رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. برای شما رو خودم ویرایش می‌زنم
  3. امروز
  4. @دنیا عزیزم به سر به گروه ویراستاران بزنید.

  5. صفحه ۱ تا ۳ @دنیا @Paradise صفحه چهار تا شش دو روز زمان
  6. سلام وقتتون بخیر، درخواست ویراستاری دارم.
  7. پارت آخر یکم دیگه گذشت... باور دوباره بلند شد... پیمان گفت: ـ باز چیشده؟ باور بهم نگاه کرد و گفت: ـ آخه بابا من دلم میخواد پیش مامانمم بخوابم. با خنده نگاش کردم... پیمان گفت: ـ عجب بدبختی داریما، بخواب دختر ساعت چهار صبح شد! خندیدم و رفتم کنارتر.. باور با یه لحن مظلومی گفت: ـ دیگه بار آخره! پیمان هم رفت کنار و باور با ذوق اومد وسط منو پیمان... یه ور دستش بود رو ریش پیمان و یه دستش بود رو موهای من... هم من و هم پیمان محکم بغلش کردیم... دست منو پیمانو گرفت و تو هم گره زد و بعدش با دستای کوچیکش گذاشت رو سینش و گفت: ـ چقدر خوشحالم که بالاخره آرزوم برآورده شد و مامان غزل برگشت. بعد رو به من گفت: ـ مامان فردا میریم که از درخت آرزوها واسه اینکه آرزوم رو برآورده کرد تشکر کنم؟ صورتش رو بوسیدم و گفتم: ـ آره عزیزه دلم. دستای همدیگه رو سفت گرفتیم و پیمان آروم زمزمه کرد: ـ خیلی دوستتون دارم دلیلای زندگیه من. ( پایان )
  8. پارت صد و سی و سوم بعد با اون دستش باور رو بغل کرد و گذاشت روی تخت و رو به من گفت: ـ غزل خانوم ایشونم دخترمه و من نمیتونم ازش جدا شم! بعد به باور نگاه کرد و گفت: ـ درسته دخترم بعضی اوقات کارای اشتباه میکنه، مثلا یهویی شنتیا رو بغل میکنه! باور سریع صورت پیمان و بوسید و گفت: ـ قول، قول ، قول. دیگه اینکارو نمیکنم. به پیمان نگاه کردم و گفتم: ـ دخترم گفت اینکارو نمیکنه دیگه پیمان. پیمان گفت: ـ پس چاره ای نیست... من میام وسط...دوتا خوشگلای زندگیم بیان دو طرف من. بعد رو تخت دراز کشید و دستاشو باز کرد...من از سمت چپ رفتم تو بغلش و باور از سمت راست... کیف می.کردم از اینکه کنارشونم... پیمان سر جفتمون رو بوسید... بعدش باور شروع کرد به دست زدن ریش پیمان... دوباره کرمم گرفت؛ دستشو گرفتم و گفتم: ـ به ریش شوهر من دست نزن خانوم کوچولو. دوباره بلند شد و با اخم گفت: ـ تو به ریش بابای من دست نزن... من اینجوری خوابم نمی‌بره. پیمان خندید و گفت: ـ خیلی خب! باور جون تو ریش سمت خودت رو دست بزن... مادرت هم سمت خودشو... اینقدر هم باهم کل کل نکنین! باور سریع گفت: ـ باشه بابا.
  9. پارت صد و سی و دوم چیزی نگفت و نگام کرد... دستمو گرفت و رفتیم سمت اتاقمون... بالاخره بدون ترس و با خیال راحت پیش مردی بودم که دوسش داشتم... طبق عادت قبلم شروع کردم به دست زدن ریش پیمان... پیمان پیشونیم و بوسید که یهو در اتاق باز شد... دیدم باور با عروسک توی دستش وایستاده... چراغ خوابو روشن کردم و با ترس گفتم: ـ چیشده عزیزم؟ باور چیزی نگفت و بجاش پیمان گفت: ـ می‌خواستی چی بشه؟ باور خانوم فهمید کارش اشتباه بوده اومده، از باباش عذرخواهی کنه. دیدم باور با ناراحتی گفت: ـ آره بابایی...نمی‌خواستم ناراحتت کنم، ببخشید! پیمان خندید و نیم خیز شد و گفت: ـ نبینم ناراحتیتو پرنسس، بیا بوست کنم! انگار دنیا رو بهش دادن... اومد اون سمت تخت و محکم پیمانو بغل کرد... پیمان صورتش رو بوسید و گفت: ـ خب شب بخیر گفتی به من و مامان؟ باور موهاشو گذاشت پشت گوشش و زیر گوش پیمان یه چیزی گفت که پیمان با صدای بلند خندید... بعد رو به من با لحن باور گفت: ـ مامان غزل، باور میخواد وسط منو تو بخوابه، بنظرت چیکار کنیم؟ الان وقتش بود یذره باور‌ و اذیت کنم... پیمانو محکم بغل کردم و با اخم به باور گفتم: ـ نخیرم ایشون شوهر منه! بچها باید تو اتاقشون بخوابن! باور هم با اخم همونجور که سعی می‌کرد دست منو از پیمان جدا کنه، با صدای بلند و ناراحتی گفت: ـ نخیرم، تو برو اونور.. من میخوام پیش بابایی بخوابم! منم همینطور ادامه دادم و گفتم: ـ نخیر، من میخوام پیش شوهرم بخوابم! باور یهو با بغض به پیمان گفت: ـ بابایی بهش بگو بره اونور... من میخوام پیش تو بخوابم! پیمان که داشت از خنده روده بر می‌شد، نیم خیز شد و منو محکم بغل کرد و رو به باور گفت: ـ باور جون ایشون زنمه و من نمیتونم ازش جدا شم متاسفانه!
  10. پارت صد و سی و یکم برق خونه رو روشن کردم و گفتم: ـ خیلی خب حالا! دوست صمیمیشه دیگه باباییش. بعد رو به باور که با اخم رفت رو مبل نشست گفتم: ـ ولی دخترم هم سعی میکنه از این به بعد یکم رعایت کنه، باشه؟ همینجور با اخم بهم نگاه می‌کرد و گفت: ـ چشم. رفتم کنارش نشستم و محکم بغلش کردم و گفتم: ـ من قربون اخمت برم آخه، حالا برو لباستو عوض کن و مسواک و بعدش لالا. همینجور با اخم و دست به سینه رفت سمت اتاقش... پیمان که از تو آشپزخونه داشت آب میخورد نگاش کرد و گفت: ـ ادا و اطواراشو نگاه! بعد با صدای بلند گفت: ـ بار آخرت باشه اون پسرو بغل میکنیااا!!. خندیدم و رفتم سمت آشپزخونه و همینجور که نگاش می‌کردم، گفتم: ـ پیمان یکم زیاده روی نمیکنی؟؟ اینا هنوز بچن! پیمان چرخید سمتم و گفت: ـ نخیر، اصلا چرا دختر من باید یه پسربچه رو بغل کنه؟ خندیدم و گفتم: ـ خب الان جلوشو گرفتی، بعدش چی میشه؟ دختر ما بزرگ میشه... فردایی، پس فردایی وارد محیط مختلط میشه، میره دانشگاه، عاشق میشه، اون موقع میخوای چیکار کنی؟ نمیشه که بری پیش همشون و بگی به بچه من نزدیک نشین یا گوششونو بکشی؟ پیمان دستی به پیشونیش کشید و گفت: ـ اوف غزل من اصلا جنبه این داستان ها رو ندارم. نمیشه دخترمون تا ابد پیش خودمون بمونه؟؟ محکم بغلش کردم و با خنده گفتم: ـ نه نمیشه! میدونم خیلی دوسش داری ولی اونم یه انسانه و حق تصمیم داره. پیمان قانع نشد و گفت: ـ ولی من دخترمو به هیچکس نمیدم، میخوام ترشی بندازمش اصلا. با صدای بلند خندیدم..دست انداخت دور کمرم و گفت: ـ چقدر خونه صدای خنده هات رو کم داشت غزل! با شیطنت نگاش کردم و گفتم: ـ جدی؟
  11. پارت صد و سی‌ام از همون اول به پدرش وابسته بود اما تو نبود من مشخصه که بیشتر از قبل بهم وابسته شدن و من بی نهایت از این موضوع خوشحال بودم... آخرین اجرا هم توسط عمو ناخدا با نی انبونش انجام شد و همه لذت بردیم... سرآخر با پیشنهاد علی یه آهنگ جنوبی شاد تو رستوران زدن و همه رفتیم وسط و مشغول رقصیدن شدیم... اون شب خیلی بهم خوش گذشت چون کنار کسایی که دوسشون داشتم و جایی که بهش تعلق داشتم، بودم. حدود ساعتای دو و نیم نصفه شب بود که برگشتیم خونه....پیمان ترمز زد و به شنتیا گفتم: ـ پسرم من ببرمت یا خودت میری؟ شنتیا گفت: ـ نه خاله خودم میرم. بعد به باور گفت: ـ شبت بخیر باور. یهو باور محکم بغلش کرد و گفت: ـ شب تو هم بخیر، باز فردا بیا خونه ما هم بازی کنیم. یهو پیمان با عصبانیت برگشت و به باور نگاه کرد و با صدای تقریبا بلند گفت: ـ باور! از حرکات پیمان واقعا خندم می‌گرفت. شنتیا که اوضاع رو خیط دید، سریع به باور گفت: ـ باشه خداحافظ. بعد سریع از ماشین پرید پایین و در رو بست، بچه بیچاره واقعا از پیمان حساب می‌برد. باور با اخم به پیمان گفت: ـ بابا داشتم با دوستم خداحافظی می‌کردم. پیمان همینجور که از ماشین پیاده میشد، گفت: ـ چشمم روشن! جدیدا از دوستت با بغل خداحافظی میکنی؟ باور همونطور که از ماشین پیاده میشد با شکایت رو بهم گفت: ـ مامان نمیخوای به بابا چیزی بگی؟ من که همینجور ریز ریز می‌خندیدم گفتم: ـ چرا میگم بهش! پیمان همنطور که با عصبانیت داشت در خونه رو باز میکرد رو بهم گفت: ـ تو هیچی نگو غزل! همش تقصیر توئه این بچه ها جدیدا اینقدر پررو شدن!
  12. پارت صد و بیست و نهم خندیدم وگفتم: ـ هیچی مجبور شد قبول کنه دیگه! مهسان خندید و گفت: ـ باز خوبه، خداروشکر! همین لحظه دیدم از در ورودی سالن پدر و مادرم وارد شدن... مامان با گریه اومد سمتم و محکم بغلم کرد... منم نتونستم طاقت بیارم و یه دل سیر تو بغلش گریه کردم... مامان صورتم رو غرق بوسه کرد و گفت: ـ خداروشکر که برگشتی دخترم، حق با پیمان بود! همش میگفت که تو زنده ای! خدا حفظش کنه که تورو برامون آورد. همین لحظه پیمان اومد پایین و با بابا دست داد و مامان طاقت نیورد و اونم مثل من بغل کرد و بهش گفت: ـ ممنونم ازت پسرم، دنیارو بهم دادی. پیمان با شادی دست مامان رو بوسید و گفت: ـ کاری نکردم، میدونستم یه روزی برمیگرده پیشم! بابا هم سرم رو بوسید و آروم اشک گوشه چشمشو پاک کرد و برای برگشتنم ابراز خوشحالی کرد... بعد از ورود مامان اینا تقریبا همه کیشوندا اومدن... امیرعباس از بالای سن اعلام کرد که این جشن بخاطر بازگشت دوباره من به جزیره از طرف پیمان و آدمای جزیره انجام شده و بعدش پیمان و گروهش شروع به نواختن آهنگا کردن... اینقدر غرق تو چهره پیمان بودم که اصلا نمیتونستم رو آهنگایی که میزنه تمرکز کنم، اونم تمام حواسش به من بود. بعد اجرای کوهیار و سعید، نوبت به اجرای آهنگای مهدی رسید که باورم رفت بالای سن و با عشوه زیاد اون بالا می رقصید و منو مهسان قربون صدقش می‌رفتیم... یه چیزی که برای خیلی جالب بود این بود که دخترم تو موسیقی خیلی پیشرفت کرده بود که میدونستم تمام اینا از اثراته پیمانه... از بچگیش باهاش تقریبا تمام سازها رو کار می‌کرد و باور هم با علاقه موسیقی رو دنبال می‌کرد. امشب همراه پدرش با سه تا آهنگ گیتار زد و من حظ می‌کردم از این همه استعدادی که تو وجود دختر هشت سالم بود! حق با پیمان بود... بعضی از حرکات و اداهاش خیلی شبیه من بود... بچگی خودمو توی دخترم می‌دیدم و همینطور می‌دیدم که برخلاف من چقدر باور عاشق پدرشه و همینطور پیمان حاضره جونشو براش بده و دم و نفس نداره براش... برای این رابطه پدر و دختری بینشون واقعا خوشحال بودم. ا
  13. پارت صد و بیست و هشتم با شادی دست همو گرفتن و رفتن... پیمان اوفی کرد و گفت: ـ غزل باز داری بهشون رو میدیا. نکن! آخر این شنتیا رو من کتک میزنم! با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ پیمان جون بهتره به این وضعیت عادت کنی! پدر دختر بودن این سختیارو هم داره دیگه! پیمان تایید کرد و گفت: ـ واقعا همینطوره! من الان حال پدرت رو درک میکنم که چرا روی تو اینقدر سخت گیری میکرد! الان من دخترمو واقعا نمیتونم با هیچکس دیگه ای تقسیم کنم. زدم به پشتش و گفتم: ـ نگران نباش، عادت میکنی. با ناراحتی نگام کرد و گفت: ـ فکر نکنم. علی اومد سر میزمون و گفت: ـ خب بالاخره عاشقا بهم رسیدن، دوستان چی میل دارین براتون بیارم؟ پیمان گفت: ـ علی من میگم اول برنامه موزیک و اینا رو اوکی کنیم بعد که همه اومدن پذیرایی میشیم دیگه. علی تایید کرد و از پیمان خواست بره و منوی غذا رو ببینه... پیمان بعد بلند شدن گفت: ـ روبروی من بشین که انرژی امشبم تامین بشه! خندیدم و بهش چشمک زدم که گفت: ـ تازه یه سوپرایزه دیگه هم برات دارم. با ذوق گفتم : ـ چی؟؟ به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ الانا دیگه باید برسن! پیمان رفت بالای سن و مهسان از پیش مهدی اومد پیش من نشست و گفت: ـ خب، بابای حسود چیکار کرد؟
  14. پارت صد و بیست و هفتم در رو برای بچها باز کردم و گفتم: ـ خبرشم اول به من میدی! مهسان خندید و گفت: ـ تو که بیشتر از مهدی دلت خبر بارداری منو میخواد که! جفتمون باهم خندیدیم و حرفش رو تایید کردم... شنتیا و باور زودتر از ما رفتن داخل و دم در امیرعباس دوباره بهمون خوشامد گفت... همه کسایی که دوسشون داشتم اونجا بودن... پیمان و کوهیار و پارسا مشغول تمرین آهنگا بودن، باور دویید و رفت بغل پیمان و پیمان وقتی منو دید، اومد پایین پیشم و زیر گوشم گفت: ـ حالا اینقدر خوشگل نشی نمیشه نه؟! با کمی خجالت خندیدم که باور گفت: ـ بابا پس من چی؟ پیمان بوسش کرد و گفت: ـ تو که پرنسس منی! همین لحظه شنتیا اومد پیشمون و با ترس به پیمان گفت: ـ سلام عمو! پیمان نگاش کرد و با جدیت گفت: ـ باز که تو اینجایی؟؟ گوشتو دوباره بکشم؟ همونجور که به زور خندمو کنترل می‌کردم گفتم: ـ پیمان گناه داره، بچست. پیمان بهم چشم غره ای داد و به شنتیا دست داد و بعدش رو به باور با جدیت گفت: ـ میری کنار مادرت میشینیا. باور با ناراحتی نگام کرد که گفتم: ـ برو دخترم با دوستت بازی کن، بدو برو. پیمان سریع پرید وسط حرفم و با صدای بلند گفت: ـ غزل حرفشم نزن. از حسادتش به شنتیا واقعا خندم میگرفت ولی با جدیت گفتم: ـ پیمان حرفشو میزنم، رفیقن دیگه! باید بهشون عادت کنی. بعدشم باور و از بغلش گذاشتم پایین و بهشون گفتم: ـ برید بچها ولی از اینجا خیلی دور نشین!
  15. پارت صد و بیست و ششم مهسان در ماشینو باز کرد و بچها رفتن داخل نشستن و با لحن پر از حسادت ساختگی گفت: ـ حالا ما همسن اینا بودیم!! یادته غزل؟ خندیدم و گفتم : ـ دقیقا، در حق ما ظلم شده بود. تا برسیم رستوران، از مهسان راجب جزیره پرسیدم که گفت: ـ همه چیز مثل قبله... همونجوری که بود. فقط جای تو پیش ما خیلی خالی بود، علی هم که رستورانش ترکونده و هر شب اینجا شلوغه، امشبم کلی دعوتیارو کنسل کردن که وی آی پی رزروش کنن. پرسیدم: ـ کوهیار چطوره؟ هنوزم با دخترخالت تیک و تاک میزنه؟ مهسان گفت: ـ آره بابا، قضیشونم خیلی جدیه! چندبار کوهیار رفت شمال پیشش... مینو اومد اینجا... الانم کوهیار منتظره درس مینو تموم بشه بره خواستگاریش. با شادی گفتم: ـ خب خداروشکر پس، اینم رفت خونه بخت. بعدش پرسیدم: ـ حالا تو بگو، چرا مهدی رو اینقدر دست به سر میکنی هنوز؟؟ منم دلم میخواد خاله بشم. مهسان یه آهی کشید و گفت: ـ والا غزل غریبه نیستی، اتفاقا تو فکرش بودیم ولی بعد رفتن تو واقعا اینقدر هم ذهن من هم مهدی پیش باور و پیمان بود، اصلا نمیتونستیم رو این قضیه تمرکز کنیم! مهسان مثل خواهرم بود، واقعا اونو دیگه رفیق خودم نمیدیدم و برام جزیی از خانواده بود به همون اندازه هم میدونستم حرفایی که بابت مهدی هم میزنه درسته... بهرحال تو نبود من، مطمئنم از دخترم مثل بچه خودشون مراقبت کردن... زدم رو پاش و گفتم: ـ خب حالا که برگشتم پس دیگه وقتشه! خندید و همونجور که جلوی رستوران پارک میکرد، گفت: ـ باشه چشم.
  16. پارت چهل و دوم: اورهان، در سکوت، موهایش را از صورت کنار زد و کُد تبلت خودش را وارد کرد. «فرمانده آموزش‌های جاسوسی و اطلاعات میدانی؛ تیم دلتا. مکان: اتاق تاریک زیرزمین غربی.» لباس او، سبک‌ترین بود، طوسیِ روشن، بدون زره، اما با جیب‌هایی مملو از ابزارهای ردیابی، شنود و دکمه‌های مخفی، مثل سایه‌ای که قدم بر زمین نمی‌گذاشت؛ فقط رد نفسش در هوا باقی می‌ماند. گندم، آرام نشسته بود، نور مانیتور روی صورتش افتاده. لپ‌تاپ را بست، و برگه‌ی خودش را خواند: «فرمانده بخش هک، شناسایی دیجیتال، ارتباطات؛ تیم اپسیلون. محل: مرکز کنترلی پشت ساختمان فرماندهی.» یونیفرمش سفید با خط‌های آبی دیجیتال روی شانه‌ها‌و دستکش‌های نازک با صفحه‌ی لمسی، و هدفونی مشکی، چشمانش از همه بیدارتر، ذهنش برق می‌زد؛ دنیای او صفر و یک بود ولی در میدان جنگ، صفر و یک یعنی مرگ یا بقا. و آخرین اتاق… لیزا. در حالی که موهای پلاتینی‌اش را بالا بسته بود، برگه را بی‌حرف در دست داشت. «فرمانده بخش مهمات و شیمی دفاعی؛ تیم زیگما. محل حضور: آزمایشگاه کنار سوله‌ی آتش.» لباس او، ضخیم و مقاوم، با ماسک نیم‌صورت و کمربند پر از کپسول و نارنجک‌های تمرینی. بوی باروت، بوی خودش شده بود، شش فرمانده از ساختمان بیرون آمدند. در هر گوشه از حیاط، بنرهایی با رنگ‌های متفاوت نصب شده بود؛ علامت تیم‌ها و در فاصله‌ای دور، سربازهای تازه‌وارد؛ حدود شصت نفر که هرکدام با لباس خاکی ساده، چشم‌هایی پر از سؤال، هیجان، ترس، یا غرور، همراز جلو رفت، روی تپه‌ی تمرین جنوبی ایستاد. - تک‌تیراندازی فقط نشونه‌گیری نیست. این‌جا یاد می‌گیرین چجوری نفس‌تون رو کنترل کنین، و هر گلوله‌ رو تبدیل به تصمیم کنین. صدایش بلند، اما سفت بود. نگاهش روی صورت تازه‌واردها لغزید؛ حس اعتماد با ترس قاطی شده بود، نوح، در حالی که در مرکز دایره‌ی تمرینات میدانی راه می‌رفت، گفت: - این‌جا با من یاد می‌گیرین چطور با دست‌هاتون، پاهاتون، و حتی با نفس‌تون بجنگین. نمی‌خوام صدای نفس‌تون از خود مشت‌هاتون بلندتر باشه. اورهان در تاریکی گوشه‌ای از دیوار ظاهر شد: - جاسوسی، یعنی دیدن بدون دیده شدن. شنیدن بدون صدا. رد شدن از مرزهای عقل این‌جا، فقط سایه‌هاتون زنده می‌مونن، گندم با تبلت در دست، ایستاده بود: - امن‌ترین جا، همون‌جاست که هیچ‌کس فکر نمی‌کنه. ما امنیت رو هک نمی‌کنیم، بازسازی‌ش می‌کنیم، یاد می‌گیرین چجوری جهان رو بخونین از پشت صفحه‌ نمایش؛ سرهات از بالا، از سکوی تمرین، فریاد زد: - ورزش نظامی، یعنی نفس کشیدن زیر فشار، ایستادن وقتی عضله‌هات فریاد می‌زنن. امروز، بدنتون رو از خودتون قوی‌تر می‌کنم؛ و لیزا، پشت میز فلزی پر از سلاح و نارنجک‌های آموزشی، گفت: - دست‌هاتون قراره چیزهایی رو لمس کنه که یک اشتباه، کل تیم‌ رو منفجر می‌کنه. ولی اگه درست یاد بگیرین… شما اون انفجار می‌شین. شش فرمانده؛ شش جبهه، و روزی که هیچ‌کس، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنه.
  17. دیروز
  18. پارت چهل‌‌و‌یکم: ساعت هنوز پنج نشده بود، اما صدای زنگ بیدارباش، مثل شلاقی در سکوت صبحگاهی، به جان پادگان کوبیده بود. آسمان، هنوز در آغوش آبیِ ساکتِ قبل از طلوع، در خواب بود اما در اتاقک‌های طبقه‌ی دوم ساختمان فرماندهی، صدای باز شدن کشوها، تق تق کفش‌ها، و نفس‌های عمیق بیداری شنیده می‌شد. شش نفر، شش اتاق جداگانه؛ شش فرمانده، در اتاق همراز، نور نارنجی کم‌رمق از میان پرده‌ی خاکستری تابیده بود و روی تخت، برگه‌ای سفید با مُهر سیاه، با دست‌های خسته اما مصمم، برگه را برداشت. با چشم‌هایی که هنوز قرمزی خواب را داشت، متن را با صدای آهسته خواند: «فرمانده بخش تک‌تیراندازی و اسلحه‌های سبک؛ مسئول آموزش مستقیم تیم آلفا. نام: همراز س. تاریخ آغاز مسئولیت: امروز، ساعت ۰۶:۰۰. لباس مخصوص: مشکی با نوار نقره‌ای. محل حضور: زمین تمرین جنوبی. چشمانش از غرور برق زد؛ قوی‌ترین تیم را به او واگذار کرده بودند؛ حالا فقط منتظر بود که تک برادرش از دار دنیا و زن داداشش از مأموریت مخفی برگردند و موفقیت اورا ببیندد. کنار برگه، یونیفرم جدید تا خورده و برق‌زده‌ای بود؛ یقه‌ای ایستاده، شانه‌هایی با نوار نقره‌ای، و یک آرم تیزگلوله روی بازو بود، همراز با دقت لباس را پوشید، کمربند را سفت کرد، و موهایش را با کش مشکی پشت سر بست. نگاهش توی آینه افتاد سخت، قوی، اما با رگه‌ای از ترس پنهان، شبیه سایه‌ی تیر روی خاک روشن، در اتاق کناری، نوح در سکوت کامل، برگه‌اش را به سینه‌اش فشرده بود. - فرمانده بخش مبارزات تن‌به‌تن و بدن‌به‌بدن؛ تیم بتا. نام: نوح ر. محل حضور: محوطه‌ی شمالی، منطقه‌ی شن‌کاری. لباسش، خاکی‌رنگ با شانه‌هایی به رنگ قرمز تیره بود، بازوهایش را آرام درون آستین فرو برد، بند دستکش‌ها را سفت کرد؛ در چشم‌هایش، برخلاف همه، خبری از هیجان نبود؛ آرامشِ یک حیوان شکاری پیش از حمله بود، یک سکو، آماده‌ی انفجار. در اتاق روبه‌رو، سرهات از خواب بلند شده بود، با صورتی هنوز ژولیده، اما نگاهی مصمم داشت. - فرمانده ورزش‌های نظامی، تیم گاما. محل حضور: میدان باز تمرین شرق. یونیفرمش تیره با نوار سبز فسفری در پشت شلوار راحت و جلیقه‌ی مشکی، آماده برای دویدن، پریدن، زمین‌خوردن و فریاد زدن، او خودش تمرین بود، نفسش تمرین بود، عضلاتش قانون نظامی.
  19. پارت چهلم: ساعت پنج‌و‌نیم صبح بود و آفتاب هنوز کامل از دل کوه بالا نیامده بود، اما پادگان مثل تنابنده‌ای در لبه‌ی بیداری، از آن خواب نیمه‌جانِ سحرگاهی جدا شده بود. مهی رقیق روی زمین نشسته بود، و هر قدمی که بچه‌ها در آن برمی‌داشتند، جاپایی سرد و خیس روی خاک بر جای می‌گذاشت. شش نفر، تنها بازمانده‌ای صد نفر برتر از هرگوشه جهان بودند، همراز، نوح، اورهان، سرهات، گندم و لیزا. رد نگاهشان به ساختمان فرماندهی ختم می‌شد؛ جایی که پرچم موقت «مأموریت پایان یافت» با طناب خراش‌خورده‌اش در نسیم می‌لرزید. حیاط، آرام بود، اما سنگینی یک اتفاقِ نزدیک، در هوا جریان داشت، انگار زمان نفسش را حبس کرده بود؛ همراز اولین کسی بود که از جایش بلند شد. دستانش را بالا برد، نفس عمیقی کشید. لب‌هایش نیمه‌باز، و صدایی در سینه‌اش غل می‌زد، اما بیان نمی‌شد. - وقت رفتنه. نوح با سری خم، بی‌آنکه لبخند بزند، قدم برداشت. چشمانش نیمه‌خواب، اما ذهنش بیدارتر از همیشه بود، اورهان و سرهات، پشت‌سرشان با بدن‌هایی ورزیده اما زخم‌خورده، مثل سربازانی که در تمرین جنگ، طعم واقعی نبرد را چشیده‌اند. لیزا، موهایش هنوز نم‌کشیده، اما با نگاهی تیز و حرکاتی محکم، جلوتر از گندم که کمی خسته‌تر از بقیه راه می‌رفت. از میان مه، صدای قدم‌هایشان طنین‌دار شد؛ تا اینکه درِ فلزی و قطور ساختمان اصلی باز شد؛ دو ارشد با یونیفورم تیره و بازوهایی درشت، کنار در ایستاده بودند. بی‌هیچ حرفی فقط راه را باز کردند و سکوتی که حکم احترام داشت یا شاید آماده‌باش برای چیزی مهم‌تر؛ سالن اصلی مثل همیشه با لامپ‌های رشته‌ای بلند، نور سرد و فلزی‌اش را روی دیوارهای سیمانی ریخته بود. گوشه‌ها تمیز، زمین خیس‌خورده از شستشوی شبانه، و در انتهای راهرو، در بزرگی با پلاک نقره‌ای: - سالن فرماندهی. در که باز شد، بوی کاغذ قدیمی، چرم و فلز داغ خورده در فضای بسته، یک‌باره در مشامشان نشست؛ وسط سالن، میز بیضی‌شکل بزرگی بود که نقشه‌هایی با پونز رنگی و عکس‌هایی سیاه‌وسفید روی آن پهن شده بود. چهار مرد و دو زن، یونیفورم‌های رسمی بر تن، با نشان‌های طلایی روی سینه، به پا ایستاده بودند. چشمان‌شان تیز، دستانشان پشت کمر قفل‌شده، و لب‌هایشان بی‌حرکت، مثل مجسمه‌هایی که فقط منتظر حرکت شما هستند تا زنده شوند. پیرمرد، همان رئیس بزرگ، جلوتر آمد.لباسش، خاکی‌رنگ و ساده. موهای سفید و ابروهایی کشیده. امانگاهش مثل لبه‌ی شمشیر، بُرنده و دقیق. -‌ می‌دونم‌گفتم‌می‌تونید برید و استراحت کنید اما خسته که نیستین؟ نوح مستقیم در چشم‌هایش خیره شد و سپس با غرور گفت: - نه، قربان. پیرمرد لبخند کجی زد، اما نگاهش را از نوح برنگرداند. - امروز مرحله‌ی آخر شروع میشه، ولی نه با دویدن، نه با تیراندازی و نه با مبارزه امروز باید هدایت کنید. دستش را بلند کرد که یکی از ارشدها جلو آمد و یک تبلت بزرگ جلویشان قرار داد، روی صفحه، تصویرهایی از سربازهای تازه‌وارد در جنگل، حیاط، راهروها، صدای همهمه، خنده، حتی دعوا. پیرمرد گفت: - اونایی که دیروز نبودن، امروز اومدن. حالا نوبت شماست که بهشون یاد بدین چطوری زنده بمونن. چطور بجنگن… و چطور کسی باشن که بقیه پشتش صف می‌کشن. ارشد دیگر چند برگه و شناسنامه به آن‌ها داد. - از الان، هرکدوم‌تون مربی یه تیم میشین. تا فردا غروب، تیم‌هاتون باید توی آزمون‌ها بهترین باشن. تیمی که کم بیاره، کل مربیش هم کنار گذاشته میشه. یک سکوت سنگین فضارا حاکم شده بود که پیرمرد نزدیک‌تر آمد، صدایش آرام، ولی مثل پتک اکو شد: - اینجا دیگه شوخی نیست. تو فرماندهی، یه اشتباه؛ فقط یه لحظه تعلل، می‌تونه یه تیمو به خاک بسپره. مکثی کرد و بعد ناگهان با دست، به سمت در اشاره کرد: - برید؛ وقتتون شروع شد. شش نفر از سالن بیرون رفتند، سکوتی در پی‌شان ماند؛ اما پشت آن سکوت؛‌ آتشی روشن شده بود.
  20. پارت سی و نهم: باد سردی از لای درختان خزید، جنگل، دیگر آن تاریکی مطلقِ پیشین نبود، حالا رگه‌هایی از نورِ خاکستریِ پیش‌سپیده‌دم، بی‌آنکه هنوز آفتاب طلوع کرده باشد، روی پوست درختان افتاده بود و سایه‌ها در هم پیچیده بودند؛ انگار جنگل هنوز می‌خواست چیزی را پنهان کند. نوح با دقت منشور را از جیبش بیرون کشید، آن را مقابل نور کم‌رنگ گرفت. پرتو باریکی از نور، روی تنه‌ی یکی از درختان افتاد و خطی طلایی نمایان شد، خطی که به‌نظر می‌رسید بخشی از نقشه است، او فریاد زد: - پیداش کردم بچه‌ها، راه برگشت اینجاست! بقیه با چشمانی پر از خستگی و التهاب به نوح نگاه کردند، همراز با گیسوانی نیمه‌آشفته، که برگ‌ها در آن گیر کرده بودند، جلو آمد. - چقدر وقت داریم؟ گندم، ساعت دیجیتالی روی مچش را بالا آورد که چراغ کم‌نورش چشمک زد: - چهل‌و‌هشت دقیقه… اورهان با فک قفل‌شده و دندانی که از فشار به هم ساییده می‌شد، گفت: - کافیه که فقط ندوی‌م… باید پرواز کنیم واقعا! همه هم‌زمان به هم نگاهی انداختند؛ و بدون حرف، بی‌هیچ اشاره‌ای، با تمام توان دویدند، پاهایشان روی برگ‌های نم‌کشیده و شاخه‌های خشک ضربه می‌خورد. نفس‌هایشان سنگین بود، اما منظم، انها نزدیک یک‌سال بود که چنین آموزش های سختی را از سر گذرانده بودند،قلب‌هایشان طبل جنگی شده بود درون سینه، از چشمانشان عزم می‌بارید. نوح جلوتر بود، پاهای بلندش مثل فنر به زمین ضربه می‌زد و دست‌هایش ریتم تنفس را دنبال می‌کرد و همراز با فاصله‌ای نزدیک، با صورتی برافروخته از هیجان و رگه‌هایی از عرق روی شقیقه، همچون سایه‌ای آرام در کنارش می‌دوید. گندم بین اورهان و لیزا، با آن قدم‌های سبک ولی سریع، مثل پرنده‌ای در حال پرواز روی زمین، می‌لغزید. سرهات پشت همه، ولی قدرتمند، با گامی مثل کوه در حال غلتیدن، نفس‌نفس‌زنان ولی بی‌توقف. درختان یکی‌یکی از کنارشان می‌گذشتند و زمان مثل پتک بر سرشان می‌کوبید، صداها، نفس‌ها، برخورد کفش با خاک؛‌ همه‌شان شده بودند بخشی از ارکستر مرگ و زندگی. و بالاخره… نوک یکی از درختان بلند عقب رفت، و چشم‌اندازی باز شد، ساختمان پادگان؛ با آن دیوارهای بلند، سیم‌خاردارها، برج نگهبانی خاموش، مثل قلعه‌ای فراموش‌شده، در آستانه‌ی بیداری. نوح نفسش را بیرون داد. - سیزده دقیقه مونده! اما دیگر کسی جواب نداد و فقط با چشمانی قرمز از خستگی، دویدند، به در ورودی رسیدند، اما نه نای ایستادن نبود، نای در زدن نبود، دیوار کناری را دور زدند. همراز دستش را روی برآمدگی فلزی زد؛ یک زائده‌ی نیمه‌شکسته پا گذاشت، بالا رفت، خودش را بالا کشید و بقیه پشت‌سرش، یکی‌یکی، خاک از لباس‌هایشان می‌بارید؛ زخم‌های ریز، خراش‌های روی گونه و دست و زانو ولی هیچ‌کدام حتی ناله نکرد. همگی از لبه‌ی دیوار پریدند، مثل موجی که از صخره رها شود، و درست وسط حیاط پادگان فرود آمدند و صدای برخوردشان با زمین، سکوت صبح‌گاهی را شکافت، همراز روی زانو افتاد، تکیه به دست، نفس‌هایش بریده‌بریده بود که گفت: - رسیدیم... نوح کنارش روی زمین نشست، پوست پیشانیش خراش برداشته بود و صدای نفسش در سینه‌اش می‌پیچید. - و هنوز… هشت دقیقه مونده. گندم پاهایش را جمع کرد، دستانش را دور زانو حلقه زد و نگاهش را به آسمان انداخت، سرهات طوری نشست که انگار هنوز آماده‌ی حمله‌ست و اورهان آرام با پشت دست، عرق روی لبش را پاک کرد، لیزا همان‌جا دراز کشید، با لبخندی محو: - ما ازش عبور کردیم. و همان لحظه، صدای بوقی در فضای حیاط پیچید. صدایی یکنواخت، اما پرغرور، بلندگو فعال شد و صدای پیرمرد، با آن لحن خشک و قاطعش، پخش شد: - شش نفر، در آزمونی که برای نود و چهار نفر طراحی شده بود، باقی موندن و الان، درست در زمان مقرر، بازگشتن. لحظه‌ای سکوت کرد و بعد دوباره صدا بلند شد: - مرحله‌ی بعد از فردا آغاز میشه، امشب بخوابید. چون فردا روز فرمانده شدن شماست. و بلندگو خاموش شد، کسی چیزی نگفت اما فقط نسیمی خنک در حیاط پیچید، آسمان در حال روشن شدن بود، سپیده‌دم، روی لبِ زمین خزیده بود. و بچه‌ها، روی زمین بی‌توان نشستند، بی‌حرکت بودند مثل رزمنده‌هایی که تازه از دل مرگ برگشتن.
  21. پارت سی‌و‌هشتم: باد همچنان می‌وزید، حالا دیگر نه آرام، بلکه مثل انگشتانی خشمگین که شانه‌های درختان را تکان می‌دادند، مه کمرنگ‌تر شده بود، اما سایه‌هایی مبهم همچنان در میان درخت‌ها می‌لغزیدند. بچه‌ها دور پرچم جمع شده بودند‌و نگاهشان روی نوشته‌ی دوم قفل شده بود: "اگر نگاهت درست باشد، حقیقت پشت درخت‌هایی‌ست که سایه ندارند. دومین سرنخ، آن‌جاست که آفتاب، حتی در شب، بر زمین می‌تابد." گندم، انگشت اشاره‌اش را به آرامی روی چانه کشید. - درخت بدون سایه؟ مگه میشه؟ الان شبه؛ همه چیز تیره‌ست. نوح، نگاهی به اطراف انداخت. - نه، بعضی درخت‌ها دارن سایه می‌ندازن با نور مهتاب ولی بعضیا ندارن، اونجا اون یه دایره‌ی خالی وسط زمین، بدون هیچ خط سایه‌ای. همراز با دقت به سمتی که نوح اشاره می‌کرد نگاه کرد، درست بود؛ چند درخت در اطرافشان، مثل ارواحی بلاتکلیف، سایه‌ای نداشتند. نور مهتاب با زاویه‌ی خاصی به زمین می‌تابید، ولی ان قسمت انگار بلعیده شده بود، ساکت، بی‌رنگ، بی‌رد، اورهان، دستی به قبضه‌ی خنجرش کشید و قدمی جلو رفت. - باید اونجا رو بگردیم؛ احتمالاً سرنخ اونجاست. بچه‌ها با احتیاط به سمت دایره‌ی بی‌سایه حرکت کردند، زمین زیر پایشان کمی شل بود، مثل اینکه خاک تازه جابه‌جا شده باشد، لیزا با پوتینش گوشه‌ای از خاک را کنار زد. صدای «تق» فلزی آمد. سرهات زانو زد و با انگشت‌ها خاک را کنار زد و یک سنگ‌تراشه‌ی صاف پیدا شد، روی آن، خطی مورب کشیده شده بود و یک شیار کوچک درست وسط آن قرار داشت؛ همراز دوزانو نشست و دقیق‌تر نگاه کرد. - این یه قفل رمزه. باید چیزی بذاریم توش تا باز بشه. گندم چشم چرخاند و یک تکه شاخه‌ی خشک برداشت و سر شاخه که نوکش تیز بود، آرام آن را داخل شیار قرار داد و فشار داد که صدای قژ ملایمی آمد و سنگ کمی جا به‌جا شد و ناگهان زمین زیر پاهایشان لرزید. نوح همه را عقب کشید: - پوشش پنهانه، داره باز میشه! سنگ به‌آرامی کنار رفت و درون زمین، محفظه‌ای کوچک آشکار شد، داخل آن یک کاغذ چرمیِ حلقه شده بود و یک تکه‌ی شیشه‌ای کوچک به شکل منشور. همراز کاغذ را بیرون کشید و باز کرد و نور مهتاب از منشور عبور کرد و روی کاغذ، حروفی طلایی ظاهر شد: "در سومین معما، کلمات، خنجری‌اند که یا بر حریف می‌زنند یا بر خودت. گوش بسپار به چیزی که دیده نمی‌شود، و ببین چیزی را که هرگز گفته نشده." اورهان خنده‌ای از سر حرص کرد و گفت: - خب، این شد یه چیز کامل فلسفی…! نوح لبخند محوی زد، اما نگاهش جدی بود. - این معما رو باید با مغزمون حل کنیم، نه فقط با دست و پا. لیزا منشور را در جیبش گذاشت و خاک دستانش را تکاند. - پس، حالا باید دنبال مرحله‌ی سوم بگردیم. جایی که حرف‌ها خطرناک میشن. سرهات چشم‌درچشم همراز دوخت و گفت: - همونطور که رئیس گفت، این فقط یه بازی نیست؛ ما توی دل خطریم ممکنه هر اشتباه، باعث حذف یک نفرمون بشه و شاید هم مرگ هممون. همراز بی‌اختیار لرزید، ولی نه از ترس از ان هیجان مرموزی که بین مرگ و زندگی ایستاده بود، جایی درست وسط هیچ، او آرام گفت: - بریم سراغ معمای سوم. و آن‌ها راه افتادند، میان درختانی که حالا دیگر کمتر از مه پوشیده بودند اما بیشتر از سایه، دروغ توی خود داشتند؛ در تاریکی، صدای خش‌خش پاها روی برگ‌های خشک پیچید. تپش قلب‌ها منظم بود، ولی چشم‌ها آرام نداشتند، جنگل حالا دیگر فقط جنگل نبود؛ تبدیل شده بود به زمین بازی سایه‌ها، جایی که حقیقت، خودش را در سطرهای رمزگونه پنهان کرده بود.
  22. پارت سی‌وهفتم: باد مثل نفس شبحی خسته، میان شاخه‌های خم‌شده می‌پیچید و مه هنوز روی زمین می‌رقصید، اما حالا سنگین‌تر بود، پر از زمزمه‌های دروغین، اما شب سرد و تاریک، مثل دروازه‌ی گم‌شده‌ای به جهانی ناشناخته باز مانده بود. و در دل آن همه تاریکی، هفت نفس، یکی پس از دیگری آرام گرفت و در سینه‌ی هفت تن جوان پنهان شد، همراز، نگاهش را چرخاند. - باید بگردیم. رئیس گفت نشونه‌ها اینجان. نوح در سکوت سری تکان داد و لیزا چراغ‌قوه‌ی کوچکی از جیب مخفی کفشش بیرون کشید و با نوری لرزان، فضای اطراف را روشن کرد. نور باریک چراغ، روی تنه‌ی درختان زخم‌خورده لغزید؛ تنه‌هایی که مثل قربانیان ساکت، ایستاده بودند و نگاهشان می‌کردند. اورهان جلوتر رفت. دستش را روی پوست یک درخت کشید، پوست زبر بود، اما میان خطوطش، چیزی شبیه به حکاکی دید. - اینو ببینید، یه علامته؛ یه ستاره‌ی پنج‌پر. همراز نزدیک شد، صورتش نزدیک حکاکی شد، بوی تند چوب مرطوب به بینی‌اش خورد. - این، همون نشونه‌ی گارد قدیمیه، رمز حفاظت. سرهات پوزخند زد و گفت: - رمز حفاظت، ولی حفاظت از چی؟ و درست همان لحظه، لیزا جیغ کوتاهی کشید: - اینو نگاه کنین! یه جعبه‌ست. پای درختی، لابه‌لای برگ‌ها، جعبه‌ی فلزی زنگ‌زده‌ای قرار داشت که همراز آن را بیرون کشید، درش را باز کرد که صدای کلیک ضعیفی آمد و در جعبه به‌آرامی کنار رفت. داخلش، یک نامه بود، همراه با صفحه‌ای فلزی و یک نوشته‌ی حک‌شده: "هر گامی که برمی‌داری، بر خاکِ هویتت اثر می‌گذارد. اگر راه را بشناسی، پرچم اول تو را خواهد دید. اما اگر گم شوی، سایه‌ای خواهی شد در دل این مه." نوح نامه را برداشت، دست‌خط کج و کوله بود، اما واضح؛ صدایش را پایین آورد و خواند: "رمز این راه در قدم‌هایی‌ست که هم‌جهت نمی‌روند. سمت راست همیشه اشتباه نیست، اما سمت چپ اغلب حقیقت را پنهان می‌کند. دنبال صدای سکوت برو، جایی که هیچ چیزی، بیشتر از نبودن، حضور دارد." همه سکوت کردند، گندم لب گزید و گفت: - صدای سکوت... یعنی باید بریم جایی که صدا نیست؟ اورهان چراغ‌قوه را به اطراف تاباند و کلافه وار دستش را میان موهای کوتاه‌سربازی اش فرو برد. - اون سمت که رودخونه بود صدا می‌اوم، این سمت، کاملاً ساکته. نوح به سمت شمال اشاره کرد. - از هم جدا نشیم، از اون مسیر بریم بهتره. حرکت کردند، میان شاخه‌هایی که مثل پنجه‌ی دست‌های لاغر، به سمتشان خم شده بودند و کف زمین با برگ‌های مرده پوشیده شده بود. نور مهتاب کم‌کم ناپدید می‌شد و جنگل، حالا مثل هزارتویی بی‌رحم در حال بلعیدنشان بود، سرانجام، بعد از چند دقیقه‌ی پیاده‌روی، نوری ضعیف میان درخت‌ها چشمک زد و همه ایستادند. صدای همراز آرام بود، ولی تیز. - اون صدای چیه؟ لیزا آرام‌تر شد و اندکی نزدیک همراز آمد. - یه پرچمه، پرچم سفید ولی روش یه طرحه. وقتی نزدیک شدند، پرچم، روی شاخه‌ای آویزان بود. با رنگ قرمز، تصویر ققنوسی در حال سوختن نقش بسته بود و پایین پرچم، کاغذی دیگر، در محفظه‌ای پلاستیکی آویزان شده بود. سرهات آن را باز کرد و با صدای بلند خواند: "اگر نگاهت درست باشد، حقیقت پشت درخت‌هایی‌ست که سایه ندارند. دومین سرنخ، آن‌جاست که آفتاب، حتی در شب، بر زمین می‌تابد." همراز لبخندی کمرنگ زد. - خیلی خب… بازی تازه داره شروع میشه. صدای نوح آرام، درست پشت سرش: - و ما... وسط صفحه‌ی شطرنجیم. همه به هم نگاهی انداختند؛ حالا دیگر نشانی از خستگی نبود و چشم‌ها برق می‌زد، بدن‌ها آماده، روح‌ها بیدار بود. در دل جنگل، میان تاریکی و مه، سفری آغاز شده بود. سفری که فقط یک پایان داشت: - بازگشت، یا فراموش‌شدن.
  23. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیستم پله‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت و جلوی درب اتاق جیزل توقف کرد. بدون اینکه در بزند می‌خواست در را باز کند و وارد شود ولی با در قفل اتاق مواجه شد. چندین بار به آرامی در زد اما دریغ از اینکه کسی جوابش را بدهد. کم‌کم داشت نگران میشد. مادام لانا و ویلیام آن پایین منتظر جیزل بودند و در این بالا جیزل حتی صدایی از خودش تولید نمی‌کرد که او مطمئن بشود زنده است. به سرعت به سوی پله‌ها دوید و بالای آن‌ها ایستاد. - توماس، توماس! پس از چند ثانیه توماس پایین پله‌ها ایستاده بود. مادام لانا با دیدن او به سرعت به او گفت که بالا برود. پس از اینکه هر دو جلوی درب اتاق جیزل ایستادند، مادام لانا گفت: - در را بشکن! توماس با تعجب به او خیره شد. - اتفاقی اتفاده مادر؟ چرا باید چنین کاری بکنم؟ - بخاطر اینکه در آن پایین مادام لانا و ویلیام منتظر هستند ولی درون اتاق، هیچکس جوابم را نمی‌دهد. توماس کمی با تعجب به مادرش نگاه کرد و زمانی که دید او کاملا جدی است کمی از در فاصله گرفت و محکم با شانه‌اش درون آن کوبید. چندین بار این عمل را تکرار کرد تا بالاخره در دفعه‌ی آخر، در با صدای بلندی شکست و توماس به درون اتاق پرتاب شد. نزدیک بود با صورت روی زمین پرتاب شود اما در لحظه‌ی آخر با گرفتن دستش به لبه‌ی میز از این اتفاق جلوگیری کرد. مادام آماندا به سرعت پشت سر او وارد اتاق شد و بدون لحظه‌ای مکث شروع به حرف زدن کرد: - جیزل، بلند شو مادام لانا و ویلیام منتظر تو هس... اما با دیدن اتاق خالی که هیچ اثری از جیزل در آن دیده نمی‌شد، صدایش قطع شد. به سرعت به سوی کمد لباس‌ها دوید و در آن را باز کرد. نه لباس‌ها و نه چمدان در آن قرار نداشت. دلش نمی‌خواست قبول کند که آن چیزی که درون ذهنش می‌گذرد واقعیت دارد، امکان نداشت! توماس با تعجب به اطرافش خیره شده بود. - چه شده؟ هنوز نمی‌توانست درک کند که چه اتفاقی افتاده است. مادام آماندا با عجله به سوی‌اش آمد. آنقدر ترسیده بود که رنگ از رخش پریده و دستانش به لرزش افتاده بودند. تنها چیزی که به ذهنش آمد را به توماس گفت. - به پایین برو و بگو جیزل گوسفندان را به صحرا برده و تا عصر هم بر نمی... حرفش تمام نشده بود که چهره‌ی ملتهب مادام لانا را در میان در دید. با دیدن او، ویلیام و بقیه‌ی اعضای خانواده که در کنار یکدیگر ایستاده و به او خیره شده بودند، ساکت شد و با ترس به آنها خیره ماند. از ترس آنقدر پوست لب‌هایش را کنده بود که مزه‌ی خون را درون دهانش احساس می‌کرد. همسرش از میان آنها عبور کرد و وارد اتاق شد. اما به جای اینکه به اطرافش خیره شده باشد مستقیم به او خیره شده بود. - چه شده؟ این سوال را با صدای خیلی آرامی پرسیده بود اما او می‌دانست که این آرامش قبل از طوفان است. نمی‌دانست چه بگوید. هیچ‌چیزی به ذهنش نمی‌رسید. پس از گذشت چند لحظه هنوز هم در سکوت مرگ‌باری به آنها خیره شده بود، اما دیگر نمی‌توانست این سکوت را ادامه دهد. - جیزل... جیزل... - جیزل چه؟ آب دهانش را قورت داد تا کمی دهانش از خشکی خارج شود. - او رفته است! با شنیدن این حرف او، چهره‌های تک‌تک‌شان تغییر کرد. همه با تعجب به او خیره شده بودند. مادام لانا جلو آمد. - کجا رفته است؟ می‌خواست چیزی نگوید. نمی‌خواست آنها چیزی متوجه بشوند اما قبل از اینکه عکس‌العملی نشان بدهد زودتر از او دوروتی دهانش را باز کرد و با صدای بلند فریاد زد: - پاریس! همه به یک‌باره به سوی او که بیرون از اتاق ایستاده بود، برگشتند. دوروتی نگاهش را میان آنها چرخاند. - خودش گفته بود می‌خواهد برای شرکت در دانشگاه به پاریس برود! مکثی کرد. - گمان می‌کنم دیشب هم زمانی بود که آقای مایکل می‌خواست به پاریس برود و گمان می‌کنم صدای من و مادرم را شنیده که در مورد این موضوع بحث می‌کنیم، از فرصت استفاده کرده و با گاری آقای مایکل به پاریس رفته باشد.
  24. " مادمازل جیزل " ~ پارت نوزدهم *** بیشتر از یک هفته از زمانی که جیزل در اتاقش مانده بود و از آن خارج نشده بود می‌گذشت، البته که برای آن خانواده‌ای که اکنون در کنار یکدیگر نشسته بودند و صبحانه‌شان را میل می‌کردند، اهمیتی نداشت ولی این بچه‌ی خواهرش بود که در این چند روز چندین بار به دنبال او گشته بود ولی نتوانسته بود پیدایش کند. همانطور که مشغول خوردن صبحانه بودند به یک‌باره صدای درب حیاط بلند شد. مادام آماندا به سرعت از جای خود پرید. این زن همیشه همین بود تمام مدت در تب و تاب بود و نمی‌توانست حتی یک کار را هم بدون استرس انجام بدهد. توماس همانطور که لقمه‌ای در دهانش می‌گذاشت با غضب غرید: - اول صبحی چه کسی دوباره روی سرمان آوار شده است؟ مادام آماندا لبخندی به او زد. - نگران نباش پسرکم، امروز به همراه چند تن از همسایگان می‌خواستیم برای خرید به شهر برویم حتما آنها هستند. پس از زدن این حرفش از میز فاصله گرفت و به سوی حیاط دوید. همانطور که به سمت در می‌رفت زیر لب شروع کرد با خودش حرف زدن: - البته که آنها صبح به این زودی نمی‌آمدند که به خرید برون... با باز کردن در و دیدن کسانی که جلوی در ایستاده بودند به یک‌باره دهانش بسته شد و با چشمانی گرد شده به آنها خیره شد. مادام لانا به همراه پسرش ویلیام جلوی در ایستاده بود. - خیلی وقت است که شما را ندیده‌ام مادام آماندا، نمی‌خواهید از ما دعوت کنید که به درون خانه بیاییم؟ پس از شنیدن صدای مادام لانا، مادام آماندا گویی اکنون به خودش آمده باشد، لبخندی از روی اجبار زد و در را کمی بیشتر باز کرد. - بفرمایید مادام لانا، اتفاقا داشتم می‌گفتم که خیلی وقت است که از شما خبری نداریم، دلمان برایتان تنگ شده بود. مادام لانا با تمسخر پوزخندی زد و با کفش‌های پاشنه بلندش که با هر بار قدم زدن روی سنگ فرش قدیمی خانه همه احتمال می‌دادند که هر لحظه ممکن است پاشنه‌های‌شان بشکند و مادام لانا از آن بالا به پایین بیوفتد، به جلو حرکت کرد و پسرش نیز به دنبالش به راه افتاد. از طرفی مادام آماندا نگران بود‌، نگران این بود که اگر جیزل لج کند و بخواهد کار اشتباهی بکند چه می‌شود و از طرفی نیز خوشحال بود، زیرا مادام لانا با ویلیام آمده بود و این یعنی از ازدواج او با جیزل پشیمان نشده است. لبخندی زد و پشت سر آنها وارد خانه شد. - بفرمایید، بفرمایید بنشینید تا برایتان میوه بیاورم. مادام آماندا دستش را بلند کرد و جلوی او گرفت. - نیازی نیست مادام آماندا، نیازی نیست. من برای خوردن میوه به اینجا نیامده‌ام، آمده‌ام تا درباره‌ی... مادام لانا با دیدن متیو پدر جیزل که روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود، ساکت شد. مادام لانا به سرعت موضع خود را تغییر داد، لبخندی زد و تعظیم کوتاهی به او کرد. - جناب متیو خانه تشریف دارید؟ متیو از روی صندلی بلند شد و سلامی به او کرد. - بله، هنوز نرفته بودم آخر اکنون تازه ساعت هشت صبح است! این حرف را به تمسخر زده بود و مادام لانا این را خوب متوجه شده بود زیرا لبخند‌ از روی لبانش پاک شد و نگاه تندی به پسرش انداخت. مادام آماندا که نگاه او را دید از ترس پشیمان شدن او به سرعت لبخندی زد و به او نزدیک شد. - مادام لانا بنشینید، بنشینید تا... مادام لانا بدون توجه به او به سمت مبل رفت و روی آن نشست. - ممنون می‌شوم اگر به جیزل اطلاع دهید تا پایین بیاید. مادام آماندا به یک‌باره قلبش درون سینه‌اش فرو ریخت و لبخند از روی لبش محو شد. اما تلاش کرد دوباره لبخند را روی لبانش بنشاند و بروز ندهد که چقدر ترسیده است. سری تکان داد و به سمت پله‌ها رفت. قبل از اینکه بالا برود نگاه کوتاه و نگرانی به دوروتی انداخت که او را نیز در حالی دید که با ترس به او خیره شده بود.
  25. " مادمازل جیزل " ~ پارت هجدهم از ترس چشمانش را محکم روی یکدگیر فشار می‌داد. با تمام وجود دلش می‌خواست که آن مرد نباشد که اگر او بود بدبخت میشد. این همه زحمت کشیده بود تا از آن روستا به اینجا برسد و اکنون در روز اول و فقط پس از گذشت چند ساعت از آمدنش به اینجا دوباره به همان‌جا باز می‌گشت؟ نه، نمیشد. پس از چند ثانیه که صدایی از کسی بلند نشد با امید چشمانش را باز کرد اما با دیدن همان مرد تمام امیدش پر کشید و به یک‌باره غم روی دلش فرود آمد. مرد همان کاغذی که به دست داشت را کنار صورت او گرفته بود، پس از چند لحظه آن را برداشت و دست جیزل را نیز رها کرد. با رها شدن دستش دوباره می‌خواست نقشه‌ی فرار بکشد اما با شنیدن صدای مرد کاملا پشیمان شد. - حتی فکر فرار دوباره را از سرتان بیرون کنید. عکسی که در دست داشت را تا کرد و درون جیبش قرار داد. - مادمازل جیزل؟ درست است؟ جیزل با ناراحتی که کاملا از درون چشمانش میشد آن را خواند به نشانه‌ی مثبت سرش را به بالا و پایین تکان داد. دیگر سرنوشت اسفناک خود را پذیرفته بود و برای تغییر آن نمی‌توانست تلاشی بکند. مرد لبخندی زد و دستش را جلوی او دراز کرد. - خوش‌وقت هستم، بنده جکسون چارلز هستم فکر کنم از طرف پدرم با من آشنایی داشته باشید. با شنیدن نامی که از دهانش خارج شد به یک‌باره گویی یک بار سنگین از روی دوش‌هایش کنار زده شد و غمی که در دلش نشسته بود نابود شد. لبخند بزرگی زد و به سرعت دست او را گرفت، می‌خواست دستش را به بالا و پایین تکان بدهد، کاری که همیشه مردها در روستایشان هنگام دیدار با یکدیگر انجام می‌دهند، اما قبل از اینکه بتواند این کار را انجام بدهد، جکسون دست او را بالا برد و بوسه‌ی کوتاهی روی دستش نشاند و بعد از رها کردن دست جیزل تعظیم کوتاهی به او کرد. - واقعا متاسف هستم که بخاطر من مجبور شدید این‌گونه فرار کنید، من راه اشتباهی را برای معرفی خودم در پیش گرفتم در حالی که شرایط شما را به کلی فراموش کرده بودم. جیزل با تعجب سری تکان داد. - مش... مشکلی ندارد! جکسون نگاهی از بالا تا پایین به او انداخت. نگاه او باعث شد که جیزل متوجه ظاهر به هم ریخته‌اش بشود. کمی خود را از خجالت جمع کرد. تا کنون خود را آنقدر شلخته در انظار عمومی به نمایش نگذاشته بود. دهانش را باز کرد تا برای ظاهر شلخته‌اش عذر خواهی کند اما صدای جکسون زودتر از او بلند شد. - واقعا متاسف هستم، باید زودتر برای پیدا کردنتان از خانه خارج می‌شدم ولی نامه‌ی پدرم دیر به دستم رسید و مجبور شدم بعد از دانشگاه به دنبالتان بگردم. جیزل دیگر نتوانست جلوی آن همه معذرت خواهی او ساکت بماند. هر دو دستش را بلند کرده و به سرعت جلوی صورت او به این‌طرف و آن‌طرف تکان داد. - نه، تقصیر شما نیست ببخشید که من این‌گونه به اینجا آمدم، مجبور بودم. جکسون سرش را تکان داد. - مشکلی ندارد، کار درستی کردید، این‌گونه هر دو راحت‌تر هستیم. پس از زدن این حرف کمی از جیزل فاصله گرفت و با گرفتن دستش جلوی او گفت: - بفرمایید باید شما را به خانه ببرم تا کمی استراحت کنید که کارهای زیادی برای انجام دادن داریم. از دیوار فاصله گرفت و شروع به حرکت کرد و جکسون نیز پشت سرش آمد. هنوز در تعجب مانده بود. این اولین باری بود که می‌دید یک مرد با یک زن این‌گونه رفتار می‌کند. اصلا تا کنون با خودش فکر نکرده بود که چنین کسانی هم پیدا می‌شوند، شاید بخاطر جایی بود که در آنجا زندگی می‌کرد، شاید که نه، مطمئنا! در آنجا هیچ‌وقت مردان بوسه بر دست زنان نمی‌زدند، یا از آنها عذر خواهی نمی‌کردند یا آنها را بر خود مقدم نمی‌دانستند که اول آنها حرکت کنند؛ در نظر آنها این توهین خیلی بزرگی به خودشان بود! اکنون که در این شهر قرار داشت متوجه میشد که چقدر از همه‌ی دنیا عقب افتاده است و همه‌اش بخاطر زندگی در آن روستا بود. فکر می‌کرد که زندگی در آنجا و آن مردم با افکار پوسیده بر رویش تاثیری نگذاشته‌اند اما کاملا اشتباه متوجه شده بود. او تحت تاثیر رفتار آنها قرار گرفته بود، هر چقدر هم که نخواسته بود که تاثیری رویش بگذارند آنها کار خودشان را پیش برده بودند. در این شهر بزرگ چیزهای خیلی زیادی برای یادگیری جلوی رویش قرار داشت.
  26. " مادمازل جیزل " ~ پارت هفدهم با عجله می‌خواست به سمت ساختمان‌ها حرکت کند اما آنقدر در آن لحظه ذهنش مخدوش شده بود که به یک‌باره به طرف مخالف دوید. هنوز اولین قدم را بر نداشته بود که ناگهان سرش به جسم سنگینی خورد و محکم روی زمین افتاد. آنقدر محکم روی آرنج دستش فرود آمد که درد آن در تمام بدنش پیچید. چشمانش را برای لحظه‌ای روی یکدیگر فشار داد تا کمی دردش کمتر شود اما با شنیدن صدای نگرانی که از بالای سرش بلند میشد به یک‌باره چشمانش را باز کرد. - مادمازل، خوب هستید؟ با دیدن فردی که بالای سرش ایستاده بود به سرعت از روی زمین بلند شد. پسری بود قد بلند که جیزل در نگاه اول او را با سربازانی که در سطح شهر پخش بودند اشتباه گرفت اما با دیدن لباس‌های‌اش و آن کت و شلواری که پوشیده بود و آن همه مدال‌های گرد شکل کوچک مطمئن شد که سرباز است. اکنون مطمئن بود که زندگی‌اش قرار است به پایان برسد. اگر او را می‌گرفتند و به روستا باز می‌گرداندند، چه؟ تنها راهی که به ذهنش رسید این بود که هر دو پاهای خود را آماده کند و چند عدد دیگر نیز کرایه کند و همان راهی که آمده را دوباره بازگردد. می‌خواست بدود اما برخلاف مغزش پاهایش با او همکاری نمی‌کردند. مرد کمی با چشمان ریز شده به او خیره شد و بعد از چند لحظه کاغذی که در دست داشت را بلند کرد و با کنجکاوی به کاغذ خیره شد. جیزل کمی خودش را بالا کشید تا نگاهی به کاغذ بیاندازد و با دیدن تصویر خودش به یک‌باره قلبش درون سینه فرو ریخت. اکنون باید می‌دوید، هر چه که شد نباید می‌ایستاد وگرنه مجبور بود دوباره زندگی قبلی‌اش در آن روستا را بپذیرد. دیگر آنجا ماندن را صحیح نمی‌دانست، دامنش را با هر دو دستش گرفت و شروع به دویدن کرد. از پشت سر می‌توانست صدای مرد را بشنود که اسم‌اش را صدا می‌زد. - مادمازل... ماد... جیزل! بدون توجه به صدای بلند او به راهش ادامه داد پس از چند لحظه صدای کوبیده شدن کفش‌هایی را پشت سرش شنید. با ترس سرش را به عقب برگرداند، خودش بود. نمی‌دوید اما با قدم‌هایی سریع و بلند او را تعقیب می‌کرد. با ترس راهش را کج کرده و به اولین دو راهی که رسید به سمت چپ پیچید. قدم اول را بر نداشته بود که خود را درون یک خیابان دو طرفه‌ی بلند پیدا کرد. هر طرف خیابان را که نگاه می‌کرد می‌توانست کالسکه‌های مشکی رنگی را ببیند که از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتند. صحنه‌ی ترسناکی بود. اسب‌های رام شده به سرعت سم‌های خود را روی زمین می‌کوبیدند و افراد را جابه‌جا می‌کردند. در میان خیابان حتی جای سوزن انداختن هم نبود و برای عبور باید صبر می‌کرد تا سربازها به کالسکه‌ها ایست بدهند تا عابرهای پیاده بتوانند عبور کنند اما اگر می‌خواست منتظر این لحظه بماند مطمئنا آن مرد او را می‌گرفت، مخصوصا اکنون که درست کمی دورتر از او بود و داشت به سمتش می‌آمد. بدون توجه به کالسکه‌های در حال حرکت و فریاد‌های ممتد مردانی که آنها را جابه‌جا می‌کردند و صدای نارضایتی‌شان یکی پس از دیگری بلند می‌ش تا به او هشدار دهند از وسط خیابان عبور کند خود را میان آنها انداخت. چندین بار نزدیک بود تا تصادف کند و به دیار باقی بشتابد ولی توانسته بود جان سالم به در ببرد. بالاخره پس از چند لحظه توانست از خیایان عبور کند. کنار خیابان ایستاد و از آنجا به آن‌طرف خیابان خیره شد. مرد درست روبه‌رویش ایستاده بود و به او خیره شده بود. با دیدن جیزل که به او خیره شده است دستش را بلند کرد تا چیزی بگوید، اما با ایستادن کالسکه‌ها و حرکت او به سمت جیزل، جیزل دیگر ماندن را جایز ندانست و دوباره شروع به دویدن کرد. قلبش آنقدر با سرعت خودش را به دیواره‌های سینه‌اش می‌کوبید که هر لحظه امکان می‌داد از کار کردن بایستد. می‌ترسید... می‌ترسید دوباره به دهکده بازگردد؛ مطمئن بود که این‌دفعه بدون درنگ عروسی‌اش را با ویلیام برگذار می‌کردند تا او را خانه نشین کنند. می‌خواست به سمت راست بپیچد و وارد یک خیابان دیگر بشود اما با کشیده شدن بازوی‌اش توسط شخصی به عقب کشیده شده و وارد کوچه‌ی بن‌بستی شد.
  27. " مادمازل جیزل " ~ پارت شانزدهم چند لحظه بعد چشمانش را باز کرد. کاملا از خانه‌شان دور شده بودند و چیزی نمانده بود تا به مغازه‌ی آقای چارلز برسند. برای خارج شدن از روستا و رفتن به سوی پاریس درست باید از درب مغازه‌ی آقای چارلز عبور می‌کردند. هنگامی که به آنجا نزدیک شدند، دستش را از پشت گاری بیرون برد و نامه را جلوی درب مغازه انداخت. خیلی آرام آن را رها کرده بود اما باد ملایمی می‌وزید و باعث شد که پاکت نامه آرام جابه‌جا شود و روبه‌روی درب مغازه فرود بیاید. بعد از آنکه مطمئن شد نامه جلوی درب مغازه افتاده و آقای چارلز می‌تواند آن را پیدا کند، برگشت و بر سر جای اولش نشست. سرش را به جعبه‌ای تکیه داد که از آن بوی تیز ترشی بلند میشد. با انزجار چینی به دماغش داد و سرش را به سوی مخالف آن برگرداند. افکارش هول و هوش مغازه‌ی آقای چارلز باقی مانده بود. به این فکر می‌کرد که اگر روزی موفق میشد و می‌توانست درسش را تمام کند هیچوقت به این روستا باز نخواهد گشت اما اگر روزی هم بر می‌گشت مطمئن بود که فقط برای دیدن آقای چارلز می‌آمد. برای دیدن کسی که زندگی‌اش را به او مدیون بود. آنقدر در افکارش غرق شد که خودش هم متوجه نشد چه زمانی چشمانش گرم شدند و به خواب عمیقی فرو رفت. *** با شنیدن صداهای مختلفی که از اطرافش به گوش می‌رسید، آرام چشمانش را باز کرد اما با خوردن ناگهانی نور خورشید در صورتش به سرعت آنها را بست و دستش را جلوی صورتش گرفت. پس از چند لحظه، چشمانش را باز کرد و از درون گاری به بیرون از آن خیره شد. با تعجب و سردرگمی تمام به بیرون خیره مانده بود. اندک-اندک لبخندی روی لبش شکل گرفت، او در پاریس بود! می‌توانست زنانی را ببیند که با لباس‌های پر چین و بلند به همراه بادبزن‌های رنگارنگ از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتند و صدای تق-تق کفش‌هایشان تمام خیابان را در بر گرفته بود. با دیدن آنها گویی به یک‌باره توده‌ی هیجانی که تا کنون درون رگ‌هایش جریان داشت، ترکید. با وجد از گاری بیرون پرید و کمی از آن فاصله گرفت. مطمئن بود که آقای مایکل اکنون آنجا نیست که بخواهد او را ببیند پس با خیال راحت مشغول دید زدن خیابان شد. هر طرفی را که نگاه می‌کرد می‌توانست کالسکه‌های با شکوه و قیمتیِ مشکی رنگی را ببیند که از این‌سو به آن‌سو در حرکت بودند و از آن‌ها خانم‌هایی با لباس‌های سلطنتی و مردهایی با کت و شلوارهایی شیک، پیاده می‌شدند. آن خیابان پر از مغازه‌های پارچه فروشی بزرگ و کوچک بود که به زیباترین شکل ممکن با پارچه‌های گوناگون تزئین شده بودند. به جرئت می‌توانست بگوید که حتی یکی از آن مغازه‌ها نبود که خالی مانده باشد. همه‌ی آن‌ها کاملا پر از آدم‌های مختلفی بود که مشغول خریدن پارچه بودند. جیزل با شنیدن صدای آقای مایکل نگاهش را به سرعت به سمت او داد. آقای مایکل به همراه یک مرد قد بلند از مغازه‌ی پارچه فروشی چند قدم آن‌طرف‌تر بیرون آمدند. هر دو مشغول گفت و گو بودند. آقای مایکل گفت: - پس بعدا برای گرفتن پارچه‌ها می‌آیم، اکنون عجله دارم، باید بروم. جیزل با دیدن او به سرعت و بدون فکر کردن به چیزی به سوی آخر خیابان دوید. تا کنون در زندگی‌اش آنقدر سریع ندویده بود. آنقدر به سرعت از خیابان بیرون رفته بود که مطمئن بود کسی حتی سایه‌اش را نیز ندیده است. با اینکه از خیابان خارج شده ولی هنوز هم به دویدن ادامه داد تا جایی که دیگر توانی در پاهایش نمانده بود. به اولین دوراهی که رسید، ایستاد. هر دو طرف را با دقت نگاه کرد. یکی از آنها به یک پارک کوچک و خلوت راه داشت و دیگری به خیابانی که پر از ساختمان‌های بلند بود.
  28. " مادمازل جیزل " ~ پارت پانزدهم با شنیدن نام "پاریس" از دهان مادرش به یک‌باره گوش‌هایش تیز شد. از فکری که در سرش می‌گذشت اصلا خوشش نمی‌آمد اما آنقدر جدی به آن فکر می‌کرد که خودش نیز تعجب کرده بود. همان‌گونه که از اتاق بیرون آمده بود، به سوی آن برگشت و وارد اتاق شد و در را پشت سرش قفل کرد. سریع به سمت تختش دوید. پارچه‌ی آن که کمی روی زمین افتاده بود را بلند کرد و چمدانش را از زیر آن بیرون کشید. به سرعت آن را باز کرد و روی تخت انداخت‌ به سوی کمدش دوید و چند دست لباس از آن بیرون کشید و در چمدان انداخت. چندین کتاب نیز در آن جای داد و درش را بست. نمی‌توانست وسیله‌ی زیادی به همراه خودش ببرد، باید بارش را سبک می‌بست. با عجله به سوی کمد کنار تختش رفت و آن را باز کرد، دفتر خاطراتش را در آورد و آن را روی میز انداخت. به سوی میز رفت روی آن نشست. باید چیزی برای آقای چارلز می‌نوشت تا هم او را از نقشه‌اش آگاه کند و هم بتواند آدرس پسرش را بگیرد. چون او هنوز یک بار هم که شده پسرش را ندیده بود و او را نمی‌شناخت و اگر همین‌طور بدون هیچ مقدمه‌ای می‌رفت، آنجا به مشکل بر می‌خورد. سریع روی کاغذ با خطی که مطمئن بود حتی خودش هم نمی‌تواند آن را بخواند همه چیز را نوشت و از جایش بلند شد. به سوی کمد رفت تا لباسش را عوض کند اما با شنیدن صدای شدید سم اسب‌های آقای مایکل که با صدای بلندی درب خانه‌شان متوقف شدند پوف کلافه‌ای کشید و از جایش بلند شد و به سمت بالکن اتاقش رفت. ارتفاع اتاقش تا زمین چندان بلند نبود و می‌توانست به راحتی به پایین بپرد. اول چمدانش را انداخت و سپس خودش از پنجره به پایین پرید و روی چمن‌های حیاط فرود آمد. با اینکه آرام روی زمین افتاده بود اما درد شدیدی در سراسر بدنش پیچید و کوفتگی‌های بدنش شروع به گزگز کردند. با تمام تلاشش سعی کرد از جایش بلند شود و از در پشتی حیاط به بیرون بدود. می‌توانست صدای حرف زدن دوروتی با آقای مایکل را بشنود که به او می‌گفت: - حواستان باشد که وسایل را به مکان درست ببرید. برای چند دقیقه همانجا ماند تا مادر و خواهرش به داخل خانه بروند و سپس از حیاط خارج شد و در را به آرامی پشت سرش بست. به سوی گاری آقای مایکل که اکنون به درون خانه رفته بود تا وسایل را به بیرون بیاورد رفت و به سرعت در پشت آن و جایی که کسی نمی‌توانست او را ببیند، رفت و پناه گرفت. چنان خودش را جمع کرده بود که هر لحظه امکان داشت در وسایل محو شود! چیزی نگذشته بود که آقای مایکل نیز سوار شد و با گفتن " هی " بلندی، درشکه را به حرکت در آورد. پرده‌های پشت گاری باز بودند. از جای کمی که میان وسایل برای خودش باز کرده بود، می‌توانست ببیند که به آرامی از درب خانه‌شان دور می‌شود. اشک آرام- آرام از چشمانش سرازیر شد. اگر او، خانواده‌ای داشت که می‌توانست روی آنها حساب باز کند و آنها نیز او را حمایت کنند هیچوقت این‌طور نمیشد. هیچوقت او این خانه را این‌گونه ترک نمی‌کرد. خانه‌ای که تمام کودکی‌اش را در آن گذرانده بود.هر چند تلخ و دردناک بوده باشند اما باز هم خاطرات کودکی‌اش بودند و نمی‌توانست آنها را فراموش کند. اشک جلوی دیدش را گرفته بود و همه چیز را تار می‌دید. دستش را بلند کرد و اشک‌هایش را از جلوی دیدش کنار زد تا بتواند واضح ببیند. در آن تاریکی شب که به جز ماهِ در آسمان، چراغ دیگری وجود نداشت تا آن دهکده‌ای که اکنون غم‌انگیزترین مکان برای جیزل بود را روشن کند، جیزل، خودش را می‌دید که با کودکان هم سن و سالش مشغول بازی است. مادرش در حیاط ایستاده بود و مشغول آب دادن به گل‌ها بود. دوروتی نیز به همراه جوزف کنار در ایستاده بودند و به او و بچه‌ها خیره شده بودند و آرام با یکدیکر صحبت می‌کردند. پدرش نیز که گوسفندان را به دشت برده بود، از دور نمایان شده و به سوی خانه می‌آمد. این آخرین تصویری بود که از خودش به همراه خوانده‌اش بخاطر آورد و سپس چشمانش را بست و با آن دهکده و تمام خاطرات و آسمان زیبایش خداحافظی کرد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...