تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و سه گابریل پوزخندی به او زده بود. - آزادی؟ کدام آزادی؟ منظورت همان آزادیست که از لولهی تفنگ بیرون میزند؟ پوزخندش محو شده بود و با عصبانیت و پر از تنفر به بِل نگاه میکرد. استاد فریاد زد: - در کلاس درس من اینگونه گستاخی نکن! جیزل گوشهای نشسته و با خود فکر میکرد که منظور استاد از گستاخی چیست؟ مگر نه دم از آزادی میزدند؟ گابریل که اکنون فقط نظر خود را بیان میکرد. از کی تا حالا نظر شخصی یک فرد، گستاخی تلقی میشود؟ آنری با موهایی چرب که به سرش چسبیده بودند و آن کراوات آبی آسمانی بد رنگش که کاملا با کت قهوهاش تضاد داشت، از جای خود بلند شد. - اگر آزادی از لولهی تفنگ بیرون میزند مقصر مردم هستند نه حکومت؛ خودشان میخواهند که اینگونه با آنها برخورد کنند. صدای پسری که در کنار او نسشته بود، در تایید حرفهای او بلند شد. - اگر آنقدر شورشهای بیخود نمیکردند اکنون اینگونه یکییکی از زندگی ساقط نمیشدند. صدای دیگری بلند شد. آنقدر همهچیز به هم ریخته بود که حتی نمیخواست به خود زحما بدهد و سر بلند کند تا ببیند که او کیست. - ناپلئون با ارتش خود اروپا را لرزاند؛ تمامی غرور ملی خود را به بوربونهای میفروشید و آن همه افتخار ناپلئون و ارتشش را از یاد میبرید؟ با عصبانیتی غیر قابل طبیعی فریاد زد. اکنون استاد بین دانشجویانی که به یکدیگر میپریدند، گیر افتاده بود و دیگر هیچکس به او توجه نمیکرد. دوباره صدای بل بلند شد. با آن صدای نازک و آرامش گویی بیشتر آواز میخواند تا اینکه بخواهد در یک بحث سیاسی شرکت کند. - ناپلئون؟ آن دیکتاتور خونریز! ما دوباره به تخت مقدس بوربونها بازگشتیم تا فرانسه از هرجومرج رها شود. ملت بدون شاهی عادل، یعنی کشتی بدون سکان! فردی از ردیف وسط مانند فشنگ از جا پرید. - به راستی بوربونها را سکان این مملکت میدانید؟ نادانیهایتان خندهدار است. با تمسخر گفته بود اما هیچکس حتی لبخند هم نزد. - حکومت لوئی هجدهم هر چه که بخواهید به شما داده است؛ حقوق، آزادی، عدالت! و دوباره صدای نازک و آرام بِل! نادیا از آخر کلاس فریاد زد. - حقوق؟ آزادی؟ این کلمات برای فریب مردماند! فرانسه بدون سلطنت ناپلئون سقوط کرد. قدرت مطلق، ستون این کشور بود. ارتش، نظم، تاج، همه چیز در دست یک مرد! این یعنی شکوه! استاد فریاد زد تا آرام شوند اما صدایش مانند موجی که به صخره بخورد و خرد شود، بیاثر ماند. نگاههای داغ و پر از خشم دانشجوها دیگر به فرمان سکوت تن نمیداد. صدای یکی دیگر از دختران کلاس بلند شد، آرام اما نافذ: - نه، تو اشتباه میکنی. سلطنت ناپلئون قدرت آورد، اما بدون آزادی، این قدرت مثل زنجیر بود. ما خواهان سلطنت هستیم، بله، اما سلطنتی محدود. ناپلئون یا هر شاه دیگری، باید در چارچوب قانون و حقوق ملت عمل کند. و دوباره فرد دیگری از سمت مخالف کلاس: - سلطنت هرگز آزادی به مردم نداده است! چه ناپلئون، چه بوربونها، چه هر تاج دیگری. آزادی از ملت میآید، نه از تخت و نه از تاج. مردمی که به شاه تکیه میکنند، همیشه برده خواهند بود! صدای فریاد گابریل با آن رگهای بیرون زدهی گردنش به گوش رسید. - برده؟! ما برده نبودیم، ما عظمت داشتیم! وقتی ارتش فرانسه پرچم عقاب را در سراسر اروپا برافراشته بود، همهی جهان از ما میترسیدند. آن شکوه را آزادی نمیسازد، تاج و قدرت میسازد! صدای آنها در هم پیچیده بود. هر کسی از عقاید خودش دفاع میکرد و سعی میکرد حرف خود را به کرسی بنشاند. فریاد میزدند و به یکدیگر دشنام میدادند. او و مائل نگاهی تاسفبار بین یکدیگر رد و بدل کردند. صدای ضربههای محکمی به در باعث شد همهی آنها سکوت کرده و به سوی در بازگردند. با دیدن فرد جلوی در، جیزل متعجب به او خیره شد و اویی که با تاسف به افرادی که ایستاده بودند و بر سر یکدیگر فریاد میزدند. میزهایی که کمی جابهجا شده بودند و استادی که میان آنها ایستاده بود، پوزخند میزد. با انگشت به جیزل اشاره کرده و خطاب به استاد گفت: - میخواهم او را ببرم! جیزل، متعجب نگاهش را به استاد داده بود که با لبخند اجارهی خروجش را صادر کرده بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و دو از زمانی که جکسون به لیون رفته بود، مادر ایزابلا خیلی کمتر از قبل میخوابید. در روز سر جمع کلا سه الی چهار ساعت او را در خواب میدید و همین باعث میشد بقیه روز خسته باشد و یا در حال چرت زدن باشد. نیمی از روز را با او و خدمتکاران در سالن مینشیت و نیمی دیگر جیزل در تنهایی برای او کتاب میخواند. تقریبا به انتهای یک کتاب ششصد صفحهای رسیده بودند و نه مادر ایزابلا او را از خانه بیرون انداخته بود و نه او از خواندن کتاب خسته شده بود. گهگاهی به حیاط پشتی که اکنون کاملا پر از گلهای رنگارنگ شده بود میرفتند و در کنار یکدیگر مینشستند. مادام راشل برایشان کیک خانگی به همراه دو فنجان قهوه میآورد و تا هنگامی که ماه کاملا بالای سرشان قرار بگیرد، با یکدیگر به صحبت مینشستند. فکر نمیکرد روزی مادر ایزابلا آنقدر به او نزدیک بشود که با او بخندد و اتفاقات زندگی جکسون و آقای چارلز را برای او تعریف کند. البته نمیشود از این موضوع عبور کرد که بعد از رفتن جکسون، مادر ایزابلا گویی به یک فرد دیگر تبدیل شده بود. دیگر هر روز موهایش را مدل نمیداد و پشت پلکهایش را با چشمانش یکرنگ نمیکرد. هر روز نیز زحمت این را به خود نمیداد که لباسهای ابریشمی رنگارنگ خود را بپوشد و با بادبزن پری که در دست داشت، با دوستانش به خرید برود. حتی هنگامی که با یکدیگر سخن میگفتند نیز گهگاهی در فکر فرو میرفت و برای چند لحظه هیچ سخنی نمیگفت. او میدانست که چه آشوبی در دل مادر ایزابلا در حال رخ دادن است. میترسید! میترسید نکند همان بلاهایی که بر سر همسر عزیزش و عروس جوانش آمده اکنون بر سر نوهی دردانهاش بیاید. - بایستید! صدای نمایندهی کلاس بود که او را از افکارش بیرون کشید. وقتی این کلمه را میشنید، میدانست که استاد در کلاس حضور دارد. بدون مکث بلند شده و با سری پایین افتاده و صدای بلندی که در صدای سایر افراد گم شده بود به او خوشآمد گفت و دوباره همراه بقیه روی نیمکت نشست. بلافاصله درس شروع شد. استاد مستقیم موضوع را به سوی سیاستهای مدرن کشانده بود؛ گویی از جانش سیر شده باشد. همین الان هم میتوانست صدای آرام شدن و تند شدن نفسهای سایر افراد را بشنود و نگاههایی که بین یکدیگر رد و بدل میشود را ببیند. البته که میدانست درگیری در کمین است و البته این را هم میدانست که او در این بحث جایگاهی ندارد. هیچوقت نشده بود در کلاس درس، به غیر از زمانهایی که از او سوال پرسیده میشد، بخواهد سخن بگوید یا با کسی ارتباط برقرار کند. میدانست تا نزدیک آنها بشود دوباره شروع به مسخره کردن او میکنند. از همان روز اول تصمیم گرفته بود با تمام وجود از آنها دوری کرده و یکگوشه مخفی شود. استاد هنوز به سخن گفتن ادامه میداد: - مردم اکنون فکر میکنند همهچیز کشک است و میتوانند به راحتی همهچیز را نابود کنند، نمیدانند حتی افرادی بزرگتر از آنها هم نتوانسته چنین کاری بکند! دستانش را پشت کمر گذاشته و با کمری صاف میان صفهای نیمکتها قدم میزد. با آن چهرهی پر از افتخار، تفکر میکرد همه با او موافق هستند اما دیری نپایید که چهرهاش در هم رفت. صدای بلند گابریل از ته کلاس به گوش رسید: - شما یک مدرس جامعهشناسب هستید، چگونه میتوانید موضع سیاسی داشته باشید، آن هم در کلاس درس! آنقدر با عصبانیت فریاد کشیده بود که همهی نگاهها به او دوخته شده بود. - پسرک گستاخ! چگونه به خود اجازه میدهی در کلاس من فریاد بکشی؟ استاد، با عصبانیت و دندانهایی که روی یکدیگر فشار میداد، فریاد زد. چهرهاش از فشار زیاد دندانهایش بر روی یکدیگر قرمز شده بود. - چون حقیقت است انقدر عصبی شدهاید؟ گابریل با چهرهای آرام و پوزخندی حق به جانب به او نگاه میکرد. استاد، هر لحظه ممکن بود که به سوی او حملهور شده و با دستهای خالی، سرش را از تنش جدا میکرد. صدای بل از جلوی کلاس بلند شده و همهی نگاهها به سوی او رفت. در حالی که موهای بلند خرمایی رنگش را به بهترین حالت شکل داده بود و با گردنبند مرواریدش که از آن فاصله نیز به او چشمک میزدند، بازی میکرد؛ خطاب به گابریل گفت: - آه گابریل، آنقدر اوقات تلخی نکن؛ استاد درست میگوید... مکثی کرد و کمی بیشتر به سوی کلاس چرخیده بود. با هر تکانی که میخورد بوی عطرش در سطح کلاس پخش میشد. - نکند تو هم طرفدار این مردم شدهای؟ آزادیها را نادیده میگیری؟ -
وای من یه بار روستا بودم خونهی مامانبزرگم؛ خانوادگی جمع بودیم و تعداد خیلی زیاد بود. همون موقع هم دختر داییم به دنیا اومده بود و تقریبا بیشتر افراد خونه رفته بودن بیمارستان و تعداد کمی خونه مونده بودیم و از شانس خیلی خوبمون برقا هم رفته بود و دمدمای غروبم بود. قبرستون روستا هم دقیقا بالای خونهی بابابزرگمه و اولین خونه هم ماییم باز هم از شانس خوبمون! دستشویی هم آخر حیاطه. رفتم دستشویی، قبل از اینکه وارد بشم دیدم صدای اسب و این چیزا میاد از بالای قبرستون اما نگاه که کردم هیچی نبود. بعدش که اومدم بیرون و دستام رو شستم، رفتم پیش بقیه نشستم. توی حیاط بودیم و بازی میکردیم، حیاط هم خیلی بزرگه و درخت داخل حیاط زیاده، مخصوصا درخت گردو! بعد همینطوری که نشسته بودم یه چیزی رو میدیدم که توی سیاهی داخل گاری که ته حیاط بود نشسته. همش نگاه کردم، هی اینور اونور و دیدم، یکم رفتم جلو دیدم بازم هستش. به بقیه بچهها گفتم، اما همه گفتن نه چیزی نیست توهم زدی و این حرفا. وقتی نگاه میکردم بودش کاملا توی تاریکی و خودشم سرتا پا سیاه بود اما وقتی نور میگرفتم بهش هیچیی نبود اصلا؛ منم با فکر اینکه توهم زدم و ذهنم برای خودش داستان میسازه، بیخیالش شدم اما هنوز هم درست همه چزئیاتشو یادمه... حتی موقع خواب هم که من توی حیاط خوابیدم کاملا واضح میدیدمش که تکون میخوره یا میشینه و نگاه میکنه سمت ما رو...
- 4 پاسخ
-
- 1
-
- امروز
-
دقیقا. و ببین حالت عادی من هیچوقت اینقدر راحت منصرف نمیشم! کلا پامو میکنم تو یه کفش که کارمو انجام بدم، فکر کن خواب هم مونده بودم و تو سیل خودمو از بابل رسوندم به بابلسر که هرجور شده برسم سرکلاس تا حذف نشم ولی یه حسی یه لحظه باعث شد دلم بسوزه و از ماشین پیاده شم... نمیدونم والا ولی زنه خیلی واقعی بود، حتا هنوزم چهرش یادمه اما اون راننده میگفت حدود صد متر جلوتر اون ماشین رفت زیر کامیون و اون صندلی جلو خالی بود و هیچ زنی مسافر اون ماشین نبوده... اما دوستامم میگن احتمالا به روح بوده تو قالب انسان... برگ ریزون ترین خاطره زندگیم بود:))
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
با هر جمله ای که خوندم چشام گرد شد دختر اون پیرزن به نظر من اجل بوده که به اون شکل در اومده تا بتونه تورو منصرف کنه چون وقت تو هنوز نرسیده پس میدونسته که دل مهربونی داری از این در وارد شده ولی واقعا اون لحظه دل آدم یهو میریزه🥲
- 4 پاسخ
-
- 2
-
-
یه چیزی که برای من خیلی برگ ریزون بود، این بودش که ترم سوم کارشناسی بودم و سه جلسه سر یه درس عمومی ۸ صبح شنبه غیبت داشتم و اگه اون روز هم که شب قبلش تا دیروقت عروسی بودم و نمیرفتم استاد حذفم میکرد! خیلی هم استاد سخت گیری بود. خلاصه... اون روز خواب موندم و به سختی نیم ساعت کار داشت تا کلاسم شروع بشه، تاکسی سوار شدم و تا میدون اصلیه بابلسر رفتم...وقتی رسیدم ده دقیقه وقت بود تا برسم سر کلاس. یهو سیل گرفت...سه نفر پشت تاکسی نشسته بودن و من جلو نشستم و تا رفتم در تاکسی و ببندم یه خانوم پیر مانع از بستن در شد...با لحن خیلی مظلومانه گفت دخترم میشه تو با ماشین بعدی بری؟ من نوهام خونه مریضه، باید سریع برم. گفتم خانوم من ده دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه اگه این جلسه هم نرسم، استاد حذفم میکنه. تاکسی بعدی هنوز مسافر سوار نشده و کلی باید معطل شم...حالا زنه زیر سیل خیس شده بود و واقعا چهره معصومی داشت و نمیدونم چی شد که دلم سوخت! بازم گفت دخترم بخدا اگه مجبور نبودم، بهت اصرار نمیکردم...باید سریعتر برم پیشش! حالا همین لحظه راننده هم بهمون گفت، لطفا زودتر تصمیم بگیرین، مردم معطل شدن! به ساعت نگاه کردم و با ناراحتی تو دلم گفتم که در هر صورت من که به کلاس نمیرسم، پس این خانومه سوار شه و برسه به نوهاش. تا پیاده شدم، زنه کلی دعام کرد و گفت انشالا که خیر ببینم و این حرفا، اما من ته دلم ناراحت بودم که از اون درس حذف میشم و مجبورم ترم بعد دوباره برش دارم...خلاصه اون روز ساعت نه با یه تاکسی دیگه رسیدم دانشگاه و هرچی با اون استاد حرف زدم قبول نکرد که حذفم نکنه و اسمم و از لیست حذف کرد...خیلی ناراحت شدم و بخاطر دلسوزی بیجای خودم پیش خدا و دوستان خیلی گله کردم اما....اتفاق برگ ریزووون کجا بود!!!!! پس فرداش که دوباره رفتم سوار تاکسی بشم برم دانشگاه، دیدم که پشت شیشه ماشینش عکس اعلامیه ترحیم همون راننده که اون روز سوار ماشینش شده بودم زده و نوشته: حلالم کنید! با تعجب گفتم: ای وای این آقا من دو روز پیش سوار ماشینش شده بودم و میخواستم برم دانشگاه که یه خانوم پیری جلومو گرفت و نذاشت من سوار بشم، واقعا دنیا چقدر عجیبه آدم از یک ساعت بعدشم خبر نداره! راننده بهم گفت : خانوم پیر؟ گفتم آره چطور مگه؟ گفت این رفیقمون همون دو روز پیش که سیل میزد، همون ساعتی که من از ماشینش پیاده شدم و رفتم ، نزدیک میدون رفت زیر کامیون و خودشو تمام مسافرای تاکسی مُردن...حالا قیافه من!! بعدش گفت ولی صندلی جلو خالی بود! هیچ خانوم پیری سوار اون تاکسی نشده بود! من مو به تنم سیخ شده بود...اصلا باورم نمیشد!! گفتم مگه میشه؟! من حتی قیافه پیرزنه هم یادمه! اصرار داشت که بره پیش نوه مریضش! باعث شد من درسمم حذف بشم! راننده گفت خدا خواست از مرگ تو جلوگیری کنه توسط اون کسی که دیدی! از درست حذف شدی اما نخواست تو رو از صحنه روزگار حذف کنه! اونجا بود که از صمیم قلب خداروشکر کردم و دیگه بعد اون اتفاق هیچوقتتتت بابت اینکه یه چیزی تو زندگیم از نظرم بد پیش رفت پیش خدا غر نزدم! چون میدونم پشتش یه حکمتی بوده که به صلاحم هست... به نظر شما اون پیرزنه که من دیدم واقعا روح بود؟؟ حتی با اینکه الان چند سال ازش گذشته اما قیافشو یادمه... پ ن: وقتی اصرار داشتم که هر طور شده به اون کلاس برسم و ندونسته داشتم به کام مرگ میرفتم، خدا هم با اصرار، اینجوری از مرگم جلوگیری کرد:)) هنوزم نمیدونم چطور شد که قبول کردم از اون تاکسی پیاده شم!!!؟؟ چی تو صورت اون زن دیدم، دلم سوخت.
- 4 پاسخ
-
- 4
-
-
-
پارت یازدهم مامان لبخندی زد و عباس آقا رانندمون و صدا زد و اونم اومد و رو به مامان گفت: ـ بفرمایید خانوم... مامان گفت: ـ آدرس خونه احمد آقا رو سریعتر پیدا کنین! عباس آقا: ـ اطاعت امر خانوم! بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا تو اتاقم! سیگار و بخاطر یلدا ترک کرده بودم اما با چیزی که الان تجربه کردم، فقط همون سیگار آرومم میکرد...ساعت نزدیک سه صبح شده بود و تمام خاطرهها جلوی چشمم رژه میرفت. از دستش عصبانی بودم اما بازم ته دلم براش غنج میرفت! دلم برای نگاههای قشنگش وقتی میومدم خونه و بهم خسته نباشید میگفت، تنگ شده. نمیخوام بدون شنیدن حرفاش قضاوتش کنم. نمیخواستم باور کنم باهام بازی کرده چون من به عشقش ایمان داشتم...تو دلم یه دوگانگی عجیبی بود و برای اولین بار تو زندگیم بین دو راهی بدی مونده بودم! اگه حرف مامان درست باشه، مجبورم با دختری که دوسش نداشتم، ازدواج کنم...قول دادم و من وقتی قول بدم، زیر قولم نمیزنم! اما زندگی بعدش برام واقعا دردناک میشه! کاش یلدا اینکارو باهام نمیکرد! حداقلش این بود که برام ارزش قائل میشد و بهم توضیح میداد که چرا اینکارو باهام کرده! تو بالکن نشسته بودم که تقهایی به در اتاقم خورد. گفتم: ـ بیا تو! عباس آقا با یه ورقه توی دستش اومد داخل و گفت: ـ آقا آدرسشون و پیدا کردم. از جام بلند شدم و سریع گفتم: ـ خوبه! فورا یه بلیط برام بگیر. عباس آقا با تعجب نگام کرد و گفت: ـ اما آقا الان نصفه... حرفشو قطع کردم و رفتم سر کمدم تا لباسام و عوض کنم و گفتم: ـ همین الان بلیط و برام پیدا کن عباس آقا! عباس آقا که لحنم و دید ناچارا گفت: ـ به روی چشم!
- 11 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام علیکم خوبین؟ کاملا اتفاقی بین کلی کار و درگیری فکری که داشتم به سرم زد این ماه خونین رو از دست ندم و بیام بشینم پای خاطره های ترسناکتون! دخترای هاگوارتز حتما شرکت کنید که برای شما خیلی واجب و شیکتره چون زری برای شما هدیه داره، مگه میشه نداشته باشه؟ بالاخره خسوفه و این شب مخصوص دخترای ماوراء هستش✨ • یه اتفاق ترسناک تعریف کنید، قرار نیست حتما برای خودتون اتفاق افتاده باشه میتونه برای اقوام یا دوست باشه فقط تعریفش کنید تا از این دوشب لذت ببریم🔮 • این خاطره میتونه سکانسی از فیلم یا پاراگرافی از یک کتاب باشه در این صورت حتما اسم فیلم و کتاب رو ذکر کنید😉 •میتونید حتی عکسی که شبیه به خاطره ای که تعریف میکنید هستش رو هم ارسال کنید✨ @هانیه پروین @عسل @سایان @shirin_s @QAZAL @Taraneh @S.Tagizadeh @ملک المتکلمین @Amata @آتناملازاده @سایه مولوی @Mahsa_zbp4
- 4 پاسخ
-
- 5
-
-
-
از ساعت ۱۸:۵۸ ماهگرفتگی شروع میشه و تا ۰۰:۲۵ ادامه داره.
- 6 پاسخ
-
- 3
-
-
-
رمان گلبرگی در کوهستان از فرزانه فرجی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «گلبرگی در کوهستان» چون شمعی در شبهای تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @Farzane از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه 💕 📜 شمار صفحات: ۸۸۲ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: من گناهی نداشتم، جز اینکه خواستم تکیه گاهی شوم تا تکیه گاهی داشته باشم... 🌙 برگی از رمان: نگرانی و ترحمش رو بیشتر کرد و ادامه داد: -راستی مادرت چطوره؟ دست هاش بهتره شده؟ چند روز پیش که اومدم بهش سر زدم انگار سر شده بود میگم می خوای یه دکتر خوب… 🔗 جادهی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/07/دانلود-رمان-گلبرگی-در-کوهستان-از-فرزان/ -
اینم بگم که سراغ خوناشاما نرید. اونا الان ماه خونیه و رسما در اوج قدرتن. هیچ شانسی در قبالشون ندارید. مثلا به شخصه میخواستم امشب برم خونه دوستم ولی گفتم مگه دیوونم؟ فردا میرم که کمخطرتره.
- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
-
امشب ماه گرفتگیه. سطح قدرت گرگینهها به حداقل خودش میرسه. گفتم که اگه احیانا قصد گیر انداختن یکیشونو داشتید، امشب وقتشه.
- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت دهم به هرحال مامان از چیزی خبر نداشت که بخواد کاری کنه. رفتم، جلوی پاش نشستم و دستهاش رو بوسیدم اما بهم نگاه نمیکرد. با اینکه از درون داغون بودم، اما گفتم: ـ میدونم خاتون خانوم من، اما من فقط حرفای شما رو شنیدم. باید بدونم دلیل کارش چی بوده و چرا با احساس من بازی کرده. مگه من بازیچه دستش بودم که این کارو باهام کرده؟ اگه دنبال پول بود، از همون اول بهم میگفت، من چهار برابرشو بهش میدادم، نه اینکه قلبمو بهش بدم... مامان پیشونیم رو بوسید و گفت: ـ اونا گدا گشنهان پسرم، اون دختر اصلا احساس سرش نمیشه. باور کن ارزششو نداره که داری اینجوری خودتو بهم میریزی. بلند شدم و با ناراحتی گفتم: ـ میخوام توی چشمام نگاه کنه و بگه دوسم نداشته، بگه همش بازی بوده. آدرسشونو میخوام مامان. مامان از روی صندلی بلند شد و گفت: ـ باشه، ولی یه شرط دارم فرهاد. گفتم: ـ چی؟ گفت: ـ بعدش که به حرف من رسیدی، وقتی برگشتیم، باید با ارمغان ازدواج کنی! اون دختر در خور خانوادمونه و تنها نوه دختری طایفه عباس شهمیرزاده، باباش تاجر فرشه و تازه، خودشم خوشگله و کاملا برازندته... اصلا حرفهای مامان رو نمیشنیدم و توی ذهنم، فقط داشتم دنبال دلیل میگشتم. مامان همینطور پشت سرهم حرف میزد: ـ بعدشم باید بری بالا سر کارخونه وایستی و کارت رو بگیری تو دستت و بعدشم نوه... از اونجایی که تهش رو میدونستم، دستهام رو بردم بالا و گفتم: ـ باشه مامان، هر چی بگی قبوله! اگه حرف تو باشه، بعد از اینکه برگشتم، با اون دختر ازدواج میکنم.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نهم گفتم: ـ اما... حرفم رو قطع کرد و گفت: ـ ولی دیدی که لیاقت تو رو نداشت و فقط دنبال پولمون بود پسرم. اصلا در حد تو هست که با همچین آدمایی سلام کنی؟ میدونی دختره موقع رفتن، حقوقشو شمرد و گفت نتیجه کار من و بابام بیشتر از این مقداره؟! هر لحظه بیشتر از حرفهای مامان تعجب میکردم، چطور ممکنه؟! یعنی تمام اون حرفها و قولها و نگاهها دروغ بود؟ یعنی واقعا یلدا دنبال پول بود؟ مامان رفت، روی صندلی نشست و ادامه داد: ـ منم چون واسه ما زحمت کشیده بودن، دو تا پاکت بیشتر بهشون دادم. منتظر بودم تا ببینم اون از تو حرفی میزنه یا نه؛ اما فرهاد... اون هیچی نگفت. نمیتونستم باور کنم! مامان از نگاهم متوجه شد که باورم نمیشه، سریع الفت خانوم رو که سرکارگر خونمون بود صدا زد. الفت خانوم سریع اومد و مامان ازش پرسید: ـ به آقا فرهاد بگو که یلدا امروز چیکار کرد! الفت خانوم بهم نگاه کرد و عین حرفهای مامان رو برام تکرار کرد. گفتم: ـ خیلی خب، کافیه! الفت خانوم ساکت شد. رو به مامان گفتم: ـ من میخوام با خودش حرف بزنم. الفت خانوم به جای مامان گفت: ـ اما آقا فرهاد، اون دختر فقط دنبال پول... مامان، حرف الفت خانوم رو قطع کرد و خیلی عادی گفت: ـ خیلی خب الفت، میتونی بری! گلدون روی زمین رو هم جمع کن لطفاً! بعد کمی مکث، لبخند تلخی زد و گفت: ـ مشخصه که پسرم، به این آدمای بی سر و پا بیشتر از حرفای مادرش اعتماد داره، قبوله پسرم. از اینکه دلخورش کردم، از خودم ناراحت شدم.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتم چی داشت میگفت؟ دنیا داشت دور سرم میچرخید. یلدا بدون هیچ توضیحی، این کار رو باهام نمیکرد! من اون رو به اندازه خودم میشناختم، اما شاید... شاید راجع بهش اشتباه کردم. یهو مامان با تعجب گفت: ـ ببینم اصلا چرا احمد آقا و دخترش باید اینقدر برات مهم باشن فرهاد؟ چیزی هست که من ازش بیخبرم؟! تازه یادم افتاد که مامان، اصلا از موضوع من و یلدا خبر نداشت و من قرار بود باهاش در میون بزارم؛ پس کار مامان نمیتونه باشه. دلم میخواست با تهدید مامان رفته باشه تا بتونم برش گردونم، اما مثل اینکه حرف مامان درست بود... اما برای چی؟ چرا؟! از صبح چه چیزی تغییر کرده بود؟ چرا از عشقمون دست کشید؟! مامان دستشو گذاشت زیر چونم که باعث شد نگاهم توی نگاهش گره بخوره و پرسید: ـ نمیخوای بگی پسرم؟ انگار کوه غم روی سینهم فرود اومده بود. محکم بغلش کردم، زار زدم و گفتم: ـ مامان من خیلی دوسش داشتم... اونو خیلی دوست داشتم! به خاطرش دیگه برنگشتم کانادا! مامان پشتمو نوازش کرد، اما برخلاف تصورم، نه عصبانی شد و نه تعجب کرد. در حالت عادی، باید بابت اینکه من به دختر خدمتکار دل باختم، خونه رو روی سرم خراب کردم و باهام کلی بحث میکرد؛ اما چیزی نگفت. اشکهام رو پاک کردم و گفتم: ـ مامان نمیخوای چیزی بگی؟ مامان با لبخند گفت: ـ امروز که اون تاج گل رو توی دستت دیدم، حدس زدم که خبراییه؛ اما منتظر بودم خودت بهم بگی.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
✨🗝️برنده های مسابقه پنج کلید🗝️✨ مثل همیشه قلمتون بسی خوش نوشت دخترای من تبریک به تک تک شما عزیزان🤍✨ برنده خونآشام: @هانیه پروین برنده جادوگر: @Taraneh برنده ارواح: @عسل برنده گرگینه: @سایه مولوی جوایز این دست مسابقه👇🏻 مدال+ 550 امتیاز مسابقه بعدی: آغاز فینال و چالشهای جذاب هاگوارتز در ۲۰ شهریور⏳🤍⏳
- 13 پاسخ
-
- 9
-
-
-
-
پارت هفتم از جام بلند شدم. آره، درسته؛ امروز اون تاج گل رو توی دستم دید و اون صدایی که یهویی شنیدیم... عصبانیت بهم اجازه فکر کردن نداد. با فریاد صداش زدم: ـ مامان! کارگری که داشت برای مامان چای گیاهی میبرد، از ترس صدای من، لیوان از دستش افتاد و شکست. مامان با دیدن من، از روی صندلی بلند شد و با جدیت گفت: ـ فرهاد چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی روی سرت. فراموش نکن داری با کی صحبت میکنی! با حرص انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم. از عصبانیت، رگ گردنم بیرون زده بود! بهش گفتم: ـ احمد آقا اینا کجان؟ چرا سرایداری خالی شده مامان؟ مامان خیلی عادی نگاهم کرد و گفت: ـ ببینم الان این همه عصبانیتت، برای احمد آقاست؟ با صدای بلندتری فریاد زدم، گلدون کنار میز رو شکوندم و گفتم: ـ مامان جواب سوال منو بده! کجا فرستادیشون؟ مامان که عصبانیت من رو برای اولین بار دیده بود، انگار کمی ترسید. بهم نزدیک شد اما من عقب رفتم. گفت: ـ من چه میدونم پسرم کجا رفتن... بعد از اینکه تو رفتی، دخترش اومد گفت که میخواد باهامون تسویه حساب کنه، چون میخوان برگردن کرمانشاه، زادگاهش. پوزخندی زدم و گفتم: ـ آها! یهویی اونم؟ مامان بچه گول میزنی؟ مامان گفت: ـ نه، احمد آقا گفت مثل اینکه پدرش فوت شده و خونه و زمینش رسیده بهش و میخوان با دخترش، بقیه زندگیشون رو اونجا بگذرونن.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنج رمان فراموشی میخواهم
- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت ۵ "مجهول" به او نگاه میکند. مگر میشود یک انسان به این اندازه مرموز و ترسناک باشد. مرد زیر نگاه سنگین او دستوپایش را گُم میکند. سر به زیر و مسکوت منتظر دستور جدید ایستاده. چشمان براق و تیز او لرزه به اندامش میاندازد. قدرت تکلمش را دوست دارد و میداند اگر بیاجازه زبان به سخن بچرخاند، وای که حتی از تصورَش هم میهراسد. جز او و خودش یک محافظ تازه وارد به نام مهام هم در اتاق است. لعنت به این مهام که در این منجلابِ ترس انداختَش. او که بلند میشود انگار قلبَش از حرکت میایستد: - سرِت رو بالا بگیر! قاطعانه امر میکند و چارهای جز اطاعت نیست. مرد سرَش را بالا میآورد. مردمکهای قهوهای رنگَش از ترس میلرزد. خونسردی او باعث میشود ترس بیش از پیش احاطهش کند. - وظیفه تو چی بود حسام؟ ترس با خود لُکنت میآورد: - محافظت از اسناد دیگر خبری از نقاب خونسردی نیست. او مثل بمب منفجر میشود جوری که صدای فریادش حتی مهام همیشه خونسرد را هم میلرزاند: - و الان اسناد کجاست؟ دست پلیسها! حسام در آن لحظه واقعا آرزوی مرگ میکند. صدای شلیک گلوله در فضای بسته اتاق منعکس میشود و خون قرمز حسام دیوار پشتش را رنگی میکند. چقدر زود آرزویَش برآورده شد. زمزمه آرام ساشا باعث میشود مهام از بهت خارج شود. حتی فکرش را هم نمیکرد به این زودی مهره حسام بسوزد: - خاطره سرمدی نباید از بازی خارج بشه؛ اون یه مهره مهم برای ماست. ** بنیامین - یکی از دوستان صمیمی من و خانوادهشون برای تعطیلات کریسمس اومدن ایران و قراره فردا هم پیش ما بمونن. ازتون انتظار دارم پذیرایی در خورد خودش و خانوادهاش ارائه بدید. خدایا! من را مرگ بده از این خفت خلاص بشوم. راننده آقا بودن کم بود، حالا باید جلوی دوستانش هم خم و راست شوم. آخَر به کدامین گناه؟! چشمان آبی و ملتمس خاطره باعث میشود یادم بیاید همهی اینها به خاطر اوست.
-
. پارت ۴ - بنی حوصله ندارم بیخیال شو. یه امروز کاری به من نداشته باش. استارت میزنم، نگاه گذرایی به چهره رنگ پریدهاش میاندازم. - باشه! زمزمه میکنم و آرام لب میزند: - ممنون چه شده است یعنی؟ چهارماه از آشناییمان میگذرد ولی تا به حال خاطره را به این اندازه آرام و مسکوت ندیدهام. نه ؛ تحمل این دختر کار من نبود. دستم را به سمت صفحه لمسی میبرم ( Play music) را لمس میکنم و اینبار آهنگ (بزن باران ) از ایهام پخش میشود. شانس من ا ست دیگر مثلا خواستم حال و هوای خاطره را عوض کنم آنوقت این یارو هی میخواهد باران بزند. دست میبرم تا این موزیک غمگین را عوض کنم که با صدای آرامش متوقف میشوم: - بزار بمونه. لطفا! - باشه! پشت چراغ قرمز ترمز میزنم. چراغ قرمزهای تهران هم گاهی بازیشان میگیرد. آخَر شمارنده ۲۰۰ ؟ صبر ایوب میخواهد تا این سبز شود! « بزن باران ببار از چشم من بزن باران بزن باران بزن بزن باران که شاید گریهام پنهان بماند بزن باران که من هم ابریام بزن باران پر از بیصبریام بزن باران که این دیوانه سرگردان بماند بهانهای بده به ابر کوچک نگاه من در اوج گریه ها فقط تو میشوی پناه من به داد من برس » هق- هق آرامش را مگر میتوانم نشنوم؟ صدای ایهام را را کم میکنم و متعجب به دخترکی خیره میشوم که تا به حال اشکش را ندیدم. گریه؟ آن هم با آهنگ بزن باران ایهام ؟ این فقط یک معنی میدهد. « عاشق شده » بزاق دهانم را با صدا قورت میدهم و به چهره پژمردهاش نگاه میکنم. آرام صدایش میزنم: - خاطره؛ خاطره! به سرعت اشکهایش را با دست پاک میکند تا مثلا نفهمم گریه کرده. نکند شکست عشقی خورده باشد؟ نکند... . - جانم بنی ؟ اشکهایت را پاک کردی خواهرم. با گرفتگی صدایت چه میکنی؟ جدی میشوم: - چی شده خاطره ؟ جوابم را نمیدهد. به چراغ قرمز خیره میشود و محزون لب میزند: - مرگ چیه بنی؟ از سوالش جا میخورم اما با حوصله جواب میدهم: - مرگ به نظر من یعنی زندگی نکردن! - زندگی چیه؟ - زندگی یعنی لذت بردن از همه چیز. از هوا، از غذا، از یک رنگ شاد، از همهی چیزهای کوچیک؛ زندگی یعنی شاد بودن، یعنی امید داشتن، یعنی تلاش برای عوض کردن اوضاع بد، یعنی حال خوب، یعنی زیبا بودن و زیبا دیدن، یعنی اعتماد، زندگی یعنی خوشبینی. وقتی اینکارها رو نکنی یعنی مُردی؛ نمیر خاطره!
-
پارت ۳ بنیامین از آینه جلویی ماشین، نگاهی به صورتش میاندازم، لبهایم را با زبانم مرطوب میکنم و میگویم: - آقا؛ حامد لیست خرید رو فرستاده من باید برم فروشگاه، شما بفرمایید. نگاه مغرورش را از آینه ارزانی چشمهایم میکند، سرد لب میزند: -با ماشین برو! سر تکان میدهم و تشکر میکنم: - ممنون آقا لازم نیست، تاکسی میگیرم. کجای دنیا با مرسدس بنز s500 میروند فروشگاه؟ نمیدانم. هنوز از آینه نگاهش میکنم، در را باز میکند اما قبل از پیاده شدن از اتومبیل گرانَش، با اخم محوی که بین ابروهایَش جا خوش کرده و با لحن خشکی میگوید: - از کِی تا حالا تو لزومات رو مشخص میکنی بنیامین؟ خرید برای خونهی منِ و من میگم با چی بری خرید! از خودرو پیاده میشود، دندانهایم را محکم روی هم فشار میدهم «حیف بابامی؛ حیف به خاطره قول دادم احترامت رو نگه دارم، حیف! » ، دنده عقب از پارکینگ خارج میشوم، ریموت را از روی داشبورد بر میدارم و دکمه وسطیاش را فشار میدهم، دروازه حیاط آرام بسته میشود. فرمان را میچرخانم و از روی صفحه هوشمند کلمه ( play music ) را لمس میکنم، فرمان را صاف میکنم و از لیست موسیقیها، موزیک (ساحل) از حمید هیراد را انتخاب میکنم. هنوز از کوچه خارج نشدم که میبینمش، سر به زیر است و در فکر. کنارش ترمز میزنم اما متوجه حضورم نمیشود . هیراد ترانهاش را شروع میکند « بیآشیانتر از باد عشقت نرفته از یاد. » پنجره را پایین میدهم و اسمش را صدا میزنم: - خاطره! « دیدی چه ساده افتاد جانم به دست صیاد » آنقدر غرق در افکارش است که نه صدای من نه صدای نسبتا بلند هیراد نمیتواند او را از افکارش خارج کند، بالاجبار دستم را به سمت نمایشگر لمسی میبرم و صدای موسیقی را زیاد میکنم، انگشتم نام یک موزیک دیگر را لمس میکند و موسیقی غمگین و عاشقانه حمید هیراد جایَش را به یک آهنگ خارجی میدهد. فریاد بلند خواننده من را تا مرز سکته میبرد و خاطره را هم از جا میپراند، به سرعت موسیقی را قطع میکنم. چشمان گرد شدهام را به خاطره میدوزم. لبخند نیم بندی تحویل چهره ترسیدهاش میدهم و صلح طلبانه زمزمه میکنم: - هرچی صدات کردم جواب ندادی آخه! سرش را به طرفین تکان میدهد، اخم میکند و تقریبا داد میزند: - سکته کردم بیشعور شیطنت را جایگزین ترس در صدایم میکنم: - نه- نه توروخدا سکته نکن، اصلا من غلط کردم. تو همینجوریش کسی نمیآد بگیردت دیگه سکته هم کنی کج و کوله میشی کلا میترشی. خنده مسخرهای ضمیمه حرفم میکنم. چهره عصبانیاش در این دنیا، از هرچیزی برای من شادیآورتر است، زود قضاوت نکنید من برادر فوقالعادهای هستم اما، خاطره، شیطنتهایش گاهی سرسامآور میشود و من از هر موقعیتی برای تلافی استفاده میکنم مخصوصا این مبحث زیبای ترشیدن که روی همه دخترها مثل یک چاشنی برای انفجار یک بمب اتم عمل میکند. فرصت جواب دادن نمیدهم و می گویم: - بیا بشین بریم خرید به روبهرو و آسمان رنگی شده از غروب خیره میشوم اما صدای پاهایش را که از حرص به زمین میکوبد و درب شاگرد که باز میشود، صدای خش- خش برخورد پالتویش با چرم کرمی روکش صندلی که در فضای ماشین میپیچد را میشنوم. صورتم را آرام برمیگردانم و نگاهم را به چهره سرخ شده از خشماش میدهم، لحن برادرانه و مسخرهای را قالب صدایم میکنم و قبلا از این که حرفی بزند میگویم: - اشکال نداره حالا حرص نخور، خودم با حامد آگهی میدیم تو تلویزیون که... . صدایم را نمایشی صاف میکنم و ادامه میدهم: - به یک شوهر برای خواهر کله سیم تلفنیمان نیازمندیم. نظرت؟ موهایش فر نیست اما من، گاهی ، کله سیم تلفنی صدایش میزنم . به چشمانش نگاه میکنم آرام و پر حرص میگوید: - نظرت راجبه خفه شدن چیه؟ - نظری ندارم ولی تو خوب حال میکنیا امروز کلا مرخصی بودی.
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن nsr کرد
-
پارت ششم گفتم: ـ به هر حال که من از تو ساده دست نمیکشم. یهو شنیدیم احمد آقا داره یلدا رو صدا میزنه. یلدا سریع باهام خداحافظی کرد و دوید و رفت. من هم رفتم تا با بهزاد، رفیق بچگیهام بریم باشگاه و با همدیگه بدمینتون بازی کنیم. اون روز با اصرار بهزاد بعد از بازی، با هم به رستورانی رفتیم که پدرش بعد از سالها تلاش، بالاخره افتتاح کرده بود و همون جا با دوستای دبیرستانمون یه شام درست و حسابی خوردیم. اون شب آخرین شب زندگیم بود که من خوشحال بودم و از غم و غصه رها بودم؛ چون بعد از اینکه برگشتم خونه، اتفاقی افتاد که کل وجودمو تکون داد و نور امید رو تو دلم خاموش کرد. سرایداری درش باز بود، پس من هم با کنجکاوی داخل شدم و دیدم خونه خالی شده و همه وسایلا جمع شدست. به اتاق یلدا رفتم، در کمدشو باز کردم... همه چیز رو با خودش برده بود و فقط یک نامه روی میزش گذاشته بود که روش اسم من نوشته شده بود: ـ برای فرهاد. سریع بازش کردم، فقط یه جمله روش نوشته شده بود: ـ منو ببخش فرهاد، مجبور بودم برات نقش بازی کنم. حس کردم قلبم داره از کار میافته! کنار تخت نشستم و بیاختیار شروع کردم به گریه کردن... چه اتفاقی افتاده بود؟ تا امروز صبح که همه چیز مثل همیشه خوب و عالی بود؛ بعدشم من یلدا رو میشناختم، امکان نداشت اون حرفها و چشمها به من دروغ بگه! رشتهی افکارم رو بههم وصل کردم تا تهش رسیدم به مادرم.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجم رفتم و یه سر و گوشی آب دادم، اما هیچکس نبود. یلدا مضطرب شده بود، سریع پیشش برگشتم و سعی کردم آرومش کنم. بهش گفتم: ـ اینقدر استرس نداشته باش، چشم قشنگ من! دوباره با استرس گفت: ـ دست خودم نیست فرهاد، این روزا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه! همش حس میکنم میخوان جدامون کنن. نگاش کردم و گفتم: ـ یلدا بچه شدی؟ هیچکس نمیتونه من و تو رو از هم جدا کنه. بعدشم، من تصمیمم رو گرفتم... امشب یا فردا، با مامان درباره این موضوع حرف میزنم، چون دیگه طاقت ندارم یه روزم ازت دور باشم، خسته شدم از بس پنهونی دیدمت. دستی به صورتم کشید و گفت: ـ منم عزیزم، اما... مکث کرد. گفتم: ـ اما چی؟! سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: ـ اما به نظرم هیچوقت خانوم منو به عنوان عروسش قبول نمیکنه. مصمم گفتم: ـ من مثل بابام لجبازم! مجبوره به تصمیمم احترام بذاره و قبول کنه، وگرنه تنها پسرش رو از دست میده. دوباره خندید و گفت: ـ مثلا چی کار میکنی؟ بینیشو بوسیدم و گفتم: ـ باهم فرار میکنیم. سریع خودشو عقب کشید و گفت: ـ فرهاد یکی میبینه! بعدشم مگه به همین راحتیه؟
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهارم احمدآقا مثل همیشه، با لبخند به سمتم برگشت، دستشو بلند کرد و گفت: ـ درمونده نباشی آقا فرهاد. دویدم تا به ته باغ برسم. یلدا پشت درخت کاج منتظرم وایستاده بود و مدام اطراف رو میپایید. از پشت سر بغلش کردم که یه جیغ خفیف کشید و با دیدنم، لبخند روی لبش اومد. بهم گفت: ـ از دیشب خیلی دلتنگت بودم فرهاد! گفتم: ـ واقعا شرمنده! دیشب مهمونا یکم دیر رفتن و من فکر میکردم خوابی، به خاطر همین نیومدم پیشت. یکم سرخ و سفید شد و گفت: ـ اما من کل شب داشتم بهت فکر میکردم. لپشو کشیدم و گفتم: ـ قربون چشات بشم من! بعدش با ناز گفت: ـ تو چی؟ تا دیر وقت موندن، موفق شدن که دل آقا فرهاد منو بدزدن؟ از لحنش خندم گرفت. گفتم: ـ یکی خیلی وقته که دل منو دزدیده! خندید. تاج گل رو از پشت سرم درآوردم و روی سرش گذاشتم. کلی ذوق کرد و گفت: ـ وای چقدر خوشگله فرهاد! کِی درستش کردی؟ از ذوقش، قند تو دلم آب شد و گفتم: ـ حالا اینکه چیزی نیست؛ روزی که مال من بشی، هر روز برات تاج گل درست میکنم. یلدا به خودش نگاه کرد، موهاشو پشت گوشش هدایت کرد و مِنمِن کنان گفت: ـ فرهاد... راستش... راستش من یه چیزی باید... یهو جفتمون صدای پا شنیدیم. یلدا با ترس گفت: ـ وای خدا مرگم بده، فکر کنم یکی ما رو دیده! به اطراف نگاه کردم و گفتم: ـ آروم باش دختر، کسی این اطراف نیست... بذار برم ببینم.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-