رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت هشتم همیشه موقع حساس که باید یسریا رو ادب کنم، منو محدود می‌کرد! یقه یکیشونو محکم گرفتم و تو چشاش زل زدم و با التماس گفت: ـ خانوم، توروخدا ولم کن! اشتباه کردم... تو کی هستی؟ با پوزخند گفتم: ـ یبار دیگه ببینم که کسیو مسخره میکنین، این‌بار زبونتونو قفل میکنم، فهمیدین؟ رفیقش که به گریه افتاده بود گفت: ـ قول میدیم، شروین عذرخواهی کنم دیگه. رفیقش گفت: ـ نمی‌تونم پاهامو حرکت بدم! دوباره گردنبندم و تو دستم فشردم و جفتشون و بنا به حرف هاروت باز کردم. وگرنه می‌دونستم باید چه بلایی سر این دوتا خیارشور بیارم! بعد اینکه تونستن حرکت کنن، بهم نگاه کردن و پرسیدن: ـ خانوم تو کی هستی؟ قبل اینکه برگردم، گفتم: ـ کارما! بعدش کلاه سویشرتم و گذاشتم روی سرم و از دیدنشون محو شدم اما صداهاشونو می‌شنیدم. یکیشون با لکنت می‌گفت: ـ و...وای...د...دیدی؟؟ محو شد!!! رفیقش گفت: ـ بیا از اینجا دور شیم، فکر‌کنم جنی چیزی بود...بدو! بعدش با سرعت دو از اونجا دور شدن...
  3. پارت هفتم یک از اونا به رفیقش گفت: ـ دختره دیوونست! به چی توی دستش زل زده؟! خونم به جوش اومد، وایستادم و صداش زدم: ـ احمق جون! برگشتن به سمتم و پرونده ها رو بهشون نشون دادم و گفتم: ـ ایناهاش! اینکه شما کورین، دلیل نمیشه که من دیوونه باشم! دوتاشون باهم خندیدن و یکی از اونا گفت: ـ خدا بهت عقل درست درمون بده! واقعا آدما موجودات عجیب و قضاوت گری هستن! الان وقتش بود... گردنبند و گرفتم تو دستم و با خشم به جفتشون نگاه کردم. از نگاهم طوری ترسیده بودن که خنده هاشونو قورت دادن... رفتم سمتشون و اونا های عقب تر می‌رفتن. تا یجایی که تونستم با چشام کنترلشون کنم که نتونن حرکت کنن. اونی که مسخرم کرده بود با ترس و لرز به رفیقش گفت: ـ شروین چیشده؟؟ چرا نمی‌تونیم حرکت کنیم؟ رفیقش گفت: ـ داره بهمون نزدیک میشه، رنگ چشماشو!؟ رفتم یه قدمیشون، از ترس خودشونو خیس کرده بودن، دوباره صدای هاروت تو گوشم پیچید و گفت: ـ کارما کافیه!
  4. پارت ششم همین لحظه که داشتم کتمو تکون میدادم، حس کردم یه سری ورقه ریخت رو زمین. خم شدم و برداشتمشون. با دقت نگاه کردم و زیر لب گفتم: ـ وا! اینا دیگه چیه؟! یهو از گردنبند صدای هاروت بلند شد و گفت: ـ اینا پرونده آدماییه که باید بهشون سر بزنی کارما! سریع به آسمون نگاه کردم و با خنده گفتم: ـ مشتی رو زمینم ولکن ما نیستیا، دمت گرم! همین لحظه یه توپ افتاد پیش پام... به دور و برم نگاه کردم و فهمیدم تو یه پارک افتادم، با صدای پسر کوچولویی برگشتم سمتش: ـ آبجی توپ و برامون میندازی؟ نگاش کردم و با لبخند توپ و براش شوت کردم. باورم نمی‌شد ولی همینجور که در حال قدم زدن تو پارک بودم، صدای تمام آدمایی که اونجا نشسته بودن و می‌شنیدم. با کلافگی گوشم و گرفتم و گفتم: ـ خدایا الان من با این وضعیت چجوری تمرکز کنم و به کارام برسم؟! یه کاری کن با عقل آدمیزادی من جور دربیاید دیگه قربونت برم! همین لحظه صداها توی گوشم محو شد. داشتم پرونده ها رو نگاه می‌کردم که همین لحظه دو تا پسره با تعجب بهم نگاه کردم و در حال رد شدن از کنارم...
  5. امروز
  6. پارت ۵ آن شب را با نادر تا صبح بیدار ماندم. نمی خواست بخوابد. می‌گفت وقتی چشم‌هام بسته می‌شن، صدای کابل میاد. صدای زنجیر. گفتم: -تو برگشتی، این یعنی قوی بودی. ـ نادر: -نه، فقط زنده موندم. و گاهی زنده موندن، بدترین نوع مجازاته. نور صبح آرام از پنجره گذشت. نادر بلند شد. گفت: -بیا بریم، یه جایی هست که باید بری. یه چیزی باید ببینی. راه افتادیم. شهر هنوز نفس نکشیده بود. خیابونا خالی، مثل دل ما. رفتیم تا کوچه‌ای قدیمی، با دیوارهای کاهگلی. در خانه‌ای چوبی را زد. پیرزنی در را باز کرد. صورتش پرچین، ولی چشم‌هایش بیدار. ـ نادر: -خاله... منم. نادر. رفیق حمید. زن فقط نگاهش کرد. نه جیغ، نه اشک. آهسته گفت: -تو برگشتی... اما پسر من نه. ما را برد داخل. اتاقی پر از قاب عکس. عکس‌های حمید، کنار مادرش، در حیاط، با لباس بسیجی. روی یکی از قاب‌ها نوشته‌های با دست کودکان بود: «بابا، کی میای؟» نشست نادر. نفسش سنگین شده بود. ـ نادر: -خاله... من باید یه چیزی بگم. یه رازی که سالها تو دلمه. من چیزی نگفتم. حس می‌کردم فقط بشنوم. نادر گفت: -اون شب... اون عملیات... از قبل لو رفته بود. ما فکر می‌کردیم قراره غافلگیر کنیم، ولی عراقیا منتظر بودن. دقیقا با همون آرایش حمله‌مون. زن هیچ نگفت. لبخند تلخی زد. ـ زن: -یعنی خیانت؟ ـ نادر: -نمی‌دونم. ولی یه نفر بینمون بود. یه اسم... یه چهره... یکی که دوبار دیده بودمش. یه بار با اسم «کمیل»، یه بار «ابراهیم». لرزیدم. آن اسم برایم آشنا بود. ابراهیم را یک بار در مقر دیده بودم. مهربان آرام. اما حالا، فقط یک سایه مانده بود. زن فقط گفت: هر چی بود... بچه‌م با لبخند رفت. نذارید خاطره‌ش آلوده اشک شه. آن شب، من و نادر تا صبح نخوابیدیم. هیچکس گریه نکرد. اما چیزی در خاطره آن شب شکست. نه در قبر حمید، نه در دل مادرش؛ در «یقین ما» به عدالت.
  7. پارت ۴ باران نیامده بود، اما هوا بوی خیس می‌داد. شاید از خاک بود، یا شاید از دل خودم. چند شب گذشته بود و من هنوز ننوشته بودم که مهدی چطور نفس می‌کشید. فقط نوشته بودم که مرد. گویی مرگش را راحت‌تر از زندگی‌اش می‌شد نوشت. آن‌ها صدایم می‌زدند. خاطرات. هر شب، از پنجره، از گوشه‌های دیوار، از لای پرده‌ای که باد تکانش می‌داد. اسمها می‌آمدند و نمی‌رفتند. محمد. نادر. حمید. یکی‌یکی می‌نشستند روی میز، کنار کاغذها، و نگاه می‌کردند که چرا هنوز چیزی ننوشته‌ام. آن شب که شروع کردم، دست‌هایم بی‌اجازه می‌نوشتند. بدنم سرد بود، ولی کلمات می‌سوختند. نوشتم از محمد، از آخرین صبح، وقتی گفت: -دیشب خواب دیدم برمی‌گردیم، اما کسی منتظرم نیست. و بعد خندید. من خندیدم. و صبح شد. هیچ‌کس نگفت قرار است همان روز برنگردد. بعد، نادر آمد. نه در خواب، نه در خاطره. واقعی زنده. پشت در خانه ام. آن‌ها باهم ساکن بودند. من و او. هر دو مثل کسانی که یادشان رفته چطور باید بغل کنند. ـ نادر: -من برگشتم... نمی‌دونم چرا، نمی‌دونم چطوری... فقط زنده‌ام. چشمهایش رنگ نداشت. صدایش توی سینه‌اش مانده بود. نشستم روبه‌رویش. حرفی نمی‌آمد. فقط سکوت، و صدای چای که در استکان میریخت. ـ نادر: -تو نوشتی؟ از اون شب؟ از حمید؟ از ما؟ سری تکان دادم. ـ من: -نوشتم... ولی انگار چیزی کم بود. شاید تو. ساکت شد. فنجان را نگرفت. گفت: -من وقتی برگشتم، دنبال مادرم گشتم. قبرستان، ردیف ۲۷. تنها خوابیده. حتی نفهمیده برگشتم. چیزی ته گلویم ماند. نادر فقط خیره شد. گفت: -حمید رفت، چون من پوشش دادم. هنوز فکر می‌کنم تقصیر من بود. و بغض کرد، بیاشک. اینجوری مردها گریه می‌کنند.
  8. پارت ۳ آن زن دفترچه را بغل گرفته بود و بی‌صدا نگاه می‌کرد. دست‌هایش آرام می‌لرزید، ولی لب‌هایش محکم بسته بودند. باد لابه‌لای انارها می‌پیچید. بوی خاک نم‌خورده بالا می‌آمد. چیزی در سینه ام گیر کرده بود. آن‌ها داخل حیاط نشستند. او گفت: -مهدی از کودکی نوشتن رو دوست داشت. وقتی پدرش رفت، نوشتن شد رفیقش. هیچ‌چیز نمی‌گفتم. فقط سر تکان می‌دادم. گلویم میسوخت. زن گفت: -ازش برام زیاد نگفتی. زنده بود نه؟ وقتی اونجا بود... نفس میکشید؟ جوابی نداشتم که بدهم. فقط نگاهم روی خاک بود. دفترچه هنوز در آغوشش بود. مثل چیزی که دیگر نمی‌شود از دست داد. صدایش آهسته شد: «آگه زنده بود، حالا بیست و دو ساله بود... شاید هم بیشتر. صدای خنده‌ش هنوز توی حیاط می‌پیچه.» دلم نمیخواست بمانم. ولی پاهایم از جا تکان نمی‌خورد. آن شب، آن‌ها بی‌کلمه تا دم در رفتند. «ممنون که آوردیش.» گفت و در را بست. کوچه تاریک بود. از همان تاریکی‌ها که درشان صداها گم می‌شوند. کوله‌پشتم سبک‌تر شده بود، ولی نفسم سنگین‌تر بود. خیابان‌ها مثل قبلند، یا شاید من مثل قبل نبودم. خانه، ساکت بود. دیوارها ترک برداشته، پنجره‌ها. نشستم پشت میز. دفترچه‌ی خالی‌های برداشتم. هنوز چیزی ننوشته بودم. فقط نگاه می‌کردم. انگار می‌ترسیدم بنویسم، مبادا چیزی از مهدی کم شود. آن شب، خوابم نبرد. صدای مهدی توی گوشم بود. «تو باید بنویسی، مصطفی. چون اگر تو ننویسی، ما فراموش می‌شیم.» چراغ مطالعه را روشن کردم. کاغذ جلوی رویم روشن شد، ولی مغزم تاریک بود. انگار همه واژه‌ها لابه‌لای گلوله‌ها جا مانده بودند. با خطی لرزان، فقط یک جمله نوشتم: «ما که ماندیم، فقط باید بگویم.» و بعد، دستم بیاراده حرکت کرد. جمله‌ها مثل خاکریزها پشت هم نشستند. نامها، لحظه‌ها، نفس‌ها. صدای خندهٔ مهدی، نفس‌نفس‌زدن‌های محمد، سکوت‌های نادر. همه شان برگشتند. سحر شده بود که نفس راحتی کشیدم. چیزی از پایان ننوشته بودم، اما در دل آن سکوت، حس می‌کردم تازه دارم شروع می‌کنم... به نوشتن، به ماندن، به زنده‌ماندنشان.
  9. پارت ۲ از خاکریز که گذشتیم، آن‌ها دیگر حرف نمی‌زدند. سکوت مانند پرده‌ای سنگین بینمان افتاده بود. صدای گلوله‌ها مثل قبل نبود. دیگر صدای تق تق نمی‌آمد، فقط طبل می‌کوبید. در سینه‌مان. در سرمان. قلبم داشت از دهانم بیرون می زد. دستم هنوز دفترچه را محکم گرفته بود. مهدی جلوتر از من میرفت. همیشه همین بود. انگار مرگ را صدا می‌کرد، نه اینکه ازش بترسد. صدای وحشتناکی پیچید. زمین لرزید. من روی خاک افتادم. چشم که باز کردم، فقط دود بود و سکوت. صدا زدم: -مهدی؟ اما پاسخی نیامد. آن‌ها جسد تکه‌تکه‌اش را صبح آوردند. هنوز صورتش را نبسته بودند. لبخند زده بود . همان لبخند همیشگی‌اش، که مثل خودش ساکت بود. آن شب، تا صبح نشستم. نَخوابیدم. فقط دفترچه را ورق زدم. صدایش را میان خط‌ها می‌شنیدم. نوشته بود: -اگر من مردم، بقیه زنده بمانند. اگر برنگشتم، این نخل‌ها را مثل ما می‌سوزانند، اما ریشه‌شان هنوز هست. و اگر دفترچه‌ام به دست مادرم رسید، پسرش ترسو نبود؛ زودتر رفت. در خط آخر با دستخطی لرزان نوشته شده بود: -مصطفی، تو باید برگردی. دو سال گذشت تا جنگ تمام شد. یا شاید، ما تمام شدیم و جنگ ادامه پیدا کرد. در ذهن‌هایمان. در خواب ها. در شب‌هایی که صدای تیر نبود، اما گوشمان می‌شنید. وقتی برگشتم، کسی منتظرم نبود. نه مادرم، نه پدرم. فقط آن دفترچه، که توی کوله‌ام مانده بود و سنگین‌تر از یک جنازه بود. دو هفته بعد، آدرس خانه ای که مهدی در دفترچه اش نوشته بود را پیدا کردم خانه‌ای ساده، دیواری گلی، حیاطی با درخت انار.در زدم، زنی لاغر در را باز کرد. نگاهش پر از انتظار بود، اما حرفی نزد. فقط آهسته گفت: -تو دوستِ مهدی‌ای؟ و من فقط سرم را پایین انداختم. دفترچه را با دو دست به او دادم. او نشست روی پله. دفترچه را بغل گرفت. آرام بوسید. اشکش نریخت. گفت: -من هر شب خوابش رو می‌دیدم. می‌گفت یکی دفترچه‌شو میاره. و بعد سرش را بالا آورد. با صدایی که نرم‌تر از بغض بود گفت: -تو مصطفی ای؟ گیج شدم. پرسیدم: -از کجا...؟ لبخند زد. -مهدی همه‌ش از تو می‌نوشت. می‌گفت یه دوستی داره که مثل برادره. گفت اگر خودش نتونه، تو باید کتابو تموم کنی.
  10. پارت ۱ نمی‌دانم چند روز است که زنده‌ام. راستش دیگر زنده‌بودن هم برایم معنای روشنی ندارد. نه چیزی می‌خورم، نه می‌خوابم. فقط چشمهایم را باز نگاه میدارم، انگار منتظرم. منتظر چیزی که حتی نمی‌دانم چیست. من مصطفیام. بیست سالم هنوز نیست، اما وقتی به آینهٔ خاک‌گرفتهٔ سنگر نگاه می‌کنم، مردی را می‌بینم که چهل سال جنگیده است. جنگ... چه کلمهٔ کوتاه و بی‌رحمی. با چهار حرف، یک نسل را پیر می‌کند. وقتی آمدم جبهه، مادرم گریه نکرد. فقط گفت: -اگه برنگشتی، لااقل یه چیزی ازت بمونه. و من لبخند زدم. آن موقع فکر می‌کردم منظورش عکس است. یا شاید دست‌خطی، لباسی، چیزی. حالا میفهمم، منظورش خودِ من بود. دلش می‌خواست بخشی از من، هرقدر هم کوچک، برگردد. اولین بار که گلوله از کنار گوشم رد شد، نفهمیدم باید بترسم. فقط ایستادم. همه داد زدند: «بخواب زمین!» ولی من نگاه می‌کردم. دنبال چی بودم؟ شاید دنبال مرگ. شاید دنبال مهدی... مهدی همسنگرم بود. کوچکتر از من. اما انگار دلش بزرگتر بود. شبها برایمان شعر میخواند. از سهراب. از فروغ. از خرمشهر. می‌گفت: -می‌خوام بعد از جنگ یه کتاب بنویسم. پر از شعر و نخل و خون. همه میخندیدند. اما من باورش کردم. چون نگاهش با بقیه فرق داشت. در نگاهش مرگ نبود. فقط امید بود. مهدی همیشه یک دفترچه داشت. چرمی‌اش ترک‌خورده بود و خطش کمی کجوکوله، اما با حوصله می‌نوشت. شب‌ها که بقیه با صدای انفجار می‌خوابیدند، او چراغ کم‌سوی فانوس را روشن می‌کرد و آرام می‌نوشت. یک بار پرسیدم: -چی می‌نویسی؟ گفت: -برای روزی که نیستم. برای روزی که هیچ‌کس یادش نیست ما کی بودیم. آن شب، شب عملیات بود. همه‌چیز آخر می‌داد؛ بوی باروت، بوی ترس، بوی خداحافظی. حتی آسمان هم مثل ما زنده نبود. مهدی آمد کنارم نشست، دفترچه را داد دستم. گفت: -مصطفی... اگه برنگشتم، اینو برسون به مادرم. آدرسش تو صفحه آخره. دستم لرزید. گفتم: -خفه شو بابا. کی قراره برنگرده؟ لبخند زد. همیشه همینطور می‌خندید. تلخ، کوتاه، بیصدا.
  11. دیروز
  12. " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت تا پایان زمان دانشگاه که حدودا ۹ ساعت به طول انجامید نه جیزل و نه مائل هیچ‌کدام حتی کوچک‌ترین حرفی نزدند. هر دو فقط در سکوت به دنبال یکدیگر از این کلاس به آن کلاس می‌رفتند و برای چند لحظه نیز در حیاط نشستند اما با شنیدن صدای خنده‌ی کسانی که دور و اطرافشان نشسته بودند و اشاره‌های طاقت فرسای آن‌ها، دیگر به سوی حیاط نرفتند. تا پایان روز نیز نتوانست جکسون را ببیند زیرا گویی آنقدر سرش شلوغ بود که نتوانسته بود به دیدنش بیاید. این را از یکی از استادها شنیده بود. چند باری مائل می‌خواست آن جو سنگین را که میان خودش و جیزل به وجود آمده بود، از بین ببرد اما نمی‌خواست او احساس معذب بودن بکند، برای همین سکوت کرد و چیزی نگفت. در مقابل او، جیزل با خود فکر می‌کرد بهتر است با او سخن نگوید زیرا شاید او نیز می‌خواست برود با دوستان چندین و چند ساله‌اش و جیزل را مورد تمسخر قرار بدهد. چرا باید در کنار او می‌ماند؟ او تازه امروز او را شناخته بود. از آشنایی آن‌ها هنوز حتی یک روز هم نگذشته بود، پس چرا باید با او بماند؟ اویی که به قول دیگران از روستا آمده بود و حتی شاید بوی گوسفند نیز می‌داد! هنگامی که با جکسون درون درشکه نشسته و به سوی خانه حرکت کردند‌، جکسون به‌خاطر اینکه نتوانسته بود به دیدنش بیاید عذرخواهی کرد. - ببخشید که نتوانستم به دیدنت بیایم اما... مکثی کرد. کمی خم شد تا بتواند درست چهره‌ی او را ببیند. - مطمئنی که حالت خوب است؟ جیزل سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. نمی‌خواست جکسون متوجه بشود که او را مورد تمسخر قرار داده‌اند. - خوب هستم، چرا این را می‌پرسی؟ جکسون با ابروهای بالا رفته و چشمان ریز شده آنقدر به او خیره شد که مجبور شد سرش را پایین بی‌اندازد. آنقدر در زندگی‌اش دروغ نگفته بود که هنگام دروغ گفتن همه متوجه می‌شدند. پس باید دروغ دیگری می‌گفت تا فکر کند حرف قبلی‌اش دروغ و حرفی که اکنون می‌زند، راست است. - درست است حالم خوب نیست. امروز زیاد خسته شده‌ام‌. بالاخره اولین روز دانشگاه بوده و همه چیز برایم تازگی داشت. جکسون سری تکان داد. - با اینکه هنوز هم قانع نشده‌ام اما حرفت را قبول می‌کنم. جیزل سری تکان داد. جکسون کج شد و رو به او نشست. - گیلاس، سعی نکن روزی به من دروغ بگویی یا چیزی را مخفی کنی، اگر کمکی می‌خواستی می‌دانی که من همیشه در کنارت هستم، درست است؟ جیزل لبخندی زد‌. - معلوم است، نگران چه هستی؟ امروز آنقدر دروغ گفته بود که حسابش از دستش در رفته بود. پس از آن حرف‌هایشان تا زمانی که به خانه برسند، از درشکه خارج شوند و به سوی اتاق‌هایشان بروند با یکدیگر صحبت نکردند. هنگامی که جلوی درب اتاق‌هایشان ایستاند، خاحافظی کوتاهی کردند. جیزل وارد اتاقش شد و جکسون نیز وارد اتاق خودش که روبه‌روی اتاق جیزل قرار داشت، شد. پس از کمی درس خواندن برای فردا، دفتر خاطراتش را برداشت، روی تخت‌اش نشست و با برداشتن قلمی شروع به نوشتن هر چیزی کرد که بعد از خارج شدن از سِن مَلو برایش اتفاق افتاده بود. این کار تقریبا تا نیمه‌های شب طول کشیده بود. بعد از آن بر روی تخت دراز کشیده و آنقدر خسته بود که پس از چند لحظه کاملا بیهوش شده بود.
  13. " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و نه دلیل این تغییر رفتار یک‌باره‌ی آن‌ها را متوجه نمی‌شد. - چه شده؟ یکی از پسران که کمی دورتر از همه ایستاده بود، گفت: - در سِن مَلو زندگی می‌کردی؟ سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. یکی از دختران پرسید. - حتما گوسفند هم داشتید؟ - بله، من آن‌ها را به دشت می‌بردم. با گفتن این حرف یه یک‌باره صداهای خنده در دور و اطرافش بلند شد. با تعجب نگاهش را میان آن‌ها چرخاند‌. به غیر از مائل همه در حال خندیدن بودند. - چه ش... هنوز حرفش تمام نشده بود که یکی از دختران گفت: - چگونه کسی مانند تو که از سِن مَلو آمده‌ای و گوسفندان را به دشت می‌بردی با جکسون دوست شده است؟ آن هم شخصی مانند تو که حتی مقام بالایی هم ندارد. پوزخندی زد و همانطور که دست به سینه سر تا پایش را برانداز می‌کرد، ادامه داد: - تا کنون در روستا بزرگ شده‌ای؟ افکار روستایی، لباس‌های روستایی... مکثی کرد. دماغش را بالا آورد و بویی کشید. - حتی بوی روستایی! با گفتن این حرف دوباره همه شروع به خندیدن کردند. یکی دیگر از دختران که میان گروهی از پسران نشسته بود، گفت: - بوی گوسفندان را احساس می‌کنید؟ دیگری گفت: - از او فاصله بگیرید تا به شما نیز سرایت نکرده است. بعد از این حرف همه با تمسخر، همانطور که می‌خندیدند چندین قدم عقب رفتند و سر جایشان نشستند. تا زمانی که کلاس شروع بشود و پروفسور بعدی وارد کلاس شود می‌توانست صدای آن‌ها را بشنود که چه درباره‌اش می‌گویند. می‌توانست ببیند که همه با پوزخند به او خیره شده‌اند. پروفسور که وارد کلاس شد همه ساکت شدند. تا پایان کلاس نه او و نه مائل هیچ نگفتند و فقط در سکوت بر سر جایشان نشستند. اما او جسمش آنجا بود و روحش دوباره در سیاهی افکارش پنهان شده بود. با آمدن آن‌ها به سویش و شروع کردن آن‌ها به صحبت، با خود فکر کرده بود که آن‌ها واقعا انسان‌های خوبی هستند اما دوباره اشتباه کرده بود. مگر خودش انتخاب کرده بود که در روستا زندگی کند؟ با اینکه حتی خودش هم انتخاب نکرده بود، مشکلی نمی‌دید که در روستا زندگی کند. اگر مردمش را فاکتور می‌گرفت حتی دلش نمی‌خواست از آنجا بیرون بیاید. تا کنون در زندگی‌اش هنگامی که به شهرهای فرانسه می‌رفت دیده بود که درباره‌ی روستایی بودنش او را مسخره می‌کردند و همیشه باعث آزار او می‌شدند. از انسان‌هایی که مردم را به‌خاطر زندگی در روستاها مسخره می‌کردند متنفر بود. مگر خودشان از کجا آمده بودند که این‌گونه رفتار می‌کردند؟ مگر مکانی که در آن به دنیا می‌آیی و زندگی می‌کنی آنقدر مهم است؟ نه! بلکه مهم نیست در کجا زندگی کنی مهم این است که آنقدر شعور در آنجا وجود داشته باشد که نیایی و دیگران را این‌گونه، به‌خاطر زندگی در روستا مسخره کنی. اشک درون چشمانش حلقه زده بود، اما اجازه نداد آن‌ها روی صورتش بریزند. نباید خودش را در مقابل آن‌ها ضعیف نشان می‌داد. او کسی بود که توانسته بود سال‌ها با خانواده‌اش و اطرافیانش بجنگد، اکنون اجازه نمی‌داد بخاطر یک مشت انسان تازه به دوران رسیده خُرد شود و فرو بریزد.
  14. " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و هشت - دوست جدید پیدا کرده‌ای؟ پیشرفت خوبی داشتی. و سپس آرام طوری که فقط خود جیزل صدایش را بشنود، گفت: - مطمئنی سالم است؟ جیزل با شنیدن این حرف و نگاه کردن به صورت خشک شده‌ی مائل که به جکسون خیره شده بود، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. پس از چند ثانیه دست از خندیدن کشید و محکم ضربه‌ای به بازوی جکسون کوبید. - هی، بس کن شاید صدایت را بشنود. جکسون ادایی برایش در آورد و شانه‌ای بالا انداخت. - من باید بروم، کارهایی دارم که باید انجام بدهم و بعد به کلاس دیگرم میروم، بعد به دیدنت می‌آیم. جیزل سری تکان داد و جکسون از درب کلاس خارج شد. با خارج شدن او و برگشت به سوی مائل تازه فهمید که در تمام مدت کلاس در سکوت فرو رفته و همه به او خیره شده بودند. با تعجب و تردید، همانطور که چهره‌ی همه را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشت، با صدای آرامی که به دلیل سکوت در کلاس می‌پیچید، گفت: - چه شده؟ با این حرف او به یک‌باره گویی بمبی در کلاس منفجر شده باشد، همه‌ی حاظرین در کلاس به سوی او حمله‌ور شدند و یکی پس از دیگری سوالات متفاوتی از او می‌پرسیدند. تقریبا دور تا دورش پر شده بود از انسان‌های متفاوت که هر کدام با لبخندهایی مضحک در حال پرسیدن سوال از او بودند. - چگونه با یکدیگر آشنا شده‌اید؟ - چه رابطه‌ای با یکدیگر دارید؟ - چند وقت است همدیگر را میشناسید؟ - کجا با هم آشنا شده‌اید؟ آنقدر سر و صداهای مختلفی شنیده بود که سر درد گرفته بود. چند دختری که روبه‌روی او نشسته بودند با چهره‌هایی مضحک از او می‌پرسیدند: - می‌شود درباره‌ی او چیزهایی به ما بگویی؟ قول می‌دهیم کسی متوجه نشود. پوزخندی به آن‌ها زد. یکی از آن‌ها همانی بود که تا چند لحظه‌ی پیش می‌گفت چرا باید با او آشنا بشود و اکنون روبه‌روی‌اش نشسته بود‌. مائل در حالی که سعی می‌کرد از میان دختران و پسرانی که دور و اطرافشان جمع شده بودند روزنه‌ای پیدا کند تا نفس بکشد، گفت: - حداقل تک به تک صحبت کنید، سرمان درد گرفت. با این حرف او سکوتی در کلاس به پا شد. این دفعه چیزهای مزخرفشان را تک به تک می‌پرسیدند و او نیز با جواب‌های کوتاه آن‌ها را از سرش باز می‌کرد. - چند وقت است که یکدیگر را می‌شناسید؟ - مدت زیادی نیست. نفر بعد پرسید. - چگونه آنقدر با او صمیمی شده‌ای که این‌گونه با او رفتار می‌کنی؟ - ما با هم زندگی می‌کنیم پس خیلی صمیمی هستیم. یکی از دختران هین بلندی کشید. - شما با جکسون و مادر ایزابلا در خانه‌شان زندگی می‌کنید؟ جیزل سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. - چطور با او آشنا شدی؟ لبخندی به مائل که این را پرسیده بود، زد. دهانش را باز کرد تا توضیح بدهد. دختران و پسرانی که دور و اطرافشان ایستاده بودند کمی نزدیک شدند تا صدای او را واضح‌تر بشنوند. - برای مدت زمان زیادی پدر او را می‌شناختم و به یکدیگر خیلی نزدیک بودیم. هنگامی که از سِن مَلو به اینجا آمدم... با خارج شدن این کلمات از دهانش، کسانی که تا کنون با ذوق و شوق به حرف‌هایش گوش می‌دادند، چهره‌های‌شان در هم رفت. به سرعت آن دایره‌ی بزرگی که اطراف او به وجود آمده بود از هم گسیخته شد و هر کسی گوشه‌ای از کلاس نشست. جیزل متعجب به آنها خیره شده بود. دلیل این کارشان را متوجه نمی‌شد و فقط با تعجب به آنها نگاه می‌کرد.
  15. " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و هفت مائل سرفه‌ای کرد تا صدایش را صاف کند و سپس اشاره‌ای به او کرد و رو به بقیه گفت: - ایشان که می‌بیند بعد از ما وارد کلاس شد و گویی کسی را نمی‌شناسد، می‌خواهم با او آشنا شوید. به یک‌باره صداهای مختلفی از دور و اطراف بلند شد. - چرا باید بخواهیم با او دوست شویم؟ - او کیست؟ - محض رضای خدا، باز دوست جدید پیدا کرده‌ای؟ - چه حوصله‌ای برای شناختن افراد جدید داری. - لطفا بنشین و سکوت کن. هر کدام چیزی می‌گفت و آنقدر صداهایشان در یکدیگر پیچیده بود که نمی‌توانست متوجه بشود چه می‌گویند و فقط بعضی از آن‌ها را می‌شنید اما همین هم برایش عجیب بود. او چه تصوری از آن‌ها داشت و در حقیقت چه از آب در آمدند. او با خود فکر می‌کرد، همه مانند لیدیا و دوستانش که به خانه‌ی مادر ایزابلا آمده بودند در این شهر انسان‌های مهربانی هستند و مشتاق این بودند که با او دوست شوند، اما اکنون خلافش ثابت شده بود‌. چگونه با خود این فکر بچه‌گانه را کرده بود؟ با خود فکر می‌کرد همه در این شهر یک نفر هستند؟ مائل همانطور که چینی به دماغش داده بود بر سر جایش نشست. - ولشان کن، مهم نیست. جیزل لبخندی مصنوعی زد و سری تکان داد. - می‌توانم یک سوال بپرسم؟ مائل سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و منتظر به او خیره شد. - منظورت از اینکه گفتی من دیرتر از شما به کلاس آمدم، چه بود؟ - به‌خاطر این گفتم زیرا ما از سال پیش همه در یک مکتب درس می‌خواندیم و همان موقع در دانشگاه ثبت‌نام کردیم اما از آن جایی که مشخص است تو بعد از ما و از طریق آزمون ورودی وارد دانشگاه شده‌ای. جیزل سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد. مائل دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که با دیدن شخصی که وارد کلاس شد، سکوت کرد. با دیدن او تند و تند با آرنج‌اش به شکم جیزل کوبید. - آنجا را ببین..‌.آنجا را ببین! جیزل سرش را بلند کرد و به جایی که او اشاره می‌کرد، نگاه کرد. با دیدن جکسون دستی برایش بلند کرد تا او را ببیند. مائل با دیدن او که دستش را بلند کرده بود به سرعت دستش را گرفت و پایین آورد. - هی، دیوانه شده‌ای؟ چرا دستت را برای جکسون چارلز بلند می‌کنی؟ با تعجب پرسید. - چرا نباید چنین کاری بکنم؟ مائل کمی به عقب برگشت و با حالت سوالی و چشمانی که در آن‌ها یک " مگر دیوانه شده‌ای " خاصی موج می‌زد، گفت: - نکند نمی‌دانی؟ او ارشد همه‌ی ما در این دانشگاه است. بهترین فردی که می‌توانی در دانشگاه پیدا کنی، جکسون جارلز است. از طرفی او هیچکس را در دانشگاه نمی‌شناسد ولی برعکس او، همه او را می‌شناسند. نمی‌دانم اکنون چرا باید به کلاس ما وارد شود؟ با شنیدن این تعریف‌ها از جکسون، جیزل دوباره به او خیره شد تا مطمئن بشود درباره‌ی او سخن می‌گوید. مگر میشد؟ تا کنون جیزل فکر می‌کرد جکسون در دانشگاه دوستان زیادی داشته باشد. مستقیم به او خیره شده بود که جکسون برگشت و بالاخره او را دید‌. با دیدن او دستی برایش تکان داد و به سویش آمد. - فکر می‌کردم هنوز در کلاس قبلی باشی، چقدر زود کلاس‌ها را پیدا کردی. جیزل پاسخ داد. - من پیدا نکردم، مائل پیدا کرد. جکسون سوالی پرسید. - مائل؟ جیزل اشاره‌ای به مائل که جفتش نشسته بود و در سکوت با نگاهی شیفته جکسون را برانداز می‌کرد و هر چند ثانیه‌ای یک‌بار نیز نگاهش را بین آن دو می‌گرداند، کرد.
  16. " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و شش بعد از اتمام نام‌ها، بلافاصله از جایش بلند شد و تا زمانی که آهنگ زنگ دانشگاه به صدا در بیاید یک بند و بدون توقف درباره‌ی درسی که آن را " جامعه " می‌خواند، توضیح داد. هنگامی که زنگ به صدا در آمد. پروفسور هوگو همانطور که وسایل‌اش را جمع می‌کرد، گفت: - هر چه که تا کنون به شما گفتم پیش زمینه‌ای برای این درس بود، جلسه‌ی بعد درس را شروع می‌کنیم. از پشت میز بلند شد و به سوی در رفت. قبل از آنکه از کلاس خارج شود به سوی آن‌ها برگشت. - بهتر است قبل از ورود به کلاس من درس را مرور کرده باشید، در غیر این صورت بیرون از کلاس می‌مانید. همه یک صدا چشم بلندی گفتند و پروفسور هوگو از کلاس بیرون رفت. با خارج شدن او بدون نگاه به دور و اطرافش مشغول جمع کردن وسایلش شد. بعد از برداشتن قلم و مرکب‌اش و گرفتن کیف در دستش می‌خواست از کلاس خارج شود که دوباره صدای آن پسر بلند شد. - پس نام‌ات جیزل است؟ به سوی او برگشت. اکنون که بلند شده بود می‌توانست متوجه بشود که چقدر از حد عادی، بلند تر بود. در آن حد که باید سرش را برای نگاه کردن به صورت‌اش کمی خم می‌کرد. سرش را بالا برد تا او را ببیند. - بله! پشتش را به او کرد و به سوی درب کلاس رفت و از آن خارج شد اما چیزی نگذشت که او دوباره در کنارش ایستاده بود. - من در اینجا دوستان زیادی دارم، می‌توانیم با هم به دیدن آن‌ها برویم. با شنیدن این حرف ایستاد و به سوی او برگشت. مضطرب به او خیره شده بود. این پسر باعث نمی‌شو احساس بدی داشته باشد اما فکر به دیدن آدم‌های جدید هم مو بر تنش سیخ می‌کرد. از طرفی بعد از جکسون، او دومین پسری بود که تا کنون با او به خوبی صحبت کرده بود. با ایستادن او، مائل که تا کنون لبخند به لب داشت به یک‌باره لبخند از روی لبانش پاک شد. با نگاهی که ترس در آن مشهود بود با صدایی که کمی از حد معمول بلندتر بود، گفت: - البته اگر بخواهی، من تو را مجبور نکردم. جیزل با تعجبی که به‌خاطر عکس‌العمل او بود و چشمانی گرد، با صدایی آرام پاسخ داد: - نه، چرا باید چنین فکری کنم؟ با شنیدن پاسخ او مائل نفس راحتی کشید. همانطور که شروع به حرکت می‌کرد و به سوی کلاس بعدی می‌رفت، جیزل را نیز به دنبال خود کشید. - آخر بعضی اوقات کسانی که می‌خواهم با آن‌ها دوست بشوم فکر می‌کنند از این دوستی قصد دیگری دارم... مکثی کرد. به سوی او برگشت و همانطور که لب‌هایش را جمع می‌کرد، ابرویی بالا انداخت. دوباره به راه افتاد و نگاهش را از او گرفت. - اما به غیر از دوستی قصد دیگری ندارم. فقط چون انسان اجتماعی هستم نباید مرا قضاوت کنند، درست است؟ دوباره به سوی او برگشت. جیزل که می‌دانست او برگشته است تا رضایت او را بابت این حرف‌اش بشنود، به سرعت سری تکان داد. - درست است! مائل وارد کلاسی شد و جیزل نیز پشت سرش رفت. مائل گفت: - کلاس بعدی در این اتاق برگذار می‌شود. هر دو رفتند و در کنار یکدیگر نشستند. مائل همانطور که وسایلش را درست می‌کرد و سرش را تا ته در کیف‌اش فرو کرده بود، گفت: - قبل از اینکه بیایی من تقریبا با همه‌ی کلاس دوست شده‌ام، بگذار تا آن‌ها را نیز با تو آشنا کنم. سپس از جایش بلند شد و با صدای بلندی فریاد زد. - دوستان! کلاس که تا کنون پر بود از سر و صداهای مختلف به یک‌باره در سکوت فرو رفته و همه با تعجب به او خیره شده‌اند. یکی از دختران پرسید. - چه‌شده؟
  17. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من باید دور، تاریک و بی‌معنی باشد - شاید اصلاً من ستاره نداشته‌ام. - بوف کور
  18. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    مگر نشنیدی که سخن راست از شمشیر برنده‌تر است؟ - پروین دختر ساسانی
  19. پارت پنجم با شادی پریدم و گفتم: ـ قبوله. هاروت از دور گردنش، گردنبند دایره‌ایی شکل به رنگ آبی فیروزه ‌ایی درآورد و رو به من گفت: ـ بیا جلو! رفتم جلو و گردنبند و گذاشت تو گردنم و گفت: ـ از طریق این میتونی از نیروهای استفاده کنی و با من در ارتباط باشی، هیچوقت از کردند درش نیار! به پلاک دایره‌ایی شکلش نگاهی کردم و گفتم: ـ ایول بابا! اما این که خیلی گندست هاروت ؛ موقع خوابم درش نیارم؟ هاروت با چشم غره و کمی عصبانیت گفت: ـ کارما!! فهمیدم که باز زیادی حرف زدم و گفتم: ـ باشه ببخشید! دیگه چیزی نمیگم. خب کی قراره برم؟ هاروت بهم نگاهی و کرد و بعد رو کرد به سمت بالا و با کمی مکث گفت: ـ همین حالا! تا رفتم سوال بپرسم، زیر لب یه چیزی گفت و یهو زمین زیر پام خالی شد و پرت شدم.... محکم خوردم به زمین و گفتم: ـ آخ، فکر کنم پام شکست! وقتی به خودم اومدم، در کمال تعجب دیدم که اصلا دردی ندارم، به پاهام نگاه کردم و فهمیدم که خداروشکر سالمن... سریع بلند شدم و لباسمو از خاک تکوندم و رو به آسمون گفتم: ـ دمت گرم مشتی، بدن مقاومی بهم دادی!
  20. Mahsa_zbp4

    متن‌های صادق هدایت!

    کاغذ و مداد را برداشتم، می‌خواهم بنویسم، نمی‌دانم چه؟ یا اینکه مطلبی ندارم و یا از بس که زیاد است نمی‌توانم بنویسم. اینهم خودش بدبختی است! - زنده بگور
  21. " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و پنج با وارد شدن به کلاس با جمعیت عظیمی از دختران و پسران مختلف مواجه شد. نگاهش را دور تا دور اتاق بزرگی که در مقابلش بود گرداند. حدود چهل نیمکت دو نفره در اتاق قرار داشت که با آن‌ها چهار ردیفِ ده نیمکتی درست کرده بودند. یک تخته سیاه بزرگ نیز جلویشان بود که با خط درشتی روی آن نوشته شده بود: - " ورودتان را به دانشگاه ناپلئون بناپارت تبریک عرض می‌کنیم " روی دیوارها نیز چندین نقشه از فرانسه، اروپا، آسیا و کره‌ی زمین قرار داشت. به غیر از آن نقشه‌ها چندین پوستر دیگر نیز کنارشان روی دیوار چسبانده بودند. تقریبا همه‌ی نیمکت‌ها پر شده و فقط یک فضای خالی مانده بود. یک نیمکت خالی در ردیف دوم، نیمکت یکی مانده به آخر، یک جای خالی داشت. به سوی نیمکت رفت و روی آن نشست. خیالش از این بابت راحت بود که هیچکس به او توجه نمی‌کند اما با شنیدن صدایی از کنارش، بدنش به لرزه افتاد. دستی جلوی‌اش دراز شد. با ترس کمی خود را کنار کشید. به یاد پسران دهکده افتاده بود که چقدر او را اذیت کرده بودند و او را مورد حملات خود قرار داده بودند. - سلام، من مائل هستم، از دیدنت خوشحالم. با شنیدن صدای آرام او کمی به سویش برگشت. پسر قد بلندی در کنارش نشسته بود. صورت کشیده‌ای داشت و لبخند بزرگی روی صورتش جا خوش کرده بود. با برگشتن جیزل به سویش و دیدن نشان روی سینه‌اش، دستش را که تا کنون جلوی او دراز کرده بود عقب کشید و جلوی دهانش گرفت. - باورم نمی‌شود، تو، ممتاز هستی؟ آن هم در سال اول؟ تو واقعا شگفت‌انگیزی! جیزل لبخندی از سر آسودگی زد. مثل اینکه قرار نبود آن رفتارهای دهکده دوباره تکرار شود. مائل دوباره به حالت عادی‌اش بازگشت. - نگفتی، نام تو چیست؟ با استرس دهانش را باز کرد تا پاسخ بدهد. - نام من جی... اما با ورود استاد به کلاس دیگر نتوانست حرف خود را ادامه بدهد. فردی قد بلند با موهای مشکی که کلاهی روی آن‌ها گذاشته بود، وارد کلاس شد. قد او آنقدر بلند بود که جیزل مجبور میشد برای دیدن چهره‌ی رنگ پریده‌اش، سرش را آنقدر بلند کند که گردنش ممکن بود هر لحظه بشکند. مرد وارد شد و همان‌طور که عینک گردِ روی چشمانش را صاف می‌کرد، با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد. - اول از هر چیز، اکنون به شما می‌گویم که بعدا نگویید نگفته بودم! مکثی کرد. با قدم‌هایی آرام شروع به راه رفتن میان میزها کرد. - من مانند دیگر استادها نیستم که بخواهم اگر درس نخواندید، دیر به کلاس آمدید، تکالیف‌تان را انجام نداده بودید یا در بحث‌ها و گفت‌وگو‌ها شرکت نکرده بودید به شما نمره‌ی اضافه‌ای بدهم. در این کلاس باید هر چیزی را به شما می‌گویم یادداشت کنید زیرا از کوچک‌ترین آن‌ها نیز آزمون‌های جداگانه‌ای می‌گیرم. مکثی کرد و در سکوت به چهره‌ی تک‌تک‌شان نیم نگاهی انداخت تا تاثیرات حرف‌هایش را درون چهره‌ی آن‌ها ببیند وَ هنگامی که متوجه شد همه با ترس و دلهره به او خیره شده‌اند، با لبخند رضایت بخشی به سمت تخته رفت. همانطور که نوشته‌ی روی تخته را پاک می‌کرد، گفت: - من پروفسور گابریل هوگو هستم. این را گفت و نامش را روی تخته با دست خط زیبایی نوشت. - شما می‌توانید مرا پروفسور هوگو صدا کنید. بچه‌ها سری به نشانه‌ی تایید تکان دادند و همگی یک صدا چشم بلندی گفتند. پروفسور بعد از معرفی خودش، مشغول خواندن نام دانشجوها شد تا ببیند چه کسی در کلاس حاظر است. هنگام خواندن نام دانشجوها سرش را کاملا با پایین انداخته بود و با دقت کارش را انجام می‌داد اما همین که به نام جیزل رسید، سرش را بلند کرد و با دقت و چشمان ریز شده به او خیره شد. - جیزل کلارک؟ جیزل دستش را بلند کرد و با صدای بلندی پاسخ داد. - حاظر هستم پروفسور! پروفسور هوگو همانطور که با دقت او را برانداز می‌کرد به او گفت: - آن نشان ممتاز است که بر لباست زده‌ای؟ جیزل سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. - بله استاد! پروفسور هوگو سری تکان داد. همانطور که با چشمانی ریز در حال برنداز کردن او بود دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول خواندن نام بچه‌ها شد.
  22. " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و چهار لیدیا به سرعت با لبخند بزرگی که روی لبش بود به سوی او دوید، جلوی او ایستاد و دستانش را درون دست گرفت‌. - خیلی خوشحال هستم که تو را امروز در اینجا دیدم، حالت چطور است؟ لبخندی به او زد. - من هم خوشحالم، حالم خوب است بسیار ممنونم. لیدیا شانه‌ای بالا انداخت. - از آن روزی که تو را در آزمون ورودی دیدم نگرانت بودم. با خود گفتم شاید آزمون را قبول نشده‌ای که برای ثبت نام نیامده‌ای. - اوه، آم... من برای ثبت نام نیامدم، کارهای ثبت نام را جکسون برایم انجام داد. با شنیدن نام جکسون، لیدیا اخمی روی صورتش شکل گرفت اما به سرعت آن را پس زد و دوباره لبخندی زد که کاملا مشخص بود مصنوعی است. - جکسون برایت انجام داد؟ چه خوب! مکثی کرد. جیزل پرسید. - راستی آن روز تو در آزمون ورودی چکار می‌کردی؟ لیدیا ابرویی بالا انداخت. - من دختر مدیر این دانشگاه هستم برای همین برای کمک به او آمده بودم. زیرا من یک پایه از تو بالاتر هستم و پارسال وارد دانشگاه شده‌ام، برای همین می‌توانم این‌گونه کارها را انجام بدهم. جیزل سری تکان داد‌، می‌خواست چیزی به او بگوید اما با گرفته شدن دستش توسط کسی از پشت، نتوانست دهانش را باز کند. به عقب کشیده شد. سرش را بلند کرد و به جکسون که دستش را کشیده بود، نگاه کرد. ابروهایش را در هم کشیده بود و با صدای آرامی که مشخص بود می‌خواهد فقط خودشان آن را بشنوند، به او گفت: - بیا برویم چیزی نمانده که کلاس‌ها شروع شوند. جیزل دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید. - اما دارم با لیدیا حرف می... جکسون نگذاشت حرف او کامل شود. - خودم این را می‌بینم و نمی‌خواهم این مکالمه ادامه داشته باشد. صدای جکسون آنقدر آرام و خش‌دار شده بود که جیزل با تعجب به او خیره شد. - خوب هستی؟ جکسون بدون اینکه چیزی بگوید یا عکس العملی نشان بدهد فقط با چشمانی نافذ به او خیره شده بود. با اینکه سردی بیش از حدی درون چشمانش مشاهده می‌کرد اما می‌توانست غم را در ته آن‌ها ببیند که در سکوت فریاد می‌کشیدند. نمی‌دانست چه بگوید یا چه کاری انجام بدهد اما اکنون بهترین تصمیم این بود که به حرف او گوش بدهد و با او برود. به سمت لیدیا برگشت. - متاسفم لیدیا باید بروم، امروز اولین روزی است که به دانشگاه آمده‌ام و نمی‌خواهم دیر به کلاس برسم، خدانگهدار. پس از این حرف بدون توجه به لیدیا که اشک درون چشمانش حلقه زده بود و بدون حرکت سر جایش ایستاده بود، به سمت سالن حرکت کرده و وارد سالن شدند. تعداد زیادی از دانشجویان نیز درون راه‌رو ایستاده بودند یا روی لبه‌های آن نیم بیضی‌ها نشسته بودند و مشغول خواندن چیزهای مختلف بودند. هر دو وارد طبقه اول دانشگاه شدند. جکسون که تا کنون جلوتر از او راه می‌رفت، به سویش برگشت. لبخندی روی لب داشت. در دل پوزخندی زد. این مصنوعی‌ترین لبخندی بود که تا کنون دیده بود. - من باید به کلاس دیگری بروم اما کلاس تو اینجا است. سپس به کلاسی که کنارشان قرار داشت اشاره کرد. جیزل سری تکان داد. - باشد، بعد از کلاس شاید به کتابخانه رفتم اگر می‌خواهی می‌توانی به آنجا بیایی. جکسون سری تکان داد و به سوی کلاس دیگری رفت، او نیز وارد همان کلاسی که جکسون به آن اشاره کرده بود، شد.
  23. " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و سه با استرس دستش را به لباسش بند کرده بود و تلاش می‌کرد با نفس‌های عمیق، ریتم نفس‌هایش را به حالت عادی برگرداند تا شاید کمی ضربان قلبش آرام بگیرد. امروز بالاخره زمان آن فرا رسیده بود که تحصیلش در دانشگاه را شروع کند. هوا آنقدر سرد شده بود که حتی احساس می‌کرد مغزش نیز قندیل بسته است. در راه آمدن به دانشگاه جکسون به او گفته بود که فقط خودش باشد و نگذارد کسی روی آن تاثیر بگذارد، این‌گونه می‌تواند اوقات خوشی داشته باشد و او نیز قبول کرده بود. اکنون نیز جلوی درب دانشگاه منتظر بود تا جکسون بیاید و با هم به دانشگاه بروند. جکسون به همراه درشکه‌چی که با آن به اینجا آمده بودند مشغول صحبت بود تا هر چه سریع‌تر برود و مادر ایزابلا را نیز به آرایشگاه ببرد زیرا قرار بود عصر به مهمانی برود. جیزل کمی پالتویش را محکم‌تر گرفت و جلوی آن را بست. باد خیلی سردی می‌وزید و دستانش یخ زده بودند. از دیروز باریدن برف شروع شده بود و هنوز هم ادامه داشت. برف آرام آرام روی موهای پرپشتش که روی شانه‌هایش رها شده بودند، می‌ریخت. پس از چند لحظه صحبت، درشکه‌چی به راه افتاد و جکسون نیز به سوی او آمد. با دیدن او که از سرما به خود می‌لرزید، لبخندی زد. - آماده‌ای؟ شانه‌ای بالا انداخت و با چشمانی پر از اضطراب به او نگاه کرد. - فکر نمی‌کنم، اما بهتر است هر چه زودتر برویم زیرا شاید کلاس‌ها شروع بشوند. جکسون لبخندی زد. - با اینکه می‌دانم آنقدر استرس داری که شاید به سختی حرکت کنی اما باز هم دلت می‌خواهد زودتر به کلاس‌ها برسی، تو واقعا آدم جالبی هستی! جیزل لبخند کوچکی که به زور روی لبش آمده بود، به او زد. هر دو به سوی دانشگاه به راه افتادند و از ورودی، وارد شدند. هنگامی که بیرون از دانشگاه ایستاده بود، آنقدر دور بود که نمی‌توانست درون حیاط را ببیند اما اکنون با وارد شدن به حیاط بالاخره توانست منشا آن صداهایی که می‌شنید را با چشم ببیند. دختران و پسران زیادی در حیاط حظور داشتند. آنقدر تعدادشان زیاد بود که برای لحظه‌ای کاملا گیج شده بود. تا کنون چنین جمعیتی را ندیده بود که در یک مکان قرار بگیرند. البته که به دور از ذهن نبود زیرا او در یک دهکده‌ی کوچک زندگی می‌کرد. هر کدام از افرادی که درون حیاط بودند مشغول انجام کاری متفاوت بودند. یک گروه بزرگ که افراد آن بیشتر از پنجاه نفر بودند در یک گوشه‌ی حیاط در کنار یکدیگر ایستاده بودند که جکسون به او گفت آن‌ها درست مانند خود او، سال اولی هستند. می‌خواست کنار آن‌ها بایستد که جکسون گفت نیازی نیست و فقط با خود او وارد سالن شود. چند نفری هم به گروه‌های سه، چهار، پنج یا حتی گروه‌هایی که تعدادشان به ده نفر نیز می‌رسید تقسیم شده بودند و روی نیمکت‌ها نشسته و مشغول گفت‌گو و خنده بودند. افرادی نیز دو نفره یا تنها در گوشه‌ و کنار حیاط قرار داشتند و مشغول انجام کارهای خودشان بودند. با استرس بند کیفش را محکم‌تر در دست گرفت. از سویی از دیدن آن همه دختر و پسر ترسیده بود و از سوی دیگر نیز خوشحال بود که مانند مردم دهکده، عجیب و غریب به او خیره نمی‌شوند. نگاهش را بین دختران و پسران می‌گرداند. دخترها همه لباس‌هایشان مانند خود او بود اما پسرها کت و شلوار قهوه‌ای رنگی به همراه یک پیراهن سفید پوشیده بودند. پسرها موهایشان را به بالا شانه زده بودند و دخترها نیز موهایشان را بالای سرشان جمع کرده و کلاهشان را نیز کج روی آن‌ها قرار داده بودند. تقریبا تنها کسی ‌که موهایش‌اش در آن لحظه باز بود، خود او بود. با دقت به آنها نگاه کرد. به غیر از جکسون و خود او فقط چند نفر دیگر آن نشان طلایی را روی سینه‌هایشان داشتند. همانطور که به جلو حرکت می‌کردند، جکسون آرام گفت: - هیچکدام نمی‌دانند که تو از دهکده‌ای از هومه‌ی فرانسه به اینجا آمده‌ای، به آنها نگفتم زیرا فکر می‌کردم اینطور راحت‌تر باشی. کمی مکث کرد و به جیزل نگاه کرد. - اگر خودت می‌خواستی می‌توانی به آنها بگویی. جیزل شانه‌ای بالا انداخت. - نه، این‌گونه راحت‌تر هستم. جکسون سری تکان داد و چیزی نگفت. پشت سر جکسون حرکت می‌کرد که با شنیدن نام‌اش از زبان کسی سر جایش ایستاد. چه کسی می‌توانست او را در میان این افراد بشناسد؟ با تردید به سوی صدا برگشت که با دیدن لیدیا تردیدش به تعجب تغییر یافت.
  24. " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و دو جیزل از جلوی در کنار رفت و به سوی اتاق بازگشت. جکسون نیز در اتاق را بست و به سوی یکی از صندلی‌های اتاق رفت و روی آن نشست. متوجه شده بود که جیزل با اینکه چیزی نمی‌گوید و آرام جلوی‌اش نشسته است اما اوقات خوبی ندارد، زیرا سرش را پایین انداخته بود و به جلوی پای‌اش خیره شده و در فکر غرق بود. - چه شده؟ جیزل که گویی از افکارش بیرون افتاده باشد، سردرگم به او نگاه کرد. - چه؟ - می‌گویم اتفاقی افتاده است؟ جیزل همانطور که سردرگم به اطرافش خیره شده بود، شانه‌ای بالا انداخت. - نه، فقط کمی نگرانم! - برای چه نگرانی؟ جیزل به سوی‌اش برگشت و همانطور که نگاه‌اش هنوز به زمین خیره مانده بود، پاسخ او را داد. - حالم بسیار خوب است زیرا بالاخره به دانشگاه می‌روم اما، نگرانی‌ام بخاطر این است که نتوانم از پس آن بر بیایم. جکسون ابرو در هم کشید. - چرا نتوانی؟ جیزل شانه‌ای بالا انداخت. کف دستانش را پشت سرش روی تخت گذاشت و وزنش را روی آنها خالی کرد. - من تا کنون در یک دهکده‌ی کوچک درس خوانده‌ام، آن هم نه درس خواندنی به شکل عادی! از دبستان به بعد در کلاس‌های درس من تنها دختری بودم که در کلاس‌ها حضور داشت و همین باعث میشد در مدرسه مورد تمسخر دیگران واقع شوم. حتی بیرون از مدرسه، در محیط دهکده و حتی خانه نیز مورد تمسخر دیگران بودم، برای همین نگرانم که نتوانم از پس دانشگاهی به این بزرگی با تعداد زیادی انسان بر بیایم. مکثی کرد. صاف نشست و به سرعت شروع به اطلاح کردن حرف‌های خودش کرد. - البته که مردم اینجا کاملا با مردم سِن مَلو فرق دارند. در اینجا کسی دیگری را به تمسخر نمی‌گیرد و همه با یکدیگر با مهربانی رفتار می‌کنند. در اینجا مهم نیست که از یک خانواده‌ی ثروتمند باشی یا یک خانواده‌ی فقیر با تو به یک شکل رفتار می‌شود... مکثی کرد. سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: - البته که نگرانی اصلی‌ام خودم هستم که نتوانم با آن‌ها کنار بیایم. نگرانم که حتی اگر آن‌ها با من کنار بیایند که می‌آیند، زیرا انسان‌های خوبی هستند، من نتوانم مانند آن‌ها خوب باشم! جکسون در سکوت، با دقت به حرف‌هایش گوش می‌داد. با خود فکر می‌کرد، این نگرانی‌ها برای دختری مانند او کاملا طبیعی است. کسی که از کودکی با محدود شدن بزرگ شده باشد باید این افکار در سرش پیچ و تاب بخورند. او مانند پرنده‌ای که در قفس زندانی شده باشد و به غیر از کارهایی که کسانی که بیرون از قفس هستند و به دستور می‌دهند نمی‌تواند انجام بدهد در میان افکار پوسیده‌ی آن‌ها زندانی شده بود و آزادی‌اش از او سلب شده بود. کسی که آزادی نداشته باشد حتی افکار خودش را انتخاب کند و همه چیز به او القا بشود مانند یک مرده‌ی متحرک است که کم‌کم خودش نیز می‌پذیرد که آزادی واقعی همین در بند بودن دیگران است‌. فکر می‌کنند آزادی یعنی اینکه دیگران برایت تصمیم بگیرند، بگویند چگونه فکر کنی، چگونه رفتار کنی، چگونه لباس بپوشی، چگونه صحبت کنی و... این‌گونه پس از مدتی اگر کسی نزد آن فرد در بند دم از آزادی بزند، آن فرد به او می‌گوید: - آزادی؟ آزادی‌ای بالاتر از این می‌خواهی؟ در نظر جکسون، این همان مرگ تدریجی بود. البته که جیزل توانسته بود جانی در بدنش بدمد و از آن بند فرار کند اما همان بند و آزادی‌های سلب شده باعث شده بود که اکنون او این‌گونه فکر کند. - چرا با خود این فکرها را می‌کنی؟ شاید خودت ندادنی ولی تو بهتر از آن هستی که بخواهی آنقدر خودت را بد ببینی که فکر کنی برای بقیه کافی نیستی. به نظرم آنقدر خوب هستی که بتوانی دوستان زیادی پیدا کنی و تنها نباشی. از جایش بلند شد و به سوی او رفت. دستش را روی شانه‌اش قرار داد و فشار ریزی به آن وارد کرد. - نگران نباش فقط یادت باشد تو کسی هستی که می‌توانی از پس همه چیز بر بیایی. جیزل سرش را بلند کرد و نگاهی به او انداخت. لبخندی به چشمان سبز مهربانش زد. - امیدوارم آن‌گونه که می‌گویی باشم! ***
  25. " مادمازل جیزل " ~ پارت پنجاه و یک صبح در حالی از خواب بیدار شده بود که صدای جکسون را از بیرون می‌شنید که او را صدا میزد تا در را باز کند. به سرعت از جایش بلند شده و درب را برایش باز کرده بود. جکسون با یک جعبه‌ی بزرگ روبه‌روی‌اش ایستاد. با ابرو به جعبه اشاره کرد و گفت: - لباست آماده است. با شنیدن این حرف، به یک‌باره چشمانش که از شدت خواب هنوز روی یکدیگر افتاده بودند کاملا باز شدند. با ذوق به سوی جعبه دوید و آن را از دست جکسون بیرون کشید. سریع وارد اتاق شد و درب را به روی جکسون بست. جکسون، مات و مبهوت بدون اینکه از جایش تکان بخورد، همانطور جلوی در ایستاده بود. می‌خواست حرکت کند و به سوی اتاقش برود که صدای جیزل را شنید. - جایی نروی تا لباسم را عوض کنم. شانه‌ای بالا انداخت و همانجا جلوی در ایستاد. جیزل، درون اتاق به سرعت لباس را از درون جعبه بیرون کشید. با دیدن آن هین بلندی کشید. آنقدر به چشمش زیبا آمده بود که نمی‌خواست از آن چشم بردارد. به سرعت آن را با لباس خواب‌اش تعویض کرد. جلوی آیینه ایستاد و درون آن لباس به خودش خیره شد. پیراهن قهوه‌ای رنگ چهارخانه‌ای بود که بلندی آن تا روی کمرش می‌رسید. رنگ لباس کاملا با پوست‌ سبزه‌ی روشن‌اش هم‌خوانی داشت. آستین‌های لباس بلند بودند و پایین آن‌ها روی مچ دست‌اش با کشی بسته میشد. یک دامن قهوه‌ای رنگ تیره نیز درون جعبه قرار داشت که بلندی آن تا روی قوزک پایش می‌رسید. جلیقه‌ی مشکی رنگ آستین حلقه‌ایی نیز درون جعبه قرار داشت که روی لباس قرار می گرفت. سمت راست جلیقه یک نشان طلایی رنگ به شکل عقاب قرار داشت. جکسون به او گفته بود که این نماد، نشان دانشگاه است و فقط افراد ممتاز آن را روی جلیقه‌ها و کت‌هایشان دارند. کلاه مشکی‌ای نیز به همراه لباس بود که آن را روی سرش گذاشت. کلاه‌اش کوچک بود و فقط قسمتی از سرش را می‌پوشاند. جکسون گفته بود که اکنون دیگر دانشجوها می‌توانند این کلاه را به سر نکنند ولی برای اویی که سال اولی بود که دانشگاه می‌رفت، این قانون صدق نمی‌کرد و باید آن کلاه را روی سرش می‌گذاشت. یک جفت کفش قهوه‌ای رنگ که پاشنه‌های سه سانتی داشتند نیز درون جعبه بود، آن‌ها را نیز به پا کرد و سپس جلوی آیینه ایستاد. لبخندی به خودش زد. آنقدر با آن لباس‌ها زیبا شده بود که دلش نمی‌خواست چشم از خودش بردارد. می‌خواست جکسون را صدا کند تا به داخل بیاید اما حتی زبان‌اش هم نمی‌چرخید‌. بغض گلویش را گرفته بود و اشک درون چشمانش حلقه زده بود. لباسی که آرزوی‌اش را داشت اکنون در تنش بود و جلوی آیینه به خودش نگاه می‌کرد. زیباترین صحنه‌ای که می‌توانست در تمام عمرش ببیند و خود را در آن تصور کند، به واقعیت پیوسته بود. قطره‌ای اشک از چشمانش سرازیر شد و روی گونه‌اش افتاد. با شنیدن صدای جکسون که از پشت در به گوش می‌رسید به سرعت اشک‌هایش را پاک کرد و او را به داخل دعوت کرد. - چه شد؟ حداقل صدایی از خودت تولید کن بدانم زنده‌ای یا نه. - زنده‌ام، بیا داخل! در باز شد و جکسون وارد اتاق شد. با دیدن او همان جلوی در ایستاد و به او خیره شد. لب‌هایش را جمع کرده بود و با دقت او را برنداز می‌کرد. جیزل چرخی زد تا بتواند بهتر لباس را ببیند. - چطور است؟ جکسون شانه‌ای بالا انداخت. - لباس خوبی است اما صاحب‌اش را نمی‌دانم. جیزل هینی کشید و با غضب به سوی او رفت، مشت آرامی به بازویش زد. - بی‌ادب، معلوم است که صاحب خوبی دارد. جکسون با دیدن چهره‌ی خشم‌آلود او خنده‌ای کرد. - می‌دانم، می‌دانم خونسرد باش.
  26. پارت سوم قانون شماره چهار: کارما حق نداره که عاشق بشه و کسیو عاشق خودش کنه. بعد از حرفاش بهم نگاه کرد و گفت دستاشو بست و گفت: ـ خب سوالی نداری؟ با ناراحتی گفتم: ـ ولی اینکه خیلی نامردیه! حالا که انسان شدم حداقل بزار خودم تصمیم بگیرم. هاروت با جدیت نگام کرد و گفت: ـ اینقدر شیطنت نکن کارما! تو برای تفریح نمیری! باید بری و ماموریتی که بهت داده شده رو به انجام برسونی! پوزخند زدم و گفتم: ـ خدایا حالا که تو جسم یه دختر به این خوشگلی خلقم کردی، نمی‌شد بزاری هم من بقیه رو ببینم و هم اونا منو ببینن؟ همیشه آرزوم بود یبار انسان شدن و تجربه کنم... مثل انسان ها برم بازار، برم دانشگاه، رفیق داشته باشم و تو حین حرف زدنم یهو یه باد شدیدی وزید که باعث شد پرت بشم کنار تخته سنگ...بعد چند دقیقه همه چیز دوباره عادی شد. بلند شدم و رفتم سمت هاروت و دستم و گذاشتم جلوی دهنم و گفتم: ـ غلط کردم بابا، اصلا من کی باشم که رو حرف فرشته‌ی نگهبان خدا حرف بزنم؟! چشم هر چی تو بگی. هاروت خندید و گفت: ـ تجربش می‌کنی! با تعجب پرسیدم: ـ چی رو؟ گفت: ـ همینارو‌ که آرزو کردی! منتها اگه زیاده روی کنید و بخوای قوانین و دور بزنی، من مجبور بشم نیروهات و محدود کنم کارما!
  27. پارت دوم قبلا وقتی در قالب یک جسم نبودم، نور یا تاریکی اونقدر اذیتم نمی‌کرد اما الان فکر کنم این حالم به خاطر انسان شدنمه. هنوزم تو پوست خودم نمی‌گنجیدم که قراره برم رو زمین و یه ماموریت مهم و انجام بدم! دوباره داشتم به لباسام و موهام دست می‌کشیدم که هاروت شروع به حرف زدن کرد: ـ از امروز تو در قالب این جسمی که از طرف خداوند بهت داده شده، روی کره زمین بعنوان کارما قرار می‌گیری و بعد از اینکه ماموریت خودتو انجام دادی در ورژن اصلی خودت به آسمان برمی‌گردی کارما. با ناراحتی پرسیدم: ـ یعنی نمیشه که تا ابد انسان بمونم؟! هاروت خودشو به نشنیدن زد و دوتا کف دستشو باز کرد، از تو دستاش نورهای ریز سبز رنگی شروع به تشعشع کردن. هاروت گفت: ـ کارما قوانینی هست که باید اونا رو انجام بدی. بجز اسامی که بهت داده می‌شه، هیچ انسانی نباید تو رو ببینه! گردنبندی که بهت داده میشه از آشکال بودن جسمت محافظت می‌کنه اما نباید تحت هیچ شرایطی شیطونی کنی و بخوای یجوری ظاهر بشی که همه ببینند وگرنه جریمه می‌شوی! قانون شماره دو: تو حق داری بعنوان کارما هر چیزی که صلاح می‌دونی برای تنبیه بنده خدایی که دل این اسامی رو شکستن انجام بدی و محدودیتی نداری! هر تنبیهی جز مرگ! قانون شماره سه: اسامی که بهت داده میشه، میتونن کاری که تو با کسی که دلشون و شکستن کردی و ببینن تا هم عبرت بگیرن و هم دلشون آروم بشه!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...