رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  3. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  4. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  5. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  6. دیروز
  7. 📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: سقـر محقــــــر 🖋 نویسنده: @minaa از نویسندگان قدیمی انجمن نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، فانتــــــزی 🌸 خلاصه داستان: اگه بهم بگن عجیب‌ترین چیزی که دیدی مال کی بود.. قطعا میگم خودم! که تونستم با یک رمان واقعی محل زندگی خوناشام‌ها رو پیدا کنم... 📖 برشی از رمان: _ نویسنده: خانم محترم چندبار توضیح دادم، تمام شخصیتهای رمان برگرفته از ذهنم بود و هیچ خوناشامی در این شهر وجود نداره! 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/12/22/دانلود-رمان-سقر-محقر-از-مینا-ت-کاربر-انج/
  8. یلداتون مبارک خوشگلای من❤️

  9. هفته گذشته
  10. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  11. پارت نهم اقای نوروزی از پارچ رو میز ابی برای همسرش ریخت و گفت : بخور خانوم ، ما باید قوی تر از این حرفا باشیم ، تا اون بیشرفی که این کار رو باهاش کرده پیدا نکنیم ، نباید از پا بیوفتیم . همسرش لیوان رو گرفت ،یکم که نفسشون بالا اومد پرسیدم : انگار شب قبل فوت خانوم نوروزی تولد دختر خواهرتون (به مادرش نگاه کردم ) بوده درسته ؟ خانوم نوروزی اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت : بله ، تولد مهسا دختر خواهرم بود. _خانوم نوروزی با ایشون صمیمی بودن ؟ سری تکون داد و گفت : بله ، مهسا و بهار از بچگی با هم بودن ، خواهرم وقتی مهسا نوجوان بود فوت کرد و مهسا پیش ما بزرگ شد و مثل خواهر بود برای بهار . اقای نوروزی اضافه کرد و گفت : اون بچه تازه چند ماهه برگشته ایران ، از ما داغون تره . با کنجکاوی پرسیدم : مهسا خانوم رو میگین ؟ اقای نوروزی سری به تایید تکون داد. رو به جفتشون پرسیدم : اون شب بحثی اتفاق نیوفتاد ؟ خانوم نوروزی گفت : نه چیزی پیش نیومد . اقای نوروزی دستی تو موهای کم پشتش کشید و گفت : توی جمع بحثی پیش نیومد ولی وقتی من رفتم بالکن هوایی تازه کنم دیدم بهار و مهسا دارن بلند باهم حرف میزنن وقتی ازشون پرسیدم ،گفتن چیزی نیست و برگشتن پیش مهمان ها. _نشنیدید راجع به چی حرف میزدن ؟ _ نه متوجه نشدم .
  12. 📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: ششمیـن همــــــزاد 🖋 نویسنده: @minaa از نویسندگان قدیمی انجمن نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، فانتــــــزی 🌸 خلاصه داستان: چی میشه که به خودت بیای و بجای روح، یک خوناشام احضار کرده باشی؟ 📖 برشی از رمان: تانیا به جلو هول داده شد و جیغ زد: _یکی نجاتم بده من نمیخوام بمیرم! 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/12/19/دانلود-رمان-ششمین-همزاد-از-مینا-ت-کاربر/
  13. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  14. پارت صد و چهل و پنجم مارکوس نیز به محض بازگشت به سمت اتاق گونتر می‌رود. بی حواس و با عجله بدون در زدن درب را باز می‌کند و وارد می‌شود: - گونتر ما... با دیدم صحنه‌ی مقابلش حرف در گلویش گیر می‌کند و دستش روی دستگیره‌ی دری خشک می‌شود. گونتر داشت دوروتی را روی تخت می‌گذاشت! چشمان دوروتی بسته بود و نمی‌دانست خواب است یا بیهوش... - گو گونتر، اینجا چه خبره؟ گونتر دوروتی را روی تخت می‌خواباند و هل زده می‌گوید: - باور کن خودش خواست، من مجبورش نکردم! قبل از آن که مارکوس چیزی بگوید رزا نیز جلوی اتاق سبز می‌شود. - مارکوس دوروتی توی اتاق نبود! پس از پایان حرفش تازه نگاهش به دوروتی می‌افتد. مارکوس با دست به گونتر و دوروتی اشاره می‌کند و می‌گوید: - مثل این که قبل از تو تصمیم گرفته به خوناشام‌ها بپیونده! رزا جلو می‌دود و کنار دوروتی می نشیند و نکرا می‌پرسد: - بیهوشه؟ مارکوس با خنده پاسخ می‌دهد: - بله، چون همه‌ی خونش رو داده بیهوشه؛ تا فردا بیدار میشه. گونتر شرمنده تنها بع زمین نگاه می‌کرد. او باید صبر می‌کرد تا رزا با دوروتی صحبت کند اما طاقت نیاورده بود. او خجل بود و مارکوس‌ نیز بهانه پیدا کرده و پیوسته به او می‌خندید. مارکوس به آرچر نیز فرصت می‌دهد. وقتی رزا از او طرفداری نمی‌کند کمی خیالش آرام می‌گیرد. می‌گفت پدرش نامش را آرچر نهاده چون دوست داشته روزی نرد بزرگی شود. او را به گونتر می‌سپارد تا همچون نامش کماندار و جنگاور شود. پس از آن همراه رزا به مقبره می‌رود. برگ‌های زرد و بی‌حال پرچین دوباره جان گرفته بودند و نیمی از برگ‌هایش سرخ شده بود. حالا دیگر مطمئن بود این رنگ سرخ از رزاست. خاطرات آن روز جلوی چشمانش جان می‌گیرد. از روزی که رزا تکامل یافته بود نماد گل رز روی دستش بیشتر خودنمایی می‌کرد. با احساس شنیدن صدای قدم‌هایی هر دو سر می‌چرخانند و پشت سر را نگاه می‌کنند. در میانه‌ی آن تاریکی دو نفر ظاهر می‌شوند، مردی پنهان زیر شنلی بلند و سیاه که هاله‌ای سیاه دور دستانش می‌چرخد و دختری از جنس نور! آن دو کناد یکدیگر قدم می‌زنند و از آنها دور می‌شوند، پشت‌شان به آنهاست و نمی‌توانند چهره‌شان را تشخیص دهند. پس از چند قدم می‌ایستند، رو به یکدیگر می‌کنند. آن دختر نورانی دست راست خود را بالا می‌آورد، مرد سیه پوش نیز دست چپ خود را بالا می‌آورد. دستان خود را آرام به یکدیگر نزدیک می‌کنند، دست‌هایشان که یکدیگر را لمس می‌کنند نور سبز رنگی از میان دستانشان می‌تراود! گویی انرژی هایشان با یکدیگر در تقابل قرار گرفته‌اند. نور زیاد و زیادتر می‌شود، مارکوس و رزا دست‌هایشان را جلوی نور می‌گیرند و چشم ریز می‌کنند؛ به ناگاه بر پشت هر دو بالی بزرگ پدیدار می‌گردد. بر کتف دختر بالی نورانی با رگه‌ای سیاه، و بر کتف آن مرد بالی سیاه با رگه‌ای سفید رنگ! زیر پایشان نیز طرحی از گل شکل می‌گیرد، گلی از تبار رز! این رویا را قبلا دیده بودند. درست همان روز اولی که با هم به اینجا آمدند و آن اتفاق‌ها افتاد. با این تفاوت که این بار خنجری نمی‌آید تا شاخه‌ی گل رز زیر پایشان را قطع کند و گل هر لحظه شکوفاتر می‌شود.
  15. پارت صد و چهل و چهارم کم کم نگاهشان از تصویر ماه به سمت تصویر خودشان کشیده می‌شود. در آب به یکدیگر نگاه می‌کردند. آرام آرام نگاهشان از دریاچه کنده می‌شود و بالا می‌آید و به چشمان یکدیگر می‌رسند. رزا احساس می‌کرد دارد به اعماق چشمانش کشیده می‌شود. کم کم احساس کرد هر آنچه اطرافشان هست کم رنگ و کم رنگ می‌شود تا آنجا که هیچ نمی‌ماند! خود را در خلاء می‌بیند، در جایی میان زمین و آسمان؛ احساس می‌کند مارکوس او را نگه داشته وگرنه سقوط می‌کرد. در نظرش مارکوس نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، آنقدر که رزا نفس‌های سرد و یخ‌زده‌اش را بر پوستش احساس می‌کند! توان پلک زدن نداشت اما احساس ترس نمی‌کرد! مارکوس که دست زیر چانه‌ی رزا گذاشته بود کمی سر او را کج می‌کند و به پوست صاف گردنش خیره می‌شود. با دو انگشت بر پوستش دست می‌کشد، گرمای پوستش خبر از خونی گرم و تازه می‌داد! می‌توانست صدای عبور خون در رگ‌ گردنش را مانند صدای جریان آب در چشمه بشنود. کم کم این‌بار به سمت گردنش مایل می‌شود! دندان‌های نیشش قد کشیده و از او خون طلب می‌کنند. رزا چشمانش را می‌بندد، مارکوس چانه‌اش را رها می‌کند و با دست گردنش را نگه می‌دارد. تنها با یک مو فاصله متوقف می‌شود. دل به تپش‌های نبض گردنش می‌سپارد، اندکی تمام حواسش را معطوف آن می‌کند. نبض همیشه این‌قدر زیبا می‌نواخت و او بی‌توجه بود یا نبض‌های او روح داشت؟ آن یک مو فاصله را نیز پر می‌کند و پوست لطیفش را می‌شکافد! چشمانش را می‌بندد و با طمانینه و بی‌هیچ عجله‌ای خونش را می‌مکد و اجازه می‌دهد خون پاک رزا در رگ‌های سیاهش جریان یابد، به قلبش برسد و گرد و غبار از آن بزداید. پس از آن از خون خودش به رگ‌های رزا هدیه می‌کند. آرام از او جدا می‌شود و دوباره به چشمانش نگاه می‌کند. دور دو تیله‌ی جنگلی‌اش سرخ شده بود. لبخندی بر چهره می‌نشاند و زمزمه می‌کند: - به دنیای ما خوش اومدی! وقتی لبخند می‌زند دندان‌های نیش بزرگش که حالا آغشته به خون بود نمایان می‌شود. رزا تیز متقابلا لبخند می‌زند. مارکوس به دندان‌های نیشش نگاه می‌کند و تک خنده‌ی کوتاهی سر می‌دهد. تیز و بلندتر از حالت عادی بود اما هنوز جا داشت تا رشد کند. - میدونی رزا، هیچوقت از تو بوی خون انسان رو استشمام نکردم ولی اصلا به ذهنم نمی‌رسید همچین جریانی باشه. رزا پر ناز می‌خندد‌. او نیز فکرش را نمی‌کرد. برای تمام نشانه‌های کوچکش هم به اندازه‌ی کافی دلیل تراشیده بود. وقتی به کاخ باز می‌گردند رزا به سمت اتاق انتهای راهرو می‌رود. عجله داشت تا همه چیز را برای رزا تعریف کند. باید به او می‌گفت و نظرش را می‌پرسید. وقتی درب اتاق را باز می‌کند با اتاق خالی مواجه می‌شود.
  16. پارت صد و چهل و سوم پس از یک هفته رزا پیغام می‌دهد می‌خواهد با مارکوس صحبت کند. فردای آن روز شبانه به جنگل می‌روند تا با هم صحبت کرده و قدم بزنند. رزا در حین قدم زدن می‌گوید: - میدونی راستش خیلی سخت بود. از اون روز چند بار دیگه رفتم به اون تالار و دست خط مادرم رو خوندم. مارکوس خبر داشت. حتی بارها پنهانی او را تماشا کرده بود. - الان فقط یه سوال دارم. باسیلیوس بخاطر دخترش پیمان صلح رو تنظیم کرد؟ این زمانی سوال مارکوس هم بود. مارکوس لبخند بر لب می‌نشاند و می‌گوید: - نه، بین دستخط مادرت برگه‌ای تا شده پیدا کردیم که از شجره نامه کنده شده بود. تو شرح اون شجره کامل توضیح داده. با یادآوری شجره ادامه می‌دهد: - راستی باید اون رو بخونی. پدرت آدمیزاد نبوده. رزا متعجب از حرکت می‌ایستد. - نبوده؟ مارکوس نیز از حرکت می‌ایستد. به سمت رزا می‌چرخد و می‌گوید: - درسته، اون یه دو رگه بود. پدر یا مادرش یکی شون انسان بوده. اون که خوناشام بوده بخاطر ازدواج با یه انسان طرد میشه. پدرت طرد شده به دنیا میاد. - من این‌ها رو نمی‌دونستم. - نمیدونم چرا نمی‌خواسته بدونی. مارکوس به حرکت ادامه می‌دهد و می‌گوید: - خوناشام درون تو هم خواب و ضعیفه! رزا با چند گام بلند خود را به مارکوس می‌رساند و می‌پرسد: - یعنی چی؟ مارکوس نمی‌دانست چطور باید برایش توضیح بدهد. - ببین مثل یه حس خفته در درونته. نتونسته خودش رو نشون بده. اگه بخوای مثل ما بشی... وقتی مکث مارکوس طولانی می‌شود رزا به حرف می‌آید: - اگه بخوام بابد چیکار کنم؟ - خب ببین اگه یه خوناشام تمام خون بدن یه نفر رو بنوشه و کمی از خون خودش بهش بده اون تبدیل به خوناشام میشه. تو نیازی نیست همه خونت رو تغییر بدی. مقداری کافیه. ولی اگر دوستت هم بخواهد که خوناشام بشه باید این کار رو بکنه. مارکوس نفسی می‌گیرد و ادامه می‌دهد: - البته اون مختاره، میتونه به ما بپیونده و یا برگرده به زندگی قبلش، گاهی هم بیاد و تو رو ببینه. البته ما عموما حافظه انسان‌ها رو ماک میکنیم و بعد رهاشون میکنیم ولی دوروتی چون دوست توعه براش استثنا قائل میشم. باید خودت باهاش صحبت کنی. رزا از ته دل دوست داشت دوروتی کنارش بماند اما باید با او صحبت می‌کرد. به انتخابش احترام می‌گذاشت. - آها راستی، بگو دیگه کی اینجاست؟ صدای مارکوس رشته‌ی افکار رزا را پاره می‌کند و کنجکاوی را در رگ‌هایش به جریان می‌اندازد. - کی؟ مارکوس بی میل می‌گوید: - پسرک روزنامه فروش دهکده‌تون. رزا با شنیدن این حرف مارکوس از حرکت می‌ایستد و چشمانش برق می‌زند. - آرچر؟ اینجا چیکار می‌کنه؟ شنیدن نام آن پسرک دست و پا چلفتی از زبان رزا به مذاقش خوش نمی‌آید. بی میل داستان آمدن آن پسرک را برایش تعریف می‌کند. جوری می‌گوید که کارش بزرگ جلوه نکند و سعی می‌کند بی‌اهمیت جلوه دهد و در آخر اضافه می‌کند: - هنوز تصمیمی در موردش نگرفتم. تو بگو، باهاش چیکار کنم؟ - یعنی چی؟ مارکوس برایش توضیح می‌دهد که او سعی بر ورود به دنیای آن ها را داشته و مجرم است. رزا کمی سکوت می‌کند و سپس می‌گوید: - خب، من نمیدونم، تو فرمانروایی؛ خودت باید بگیری. پاسخ رزا و طرفداری نکردنش خنده را دوباره مهمان لب‌هایش می‌کند. چهره‌ی گونتر مقابل نگاهش نقش می‌بندد. گونتر روز قبل با خنده و کنایه به او گفته بود که جدیدا خوش خنده شده است. حال خوبی داشت. کنار دریاچه نزدیک هم می‌نشینند و به انعکاس نور ماه در آب دریاچه نگاه می‌کنند.
  17. پارت صد و چهل و دوم ابتدا به مارکوس ادای احترام کرده و سپس سمت رزا می‌رود. مارکوس ناخودآگاه دستانش مشت می‌شود. نمی‌دانست آن همه اضطراب از کجا نشأت می‌گیرد‌. دلش می‌خواست جلو برود، خنجر را از دست توماس بگیرد و مراسم را بهم بزند. تنها بخاطر سخن باسیلیوس آنجا ایستاده بود اما احساس می‌کرد پاهایش دیگر جان ندارد. چه بلایی بر سرش آمده بود؟ قلبش چرا کج خلقی می‌کرد؟ همه به توماس چشم دوخته بودند. یکی از سربازان دست چپ رزا را جلو می‌آورد و بالای جانی که روی یک کنده‌ی درخت بود می‌گیرد. توماس خنجر را روی مچ دست رزا می‌گذارد. با کشیدن خنجر رو رگ دستش مارکوس چشمانش را می‌بندد و رزا "هیی" می‌کشد و دستش را می‌‌کشد اما سربازها سفت او را نگه می‌دارند. خون از دستش جاری می‌شود و آرام قطره قطره در جام می‌چکد. درد دست امان رزا را بریده بود. کم کم احساس می‌کند دنیا دور سرش می‌چرخد و تیره و تار می‌شود. با پر شدن جام رزا رها می‌کنند. به محض رها شدنش زانوهایش خالی کرده و روی زمین می‌افتد. مارکوس می‌خواهد به سمت او بدود اما گونتر مانعش می‌شود و با چشم و ابرو به حضار اشاره می‌کند. دو سرباز جسم نیمه جان رزا را بلند کرده و به کاخ می‌برند. مارکوس با نگاه همراهی‌اش می‌کند. آخرین تصویری که از او می‌بیند جسم نیمه‌ جانی است که دستش آویزان است و خون از آن بر زمین می‌چکد. گرد جادویی را بر روی جام می‌ریزند و خون کم کم به شکل یک یاقوت سرخ بدل می‌شود. یاقوت را طی تشریفات بر تاج می‌گذارند. مارکوس اما هیچ از اتفاقات اطرافش را متوجه نمی‌شود. حتی نمی‌فهمد کی تاج را بر سرش می‌گذارند. تا آخر مراسم اعلام وفاداری سران قبایل تمام فکر و ذکر مارکوس حول همان تصویر می‌چرخد. به محض اتمام مراسم با عجله به کاخ بازمی‌گردد. گمان می‌کرد تاج گذاری‌اش روز زیباتری باشد. تا صبح با همان لباس سنگین بالای سر رزا می‌چرخد. خون دستش بند آمده بود و به طرز عجیبی زخم دستش همان ساعت بسته شده بود. نزدیک صبح وقتی همراه گونتر به اتاق بازمی‌گردد اول از همه نگاهش به سمت کتابخانه کشیده می‌شود. کتاب سرخ را برمی‌دارد و پاکت را بیرون می‌کشد. در میان خواندن نامه‌ی درون پاکت کم کم چشمانش باز شده و گویی جان دوباره می‌گیرد. گونتر از آن تغییر حال و سرحال شدن مارکوس متعجب جلو می‌رود و می‌گوید: - اون تو چی نوشته؟ مارکوس ناباور می‌خندد و می‌گوید: - باورم نمیشه! گونتر که بیشتر کنجکاو شده بود جلو می‌رود و می‌گوید: - چی رو؟ مارکوس کاغذ را به گونتر می‌دهد تا خودش بخواند. آن نامه در واقع یک دستورالعمل بود. در آیین گفته سده بود روح پاک پس از قربانی باید پشت مقبره‌ی باسیلیوس دفن شود. در آن دستورالعمل نوشته بود اگر روح پاک پس از پر شدن جام بیهوش شده و زخم دستش بسته شود می‌تواند به زندگی قبلی خود بازگردد و این نشانه‌ای است از طرف باسیلیوس و معنا و مفهوم آن این است که باسیلیوس او جانش را بخشیده! مارکوس همان موقع شنلش را برمی‌دارد و به سمت مقبره می‌رود تا از باسیلیوس سپاسگزاری کند. چند روزی همانطور رزا بیهوش بود‌. وقتی چشم باز می‌کند. اولین چیزی که می‌ببند چهره‌ی مارکوس است. مارکوس که تمام این چند روز را انتظار کشیده بود با دیدن چشمان باز رزا هل زده از روی صندلی بلند می‌شود و پشت هم می‌گوید: - رزا خوبی؟ صدای من رو می‌شنوی؟ رزا دست ب سرش می‌گیرد. احساس می‌کرد با پتک بر سرش می‌کوبند. مارکوس قصد داشت به محض به هوش آمدنش همه چیز را به او بگوید اما حال ناخوشش مانع می‌شود. تا شب بعد دوروتی دورش می‌چرخد و پرستاری‌اش را می‌کند تا سر حال شود. مارکوس نیمه‌های شب به اتاق انتهای راهرو رفته و رزا را با خود به تالار خانوادگی می‌برد. رزا این نرمش او را درک نمی‌کرد. چطور شد که در حضور دو آدمیزاد میان خوناشام‌ها آنقدر عادی شد؟ مارکوس تا صبح برای رزا حرف می‌زند و از ابتدا تا انتهای ماجرا را برایش تعریف می‌کند. رزا ابتدا گیج و سردرگم بود. کم کم سردرگمی‌اش به ناباوری و انکار تبدیل شد و در آخر اشک‌های حاصل از درد حقیقت صورتش را خیس کرد. مارکوس جلو می‌رود و دستان رزا را در دست می‌گیرد و با لبخندی گرم و صمیمانه می‌گوید: - میدونم عجیب و سخته ولی ... رزا به میان حرفش می‌پرد و با صدایی گرفته‌ می‌گوید: - الان دیگه هیچی نمی‌خوام بشنوم. می‌خوام تنها باشم. یک هفته طول می‌کشد تا رزا با حقایقی که رو شده بود کنار بیاید. در این مدت مارکوس به کارهای ناتمامش مشغول می‌شود اما تمام مدت گوشه‌ای از ذهنش نام رزا می‌درخشد. گرگ خاکستری را موقتا به جای فرهد می‌نشاند. آبراهوس را به خاطر خدمتی که کرد و نجات جان رزا عفو می‌کند. کنراد هم که هر کاری کرده بود اطاعت از فرهد بود پس فعلا او را نگه می‌دارد تا زمانی که فرهد درمان شود. به گرگینه‌های اسیر شده زمان توبه داده و هرکس که ابراز پشیمانی کرد تا با شرط و شروط بخشید و هر کس که لجاجت به خرج داد هم... راونر هم که بی‌هیچ حرف و بحثی به درک واصل می‌شود.
  18. پارت صد و چهل و یکم مارکوس می‌خواهد درمورد فرهد بگوید اما باسیلیوس پیش دستی می‌کند‌. - فرهد هم یه قربانیه، وقتی حالش خوب شد بهش یه فرصت دیگه بده! مارکوس متعجب به دنبال باسیلیوس دور خود می‌چرخد و می‌گوید: - بهش فرصت بدم؟ - بهش فرصت بده ولی ازش غافل نشو! سوالی در گلوی مارکوس گیر کرده بود. اصلا برای همین سوال همراه گونتر آمده بود. می‌دانست باسیلیوس از سؤالش اطلاع دارد اما منتظر است خود زبان باز کند. سر انجام تصمیم میگیرد قبل از رفتن باسیلیوس به جوابش برسد. - یه روح پاک دیگه از کجا پیدا کنم؟ - مگه نداری که می‌خوای یکی دیگه پیدا کنی؟ مارکوس شگفت‌زده می‌شود. رزا را که نمی‌توانست قربانی کند. او دختر عمه‌اش بود! باسیلیوس به سخن دل مارکوس پاسخ می‌دهد. - روح پاک دیگه‌ای برای تو نیست. قربانیش کن! مارکوس باور نمی‌کرد. صدای باسیلیوس خشک و جدی شده بود. او چطور قربانی‌اش می‌کرد؟ بعد از آن هرچه باسیلیوس را صدا می‌زند پاسخی دریافت نمی‌کند. با ذهنی درگیر مقبره را ترک می‌کنند. آبراهوس معجون ها را درست کرده و به خورد هر دوی آنها می‌دهد. او می‌گفت فرهد مدت زیادی باید تحت نظارتش باشد اما رزا با دوبار نوشیدن این معجون التیام خواهد یافت. خورشید طلوع کرده بود. مارکوس روی صندلی پشت میز تحریرش نشسته و در فکر بود. گونتر در می‌زند و وارد اتاق می‌شود. حدس می‌زد بیدار باشد. - مارکوس، به چی فکر می‌کنی؟ مارکوس خیره به دیوار مقابلش لب می‌زند: - چقدر همه چیز به هم پیچیده‌. گونتر به دیوار تکیه می‌دهد و دست به سینه می‌گوید: - به باسیلیوس اعتماد داری؟ مارکوس نگاه از دیوار می‌گیرد و با اخمی ظریف به گونتر نگاه می‌کند. - منظورت چیه؟ - داری یا نداری؟ فقط همین رو بگو. مارکوس نگاهش را پایین می‌کشد و آرام می‌گوید: - معلومه که دارم. - پس کاری که میگه رو انجام بده. راستی اون پاکتی که دفعه‌ی قبل گرفتی رو دوباره گذاشتم لای کتاب سرخ. مارکوس سر می‌چرخاند و به کتاب سرخ در کتابخانه نگاه می‌کند. به کل پاکت نامه را فراموش کرده بود. چه راز دیگری قرار بود فاش شود؟ قرار برگزاری ادامه‌ی مراسم را برای آخر هفته می‌گذارند. آخر هفته همه چیز از ادامه‌اش شروع می‌شود. مارکوس با لباس‌های تشريفاتی و شمشیر و نمادش در میدان اصلی حاضر می‌شود. لباس سفید روح پاک بالاخره بر تن رزا می‌نشیند. وقتی می‌خواهند رزا را ببرند دوروتی به دنبالش می‌دود و فریاد می‌زند: - کجا می‌بریدش؟ چیکارش دارید؟ صبر کنید. رزا تازه حالش خوب شده و هوش و حواسش سر جایش بازگشته بود. از جان خود نمی‌ترسید اما برای دوروتی نگران بود. شامه‌ی تیزش بو برده بود که خبرهایی هست. وقتی آن جمع کثیر خوناشام‌ها را می‌بیند لحظه‌ای قلبش می‌لرزد. رزا را وسط میدان می‌برند. در آن لباس سفید زیباتر شده و جنگل چشمانش خودنمایی می‌کرد. توماس به عنوان مسئول آیین مسئول قربانی نیز بود. دو نفر بازوان رزا را می‌گیرند و توماس با خنجر سلطنتی جلو می‌رود.
  19. پارت صد و چهلم لوکا را هم لبه پرتگاه پیدا می‌کنند. گویی قصد پریدن داشت که سربازان سر رسیدند. لوکا آن روز در چشمان بی‌اعتماد همسرش شکسته بود. در تالار تشریفات و در حضور همه سوگند یاد می‌کند که وفادار باشد و مارکوس هم با یک جمله او را می‌پذیرد: - باسیلیوس از نیت تو خبر داره. من تو رو می‌بخشم و از این به بعد جان تو در دست باسیلیوسه. با خودش قول و قرار بذار! گونتر خیلی زود تمام وسایل را فراهم می‌کند. تنها یک چیز می‌ماند. برگ پیچک سرخ... هرچه جنگل را زیر و رو می‌کند پیچک سرخ نمی‌یابد. شب در اتاق مارکوس نقشه جنگل را روی میز پهن کرده و تمام نقاط را بررسی می‌کنند. گونتر همه جا را گشته بود. مارکوس دستی بر نماد مقبره می‌کشد و می‌گوید: - می‌خوام دوباره برم مقبره. گونتر به طرح مقبره در نقشه نگاه می‌کند. ناگهان تصویر پرچین جلوی چشمانش جان می‌گیرد. - مارکوس پرچین! مارکوس چشم از نقشه می‌گیرد و به گونتر نگاه می‌کند. - پرچین؟ گونتر هیجان زده از صندلی بلند می‌شود و می‌گوید: - آره، پرچین برگ سرخ داشت. مارکوس هم از جا می‌پرد. گونتر راست می‌گفت. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ هر دو با هم به سمت مقبره راه می‌افتد. با احتیاط چند برگ از برگ‌های سرخش جدا می‌کنند تا برای آبراهوس ببرند. مارکوس دستی بر پیچک می‌کشد. هنوز برگ های زرد و بی‌حالش باقی بود. وارد مقبره می‌شوند و ادای احترام می‌کنند. گونتر عقب می‌رود و منتظر می‌ایستد تا مارکوس کارش تمام شود. مارکوس سعی می‌کند ارتباط بگیرد. نگران بود مثل دفعه‌ی قبل چند روز درگیر شود اما آن افکار را کنار می‌زند. این‌بار تنها صدای باسیلیوس در مقبره می‌پیچد: - مارکوس، پسرم. مارکوس چشم می‌گشاید و دور و اطرافش را می‌کاود اما کسی را نمی‌بیند. اینبار قرار بود تنها صدای او را بشنود. - سریع و پر قدرت انجامش دادی، خوشم اومد. مارکوس از تعریف باسیلیوس در پوست خود نمی‌گنجد. باسیلیوس ادامه می‌دهد: - و تو گونتر، در میدان رزم می‌درخشیدی. گونتر باورش نمی‌شد. ضربان قلبش ناگهان روی هزار رفته بود و دلش می‌خواست از شدت هیجان فریاد بزند. لحن و صدای باسیلیوس تغییر کرده و می‌گوید: - دخترم رو برگردوندید. مارکوس احساس می‌کرد رگه‌های از اندوه در صدایش بود. باسیلیوس حتما از حال او خبر داشت اما باید می‌گفت. - حالش خوب نیست، میگن مسموم شده. - آبراهوس می‌تونه کمکش کنه. هم به اون هم به فرهد.
  20. پارت صد و سی و نهم گونتر که می‌دانست چه می‌خواهد بگوید با چشم و ابرو با او حرف می‌زند. والریوس یک نگاهش به ایما و اشاره‌های گونتر بود و یک نگاهش به نگاه منتظر مارکوس. - بگو. والریوس گونتر را نادیده می‌گیرد و فقط به مارکوس نگاه می‌کند. - آم، خب، من فکر می‌کنم بد نباشه از آبراهوس استفاده کنیم. مارکوس از چهارچوب اتاق خارج می‌شود و درب را می‌بندد. - یعنی چی؟ والریوس مردد ادامه می‌دهد: - شاید بتونه تشخیص بده. مارکوس بر خلاف میل باطنی‌اش صدایی در درونش حرف والریوس را تایید می‌کند. آبراهوس را از زندان به تالار تشریفات می‌برند. مقابل مارکوس زانو می‌زند. فکر می‌کرد حکمش تعیین شده. وقتی ماجرا را می‌شنود اندکی فکر می‌کند و سپس می‌گوید: - باید ببینمش. آبراهوس را به اتاق رزا می‌برند. در چشمان رزا نگاه می‌کند. وقتی طولانی می‌شود گونتر به زبان می‌آید: - چی شد پس؟ آبراهوس پس از مکثی طولانی عصا زنان به سمت آنها که نزدیک درب به تماشا ایستاده بودند می‌رود و می‌گوید: - این‌ها اثر یه گل سمیه، ذهنش مسموم شده. روحش آلوده شده. آنقدر در معرض سم بوده که اشباع شده. مارکوس بی‌طاقت جلو می‌رود: - باید چیکار کنیم؟ - یه پادزهر براش درست می‌کنم. چند تا وسیله لازم دارم. باید اون گرگینه رو هم ببینم. آبراهوس را به زندان فرهد می‌برند. با دیدن فرهد بی‌درنگ می‌گوید: - کار این نیست! این خودش هم مسموم شده! - مسموم شده؟ آبراهوس به گونتر که این سوال را پرسیده بود نگاه می‌کند. متاسف سر تکان می‌دهد. - سم گل رو با یه چیز دیگه ترکیب کردن. مال الان هم نیست. چند سالی هست که تو بدنش و مغزش پخش شده! - یعنی ممکنه این رفتارهای جنون آمیزش بخاطر همین باشه؟ آبراهوس با حرکت سر و چشمانش حرف گونتر را تایید می‌کند. مارکوس گونتر را احضار کرده و مسئولیت تهیه لوازم آبراهوس را بر شانه‌ی او می‌گذارد. قبل از رفتن گونتر ناگهان چشمش به دست گونتر می‌افتد. - وایسا ببینم. گونتر که داشت از اتاق خارج می‌شد به عقب بازمی‌گردد. - بله؟ مارکوس بلند می‌شود و جلو می‌رود. - دستت چی شده؟ گونتر به دستی که با پارچه بسته بود نگاه می‌کند. - یادگاری مبارزه با کنراده! پنجه کشید سمت صورتم. دستم رو سپر کردم. بعدم یکم آفتاب خورد. مارکوس خیره به دست گونتر زمزمه می‌کند. - جور من رو کشیدی‌. - شاهزاده که به میدون نمیره. گونتر با خنده این جمله را می‌گوید و اتاق را ترک می‌کند اما مارکوس هنوز چشمش به دنبال او بود تا جایی که از مقابل نگاهش غیب شود.
  21. پارت صد و سی و هشتم وقتی چشم باز می‌کند دیگر خبر از آن جای تنگ و تاریک نبود. از جا بلند می‌شود و به اطراف نگاه می‌کند‌. روی یک تخت دو نفره خواب بود. آرام از تخت پایین می‌آید و در اتاق چرخی می‌زند. به سمت درب اتاق می‌رود. دست روی دستگیره در می‌گذارد اما قبل از آن که دستگیره را پایین بکشد درب باز می‌شود. رزا عقب می‌کشد، با دیدن مارکوس خشکش می‌زند. آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد. مارکوس از دیدن رزا نزدیک درب شگفت‌زده می‌شود. خوشحال به سمتش قدم برمی‌دارد اما رزا پشت تخت می‌دود و فریاد می‌زند: - نزدیک من نشو. مارکوس در جای خود خشک می‌شود. فراموش کرده بود او برای رزا منشأ ترس است. بی‌درنگ اتاق را ترک می‌کند. تنها به توماس می‌سپارد که دوروتی را پیش او ببرند. چند روزی بود که همه منتظر حکم او در مورد فرهد بودند. در این روزها چیزهای عجیبی می‌شنید. گونتر و توماس می‌گفتند رزا تمام زمان بیداری‌اش سراغ فرهد را می‌گیرد و آرام و قرار ندارد. هر بار می‌خواست خودش برود و ببیند مانعش می‌شدند. اما این‌بار دیگر به حرف هیچکس گوش نمی‌کرد و کسی نمی‌توانست مانعش شود. به سمت اتاق انتهای راهرو به راه می‌افتد. گونتر و توماس دورش می‌چرخند و از او می‌خواهند که بی‌خیالش شود اما گوشش بدهکار نبود. به محض باز کردن درب اتاق همان در چهارچوب خشکش می‌زند. رزا دور خود می‌چرخید و زیر لب حرف می‌زد. گویی جنون به او دست داده بود. دوروتی کلافه و با حالی زار دور رزا می‌چرخید و سعی می‌کرد او را آرام کند. مارکوس تنها لب می‌زند: - چی شده؟ گونتر متاسف زمزمه می‌کند: - معلوم نیست. انگار تو حال خودش نیست. مارکوس سر می‌چرخاند و به گونتر و توماس نگاه می‌کند. - یعنی چی؟ خب نمیشه که همینطوری به حال خودش رهاش کنیم. ما نباید بدونیم چشه که یه کاری کنیم؟ گونتر به چهارچوب درب تکیه می‌دهد، نفسش را فوت می‌کند و می‌گوید: - خب تو بگو چیکار کنیم؟ والریوس مدتی بود زیر گوش گونتر حرف می‌زد اما او اعتنایی نمی‌کرد. بهترین فرصت بود که اینجا حرفش را به گوش شاهزاده می‌رساند پس جلو می‌آید و به مسان حرف آن دو می‌پرد: - ببخشید، میتونم من یه چیزی بگم؟
  22. پارت صد و سی و هفتم بر ده ها نفر کنترل پیدا می‌کند اما هیچکدام هیچ چیز نمی‌دانستند. در نورد آنها تنها یک کلمه در ذهن داشت: "بی‌مصرف‌ها" کلافه نفر بعد را جلو می‌کشد‌. خودش بود! او دیده بود که کنراد رزا را به اتاقی در انتهای راهرو برده بود. همین هم خوب بود. او را رها کرده و به سمت راهروی عمارت می‌رود. هر چه دستگیره‌ی آخرین درب را پایین می‌کشد باز نمی‌شود. در نهایت با لگدی محکم در را می‌شکند و وارد اتاق می‌شود. دور تا دور اتاق چشم می‌گرداند اما کسی را نمی‌بیند. همراه والریوس تمام اتاق را زیر و رو می‌کنند. در نهایت کلافه و خسته، دست به کمر وسط اتاق می‌ایستد و دور و ورش را نگاه می‌کند. میز کنار دیوار نظرش را جلب‌ می‌کند. میز کج بود اما او مطمئن بود که به آن دست نزده‌اند. میز را کنار می‌کشد و دیوار پشتش را بررسی می‌کند. یک آجر برآمده را زیر دستش احساس می‌کند. سعی می‌کند آجر را بیرون بکشد اما نمی‌شود. آجر را آرام به داخل هل می‌‌دهد. آجر به داخل فرو می‌رود و زمین زیر پایشان می‌لرزد و دیوار حرکت می‌کند. با حرکت دیوار اتاقکی به اندازه‌ی یک کمد پدیدار می‌شود. رزا آنجا بود! روی زمین نشسته و زانوهایش را در آغوش گرفته بود و سر بر زانو نهاده بود. گونتر مقابل زانو می‌زند و تکانش می‌دهد و صدایش می‌زند اما جوابی نمی‌گیرد. چندبار تکانش می‌دهد تا بالاخره چشم باز کرده و سرش را بلند می‌کند اما کاملا گیج بود و هیچ درکی از اطرافش نداشت.
  23. پارت صد و سی و ششم فرهد از هر وسیله‌ای که دم دستش بود استفاده کرده و آن را به سمت گونتر پرتاب می‌کرد. گونتر در میان شمشیر زدن تنها یک جمله را تکرار می‌کرد: - فرهد بهتره که تسلیم بشی. فرهد اما غرورش اجازه نمی‌داد. در آخر وقتی عرصه را تنگ می‌بیند تبدیل به یک گرگ غول پیکر شده و به سمت تراس می‌دود. گونتر هم به دنبالش می‌دود اما قبل از آن که به او برسد فرهد از تراس پایین می‌پرد. گونتر بلافاصله به سمت خروجی عمارت می‌دود. فرهد را از دست نمی‌داد. فرهد به سمت جنگل می‌دود اما ناگهان یک خوناشام سر راهش سبز می‌شود. طولی نمی‌کشد که دور تا دورش را محاصره می‌کنند. گونتر نیز خود را به حلقه‌ی آنها می‌رساند. وارد حلقه می‌سود و با دیدن فرهد میان نفس نفس‌هایش لبخند می‌زند. - گفتم که بهتره تسلیم بشی. فرهد و کنراد حالا دست بسته آماده تقدیم به مارکوس بودند. حالا تنها یک چیز مانده بود، آن دو آدمیزاد. والریوس جلو می‌آید و زیر گوشش آرام می‌گوید: - اون دختره رو پیدا کردیم ولی روح پاک نیست! ابروهای گونتر سخت در هم گره می‌خورد. یعنی چه که نیست؟ سراغ دوروتی می‌رود. دوروتی در دل اعتراف می‌کند تا به حال هیچوقت از دیدن او آنقدر خوشحال نشده بود. - دوستت کجاست؟ خبر داری؟ دوروتی آه می‌کشد و غمگین پاسخ می‌دهد: - خیلی وقته فرهد از من جداش کرده. فقط یه بار دیدمش اونم خیلی تغییر کرده بود. - یعنی چی؟ - لباس‌هاش مثل اشراف‌زاده‌ها بود و کلی خدم و حشم داشت. به نظر راضی بود. نمی‌شناختمش. یه جور عجیبی بود! حرف‌های دوروتی را نمی‌فهمید. باید خودش می‌دید. همه‌ی عمارت فرهد را زیر و رو می‌کنند. خورشید طلوع کرده بود و آنها هنوز آنجا بودند. بیشتر گرگینه‌ها را در زندان‌های خودشان اسیر کرده بودند و کنترل شهر را به دست گرفته بودند. خوناشام ها به گروه‌های کوچک‌تر تقسیم شده و در هر قسمت از شهر که به دور از نور آفتاب بود ساکن شده بودند. گونتر دیگر طاقت نداشت. سراغ فرهد می‌رود و بی مقدمه می‌گوید: - رزا کجاست؟ فرهد که با دست و پایی بسته روی زمین نشسته بود تنها خنثی گونتر را تماشا می‌کند. گونتر بسیار کلافه و عصبی بود و دیگر صبرش لبریز شده بود با پا روی زمین ضرب می‌گیرد و دست به کمر به دیوار نکاه می‌کند. با دندان پوست لبش را می‌کشید و سعی در پیدا کردن آرامش خود داشت. برای بار دیگر از فرهد و کنراد سوال می‌کند: - رزا کجاست؟ وقتی باز هم هر دو بدون هیچ تغییری در حالتشان نگاهش می‌کنند کنترل خود را از دست می‌دهد و به سمت فرهد حمله می‌کند. احساس می‌کرد چشمانش به او فحش می‌دهد. یقه‌اش را می‌گیرد و کمی او را بالا می‌کشد و با مشت به سر و صورتش می‌کوبد. والریوس سریع جلو می‌رود و بازوهای گونتر را می‌گیرد و سعی می‌کند او را عقب بکشد. تا گونتر را از او جدا کند گونتر حسابی از خجالتش در می‌آید. وقتی فرهد سرش را بلند می‌کند صورتش تماما غرق در خون بود. گونتر سراغ نگهبانان طبقه‌ی دوم عمارت می‌رود. تک به تک آنها را بلند می‌کند و در چشم‌هایشان خیره می‌شود تا ذهن‌هایشان را بخواند.
  24. پارت صد و سی و پنجم ناگهان کنراد شمشیر به دست و با شتاب وارد اتاق می‌شود. رزا نگاهش که به شمشیر در دست کنراد می‌افتد دلش می‌لرزد. قطره‌ای خون روی تیغ براق شمشیر سر می‌خورد و پایین می‌رفت. بر صورتش هم خون پاچیده بود! فرهد باورش نمی‌شد به اینجا رسیده‌اند. قرار نبود این طور تمام شود. رزا را دست سربازی می‌سپارد تا او را به جای امنی برساند. رزا اما دستش را گرفته بود و پر بغض می‌گفت: - من تو رو تنها نمی‌ذارم. بیا با هم بریم. فرهد دست روی دستش می‌گذارد و سعی می‌کند قانعش کند. - من نمی‌تونم بیام. تو برو من خیالم راحت بشه. منم زود میام. رزا را به سختی از خود جدا می‌کند و می‌فرستد. نگرانی عجیبی در دلش نشسته بود که نکند این بار آخری باشد که آن جنگل سرسبز را می‌ببند. نگرانی؟ آری! حس عجیبی در دلش چرخ می‌زد که احتمالا نگرانی نام داشت. خنجر طلایی‌اش را از روی دیوار برمی‌دارد و از غلاف بیرون می‌کشد. گونتر به هر اتاق که می‌رسد درب را با لگد باز می‌کند. اتاق به اتاق به دنبال فرهد می‌گردد. کنراد از اتاق بیرون می‌آید وسط راهرو می‌ایستد و صدایش می‌زند: - دنبال من می‌گردی؟ گونتر به سمت صدا می‌چرخد. با دیدن کنراد که سینه سپر کرده و خود جلو آمده نیشخند می‌زند. لبخند کجش آتش به جان کنراد می‌اندازد و به سمت گونتر حمله‌ور می‌شود. تن به تن شمشیر می‌زنند. گونتر با یک حرکت شمشیر کنراد را زمین می‌زند. کنراد که خود را بی‌سلاح می‌بیند به گرگ درونش اجازه‌ی رخ‌نمایی می‌دهد و به سمت گونتر حمله می‌کند. گونتر نیز شمشیرش را روی زمین می‌اندازد. پنجه به پنجه با هم درگیر می‌شوند. گونتر او را به دیوار می‌کوبد اما کنراد عقب نمی‌نشیند. دوباره به سمت گونتر حمله کرده و اینبار او را کنار دیوار گیر می‌اندازد. به سمت سر و صورت گونتر پنجه می‌کشد. گونتر دست‌هایش را سپر صورتش کرده بود و آب دهانش بر روی نقابش می‌ریخت. پنجه‌های تیز کنراد دستکش گونتر را پاره کرده و دستش را می‌درد. گونتر از درد "آخ" از دهانش خارج می‌شود. گونتر خونش به جوش می‌آید، ناگهان انگار قدرت در بازویش چند برابر شده و چشمانش شعله‌ور می‌شود. در یک حرکت کنراد را هل می‌دهد و از دیوار فاصله می‌گیرد. بی‌وقفه او را می‌کوبد و دیگر به هیچ چیز توجه نمی‌کند. تنها لحظه‌ای به خود می‌آید که کنراد از روی نرده‌ها به طبقه‌ی پایین سقوط می‌کند. از بالا به گرگ پخش سده بر زمین نگاه می‌کند. سربازها دورش جمع شده بودند. بعد از آن نوبت فرهد بود. به اتاقی که کنراد از آن بیرون آمده بود نگاه می‌کند. درب اتاق باز بود. شمشیرش را برمی‌دارد و به سمت اتاق می‌رود. وارد اتاق می‌شود اما اتاق را خالی می‌یابد. زیر تخت، داخل کمد و تراس را می‌گردد اما اثری نمی‌یابد. نگاهش به سمت دری در گوشه‌ی اتاق کشیده می‌شود. به آن سمت می‌رود. دست روی دستگیره درب می‌گذارد. اندکی مکث می‌کند و سپس درب را با شدت باز می‌کند و داخل می‌شود. فرهد که پست درب اتاق پنهان شده بود ناگهان جلوی گونتر می‌پرد و به سمتش حمله می‌کند.
  25. پارت صد و سی و چهارم ارتش کنراد که هم غافلگیر شده بود و هم از تعداد زیاد سربازان مارکوس وحشت کرده بودند کنترل اوضاع را از دست داده و توان مدیریت را نداشتند. کنراد می‌خواست خود را به سربازانش برساند و خود کنترل میدان را در دست بگیرد اما وقتی سوار اسب می‌شود، قبل از آن که حرکت کند پیکی دیگر از راه می‌رسد با خبری شوم‌تر... گونتر توانسته بود بسیاری از سربازانش را اسیر کند و به زودی به سمت آنها می‌آمد... با شنیدن این خبر اسبش را رها کرده و به سمت عمارت می‌دود. خوناشام‌ها بر گرگینه‌ها می‌تاختند و قدرت نمایی می‌کردند. گونتر هدفش عمارت فرهد بود. چند تن از جنگاوران مورد اعتماد خود را جمع کرده و گروهی طلایی تشکیل داده بود. با گروهش بر دل میدان زده و دریای پر موجش را کنار می‌زد و جلو می‌رفت. هرکس سد راهش می‌شد را با بک ضربه کنار می‌زد. به تاخت به سمت فرهد می‌رفت. از فوج گربه‌های فرهد که عبور می‌کند با بیشترین سرعت به سمت عمارت فرهد حرکت می‌کنند. جز تعدادی زن و کودک در شهرشان نبود. هر کس آنها را می‌دید جیغ می‌کشید و فرار می‌کرد. مادران کودکان خود را به داخل خانه کشیده و در و پنجره‌ها را می‌بستند. گونتر قصد آسیب زدن نداشت. تنها با گروه نگهبانان عمارت درگیر می‌شد. جلوی عمارت نگهبان صف کشیده بودند. گونتر حوصله‌ی این شمشیربازی‌ها را نداشت. گروهی از سربازانش را از قبل هماهنگ کرده بود. با حرکت دستش سربازانش حمله می‌کنند و با نگهبانان فرهد درگیر می‌شوند. در میان هیاهوی شمشیر زدن آنها گونتر و یارانش به سمت درب عمارت می‌روند. گونتر خودش درب سنگین عمارت را هل می‌دهد و وارد می‌شود. از پله‌های عمارت گرگ‌ها پایین می‌جدیدند و بر سر و کول آنها می‌پریدند. دیگر شمشیر ها را کنار گذاشته و چنگ و دندان می‌جنگیدند. رزا از وحشت‌زده به سمت اتاق فرهد می‌دود. سراسیمه وارد اتاق می‌شود و خود را در آغوش فرهد می‌اندازد و ترسیده می‌گوید: - فرهد اینجا چخبره؟! باران به جنگل چشمانش زده بود و صورتش خیس از اشک بود. فرهد دست بر صورتش می‌کشد و اشک‌هایش را پاک می‌کند و پاسخ می‌دهد: - چیزی نیست تو نگران نباش.
  26. پارت صد و سی و سوم پس از رفتن آنها و دور شدنشان صندوق‌ها را تک به تک به چادر مهمات انتقال می‌دهند. گونتر تمام سردارانش را فرا می‌خواند و در جلسه‌ای سری و پنهانی برنامه‌ی حمله را هماهنگ می‌کنند. نیمه‌های شب هر سردار با یک صندوق به سمت سپاه خود می‌رود و شبانه و بی سر صدا نقاب‌ها را پخش می‌کنند. فقط قبل از رفتن گونتر یک سفارش دارد: - قصد ما درست کردم دریای خون نیست. تا جای ممکن کسی رو نکشید. فقط زمین گیرشون کنید. همه اسیر میشن تا بعد عالیجناب مارکوس در موردشون تصمیم گیری کنن. کنراد و فرهد هم که مال عالیجنابن، نذارید قرار کنن. درست است که نور خورشید کم و بیش اذیتشان می‌کرد اما آن‌ها از چند لحاظ برتری داشتند. اول آن که تعدادشان چند برابر بود. دوما آنها قرار بود گرگینه‌ها را غافلگیر کنند. و دیگر آن که آنها یکدل و متعهد بودند. تمام افراد فرهد با نظرات او موافق نبودند. تعداد زیادی از آنها خواهان صلح و آرامش بودند. چیزی که فرهد بویی از آن نبرده بود و در این سال‌ها همه جوره سعی بر برهم زدن روال عادی زندگی‌شان کرده بود. اندکی قبل از اولین پرتوی ضعیف خورشید عملیات آغاز می‌شود. گروهی از گرگینه‌ها که نگهبان شب بودند برای استراحت رفته بودند و گروهی دیگر جایگزین شده بود که تعداد کمتری داشت. کنراد که احتمال حمله در شب را می‌داد بیشتر نیروهایش را در شب خسته کرده بود. وقتی خوناشام‌ها از چند جهت به سمت سپاهیان کنراد یورش بردند همه غافلگیر شدند. آنها که شب را به پاسبانی گذرانده بودند در خواب سیر می‌کردند و هوش و حواس درست حسابی نداشتند. با حمله‌ی گونتر هر کس به سویی می‌دوید و به دنبال خنجر و شمشیر و کفشش بود! آنها که نگهبان روز هم بودند شوکه شده و به سختی سعی در مقاومت داشتند. بلافاصله خبر شبیخون خوناشام‌ها به گوش کنراد می‌رسد. کنراد باورش نمی‌شد. این امکان نداشت. وقتی خبر به فرهد می‌رسد لیوان قهوه از دستش بر روی میز می‌افتد. ابتدا با چشمانی گرد شده و ناباور به کنراد نگاه می‌کند و سپس مانند دیوانه‌ها می‌خندد. باورش نمی‌شد این‌طور غافلگیر شده‌اند.
  27. یک نوشته، نه حکم من؛ یک متن، نه حقیقت من؛ آنچه نوشتم، من نیستم؛ یک داستان، نه قضاوت من؛ نوشته‌ای بود، نه هویت من؛ یک خط، نه حکم زندگی من… امان از نگاه سطحی‌نگر.
  28. همه درباره‌ام حرف زدند، بی‌آن‌که حتی یک‌بار بپرسند چرا این‌طور شدم. از روی زخم‌هایم حکم دادند، اما هیچ‌کس نپرسید چه کسی این زخم‌ها را ساخت. من را به خاطر سکوت قضاوت کردند، غافل از این‌که فریادهایم سال‌هاست در گلویم دفن شده‌اند. گفتند سردم، بی‌احساس‌ام، ولی کسی ندید که اگر گرم می‌ماندم می‌سوختم. مرا متهم کردند به آن‌چه انتخابم نبود، به آن‌چه برای زنده ماندن شدم. قاضی‌ها زیاد بودند، اما حتی یکی‌شان جرئت نکرد جای من زندگی کند. و دردناک‌تر از همه این بود که من محکوم شدم نه به خاطر اشتباهم، بلکه به خاطر حقیقتی که طاقت شنیدنش را نداشتند.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...