند و کمی بم پرسید: ـ اون دختره… که عصر اینجا بود… چرا بیرونش کرد؟ نه اسمی آورد، نه از رها حرفی زد. فقط با اشاره‌ای بی‌احساس، منظورش را رسانده بود. امیر، چند لحظه سکوت کرد. لبخند کمرنگی ساخت. ـ چیزی نبود عزیز دلم… فقط یه سوءتفاهم کوچیک. اما سام رها نکرد. نگاهش ثابت ماند. ـ مگه پدر من… پدر اونم نیست؟ امیر نفسش را گرفت. صدایی در گلویش خش برداشت، اما خودش را نگه داشت. آرام و شمرده گفت: ـ نه… پدر تو، ناپدریشه. سام مکث کرد. نگاهش پایین افتاد. ـ پس پدر اون…؟
  4. امروز
  5. °•○● پارت چهل و پنج (بیست و سه دقیقه بعد) انگار یکی کلیدِ رنگ‌ها را خاموش کرده بود، چون همه‌چیز در تاریکیِ خانه، خاکستری می‌زد. دیشب به خزر نگفتم اما من خیلی وقت بود که دیگر از تاریکی نمی‌ترسیدم. پشتِ در چَمباتمه زده بودم و صدای نفس‌های کوتاه و تُندم را می‌شنیدم. چادرم نیمه‌راه روی شانه‌هایم افتاده بود، مثل سایه‌ام که رمقِ ایستادن نداشت. دست‌هایم را بغل گرفتم، لرزشِ انگشت‌هایم حتی از تیرگی اتاق هم پررنگ‌تر به نظر می‌رسید. دنیا از چنددقیقه قبل، برایم متوقف شد. انگار به ماه پیوسته بودم و داشتم از آنجا ناهیدِ روی زمین را تماشا می‌کردم. این زندگی واقعی به نظر نمی‌رسید، نمی‌توانستم باور کنم. عقربه ساعت، هر ثانیه را با بی‌رحمی می‌کوبید. تیک، تاک! چندقدم جلوتر از من، نفس‌های آرام گندم، نرم‌نرم بالا می‌آمد. هر دم و بازدمش برایم مثل نخ نازکی از امید بود که اگر پاره می‌شد، همه چیز روی سرمان فرو می‌ریخت. گوش دادم تا مطمئن شوم آن ریتم خواب، هنوز هست. خیالم راحت بود که هیچ‌کس مرا نمی‌بیند. هیچ‌کس نمی‌بیند که چطور پلک‌های خسته‌ام روی هم می‌افتند و باز می‌شوند. چطور نگاهم روی تاریکیِ روبه‌رو قفل شده، بی‌آنکه واقعا چیزی ببینم. من هنوز پشتِ درِ بسته‌ای هستم که شیشه‌اش از چندماه پیش شکسته، بی‌آن‌که تکه‌ها روی زمین افتاده باشند، فقط شکسته. دیوارهای خانه در این دقایقِ یخ‌زده، نفس نمی‌کشد؛ می‌دانم که منتظرند اولین قطره اشک از قابِ چشمم سُر بخورد… اما گریه نمی‌کنم، این‌بار نه! سکوت را می‌بوسم و روی زخمِ تازه‌ای می‌گذارم که هیچ‌کس جز خودم، آن را نمی‌بیند. با قدم‌های سلانه‌سلانه، تشک‌ها را درست مثل شب گذشته، در اتاق پهن کردم. گندم را جابه‌جا کردم و این‌بار کنارش دراز کشیدم. چشم بستم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که صدای چرخش کلید درون قفل در را شنیدم. کلید یدک را قبل از ترک خانه، به او داده بودم. در را بست، پاورچین پاورچین به اتاق آمد و کنارم دراز کشید. چیزی نگذشت که صدای نفس‌هایش مرتب شد، خوابیده بود. صبح با احساس قلقلک روی گونه‌ام، چشم باز کردم. گندم دست‌هایش را به صورتم می‌کوبید و موهایم را می‌کشید. -ماما... ما... ما! به موهایش که در اثر خواب، به هم ریخته بود، لبخند زدم. پهلو به پهلو شدم؛ جز من و گندم، کسی در اتاق نبود. صدای برخورد قاشق به لیوان می‌آمد. صدا بلندتر شد، تا اینکه خزر در چهارچوب در ظاهر شد. -بیدار شدی؟ منم داشتم واسه گندم شیرعسل درست می‌کردم. لیوان دستش را بالا آورد، چیزی نگفتم. به سمت گندم آمد. -خب دیگه، شیرعسل جوجه‌ هم آمادست. بخوره، بزرگ بشه، خانم بشه... بلند شدم و خودم را به روشویی رساندم. مشت‌های آب سرد را به صورتم پاشیدم. دست‌هایم را پنج بار شُستم و بو کردم. لرزش نامحسوسی داشتند. به اتاق رفتم و تشک‌ها را تا کردم. خزر با گندم و آن لیوان شیرعسل، سرگرم بود. -دستت دردنکنه، خیلی زحمت کشیدی تو این دوروز. چندلحظه طول کشید تا جواب بدهد: -نه بابا، تو هم مثل خدیجه می‌مونی برام. راستی، به حیدر گفتم گندم تب داره ولی خب... بالشت به دست، در جایم متوقف شدم. نفس‌ بلندی کشیدم و آن را روی تپه بالشت‌ها گذاشتم. -نیومد، نه؟ صدای کوبش‌ِ در وسط حرفمان پرید. خزر با چشم‌های درشت شده، زیرلب گفت: -بسم الله! چه خبره؟ کسی با تمام توانش داشت به در خانه مشت می‌زد. هرلحظه ممکن بود شیشه‌های شکسته، روی زمین بریزند. به خزر و گندم نگاه کردم. -من باز می‌کنم. چادر سفیدم را به طرز شلخته‌ای روی موهای شانه نخورده‌ام انداختم. صدای در برای لحظه‌ای هم قطع نشده بود. بالاخره آن را باز کردم. ریحانه آنجا بود و روی صورتش، ردِ سرخی از سیلی به چشم می‌خورد. با گریه مقابل صورتم فریاد زد: -باید فورا بریم بیمارستان!
  6. °•○● پارت چهل و چهار -خدایا شکرت! خدایا شکرت! نفس لرزانم را به آرامی فوت کردم. دمای بدنش داشت به حالت طبیعی برمی‌گشت. دستی به پشت گردنم کشیدم. تمام بدنم خشک شده بود. هربار خیال می‌کردم ماهر شده‌ام و دیگر چیزی درباره گندم نمی‌تواند مرا به هم بریزد، هربار هم اشتباه می‌کردم. باید می‌پذیرفتم که مادر بودن، به آشپزی و گلدوزی نمی‌ماند. هیچ وقت نمی‌توانم پا روی پا بیندازم و بگویم دیگر جای نگرانی نیست. هیچ استعفا یا بازنشستگی نخواهم داشت، حتی تعطیلات تابستان و مرخصی هم ندارم. موهایش را با دست، به یک طرف مرتب کردم. کنارش دراز کشیدم و چشم‌های دردناکم را مالیدم. حتی نور ضعیف لامپ هم مثل سوزن داغی در تخم چشمم فرو می‌رفت. پلک‌هایم سنگین شده بود، فقط به چنددقیقه استراحت نیاز داشتم... با احساس سرما از خواب پریدم. خمیازه بلندی کشیدم و سرم را خاراندم. ساعت دیواری می‌گفت یک ساعت است که خوابیده‌ام. دستمال هنوز روی پیشانی گندم بود، برش داشتم و دمای بدنش را با کف دست، تخمین زدم. زیرلب خدا را شکر کردم. معمولا بعد از تب، تا چندساعت می‌خوابید. اخم‌هایم درهم شد، حیدر باید تا حالا خودش را رسانده بود. مغزم در لحظه، شروع به پردازش بدترین احتمالات کرد. با آن حالی که حیدر خانه را ترک کرد، باید خود به دنبالش می‌رفتم و پدر دخترم را برمی‌گرداندم. به گندم نگاه کردم، نمی‌توانستم او را به ریحانه بسپارم؛ اگر مادرحیدر از دعوای بینمان بو می‌بُرد، دیگر خدا هم نمی‌توانست حیدر را به من و گندم برگرداند. لبم را گزیدم. نمی‌توانستم بیشتر از این منتظر بمانم. چراغ‌ها را خاموش کردم، چادر و کلیدخانه را برداشتم و در را با آرام‌ترین صدای ممکن، پشت سرم بستم. -خدایا دخترمو به خودت می‌سپرم. با فکر به اینکه زود برمی‌گردم و این بار پدر دخترم را برایش به خانه می‌آورم، خودم را دلداری دادم. شب و کوچه‌ها به نهایتِ تیرگی خود رسیده بودند. قلبم در سینه محکم می‌کوبید و مدام پشت سرم را نگاه می‌کردم. خدا خودش به خیر بگذراند! بالاخره رسیدم. قهوه‌خانه و سوپرمارکت کنارش، هردو بسته بودند. حیدر خریدهای خانه را از همین مغازه آقاحمید انجام می‌داد، اولین بستنی را برای گندم، از همین جا خرید و وقتی دخترک آن را لیس می‌زد، به یاد دارم که حیدر لبخند کوچکی بر لب داشت. خیلی کوچک... آنقدر کوچک که هیچ کس جز من و گندم نمی‌توانست آن لبخند را ببیند. آهی کشیدم. کرکره مکانیکی تا نیمه بالا رفته بود و نور زردی از آنجا به بیرون می‌تابید. لحظه‌ای وسط کوچه ایستادم، مطمئن نبودم که حیدر از دیدنم خوشحال می‌شود یا نه، با این حال، لبه‌های چادرم را محکم گرفتم و قدم‌هایم را به جلو حرکت دادم. به هلال ماه که در دور دست‌ها شناور بود و مرا تماشا می‌کرد، نگاه کردم. درست، پشت کرکره ایستادم. خم شدم تا از زیر آن عبور کنم، اما با شنیدن صدای حیدر ناخوداگاه همان جا ایستادم و عقب رفتم.
  7. دیروز
  8. غزال جانم ۵ رمان تمام شده روی نودهشتیا دارین و امروز ۶ امین تاپیک رمانتون رو زدین. مقام شما به نویسنده اختصاصی ارتقا پیدا کرد💖

  9. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  10. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: دستامو ول نکن نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: حتی اگر دنیا دست به دست هم دهند و تو رو از من بگیرند، من تو رو در وجود خودم گم نمی‌کنم؛ اما اینو می‌دونم که هیچ اتفاقی، تصادفی نمی‌افته و شاید باید باهاش روبرو می‌شدم تا تهش بشم آدم قوی داستان زندگیم... مقدمه: هیچ‌وقت در زندگی‌ به خاطر احساس ترس، عقب نمیرم! بارها این جمله را شنیدم که: «بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟ مرگ؟ اما مرگ؛ بدترین اتفاقی که ممکنه برام پیش بیاد، نیست…» بدترین اتفاق در زندگی اینه که اجازه بدم در عین زنده بودن، از درون وجودم بمیرم...
  11. سلام عزیزکم تبریک میگم بهتون💜 اینجا درخواست ویراستار بدین
  12. سلام عزیزم ویراستاری این رمان با منه پایان ویرایش تا : ۴/۲۶
  13. هفته گذشته
  14. با سلام و احترام بالاخره منم اومدم اعلام پایین داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم رو بگم🥺🥺مرسی بابت واکنشاتون😘😘
  15. پارت آخر چند روز بعد امروز چهارشنبه است پدر و مادر عارفه به کمپ رفتند و الان زنگ اخر است در بلند گوی مدرسه اسم عارفه را صدا زدم بعد چند دقیقه جسم نحیف عارفه که پای چشم هایش گود افتاده بود در میان چارچوب در ظاهر شد دستش را به در تکیه داد و بله ی بی جانی گفت که به سختی شنیدم :عارفه جان باید در مورد یه مسئله مهم باهات حرف بزنم بیا تو اتاق چشم هایش نگران شد این را از لرزش مردمک های چشمش فهمیدم بی چون و چرا روی اولین صندلی خالی اتاق که نزدیک در بود نشست نگران خانواده اش بود این را درک میکردم : دخترم عارفه شما از این به بعد پنجشنبه و جمعه روهم خوابگاه میمونی :چی شده اتفاقی افتاده مامانم وای نکنه برای مامانم اتفاقی افتاده حراسان از جا بلند شد و به طرف در خیز برداشت به طرفش دویدم و زود تر از اینکه بیرون برود شانه های نحیفش را گرفتم و به طرف خودم برگرداندمش :دخترم گوش بده هیچی نشده عزیزم مامانت خوبه باباتم خوبه اتفاقا خبر خوشی دارم برات مامان و بابات‌راضی شدن که برن کمپ و ترک کنن یک لحظه فقط در چشمانم خیره شد حس گیجی اش را درک میکردم وقتی به خودش امد و حرف هایم را تجزیه تحلیل کرد خودش را در اغوشم رها کرد و بغض فرو خورده این چند وقت را شکست قطره های اشکش که پایین میریخت انگار بار سنگینی از شانه های من برداشته میشد. ۱۰سال بعد به افتخار خانم عارفه ذاکری ازشون دعوت میکنیم بیایین بالای سن و یکم برامون سخنرانی کنن نگاهی به مادرم انداختم چقدر موهای سفید کنار شقیقه اش زیباترش کرده بود لبخندی نثارم کرد و سرش را به معنی برو تکان داد پدرم از انطرف صندلی به سمتم سرک کشید و لبخند پر رنگی تحویلم داد لب هایم کش امد و از جایم بلند شدم به طرف سن رفتم و پشت میکروفن ایستادم با چشم هایم جمعیت مشتاق را کاویدم منتظر چشم های اشنایی بودم که تمام این سال ها کنارم بود پشتم بود و بهتر بگویم فرشته نجاتم بود اخرش رسیدم به چشم هایی که برایم اشناتر از هر کسی بود با ان مقنعه مشکی خیلی خیلی زیباتر از هر وقت به نظر میرسید لبخند ملیحی گوشه لبش بود وبا عشق نگاهم میکرد میکروفن را تنظیم کردم و گفتم :به نام خالق انسان های پیروز حرف زیادی ندارم که بگم فقط میخوام از پدرم و مادرم تشکر کنم که تو این سال ها کمکم کردن و کنارم بودن و بعدش از فرشته نجاتم خالق روز های خوشم تشکر کنم ممنونم خانم صباحی ممنونم نوشین جانم تو منو به این جایی که هستم رسوندی اگه الان این بالا وایستادم و تو داری نگاهم میکنی فقط بخاطر کمک های خودته ممنونم که کنارم موندی ممنونم که تمام این سال ها چه بسا از مادرم بیشتر زحمت منو کشیدی ممنونم که مثل قله تفتان پشتم وایستادی و نذاشتی که زمین بخورم پر پروازم شدی و اگه من پرواز کردم فقط بخاطر تو بود صدای دست های جمعیت بلند شد و من اشک های روی گونه ام را پاک کردم پایان
  16. پارت۳۵ چای نباتم را هم زدم و روبه مسعود که در فکر بود گفتم - اقا مسعود شما باید یه فکری به حال خودتون و خانوادتون بردارین اینجوری فایده نداره دختر شما الان تو سن حساسیه نمیتونه از پس اینهمه غم و فشار بر بیاد احتمال داره هر کاری انجام بده سکوت پدر عارفه روی اعصابم بود تنفرم از پدرم انگار به او سرایت کرده بود از اوهم متنفر بودم -چندسال پیش که محبوبه با خانوادش اومده بودن اصفهان عاشقش شدم من پسر حاجی ذاکری بودم بابام فرش فروشی داشت برای خودش برو و بیایی داشت منم اینجوری ناخلف نبودم تو حجره پدرم کارگری میکردم وضع مالیمون بد نبود اما پدرم دختر عموم رو برام در نظر داشت میگفت اگه اونو نگیری دیگه نمیتونم تو چشمای عموت نگاه کنم اخه عموم زیر پر و بال بابام رو گرفته بود من پسر اول خانواده بودم و این جبران محبت رو گردن من بود دختر عموم رو نمیخواستم اما چاره دیگه ای هم نداشتم یعنی کس دیگه ای رو دوس نداشتم اما روزی که محبوبه رو دیدم انگار تمام عاشقی هارو تو چشمای محبوبه دیدم دنبال خونه میگشتن بردمشون خونه یکی از رفیقام اون چند روزی که اصفهان بودن فقط دنبال اونا و کاراشون بودم میبردمشون تفریح همه جا میبردمشون تا اینکه خواستن برن پدرش ادرس خونشون رو داد تا ما اگه اومدیم تهران بریم خونشون چند ماهی گذشت تمام فکر و ذکر من محبوبه بود از اونطرف پدرم برای ازدواجم مصمم بود و مراسم خواستگاری چیده بود اما من نمیتونستم محبوبه رو فراموش کنم یه روز دلو زدم به دریا و به پدرم گفتم اما پدرم فقط یک کلمه گفت یا دختر عموت یا دیگه حق نداری اسم منو بیاری نمیتونستم با وجود فکر محبوبه دختر عموم رو عقد کنم پس لوازممو جمع کردم و راه افتادم تهران اونم درست شبی که قرار بود بریم خاستگاری دختر عموم خلاصه تو تهران گشتم و گشتم تا خونه محبوبه رو پیدا کردم چند روز کشیک دادم تا بالاخره محبوبه رو تنها گیر اوردم با دیدن من چشم هاش برق زد و من فهمیدم اونم منو میخواد گفتم میام خواستگاریت اما گفت که بدون خانوادت نمیشه اما منه کله شق گفتم چرا میشه خلاصه شب بدون هیچ مقدمه ای رفتم خونشون با دیدن من اونم با گل و شیرینی تعجب کردن محبوبه رو خواستگاری کردم اما پدرش گفت باید با خانوادت بیای هر چی گفتم اونا نمیان گفت پس منم دختر به ادمی که خانوادش نیان جلو نمیدم یک ماه رفتم و اومدم اماجواب بابای محبوبه همون بود حتی اون شب اخر از خونه بیرونم کرد و گفت دوباره بیام زنگ میزنه پلیس با محبوبه در ارتباط بودم گفتم بیا فرار کنیم بریم عقد کنیم اولش گفت نه اما اون شب اخر راضی شد و رفتیم عقد کردیم اما خانوادش دیگه راهش ندادن و کلا قیدشو زدن منم که بی پول و همه چیز فقط یه مقداری اورده بودم که نصفشو دادم خونه رهن کردم بقیشو هم یکم خرت و پرت خریدیم محبوبه رو خیلی میخواستم زندگیم خوب بود اما اس و پاس بودیم رفتم سرکار بنایی اما حقوق اونم کم بود یه روز که دیگه خسته شدم به امید اینکه بابام پول بده رفتم اصفهان بدون محبوبه اخه محبوبه اون موقع حامله بود اما بابام با دیدنم یه چک زد تو گوشم و گفت تو دیگه پسر من نیستی برو همون خراب شده ای که بودی اون لحظه من از هم پاشیدم عاشق خانوادم بودم و دوریشون برام سخت بود محبوبه هم غصه میخورد از دوری خانوادش اینو وقتی میومدم خونه میفهمیدم وقتی چشمای پف کرده از گریشو میدیدم عارفه به دنیا اومد عاشق دخترم و مادرش بودم اما خرجمون. به دخلمون نمیخورد افسرده شده بودم تمام خوشیامون انگار تموم شده بود بدون پول رو اوردم به رفیق بازی تا یکم از غمم کم بشه اما رفیق ناخلف ادمو تا ته جهنم پیش میبره کم کم مواد کشیدم دیدم نه مثل اینکه این خوبه تموم غصه هاتو یادت میره تا نصف شب بیرون بودم اخر شب میومدم خونه محبوبه التماسم میکرد که نرم اما من‌نمیتونستم اخرش یه روز گفت بیاتوخونه بکش فقط نرو بیرون اولش دوستامم میومدن خونه اما محبوبه معذب بود و خودمم نمیخواستم اون ادمای کثیف بیان وارد خونم بشن تا اینکه محبوبه گفت بیا باخودم بکش جای رفیقاتو میگیرم نقطه بدبختی همونجا شد وقتی محبوبه باهام همراه شد دیگه حتی سرکارم به زور میرفتم بقیشو هم که خودتون میدونین تو این چندسال هیچکی یه سراغی از ما نگرفت حتی عارفه رو هم‌نمیخواستن درسته من و محبوبه همو میخواستیم اما غم دوری خانواده و طرد شدنمون مارو پیر کرد تموم اون حس عشق رو برد الانم وقتی محبوبه رو اینجوری میبینم دلم میخواد بمیرم میدونم که عارفه ازم متنفره حقم داره اما من اونو و محبوبه رو دوس دارم حاضرم بمیرم براشون تا اونا تو اسایش باشن چای نباتم سرد شده بود دلم برای مرد روبه رویم میسوخت انگار این اتش از جای دیگر شعله میکشید از جهل خانواده های محبوبه و مسعود - واقعا متاسفم اما شما باید به خودتون بیایین اگه واقعا خانوادتون رو دوس دارین باید برین کمپ محبوبه خانم رو هم راضی کنین - باشه بخاطر دخترم بخاطر عشقم میرم چشم هایم برقی از شادی زد بالاخره شد
  17. پارت۳۵ چای نباتم را هم زدم و روبه مسعود که در فکر بود گفتم - اقا مسعود شما باید یه فکری به حال خودتون و خانوادتون بردارین اینجوری فایده نداره دختر شما الان تو سن حساسیه نمیتونه از پس اینهمه غم و فشار بر بیاد احتمال داره هر کاری انجام بده سکوت پدر عارفه روی اعصابم بود تنفرم از پدرم انگار به او سرایت کرده بود از اوهم متنفر بودم -چندسال پیش که محبوبه با خانوادش اومده بودن اصفهان عاشقش شدم من پسر حاجی ذاکری بودم بابام فرش فروشی داشت برای خودش برو و بیایی داشت منم اینجوری ناخلف نبودم تو حجره پدرم کارگری میکردم وضع مالیمون بد نبود اما پدرم دختر عموم رو برام در نظر داشت میگفت اگه اونو نگیری دیگه نمیتونم تو چشمای عموت نگاه کنم اخه عموم زیر پر و بال بابام رو گرفته بود من پسر اول خانواده بودم و این جبران محبت رو گردن من بود دختر عموم رو نمیخواستم اما چاره دیگه ای هم نداشتم یعنی کس دیگه ای رو دوس نداشتم اما روزی که محبوبه رو دیدم انگار تمام عاشقی هارو تو چشمای محبوبه دیدم دنبال خونه میگشتن بردمشون خونه یکی از رفیقام اون چند روزی که اصفهان بودن فقط دنبال اونا و کاراشون بودم میبردمشون تفریح همه جا میبردمشون تا اینکه خواستن برن پدرش ادرس خونشون رو داد تا ما اگه اومدیم تهران بریم خونشون چند ماهی گذشت تمام فکر و ذکر من محبوبه بود از اونطرف پدرم برای ازدواجم مصمم بود و مراسم خواستگاری چیده بود اما من نمیتونستم محبوبه رو فراموش کنم یه روز دلو زدم به دریا و به پدرم گفتم اما پدرم فقط یک کلمه گفت یا دختر عموت یا دیگه حق نداری اسم منو بیاری نمیتونستم با وجود فکر محبوبه دختر عموم رو عقد کنم پس لوازممو جمع کردم و راه افتادم تهران اونم درست شبی که قرار بود بریم خاستگاری دختر عموم خلاصه تو تهران گشتم و گشتم تا خونه محبوبه رو پیدا کردم چند روز کشیک دادم تا بالاخره محبوبه رو تنها گیر اوردم با دیدن من چشم هاش برق زد و من فهمیدم اونم منو میخواد گفتم میام خواستگاریت اما گفت که بدون خانوادت نمیشه اما منه کله شق گفتم چرا میشه خلاصه شب بدون هیچ مقدمه ای رفتم خونشون با دیدن من اونم با گل و شیرینی تعجب کردن محبوبه رو خواستگاری کردم اما پدرش گفت باید با خانوادت بیای هر چی گفتم اونا نمیان گفت پس منم دختر به ادمی که خانوادش نیان جلو نمیدم یک ماه رفتم و اومدم اماجواب بابای محبوبه همون بود حتی اون شب اخر از خونه بیرونم کرد و گفت دوباره بیام زنگ میزنه پلیس با محبوبه در ارتباط بودم گفتم بیا فرار کنیم بریم عقد کنیم اولش گفت نه اما اون شب اخر راضی شد و رفتیم عقد کردیم اما خانوادش دیگه راهش ندادن و کلا قیدشو زدن منم که بی پول و همه چیز فقط یه مقداری اورده بودم که نصفشو دادم خونه رهن کردم بقیشو هم یکم خرت و پرت خریدیم محبوبه رو خیلی میخواستم زندگیم خوب بود اما اس و پاس بودیم رفتم سرکار بنایی اما حقوق اونم کم بود یه روز که دیگه خسته شدم به امید اینکه بابام پول بده رفتم اصفهان بدون محبوبه اخه محبوبه اون موقع حامله بود اما بابام با دیدنم یه چک زد تو گوشم و گفت تو دیگه پسر من نیستی برو همون خراب شده ای که بودی اون لحظه من از هم پاشیدم عاشق خانوادم بودم و دوریشون برام سخت بود محبوبه هم غصه میخورد از دوری خانوادش اینو وقتی میومدم خونه میفهمیدم وقتی چشمای پف کرده از گریشو میدیدم عارفه به دنیا اومد عاشق دخترم و مادرش بودم اما خرجمون. به دخلمون نمیخورد افسرده شده بودم تمام خوشیامون انگار تموم شده بود بدون پول رو اوردم به رفیق بازی تا یکم از غمم کم بشه اما رفیق ناخلف ادمو تا ته جهنم پیش میبره کم کم مواد کشیدم دیدم نه مثل اینکه این خوبه تموم غصه هاتو یادت میره تا نصف شب بیرون بودم اخر شب میومدم خونه محبوبه التماسم میکرد که نرم اما من‌نمیتونستم اخرش یه روز گفت بیاتوخونه بکش فقط نرو بیرون اولش دوستامم میومدن خونه اما محبوبه معذب بود و خود%
  18. پارت۳۴ #نوشین با عصبانیت و صدای تحلیل رفته رو به پدر عارفه توپیدم -بسه دیگه چرا داری گریه میکنی مرد بدبخت اشک هایش را پاک کرد و با نگاهی که تا عمق وجودش غم داشت نگاهم کرد چشم از او گرفتم و به پیشخوان بیمارستان خیره شدم - تو‌که میدونی این اتفاق پیش میاد چرا میزاری خانوادت نابود بشه اصلا میدونی دخترت تو چه وضعیتیه؟ اصلا میدونی چقدر داره زجر میکشه دماغش را بالا کشید و با غصه گفت - خانم تو چی میدونی از حال و روز ما توکه تو رفاه و خوشبختیی چی میفهمی دیگر امپرم بالا زد با حرص بلند شدم و رو به رویش ایستادم و با صدای بالا رفته گفتم - چرا اتفاقا میدونم منم یه بابایی داشتم درست شبیه تو همینقدر منفور اتفاقا میدونم چون مادرم رو معتاد کرد و بعدش مادرم درست یه روزی شبیه امروز سنگ کوپ کرد حال دخترتو میفهمم چون دقیقا عین همین زجرایی که میکشه رو کشیدم میدونی من پدرم در اومد تا به اینجا رسیدم میدونی من دهنم سرویس شد تا وقتی شدم خانم صباحی میدونی چیا کشیدم خودم خودمو از اون منجلاب بالا کشیدم کسی نبود به فکرم باشه پدرم که فقط پی مواد کشیدن بود مادرمم که درگیر کار خودش کرد من تک و تنها خودم رو بالا کشیدم الانم بدون که نمیزارم عارفه اون زجرایی که من کشیدم بکشه نمیزارم مثل من دوسال تو تیمارستان باشه یا با زبون خوش میرین ترک میکنین یا سرپرستیه عارفه رو ازتون میگیرم و به زور ترکتون میدم بعد از تمام شدن حرف هایم کیفم را برداشتم و به طرف اتاق مادر عارفه رفتم دکتر بالای سرش ایستاده بود چشم های بی حال مادر عارفه نیمه باز بود وهمین امید بخش بود چندتایی نفس عمیق کشیدم تا به خشمم غلبه کنم وارد اتاق شدم نگاه دکتر رویم چرخید و برای مادر عارفه سری تکان داد و به طرف من امد - خانم صباحی خیلی شانس اوردین که به موقع اوردینش فقط یه مشکلی هست - چی شده اقای دکتر دکتر نگاهی گذرا به مادر عارفه کرد وگفت - راستش دست چپش لمس شده و نمیتونه زیاد باهاش کار کنه تمام اون فشار و اینا به دستش سرایت کرده و اینجوری شده متاسفم نگاهی به مادر عارفه که با چشم های نیمه باز من را نگاه میکرد و برق اشکش از همین جاهم قابل دیدن بود انداختم - نمیشه هیچ کاری کرد؟ - نمیدونم باید با ورزش و ماساژ عضلات رو تقویت کنن اما احتمال خوب شدن خیلی پایینه سرم را تکان دادم و دکتر هم با یک خداحافظی از اتاق خارج شد نزدیک تخت محبوبه خانم شدم اسمش را از روی دفترچه بیمه فهمیده بودم نگاهی به چشم های غمگینش انداختم - واقعا ارزشش رو داره محبوبه خانم؟ اگه عارفه بفهمه دق میکنه! همینو‌میخوای؟ محبوبه هق بی صدایی زد و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می امد گفت - تورو خدا شما دیگه نصیحت نکن خانم صباحی نزار عارفه بفهمه دخترم دل نازکه نمیخوام بفهمه‌مادرش چقدر ضعیفه دست راستش را روی صورتش گذاشت و گریه اش را پنهان کرد پوفی کشیدم و گفتم - محبوبه خانم باید برین کمپ راه دیگه ای وجود نداره عارفه از هم پاشیده شده هربار که اخر هفته میاد خونه و برمیگرده مدرسه بدتر میشه اگه همینجوری ادامه پیدا کنه نمیدونم که چجوری بشه شاید عارفه دست به کارای بدتری بزنه حتی ممکنه .... گریه مادر عارفه بند امد و دستش را از صورتش برداشت - ممکنه چی؟ چشم هایم را از محبوبه دزدیم و با صدای ارام گفتم - ممکنه خودکشی کنه محبوبه هین بلندی کشید و با صدای بلند تر شروع به گریه کرد - محبوبه خانم لطفا اروم باش میخوام باهات حرف بزنم من نیومدم که تو فقط واسم گریه کنی لطفا منطقی باش - چجوری منطقی باشم دخترم داره جلوم پر پر میشه خودم توی این وضعیتم کسی که یه روزی عاشقش بودم به اون حال افتاده چجوری اروم باشم نفس عمیقی کشیدم درست میگفت اما گریه کردن راهش نبود باید میرفتم تا کمی ارام میشد به طرف در اتاق رفتم کنار در پدر عارفه مسعود را دیدم که نشسته بود و با شرمندگی سرش را پایین انداخته بود -اقای ذاکری باید باهاتون حرف بزنم بلند شد و با صدای گرفته باشه ای گفت به طرف کافه بیمارستان به راه افتادم
  19. پارت۳۳ در کهنه و زنگ زده و به داخل فشار داد انگار در باز بود یاالله گویان وارد شد هیچ صدایی از خانه نمی امد نگران شد نکند بلایی سر پدر و مادر عارفه امده باشد چند تقه به در زد و وقتی جوابی نشنید با عجله کفش هایش را در اورد و وارد خانه شد بوی دود انقدر غلیظ بود که ریه هایش را سوخت مقنعه اش را روی دماغ و دهانش گرفت و با دست دود را از جلوی چشم هایش کنار زد به طرف پنجره رفت و بازش کرد وقتی کمی دود بیرون رفت و توانست اتاق را ببیند با دیدن جسم بی جان مادر عارفه دست هایش شل شد تمام خاطراتش تداعی شد و بدنش به لرزه نشست ۲۰ سال پیش همین صحنه را دیده بود اشک هایش بی اراده فرو ریخت و پاهایش سست شد قدرت هیچ کاری را نداشت به دیوار پشتش تکیه زد و سر شده روی زمین فرود امد مادرش همان روز لعنتی سنگ کوپ کرده بود همان روزی که از خابگاه امد و هر چه مادرش را صدا زد جوابی نشنید همان روز هم درست مثل الان خانه پر دود بود و پکنیک با شعله کم میسوخت اما مادرش کناری افتاده بود و نفس نمیکشید ذهنش پر از صدا شد پر از تشویش دست هایش را به سرش گرفت و فشار داد باید قوی باشد باید بلند شود نباید بگذارد همان اتفاق دوباره تکرار شود با قدم های سست بلند شد و به طرف مادر عارفه رفت دستش را کنار گردنش گرفت هنوز نفس‌میکشید خدارا هزاران بار شکر کرد با دست های لرزان گوشی اش را از میان انبود وسایل کیفش پیدا کرد و شماره اورژانس را گرفت یک ساعتی گذشته بود مادر عارفه را به بیمارستان اورده بودند دکتر ها گفته بودند که در اثر مصرف زیاد مواد حالش بد شده و اگر کمی دیر تر نوشین رسیده بود الان باید کارهای کفن و دفنش را انجام میداد لیوان پلاستیکی اب را در دستش فشار داد پدر عارفه کنارش نشسته بود و ارام ارام گریه میکرد یک ادم چقدر باید ضعیف شود که بداند میتواند چه اتفاقی بیفتد اما قدرت این را نداشته باشد جلوی این اتفاق را بگیرد
  20. پارت ۳۲ یک هفته بعد یک هفته گذشته بود و عارفه کمی ارام تر شده بود اما حرف نمیزد و این نوشین را میترساند چهارشنبه هفته پیش که به خانه رفت و شنبه امد انگار همان یک ذره امیدش هم نا امید شده بود و نوشین درکش میکرد دیدن پدر و مادرش او را زجر میداد دختر های مدرسه ان اتفاق را فراموش کرده بودند و دوباره جو مدرسه به حالت قبل برگشته بود اما این دلیل نمیشد که با عارفه خوب شوند برعکس از ده متری عارفه رد نمیشدند و حتی سر یک میز هم با عارفه نمی نشستند عارفه دیگر حتی همان چند کلمه حرفی که میزد را هم قطع کرده بود و مثل ادم های لال فقط در مواقع ضروری جواب میداد نوشین تمام وقتش را صرف تجزیه و تحلیل رفتار عارفه میکرد نمی خواست که عارفه روزهایی که او دیده بود را ببیند همان هفته پیش به خانه عارفه رفته بود و کمی با مادر و پدرش حرف زده بود مادرش از شنیدن کار عارفه کلی گریه کرد وپدرش هم با شرمندگی سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت نوشین شانسش را امتحان کرد و از انها خواست که به کمپ ترک اعتیاد بروند اما وقتی نگاه وحشت زده مادر عارفه را دید به این نتیجه رسید که باید چند جلسه دیگر هم بیاید و حرف بزند تا شاید روزنه امیدی باز شود امروز وقت ان بود که برود و دوباره شانسش را امتحان کند عینک طبیش را از روی میز برداشت و در کیفش گذاشت و بیرون رفت خانم موسوی پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و رفت و امد دختر هارا نگاه میکرد با دیدن نوشین ان هم کیف به دست ابروهایش بالا پرید و از اتاق بیرون امد - جایی میرین خانم صباحی؟ نوشین علاقه به توضیح دادن رفت و امدش به این زن نداشت ان هم مخصوصا الان که بحث عارفه و خانواده اش بود ساعت دستش را درست کرد و رو به خانم موسوی گفت - بله راستش از خونه زنگ زدن و گفتن که کاری پیش امده باید امروز زودتر برم برق خوشحالی در چشمان موسوی اشکار بود با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت سری تکان داد و گفت - راحت باشین نوشین پوزخندی زد و در دل گفت نیاز به اجازه تو‌نداشتم در عوض سری تکان داد و به راه افتاد سوار ۴۰۵ نقره ایش شد و به طرف خانه عارفه به راه افتاد
  21. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  22. پارت صدو چهل و‌یک‌ رها (با صدایی لرزان): ـ ولی ممکنه خودش سوال بپرسه. اگه خواست چیزی رو بدونه، چی بگیم؟ یا اگه شروع کرد به حرف زدن؟ دکتر فلاحی سر تکان داد: ـ اگه خودش سوالی پرسید، جواب بدید ـ ولی با احتیاط. وارد جزئیات دردناک نشید. مثلاً اگه پرسید کسی مرده یا نه، تأیید کنید، اما توضیح ندید چطور و چرا. بذارید اطلاعات کم‌کم و با حمایت احساسی بهش برگرده. مثل همون عکس مامانش که گفته نشونش بدی. امیر (آهسته) ـ تماس فیزیکی؟ لمسش؟ اونم باید محدود بشه؟ دکتر فلاحی: ـ تا حدی بله. نه از بی‌اعتمادی. فقط چون ذهنش در حال ترمیمه. یه لمس ساده می‌تونه ماشه‌ی خاطره‌ای باشه که هنوز براش سنگینه. در عوض، بودن کنارش، بی‌فشار، امن‌ترین کاره. رها(با نگرانی): ـ صبح وقتی پیشش بودم، یه لحظه حس کردم دستش به من خورد… ولی سریع عقب کشید. دکتر خیامی (لبخند ملایم): ـ لمس، اگه از سمت خودش شروع بشه، یعنی احساس امنیت داره. شما هم می‌تونید کنارش باشید، دستش رو بگیرید، یا مثلاً شونه‌ش رو لمس کنید… اما فقط وقتی خودش پذیرش نشون می‌ده. رها سرش را پایین انداخت. صدایش کمی لرزید: ـ یعنی شاید یه بخشی ازش… هنوز منو یادشه؟ دکتر خیامی (با نگاهی پدرانه): ـ شاید. یا شاید فقط حس امنیتی از شما گرفته که براش آشناست. مهم اینه که اون حس امن رو نگه داری، نه اینکه حافظه‌ش رو مجبور کنی برگرده. دکتر فلاحی در حالی‌که برگه‌ها را جمع می‌کرد و بلند می‌شد: ـ اگه همین روند ادامه پیدا کنه، دو هفته‌ی دیگه مرخص می‌شه. ولی تحت نظر. مراقبت در خانه خیلی مهمه… مخصوصاً آرامش ذهنی، و پرهیز از هر نوع تنش جدید. دکتر خیامی هم اضافه کرد: ـ محیط خونه و بودن کنار چهره‌های آشنا، کمک بزرگی به تحریک حافظه می‌کنه. فقط بدونید که این، یه مسیر تدریجیه. صبوری، ثبات احساسی، و همراهی شما خیلی مهمه. امیر و رها با تشکر بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند نیمه‌شب… صدای یکنواخت و آهسته‌ی مانیتور قلب، سکوت اتاق را شکسته بود. سام چشم‌هایش بسته بود. نفس‌هایش آرام، اما سنگین. در خواب، کمی تکان خورد. صدای زنی در تاریکی پیچید: ـ سام… نه واضح، نه نزدیک. مثل پژواک محوی از تهِ خاطره‌ای دور. پلک‌هایش لرزید، دستش حرکت کوچکی کرد، ناله‌ی خفه‌ای از گلویش بیرون آمد. امیر، که روی صندلی کنارش نیمه‌خواب بود، با صدای تخت از جا پرید. سریع خم شد جلو: ـ سامی‌جان؟ (آهسته و نگران) خوبی؟… خواب دیدی؟ سام با پلک‌هایی سنگین، چشم باز کرد. نگاهش به سقف دوخته شده بود. بی‌کلام، بی‌حس. فقط نگاه. امیر لیوان آب را از کنار تخت برداشت، دستش را زیر سرش گذاشت، کمکش کرد جرعه‌ای بنوشد. ـ نترس عزیزم، من اینجام… فقط یه خواب بوده، تموم شد. سام بی‌کلام، گیج اما آرام، سرش را به بالش تکیه داد. دوباره پلک‌هایش سنگین شد و بسته. امیر کنار تخت، هنوز نگران نگاهش می‌کرد. در راهرو، رها روی صندلی خوابش برده بود. یک دستش به لبه‌ی صندلی تکیه داشت. سکوت بیمارستان، گَنگ و کشدار بود *** دو روز گذشته بود. حال عمومی سام پایدارتر شده بود. مانیتور قلب از او جدا شده بود، جای بخیه‌ها در سمت چپ بدنش رو به بهبود بود، و با کمک پرستار یا امیر، می‌توانست از تخت پایین بیاید و چند قدمی در اتاق راه برود. جلسات کوتاه با روان‌پزشک هر روز ادامه داشت؛ هنوز سردرگم بود، اما واکنش‌های کلامی‌اش بهتر شده بود؛ گاهی با تکان سر پاسخ می‌داد، گاهی با جملاتی کوتاه. چند بار از رها یا امیر با صدایی آرام و نامطمئن پرسیده بود: ـ من چند سالمه؟ ـ کارم چی بوده؟ پاسخ‌ها را آرام و بدون جزئیات می‌گرفت، درست طبق توصیه‌ی دکتر فلاحی. گاهی اما بعد از شنیدن چیزی، در خودش فرو می‌رفت، انگار ذهنش پشت دری سنگین گیر کرده باشد. مهرناز و مهناز، چند باری به بیمارستان آمدند. هر دو با مهر و دل‌سوزی کنار تخت سام نشسته بودند، آرام با او حرف زده بودند، اما دل‌نگران رها بودند. از خستگی، رنگی به چهره‌اش نمانده بود. بعد از اصرارهای زیاد، رها بالاخره قبول کرده بود ساعتی به خانه برود و استراحت کند .
  23. پارت صدو چهل رها با قدم‌هایی آرام وارد اتاق شد. دلش می‌کوبید، نفس‌هایش سنگین بود. سام روی تخت نشسته بود، نگاهش به پنجره. رها مکثی کرد، بعد صدایش را صاف کرد. سعی کرد نلرزد. ـ سلام… سام حرفی نزد. فقط نگاهش را از پنجره گرفت و به او دوخت. مدتی خیره ماند؛ عمیق، بی‌صدا. رها جلوتر آمد و روی صندلی کنار تخت نشست. آرام گفت: ـ بهتری؟ سام جوابی نداد. بعد از لحظه‌ای، با صدایی گرفته و آرام پرسید: ـ عکسِ مامانم رو داری؟ رها خشکش زد. چند ثانیه فقط نگاهش کرد، بی‌حرکت. بعد چشم‌هایش لرزید. ـ آره… دارم. نزدیک رفت. گوشی‌اش را از جیب بیرون آورد، گالری را باز کرد. عکسی از چند ماه قبل… شمال. لب ساحل. هما، سام، و خودش. همه لبخند می‌زدند. گوشی را به‌سمت سام گرفت. سام آن را گرفت، انگار چیزی شکننده را در دست گرفته باشد. مدتی طولانی به آن خیره ماند. ساکت. انگار تلاش می‌کرد چیزی را از ته ذهنش بالا بکشد. رها همان‌طور ایستاده بود. سرش پایین، اشک از گوشه‌ی چشمش سر خورد. سام شروع کرد به ورق زدن عکس‌ها. یکی‌یکی، چهره‌ی رها، خودش، و هما تکرار می‌شد. تا اینکه ناگهان ایستاد. به یک عکس خیره ماند. عکسی از یک عروسی… رها با لباس مجلسی، کنار سام و هما. لبخند بر لب. سام نگاهش را از عکس برنداشت، بعد به رها خیره شد. ـ این تویی؟ رها سرش را بالا گرفت. نگاهش افتاد به عکس. ـ آره… عروسی رامینه ،پسر ؛خاله مهناز چند ثانیه به عکس نگاه کرد، بعد دوباره به چشم‌های رها زل زد. انگار باورش نمی‌شد آن رهای سرحال و شاداب ، همین رهای شکسته و خاموش روبه‌رویش باشد. سکوت. بعد بی‌مقدمه پرسید: ـ تو… واقعاً خواهر منی؟ رها پلک زد. لبش لرزید. ـ آره… واقعاً خواهرتم. سام لحظه‌ای به چشم‌هایش نگاه کرد. سکوت، سنگین و کش‌دار. بعد، انگار با خودش حرف بزند، آرام گفت: ـ تو همیشه این‌شکلی بودی؟ رها نفسش را در سینه حبس کرد. ـ چه‌شکلی؟ اما سام دیگر چیزی نگفت. فقط چشم‌هایش را بست. آرام. انگار گفت‌وگو برایش سنگین بود. انگار خسته بود… از یادآوری، از نفهمیدن، از ترمیم. رها سکوت کرد. بعد آهسته گفت: ـ می‌خوای تخت رو بیارم پایین؟ سام فقط سر تکان داد. رها ریموت تخت را فشار داد و تخت آرام پایین آمد. بالش را زیر سرش مرتب کرد. خم شد تا صورتش را ببوسد… اما عقب رفت. ترسید. بغض راه گلویش را بسته بود. بی‌صدا کنار تخت نشست. سرش را به لبه‌ی تخت تکیه داد چشم‌هایش بسته، اشک هنوز گوشه‌ی مژه‌ها بود. سکوت. لحظه‌ای بعد، دستی آرام موهایش را لمس کرد. سام. نه با قصد، بیشتر مثل یک حرکت ناخواسته، شاید از سر دلتنگی. اما انگار خودش هم ترسید. فوراً دستش را عقب کشید. رها حس کرد. سرش را بالا گرفت. نگاه‌شان گره خورد. چشم‌های رها خیس بود. سرخ. انگار تب داشت. سام نگاه را دزدید. رها، نفس عمیقی کشید. بلند شد. هنوز کمی خم شده بود تا گوشی‌اش را بردارد که… در باز شد امیر وارد شد و با صدای آرامی گفت: دکتر خیامی گفت الان پرستار میاد برای برای آزمایش. رها به سام نگاهی کرد صداش آرام بود، لرزان: ـ می‌خوای بمونم پیشت؟ مکث. سام نگاهش را پایین انداخت. بعد فقط گفت: ـ نه. سکوت. رها سرتکان داد. ـ باشه امیر رفت. رها آخرین‌بار برگشت سمت سام. چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. سام اما چشم بسته بود. یا خودش را زده بود به خواب. هوا سرد وابری بود شهره روی مبل نشسته بود و مشغول خواندن کتاب. جمشید، روبه‌رویش، با فنجان چای در دست که هنوز لب نزده بود، به نقطه‌ای روی فرش زُل زده بود. سکوتی سنگین بین‌شان افتاده بود. جمشید ناگهان گفت، بی‌مقدمه: ـ به همون… دوست‌دخترِ سام زنگ بزن که بره پیشش. شهره سرش را بالا گرفت. با تردید نگاهش کرد: ـ نازی؟ جمشید سری تکان داد. نگاهش هنوز پایین بود: ـ آره. زنگ بزن بیاد. نمی‌خوام هیچ‌کدوم از اونایی که الان دورشن، نزدیکش باشن. شهره بدون اینکه چشم از کتاب بردارد، آرام گفت: ـ نمی‌دونم… حرفاش یک‌مقدار اغراق‌آمیز بود. شک دارم واقعاً دوست‌دختر سام باشه. تو که اخلاق پسر‌تو می‌دونی، تایپش همچین دختری نیست. جمشید تکیه داد به مبل. دستش را روی دسته‌اش گذاشت. خسته، اما مصر: ـ شماره‌شو بده. خودم زنگ می‌زنم. شهره نگاهش کرد، آرام: ـ باشه… برات اس‌ام‌اس می‌کنم امیر و رها رو بروی دکتر فلاحی و دکتر خیامی نشسته بودند. دکتر فلاحی نگاهی به هر دو انداخت و گفت: ـ ارزیابی‌های شناختی و بالینی امروز نشون می‌ده عملکرد حافظه‌ی بلندمدت سام تقریباً دست‌نخورده‌ست، ولی در بخش‌هایی از حافظه‌ی کوتاه‌مدت و حافظه‌ی هیجانی، هنوز اختلال‌هایی داریم. رها آرام گفت: ـ یعنی چی دقیقاً؟ یعنی چیزهایی یادش نیست، یا… یادش نمیاد؟ دکتر خیامی با لحن آرام و دقیق: ـ نه… نه همه‌چی. ما بهش می‌گیم «اختلال عملکرد در حافظه بلندمدت»، ولی در واقع، همه‌چیز پاک نشده. بیشتر، خاطراتی که بار احساسی یا شخصی دارن، موقتاً براش دست‌نیافتنی‌ان. مثل اینه که پشت یه در قفل شدن… فقط باید وقت داد تا اون در کم‌کم باز شه. امیر: ـ یعنی خودش انتخاب کرده چیزی یادش نیاد؟ دکتر فلاحی (با مکث): ـ نه آگاهانه. مغز در موقعیت بحران، برای محافظت از روان، گاهی خودش این‌کار رو می‌کنه. سام الان در چنین وضعیتی‌ه. ولی حافظه‌ی کوتاه‌مدت و بعضی بخش‌های حافظه‌ی بلندمدت هنوز به‌درستی فعال نیستن. امیر( صدای پر از بغض) ـ یعنی ممکنه کل زندگی‌شو یادش بیاد؟ دکتر فلاحی: ـ ممکنه، بله. اما تدریجی. نه با فشار. یادآوری ناگهانی می‌تونه حتی باعث بازگشت علائم استرسی بشه.
  24. پارت صدو سی ونه با صدای ناله‌ای خفه.. با وحشت از خواب پرید. لحظه‌ای طول کشید تا بفهمد صدا از کجاست. بعد بی‌درنگ بسمت اتاق سام رفت. رها خم شده بود سمت سرویس،، رنگش مثل گچ، دستش به دیوار بود، خون از بینی‌اش جاری. بدنش می‌لرزید. ـ رها!جان دایی خودش را رساند. بازویش را گرفت، محکم: ـ آروم باش… چیزی نیس نترس عزیزم نفس بکش دستش را جلوی بینی اش گذاشته بود صورتش را شست او را آرام به تخت برگرداند. رها بی‌رمق بود.قرصش را در دهانش گذاشت و کمکش کرد دراز بکشد کنار تخت نشست. دست‌هایش را گذاشت دو طرف شقیقه‌ی رها. با دقت، با حوصله، شروع کرد به ماساژ دادن. درست همان‌طور که سام همیشه برای رها می‌کرد… لحظه‌ای، انگار همه‌چیز برای رها محو شد. عطر سام، تخت سام، دست‌هایی که شقیقه‌هایش را آرام می‌فشردند…حس کرد سام بالای سرش است اشک از گوشه‌ی چشمش لغزید، بعد گریه فوران کرد. امیر فهمید. حرفی نزد. خم شد گونه اش را بوسید ـ گریه نکن عزیزِ دایی… قربونت برم، خودتو اذیت نکن… همه چی درست میشه، بهت قول می‌دم… رها با صدایی گرفته، در حالی که هنوز اشک می‌ریخت، فقط سر تکان داد. دستش را گذاشت روی قلبش، انگار بخواهد خودش را نگه دارد. امیر همان‌جا نشست. تا چشم‌هایش آرام بسته شوند. تا نفس‌هایش یکنواخت شوند. بعد بلند شد. پتو را دوباره رویش کشید، و از اتاق بیرون رفت. *** صدای قدم‌های شتاب‌زده‌ی رها و امیر در راهروی بیمارستان می‌پیچد. رها با نگرانی: دایی ببخش من خواب موندم دیر شد امیر با مهربانی: عزیزم.همینکه تو خوابیدی حالت خوبه کافیه وقتی به در اتاق رسیدند جمشید درست همان‌جا ایستاده، بود دست‌به‌سینه. نگاهش خشک و پر از تشر. تا چشمش به رها و امیر افتاد ، قدمی جلو آمد : با صدایی پایین ولی پر ازتهدید: ـ کی گفته بیاید اینجا نگاهش روی رها ثابت ماند: -نمی‌خوام اینجا ببینمت. رها برای لحظه‌ای خشکش زد،صورتش پر از خشم شد خواست لب باز کند که .. امیر جلو آمد ، محکم و بی‌تردید: ـ شما حق نداری برای کسی تعیین تکلیف کنی. کی کی بیاد یا نیاد،اونی که نباید اینجا باشه شمایید، نه رها . جمشید با خشم زل زد در چشمان امیر ، ولی قبل از اینکه حرفی بزند، صدایی دیگر وارد شد : ایرج بود آرام ولی قاطع، از پشت سر نزدیک شد: ـ آقای فرهمند … جمشید برگشت . نگاهش به دکتر خیامی افتاد . ایرج نگاهش سرد است اما کنترل‌شده. جمشید را خوب می‌شناخت ، مردی که زمانی شوهر هما بود… ـ دیروز به‌اندازه‌ی کافی حال پسرتون رو پریشون کردید. ادامه ندید لطفا (با مکثی کوتاه، مستقیم در چشم‌های جمشید نگاه کرد ) ـ اینجا تیم پزشکی باید در جریان کامل باشه که کی و چطور با بیمار در ارتباطه. اگه سلامتی پسرتون براتون مهمه، بهتره از دخالت بیجا پرهیز کنید. جمشید، انگار حرفی برای زدن نداشت . اخمی کرد و بی‌صدا از راهرو بیرون رفت . ایرج نگاهی به امیر انداخت ، بعد به رها. نگاهش نرم شد ؛چیزی میان مهربانی و درد پنهان.به آرامی از رهاپرسید: ـ خوبی؟ رها، که تا آن لحظه تمام توانش را جمع کرده بود تا گریه نکند، فقط سر تکان داد. بی‌صدا. اشک، بی‌اجازه، گوشه‌ی چشمش را خیس کرد. ایرج لبخند کم‌رنگی زد؛ لبخندی پدرانه، آرام، از همان‌هایی که به دل می‌نشیند. امیر، دستی روی شانه‌ی رها گذاشت. ـ برو… سام منتظره رها به‌آرامی قدم برداشت. نفس عمیقی کشید، انگار بخواهد خودش را دوباره جمع کند… و وارد اتاق شد. سام روی تخت بود، نگاهش به پنجره‌ی اتاق دوخته شده بود و بیرون را تماشا می‌کرد
  25. پارت صدو‌سی و هشت دکتر بعد از مدتی از اتاق بیرون آمد ،نگاهش نگران بود، اما حالا کمی آرام‌تر. به‌سمت امیر و رها آمد که گوشه‌ی راهرو، هنوز نگران ایستاده بودند. مکثی کرد، بعد با صدایی ملایم گفت: ـ بهش آرام‌بخش زدیم. فعلاً خوابیده… ولی تا چند ساعت، نباید کسی کنار تختش باشه.که دوباره بهش شوک وارد نشه . بعد نگاهش به ،جمشید و شهره ونازی که هنوز ایستاده بودند . لحنش جدی‌تر شد: ـ من صراحتاً اعلام می‌کنم که از این لحظه، ورود غیرضروری به اتاقش ممنوعه. سپس رو به امیر و رها: ـ شما هم… بهتره برید خونه. اینجا موندن کمکی نمی‌کنه. نگران نباشید. اگر چیز خاصی بشه، خبرتون می‌کنم. امیر سری تکان داد. جمشید و شهره با نازی به سمت آسانسور رفتند. رها هنوز ایستاده بود، بی‌حرکت. اما نگاه آخرش به در بسته‌ی اتاق سام، چیزی میان غم و دلشکستگی بود امیر دستش را روی شونه اش گذاشت: بهتره بریم خونه … خانه ،شب …. درِ خانه را که باز کردند، سکوتی سنگین به استقبال‌شان آمد. هیچ نوری روشن نبود. امیر کلید برق راهرو را زد،. در خانه، هوا سنگین بود. انگار سکوت هم عزادار بود. رها بدون هیچ حرفی از پله‌ها بالا رفت، امیر نگاهش کرد حس کرد باید برای چند لحظه تنها باشد و به سمت آشپزخانه رفت.. رها وارد اتاق سام شد. همه‌چیز همون‌طوری بود که سام همیشه دوست داشت: منظم ،ولی با ردی از خودش در همه‌جا. تخت هنوز مرتب بود، بالش جایی افتاده بود که آخرین بار سرش را گذاشته بود. با قدم‌هایی کند جلو رفت. روی تخت نشست. بوی عطر آشنای سام، هنوز توی بالش مانده بود.سرش را توی بالش فرو برد. بغضش ترکید. صدای هق‌هق آرام، کوبیده می‌شد به دیوارهای اتاق، به دل شب هق‌هق زد. شونه‌هاش می‌لرزید. خودش را مچاله کرد، سرش را بیشتر توی بالش فشار داد. انگار می‌خواست نشنود، نبیند، نباشد چند لحظه بعد، امیر با سینی غذا از پله‌ها بالا آمد. خواست وارد اتاق خودش شود، اما صدای گریه را شنید. برگشت. در اتاق سام باز بود. آرام وارد شد. سینی غذارا رو میز گذاست دستش را و بسمت تخت رفت و کنارش نشست دستش را به‌آرامی روی شانه‌ی رها گذاشت. صدایش آرام بود: ـ رها جان .. نمیخوای بیای شامتو‌بخوری من فداتشم نکن اینجوری باخودت من طاقت ندارم ببینم اینطوری داری زجر میکشی رها هیچ نگفت. فقط گریه کرد. امیر نفس عمیقی کشید، بعد با بغضی گفت: ـ ده سال پیش، وقتی مامان و بابا تو جاده‌ی اصفهان از دست رفتن… دقیقاً همین حسو داشتم. حس اینکه انگار زمین خالی شده. دیگه جایی نیست که بشه وایساد. چند لحظه مکث کرد.اشکش سرازیرشد : ـ تو اون موقع یازده دوازده سالت بود. شاید یادت نیاد… شاید اگه عمه هما نبود اگه سام نبود الان شاید هیچ وقت نمیتونستم با غم نبودنشون کنار بیام -هیچ وقت یادم نمیره عمه هما رو شبهایی که من کابوس میدیدم کنارم میموند تا صبح ، نمی‌ذاشت کم بیارم. نگاهش به رها افتاد که هنوز گریه می‌کرد، ولی کمی آرام‌تر. ـ من جنگیدم. چون مامان و بابا می‌خواستن زندگی کنم؛نه اینکه دفن شم تو درد. الانم تو باید محکم باشی کم نیاری ،میدونم سخته دردناک ،ولی قربونت برم نمیشه که توخودت ازار بدی دستش را گذاشت روی سر رها، و موهایش را آرام نوازش کرد. ـ میخام قول بدی بهم خودت نبازی امیر ساکت ماند. فقط موهایش را نوازش می‌کرد. رها ، هق‌هق در گلویش می‌پیچید: ـ اگه خوب نشه چی؟ اگه دیگه هیچ‌وقت… بین زمین و آسمون موندم. -اگه بابای سام نذاره ببینمش چی؟ اگه ببرتش… اگه من‌چیکار کنم دایی … و بعد بی‌هوا، دست امیر را گرفت؛دستش سرد بود، بی‌پناه: ـ دایی… تو رو خدا… کمکم کن… امیر نگاهش خیره ماند به اشک‌هایی که روی گونه‌ی رها سر می‌خوردند.بغض گلویش را فشار می داد خم شد، لبهایش را نزدیک گونه‌ی او برد، و آهسته بوسید. ـ الهیی من فدات بشم من کنارتم… انقد فکر ای بد نکن نمیذارم کسی اذیتت کنه بهت قول می‌دم. رها گریه میکرد نفس‌هایش می‌لرزید: دایی قرصمو‌ میاری سرم داره میترکه امیر بلند شد.و به سمت اتاق رها رفت رها همون‌طور، روی تخت سام دراز کشیده . سرش هنوز توی بالش بود. چشم‌هایش خسته بودند… خسته از ترس، از گریه.خسته از درد امیر برگشت. قرص را دهانش گذاشت و لیوان آب را نزدیک لبش کرد . به آرامی پتو را کشید روی تنش.. چند ثانیه فقط نگاهش کرد… بعد برق اتاق را خاموش کرد، در را آرام بست. خانه در تاریکی و سکوت نفس می‌کشید. امیر، روی کاناپه دراز کشیده بود، پتو تا روی شانه‌اش، اما خوابِ آرامی نداشت. بی‌قراری خانه از چشم‌های او دور نمانده بود.
  26. فصل دو قسمت یازده چند دقیقه فقط سکوت بود. صدای نفس‌های آرام‌شون، و گاه‌گاهی خش‌خش باد پشت پنجره. آیرا پلک زد. چشم‌هاش هنوز به سایان بود. انگار می‌خواست مطمئن بشه که واقعاً کنارشه. واقعاً زنده‌ست. - فکر می‌کنی اینجا، ما رو انتخاب کرده؟ صداش آهسته بود، مثل کسی که می‌ترسه جوابش رو بدونه. سایان پلک زد. کمی مکث کرد. - نه. بعد از مکثی کوتاه، ادامه داد: - ما خودمون انتخابش کردیم؛ فقط نمی‌دونستیم داریم چی انتخاب می‌کنیم. آیرا آهی کشید. سرش رو گذاشت روی بازوی سایان. چشم‌هاش رو بست. چند ثانیه بعد، نوری خفیف، مثل برق زدن لحظه‌ای، از پشت پنجره گذشت. خیلی سریع، ولی کافی برای اینکه هر دو پلک باز کنن. آیرا با دقت گوش داد. صدایی نمی‌اومد. - دیدی؟! سایان سرش رو تکون داد. بعد بلند شد، رفت سمت پنجره. پرده رو کنار زد. تاریکی مطلق. - هیچی نیست. اما موقع برگشتن، نگاهش لحظه‌ای روی آینه‌ی گوشه‌ی اتاق خشک شد. چشم‌هاش باریک شد. - یرا… آیرا از تخت نیم‌خیز شد. - چی شده؟! سایان با صدایی آروم، اما لرزون گفت: - تو آینه… من… فقط خودم نبودم. آیرا پاشد، سمتش رفت. هر دو به آینه زل زدن. چیزی نبود. اما؛ تصویر توی آینه، یه لحظه خیلی کوتاه، انگار یه نفس کشید. و بعد محو شد. سکوت. آیرا با صدای خش‌دار گفت: - بیا امشب چراغا رو خاموش نکنیم.
  27. مهمان

    تو رو خدا جواب بدین ها🙁

    دنبال رمان هستم که که دختره قمار میکرد شوهرش مچشو گرفت و شوهرش ی مدت با ی دختر دیگه بهش خیانت کرد ،بعد دوباره ب هم برگشتن
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...