تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
بعضی اوقات قلبم درد زیادی رو تحمل میکنه که حقش نیست! من به تک تک رفتارها نگاه میکنم... به جزئی ترین نگاه ها، لحن ها و حرف ها فکر میکنم.... به احساسات پشت کلمات فکر میکنم...به خصوصیات آدم ها فکر میکنم و وقتی میخوام حرفی بزنم، چهل بار قبلش فکر میکنم که تو جملهایی که میخوام بگم کلمه ایی نباشه که باعث بشه طرف مقابلم ناراحت بشه! اما... آدمایی که سر راهم قرار میگیرن یکی از یکی بدتر . بیرحمترن...بنظرم واقعا این روزا باید از آدمایی که براشون مهم نیست که حرفا و رفتارشون چه احساسی توی طرف مقابلشان ایجاد میکنه باید ترسید! من خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که خوبی و مهربونی بین آدما از بین رفته و این واقعا قلبمو به درد میاره:))
-
درخواست ناظر برای رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا
S.Tagizadeh پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
درود عزیزم رسیدگی خواهد شد -
درخواست ناظر برای رمان پارادوکس سرخ | سید علی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
S.Tagizadeh پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
درود وقت بخیر لطفو لینک رمانتون رو ارسال کنید - امروز
-
درخواست کاور رمان بازگشت آلفا| سایه مولوی عضو هاگوارتز
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اینم عکس جلد -
درخواست کاور رمان بازگشت آلفا| سایه مولوی عضو هاگوارتز
سایه مولوی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست طراحی کاور دارم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با تعجب چشم گشاد کردم، اینها دیگر که بودند؟! از کدام دختر حرف میزدند؟! - میدونی اگه اون دختر رو پیدا نکنیم رئیس سرمون رو میبُره و خونمون رو جای نوشابه سَر میکشه؟! - وای نه! من نمیخوام بمیرم. شخص دیگر غرید: - پس اگه نمیخواهی بمیریم باید اون دختر یا جنازهاش رو هرجور شده پیدا کنیم و به قلعه برش گردونیم. به وضوح لرزیدن اندام ظریف لونا را احساس میکردم و کمکم داشت برایم روشن میشد دختری که آن دو موجود از او حرف میزدند لونا بوده است. - ولی اگه جنازهاش رو حیوونهای وحشی خورده باشن چی؟! - امیدوارم اینطور نباشه، وگرنه جفتمون بیچاره میشیم. کلافه سرم را تکان دادم، اینها که بودند؟! چرا دنبال لونا میگشتند؟! - میگم اینجا که چیزی نیست، بهتر نیست بریم توی جنگل رو بگردیم؟! - یعنی توی این کلبه رو نگردیم؟! از این حرفشان لحظهای لرزیدم، اگر به داخل میآمدند باید چه کار میکردیم؟! - نه، رئیس گفت کسی نباید ما رو ببینه. - باشه، پس بریم. با دور شدنشان از کلبه لونا نفس آسودهای کشید و من از پنجره کمی فاصله گرفتم. هنوز هم گیج بودم و نمیفهمیدم این موجودات که بودند و چرا به دنبال لونا میگشتند. به سمت لونا چرخیدم، باید میفهمیدم این دختر دقیقاً کیست که من او را به خانهام راه دادهام. - اونها دنبال تو بودن نه؟ لونا آرام سر تکان داد. یک دستم را به کمرم بند کردم و دقیق به دخترک ظریف و زیبا خیره شدم و سعی کردم حدس بزنم آنها چه کار میتوانستند با او داشته باشند. - خب؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مرد درحال خفگی بود که ناگهان یکی از سربازان خونآشام به سمت پدر آمد و شمشیرش را درون شانهی پدرم فرو کرد. از دیدن آن صحنه ناخودآگاه و از سر ترس و وحشت فریادی کشیدم، فریادی که... با شنیدن صدای تق و توق و صحبت ریزی از خواب پریدم، خسته و خوابآلود روی تشک نشستم و نگاه گیجم را در جستجوی منبع صدا به دور و اطراف گرداندم. همچنان صدای صحبتی را از پشت دیوارهای کلبهام میشنیدم، اما در آن خوابآلودگی برایم تشخیص خواب از واقعیت سخت بود. با شنیدن صدای باز شدن در اتاق سر چرخاندم و به لونایی که آشفته و خوابآلود در چارچوب در اتاق ایستاده بود نگاه کردم. - این صدای چیه؟! او هم این صدا را میشنید؟! این یعنی اینکه من خواب نبودم. شانهای بالا انداختم و مثل لونا با صدایی آرام گفتم: - نمیدونم. دستانم را تکیهگاه تنم کردم و از جای برخاستم، قبلاً چندباری پیش آمده بود که مردم دهکده به این دور و اطراف بیایند، اما هیچوقت جرأت نکرده بودند که به کلبهی من نزدیک شوند وحالا اینکه این صداها چه بود را نمیتوانستم حدس بزنم. به سمت پنجره قدم برداشتم و نگاهم را به بیرون دوختم، خوب که دقت کردم متوجهی دو سایهی بلندقد و لاغر که در دور و اطراف کلبهام مشغول کنکاش چیزی بودند شدم. آنها دیگر که بودند؟! - اینها دیگه کیان؟! از گوشهی چشم نگاه کوتاهی به لونا که پشت سرم ایستاده بود انداختم. - بذار ببینم. سرم را به پنجره نزدیک و گوشهایم را تیز کردم و در همان حال صدای یک نفرشان را شنیدم که میگفت: - پس این دختره کجاست؟! فرد دیگری جواب داد: - نمیدونم، اون بِرد احمق گفت که همینجا اون دختر رو زخمی کرده! - دیروز
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام وقت بخیر عکس یک در یک باکیفیت ارسال کنید❤️ -
-
Melorin.656 عضو سایت گردید
-
دو دقیقه بعدش جواب داد: - یعنی حتی نمیتونم برای دقایقی با شما حرف بزنم؟ - نه - قول میدم که کسی متوجه نشه! - بحث این نیست... بحث اینه که من نمیخوام با کسی باشم. چرا شما این رو متوجه نمیشی؟ - زیاد وقتتون رو نمیگیرم. عجب زبون نفهمیه این به خدا. اومدم بهش توهین کنم که جلوی خودمو گرفتم و گفتم: - باشه... کجا بیام؟ - آدرس رو براتون میفرستم! گوشی رو گذاشتم رو حالت بیصدا و رفتم پایین. داشتم میرفتم توی حیاط که مامان صدا زد و گفت: - درسا، بیا این حوله رو بده به داداشت. رفتم حوله رو دادم به داداشم و برگشتم توی حیاط. زنگ زدم به سوگند ولی جواب نداد. پیام دادم بهش و گفتم: - شب تونستی بیا خونه ما، کار واجب باهات دارم. گوشی رو گذاشتم توی جیب و شیر آب رو باز کردم و شروع کردم به گلها آب دادن. داشتم آب میدادم که گوشیم ویبره زد، سوگند بود. تماس رو برقرار کردم و گفتم: - چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ - دستم بند بود! - بند چی؟ عشقت؟ - وای امان از دست تو درسا، نخیر، داشتم گوشت خورد میکردم... خوبی؟ - اوه اوه، چه باکالاس.، گوشتم خورد میکنی خانوم مارپل؟! - زهرمار؛ کارِت رو بگو! - شب بیا خونمون، کارت دارم. - بعد شام یا قبل شام؟ - دوست داری برای شام بیای؟ - آره، چرا که نه؟ - خیلی رو داری سوگند... در ضمن خانداداشمونم خونست. مثل اینکه جا خورده بود، گفت: -دانیال؟ - نه، اون یکی داداش رو میگم... . یکم سکوت کرد و ادامه داد: - ساسان اجازه نمیده بیام. - چی؟ تو باز ادای آدمای عاشق رو در آوردی؟ - مگه من چمه؟ - هم خودت هم من میدونیم که فقط برای پوله که با ساسانی سوگند. - نه، من دوسش دارم. -شارژم تموم شد، گودزیلای شارژ خور. بعد شام خونه مایی، خداحافظ! اومد حرف بزنه که گوشی رو قطع کردم. نشستم روی پلهها. هوا کمکم داشت تاریک میشد. یه آهنگ پلی کردم و رفتم توی فکر. داشتم فکر میکردم فردا قراره چی بشه. یعنی منم باید یکی بشم مثل سوگند که همش توی بغل یکی افتاده باشم. داشتم توی افکارم چرخ میزدم که یهو یکی از پشت تقریباً محکم زد توی کمرم. دانیال: کجا سیر میکنی خانوم خانوما؟! محکم زدم توی بازوش و داد زدم: - دانیال مگه من رفیقاتم؟ دردم میگیره خب! - بمیرم برات، میخوای جاشو بوس کنم خوب شه؟ - بیتربیت، تو باز رفتی حموم و اومدی شاد شدی؟ خدا میدونه چی کار میکنی توی حموم که شاد میشی بعدش! - مثلاً چی کار میکنم؟ یکم سکوت کردم و با لحن جدی گفتم: - مثلاً یه چیزی یا میخوری یا میزنی؟ هوم؟ شیشه یا در و پنجره! یه نگاه خاصی کرد و گفت: - درسا؟ - بفرمایید؟ - مامان دختر برای من زیر سر گذاشته؟ - داداش، به خدا من نمیدونم! - قسم نخور الکی! - دارم میگم به خدا... حالا نکنه خودت کسی رو گذاشتی زیر سر بلامَلا؟ - نه بابا، عشق و دختر کجا بود؟ دهنم داره سرویس میشه اونجا! اومدم جوابش رو بدم که سوگند زنگ زد. از اونجایی که من عکس سوگند رو گذاشته بودم روی صفحه مخاطبش، دانیال عکسش رو دید و یه لبخند ملیحی زد. تماس رو برقرار کردم که گفت: - خانومی در رو باز کن که پشت درم. درسا در واکن مویوم. خواست ادامه آهنگ رو بخونه که گفتم: - تورو خدا، ما رو مهمون صدای نَکَرت نکن لعنتی! - باشه، اصلاً تو خوبی قناری. در رو باز کن.
-
هیچی بابا، سوار شدم و راه افتادم به سمت زاهدان. بعدش با اتوبوسهای اصفهان رفتم کرمان، ولی وقتی به کرمان رسیدم، بلیطی برای شیراز پیدا نکردم. مجبور شدم چند ساعت صبر کنم تا با یک سواری که واقعاً شانسی بود، بیام. راننده انقدر حرف میزد که هر ده دقیقه یک بار آب میخورد! با خندهی شیطانی گفتم: - حقته، میدونی چرا؟ - ها؟ - بهت میگم داداش من برو دَرست رو ادامه بده، میگی نه؟! حالا باید تاوانش رو پس بدی. میخواست چیزی بگه که مامان پرسید: - دانیال، چند روز مرخصی داری؟ - ده روز در خدمتتون هستم. - خوبه. - چی خوبه؟ اینکه ده روز مرخصی دارم؟ - نه، هیچی، بیخیال! شام چی درست کنم عزیزدلم؟ زدم زیر خنده و گفتم: - آقا دانیال، فکر کنم قراره زنداداش برام پیدا کنه! - آره، بگو دوتا پیدا کنه، منم دوتاشو میگیرم. مامان زد زیر خنده و گفت: - نه، دوتا برای تو زوده... یکییکی! دانیال گفت: - مامان، من زن بگیر نیستم! - حالا کی گفت زن بگیر؟! دختر بگیر! میخواستم حرفی بزنم که تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. بلند شدم رفتم توی اتاقم و تماس رو برقرار کردم: - الو، بفرمایید؟ کسی حرف نزد، دوباره حرفم رو تکرار کردم که صدای یه پسر توی گوشی پیچید: - سلام... . کمی دستپاچه شدم ولی با جدیت جواب دادم: - سلام، بفرمایید؟ - خانم رادمنش؟ - بله، خودم هستم. امرتون چیه؟ - میتونم شمارو ببینم؟ - شما کی هستید اصلاً؟ کمی ترسیدم اما نذاشتم لرزشی توی صدام بیفته. با لکنت گفت: - م... م... من... من سام... یارم. جا خوردم و گفتم: - سامیار؟ فکر کنم ترسیده بود، گوشیو قطع کردم ولی بلافاصله پیام داد: - درسا خانم، تورو خدا من قصد مزاحمت ندارم، فقط میخوام یه جایی با هم قرار بذاریم و حرفم رو بهتون بزنم. نمیدونستم چکار کنم. حرف بدی نمیزد. از طرفی من اهل این نبودم که با پسری در ارتباط باشم. کمی فکر کردم و نوشتم: - ببین آقای سامیار، من تا حالا با هیچ پسری رابطه نداشتم، این به این معنی نیست که شما آدم مناسبی نیستی، این منم که نمیتونم با پسری باشم!
-
*** «درسا» نشسته بودم تو حیاط و داشتم رمان «ملکه تنهایی» رو میخوندم که یهو یکی محکم زد به در. از ترس مثل سیخ وایسادم. میخواستم بپرسم کیه که یه نفر گفت: - منزل رادمنش؟ صداش خیلی ترسناک بود. چادرم رو سرم کردم، چون لباسهام مناسب نبود. آروم رفتم سمت در و اونو باز کردم. یه مرد بود با یه کولهپشتی روی دوشش. خواستم بپرسم شما که برگشت و بهم نگاه کرد. یهو یه جیغ نسبتاً آرومی کشیدم؛ داداش دانیال بود با اون همه ریش و سبیل. اومد تو و محکم بغلم کرد. چون خیلی دلم براش تنگ شده بود، محکمتر بغلش کردم و گفتم: - نمیخوای در رو ببندی دانیالِ نبی؟ با این ریشهات؟ یکی میبینه فکرهای صدمن یه غاز میکنه! در رو با پاشنهی پا بست و گفت: - اوهاوه، چه زبونی هم درآورده ورپریده! راستشو بگو با این زبون دل چند نفر رو ربودی؟ - مهلت بده از بغلت بیام بیرون تا بهت بگم. ولم کرد و با اون چشمای آبیش یه جور خاصی نگاهم کرد. - مامان کجاست؟ - توی جیب من که نیست! اومد دست بزنه به جیبم که یهو چادرم ول شد و خجالتزده شدم. سریع چادر رو سرم کردم که گفت: - اینا رو هم در میآوردی! خواستم حرف بزنم که مامان با تمام عشق و علاقهاش اومد و دانیال رو بغل کرد. راست میگفت، وضعم خیلی بد بود؛ یه تیشرت کوتاه و یه شلوارک خیلی کوتاهتر. ساکش رو با تمام زورم خواستم بلند کنم ولی نشد. دست مامان رو بوسید و گفت: - زور میزنی یه چیزیت میشه، مثلاً یهو چشمات میافتن بیرون. خنده شیطانی آخرش باعث شد بیشتر خجالت بکشم. دیگه سمتش برنگشتم و رفتم اتاقم. سریع لباسهام رو عوض کردم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم. باز مثل همیشه جیگرتر شدم. اومدم برم پایین که دیدم کتابم نیست، یه کمی دنبالش گشتم که داداش اومد تو و گفت: - دنبال این میگردی نکنه؟ برگشتم سمتش و به کتاب نگاه کردم و گفتم: - بله، خودشه. - عاشقم که شدی! -هن؟ عاشق؟ من؟! - آره دیگه، رمان عاشقانه میخونی! - هرکی رمان عاشقانه میخونه عاشقه؟ - از نظر من آره. - وای دانیال، بیخیال عاشقیم کجا بود! بلند شدم کتاب رو ازش گرفتم و گفتم: - همه از سربازی که میان، حداقل یک ماه خاطره تعریف میکنن، تو چرا انقدر بیخیالی؟ - اگر بدونی چطور رسیدم شیراز، همچین حرفی نمیزدی! - خب چطور اومدی؟ حتما پیاده بودی دیگه! - چهار پنجتا اتوبوس عوض کردم تا رسیدم شیراز. - دانیال، تو دوباره رفتی رو حالت شر و ور گفتن؟ کمی عصبی شد و اومد جلو و بهم گفت: - پاشو بیا پایین تا بهت بگم چطوری اومدم. راستش یه ذره ترسیدم ولی به روم نیاوردم. دانیال رفت پایین و منم کتاب رو گذاشتم رو تختم و رفتم پایین. مامان و دانیال تو آشپزخونه بودن. یه نگاهی به دانیال انداختم و گفتم: - داداشی جونم، بگو ببینم چجوری قدم بر این خاک و بوم نهادید؟!
-
- محمد بیا جواب این رو بده، بعدش هم برو بریم یه آبی چیزی گیر بیار من دست و صورتم رو بشورم. محمد: باشه... الو بفرمایید. امیر: علی خوبی؟ - من محمدم داش. - آها، علی بهتره؟ - بد نیست گل، کارت رو بگو. - ببین بهش بگو مدالت و دعوتنامهت دست منه. - باشه بهش میگم. امیر داداش من پشت فرمونم اگه میشه قطع کن! گوشی رو قطع کرد و داد بهم. نگاهش کردم و گفتم: - محمد چی میگفت؟ - میگه مدالت دسته منه. یه پوز خندی زدم و گفتم: - خیلی مسخرهست. طلا رو از دست دادم، نقره چه به درد میخوره پسر! - دعوتنامهت هم دستشه. - دعوتنامه؟ - آره دیگه دعوت شدی به اردویِ تیم استان. - آها. - خیلی بد ضربه خوردیها. - بیخیال، در موردش دیگه حرفی نزن داداش. - باشه بابا... چته اصلاً تو حالا؟ یه مشتی خوردیها! - محمد میدونی... . - آره میدونم. - چی رو؟ - همون که توی ذهنت داره رژه میره. با تعجب سرم رو برگردوندم به سمتش و گفتم: - دقیقاً منظورت چیه؟ - از فکر اون دختره بیا بیرون... ندیدی چه آدمی خاطرخواهشه؟ بیخیالش شو. - دیدی چجوری زدم نابودش کردم که؟ یه بار دیگه هم روش. - علی، مثل اینکه دنبال دردسریها. - هووف... نمیدونم محمد به خدا. آخه اون رفتارهاش یعنی چی؟ یادت نیست میگفت که از اون پسره دیگه خوشش نمیاد؟ - نمیدونم خودت بهتر میدونی. بیرون رو نگاه کردم و گفتم: - فکر کنم قرار بود یه جایی نگه داری! - دو دقیقه مهلت بده آقا... چشم. کنار یه پارک نگه داشت و اومد کمکمکرد تا رفتیم توی سرویسهای پارک. داشتم دست و صورتمو میشستم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. مامانم بود. با دستمال دستامو خشک کردم و تماس رو برقرار کردم. - الو سلام. - سلام علی، کجایی پس؟ تموم نشد مسابقه؟ - چرا مامان تموم شد، یه نیم ساعت دیگه میرسم خونه! - بردی یا نه؟ - یه کاری کردم بالأخره. الان نمیتونم حرف بزنم. میام خونه تعریف میکنم. فعلاً. - باشه مامان مراقب خودت باش... به سلامت. گوشی رو قطع کردم و محکم با پا زدم تو در دستشویی و گفتم: -سند باید بذارم درت بیارم؟ محمد: چرا جفتک میندازی؟ رسماً عقلت رو از دست دادی؛ صبر کن حالا میام. - قربون خودت عقلکل. میترسم دیر کنی، یکی دیگه اختراعش کنه! از دستشویی اومد بیرون و رفت دستاشو شست و شروع کرد با شلوارش دستاشو خشک کردن. - چیچی قراره زودتر اختراع بشه؟ - ها؟ - هیچی بابا بیخیال. بریم یه شیرموز آفتابه بزنیم، نظرت؟ - کجا؟ - سر قبر حریفت. اسکل شدی رفت. پاتوق ما مگه سیوسهپل نیست؟ از سرویسها زدیم بیرون که دوتا دختر و پسر اومدن نشستن روی نیمکتهای زیر درختا. یه جای تقریباً تاریک. سرم رو برگردوندم به سمت محمد که اونم دقیقا همین کارو کرد و یه لبخند شیطانی زد و گفت: - نه تموم کن این افکار کثیفتو! - جان خودم فقط یه ذره. کاریش ندارم! محمد: آخرش دردسر درست میشه با این کارامون. - غمت نباشه داداش گلم... . یه چشمکی زد و رفت سمت دختر و پسره. مثل اینکه میخواست بشینه روی سنگ توالت؛ همونطوری رفت و نشست جلوی پاهاشون و دستاشو گذاشت زیر چونش و زل زد بهشون. اون دوتا بدبخت هم داشتن لاو میترکوندن. حالا بماند که دقیقاً چی کار میکردن. پسره یه نگاهی بهش کرد و گفت: - چیزی شده عزیزم؟
-
- محمد بیا جواب این رو بده، بعدش هم برو بریم یه آبی چیزی گیر بیار من دست و صورتم رو بشورم. محمد: باشه... الو بفرمایید. امیر: علی خوبی؟ - من محمدم داش. - آها، علی بهتره؟ - بد نیست گل، کارت رو بگو. - ببین بهش بگو مدالت و دعوتنامهت دست منه. - باشه بهش میگم. امیر داداش من پشت فرمونم اگه میشه قطع کن! گوشی رو قطع کرد و داد بهم. نگاهش کردم و گفتم: - محمد چی میگفت؟ - میگه مدالت دسته منه. یه پوز خندی زدم و گفتم: - خیلی مسخرهست. طلا رو از دست دادم، نقره چه به درد میخوره پسر! - دعوتنامهت هم دستشه. - دعوتنامه؟ - آره دیگه دعوت شدی به اردویِ تیم استان. - آها. - خیلی بد ضربه خوردیها. - بیخیال، در موردش دیگه حرفی نزن داداش. - باشه بابا... چته اصلاً تو حالا؟ یه مشتی خوردیها! - محمد میدونی... . - آره میدونم. - چی رو؟ - همون که توی ذهنت داره رژه میره. با تعجب سرم رو برگردوندم به سمتش و گفتم: - دقیقاً منظورت چیه؟ - از فکر اون دختره بیا بیرون... ندیدی چه آدمی خاطرخواهشه؟ بیخیالش شو. - دیدی چجوری زدم نابودش کردم که؟ یه بار دیگه هم روش. - علی، مثل اینکه دنبال دردسریها. - هووف... نمیدونم محمد به خدا. آخه اون رفتارهاش یعنی چی؟ یادت نیست میگفت که از اون پسره دیگه خوشش نمیاد؟ - نمیدونم خودت بهتر میدونی. بیرون رو نگاه کردم و گفتم: - فکر کنم قرار بود یه جایی نگه داری! - دو دقیقه مهلت بده آقا... چشم. کنار یه پارک نگه داشت و اومد کمکمکرد تا رفتیم توی سرویسهای پارک. داشتم دست و صورتمو میشستم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. مامانم بود. با دستمال دستامو خشک کردم و تماس رو برقرار کردم. - الو سلام. - سلام علی، کجایی پس؟ تموم نشد مسابقه؟ - چرا مامان تموم شد، یه نیم ساعت دیگه میرسم خونه! - بردی یا نه؟ - یه کاری کردم بالأخره. الان نمیتونم حرف بزنم. میام خونه تعریف میکنم. فعلاً. - باشه مامان مراقب خودت باش... به سلامت. گوشی رو قطع کردم و محکم با پا زدم تو در دستشویی و گفتم: -سند باید بذارم درت بیارم؟ محمد: چرا جفتک میندازی؟ رسماً عقلت رو از دست دادی؛ صبر کن حالا میام. - قربون خودت عقلکل. میترسم دیر کنی، یکی دیگه اختراعش کنه! از دستشویی اومد بیرون و رفت دستاشو شست و شروع کرد با شلوارش دستاشو خشک کردن. - چیچی قراره زودتر اختراع بشه؟ - ها؟ - هیچی بابا بیخیال. بریم یه شیرموز آفتابه بزنیم، نظرت؟ - کجا؟ - سر قبر حریفت. اسکل شدی رفت. پاتوق ما مگه سیوسهپل نیست؟ از سرویسها زدیم بیرون که دوتا دختر و پسر اومدن نشستن روی نیمکتهای زیر درختا. یه جای تقریباً تاریک. سرم رو برگردوندم به سمت محمد که اونم دقیقا همین کارو کرد و یه لبخند شیطانی زد و گفت: - نه تموم کن این افکار کثیفتو! - جان خودم فقط یه ذره. کاریش ندارم! محمد: آخرش دردسر درست میشه با این کارامون. - غمت نباشه داداش گلم... . یه چشمکی زد و رفت سمت دختر و پسره. مثل اینکه میخواست بشینه روی سنگ توالت؛ همونطوری رفت و نشست جلوی پاهاشون و دستاشو گذاشت زیر چونش و زل زد بهشون. اون دوتا بدبخت هم داشتن لاو میترکوندن. حالا بماند که دقیقاً چی کار میکردن. پسره یه نگاهی بهش کرد و گفت: - چیزی شده عزیزم؟
-
- گو*ه نخور بابا... من تموم حریفام رو با برانکارد میفرستم. - به مولا علی نابودت میکنم! ولم کنید کارش ندارم. یه دستی به سرم کشیدم و رفتم به سمت علی. هانیه خیلی نگران ایستادهبود و داشت نگاهش میکرد. رو کردم بهش و گفتم: - همین رو میخواستی؟ وجود تو باعث شد حواسش پرت بشه! سرش رو انداخت پایین. - میدونم... ببخشید! دلم میخواست به یکی گیر بدم اما مقصر فقط علی بود. هیچ ک.س تقصیری نداشت. *** «علی» فکم خیلی درد میکرد. آروم چشمام رو باز کردم و دیدم همه دورم هستن. اومدم حرف بزنم که متوجه شدم دهنم پر از پنبه هست. یه نگاه به محمد انداختم و با اشاره ازش پرسیدم هانیه کجاست؛ اونم گفت: - خوبی؟ حالت بهتره؟ پنبهها رو درآوردم و به سختی گفتم: - فقط بریم، حوصله ندارم. آقارسول سریع اومد و گفت: - علی حالت بهتره؟ درد نداری؟ - خوبم فقط میخوام برم خونه! محمد زیر بغلم رو گرفت و کمک کرد تا بلند بشم. سرم خیلی گیج میرفت. از سالن زدیم بیرون، هانیه کنار ماشین ما ایستادهبود. قدمهام رو تندتر کردم و رسیدم بهش که گفت: - من باید برم! یکم با اون چشمهای داغونم نگاهش کردم و گفتم: - شما رو میرسونیم. - شما بهتری؟ - من خوبم، خوبه خوب! شما خوبی؟ محمد در ماشین رو باز کرد و گفت: - بذار دستمال بگیرم بیارم، لبت داره خون میاد. هانیه: نمیخواد برید، من دستمالکاغذی دارم. از تو کیفش سریع یه دستمال درآورد و گذاشتش روی لبم و اون دستش رو گذاشت روی لبم و گفت: - خیلی درد داری؟ من که از حرکتش تعجب کردهبودم، دستمال رو ازش گرفتم و گفتم: - من خوبم مرسی... سوار بشید تا شما رو هم برسونیم. - نه من خودم میرم! محمد: تعارف نکنید دیگه. خلاصه با کلی اصرار قبول کرد که برسونیمش. محمد روشن کرد و از محوطهی ورزشگاه زد بیرون و آهنگ رو پلی کرد و صداشم زیاد کرد. یکم نگاهش کردم و با خشم آهنگ رو کمش کردم. *** «دله من تنگه آهنگه آرومه توی نفسهاته! مگه آسونه دل کندن از اونی که همه دنیاته مرحمه زخماته! با خودم راه میرم تنها تو هرچی خیابونه! همه فهمیدن جایی که آرومم زیر نمنم بارونه نمنم بارونه.» *** داشتیم میرفتیم و هانیه هم با صدای آرومی داشت آدرس رو به محمد میگفت. تو حال خودم بودم؛ حس عجیبی داشتم، یعنی عاشق شده بودم؟ من؟ نمیشد! نمیشد که من عاشق بشم ولی آخه وقتی دستش خورد به صورتم یه جوری شدم. نمیتونستم از فکرش بیام بیرون. بعد از مدتی رسیدیم سر خیابونشون؛ محمد ماشین رو نگه داشت و گفت: - اینجاست؟ - بله، دستتون درد نکنه! - برم داخل کوچه؟ در رو باز کرد و گفت: - نهنه یه وقت کسی میبینه، تا همینجاشم شاید کسی من رو دیده باشه. بخشید. از ماشین پیاده شد و اومد لب پنجرهی سمت من و با لحنی قشنگ و آروم لب زد: - امیدوارم زودتر خوب بشی! این رو که گفت سریع از ماشین دور شد. حتی نذاشت من جوابش رو بدم. باز هم یه شوک جدید بهم وارد شد. این دختر چرا اینطوری میکرد؟ یعنی داشت آمار میداد که من باهاش دوست بشم؟! کارهاش خیلی ذهنم رو درگیر کردهبود. شیشه ماشین رو کمی بیشتر دادم پایین که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، امیر بود. گوشی رو گرفتم سمت محمد و گفتم:
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
درخواست کاور برای رمانم رو دارم- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت دوازدهم پیرمرد امیدوارانه نگام کرد و گفت: ـ انشالا که موفق میشی جوون! لبخندی بهش زدم و راه افتادم تو شهر و رفتم سمت اصطبل و ادیل و تحویل گرفتم...باید میرفتم پیش ویچر و بهش میفهموندم که دوره سلطنتش قراره به زودی به پایان برسه...مسیر سخت و طاقت فرسایی تا قلعهاش بود! اما به هر سختی بود، خودمو رسوندم...دم در یکی از نگهبانان اومد سمتم و گفت: ـ بیا پایین! رفتم پایین و دستامو باز کردم تا منو بگردن...وقتی که دید چیزی همراهم نیست! چوب جادویی رو درآورد و با نورش به وردی خوندم...یه محفظه دورم شکل گرفت و بعد چند لحظه رو بهم گفت: ـ یه چیز جادویی داری، درش بیار! فهمیدم که منظورش گردنبندمه! رفتم جلوش و گفتم: ـ برو به رییست بگو یا منو راه میده داخل یا همین مسیری که اومدم و برمیگردم! فراموش نکن اونی که میخواست منم ببینه، اون بوده نه من! نگهبان چیزی نگفت و وارد قلعه شد و من منتظر موندم. خیلی عجیب بود اما من نقشه این شهر و حفظ بودم...جایی که وایستاده بودم، جزو سرسبزترین نقطه شهر بود اما الان جز هوای ابری و درختای خشک شده و زمین ترک خورده، چیزی ازش نمونده...مشخص بود که ظلم و ستم و بدی حتی ریشه این طبیعت زیبا هم از بین برده.
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
تازه از توی رختخواب بیرون آمده بودم که متوجهی رفت و آمدهای عجیب خدمه و ناآرامیهای داخل قصر شدم. متعجب و گیج سراغ مادرم رفتم و دلیل این همهمه را پرسیدم و مادر گفت که خونآشامها قصد حمله به قصر را دارند و از من خواست به اتاقم بروم و تا زمانی که خودش یا پدر به سراغم نیامدهاند بیرون نیایم، اما او چه میدانست از کنجکاوی و اشتیاق من برای دیدن خونآشامها؟! بیتوجه به حرف مادرم برای دیدن خونآشامها از اتاقم بیرون زدم و آرام و پاورچین به سمت قصر اصلی که جایگاه پدرم و وزیرهایش بود رفتم. جثهی لاغر و کوچکم را پشت یکی از ستونهای سنگی قصر پنهان کردم و یواشکی به آن سمت از قصر نگاه دوختم. افرادی بلندقد، لاغر اندام و پوشیده در لباسهای سیاه که رنگی پریده، چشمانی سرخ و نیشهای بیرون زده از دهانشان داشتند تمام قصر را احاطه کرده و شمشیرهایی که در دست داشتند نشان از صلحطلبیشان نمیداد. مردی که تنها رگههای قرمز رنگ لباسش و آن تاج روی سرش او را از دیگر سربازهایش متمایز کرده بود چند قدمی به پدر که جلوتر از تمام افرادش شمشیر به دست ایستاده بود نزدیک شد و گفت: - بهتره تسلیم بشی جورج بزرگ، فکر نمیکنم با این تعداد کم سربازهات توانی برای مقابله با لشکر من داشته باشی. پدر سرش را به طرفین تکان داد و محکم و قاطع گفت: - تسلیم شدن من رو باید توی خواب ببینی آلفردِ شرور! مرد خونآشام خندهی بلندی سر داد و من با شنیدن قهقهی بلندش مو به تنم راست شد، حالا دلیل ترس مردم ونگرانی مادر و پدرم را میفهمیدم، این موجودات بیرحم و پلید واقعاً ترسناک بودند! - پس میخوای در برابر من بایستی؟! - مطمئن باش که اینکار رو میکنم، من قسم خوردم که تا آخرین قطرهی خونم بجنگم و نذارم سرزمینم به دست موجود پلیدی مثل تو بیوفته! و پس از گفتن این حرف به هیبت گرگ در آمد و به سمت مرد خونآشام حملهور شد؛ مرد خونآشام که انگار انتظار این حمله را نداشت روی زمین افتاد و پدر به گردن لاغر مرد چنگ زد و گلویش را به قصد خفگی فشرد. صورت رنگ پریدهی مرد به کبودی میزد و دست و پایش را تند و تند تکان میداد و من در دل به پدرم بابت این قدرتش افتخار میکردم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
تختخوابم را به لونا داده بودم و خودم توی سالن کنار شومینه تشک پهن کرده و خوابیده بودم. دستانم را زیر سرم گذاشته و به هلال ماه نمایان از پس پنجره نگاه دوخته بودم و تمام افکار فراریِ در طول روز ذهنم را احاطه کرده بود. چند روز دیگر سالروز بدترین روز زندگیام بود، سالروز مرگ پدرم، مادرم و سرزمینم. غلتی زدم و پشت به پنجره خوابیدم؛ امروز به قدر کافی با افکارم خودم را ویران کرده بودم و دیگر فکر کردن و غصه خوردن برای امروزم بس بود. چشمانم را بستم و همانطور که مدام افکارم را از سرم پس میزدم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم. *** تمام سرزمین را آشوب و ناآرامی فرا گرفته بود و این ناآرامی به قصر هم منتقل شده بود؛ با اینکه من معمولاً از تمام اتفاقات افتاده در سرزمین بیخبر میماندم، اما اینبار خبر احتمال حملهی خونآشامها به سرزمینمان را از عموزادههایم و تعدادی از مردم شنیده بودم. تمام دانستههای من از خونآشامها به کتابهایی که خوانده بودم و داستانهایی که از مادر و پدربزرگم شنیده بودم محدود میشد و برعکس دیگر افراد که ترسیده بودند من بسیار برای دیدن خونآشامها کنجکاو و مشتاق بودم. تعدادی از مردم سرزمین ترسیده و درحال ترک خانهها و دهکدههایشان بودند و تعدادی دیگر خود را برای جنگ با خونآشامها آماده میکردند و در این بین پدر هم مشغول تدارک دیدن لشکری برای ایستادن جلوی دشمن بود و خود فرماندهی آن لشکر را به عهده گرفته بود. چند روز بعد خبر حملهی خونآشامها به ما رسیده بود و پدر و لشکرش به دهکدههای درگیر جنگ اعزام شده بودند، اما به دلیل تعداد بالای سربازان دشمن و همکاری گروهی از اشباح با آنها لشکر پدر در جنگ شکست خورده و بیش از نیمی از سرزمین گرگها به دست خونآشامها افتاده بود. حالا تمام تلاش پدر محافظت از پایتخت و قصر بود چون اگر قصر به دست خونآشامها میافتاد سرزمین گرگها به معنای واقعی نابود میشد. -
پارت صد و چهل و دوم بعدش رو به ملودی کردم و گفتم: ـ با من بیا! دستم و از دست مامان کشیدم بیرون و همراه ملودی رفتم و سوار ماشین شدم، مامان بزرگ هنوز نیومده بود خونه و این کارمو راحت تر میکرد وگرنه هزاران سوال میپرسید که واقعا اعصابم و خورد میکرد...کارای مامان و اصلا نمیتونستم هضم کنم اما حرفاش واقعا صادقانه و از صمیم قلبش بود و منم هیچوقت تو زندگیم ندیدم که با من جوری رفتار کنه که بهم حس ناکافی بودن بده یا من حس کنم که بچشون نیستم! اما از دستش عصبانی بودم! من از وقتی یادمه بهم قول داده بودیم که از همدیگه هیچ چیزی رو پنهان نکنیم اما نگو که کل زندگی من بر پایه دروغ بنا شده بود! تازه پدر بیچاره منم فکر میکرد که پسر واقعیش بدنیا اومده..تو ماشین همینطور توی سکوت فکر میکردم که ملودی پرسید: ـ کوروش بنظرت عمو فرهاد، متوجه شد که خاله ارمغان دروغ میگه؟! چیزی نگفتم که ملودی خودش گفت: ـ بنظر من که فهمید! وگرنه بعد اینکه بهش خبر دادن خاله زایمان کرده، چرا داشت میرفت سمت کرمانشاه؟! از چشمم اشکی ریخت...ملودی دستشو گذاشت رو دستم و گفت: ـ الهی بگردم من؛ نبینم غمتو! کوروش واقعا من واقعا از صمیم قلبم حس کردم که خاله ترس از دست دادنتو داره. اینجوری نکن باهاش... گفتم: ـ کل زندگیم دروغ بوده ملودی! ـ میدونم اما اونم بخاطر اینکه پدرت و زندگیشو دوست داشت به حرف مادربزرگت عمل کرد...بعدشم خواست بهت بگه که بازم مادربزرگت نذاشت! این وسط واقعا بی گناه ترین آدم، بنظرم خاله ارمغانه! نفس عمیقی کشیدم و پیچیدم تو فرعی و گفتم: ـ همه چیز به زودی روشن میشه...زنگ بزن به تینا بگو بیاد کافه رودی سر سه راه دانشگاه. ملودی گفت: ـ میخوای چی بپرسی ازش؟! ـ میفهمی؛ زنگ بزن!
- 143 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهل و یکم به اینجا که رسید، دوباره شروع کرد به گریه کردن...خاله گفت: ـ بعدش مادربزرگت، مادرتو برد ویلای کردان و قرار بود بعد اینکه تو رو از پرورشگاه آورد، زنگ بزنه به پدرت تا بیاد پیش ارمغان اما... گفتم: ـ اما چی؟! خاله گفت: ـ اما پدرت نمیدونم چیشد که بجای اینکه بیاد ویلا، یهو ماشینش و جسدش سر از جاده سر پل ذهاب درآوردن و همون شب که تو وارد این خانواده شدی، پدرت از دنیا رفت! ملودی یهو گفت: ـ یا خدا! شما تمام اینارو میدونستین و تا الان حرفی نزدین؟! یعنی شوهر خاله داشت میرفت کرمانشاه؟ الان هم خانواده تینا با اون پسره فرهاد کرمانشاه زندگی میکنن، اینا چه ربطی بهم دارن؟! واقعا دارم عقلم و از دست میدم... مامان با حرص گفت: ـ نمیذارین که برم از مامان خاتون بپرسم! جواب تک تک این سوالات توی دستای اونه! داشت بلند میشد که بره سمت در، جلوش و گرفتم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ فعلا تا زمانی که ما نفهمیدیم داستان اصلی چیه، هیچی به مامان بزرگ نمیگید! هیچ کدومتون...این قضیه رو باید با سرگرد عامری مطرح کنم و ازش بخوام که پرونده اون زمان و دوباره باز بشه... مامان با ناراحتی گفت: ـ پسرم چرا دیگه به چشمای من نگاه نمیکنی؟! اون عکس قدیمی و از بین دستاش کشیدم بیرون، بغضم و قورت دادم و گفتم: ـ تا اطلاع ثانوی نمیخوام باهات حرف بزنم مامان! بعدش داشتم میرفتم از اتاق بیرون که رو به مامان و خاله گفتم: ـ تا زمانی که من برگردم، هیچکس کلمهایی حرف به مامان بزرگ نمیزنه! مامان متوجه شدی؟! باور کن اگه حرفی بزنه... با ترس اومد سمتم و گفت: ـ چشم پسرم، هر چی تو بگی!
- 143 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهلم خاله همونحور که سعی میکرد بغضش و قورت بده گفت: ـ نه، اصلا شوخی نیست... کوروش خدا شاهده که هم ما و هم ارمغان همیشه تو رو بعنوان پسر واقعیه این خانواده دوست داشتیم و داریم... پاهام سست شد و نشستم کنار تخت...مامان اومد کنارم که دستشو پس زدم و گفتم: ـ چرا...چرا باهام اینکارو کردی؟! تا مامان خواست حرفی بزنه، خاله اومد کنارم و گفت: ـ پسرم، ارمغان هیچ تقصیری نداره! هر سوالی که داری برو از خاتون خانوم بپرس... ملودی گفت: ـ مامان میشه تعریف کنی دقیقا چه اتفاقی افتاد؟! یعنی...یعنی کوروش واقعا بچه دوقلوی نامادریه تیناعه؟! خاله گفت: ـ اینو نمیدونم ملودی ولی ارمغان یجاهایی خودشم کم آورد و ناچارا وقتی کوروش چهار سالش بود، بهم گفت...حتی یادمه میخواست همون موقع به کوروش بگه اما خاتون خانوم مخالف این قضیه بود... خاله این بار ساکت شد و مامان ادامه داد: ـ من فرهاد و خیلی دوست داشتم...اما من نمیتونستم هیچوقت باردار بشم و قرار بود که این قضیه رو به فرهاد بگم اما وقتی مامان خاتون متوجه شد گفت که پشت سرم حرف درمیارن و حالا که فرهاد داره بهم علاقمند میشه، آشیونم و خراب نکنم...بعدش بهم گفت که به هیچ عنوان این موضوع رو به هیچکس نگم! حتی آتوسا و مادرم...گفت که از پرورشگاه یه بچه رو میاره و من تنها کاری باید بکنم این بود که نه ماه نقش زن باردار و پیش فرهاد بازی کنم...اما قسم میخورم هر روز از اینکه تو چشماش نگاه میکردم، خجالت میکشیدم اما واقعا برای زندگیم اینکارو کردم...چون خیلی باباتو دوست داشتم کوروش...
- 143 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :