تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت پنجاه و یک دو هفته گذشت. سطل برنجمان، تقریبا خالی شده بود و به این فکر میکردم که آن یک دانه تخممرغ، چطور برای من و گندم شام خواهد شد. -باشه عزیزم؟ به خودم آمدم. به صورت روشنش نگاه کردم. در حالت عادی، از او سفیدتر بودم اما الان، ابروهایم نامرتب و صورتم تیره به نظر میرسید. این را وقتی صبح در آینه نگاه کردم، متوجه شدم و قبول کردم که نیاز به اصلاح دارم. یک نیاز فوری! -ببخشید، منظورتو متوجه نشدم. خودش را مشتاقانه جلو کشید. از تکرار حرفهایش، آن هم دوساعت تمام، خسته به نظر نمیرسید. انگار قسم خورده بود که بانی خیر شود. -ببین ناهید، خودتم میدونی تو عین خواهر نداشته منی. نمیدانستم. زبانش را روی لبهایش کشید و گفت: -نمیگم به خاطر حیدر نیست که الان اینجام، ولی نگران تو هم بودم. نمیخوام زن داداشم اذیت بشه... دوست داشتم وسط حرفش بپرم و خیلی جدی از او بپرسم که چه کسی گفته من اذیت هستم؟ اما از آنجا که حرف زدن، انرژی میبرد و ما هم الان، با بحران جدی غذا مواجه هستیم، دهانم را بسته نگهداشتم. -من نمیدونم سر چی دعوا کردین، ولی به گندم فکر کن! من دردِ نداشتن پدر رو خوب میفهمم. نذار اختلافهای کوچیک شما دوتا، گندم و حیدرو از هم دور کنه. این بار هم سکوت کردم، نه چون حرف زدن، انرژی مصرف میکرد؛ چون میدانستم ریحانه راست میگوید. گندم با عروسک پارچهای که عمهاش برایش آورده بود، سرگرم بود. دقیقتر بگویم، داشت دستش را میخورد! ریحانه آهی کشید و با لبهی لیوان خالیاش بازی کرد: -به خدا داداشم گناه داره، میدونی چندوقته از خونه و خونوادش دور شده؟ چندبار مامان خواست بیاد اینجا، حیدر به خاک آقام قسمش داد که کاری به کارت نداشته باشه. لبم که داشت شکل پوزخند میگرفت را جمع کردم. ریحانه تقصیری نداشت، نباید به او بیاحترامی میکردم. او فقط برادرش را میپرستید، در حالیکه او را نمیشناخت. -من میرم که فکرهاتو بکنی. من هم بلند شدم و چروک پیراهن بلندم را مرتب کردم. لبخند کوچکی زدم. چیزی یادم آمد: -راستی... ریحانه با صورت مشتاق، به سمت من برگشت. روسری سبزرنگ به زیبایی، صورت گِردش را قاب کرده بود. -از ممدرضا خبر داری؟ ابرهای تیره روی صورتش سایه انداخت و آن برق، از نگاهش پر کشید. -میدونی که با اینطور سوختگیها چی کار میکنن... بیچاره ننه باباش! دلشون خونه حتما. سرم را به چپ و راست تکان دادم. بیصبرانه گفتم: -نمیدونم. چی شده مگه؟ چهرهاش از تصور چیزی، درهم رفت. -اون پوستهای مُرده پاهاشو... خب... چیز میکنن دیگه... با تیغ... جمع میکنن. وای خدا! زیرپایم خالی شد. من هرشب برای محمدرضا گریه میکردم. گندم میخوابید و من اشک میریختم. چهرهاش روی تخت بیمارستان، از پشت پلکهایم پاک نمیشد. تا چشم میبستم، محمدرضا را میدیدم و بوی گوشت کباب شده، زیر دماغم میپیچید. حق با حیدر بود، من دیوانه شده بودم! -خوب میشه. شانهام را فشرد. طوری که آن جمله را بیان کرد، اصلا باورپذیر نبود. ریحانه باید روی دروغ گفتنش کار میکرد. من هم در جواب، لبخند دروغینی به رویش پاشیدم. فکر میکنم بهتر از او عمل کردم. من روزها بود که این را تمرین میکردم، در مقابل دخترکم. در را باز کرد و از خانه خارج شد. اسمش را صدا زدم: -ریحانه؟ -جانم؟ آفتاب مستقیم به صورتم میتابید. تا آن لحظه متوجه نشده بودم، اما من از آن شب به بعد، دیگر هرگز بیرون نرفتم. -خواهری کن برام! لبخندی زد که دندانهای سفیدش، ردیف شدند. -فقط امر کن! -حیدرو راضی کن طلاقم بده.- 51 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت پنجاه -خوشمزهست؟ نفس بلند و داغش، روی صورتم پخش شد. مُشتش را بالا برد و به دیوار پشت سرم کوبید. -چه مرگته تو؟ اون از بیمارستان، اینم الان! دردت چیه؟ من باید عصبانی باشم که مردک غریبه واستاد وسط خونه خودم منو کتک زد، اونم واسه خاطر کی؟ توی صورتم فریاد زد: -به خاطر زن خودم! غیرت شوهرم، سرخورده شده بود و این، تقصیر من بود. چندلحظه به صورت ترسناکش نگاه کردم. دستهای لرزانم را جلوی دهانم گرفتم و قاهقاه خندیدم! دیگر نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. -خدا نکشتت! اشک گوشه چشمم را با انگشت اشاره پاک کردم. -خیلی وقت بود اینطور نخندیده بودم. حیدر با تعجب به من نگاه میکرد. تا به حال، با این روی ناهید مواجه نشده بودم. از آن نگاهِ مثلا نگرانش، بیزار بودم! خندهام را جمع کردم. انعکاس صورت بیاحساسم را در مردمکهای گشادش میدیدم. -از خونه من برو بیرون! دستهایم را مشت کردم تا لرزششان را مهار کنم، نشدنی بود. زمزمه کردم: -با خبرِ مرگت هم درِ این خونه رو نزن! ترسم از حیدر در آن لحظه کجا رفته بود؟ نمیدانم. انگشت اشارهاش را تهدیدوار مقابل صورتم تکان میداد و من حتی یک قدم هم عقبنشینی نمیکردم. -دوروز نبودم، دور برندار ناهید! اون روی سگ منو بالا نیار! هرزگی کردی، بخشیدمت. دیگه این جفتک پروندنات واسه چیه؟ احساس تنگی نفس داشتم. فشار دستهایش دور بازوهایم، هرلحظه داشت بیشتر میشد. میدانستم که رد انگشتانش تا مدتها روی پوستم باقی میماند. شیء سردی که روی شکمم بود، جابهجا شد. دستم را زیر کش شلوارم سُر دادم و چاقوی آشپزخانه را بیرون آوردم. با لبه تیزش، به شکم حیدر فشار کوچکی آوردم. -برو... بیرون! فشار دستهایش از روی بازوهایم برداشته شد. با ناباوری، سر خم کرد و به چاقویی که هربار خودش آن را برای بریدنِ مرغ تیز میکرد، نگاه کرد. -تو دیوونه شدی زنیکه هرزه؟ سرم را تکان دادم. انگشتهای لرزانم به زحمت، وزن چاقو را تحمل میکردند. -دیوونه شدم! من دیوونه شدم حیدر! لبم را گاز گرفتم و عاجزانه گفتم: -اگه اینجا بمونی، میکشمت حیدر! به والله، به خاک مامان معصومم، این کارو میکنم. میدونی که میکنم! برای اولین بار، برق ترسِ مردمکهای زمردی رنگش را در مقابل خودم میدیدم. چشمهایش میلرزید و نمیدانست، یک تلنگر کافی بود تا من، پخشِ زمین شوم! -برو... فشار چاقو را بیشتر کردم. سیبک گلویش جابهجا شد و سرش را تکان داد: -میرم... میرم، به جون گندم میرم. عرق سرد را روی کمرم حس میکردم. حیدر از من فاصله گرفت، در را باز کرد. گندم متوجه شد که دارد پدرش را از دست میدهد. به سمت او رفت اما با آن قدمهای کوچک، به او نرسید. در بسته شد و گندم زیر گریه زد. چاقو از میان انگشتان خیسم سُر خورد و زمین افتاد. دستم را روی قلبم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم. من آن روز از ناهید، خیلی ترسیدم! ادامه رمان در کانال تلگرام: hany_pary- 51 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
- امروز
-
saamii عضو سایت گردید
-
nafas.shahpori عضو سایت گردید
-
پارت پنجاه و سوم شده به زور ببرمش هم اینکار رو میکردم! دیگه دلم نمیخواست اینجا باشه و اون خانواده با خیال راحت به زندگیشون ادامه بدن و بزارن که غزل تو زندگی دروغینش بمونه. برخلاف انتظار من، آروم دستشو مثل باور کشید به ریشم و با ناراحتی گفت: ـ چقدر موهات با ریشت سفید شده! اینقدر این جمله رو با ناراحتی گفت که حتی خودمم دلم به حال خودم سوخت... با خنده گفتم: ـ پیر شدم دیگه دختر. نبودنت پیرم کرد غزل ولی بخاطر دخترمون سرپا موندم. لبخند زد و اشکاش رو پاک کرد و پرسید: ـ چند سالته؟ گفتم : ـ چهل و پنج. با تعجب نگام کرد و گفت: ـ یعنی از من پونزده سال بزرگتری؟؟ با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ چیشد پس؟؟ حالا که پیر شدم، جذاب نیستم نه؟ یهو خندید و دوباره نگام کرد و گفت: ـ اتفاقا برعکس... بهت ساخته، میشه تا برسیم شهربازی برام تعریف کنی؟ از گذشته... اینکه چجوری همو دیدیم و عاشق همدیگه شدیم. بلند شدم و گفتم: ـ الان حالت بهتره؟ گفت : ـ آره خوبم، میخوام بشنوم. گفتم : ـ اگه دوباره حالت بد... پرید وسط حرفم و مصمم گفت: ـ لطفا پیمان، وقتی تو اینقدر داری برام تلاش میکنی منم باید هرجور شده تلاش خودم رو بکنم تا یادم بیاد... دلم نمیخواد دیگه تو هاله هایی از ابهام زندگی کنم... برام تعریف کن. سرشو بوسیدم و گفتم: ـ هرطور تو بخوای.
- 55 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و دوم ناخودآگاه گفتم: ـ چقدر جالب! وقتی که جزیره بودی هر وقت ناراحت میشدی فقط درخت آرزوها میتونست حالت رو خوب کنه! چه جالبه که عادتای آدما عوض میشه. یهو وایستاد... دوباره با دستش گوشه سرش رو گرفت... با نگرانی نگاش کردم... رفتم نزدیکش و شونه هاش رو گرفتم تو دستم و گفتم: ـ غزل خوبی؟؟ باز سرت درد گرفت؟؟ بی تعادل خودش رو پرت کرد تو بغلم و سعی کردم محکم نگهش دارم تا نیفته... آروم زمزمه کرد: ـ درخت آرزوها...سرم... سرم خیلی گیج میره پیمان. دستاش رو که یخ شده بود، آروم فشردم و رفتیم زیر سایه یه درخت نشستیم...بعدش رفتم از دکه کناری یه بطری آب خریدم و چندبار صورتش رو شستم....دوباره با شنیدن اسم های آشنا حالش بد شد از حالش ناراحت میشدم اما تمام اینا نشونه ی خوبی بود. بهم ثابت میکرد که باید غزل رو ببرم جزیره....مطمعنا با دیدن جزیره، همه چیز یادش میومد! دیدم شروع کرد به گریه کردن و دستاش رو گذاشت جلوی صورتش... سراسیمه گفتم: ـ غزل جان توروخدا اینجوری گریه نکن عزیزم. با هق هق گفت: ـ دیگه نمیتونم... دیگه طاقت ندارم... چرا یادم نمیاد؟؟ این اسم های آشنا... چهره آشنای تو و دخترت که هیچی رو به خاطرم نمیاره داره عذابم میده...خدایا...کاش منو بکشی و از این عذاب راحتم کنی. با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ اصلا...اصلا دیگه این حرفو نزن! خدا تو رو دوباره به من بخشید...لطفا با این ناشکری ها خرابش نکن غزل. با ناچاری بهم نگاه کرد و گفت: ـ آخه من.. موهاشو گذاشتم پشت گوشش و با اطمینان خاطر نگاش کردم و گفتم: ـ من مطمئنم که یادت میاد عزیزم! اگه جزیره رو ببینی، دوستات رو ببینی، امکان نداره که یادت نیاد. بهم نگاه کرد و همینجور آروم اشک میریخت. گفتم: ـ بالاخره تصمیمتو گرفتی؟ ما پس فردا برمیگردیم کیش. بامن میای دیگه؟ دلم نمیخواست بهش اصرار کنم اما حتی اگه میگفت نه، بازم قصد نداشتم که اینجا بذارمش.
- 55 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و یکم یه ربعی منتظر شدم تا اینکه اومد... یه شال آبی کاربنی گذاشته بود و پیراهن بلند گلگلی تنش بود. اصلا با زنای جنوبی مو نمیزد... اگه نمیشناختمش اصلا نمیتونستم حتی حدس بزنم که بچه شمال باشه... مشغول ردیف کردن وسایلش بود و منم همینجور غرق نگاه کردنش بودم... بعد چند دقیقه همون زنه لیلا هم وارد شد و یکم باهم حرف زدن، داشت از غرفشون خارج میشد که منو دید...براش دست تکون دادم و با چشماش اشاره کرد که برم و سمت در خروجی منتظرش وایستم... یکم بعدش اومد و با لبخند گفت: ـ سلام من اومدم! یاد گذشته ها افتادم که میومد رستوران و بهم سر میزد...مثل قبلا بهم نگاه کرد و خندیده بود... منم با لبخند جوابش رو دادم و گفتم: ـ میتونم بغلت کنم؟ دلم براش تنگ شده بود...دوباره خجالت کشید و گونه هاش قرمز شد و با خنده گفت: ـ اینجا آخه؟ به دور و بر نگاه کردم و گفتم: ـ از رو گونه. بهم نگاه کرد و دوباره یکم معذب شد و گفت: ـ آخه اینجا خیلی شلوغه میترسم یکی ببینه و به گوش پارسا برسونه. سرم رو تکون دادم ولی چیزی نگفتم... گل و دادم دستش... فکر کرد ناراحت شدم، اومد بازوم و گرفت و گفت: ـ ناراحت شدی پیمان؟ بعد مدتها اولین بار بود که اسمم رو از زبونش می.شنیدم. در حال ذوق مرگ شدن بودم اما سعی کردم خودم رو ناراحت نشون بدم تا بیشتر قربون صدقه بره...با ناراحتی ساختگی گفتم: ـ آره راستش. دستم و گرفت و گفت: ـ باشه پس بزار بریم اینجا که میگم... اونجا اگه میخوای گونم رو بوس کن، این ساعت خلوته. نگاش کردم و با تعجب گفتم: ـ باشه ولی کجا میخوایم بریم؟ یه چشمکی بهم زد و گفت: ـ شهربازی. با خنده گفتم: ـ شهربازی؟!! گفت: ـ آره، وقتی ناراحت میشم فقط اونجا میتونه حالم رو خوب کنه!
- 55 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاهم محکم بغلش کردم و گفتم: ـ همش میگذره عزیزم، بهت قول میدم همه چیز درست میشه. بعدش رو بهش گفتم : ـ حالا سریع آماده شو تا من برم خاله مهسان و صدا بزنم. باشه ای گفت و منم رفتم سمت اتاق مهسان اینا. در زدم و مهسان با چشمای پف کرده در رو باز کرد و گفت: ـ بابا چه خبره سر صبح! گفتم: ـ مهسان سریع آماده شو باید با باور بری! با تعجب گفت: ـ چی میگی پیمان!! بازم خیلی عادی گفتم: ـ منم تازه سر صبح خبردار شدم! باید برم پیش غزل. سریع آماده شو! مهسان همونجور که تعجب کرده بود خندید و گفت: ـ حداقل یکم خواهش کن. اینقدر دستور نده! خندیدم و گفتم: ـ لطفا! اونم خندید... ازش پرسیدم: ـ مهدی اینا رفتن؟ گفت: ـ آره من بیدار شدم نه این بود نه امیرعباس. گفتم: ـ خوبه! منم دارم میرم. فقط مهسان نگم که چقدر باید مراقب باور باشی! باز مثل اون شب نشه ، از جلوی چشمات دورش نکن. مهسان چشمکی بهم زد و گفت: ـ نگران نباش! باید میرفتم سمت بازار و منتظرش میموندم... همون سمت یه گل فروشی داشت. یادم بود که غزل عاشق گل بابونه بود... یه دسته گل بابونه براش گرفتم و تو چند قدمی غرفشون وایستادم تا بیاد و مغازه رو باز کنه.
- 55 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و نهم سریع بلند شد و گفت: ـ بابایی رفتن؟؟ خندیدم و گفتم: ـ نه عزیزم، تو آماده شو...تو حیاط منتظرتن. خاله مهسان هم باهات میاد. رو بهم کرد و با اخم گفت: ـ تو چرا نمیای؟؟ موهاش رو گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ عزیزم من مادرت و پیدا کردم. براش یه اتفاقی افتاده که باید حلش کنم. بازم با اخم گفت: ـ اون مامان من نیست بابا... مامانم منو یادش نمیرفت. با ناراحتی گفتم: ـ دخترم اینجوری نکن لطفا... تو دختر فهمیده و با درکی هستی! میدونی که اگه مادرت یادش باشه اصلا اینجوری رفتار نمیکنه! مگه نه؟ چیزی نگفتو دست به سینه وایستاد... گفتم: ـ مگه خود تو هم بعد اون اتفاق بهم نمیگفتی یادت نمیاد که چیشد؟ به من نگاه کن باور... بهم نگاه کرد و سریع گفت: ـ چرا گفتم بابایی ولی من واقعا یادم نمیومد. گفتم: ـ عزیزم اونم واقعا یادش نمیاد! حافظش رو بر اثر اون اتفاق از دست داده. دست خودش نیست... نگام کرد... روبروش نشستم و دستای کوچولوش رو بوسیدم و گفتم: ـ ما هم باید بهش کمک کنیم، مگه نه؟ شونش رو انداخت بالا و گفت: ـ ولی من باهاش قهرم، تو رو خیلی ناراحت کرد.
- 55 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
در خواست کاور رمان جهانی میان ما | Amata کاربرانجمن نود هشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اوکیه عزیزم؟ @Amata -
دلنوشته دوشیزگان آفتاب ندیده از کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته دوشیزگان آفتاب ندیده منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Kahkeshan از زیباقلمهای انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: اجتماعی، تراژدی 🔹 تعداد صفحات: 28 🖋🦋مقدمه: در سرزمینی که اشراقِ آفتاب را در حصارِ ظلمت به زنجیر کشیدهاند، دختران، با پیکری از گلهای پرپر و روانی زخمخورده، در سایهسارِ دیوارهای رطوبتزده، رویاهای خویش را با نُقلِ اشک تسبیح میکنند... 📚📌قسمتی از متن: ما دخترانیم… خاکزادانِ اقلیمِ خاموشی، ساکنانِ تبعیدستانِ خویش، با دامنهایی انباشته از رؤیاهایِ عقیم و گیسوانی که هرگز مجالِ نسیم ندیدند... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/07/04/دانلود-دلنوشته-دوشیزگان-آفتاب-ندیده-ا/ -
..:: رمانهای پربازدید سایت نودهشتیا تاکنون ::..
🌟همسایه من با 640 مرتبه دانلود
🦋زخم ناسور با 270 مرتبه دانلود
💜آخرین اصیل زاده با 480 مرتبه دانلود
🎊سیاهکار با 403 مرتبه دانلود - دیروز
-
پارت چهل و هشتم پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ باشه الان باور رو بیدار میکنم، فقط خانوم مومنی من خودم نمیام، دوستامون از جزیره دیشب اومدن اینجا. خانوم یکی از دوستام رو همراه باور میفرستم. خانوم مومنی با کنجکاوی نگام کرد و گفت: ـ بله دیشب متوجه شدم! مشکلی که نیست انشالا؟؟ الان حوصله توضیح دادن نداشتم... خانوم مومنی هم عاشق سوال پرسیدن و درآوردن تک تک جزییات بود و منم حال تعریف کردن نداتشم... بنابراین یه لبخند زورکی زدم و گفتم: ـ نه مشکلی نیست، پس من الان باور رو صدا میزنم. ـ باشه، ما هم تو حیاط منتظریم. بعد رفتنش رفتم سمت دخترم و محکم کشیدمش تو بغلم شروع کردم به بوسیدنش... با نارضایتی میزد به صورتم و میگفت: ـ بابا نکن خوابم میاد! قلقلکم میده ریشت. آروم گفتم: ـ خب میخوام دخترم رو بیدار کنم، بعدشم، باور من دیشب بدون اینکه به باباش شب بخیر بگه خوابید اما من نامردی نکردم و گفتم بهش صبح بخیر بگم. همینجور که چشماش بسته بود گفت: ـ اوف بابا، خوابم میاد. بلند شدم و گفتم: ـ باشه میل خودته! دوستات دارن میرن گشت جزیره. پس به معلمتون برم بگم که باور خوابش میاد و نمیاد. یهو مثل فشنگ از جاش پرید. خندیدم و گفتم: ـ چیشد پس؟؟ خوابت میومد که!
- 55 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و هفتم خندیدم و گفتم: فقط بچها یه چیزی... تو این دو روزی که هستیم اینجا لطفا راجب این خونواده یکم پرس و جو کنین، ببینین داستانشون دقیقا چیه و چه مدل آدمایین؟ امیرعباس با اطمینان گفت: ـ تموم شده بدون این قضیه رو. تو فقط تمام تمرکزت رو بزار رو عشقت! آروم باور رو بغل کردم و گفتم: ـ همین کارو میکنم. داشتم میرفتم بیرون که مهسان آروم پرسید: ـ پیمان به خانوادش بگم؟ آخه حق دارن که بدونن. گفتم: ـ بزار یکم بشه و برش گردونم جزیره؛ اونوقت خودم بهشون میگم. مهسان تایید کرد و با بچه ها آروم خداحافظی کردم و رفتم سمت اتاقم... تقریبا خورشید طلوع کرده بود و من حتی یه ذره هم خواب به چشمام نیومد . تموم این مدت داشتم به غزل و نگاهاش فکر میکردم. به اینکه چقدر دلم میخواد یه دل سیر با زنم مثل گذشته وقت بگذرونم اما نمیتونم و اینکه چقدر دلم میخواد مثل قبل بهم نگاه کنه و اینقدر باهام غریبگی نکنه! کاشکی آخر این ماجرا هم به خوبی ختم به خیر بشه... چشمام گرم شده بود که در اتاقم زده شد. از جا پریدم و رفتم در رو باز کردم... خانم مومنی بود و با دیدن من گفت: ـ ااا...شرمنده! بدموقع مزاحم شدم؟ یکم با دستام چشمام رو مالیدم و لبخند زدم و گفتم: ـ صبح بخیر، نه من دیشب یکم دیر خوابیدم... جانم چیزی شده؟ خانوم مومنی مقنعه اش رو یکم درست کرد و گفت: ـ راستش داریم بچها رو میبریم جزیره گردی سمت غارهای نمکی... میخواستم بهتون اطلاع بدم که...
- 55 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و ششم مهسان با ذوق گفت: ـ خب اینکه نشونه ی خوبیه! پیمان حتی اگه یادش هم نیاد، باور کن اون بازم عاشقت میشه. من غزل و میشناسم. با سر حرفش رو تایید کردم ولی بعدش یاد اون پسره پارسا افتادم و گفتم: ـ همه چیز به خوبی پیش میره منتها اگه اون نخاله از وسط این ماجرا حذف بشه! مهدی پاهاش رو جابجا کرد و گفت : ـ راستی قضیه این یارو چیه پیمان؟ میشناسیش؟ اصلا چرا یه آدم غریبه باید یه همچین دروغ مسخره ایی وارد زندگی یه آدم دیگه بکنه؟ گفتم : ـ نمی دونم والا! این سوال من و غزل هم هست ولی بنظرم هرچی که هست اون خواهرش درجریانه! من اون زمان رو داشتم تعریف میکردم هول میشد و دست و پاشو گم میکرد. مهسان گفت: ـ اصلا بنظر من که از دستشون شکایت کن! جدی میگم پیمان! غزل زن توئه. گفتم: ـ آره راهه راحت و بدون دردسرش همینه اما من به فکر غزلم. اون دلش نمیخواد اتفاقی برای اون خانواده بیفته، منم نمیتونم احساسات اونو ندید بگیرم! امیرعباس گفت: ـ پس میخوای چیکار کنی؟ گفتم: ـ میخوام تمام تلاشمو بکنم که منو دخترشو یادش بیاد! واسه همینم باید بیارمش جزیره. مهسان یکم فکر کرد و گفت: ـ امممم، بنظرم فکر خوبیه! غزل از اول اسکله گرفته تا درخت آرزوها کلی خاطره داره، احتمالا با دیدن اونا یادش بیاد ولی مسئله اینجاست که چجوری میخوای اینکارو بکنی؟ گفتم : ـ باید بهش بگم ولی حتی اگه نخواد، مجبورم که ببرمش چون قصد ندارم یبار دیگه از دستش بدم. مهدی زد به شونم و با خنده گفت: ـ اینه! مرد عاشق.
- 55 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدو هفتادو پنج صبح هوا روشن شده بود سام آرام پلک زد. چشمهایش به سقف دوخته شد. نفس کشید… سنگین. امیر بلافاصله تکان خورد. سرش را چرخاند. — سامی؟ خوبی؟ سام فقط سرش را آرام تکان داد. هیچ نگفت. از تخت بلند شد. با قدمهای آهسته، رفت سمت در حمام امیر فقط نگاهش کرد. در را بست. روبهروی آینه ایستاد. به خودش زل زد. چشمهای سرخ. گونههای خیس. سکوت. سکوتی پر از خشم و سرافکندگی. بعد… مثل سد شکسته، اشکش جاری شد. بیصدا گریه کرد. برای تمام روزهایی که نبود. برای ذهنی که خالی مانده. برای رها… که حتی تصویر لبخندش هم در ذهنش نیست. و بعد، با صدایی خفه، از اعماق وجودش، دندانهایش را بهم فشرد زمزمه کرد: — نازی… دستش مشت شد. دندان روی هم فشرد. — زندهت نمیذارم… قسم میخورم… نگاهش هنوز به خودش بود. ولی حالا، آتش در نگاهش شعله کشیده بود. صدای شیر آب در حمام بسته شد. چند دقیقه بعد، سام از پلهها پایین آمد. چشمهایش پفکرده بود، اما حالا سنگینتر از اشک. نگاهش به زمین دوخته شده بود. امیر در آشپزخانه ایستاده بود. وقتی سام را دید، بیکلام نگاهی به او انداخت. چیزی در چشمانش بود… نه بازجویی، نه دلسوزی. فقط انتظار. سام بیهیچ حرفی پشت میز نشست. دستهایش را روی هم گذاشت، چشمهایش به نقطهای خیره و نامعلوم. چند دقیقه بعد، صدای پاهای رها از پلهها شنیده شد. با صورتی رنگپریده پایین آمد. تا چشمش به سام افتاد، قلبش فرو ریخت. اما سام حتی نگاهش نکرد. رها لحظهای ایستاد. انگار پاهایش به زمین چسبیده بودند. بعد، بیصدا به سمت میز رفت. امیر آرام به استقبالش رفت. با نرمی در صدا: — بهتری عزیزم؟ رها فقط سرش را به نشانهی «آره» تکان داد. صدایی از گلویش بیرون نیامد. امیر براش صندلی کشید: — بشین… یه چیزی بخور. از دیشب چیزی نخوردی… رها نشست. فنجان را در دست گرفت ولی حتی لب نزد. لقمهای برداشت، به زور جوید و قورت داد. بعد بیصدا از جا بلند شد و رفت سمت پلهها. امیر صدایش زد: — رها… رها ایستاد، اما برنگشت. امیر خودش رفت سمتش. آرام دستش را گرفت. رها سرش پایین بود… بیحرکت ماند. امیر او را در آغوش گرفت. محکم، گرم، پدرانه: — میخوای زنگ بزنم سمیرا بیاد پیشت؟ رها آرام، تقریبا بیجان گفت: — نه. همچنان در آغوش امیر ماند. مثل کسی که داشت توی خودش فرو میرفت. امیر بغض کرد… اما چیزی نگفت. فقط آرام دست کشید روی موهایش، خم شد و پیشانیاش را بوسید. سام نگاه کوتاهی به آنها انداخت. قلبش لرزید… شرمزده. تمام لحظههایی که بهخاطر نازی، به رها توهین کرده بود، حالا مثل پتک روی وجدانش کوبیده میشد. لحظاتی بعد، زنگ در به صدا درآمد. ناهید خانم بود. چشمش به سام افتاد، بعد به رها. به هر دو سلام کرد. آنها هم آهسته جواب دادند. رها بیکلام به سمت پلهها رفت و وارد اتاقش شد. سام از پشت میز بلند شد. صدایش آرام، اما محکم: — امیر… امیر برگشت: — جانم؟ سام به چشمهایش نگاه نکرد. اما لرزش خشم پنهانی در صدایش شنیده میشد: — منو میرسونی؟ امیر کمی مکث کرد. — کجا؟ سام نفس عمیقی کشید. سنگین: — جلوی خونهی اون اشغال. لحظهای سکوت بینشان افتاد. امیر چیزی نگفت. اما در آن خانهی ساکت… در آن لحظهی بیصدا، هیچکس شکی نداشت که در چشمهای سام، آتش افتاده
-
ماسو شروع به دنبال کردن درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده کرد
-
سلام و خسته نباشید درخواست ویراستار دارم برای داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم
-
پارت چهل و پنجم تو مسیر برگشت، داشتم به این موضوع فکر می کردم که اون پسره الدنگ برای چی باید یه همچین حقه ای سوار کنه؟؟ قصد و هدفش چی بود؟؟ درسته که غزل و پیدا کرد و جونش رو نجات داد اما چرا از وضعیتش به نفع خودش سواستفاده کرد؟ واقعا سوالهایی که تو ذهن غزل بود، برای منم سوال بود منتها جوابش برای اون سخت تر بود چون بهرحال دوسال پیش این آدما زندگی کرد و اونارو مثل خانواده ی خودش می دونست اما هرچی فکر کردم نتونستم به نتیجه ایی برسم...وقتی رسیدم به اقامتگاه، از پذیرش شماره اتاق مهدی اینا رو گرفتم و رفتم تا باور رو ازشون بگیرم... ساعت حدود سه و نیم صبح بود اما میدونستم که اینا این موقع خواب نیستن؛ بهرحال آدمای اهل جزیره همشون شب زنده دارن. در زدم و مهسان در رو باز کرد و به دور و بر من نگاه کرد و سریع پرسید: ـ پس غزل کو؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ انتظار نداری با آدمی که اصلا یادش نیست تا هتل بیاد که؟! مهسان دیگه چیزی نگفت و از دم در کنار رفت تا برم داخل. مهدی و امیرعباس مشغول قلیون کشیدن بودن و باور کنار مهدی خوابیده بود. رفتم و دخترم رو بوسیدم. فقط این موجود خوشگل میتونست ناراحتیه روی دلم رو برام کمرنگ کنه. امیرعباس آروم پرسید: ـ خب نتیجه چی شد؟ به پشتی پشت سرم تکیه دادم و گفتم: ـ خیلی ذهنش بهم ریختس! میتونم درکش کنم که چقدر براش سخته، دلش میخواد دستام رو بگیره اما میترسه. انگار که بعضا خاطرات میاد تو ذهنش ولی چون مدت زمان زیادی ازش گذشته و چیزی به خاطر نیاورده، تمام اون خاطرات براش کمرنگ شدن. مهدی بهم نگاه کرد و گفت: ـ ولی هنوزم دوستت داره! بنظرم غزل حتی اگه فراموشی هم گرفته باشه، بازم عاشقت میشه. مهسان گفت: ـ موافقم! قلب آدما همیشه خاطرات کسایی که دوسشون داریم رو حفظ میکنن. مغز فراموش میکنه اما قلب نه. امیرعباس گفت: ـ دلیل اینکه هم که تا اینجا اومد بخاطر همین بود پیمان! بخاطر اینه که هنوزم اون حسش به تو توی وجودش زندست. لبخند زدم و گفتم: خودشم میگفت که به حرفای یه غریبه ایی که اصلا نمیشناسه، خیلی اعتماد داره.
- 55 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدو هفتادو چهار نیمه شب سام با نفسنفسزدن شدید از خواب پرید. عرق از پیشانیاش میچکید، سینهاش بالا و پایین میرفت، چشمهایش وحشتزده در تاریکی میچرخید. با صدایی گرفته و لرزان فریاد زد: — امیر… امیرجان… صدایش پر از هقهق بود، خفه، گمشده، مثل آدمی که از دل کابوس بالا آمده اما هنوز تویش گیر کرده. رها، با صدای او از خواب پرید. قلبش تند میزد، پتو را کنار زد و با عجله خودش را به اتاق سام رساند. در را که باز کرد، سام را دید نشسته بر لبهی تخت، بیرنگ و خیس از ترس. نفسنفس میزد. چشمهایش هیچ نقطهای را نمیدید. — داداش سامی؟ خوبی؟ چی شده؟ اما سام فقط یک اسم را زمزمه میکرد، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآمد: — امیر… امیرجان… امیر… رها قدمی جلو رفت، دستش را دراز کرد، — سام… منم، رها… نگاه کن من پیشتم. اما سام نه او را دید، نه صدایش را شنید. مثل کسی بود که در مه گم شده، دردی درونش زبانه میکشید که هیچکس نمیفهمید. هقهقش شدیدتر شد. لرز گرفتش. رها، هول کرده، برگشت سمت اتاق خودش. گوشی را برداشت، با انگشتانی لرزان شمارهی امیر را گرفت. صداش پر از بغض بود: — دایی… بیا… زود… سام حالش بده… خیلی بده… آنطرف خط، امیر فقط گفت: — الان میام. و قطع کرد. صدای قدمهای امیر از پلهها بالا میآمد. رها پشت در اتاق سام ایستاده بود. چشمهایش قرمز، دستهایش هنوز از ترس میلرزید. در اتاق نیمهباز بود. سام هنوز روی تخت نشسته بود؛ عرقکرده، نفسنفسزنان، اما حالا ساکتتر. نگاهش خیره به جایی دور، مثل سربازی که تازه از دل یک جنگ برگشته. امیر با قدمهای بلند خودش را رساند. کنارش نشست، با اضطراب دستهایش را گرفت، در آغوشش کشید : — سامی؟ عزیز دلم؟ من اینجام… من امیرم… نگاه کن منو… سام سرش را بالا آورد. چشمهایش پر اشک. آرام، با صدایی که انگار از عمق فراموشی میاومد: — امیرجان… هقهقش بلند شد. بغضش ترکید. امیر لحظهای مات ماند. بعد دست کشید روی صورتش : — چی شده؟ سامی؟ چیزی یادت اومده؟ بگو عزیزم… سام خیره در چشمان امیر، انگار داشت کلمات را از نگاه او قرض میگرفت: — شبِ تصادف… تو… زندگیم… بابام… دستانش بیقرار روی بازوهای امیر فشرده میشد. امیر محکم بغلش کرد، سرش را چسباند به سینهاش: — نفس بکش… نفس بکش عزیز دلم… من کنارت هستم، نترس… سام با هقهق بریده گفت: — امیر… من چیکار کنم؟ اون آشغال ازم سواستفاده کرد… من احمق باورش کردم… چیکار کنم ؟من چیکار کنم … امیر با صدایی پر از درد اما محکم: — فدای سرت… الان مهم نیست… حلش میکنیم. همین که یادت اومده ،کافیه قربونت برم آروم باش سام سرش را بالا آورد. نفسزنان، اشکریزان، توی چشمهای امیر زل زد. — امیر… (مکث) — رها رو یادم نمیاد… هیچی ازش نیست تو ذهنم… هیچی… صدایش شکست. بعد خودش شکست. و گریهاش، بلند، بیپناه، از ته وجود. قلب امیر تکهتکه شد. اشک بیصدا از گونهاش سر خورد. بازوانش را دور سام حلقه کرد. محکم، انگار میخواست از تکهتکهشدنش جلوگیری کند. سام را بوسید و بوسید . هردو، در دل شب، گریه کردند. و رها… کنار در، بیصدا ایستاده بود. همهچیز را شنیده بود. نفسش برید. چشمهایش از اشک تار شد، اما هنوز میدید… هنوز میشنید. قلبش محکم می کوبید . آرام برگشت. بیصدا، بینفس، به سمت اتاق خودش رفت. و امیر ماند. با سام، و با سنگینی تمام دردهایی که حالا قرار بود یکییکی از دل تاریکی بیرون کشیده شوند… سام کمکم آرام گرفت. هقهقهایش به نفسهای کوتاه و بریده تبدیل شد. سرش هنوز روی سینهی امیر بود، انگار پناه گرفته بود در آغوش کسی که تنها نقطهی امنِ دنیایش بود. امیر دست کشید روی سرش . آرام، نرم، شبیه نوازش بردارانه . — خوبه عزیزم… سعی کن چشماتو ببندی بخوابی ..من اینجام، باشه؟ سام پلکهایش را بست. صورتش هنوز خیس از اشک بود، اما تنش شُل شد. چند لحظه بعد، نفسهایش عمیقتر شد. خوابیده بود. امیر آرام، بدون اینکه بیدارش کند، او را روی بالش خواباند. پتو را تا روی سینهاش بالا کشید.چشم از صورتش برنداشت…آرام پیشانی اس را بوسید بعد آهسته از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق رها شد نور کمرنگ چراغ خواب، گوشهی تخت را روشن کرده بود. امیر نزدیک شد. رهازانوهایش را بغل کرده بود، شانههایش میلرزید. صدای هقهق خفهاش در اتاق میپیچید. امیر رفت داخل. نشست کنار تخت. دستش را گذاشت روی شانهی رها. — عزیز دلم… رها سرش را بلند نکرد. فقط با صدای گرفتهای گفت: — دیدی دایی؟ حتی منو یادش نمیاد… حتی یه لحظه… یه حس… هیچی… صدایش شکست. هقهقش بلند شد. عمیق. بیپناه. امیر، قلبش فشرده شد. کشیدش در آغوش. محکم. گونهاش را بوسید، موهایش را نوازش کرد: — دردت به جونم … اینطوری گریه نکن .. فدای چشمات بشم نکن داری خودت داغون می کنی طاقت بیار بخدا یادش میاد طاقت بیار نفسم … اما رها از هم پاشیده بود. بغض، فرصت نفسکشیدن نمیداد. میان گریه، بین هقهقها، بریدهبریده گفت: — دایی… میشه… تنهام بذاری؟ خواهش میکنم… میخوام تنها باشم… امیر ماند. دلش نمیخواست برود. اما چشمان رها… آن بغض خفه… او را شکست. سری تکان داد، آهسته، بوسهای روی موهای رها زد، از جایش بلند شد و بیصدا بیرون رفت. برگشت به اتاق سام. کنار تخت دراز کشید. نگاهش به سقف بود. نفسش سنگین، دلش هزار تکه… نزدیک سام ماند. تا صبح. بدون خواب. فقط ماند..
-
پارت صدو هفتادو چهار نیمه شب سام با نفسنفسزدن شدید از خواب پرید. عرق از پیشانیاش میچکید، سینهاش بالا و پایین میرفت، چشمهایش وحشتزده در تاریکی میچرخید. با صدایی گرفته و لرزان فریاد زد: — امیر… امیرجان… صدایش پر از هقهق بود، خفه، گمشده، مثل آدمی که از دل کابوس بالا آمده اما هنوز تویش گیر کرده. رها، با صدای او از خواب پرید. قلبش تند میزد، پتو را کنار زد و با عجله خودش را به اتاق سام رساند. در را که باز کرد، سام را دید نشسته بر لبهی تخت، بیرنگ و خیس از ترس. نفسنفس میزد. چشمهایش هیچ نقطهای را نمیدید. — داداش سامی؟ خوبی؟ چی شده؟ اما سام فقط یک اسم را زمزمه میکرد، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآمد: — امیر… امیرجان… امیر… رها قدمی جلو رفت، دستش را دراز کرد، — سام… منم، رها… نگاه کن من پیشتم. اما سام نه او را دید، نه صدایش را شنید. مثل کسی بود که در مه گم شده، دردی درونش زبانه میکشید که هیچکس نمیفهمید. هقهقش شدیدتر شد. لرز گرفتش. رها، هول کرده، برگشت سمت اتاق خودش. گوشی را برداشت، با انگشتانی لرزان شمارهی امیر را گرفت. صداش پر از بغض بود: — دایی… بیا… زود… سام حالش بده… خیلی بده… آنطرف خط، امیر فقط گفت: — الان میام. و قطع کرد. صدای قدمهای امیر از پلهها بالا میآمد. رها پشت در اتاق سام ایستاده بود. چشمهایش قرمز، دستهایش هنوز از ترس میلرزید. در اتاق نیمهباز بود. سام هنوز روی تخت نشسته بود؛ عرقکرده، نفسنفسزنان، اما حالا ساکتتر. نگاهش خیره به جایی دور، مثل سربازی که تازه از دل یک جنگ برگشته. امیر با قدمهای بلند خودش را رساند. کنارش نشست، با اضطراب دستهایش را گرفت، در آغوشش کشید : — سامی؟ عزیز دلم؟ من اینجام… من امیرم… نگاه کن منو… سام سرش را بالا آورد. چشمهایش پر اشک. آرام، با صدایی که انگار از عمق فراموشی میاومد: — امیرجان… هقهقش بلند شد. بغضش ترکید. امیر لحظهای مات ماند. بعد دست کشید روی صورتش : — چی شده؟ سامی؟ چیزی یادت اومده؟ بگو عزیزم… سام خیره در چشمان امیر، انگار داشت کلمات را از نگاه او قرض میگرفت: — شبِ تصادف… تو… زندگیم… بابام… دستانش بیقرار روی بازوهای امیر فشرده میشد. امیر محکم بغلش کرد، سرش را چسباند به سینهاش: — نفس بکش… نفس بکش عزیز دلم… من کنارت هستم، نترس… سام با هقهق بریده گفت: — امیر… من چیکار کنم؟ اون آشغال ازم سواستفاده کرد… من احمق باورش کردم… چیکار کنم ؟من چیکار کنم … امیر با صدایی پر از درد اما محکم: — فدای سرت… الان مهم نیست… حلش میکنیم. همین که یادت اومده ،کافیه قربونت برم آروم باش سام سرش را بالا آورد. نفسزنان، اشکریزان، توی چشمهای امیر زل زد. — امیر… (مکث) — رها رو یادم نمیاد… هیچی ازش نیست تو ذهنم… هیچی… صدایش شکست. بعد خودش شکست. و گریهاش، بلند، بیپناه، از ته وجود. قلب امیر تکهتکه شد. اشک بیصدا از گونهاش سر خورد. بازوانش را دور سام حلقه کرد. محکم، انگار میخواست از تکهتکهشدنش جلوگیری کند. سام را بوسید و بوسید . هردو، در دل شب، گریه کردند. و رها… کنار در، بیصدا ایستاده بود. همهچیز را شنیده بود. نفسش برید. چشمهایش از اشک تار شد، اما هنوز میدید… هنوز میشنید. قلبش محکم می کوبید . آرام برگشت. بیصدا، بینفس، به سمت اتاق خودش رفت. و امیر ماند. با سام، و با سنگینی تمام دردهایی که حالا قرار بود یکییکی از دل تاریکی بیرون کشیده شوند… سام کمکم آرام گرفت. هقهقهایش به نفسهای کوتاه و بریده تبدیل شد. سرش هنوز روی سینهی امیر بود، انگار پناه گرفته بود در آغوش کسی که تنها نقطهی امنِ دنیایش بود. امیر دست کشید روی سرش . آرام، نرم، شبیه نوازش بردارانه . — خوبه عزیزم… سعی کن چشماتو ببندی بخوابی ..من اینجام، باشه؟ سام پلکهایش را بست. صورتش هنوز خیس از اشک بود، اما تنش شُل شد. چند لحظه بعد، نفسهایش عمیقتر شد. خوابیده بود. امیر آرام، بدون اینکه بیدارش کند، او را روی بالش خواباند. پتو را تا روی سینهاش بالا کشید.چشم از صورتش برنداشت…آرام پیشانی اس را بوسید بعد آهسته از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق رها شد نور کمرنگ چراغ خواب، گوشهی تخت را روشن کرده بود. امیر نزدیک شد. رهازانوهایش را بغل کرده بود، شانههایش میلرزید. صدای هقهق خفهاش در اتاق میپیچید. امیر رفت داخل. نشست کنار تخت. دستش را گذاشت روی شانهی رها. — عزیز دلم… رها سرش را بلند نکرد. فقط با صدای گرفتهای گفت: — دیدی دایی؟ حتی منو یادش نمیاد… حتی یه لحظه… یه حس… هیچی… صدایش شکست. هقهقش بلند شد. عمیق. بیپناه. امیر، قلبش فشرده شد. کشیدش در آغوش. محکم. گونهاش را بوسید، موهایش را نوازش کرد: — دردت به جونم … اینطوری گریه نکن .. فدای چشمات بشم نکن داری خودت داغون می کنی طاقت بیار بخدا یادش میاد طاقت بیار نفسم … اما رها از هم پاشیده بود. بغض، فرصت نفسکشیدن نمیداد. میان گریه، بین هقهقها، بریدهبریده گفت: — دایی… میشه… تنهام بذاری؟ خواهش میکنم… میخوام تنها باشم… امیر ماند. دلش نمیخواست برود. اما چشمان رها… آن بغض خفه… او را شکست. سری تکان داد، آهسته، بوسهای روی موهای رها زد، از جایش بلند شد و بیصدا بیرون رفت. برگشت به اتاق سام. کنار تخت دراز کشید. نگاهش به سقف بود. نفسش سنگین، دلش هزار تکه… نزدیک سام ماند. تا صبح. بدون خواب. فقط ماند..
-
پارت چهل و چهارم با عصبانیت همینجور که هق هق میکرد گفت: ـ همش تقصیره این مغز کوفتیه! چرا یه چیزای نامفهوم میاره تو ذهنم؟ چرا مشخص نیست که چین؟؟ چرا چرااا؟ اشکاشو پاک کردم و سعی کردم آرومش کنم و گفتم: ـ هیس! آروم باش عزیزم. یادت میاد... نگران نباش؛ اینا همش واکنش بدنت نسبت به چیزاییه که برات خیلی مهم بوده. هق هق میکرد و چیزی نمیگفت. بعد از چند دقیقه که آروم شد گفت: ـ من باید برم! گفتم : ـ صبرکن باهم میریم! من میرسونمت. اعتراضی نکرد اما تو کل مسیر ساکت بود و حتی یه کلمه هم حرف نزد...تو فکر بود...میدونستم چقدر براش سخته و تو همین سکوت داره به مغزش اجبار میکنه تا خاطراتش رو یادش بیاره! وقتی رسیدیم دم در خونه؛ رو بهم کرد و با ناراحتی گفت: ـ خداحافظ. صداش زدم: ـ غزل. وایستاد اما برنگشت سمتم؛ گفتم: ـ خودتو اذیت نکن! من مطمئنم که همه چیز درست میشه عزیزم. این بار برگشت سمتم و یه لبخند عمیقی بهم زد و گفت: ـ خیلی عجیبه که به حرف یه غریبه ای که تابحال یبارم ندیدمش، اینقدر اعتماد دارم! خندیدم و گفتم: ـ من غریبه نیستم! نزدیک ترین آدمم به تو. نذار بقیه ذهنت رو خراب کنن غزل! بهشون این اجازه رو نده! چیزی نگفت و دوباره لبخند زد و گفت: ـ شب بخیر.
- 55 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صدو هفتادو سه خانه آرام بود. صدای کمِ تلویزیون، از پذیرایی شنیده میشد. رها روی یکی از صندلیهای گوشهی سالن نشسته بود. چشمانش بسته بود، اما خواب نبود. صورتش هنوز رنگپریده بود. زیر چشمهایش، رد کبودیِ کمرنگی از خوندماغ شبِ قبل باقی مانده بود. در باز شد. صدای کلید و قدمها همزمان پیچید. سام و امیر با هم وارد شدند. نگاهشان فوراً به او چرخید. لحظهای مکث. سام چند قدم جلو آمد. امیر اما آرامتر، ولی با نگرانیِ بیشتر. خم شد، خواست آرام گونهاش را ببوسد. درست همان لحظه، رها چشمهایش را باز کرد. صدایش آرام و گرفته بود: — سلام. امیر لبخند زد، دلسوز و مهربان: — سلام قربونت برم… خوبی؟ سام فقط نگاهش کرد. دلش لرزید از رنگپریدگیاش… از آن خستگی بیصدا که در چشمهای رها موج میزد. صدایش پایین بود، اما لرزش ملایمی داشت: — حالت بهتره؟ رها تنها سری تکان داد. بعد، با صدای گرفته و آرام گفت: — شام آمادهست. امیر بلافاصله: — الهی فدات شم… چرا با این حالت خودتو اذیت کردی؟ رها آرام، انگار صداش از ته چاه بیرون میآمد: — زحمتی نبود… دایی، خودم خواستم. سام فقط نگاهش کرد. چیزی نگفت. اما چشمهایش برای چند لحظه روی دستهای بیرمقش مکث کرد. امیر، که حس کرد فضا داره یخ میزنه، تلاش کرد فضا رو گرمتر کنه: — شامی که تو درست کنی، خوردن داره دختر…. کمی بعد، هر سه کنار میز نشسته بودند. سکوت، کوتاه اما سنگین، بینشان پرسه میزد. رها بیشتر ساکت بود. نگاهش به بشقابش، چنگالش در دست… اما غذای توی بشقاب تقریباً دستنخورده مانده بود. سام گهگاه به او نگاه میکرد، ولی بیشتر با امیر حرف میزد—از شرکت، از کار، از پروژهای که دست گرفته بود. امیر با اشتها میخورد، گاهی شوخی میکرد تا فضا را کمی سبکتر کند، اما رها فقط لبخندهای بیجان میزد. حضورش، بیشتر سایهای بود میان آن دو مرد. اما حتی اگر نگاه نمیکردند، هر دو خوب میدانستند… دختر روبهرویشان، هنوز درد میکشید. بعد از شام، امیر با لبخند و نگاهی پر از مهر به رها گفت: — عزیزم… تو که چیزی نخوردی. رها نگاهش را از بشقاب برداشت، چشم در چشم داییاش: — سیرم، دایی… همینم زیاد بود. امیر لحظهای به او خیره ماند، بعد با لحنی آرام و پدرانه گفت: — برو بالا استراحت کن عزیز دلم… خودم همهچی رو جمع میکنم. رها بیهیچ مقاومتی از جا بلند شد. قدمهایش آهسته و خسته بود. بیصدا از پلهها بالا رفت. وارد اتاقش شد. پتو را کنار زد و روی تخت دراز کشید. چشمانش به سقف بود، اما نگاهش انگار کیلومترها دورتر سرگردان بود. ساعتی بعد، صدای آهستهی در زدن آمد. در نیمه باز شد و امیر با قدمهای آرام وارد شد. او رها را در نور کم، درازکش روی تخت دید. نزدیک آمد و کنار تخت نشست. با صدایی نرم و دلواپس گفت: — روبهراهی، جون دایی؟ رها سرش را به طرفش برگرداند. صدایش خسته و گرفته بود: — نه… امیر دستی روی دست او گذاشت. گرم، مطمئن، حامی: — انقدر سخت نگیر، عزیز دلم… همهچی داره درست میشه. چرا حالا که داره نزدیک میشه ، داری دور میشی؟ رها چشم بست. نفسش لرزید. — چون دیگه نمیتونم… دایی خستم… از این انتظار، از این که باید تماشا کنم و صدام درنیاد… (بغضاش را فرو داد) دلم میخواد فقط بخوابم… دیگه بیدار نشم. امیر دلش شکست. صدایش لرزید: — الهی بمیرم برای دلت… این حرف رو نزن. تو خیلی قوی بودی تا الان.. همه مون بهت افتخار می کنیم رها سکوت کرد. بعد چشمش را به پنجره دوخت. آرام گفت: — دایی… دو روز دیگه تولدشه. امیر لبخند کمرنگی زد: — آره… یادمه. رها مکثی کرد. — ماشینش… تعمیرگاه بود، درسته؟ امیر سری تکان داد: — آره، درستش کردن. رها دست دراز کرد، از کشوی میز کنار تخت یک کارت بانکی بیرون آورد و گفت : — یه کاری برام میکنی دایی؟ — تو فقط بگو، جون بخوای برات میدم. رها با صدایی که هنوز خسته اما مصمم بود گفت: — میخوام ماشینش رو بفروشی. ببری بنگاه، یه ماشین نو براش بگیری… نذار اون ماشین لعنتی رو دیگه ببینه. ببخش دایی من حوصلهی بنگاه رفتن ندارم. خودت لطفاً انجامش بده. امیر چند لحظه سکوت کرد. نگاهش بین چشمان خستهی رها جابجا شد لبخند تلخی زد، کارت را گرفت و گفت: — تو واقعاً سنگتموم گذاشتی برای سام… مطمئن باش، یه روز میفهمه… همهی این روزایی که کنارَش بودی، وتنهاش نذاشتی رها آهی کشید، اما چیزی نگفت. امیر بلند شد. دستی به پیشانی او کشید. — فردا هم به ناهید خانم میگم بیاد یه دستی به خونه بکشه. (لبخند زد) تا تولدش خونه برق بزنه، مثل خودش. بعد، بیصدا از اتاق بیرون رفت.
-
پارت صدو هفتادو دو صدای باران از پشت پنجره شنیده می شد . رها خواب بود. بیصدا، بیحرکت. پوستش هنوز رنگپریده… و دور چشمهاش، رد محوی از کبودی افتاده بود. نشانه ای خاموش از خوندماغ دیشبش نفسهاش آروم شده بودن، اما صورتش هنوز درهم بود، انگار توی خواب هم درد دنبالش میکرد. سام به آرامی در اتاق را باز کرد جلوتر آمد . با احتیاط. خم شد، بیصدا. نگاهش رو از صورت رنگپریده و بیدفاع رها جدا نمیکرد. یه حسِ خفه، توی گلویش بالا میاومد. نه اشک بود، نه بغض معمول… یه چیزی شبیه فشار… سنگینی. کاغذ یاداشت کوچکی از کنار میز برداشت خطش بینظم بود، انگار دستش میلرزید: “سلام، بیدارت نکردم. دارم میرم شرکت بیدار شدی .تماس بگیر سام” یادداشت رو روی میز کنار تخت گذاشت. نگاه آخر رو به صورت خوابیدهی رها انداخت. یه لحظه خواست دستش را روی پیشانیش بگذارد … اما عقب کشید. فقط ایستاد. با اون نگاهِ پر. بعد، بیصدا برگشت… و از اتاق بیرون رفت. در پشت سرش بسته شد. خانه دوباره افتاد توی سکوت. دو ساعت بعد رها چشمهاشو به سختی باز کرد. سردرد خفیفی هنوز همراهش بود. به سختی از تخت بلند شد. بعد، چشمش به کاغذ کنار تخت افتاد. خطِ سام… همون خطِ همیشه عجلهایش، اما این بار یهجوری آرام. بیادعا. “سلام، بیدارت نکردم. دارم میرم شرکت بیدار شدی .تماس بگیر سام” چشمانش پر از اشک شد . دلش لرزید. بغض، آرومآروم بالا اومد. نه از دیشب. نه از درد. از همین چند کلمه. نگاهش افتاد به سوییچ ماشینش که روی میز بود،فکر کرد که احتمالا با آژانس یا اسنپ رفته موبایل رو برداشت. چند ثانیه بهش زل زد. بعد، انگشتهاش تایپ کردن: حالم بهتره . ممنون چند لحظه به صفحه نگاه کرد. بعد ارسال. همین. بدون قلب، بدون ایموجی. بدون حتی سلام. ولی برای رها، این یه قدم بزرگ بود. رها هنوز بیحال و خسته بود. از همون صبح، چیزی ته دلش سنگینی میکرد… شاید یاد شب گذشته. یا شاید پیام کوتاه و بیجواب سام. با خودش گفت: “بیخیال. نباید بهش فکر کنم.” گوشیاش زنگ خورد. امیر بود. رها با صدای آرامی جواب داد: — سلام دایی امیر. امیر با لحنی گرم و پرانرژی: — سلام دختر قشنگم… حالت چطوره؟ سامی زنگ زد، گفت دیشب حالت بد شده… الان بهتری؟ رها مکثی کرد. نمیتوانست باور کند که سام واقعاً نگرانش بوده باشد. — بهترم دایی جون… امیر قانع نشد. صدایش آرامتر شد: — رها جان، چیزی شده؟ خیالم راحت باشه؟ لحن رها کمی خشک شد: — دایی، نگران نباش. فقط یکم خستم، همین. امیر چند لحظه مکث کرد. بعد، با نرمی خاص خودش گفت: — با سامی قهری؟ رها نفسش را بیرون داد، کمی مکث کرد: — نه… ولی دیگه برام مهم نیست، دایی. من همه تلاشم رو کردم، ولی اون باز داره همون راه اشتباه رو میره. امیر: — قربونت برم… همهچی درست میشه. فقط یه کم صبر داشته باش، برای خودت، نه فقط برای اون. ببین، داره کمکم همهچی یادش میاد… مادرت، کارش… مگه همینو نمیخواستی؟ رها نگاهش را از پنجرهی روبهرو گرفت. صدایش لرزید: — چرا دایی، من از خدامه حافظهاش برگرده. ولی اون دخترهی عوضی… هر روز داره بیشتر از من دورش میکنه… بغض در گلویش پیچید. امیر با صدای نرم و آرام: — میدونم عزیزم… میدونم. بهش زمان بده. تو نمیتونی با زور همهچی رو درست کنی. یه کم دندون رو جیگر بذار. و یه چیز دیگه… نذار این همه دیوار دور خودت بکشی. اگه هنوز برات مهمه، یه کم مدارا کن. همین. رها با صدای آرامی: — چشم دایی… امیر: — قربون چشمات برم… شب میام اونجا، با هم حرف میزنیم، باشه؟ مراقب خودت باش. رها تشکر کرد. تماس قطع شد. چند ثانیه فقط به صفحهی خاموش گوشی خیره ماند. بعد آهسته بلند شد… رفت سمت آشپزخانه.
-
پارت صدو هفتاد یک در راه برگشت به خانه سکوتی سنگینی بین هردو بود ماشین در کوچهی خلوت زعفرانیه ایستاد. رها پشت فرمان بود.آرام گفت: — من… فعلاً نمیام بالا. سام نگاهش کرد. اخم ظریفی میان ابروهایش افتاده بود. — … کجا میخوای بری؟ رها نگاهش را به روبهرو دوخت، سرد و بیتوضیح: — کار دارم فعلا در را باز کرد و پیاده شد. سام لحظهای همانطور ماند. نگرانی در صورتش نشست، اما چیزی نگفت.اهسته در را باز کرد وارد خانه شد . ساعت نزدیک ۱۱شب بود. سام پشت پنجره ایستاده بود. نور کمرنگ گوشیاش روشن بود. هر چند دقیقه، به صفحهاش نگاه میکرد.چندبار میخواست تماس بگیرد اما دستش نمیرفت بعد ناگهان صدای کلید در آمد. رها وارد شد. خسته، گیج، چشمانش سرخ. سام فوراً سمتش آمد.با اخم و صدای گرفته صداش کرد: — کجا بودی تا این وقت شب؟ رها سرش را پایین انداخت، پالتویش را درآورد چیزی نگفت. — چرا اینقدر دیر برگشتی؟؟ رها نفسشو داد بیرون. تلخ، خسته، بدون اینکه نگاهش کنه: – مگه برات مهمه؟ سام عصبی دو قدم جلو اومد. با صدایی بلندتر از قبل گفت: – بله، مهمه! مهمه چون اگه یه اتفاقی برات میافتاد، من جواب امیر رو چی میدادم؟! چند لحظه سکوت. رها آروم برگشت سمتش. نگاهش خشک بود اما چشمهاش برق زد: – پس نگو برات مهمه… بگو از ترس امیر مهمه! نه از خودِ من… صداش شکست. پلکهاش لرزید. یهلحظه نگاهش به سام قفل شد. چشماش پر اشک، شد لبشو گاز گرفت که گریه نکنه. ولی اشکها خودشون راهو پیدا کرده بودن. به سمت پله ها برگشت، و رفت توی اتاق. در رو محکم بست ، صداش مثل پتک خورد توی سینهی سام. سام همونجا موند. کلمات توی ذهنش تکرار میشدن. “مهمه چون اگه یه اتفاقی برات میافتاد…” اما نه… راستش… این بار، واقعاً براش مهم بود. برای خودش. همونطور ایستاده، نفسشو بیرون داد. زمزمه کرد: – برام مهمه …نه بخاطر امیر اما دیگه رها صدایی نمی شنید .. نیمه های شب .سکوت خانه سنگین بود سام هنوز بیدار بود، خیره به سقف… اما فکرش خیلی دورتر از اونجا بود. یه لحظه صدایی خفه اومد. سرفهای خشدار، بعد صدای افتادن چیزی… بالا آوردن… و یه ناله خفه. از جا پرید. چند لحظهای مردد موند. گوش داد. دوباره همون صدا… نفسهایی آشفته… شاید هم گریه. بلند شد و به سمت اتاق رها رفت. در نیمهباز بود. نور ملایم سرویس داخل اتاق، فضا رو نارنجی کرده بود. آروم قدم برداشت، در رو باز کرد. رها، خم شده بود جلوی روشویی. شونههاش میلرزید. دستش روی بینیش بود، خون از زیر انگشتاش بیرون زده بود و از صورتش پایین میاومد. سام خشکش زد… با نگرانی نزدیک شد: — حالت خوبه…؟! رها با صدایی ضعیف، زیر لب گفت: — برو بیرون… خواهش میکنم… سام نفسش رو حبس کرد… اما عقب نرفت. — نه… حالت خوب نیست… بذار کمکت کنم. آروم دستش رو گذاشت روی شونهی رها. بدن رها یهدفعه لرزید، و بعد، گریهش شدیدتر شد. — گفتم برو بیرون…! اما سام همونجا موند. با صدایی آروم، پر از اضطراب و دلسوزی: — هیس… آروم باش… نترس… کارت ندارم. فقط بذار کمک کنم… رها دیگه مقاومتی نکرد. تنفسش تند بود و اشکاش بیوقفه میریخت. سام با یه دست حوله برداشت و خون رو از صورتش پاک کرد. با احتیاط جلوی بینیش رو گرفت: — نفس بکش… آروم… نفس بکش… رها هنوز میلرزید. بهزور سر پا مونده بود. یه لحظه تعادلش رو از دست داد و سُرید سمت زمین. سام بلافاصله زیر بغلش رو گرفت و با دستهای لرزون نگهش داشت: — نترس… چیزی نیست… به من تکیه بده… من هستم… با دقت صورتش رو شست. بعد کمکش کرد تا روی تخت بره. آروم، با احتیاط، خوابوندش. نفسهای رها تند و بینظم بود. از درد توی خودش مچاله شده بود. سام، با صدایی که تهش استیصال بود: — قرصهات کجان؟ کدومه؟! رها فقط با دست لرزونش به میز کنار تخت اشاره کرد. سام قرص رو برداشت، لیوان آب رو به لباش نزدیک کرد: — بخور اینو… رها بهسختی قورت داد. رنگش پریده بود. چشمهاش بسته، لبهاش بیحرکت. سام پتو رو بالا کشید تا شونههاش. کنار تخت نشست. دست خودش هم میلرزید… و نمیفهمید چرا. چرا اینقدر قلبش سنگین شده… چرا دلش لرزید وقتی می دید دختری که ساکت و محکم بود، حالا اینجوری شکسته. بعد، بیاختیار… خم شد. چند لحظه مکث کرد… و بعد پیشونی داغ رها رو بوسید. همون لحظه، سریع عقب رفت. انگار از خودش جا خورده باشه. نگاهش به صورت خستهی رها افتاد. بهآرومی با انگشتهاش پیشونیش رو ماساژ داد. رها، بیرمق، نفسهاش کوتاه بود و آروم. سام از کنارش تکون نخورد. یک ساعت، شاید بیشتر… فقط همونجا نشست، نگاه کرد… و پیشونیش رو ماساژ میداد کمکم صدای نفسهای رها منظم شد. خوابش برد. سام بلند شد. چراغ رو خاموش کرد. یه نگاه آخر… و بعد، از اتاق بیرون رفت. توی راهرو ایستاد. تکیه داد به دیوار. چشمهاش پر بود از چیزی که اسم نداشت. درد، دلسوزی، ترس… یا شاید یه چیز دیگه. ولی یه چیز رو مطمئن بود: دلش برای دختری میسوخت که درست روبهروش، داشت توی سکوت و درد، آب میشد…
-
پارت صدو هفتاد رها بیکلام جلو آمد. کارکنان از مسیر کنار رفتند. سکوتی آمیخته به احترام در فضا پخش شده بود. درِ دفتر اصلی باز شد. سام وارد شد. اتاق بزرگ، با دیوارهای تیره، قفسههای چوبی مشکی، یک میز کار شیشهای، صندلی چرمی بزرگ، و گوشهای یک ست مبل خاکستری. نور طبیعی از پنجره سرازیر شده بود. همهچیز حرفهای، دقیق، بینقص… و برای سام، غریبه. آرام جلو رفت. دستی روی لبه میز کشید. لمس سرد شیشه، چیزی را بیدار کرد. یک خاطره… مبهم… تکهتکه… صدای خودش، دور، خشمگین، قاطع: «اگه این کمپین تا جمعه لانچ نشه، کل برند میخوابه. کسی هست مخالفت کنه؟!» چشمهاش رو بست. نفسش سنگین شد. دستش لرزید، اما ایستاد. پشت میز خودش. سام چند لحظه پشت میز ایستاده بود. سکوت، مثل مه نازکی در فضا پخش بود. انگار لازم داشت با صندلی، با میز، با خودش در این فضا آشتی کند. آرام نشست. لپتاپ را باز کرد. دسکتاپ منظم و حرفهای، با چند پوشه در گوشهی بالا. چشمش افتاد به یکی از آنها: HighPriority_Crisis_Q1 کلیک کرد. داخلش فایلهایی با اسمهایی سنگین و آشنا: LaViesta_Spain_CampaignPlan.pdf NooraSkincare_UAE_Launch2024.pptx Dervan_Istanbul_Rebrand.xlsx چشمهایش روی اسمها ماند. چیزی در ذهنش جرقه زد …بعد تصویری برق زد: او، در همین اتاق، رو به تیمی بینالمللی با صدایی قاطع: «اگه Dervan تا نوروز لانچ نشه، بازار ترکیه رو از دست میدیم. انتخاب با شماست: امنیت یا جسارت؟» نفسش را آهسته بیرون داد. دستش را از روی موس برداشت. در اتاق آرام زده شد. — بفرمایید. در باز شد. مردی با کت سرمهای، کراوات قرمز، ریش مرتب و چهرهای خسته ولی صمیمی وارد شد. — سلام رئیس… صدا پر از احترام و حسِ دلتنگی بود. سام نگاهش کرد. مرد جلوتر آمد. — ایمان رادم… مدیر دیجیتال مارکتینگ. (با مکثی کوتاه) — سه سال دست راستت بودم تو دبی ..اگه یادت باشه سام چشم در چشم او ماند. ذهنش کار میکرد، کند، اما در حال باز شدن. ایمان نگاهی به لپتاپ انداخت و لبخند محوی زد. — هنوزم وقتی مضطرب میشی، برمیگردی سراغ سختترین کمپینها… (با لحنی نرمتر) — یادت هست Noora؟ برند اماراتی؟ سه شب کامل بیدار موندی براش. سام آرام گفت: — یه چیزی… یادمه. ایمان لحظهای ساکت شد. بعد، پوشهای از زیر بغلش بیرون آورد و روی میز گذاشت. — این یکی، متفاوت بود. (با صدای پایینتر) — پروژهای که خودت قبل از رفتنت کلید زدی. ولی هیچوقت اجرا نشد. سام به جلد پوشه نگاه کرد: Silent Truth – Phase One فقط همین. با فونتی ساده، بدون هیچ لوگویی. دستش روی پوشه ماند. چند ثانیه. ایمان گفت: — قرار بود با یه برند اروپایی وارد بازار بشیم. ولی تو گفتی فقط یه کمپین تجاری نیست… گفتی پروژه ای که مدتها هیچکس جرأت نکرده انجام بده سام پلک زد. چیزی در نگاهش سنگین شد. در سکوت، ایمان نیمنگاهی به رها انداخت که هنوز کنار پنجره ایستاده بود. و نگاهش از پایین به خیابان بود چهرهاش آرام، اما نگاهش دور. — ایشون… از همکارای جدیده؟ سام بدون مکث: — نه. (مکث کوتاه) — خواهرمه. ایمان کمی سر تکان داد. دیگر چیزی نپرسید. سام آهسته گفت: — بعد از اون اتفاق… اینجا چی شد؟ ایمان مکث کرد. نفس عمیقی کشید. — سخت بود. خیلی سخت. (چشمانش را بست، صداش کمی فرو رفت) — رفتنت انگار ستون شرکت شکست. چند تا پروژه حیاتی متوقف شد. مشتریای مهم رفتن تو حالت تعلیق. ما یه مدت سعی کردیم بدون تو ادامه بدیم… اما راستش رو بخوای، فقط داشتیم زمان میخریدیم. (مکث، با لبخند محو) — حالا که برگشتی، دوباره از نو شروع می کنیم. سام حرفی نزد. فقط چشمهایش را بست. و در سکوت، سنگینی همهچیز را به درون فرو داد.
- هفته گذشته
-
-
آوا عضو سایت گردید
-
پارت صدو شصت ونه ⸻دقایقی بعد آشپزخانه – رها پشت میز نشسته بود. قاشق رو توی فنجان قهوه میچرخوند بیهیچ قصدی برای خوردن. چشمهاش خیره بود به پنجره، اما ذهنش یه جای دیگه بود. سام با گامهای آرام از پلهها اومد پایین.. پالتوش توی دستش.بسمت میز رفت رها،از جایش بلند شدو ماگ قهوه اش را از دستگاه پر کرد سام بی مقدمه آروم گفت: – میتونی… منو برسونی دفتر کارم؟ رها سرش رو بالا آورد . چشم تو چشم نشدن . همینطور که هنوز لیوان در دستش بود ،یه لحظه توی دلش گذشت : «به نازی جونت بگو بیاد برسوندت ..» حرفش را به زبون نیاورد . فقط با صدای آرومی، سرد و بیحس، گفت: – سوییچ تو اتاق رو میز می تونی برش داری . سام مکث کرد . صداش کمی لرزید ، انگار برای گفتن این جمله کلی با خودش جنگید: – من… نمیتونم رانندگی کنم (یک مکث) – آدرس دقیق یادم نمیاد رها نفسش را در سینه حبس کرد. آن جمله، بیصدا قلبش را برید. اما یاد صدای امیر افتاد: «تنهاش نذار، حتی اگه دور شد ازت …» چشمهایش را بست. بعد گفت: – باشه. بدون هیچ نگاه اضافهای از کنارش رد شد و رفت بالا. سام همانجا ایستاده ماند. اما توی نگاهش، انگار چیزی ترک خورد. شاید اولین درک… از چیزی که از دست داده بود. _____راهرو – چند دقیقه بعد سام جلوی در ایستاده بود.، منتظر رها بود رها از پلهها پایین اومد. یه پالتوی طوسی کوتاه روی یقهاسکی زرشکی. شلوار واید طوسی روشن، نیمبوت مشکی، کلاه بافت تیره، عینک آفتابی روی کلاه. باظاهری آراسته و ملیح و استایلی بی نقص سام بیاختیار، از بالا تا پایین نگاه تحسین آمیزی بهش کرد. با صدایی که نمیخواست شنیده بشه، گفت: – تو همیشه انقدر… شیک میپوشی؟ رها لحظهای مکث کرد. بیهیچ حرفی، فقط سویچ رو از کیفش درآورد، در رو باز کرد و گفت: – بریم. و از خونه بیرون رفت. سام چند ثانیه ایستاد. بعد آهسته پشت سرش راه افتاد. فهمیده بود که رها دلخور است… ماشین وارد یکی از خیابانهای آرام و شیک الهیه شد. درختان بلند دو طرف خیابان مثل محافظهایی خاموش ایستاده بودند و ساختمانهای شیشهای در نور صبح برق میزدند. رها پشت فرمان بود. دستهاش محکم روی فرمان، چشمهاش به جاده، ولی ذهنش هزار جا میرفت و برمیگشت. کنارش، سام با نگاهی جستوجوگر بیرون را میپایید. چشمهاش بیقرار، مثل کسی که دنبال بخشی از خودش میگشت… بیآنکه دقیق بداند چی. چند دقیقه بعد، ماشین جلوی ساختمانی مدرن ایستاد. نمای شیشهایاش شفاف و بینقص بود؛ تمیز، مغرور، صامت. تابلویی براق در آفتاب برق میزد: SAM RISE Strategic Branding & Economic Consulting چشمهای سام روی تابلو قفل شد. نفسش بند آمد. قلبش لرزید، مثل ضربهای که نه از بیرون، که از درون وارد شده باشد. دستش مشت شد روی زانو، بیاختیار. ماشین وارد رمپ پارکینگ شد. نورهای سفید مهتابی سقف، دیوارهای خاکستری را روشن کرده بودند. رها ماشین را در جای مشخصی پارک کرد، سکوت کرد، بعد بیاحساس گفت: – من همینجا میمونم. برو کارت رو انجام بده. سام چند لحظه با نگرانی نگاهش کرد. نگاهش پر خواهش. – نه… بیا بالا. رها لحظهای بهش خیره ماند. انگار چیزی در دلش تکان خورد. حرفی نزد. از ماشین پیاده شد. قدمهاش آرام اما مصمم بود. با هر قدم سام به سمت آسانسور، صدای ضعیفی در ذهنش جان میگرفت؛ یک صدای دور، گنگ، خاطرههایی خاکخورده. در آسانسور باز شد. هر دو وارد شدند. طبقه پنجم. درب آسانسور با صدای نرم باز شد و لابی شرکت آشکار شد؛ دکوری مینیمال، دیوارهای روشن و خاکستری، و درست وسط دیوار اصلی، لوگوی فلزی و درخشان: SAM RISE همهچیز با نظم و دیسیپلین خاصی سر جای خودش بود. بیهیچ اغراق، بیهیچ آشوب. و در همان لحظه، اولین نفر خشکش زد. منشی جوان دفتر، با لباس رسمی، با دیدن سام، دست از تایپ کشید. چند ثانیه بیحرکت نگاهش کرد، بعد با ناباوری گفت: – آقای فرهمند؟… (صدایش بلند شد) – بچهها… آقای فرهمند برگشتن! موجی از همهمه و هیجان در شرکت پیچید. کارکنان یکییکی از اتاقهای شیشهای بیرون آمدند. بعضی با لبخند، بعضی با تعجب، بعضی با چشمهای پرسشگر. مردی حدوداً چهلساله، خوشپوش، با کراواتی نقرهای، از ته راهرو جلو آمد. با گامهایی سریع و جدی: – جناب فرهمند… واقعاً خوش اومدین. دلمون براتون تنگ شده بود، خیلی خوش برگشتین! نگاهش بین چهره سام و رها چرخید، ولی حرفی نزد. یکی از طراحها جلو آمد، پرانرژی: – سلام رئیس! بالاخره برگشتین… بیصبرانه منتظرتون بودیم. سام، با لبخندی خفیف، سری به نشانهی احترام تکان داد. – ممنونم… از همهتون. در تمام این بین، نگاهها یکییکی به سمت دختری میچرخید که ساکت پشت سر سام ایستاده بود. رها، آرام و متین، بدون لبخند، فقط نگاه میکرد. انگار نه از شور اطراف تأثیری میگرفت، نه از کنجکاویها میترسید. منشی لحظهای به رها نگاه کرد. چیزی نپرسید. سام برگشت، نگاهی آرام و دعوتگر به رها انداخت: – بیا.