تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت هفتاد و هفتم اما حقیقت این بود که از دیدنش خوشحال شده بودم... بدون توجه به حرفم اومد سمتم و موهام رو بوسید و نوازشم کرد، اصلا مقاومت نکردم و جالب اینجا بود که کنار یه غریبه بیشتر از پارسا احساس امنیت داشتم! بدون اینکه اون لحظه به کسی فکر کنم زیر لب گفتم: - تو واقعا کی هستی؟ ذهنم رو خیلی مشغول کردی ولی یادم نمیاد! یه نگاه عمیقی بهم کرد و دستش رو گذاشت رو قلبم و گفت: - به حرف اینجا اعتماد کن! بزار راهو بهت نشون بده! اون منو یادشه! چیزی نگفتم و با اشکی که تو چشمام جمع شده بود فقط بهش خیره شدم... خدایا نکنه من واقعا عاشق یه غریبه شدم؟! این حجم از تپش قلبم موقع حرف زدنش رو نمیتونستم درک کنم...آروم گفت: - هنوزم باورم نمیشه چجوری تونسنتی اینقدر راحت فراموشم کنی! منو دخترت رو!! چه اتفاقی برات افتاده غزل ؟! باهام حرف بزن لطفا! نگاهاش دروغ نمیگفت، برخلاف پارسا از زیر حرفا در نمیرفت! بغضم رو قورت دادم و گفتم: - ببین من فقط اینجا و این خونه و آدمای این خونه رو یادمه. از قبلش هیچی تو خاطرم نیست! انگار یکی با پاک کن مغزم رو پاک کرده... وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم و پارسا و لیلا کنارم بودن... اونا واقعا خیلی مراقبم بودن و من بهشون اعتماد دارم و هرچی بهم گفتن رو قبول کردم! با تعجب نگام کرد و گفت: - چی برات تعریف کردن؟ همون داستانی که پارسا برام تعریف کرد رو بهش گفتم...اینکه روزی که منو پارسا سوار کشتی تفریحی شدیم، من غرق شدم و اون نجاتم داده و همون چیزایی که پایین گفت و همون روز به منم گفت چون من هیچ چیزی از کسی تو خاطرم نبود... حتی خودم هم نمیشناختم! تا یه مدت اونقدر شوکه بودم که نمیتونستم حرف بزنم اما خدا ازشون راضی باشه واقعا حواسشون بهم بود و مراقبم بودن... منم دیگه برگشتم به زندگی عادیم تا اینکه امروز سر و کله ی تو پیدا شد و دوباره...
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و ششم ـ آره گفتم اما منم مردم نیاز دارم... سوای از همه اینا دوستت دارم، نکنه تو دیگه... از دستش عصبانی بودم و حوصله گوش دادن به حرفای تکراری رو نداشتم بنابراین پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ پارسا فعلا میخوام تنها باشم... الان تو شرایطی نیستم که بخوام به این موضوعات فکر کنم! یهو قیافه مظلومش جدی شد و همونجور که از در میرفت بیرون با صدای بلند گفت: ـ من نمیدارم یه غریبه یهو وارد زندگیم بشه و تو رو ازم بگیره نازنین! بعدش بدون اینکه منتظر باشه من چیزی بگم رفت بیرون و در رو بست... لباس خوابم رو پوشیدم و مشغول شونه کردن موهام شدم... حرفای این آدم که اسمش هم پیمان بود، اصلا از ذهنم بیرون نمیرفت! خصوصا اون نگاهش تو مغازه...خیلی عجیب و احمقانه بود میدونم اما وقتی پارسا مچ دستم رو با عصبانیت گرفت، باهاش دعوا کرد و گفت که به زنم دست نزن، کلی ذوق کردم... نمیدونم چرا؟!...ته ته دلم میخواستم حرفایی که میزنه راست باشه و این کابوس مبهم تموم بشه. باورم نمیشد اما تو همون اولین نگاه هم ازش خوشم اومده بود... یه مرد با مو و ریش جوگندمی و نگاه های قشنگ اما پارسا چی؟ احساسات اون چی میشد؟؟ خیلی برای اینکه منم مثل خودش دوسش داشته باشم تلاش میکرد اما نمیتونستم نمیشد. اشک از چشمام سرازیر میشد و از صمیم قلبم از خدا خواستم تا این قضیه رو ختم بخیر کنه. تو همین فکرا بودم که دیدم از پنجره اتاق پرید داخل... جالب اینجا بود که هر زمان بهش فکر میکردم، سر و کله اش پیدا میشد. سریع گفت: - نترس عزیزم، منم! شونه رو آروم گذاشتم روی میز. آروم اومد سمتم و دستم رو گذاشت روی قلبش و یه نفس عمیق کشید. میترسیدم که پارسا یهو بیاد بالا، بنابراین گفتم: - ببین توروخدا برگرد! شر به پا نکن!
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و پنجم پارسا که دید از عصبانیت دستام میلرزه، اومد سمتم که رفتم عقب و با عصبانیت بیشتری گفتم: ـ کسی که اشتباه گرفته، چرا اینقدر باید پیگیر باشه که دنبالم بیاد؟؟ هان؟؟ چشمای اون بچه که اونجوری داشت بهم نگاه میکرد، دروغ نمیگفت! من صداهای تو قلبم رو نمیتونم ساکت کنم پارسا؛ بفهم! به اینجا که رسیدم شروع کردم به گریه کردن... مثل همیشه بدون اینکه حرفی بزنه سرم و گذاشت روی قفسه سینه اش و موهام رو نوازش کرد و گفت: ـ بهت ثابت میکنم که دروغ میگه... بعدشم عزیزم اگه راست میگه، چرا دنبالت نگشت؟؟ یهو یادش اومد بیاد اینجا و زنش رو پیدا کنه؟ به چشمای پارسا نگاه کردم...حرفای تو دلم نمیذاشت که حرفای اونو باور کنم! بنابراین سکوت کردم و چیزی نگفتم... خیلی سردرگم بودم و بین دو راهی بزرگی گیر کردم. از تو بغل پارسا اومدم بیرون رفتم کنار میز آرایشم نشستم و گفتم: ـ میشه بری بیرون؟!میخوام تنها باشم. گفت : ـ اما نازنین... از تو آینه نگاش کردم و گفتم: ـ لطفا! وقتی که داشت از اتاق میرفت بیرون بهش گفتم: ـ راستی اون چه حرفی بود که پیشش زدی؟ برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کدوم حرف؟ همون طور که گیس موهام رو باز میکردم، گفتم: ـ همونکه بهش گفتی ماه بعدی ازدواج میکنیم! پارسا اومد سمتم و با ناراحتی گفت: ـ مگه قرار نیست ازدواج کنیم نازنین؟ چرا پس اینقدر عقب بندازیمش؟؟ دو سال شده... نمیخوای یکم کوتاه بیای؟ بهش نگاه کردم و با جدیت گفتم: ـ ولی تو بهم گفتی که هیچوقت بهم اصرار نمیکنی!
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و چهارم پارسا ازم میخواست که این خزعبلات رو باور نکنم؛ میگفت که چجوری عقلم میتونه قبول کنه که من زن یه مرد به این سن و سال باشم! حالا درسته که خوشتیپ بود اما حداقلش بالای ده سال ازم بزرگتر بود. اینو به خودشم گفته بودم و گفت که نبودنم اونو به این حال و روز رسونده... با اطمینان بهم گفت که پارسا و لیلا دارن باهام بازی بزرگی راه میندازن...سرم از این حجم از صداهای نامفهوم درد میکرد و دیگه نخواستم به حرفاشون گوش بدم. چیزی که خیلی عصبانیم کرد، حرفی بود که پارسا به صورت غیرمنتظره زد و گفت که قراره ماه بعدی ازدواج کنیم در صورتی که اصلا بین خودمون راجب این موضوع حرفی نزده بودیم... رفتم بالا تو اتاقم و در رو بستم و طبق عادت گذشته یه آرامبخش خوردم تا صدای قلبم یکم آروم بشه... چیو باید باور میکردم؟؟ حرفای پارسا کسی که عاشقانه دوسم داشت یا حرفای یه غریبه ای که اینجور دلم رو به خودش مشغول کرده بود و بهم گفته بود که تمام این چیزایی که باورشون کردم، دروغه!!. اگه دروغ میگفت پس اون عکسا چی بود؟! به روش نیوردم اما واقعا خیلی ذهنم مشغول شده بود! اون دختر تو اون عکسا من بودم...تو همین فکرا بودم که پارسا در زد و با یه لیوان دمنوش اومد تو اتاقم و طبق معمول با لبخند گفت: ـ نازنین جان چرا اینقدر خودت رو ناراحت میکنی عزیزم؟ با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: ـ پارسا اون مرد چی میگه؟ پارسا دستی به موهاش کشید و با عصبانیت گفت: ـ بهت که گفتم چرت و پرت میگه، ببین چجوری ذهنت رو بهم ریخت!! واسه همین میگم با غریبه ها... پریدم وسط حرفش و با صدای بلند گفتم: ـ پارسا اون دختری که تو اون عکسا بهم نشون داد من بودم، میفهمی؟؟
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
دنیا شروع به دنبال کردن درخواست مقام کاربری کرد
-
پارت هفتاد و سوم بعد دو سال با دیدن این دو آدم اون حس و صداهای نامفهومی که کلی تلاش کردم تا فراموششون کنم دوباره تو دل و ذهنم بیدار شدن! تصمیم گرفتم برم سمت انباری و باقی کارها و سفارشای مشتریا رو انجام بدم...مشغول کار بودم. مدت زیادی غرق کار شده بودم که با صدای همون آدم تو انباری خونمون مثل فشنگ از جا پریدم... بهم گفته بود: نمیدونستم بلدی دستبند هم درست کنی! ترسیده بودم اما مشخص بود که هدفش این نیست که بهم آسیب بزنه اما از اونجایی که تو این خونه بجز من و پارسا و لیلا کس دیگه ای وارد نمیشد واقعا خوف کرده بودم و ازش خواستم اینجا رو ترک کنه! حتی بهش هم گفتم که نامزد دارم تا دست از سرم برداره چون میدونستم اگه پارسا بیاد و اینو اینجا ببینه شر میشه ولی با گفتن این حرف من اومد سمتم و بازوم رو گرفت و با عصبانیت ازم خواست براش توضیح بدم که این رفتارها برای چیه؟! مدامم منو غزل صدا میزد و هرچی براش توضیح میدادم قانع نمیشد که من اونی نیستم که اون فکر میکنه، اما یچیزی تو نگاهش بود که باعث میشد به حرفاش اطمینان کنم، جالب اینجا بود که وقتی یه غریبه اینقدر تو فاصله نزدیک باهام حرف میزد، خوشم میومد... بنده خدا پارسا خودش رو کشته بود اما نتونستم بهش دل ببندم ولی یه غریبه ای که تازه دیده بودمش اینقدر تو دلم جا باز کرده بود! چیزایی بهم گفت که واقعا باورش سخت بود! عکسایی از تو گوشیش بهم نشون داد که واقعا کپ کرده بودم!! اون دختری که تو بغلش بود و با لباس عروسی دستش رو گرفته بود، اون من بودم!! واقعا خودم بودم!!! عکسم با اون دختر کوچولوش!! قطعا زنش نمیتونست اینقدر شبیهم باشه!! با هر جمله ای که میگفت صداهای تو دلم بلندتر میشد اما وقتی پارسا اومد با عصبانیت باهاش رفتار کرد و گلاویز شدن و حتی با منم بد رفتار کرد و پیمان که رفتار پارسا رو با من دید، بیشتر حرصش گرفت و عصبی شد و منو لیلا به زور تونستیم از هم جداشون کنیم.
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و دوم لیلا یه مغازه اکسسوری سنتی تو بازارچه داشت که به منم درست کردن دستبند و گردنبند و یاد داده بود و منم همیشه از صبح تا شب وقتی که پارسا برای ماهیگیری میرفت، همراش میرفتم و دستبندایی که درست میکردیم و به مسافرا میفروختیم. یه روز یه مرد تقریبا میانسال خوشتیپ همراه با یه دختر هفت هشت ساله وارد مغازه شدن و بچه از یه گردنبند صدفی که خودمم داشتمش، خیلی خوشش اومد و از پدره خواست تا براش بخره...وقتی مرده برگشت سمتم، جلوش نشون ندادم اما با دیدنش یه چیزی مثل بمب توی قلبم منفجر شد و جالب اینجا بود که اون آدمم کاملا محو دیدن من شده بود طوریکه اصلا پلک نمیزد... تا اینکه دخترش آروم با دیدن من گفت: ـ مامان! بعدش با خودم فکر کردم که شاید منو با یکی اشتباه گرفته و خیلی اهمیت ندادم! اما مرده خیلی محو من شده بود و یه چیزی تو وجودم نمیذاشت بهش بی توجه باشم! انگار بعد مدتها یکی رو دیده بود و اونقدر خوشحال شده بود که میشد اینو از تو چشماش خوند! بهم میگفت غزل بالاخره پیدات کردم... میدونستم که برمیگردی! سعی میکرد که بغلم کنه ولی بهش اجازه ندادم و با اینکه ته دلم یجوری شده بود اما ازش خواستم تا از مغازه بره بیرون... میدونستم که اشتباهه و من پارسا رو تو زندگیم داشتم و نباید به کس دیگه ایی توجه کنم حتی اگه اون فرد برام آشنا بوده باشه... دخترش بعد از اینکه بی تفاوتیم رو دید سعی کرد پدرش رو از اونجا بیرون ببره و بهش میگفت که این مامان نیست اگه بود که ما رو یادش نمیرفت...تو دلم گفتم خدایا این بچه و طرز حرف زدنش منو عجیب یاد یکی میندازه اما نمیتونستم بخاطر بیارم! بعد اینکه لیلا اومد مغازه من رفتم سمت خونه اما تو کل مسیر چهره ی مرده از ذهنم بیرون نمیرفت... واقعا برام سوال بود که چرا یه مسافر باید اینقدر ذهنم رو درگیر کنه؟؟!! روزی صدتا از این آدما میومدن مغازه و میرفتن اما حسی که تو چشمای اون آدم و دخترش دیدم واقعا فرق میکرد.
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هفتاد و یکم پارسا میگفت که نامزدمه و وقتی که باهم سوار کشتی تفریحی شدیم من غرق شدم و به سختی نجات پیدا کردم و ضربه ای که به سرم خورده باعث شده تا حافظم رو از دست بدم! پارسا پسر خیلی خوبی بود. دوسش داشتم اما نمیتونستم بهش نزدیک بشم... یه چیزی درونش منو آزار میداد! خیلی موقعیت های عاشقانه تدارک میدید و میخواست تا با هم بیشتر حرف بزنیم اما من به نحوی از اون موقعیت فرار میکردم و چون آدم با درکی بود اصلا ازم به دل نمی گرفت و همش میگفت که منتظرم میمونه تا با رضایت خودم بهم باهام مثل قبل بشه. با همین رفتاراش یکم تو دلم جا باز کرد... بخاطر من با خیلیا دعوا میکرد و نمیذاشت حتی کسی نگاه چپ بهم بکنه... منم چون هم جونم رو بهش مدیون بودم و هم بخاطر اینکه اینقدر خوب باهام رفتار میکرد، سعی کردم اون حس درونم رو خفه کنم و کنار لیلا و پارسا به باقی زندگیم ادامه بدم... یه چیزی که برام عجیب بود این بود که با هیچ کسی از آدمای جزیره هرمز رفت و آمد نداشتن و وقتی من از پارسا بابت گذشته میپرسیدم؛ سعی میکرد منو بپیچونه یا جوابم رو نده. لیلا یبار بهم گفته بود که خیلی زندگی سختی داشتن و یکی از آشناهاشون کل اموالشون رو کشید بالا و تو یه روز هم پدرشون و هم نامادری که مثل مادرشون اونو دوست داشتن و از دست دادن... منم وقتی دیدم که صحبت راجب یه چنین موضوع تلخی اینقدر ناراحتشون میکنه؛ سعی کردم راجب گذشته دیگه کنجکاوی نکنم و هر چیزی که بهم گفتن و بدون چون و چرا قبول کردم! پارسا همش بهم میگفت که از نوجونی همو دوست داشتیم و حتی یه روزم نمیتونستیم از هم جدا بمونیم. کلا خیلی عاشقانه باهام رفتار میکرد ولی من مدام شرمندش بودم که نمیتونستم اون حسی که بهم میده رو بهش پس بدم! بعضی اوقات هم خودم رو کلی سرزنش میکردم که چرا نمیتونم اونجوری که باید پارسا رو دوست داشته باشم و نیازهاش رو برآورده کنم! آخه هم با شعور بود هم با درک بود و از لحاظ خوشتیپی هم چیزی کم نداشت اما همش حس میکردم که یه چیزی این وسط اشتباهه تا اینکه بعد تقریبا دو سال از ماجرای غرق شدنم یه روز یه اتفاق خیلی عجیبی افتاد! اتفاقی که کل زندگیه منو زیر و رو کرد...
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت پنجاه حیدر هربار که باهم جایی میرفتیم، قبلش روشنم میکرد که اگر لفتش بدهم، میرود و منتظر من نمیماند. حالا اما پشت در خانه نشسته و تا من در را باز نکنم، از اینجا نمیرود؟ اعتراف میکنم این، شیرینترین دروغ حیدر بود، و آخرینش. گونهام را به سر گندم تکیه میدهم و چشمهایم را میبندم. دیگر صدای مشت و لگد در کار نیست. صبح با صدای راننده وانت از خواب بیدار شدم. بلندگو را بیخ دهانش گرفته بود و اصرار داشت سبزیهایش، تازه و ارزانقیمت است. با یادآوری شب گذشته، دلآشوب شدم! قبل از هرکاری، به سمت در رفتم. چندبار دستم را جلو بردم و هربار هم پشیمان شدم. میترسیدم در را باز کنم و واقعیت به صورتم کوبیده شود، این واقعیت که حیدر یک دروغگوی پست است! پشت در بسته، از اضطراب قدم میزدم. به ساعت نگاه کردم. اگر آنجا باشد و همسایهها ببيند چه؟ حیدر خرد میشد. اینبار خودم را مجبور میکنم. لای در را با صدای آهستهای باز کردم. او اینجاست! تمام شب را همین جا بوده. صدای در مثل ناقوسِ بیدار باش، حیدر را به هوش میکند. دستی به گردنش میکشد و چهرهاش درهم میرود. با دیدن من، بیدرنگ سرپا میشود: -اومدی! در را باز میگذارم و جلوتر از او داخل میروم. حدس میزنم موهایم حسابی به هم ریختهاند اما چه کسی اهمیتی میدهد؟ دیگر خودم هم دوستشان نداشتم. مقابل هم مینشینیم. با دقت به صورتش نگاه میکنم. از آن شب شوم، خیلی نگذشته اما من با این مرد، احساس غریبگی بسیاری میکنم. از اینکه مقابلم نشسته و به من نگاه میکند، مغذب میشوم و آرزو میکنم کاش میتوانستم هفت لایه چادر روی خودم بیندازم، چرا که او از مردهای کوچه و خیابان هم برایم نامحرمتر است. -درو باز کردم حرف بزنیم، نه که برگردی. نفسعمیقی کشید. موهای او هم بههم ریخته بود. -ناهید... تو که اینطوری نبودی. این کارا چیه؟ داری از کی خط میگیری؟ ریحون چی گفت بهت؟ حرف زدن برای او، بازجویی معنا میشد. چطور فراموش کرده بودم؟ -چطوری شدم مگه؟ سرتاپایم را نگاه کرد. چشمهایش ریز شد: -تو عوض شدی ناهید. او مرا آتش زده بود و تازه میپرسید که چرا دارم میسوزم؟ موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم. -از کسی خط نگرفتم، فقط بالاخره فهمیدم حق دارم بگم نمیخوام. نمیخوامت حیدر! چندبار پلک زد. -بیآبرو میشی! میدانستم. من نازی را میشناختم، همه او را در محله ما میشناختند. وقتی راه میرفت، از پشت نشانش میدادند و میگفتند مطلقه است، خدا میداند چه خطایی کرده که شوهرش طلاقش داده... من هم هربار که اتفاقی او را میدیدم، رویم را میگرفتم و تندتر راه میرفتم. آهی کشیدم. باید از این محله میرفتم، به کجا؟ نمیدانم. جایی که کسی نازی را نشناسد، با مادرشوهرم همسایه نباشم، و از مُهرِ لای سهجلدم خبر نداشته باشند. -گندم چی اون وقت؟ چطور میخوای تنهایی بزرگش کنی؟ کلمهای در ذهنم بالا و پایین شد، نفقه. چیزی نگفتم، حیدر داشت سختیهای زندگیِ پس از او را میشمرد تا منصرفم کند. نمیدانست که من هرشب. دادگاه طلاقمان را تصور میکنم و به خواب میروم. -طلاقم بده! این تنها چیزیه که ازت میخوام. متوجه میشوم که موقع گفتن این جمله، صدایم میلرزد. حیدر با اخمهای درهم. بلند میشود و راه میرود. مدام دور خودش میچرخد. به یکباره میایستد، میآید در یک قدمی من و چشم در چشمم، میپرسد: -اگه طلاقت ندم چی؟ خیسی پشت پلکهایم، پیشروی میکنند. از اینکه از این برگبرنده استفاده کنم، متنفرم. -میفرستمت زندان.- 53 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت چهل و نه چشمهای ریحانه در روشنی روز، به شدت تیره شد. امیدش را جایی در خانه من جا گذاشت. لحظههای طولانی به سکوت گذشت. میتوانستم در صورتش سردرگمی را ببینم. لبخند دردناکم را بدرقه راهش کردم و در را بستم. بعد از چنددقیقه، بالاخره صدای قدمهایش را شنیدم که روی آسفالت کشیده میشد. به طرف دفترتلفن رفتم، انگشتم را روی اسامی کشیدم تا به اسم گلین خانم برسم... پیدایش کردم. شماره گرفتم و منتظر ماندم تا گلین خانم، با چارقدی که همیشه به دور کمرش میبست، جواب دهد. -الو؟ صدایم را به بلندترین درجه رساندم. گلین کمشنوا بود و از اینکه مدام باید به مردم دیکته میکرد با او بلند حرف بزنند، بدش میآمد. -سلام گلین جان، ناهیدم. -بهبه! ناهیدخانم! حالت چطوره؟ گوشی را از گوشم فاصله دادم، داشت تقریبا فریاد میزد. سکوت کردم و اجازه دادم گلایههایی که سردلش مانده بود را بر زبان بیاورد. -روضه رو هم که نیومدی، چشمم به در خشک شد. شروع خوبی داشت! از ماه محرم، هفت ماه گذشته بود و من حتی به خاطر ندارم چرا به روضه گلین خانم نرفتم تا سینی چای و خرما بگردانم. همان جا پشت تلفن، خجالتزده شدم. داشت بحث را به بارداری سخت دخترش میکشید که جلویش را گرفتم: -به سلامتی ایشالا! میگم گلین خانم، آقابهادر خونه هست؟ -این ساعت مغازهست ناهیدجان، چطور مگه؟ چی کارش داری؟ ناخوداگاه لبخندی از شیرینی لهجه ترکیاش بر لبم نشست. قرار شد گلین، به مغازه شوهرش تلفن کند و او را به اینجا بفرستد، من هم در روضه بعدی گلین خانم، حلوا بپزم. بالاخره شب شد و نور زرد و کمجان تیربرقها را جایگزین خورشید کردند. ساعتها خودم را مشغول بازی با گندم کرده بودم، درست از وقتی که بهادرخان رفت. از لحظهای که صدای موتور حیدر را شنیدم، دیگر نتوانستم به عروسکبازی با گندم ادامه بدهم. دلم گواه بد میداد. نیمساعتی میشد که به خانه مادرش رفته بود. با صدای ریزی، از جا پریدم. قلبم تند میکوبید و صدای تپشهایش، در گوشم بود. حیدر سعی داشت کلیدش را وارد قفل در کند، اما نمیتوانست. با لگدی که به در کوبید، چندقدم به عقب برداشتم. -ناهید این درو بازش کن تا نشکوندم! تو حق نداری قفل خونه منو عوض کنی زنیکه! میدانست... ریحانه به او گفته بود. با مشت به در کوبید، بدنم لرزید. گندم بابا گویان، به سمت در رفت. دویدم و او را در آغوش گرفتم. با صدای آرام گفتم: -هیس! بابا نیست که گندم. مشت دیگری به در کوبیده شد. سر کوچک گندم را به سینهام فشردم و دستم را روی گوشش گذاشتم. درست مقابل حیدر روی زمین نشسته بودم و یک درِ بسته، تنها فاصله بین ما بود. با صدای خفهای گفت: -میخوای طلاق بگیری؟ میفهمی چی داری میگی؟ کی تو رو به زور نیگرداشته که حالا بخواد ولت کنه؟ دهانم را بسته نگهداشتم، او مرا نمیدید پس ایرادی نداشت که گریه کنم. مشتهای بعدی، آرامتر بودند. -ناهید... تو از اون زنا نبودی که خونه خراب کنی، مگه نه؟ واسه چزوندن من گفتی اونارو به ریحون... مگه نه؟! سکوت کردم. مشت محکمی به در کوبید. -لامصب جواب بده! شاید گوشهایم گرفته شده بود و درست نمیشنیدم، اصلا شاید توهم زدم، نمیدانم اما صدای حیدر خشدار شده بود و باعث میشد از خودم بدم بیاید که او را به این روز انداختهام. بیصدا هق زدم. صدای کشیده شدن لباسش روی در را شنیدم. پشت در نشست و نفسهای بلند و کشدار کشید. -ناهید... فقط یه بار... فقط یه بار درو باز کن! بیا باهم حرف بزنیم. نزار مردم بشنون، نزار همسایهها بفهمن. سکوت کردم. با صدای گرفته گفت: -تا درو باز نکنی، از اینجا تکون نمیخورم!- 53 پاسخ
-
- 3
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
هانیه پروین پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
پیام خصوصی بدین شرایط مقام رو توضیح بدم -
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
امیر بلوچ پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
سبز -
پارت هفتاد سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم... بعد رو بهم گفت: ـ منو لیلا جلو میریم و شما پشت ما حرکت کنین! با اینکه برام سخت بود ولی قبول کردم... وقتی داشتیم میرفتیم، امیرعباس گفت: ـ پیمان بنظرم به پلیس بگیم... معلوم نیست این یارو چیکار میکنه! حرف امیرعباس بنظرم منطقی بود... غزل مثل همیشه از روی خوش نیتیش حرف میزد اما این پسر بنظرم خطرناکتر از چیزی بود که نشون میداد. بنابراین به امیرعباس گفتم بره اداره پلیس و ماجرا رو به صورت خلاصه براشون تعریف کنه. منو مهدی هم پشت بند غزل اینا رفتیم ساحل شنی... تو کل مسیر استرس داشت خفم میکرد... دخترم دست اون روانی بود و زنمم دوباره داشت میرفت پیشش و معلوم نبود که چی پیش میاد!! " غزل " همه چیز همونجوری بود که باید می بود... روزا میگذشتن و همون کارای تکراری و بازم فرداش روز از نو و روزی از نو... کنار خانوادم حالم خوب بود و سعی میکردم تا خوشحال باشم اما هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم نمیتونستم اون خلا وجودم رو پر کنم... انگار یه چیز خیلی بزرگی از دلم کنده شده بود و هرکاری میکردم؛ نمیتونستم پیداش کنم... دریا منو بی دلیل سمت خودش میکشید. شاید چیزی که دنبالش بودم تو دریا بود یا دریا ازم گرفته بود... نمیدونم! انگار مغزم از قصد نمیذاره یسری چیزا رو به خاطر بیارم اما هر شب که سرم رو روی بالشت میذارم، قلبم درد میگیره و یسری صداهای نامفهوم تو وجودم میپیچه که بی خوابم میکنه... یه مدت این کابوسا ادامه داشت تا اینکه یبار خیلی خسته شدم و سعی کردم نسبت بهشون بی توجه باشم! روزی که توی بیمارستان چشم باز کردم، هیچی به خاطر نمی آوردم. تا یه مدت حتی نمیتونستم حرف بزنم... واقعا حس خیلی بدی بود اما پارسا و لیلا دورم مثل پروانه میگشتن و ازم مراقبت کردن...
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و نهم رو سکوی پشت سرم نشستم و سرم رو گرفتم ما بین دستام... غزل اومد کنارم نشست و دستش رو گذاشت رو زانوم و گفت: ـ نگران نباش پیمان! پارسا رو خوب میشناسم؛ کاری نمیتونه بکنه. همینجور که گریه میکردیم با ناچاری رو بهش گفتم: ـ غزل چرا نمیفهمی؟؟ اون پسر مریضه و الان دخترمون دستشه... چیزیش بشه، من میمیرم. اشکام رو پاک کرد و گفت: ـ قول میدم پیداش میکنیم، نگران نباش عزیزم! امیرعباس رو به غزل گفت: ـ چجوری میخوای پیداش کنی؟ غزل یکم فکر کرد و رو به لیلا گفت: ـ لیلا وقتی داشتم با پارسا حرف میزدم صدای موج دریا میومد. باورم اومد و راجب بادبادک بهش گفت... لیلا سریع گفت: ـ یعنی رفته ساحل؟؟ اما کدوم ساحل. غزل گفت: ـ کدوم ساحل بادبادک میفروشن؟ ساحل سنگی که نیست... لیلا گفت: ـ پس میمونه ساحل نمکی و ساحل شنی. سریع بلند شدم و گفتم: ـ خب پس منتظر چی هستیم؟! بریم دیگه! تا بلند شدم، غزل رو بهم گفت: ـ نه پیمان تو نیا...من باید قانعش کنم که نمیرم و اینجا میمونم. وگرنه نمیذاره باور رو ازش بگیرم مچ دستش و گرفتم و مصمم گفتم: ـ من عمرا تو و بچم و پیش این روانی تنها نمیذارم. غزل گفت: ـ باشه ولی دور از من وایستا که تو رو نبینه، باشه؟ بخاطر باور قول بده کاری نکنی پیمان!
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و هشتم این بار پرید وسط حرفم و با جدیت گفت: ـ برای من شرط تعیین نکن! حق نداری نازنین رو از جزیره بیرون ببری... به اندازه کافی این چند روزه با حرفات مسمومش کردی... نازنین اگه پاشو از اینجا بیرون بذاره دیگه دخترت و نمیبینی! غزل گوشی رو ازم گرفت و جوری که سعی میکرد بغضش رو کنترل کنه گفت: ـ الو پارسا. پارسا خندید و گفت: ـ اوه نازنین خانوم! میبینم که خیلی سریع ما رو به آدم تازه وارد فروختی!! غزل گفت: ـ باشه هرچی تو بگی، نمیرم! فقط بهم بگو که کجایی؟؟ پارسا میدونم که تو آدمی نیستی به بچه ها ضرر برسونی. لطفا اینکار رو نکن! پارسا گفت: ـ داری دروغ میگی، اگه نمیخواستی بری، چمدونت رو جمع نمیکردی و صبح تا شب به اون یارو فکر نمیکردی. این بچه برام مهم نیست، تو برام مهمی نازنین. اگه بری من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم... یهو صدای باور اومد که با ذوق رو بهش گفت: ـ عمو بیا این بادبادکه رو ببین. طاقت نیاوردم و صداش زدم و گفتم: ـ باور. پارسا که هول شده بود سریع گفت: ـ نازنین هر وقت حس کردم که واقعا نمیری، این بچه رو پس میارم وگرنه به اون آقا پیمان بگو دخترش رو فراموش کنه! و بعدش گوشی رو قطع کرد. مهدی با عصبانیت گفت: ـ پسره ی احمق!
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و هفتم مهدی رو بهش گفت: ـ برادرتون بیماره خانم محترم! باید درمان باشه. لیلا که ترسیده بود سریع گفت: ـ باشه باشه... قول میدم، من فقط پارسا برام مونده. ازم نگیرینش لطفا. بعد زیر زانوم نشست و گوشه لباسم رو گرفت و گفت: ـ آقا پیمان ازتون خواهش میکنم! چیزی نگفتم... این بار غزل اومد پیشم و با جدیت رو به لیلا گفت: ـ خیلی خب بلندشو لیلا، احتیاجی به اینکارا نیست. فکر کن ببین پارسا بچه رو کجا میتونه برده باشه؟؟ لیلا بلند شد و با گوشه روسریش اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ نمیدونم والا! گفتم شاید برده باشه سردخونه ماهی های که میبرن اونجا اما قبل اینکه بیام، به صاحبش زنگ زدم. اونجا نرفتن. همین لحظه گوشیم زنگ خورد...شماره ناشناس بود. غزل سریع گفت: ـ خط خودشه پیمان، جواب بده. برداشتم و قبل اینکه چیزی بگم گفت: ـ به به سلام آقا پیمان. غزل بهم اشاره کرد که گوشی رو بزارم رو اسپیکر و منم اینکار رو کردم. بعدش گفتم: ـ بچم رو کجا بردی عوضی؟؟ خندید و گفت: ـ دخترت حالش خوبه نترس! البته فعلا خوبه! واسه بعد نمیتونم قولی برای خوب بودن حالش بهت بدم. ماشالا دختر شیرین زبونی هم داری! بلایی سرش بیاد؛ خدایی حیف میشه. مشتم رو کوبیدم به دیوار روبروم و گفتم: ـ اگه بلایی سرش بیاد...
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و شش رنگ از رخش پریده بود و همراه با لیلا اومده بودن. سریع دوئید سمتم و با گریه گفت: ـ پیمان؛ پارسا باور و با خودش برده.. یه چیزی ته دلم خالی شد... با ترس گفتم: ـ چی میگی غزل؟ یعنی چی باور و برده؟ همینطور که گریه میکرد گفت: ـ من تو انباری مشغول درست کردن دستبندا بودم، گوشیم بالا تن شارژ بود. مثل اینکه پیامی که به گوشیم دادی رو خوند و فهمید قراره بیام باهات. وقتی رفتم بالا یه نامه پیدا کردم که توش نوشته بود : نازنین اگه با اون مرد از اینجا بری، دیگه اون دختر کوچولو رو نمیبینی. میدونی که سر تو با هیچکس شوخی ندارم! بعدش نامه رو داد دستم...با ترس گفت: ـ حالا باید چیکار کنیم؟ امیرعباس با جدیت گفت: ـ کاری که باید بکنیم مشخصه! میریم پیش پلیس! اگه بلایی سر باور بیاره... یهو لیلا با گریه و با لهجه ی غلیظ جنوبی گفت: ـ نه توروخدا پیش پلیس نرید... داداشم کاری با اون بچه نمیکنه. بعد رو کرد سمت من و گفت: ـ فقط میخواست از شما زهره چشم بگیره تا نازنین بعد یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ یعنی غزل و با خودتون نبرید. رفتم جلوش و با تندی گفتم: ـ به اندازه داداشت، تو هم مقصری! گیرم که اون مغزش بیماره... تو که سالم بودی چجوری دلت اومد زندگیه این دختر رو خراب کنی؟ با گریه گفت: ـ بخدا منم اولش موافق نبودم... به خودشم گفتم که یه روز بالاخره این قضیه فاش میشه... حتی اگه غزل هم یادش نیاد، بالاخره خانوادش میان و پیداش میکنن اما گوشش بدهکار نبود. غزل رو به کل جای نازنین گذاشت. الانم خواهش میکنم ازتون به پلیس نگین! نذارید زندگیش تو جوونی خراب بشه لطفا!
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و پنجم گفت: ـ نه فقط خواستم بگم به باور بگین بیاد میخوایم بریم بازار جزیره رو نشون بچها بدیم! گفتم: ـ باور رفته اتاق دوستش میخواستن باهم نقاشی بکشن. یهو خانوم مومنی لبخندش محو شد و گفت: ـ آقای راد بچها همه تو حیاطن، باور پیش هیچکدومشون نبود. من فکر میکردم پیش شماست! دوباره تپش قلب گرفتم و استرس به مغز استخونم نفوذ پیدا کرد... دستم رو گذاشتم رو قلبم و پابرهنه از اتاق اومدم بیرون و گفتم: ـ یعنی چی که نیست؟؟ بچه رفته بود که بازی کنه، اینجا صاحاب نداره مگه؟ مهدی و امیرعباس سراسیمه اومدن بیرون و پرسیدن: ـ چی شده پیمان؟ همونجور که مثل دیوونه ها میدوئیدم سمت حیاط رو بهشون گفتم: ـ برید تمام اتاقا رو بگردید بچها، دخترم نیست. رفتم تو حیاط و از تک تک بچها پرسیدم اما هیچکس ندیده بودش... دیگه داشتم عقلم رو از دست میدادم. رو به خانم فرهنگ( مدیر مدرسه) با عصبانیت گفتم: ـ خانوم مدیر شما اینجا چیکار میکنین دقیقا؟ من نمیتونم یه ذره خیالم راحت باشه؟؟ بچم کجاست؟؟ خانوم فرهنگ با چشم غره و کمی عصبانیت گفت: ـ آقای راد ما که نمیتونم یسره حواسمون به دختر شما باشه که!! بچه بازیگوشیم که هست ماشالا و یجا بند نمیشه! تا رفتم جوابش رو بدم، مهدی و امیرعباس اومدن بیرون و گفتن که همه جا رو گشتن و باور نبود... مهدی اومد نزدیکم و دستش رو گذاشت رو شونم و گفت: ـ پیمان آروم باش! خوب فکر کن! نکنه رفته باشه پیش غزل؟ همینطور که اشک میریختم گفتم: ـ بابا اصلا آدرس اونجا رو بلد نیست. خانوم مومنی و مهسان از اتاق پذیرش اومدن بیرون و مهسا رو بهم گفت: ـ پیمان با پذیرش صحبت کردیم. یه دوربین دم در داره... بیا بریم ببینم از اینجا خارج شده یا نه. فکر منطقی بود، همین لحظه بلند شدم تا برم سمت پذیرش که یهو با صدای غزل برگشتم سمت در.
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و چهارم یه لیوان آب خوردم و گفتم: ـ غزل هم تو بیخبری مجبور شد هرچی که بهش گفتن رو باور کنه ولی اون خواهره خیلی میترسه از برادرش، مشخصه کاملا. از همون اول که منو باور رو تو بازارچه دیدش رنگ از رخش پرید. بنظرم داره در حق برادرش ظلم میکنه، باید ببرتش یجا که درمان بشه. مهسان با ترس همینجور که ناخناشو میجوید، گفت: ـ وای پیمان توروخدا سریعتر به غزل پیامک بده و بگو با کل وسایلش بیاد اینجا، هرچی زودتر برگردیم کیش من خیلی استرس دارم. رو به مهسان گفتم: ـ وقتی مهدی داشت تعریف میکرد، بهش پیام دادم منتها هنوز جواب نداده. مهدی بحث و عوض کرد و با خنده گفت: ـ حالا باور رو میخوای چیکار کنی؟ با مادرش مشکل داره بدجوووور! خندیدم و گفتم: ـ اون حل میشه، فعلا از اینجا بریم.. بچم زود فراموش میکنه. مهسان با یه لحنی دلسوزانه گفت: ـ الهی بمیرم براش! امروز به منم میگفت که من دلم نمیخواد مامانم بیاد، اون ما رو نمیشناسه و این حرفا. کلی براش توضیح دادم که غزل یه اتفاقی براش پیش اومد که اینجوری رفتار میکنه و از قصد نیست. گفتم: ـ تا زمانی که خوده غزل و من باهاش حرف نزنیم، قانع نمیشه، همین حرکاتشم از رو دوست داشتنشه... چون انتظار نداره غزل اینقدر بی تفاوت باهاش برخورد کنه! حرفم رو تایید کردن و بعدش مهسان سفره رو جمع کرد. خواستم برم دنبال باور که در اتاق زده شد و بیخیال رو به بچها گفتم: ـ خب بچها باور اومده...ما میریم، شب میبینمتون. بعدش که در رو باز کردم، در کمال تعجب دیدم که خانوم مومنیه. مقنعش رو درست کرد و گفت: ـ آقای راد اینجایین؟ با لبخند گفتم: ـ بله، چیزی شده؟
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و سوم حق با امیرعباس بود. اگه از همون اولش به پلیس میگفتم قضیه به اینجاها نمیرسید. درسته که از اون احمق خیلی بدم میومد و زندگیم رو خراب کرده بود اما دلمم به حالش میسوخت و اونم اتفاق بدی رو پشت سر گذاشته بود که نتونست با غمش کنار بیاد. مهدی یهو گفت: ـ ولی امیرعباس درسته که زندگی غزل رو یجورایی خراب کرد اما از یه طرفم غزل جونش رو بهش مدیونه. بنده خدا مثل اینکه خیلی هم نامزدش رو دوست داشت! مهسان آروم گفت: ـ منم دلم براش سوخت، کاش میتونست با غمش کنار بیاد! مهدی گفت: ـ اون خانومه همسایشون میگفت که اون روزی که غزل و پیدا کرد، دم همه خونه ها نذری پخش کرد که بالاخره نازنین و پیدا کرده و برگشته پیشش. مهسان گفت: ـ ولی حالا اون ذهنش بیماره، غزل هم که یادش نمیومد. خواهرش یا بقیه همسایه ها واقعا نمیتونستن چیزی بگن؟ امیرعباس یه آهی از روی ناراحتی کشید و گفت: ـ مهسان آدما دنبال دردسر نمیگردن. بعدشم طرف تقریبا مریضه و میگفتن خیلیا رو سر همین موضوع تهدید میکرده. چه حرفی به کی میزدن دقیقا؟؟ غزل هم که هیچی یادش نمیومد و همون داستانی که براش تعریف کردن و باور کرده بود. مهدی گفت: ـ در اصل زنه میگفت که وقتی فهمید غزل، نازنین نیست خواست یه حرکتی بزنه و به پلیس بگه اما وقتی دید که غزل هم خوب و خوش کنارشون داره زندگی میکنه، نخواست چیزی بگه و در واقع چیزی از غزل نمیدونستن که بخوان اطلاع بدن!
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- هفته گذشته
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن tarlan کرد
-
-
tarlan عضو سایت گردید
-
nasrin.banoo عضو سایت گردید
-
یه مدل خوابیدن داریم به نام "غم خواب". من از زمانی که یادم میاد، دچار غَم خوابم... "غمخواب" یکی از نشونه های ناراحتی عمیق و راهی ناخودآگاه برای فرار از استرس، افسردگی یا مشکلاته که توان مواجهه با اونا رو ندارم. وقتی احساس میکنم که فشارای روانی زیادی روم هست و نمیتونم اونا رو پردازش کنم، به خواب پناه میبرم. خوابیدن توو این حالت به نوعی تلاش برای بیحس کردن احساسات ناخوشاینده، چون تو خواب نیازی نیسن با درد و استرس روبهرو بشم! غمخواب بیشتر از یک خواب عادی برام طول میکشه. بعضا بیحالی و خستگی ذهنی و جسمی همواره همراهمه و بعد از بیداری هم اغلب احساس بهتری وجود نداره اما بیشتر اوقات هم بعدش دکمهی آنِ مغزم و میزنم و به این فکر میکنم که اون لحظهی غمناک با خواب برای من گذشته و زندگیش کردم و حالا که بیدار شدم میتونم به ادامه زندگیم برسم و حالم بهتر از قبل میشه....
-
پارت شصت و دوم مهسان پرسید: ـ مادر نازنین چی شد؟ اینبار امیرعباس گفت: ـ اونم بعد این اتفاق با شکایت تمام اموالشون و هرچی که داشتن و به بهونه اینکه پارسا رو نندازه زندان، بالا کشید و مثل اینکه رفت آلمان... یجورایی بعد اون اتفاق، پارسا و لیلا زندگیشون رو از صفر شروع کردن... تا اینکه همون موقع پارسا، غزل و پیدا میکنه. دستی به صورتم کشیدم و با نگرانی از چیزایی که شنیدم گفتم: ـ این پسره مریضه، اگه بلایی سر غزل میورد چی؟ همین لحظه سرویس اتاق غذا رو آورد و مهسان رفت و دم در تحویل گرفت... امیرعباس گفت: ـ یکی از همسایه هاشون که مثل کلانتر محلشون بود میگفت که هیچوقت ندیده که با غزل بدرفتاری کنه و واقعا مثل همون نازنین دوسش داشت. در واقع... پریدم وسط حرف امیرعباس و ادامه جملشو من گفتم: ـ در واقع فراموشی غزل به دردش خورد دیگه. امیرعباس هم با سر حرفم و تایید کرد...گفتم: ـ این پسره اگه بفهمه من غزل و با خودم میخوام ببرم، قطعا قیامت بپا میکنه! مهدی همونطور که سفره رو پهن میکرد گفت: ـ غزل امشب میاد؟ گفتم: ـ آره. مهدی گفت: ـ پس بهش پیام بده بگو با کل وسایلش بیاد و منم با اون ناخداعه هماهنگ کنم و با قایق اون برگردیم کیش...بیشتر از این نذاریم که نه خودمون و نه غزل تو خطر باشن! امیرعباس که داشت قلیون و چاق میکرد گفت: ـ من از اولش بهتون گفتم که این قضیه مشکوکه و به پلیس اطلاع بدین... الان اگه میگفتین ، احتیاجی به این همه ترس نبود و هممون تو امنیت بودیم... درسته که پسره جانی نیست ولی هنوزم روانش مریضه و باید درمان بشه... زندگیه یه دختر رو دو سال بر پایه دروغ گذاشته تا حال دل خودش خوب باشه...مگه میشه اصلا چنین چیزی!! اومد و اردوی باور پیش نمیومد... هیچوقت روحمون هم خبردار نمیشد که غزل زندست و داره اینجا با یه شخصیت دیگه زندگی میکنه!
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصت و یکم مهدی این بار گفت: ـ اصل قضیه اینجاست که همون موقع که پارسا ده دوازده ساله بوده، عاشق خواهرزاده نامادریش میشه و ارتباطشون شکل میگیره... اسم دختره هم نازنین بود. یهو منو مهسان با استرس بهم نگاه کردیم... مهدی ادامه داد: ـ مثل اینکه جفتشون بهم علاقه داشتن و تا بزرگسالی این علاقه بدون اطلاع خانواده ها ادامه پیدا میکنه تا اینکه یه روز مادر نازنین متوجه میشه و دختره هم که کلا به دنبال فرار از خونواده خودش بوده، این فرصت رو غنیمت میشمره و میاد خونه پارسا اینا... مادره هم خواهرش و هم دامادش رو کلی تهدید میکنه اما وقتی دید که دخترش هیچ جوره قانع نمیشه مجبور میشه که یکم عقب نشینی کنه منتها نفرتش از پارسا و خانوادش خیلی بیشتر میشه چون دلش میخواست دخترش با برادرزاده شوهرش که آلمان زندگی میکرد و خیلی هم پولدار بود، ازدواج کنه. خلاصه اینکه پارسا و نازنین نامزد میکنن و اتفاق 14 آذرماه سال 95 رو یادته پیمان؟ همون که یه کشتی تفریحی خورد به صخره و غرق شد و یسری آدما مردن؟ یچیزایی یادم اومد و گفتم: ـ خب؟؟ آره یسری چیزا یادمه. مهدی گفت: ـ اون تایم این خبر تو کل فضای مجازی هم پخش شده بود و اگه یادت باشه یه مدت به کشتی های تفریحی، مجوز سوار مسافرا و گشتن تو دریا رو نمیدادن. گفتم: ـ آره یادم اومد... امیرعباس گفت: ـ اون روز توی اون کشتی بجز لیلا، بقیشون با هم رفته بودن گردش و همشون بجز پارسا فوت شدن. مهسان یهو دستش رو گذاشت جلوی صورتش و گفت: ـ وای خدایا چه اتفاق تلخی! مهدی گفت: ـ تلخی این ماجرا از اینجا تازه شروع میشه...بعد از اون اتفاق، پارسا یه مدت تو کلینیک روانی بندرعباس بستری بود و بعدش با تشخیص دکترش که میگفت حالش خوب شده مرخصش کردن اما مثل اینکه همش نقش بازی میکرد و هنوزم بیماره. کار خودش تو جزیره، نجاری بود اما بعد این اتفاق رفت سمت ماهیگیری و کارش رو تو دریا شروع کرد و بعد از پیدا کردن غزل خیلیا رو تهدید کرد که حرفی نزنن و مردمم که دنبال دردسر نبودن، کاری به کارش نداشتن...
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت شصتم بعدش دویید و رفت... رو به مهسان گفتم: ـ شرمنده بازم! اذیتت نکرد که؟ مهسان گفت: ـ نه بابا چه اذیتی!! خیلیم بهمون خوش گذشت. بعدش به مهدی گفت: ـ مهدی زنگ بزن به سرویس هتل بگو ناهار بیارن؛ گشنمون شد. مهدی شماره هتل رو گرفت و امیرعباس رو بهش گفت: ـ بگو یدونه قلیونم بیارن. مهدی سرش رو با تایید تکون داد و زنگ زد و سفارش داد... بعد از اینکه قطع کرد، به جفتشون نگاه کردم و گفتم: ـ خب، نمیخواین بگین که چی شده؟؟ امیرعباس گفت: ـ پیمان این پسره اصلا وضعیت و سلامت عقلیش سرجاش نیست. با ترس پرسیدم: ـ چطور مگه؟ مهدی گفت: ـ منو امیرعباس امروز رفتیم و از کل همسایه ها و آدمای بازارچه سوال کردیم... متاسفانه راجب پسره چیزای خوبی نمیگفتن. با کمی عصبانیت گفتم: ـ میشه واضح تر صحبت کنین تا من بفهمم قضیه چیه!؟؟ امیرعباس گفت: ـ ببین، پارسا و لیلا بچهای یکی ازخان های بزرگ جزیره هرمز بودن. مادرشون وقتی که اینا بچه بودن سرطان میگیره و میمیره و شاپور برای اینکه بچها بی مادر بزرگ نشن دوباره تجدید فراش میکنه. زن جدیدش کلا خیلی هوای بچها رو داشت و باهاشون خوب بود اما زنه مثل اینکه یه خواهر خیلی شر داشت که اصلا راضی به این ازدواج نبود و دلش نمیخواست خواهرش با شاپور ازدواج کنه البته یسریا میگن که بخاطر حسادتش، دلش نمیخواسته که با خواهرش ازدواج کنه. با تعجب پرسیدم: ـ خب این مسئله چه ربطی به پارسا داره؟!
- 79 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :