رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت دویست و بیست و نهم یه لحظه هممون ساکت شدیم و من تو ذهنم داشتم با این فکر می‌کردم که اگه همون موقع بابام می‌تونست حساب اینکارا رو از مادربزرگم پس بگیره، قضیه اینقدر کش نمیومد و به اینجاها نمی‌کشید! یلدا با دوتا بچه‌هاش بزرگ می‌شد! مامان ارمغان هرچقدر براش سخت بود اما می‌رفت سمت زندگی خودش و بابامم به مادرم می‌رسید اما این وسط یلدا قسمت امیر شد. امیری که با وجود اون همه تفاوت سنی، یلدایی رو که فقط بهش احساس دین و دوستانه بودن داشت و از صمیم قلبش می‌پرستید و دوسش داشت...برای بچه‌اش حق پدری رو تمام کرد...شایدم خدا میدونست که امیر می‌تونه از قلب و روحیه یلدا مراقبت کنه و همه جوره پشتش وایسته، امتحانی که فرهاد توش رد شده بود و با لجبازی همه چیزو خراب کرد که البته اونم درگیر بازی مادرش شد و خودش مقصر نبود!
  3. امروز
  4. پارت چهل و یکم خورشید رو به افول می‌رفت و رزا و دوروتی هنوز در جنگل به دور خود می‌چرخیدند. آسمان نارنجی شده بود و ترس از سردرگم ماندن در تاریکی در ته قلب رزا نفوذ کرده بود. احساسش می‌کرد، خیلی نزدیک بود. احساس خوبی نداشت، گمان می‌کرد چیزی به دنبال‌شان است، البته که خطر آن دو خوناشام از رگ گردن نزدیک‌تر بود اما موجودی را درست کنارش احساس می‌کرد. با هر قدم او قدم برمی‌داشت و چشم از او نمی‌گرفت. گرمای وجودش را اطراف خود حس می‌کرد. حتی به نظرش نفس‌های گرمش را نیز زیر گوشش حس می‌کرد اما چیزی نمی‌دید. هیچ اثری از هیچ موجود زنده‌ای جز درختان و گیاه اطرافش نبود. حتما آنقدر در این جنگل بی‌سر و ته چرخیده بودند دچار اوهام شده بود. حق هم داشت، به نظرش تا اینجا هم خوب طاقت آورده بود. ناگهان سر از قبیله‌ای خوناشام‌ها درآورده بود و پا به ماجرایی گذاشته بود که هنوز هم سر از آن در نمی‌آورد! به طرز عجیبی میان خوناشام‌ها شب را سحر کرده بود و هنوز زنده بود. نگاهی به دستش می‌کند، آن نشان رز سرخ هنوز روی دستش بود اما بی‌رنگ و روح شده بود. مستأصل اطراف خود را می‌گشت تا بلکه غاری، درخت تو خالی‌ای، صخره‌ای چیزی بیابد که به ناگاه کسی بازویش را چسبید! وقتی سر برگرداند با دوروتی مواجه شد، دو دستی بازویش را چسبیده بود و رنگ از رخسارش پریده بود و به جایی آن طرف‌تر نگاه می‌کرد. رزا دست روی دستانش گذاشت و پرسید: - چی شده؟ دوروتی بازویش را فشرد و با صدایی لرزان و تحلیل رفته گفت: - اونجا، اون بوته‌ها... - اون بوته‌ها چی؟ - تکون می‌خورن! رزا رد نگاه دوروتی را دنبال کرد. همه چیز عادی به نظر می‌رسید. لبخندی بر لب نشاند و خواست با جمله‌ای او را آرام کند اما قبل از آنکه چشم از آنجا بگیرد بوته‌ی مقابلش تکان خورد!
  5. mahvin

    مشاعره با اسم دختر🩷

    نسیم
  6. mahvin

    مشاعره با اسم پسر🩵

    نوید
  7. عسل

    مشاعره با اسم پسر🩵

    رایان
  8. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    شاران
  9. mahvin

    مشاعره با اسم پسر🩵

    ناصر
  10. mahvin

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آرامش
  11. Alen

    مشاعره با اسم دختر🩷

    زیبا
  12. Alen

    مشاعره با اسم پسر🩵

    آمین
  13. عسل

    مشاعره با اسم پسر🩵

    اریا
  14. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    نیاز
  15. Alen

    مشاعره با اسم پسر🩵

    داریا
  16. Alen

    مشاعره با اسم دختر🩷

    یاسمین
  17. عسل

    مشاعره با اسم دختر🩷

    هستی
  18. عسل

    مشاعره با اسم پسر🩵

    بهداد
  19. mahvin

    مشاعره با اسم پسر🩵

    لهراسب
  20. mahvin

    مشاعره با اسم دختر🩷

    آلاله
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...