رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. °•○● پارت نود و سه -هیچی به خدا! خزر یک قدم از من فاصله گرفت و به حیدر نزدیک‌تر شد. به بهانه خداحافظی، دستش را فشردم و کاغذِ تا شده‌ای که در مشت داشتم را درون دستش جا دادم. بعید نبود که بلافاصله آن را به حیدر نشان دهد، اما این کار را نکرد. برگشتم و بدون توجه به حیدر، از آن‌دو دور شدم. درد به مچ پاهایم رسیده بود و قدم برداشتن سخت به نظر می‌رسید. -خوبی؟ سرم را تکان دادم. -از اینجا بریم. جسم کوچکم داشت بغض سنگینی در خود حمل می‌کرد که هر آن امکان داشت سُر بخورد و روی آسفالت بشکند. بعد از دقیقه‌های طولانی که دیگر ساختمان بلند دادگاه را نمی‌دیدم و هوا پاکیزه‌تر از صبح به نظر می‌رسید، پرسیدم: -خونش بند اومد؟ امیرعلی در کمال جدیت جواب داد: -آره، نسترن کار خودشو کرد. لبخندم را مهار کردم. -اون که نسترن نبود، سوسن بود. اخمی کرد تا قافیه را نبازد. -سوسن گفتم دیگه. یکی از ابروهایم را بالا انداختم. ادامه داد: -به نفعمون شد، می‌تونیم ازش استفاده کنیم. سرم را تکان دادم، حدس می‌زدم. سر چهار راه، باید راهمان را از هم جدا می‌کردیم. من برای گرفتن دستمزدم به قنادی ابراهیم می‌رفتم و امیرعلی احتمالا به دفترش برمی‌گشت. -تو اون کاغذ چی بود؟ با دهان نیمه‌باز نگاهش کردم. -کدوم کاغذ؟! مردمک‌هایش را از گوشه چشم، به طرف من نشانه گرفت. -همون که یواشکی تو دست خزر گذاشتی. -یا خدا! چطور از اون فاصله متوجه شدی؟ دستی به صورتش کشید تا لبخندش را مهار کند. -مهم نیست، ولی اگه خواستی دربارش حرف بزنی، گوش میدم؛ نخواستی هم... هیچی. نفسی کشیدم. -خب راستش... -یه لحظه صبر کن! الان برمی‌گردم. نگاهش کردم که به آن طرف خیابان رفت و کنار یک گاریِ رنگ و رو رفته ایستاد. دست در جیبش کرد.
  3. °•○● پارت نود و دو چادرم را در دستم جمع کردم و پله‌ها را دو تا یکی پایین آمدم. به قدم‌هایم تسلط نداشتم، سکندری خوردم که کسی بازویم را محکم گرفت. -آروم بگیر ناهید! داشتی می‌افتادی. بازویم را به ضرب از دستش بیرون کشیدم. -به من... با دیدن خون خشکیده بالای لبش، لب‌هایم را به هم دوختم. نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزان زمزمه کردم: -از این خراب‌شده بریم بیرون. امیرعلی پشت سر من قدم برمی‌داشت. حیدر هنوز طبقه بالا بود و احتمالا چند مشت نثار دیوار دادگاه کرد تا خشمش را خالی کند. قلبم محکم می‌کوبید و می‌ترسیدم که قفسه‌سینه‌ام نتواند از پس ضربه‌هایش بربیاید. هر کس که از مقابلمان می‌گذشت، چندلحظه به امیرعلی نگاه می‌کرد. پلک‌هایم را به هم فشردم. دستمالی که تابستان گذشته، یک گل‌سوسن رویش گلدوزی کرده بودم را از کیفم بیرون کشیدم و به سمتش دراز کردم. -صورتتو پاک کن! مقابل ساختمان متوقف شدم. -چرا وایستادی؟ با چشم به خزر اشاره کردم. با دیدن من و امیرعلی، نگاهش را دزدید و وانمود کرد متوجهمان نشده است. -تو برو، من باید باهاش حرف بزنم. امیرعلی اخم‌هایش را درهم کشید و نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. سرش را تکان داد و گفت: -یکم وقت دارم، منتظر می‌مونم. حالا خزر داشت از من فرار می‌کرد. قدم‌هایم را بلندتر برداشتم و بازویش را از پشت کشیدم. -خزر! باید حرفی بزنیم. چند لحظه در چشم‌های عصبانی‌ام نگاه کرد و دستش را عقب کشید. -حرفی ندارم. -من دارم. لب‌های گوشتی‌اش را جمع کرد و نگاهش را از من گرفت. پاشنه‌ پایم به خاطر دویدن با این کفش‌های پاشنه‌دار ذوق‌ذوق می‌کرد. سرم را بالا گرفتم، با وجود این کفش‌های مسخره، هنوز هم از خزر کوتاه‌تر به نظر می‌رسیدم. -از حیدر خوشت میاد؟ قرنیه‌های سیاه رنگش، حالا درشت شده بود. -بهتر بپرسم... به شوهرم علاقمند شدی؟ چانه‌اش را بالا داد. -شما دارین طلاق می‌گیرین! سرم را به نشان تایید تکان دادم. -تو دیدی اون شب یک زن تو مکانیکی حیدر بود، مگه نه؟ تو حرفاشونو شنیدی. دیدم که چطور گوشه لبش را مهار کرد تا لبخند نزند. خزر چیزی می‌دانست که من نمی‌دانستم. آه عمیقی کشیدم. رنگ از روی خزر پرید، به پشت سرم خیره شده بود. -اینجا چه خبره! صدای حیدر بود که مو بر تنم سیخ کرد. چشم چرخاندم، امیرعلی هنوز آنجا بود. اشاره کردم جلو نیاید.
  4. °•○● پارت نود و یک پاهایم را جفت کردم و مستقیم به چشم‌های امیرعلی خیره شدم: - دیگه هیچ‌وقت درباره اون روزها ازم نپرس، چون جوابی ازم نمی‌گیری. با خداحافظی مختصری از هم جدا شدیم و من او را تا زمانی که از خیابان خارج شود تماشا کردم. باید امیدوار بودم که روزی مرا می‌بخشد؟ جلسه دوم دادگاه، چند هفته بعد برگزار شد. حیدر در طول جلسه، یک لحظه هم از من و امیرعلی که دوشادوش یکدیگر وارد شده بودیم، چشم برنداشت. -رای پزشکی‌قانونی به نفعمون تموم شد. سرم را تکان دادم. از سالن بزرگی که برایم ترسناک بود بیرون آمدیم. چند مرتبه بینی‌ام را بالا کشیدم و بعد، سرم را به چپ و راست چرخاندم. -این بو... بوی سوختگیه! حس می‌کنی؟ امیرعلی در سکوت به من نگاه کرد. نباید توهماتم را اینقدر بلند به زبان می‌آوردم. زن کوچک اندامی به من تنه زد. -روز سختی داشتی، برو خونه. به سمتش که برگشتم، دیدم که حیدر با قدم‌های بزرگ به ما نزدیک می‌شود. وکیلش آقای خضری، سعی داشت متوقفش کند اما او را خوب نشناخته بود. حیدر ناموس‌پرست‌ترین مردی بود که در زندگی‌ام دیدم. دست‌های یخ زده‌ام را مشت کردم: -بهتره... بریم. امیرعلی رد نگاهم را گرفت و پیش از اینکه متوجه شود، حیدر با سر به بینی‌اش ضربه زد! -یا حضرت فاطمه! لکه‌های خون روی پیراهن قهوه‌ای رنگش فرود آمد. -می‌کشمت حرومزاده! تو آدم نمیشی، نه؟ یه کار می‌کنم به گوه خوردن بیافتی! وکیلش به علاوه چند مرد ناشناس، او را عقب نگه‌داشته بودند. امیرعلی با آستین، خون بینی‌اش را گرفت و انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان داد: -حرومزاده تویی! آب بکش اون دهن لجنتو تا... با نگاه به من، ادامه حرفش را خورد. -لا اله الی الله! خشکم زده بود. آقای خضری که عینکش روی بینی‌اش کج شده بود، مرا خطاب قرار داد: -خانم محمدی تو رو خدا برین تا اتفاق بدی نیوفتاده! -چی چی رو بره؟! من زنمو هیچ جا نمی‌فرستم! ناهید... منو نگاه! بی‌توجه به حیدر که داشت قل‌قل می کرد، به آقای خضری نگاه کردم و بلند گفتم: -خانم شریعت، نه محمدی!
  5. پارت دوم توی این مدت، بماند که مادرم مثل همیشه، هزاران دختر رک بهم معرفی کرد و اصرار داشت که با یک کدوم ازدواج کنم؛ اما به هر نحوی که بود، از زیر فشارش در رفتم. هر روز به دور از چشم مادرم، توی باغ یا پارک سر خیابون یا کافه قدیمی مارفیل که پاتوقمون شده بود، با همدیگه قرار می‌ذاشتیم و راجع به آیندمون برنامه‌ریزی می‌کردیم، اما یلدا خیلی می‌ترسید و همیشه می‌گفت که مادرم هیچ‌وقت اون رو به عنوان عروسش قبول نمی‌کنه، چون اون دختر معمولی یک سرایدار بود و من تنها وارث خانواده اصلانی بودم که به قول مادرم، باید با یکی در حد خانواده خودمون ازدواج می‌کردم و براش نوه پسری به دنیا می‌آوردم تا نسلمون ادامه پیدا کنه! همه این‌ها در حالی بود که من به یلدا قول داده بودم هرجوری که شده، می‌خواستم باهاش ازدواج کنم و تحت هیچ شرایطی، پشتش رو خالی نمی‌کنم. الان پنج سال از ارتباط پنهانی من و یلدا می‌گذشت و وقتش رسیده بود که برای همیشه و بدون ترس، پیش هم باشیم و عشقمون رو تجربه کنیم. توی اولین فرصت، می‌خواستم به مادرم این قضیه رو بگم. پنجره اتاق رو باز کردم و براش یه بوس پرتاب کردم که سریع سرخ و سفید شد و به پدرش که مشغول کار کردن بود، اشاره کرد. با دست‌هام بهش اشاره کردم که بریم باغ پشتی تا همدیگه رو ببینیم و تاج گلی که از گل‌های بابونه باغمون براش درست کرده بودم رو بهش بدم. از داخل کمدم، تاج گل رو برداشتم و از پله‌ها پایین رفتم تا برم داخل باغ که مامان من رو دید و صدام زد: ـ فرهاد!
  6. پارت اول از پنجره دیدمش؛ مشغول آب دادن به باغچه بود و پدرش احمد آقا هم داشت چمن‌های حیاط و کوتاه می‌کرد. انگار اونم نگاه من رو حس کرده بود که یهو برگشت و با لبخندی که من عاشقش بودم، نگاهم کرد. واقعا نمی‌دونم چه جوری و چطور شد که اینجوری دلم رو بهش باختم! توی زندگیم هزارتا دختر رنگارنگ دیده بودم، اما به هیچ کدومشون حسی که به یلدا دارم رو نداشتم. پنج سال پیش که دانشگاهم تموم شد و از کانادا برگشتم، فهمیدم مادرم(خاتون خانوم) برای سرایداری خونه‌مون، آدمای جدید استخدام کرده... و وقتی دم در خونه به استقبالم اومد تا چمدونم رو از دستم بگیره و نگاهم به نگاهش گره خورد، دلمو بهش باختم! تصمیم داشتم بیام ایران و یک‌دور مملکت خودم رو ببینم و رفع دلتنگی کنم و برگردم؛ چون می‌دونستم اگه بمونم، باز هم مادرم نبود پدرم رو بهانه می‌کنه و بحث خواستگاری از دخترهای ازخودراضی که از نظر خودش فقط خوبن و می‌خواد که نسلمون و ادامه بدم رو بهم پیشنهاد میده و تا زمانی که یکی از اون‌ها رو زن من نکنه، بی‌خیال این ماجرا نمی‌شه. من هم واسه فرار از این موضوع، خواستم درسم رو خارج از ایران ادامه بدم و خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم و دختر مورد علاقم رو خودم انتخاب کنم، اما هیچ کس به دلم ننشسته بود... تا وقتی که برگشتم ایران و یلدا رو دیدم، حس کردم همون کسیه که می‌تونم باهاش خوشبخت بشم و نیمه گمشده منه، پس به خاطرش موندم.
  7. امروز September 5، روز جهانی احمق هاست.
  8. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  9. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: منِ دیگر نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه خلاصه داستان: فرهاد از صمیم قلبش عاشق یلدا شده بود، اما خاتون تمام تلاشش رو کرده بود تا این عشق بزرگ رو از پسرش دور کنه و با بازی کردن با سرنوشت پسرش، عشق و ثمره زندگیش رو ازشون دور می‌کنه، اما نمی‌دونه سال‌ها بعد، دست روزگار قدرتمند از اونه و... مقدمه: در مسیر زندگی، او نه از جنس تصادف بود و نه از جنس انتخاب. او بخشی از سرنوشت من بود! تو فقط یک خویشاوند برای من نیستی، بلکه یک مفهومی از قدرت بی‌صدا، امنیت بی ادعا و حضوری هستی که حتی در نبودنت هم حس می‌شود. در فصل زندگی، بودن من و تو یعنی ایستادن بی هیاهو پشت هر شکستن، یعنی تکیه‌ای که گاهی خودش را کمتر نشان می‌دهد اما همیشه هست. ما شریک ناخودآگاه سال‌های کودکی هستیم و آینه‌ای که خودمان را بی نقاب در آن می‌بینیم.
  10. 📜👑 فرمان ادبی انجمن نودهشتیا 👑📜 به گوش جان بسپارید! رمانی نوین با نام «ملک نیاز» پرده از رازهای خویش برگرفته و به محفل اهل قلم عرضه شد. ✒️📖 ─── ⚔️ ─── ✍️ نویسنده: @Donya از سرآمدان و محبوبان دیار انجمن 🎭 شیوه (ژانر): تاریخی، اجتماعی، تراژدی 📜 شمار صفحات: ۴۶۵ ─── ⚔️ ─── 🏺 شرحی کوتاه اما پرهیاهو: حادثه از یک اتفاق آغاز شد و شجاعت تنها راهی بود که باقی ماند... 🌕 روایتی از اعماق روزگار: اینکه مثل الان توی دست هام بگیرم و لمسش کنم، تا اونم حس زیبای دل تنگی و وجود ناراحتم رو حس کنه... 🔗 راه ورود به اوراق این حکایت: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/05/دانلود-رمان-ملک-نیاز-از-فاطمه-حکیمی-کار/ ─── ⚔️ ─── هر داستان، طوماری تازه است که رازهای روزگار را در سینه دارد. 🌿🕯
  11. دیروز
  12. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و یک صبح، هنگام ورود به دانشگاه از صدای پچ‌پچ دانشجوهای حاضر در حیاط متوجه شده بود که شهر لیون بالاخره آرام گرفته و همه‌چیز کم‌کم دارد سر و سامان می‌گیرد؛ این به این منظور بود که در همین روزها جکسون به پاریس بازمی‌گشت و او از هم اکنون استرس تمام صحبت‌هایی را گرفته بود که باید با جکسون در میان می‌گذاشت. از صبح نیز فقط یه چشم لیدیا را دیده بود و از آن زمان گم و گور شده بود. تمام مدت در کلاس‌های درسش می‌نشست و حتی یک‌بار هم نزد او یا مائا نیامده بود. حداقل خوب بود که مائل را در کنار خود داشت و می‌توانست با او سخن گفته و در کلاس کنار او بنشیند. در این دانشگاه با تنها کسانی که می‌توانست ارتباط برقرار کند جکسون، لیدیا و مائل بودند. اکنون تنها فقط مائل در کنارش بود. جکسون که در شهر دوز مشغول سر و سامان دادن به اوضاع آشفته‌ی پیش آمده بود و لیدیا نیز بخاطر حرف‌های دیشب‌اش نزدیک او نمی‌آمد. او حقیقتا در این شهر افراد زیادی را نداشت که دلبسته‌ی آن‌ها باشد؛ در هیچ شهری چنین کسانی را نداشت! اما اکنون گویی، هر چند که تعداد آن‌ها کم بود اما افرادی را یافته بود که بخواهد منتظر آن‌ها بماند یا بخواهد برای سخن گفتن با آن‌ها صبر پیشه کند. در نظر او انسان‌ها زمانی می‌توانستند بگویند دلبستگی به شخصی دارند که سخنی برای گفتن با او داشته باشند. نمی‌شود فقط در حرف گفت که از حضور شخصی خوشحال هستند اما هنگامی که در کنار یکدیگر می‌نشینند، نتوانند حتی یک کلمه هم سخن بگویند؛ گویی که تمامی کلمه‌های دنیا از بین رفته‌اند. او، ارتباط را در کلمات می‌یافت؛ دوست داشتن و دوست داشته شدن را! اگر در کنار کسی می‌نشست، دوست داشت ساعات متوالی با او سخن بگوید و بازهم سخنی داشته باشد که بخواهد بحث را ادامه بدهد. درست برعکس چیزی که در دهکده‌ی سِن مَلو و در حضور خانواده‌اش احساس می‌کرد. به همراه مائل وارد کلاس شده و روی نیمکت دو نفره‌ای نشستند. کلاس باز هم شلوغ بود؛ مخصوصا آنکه کلاس جامعه شناسی بود و مطمئن بود قرار است بحث دوباره بالا بگیرد؛ آن هم با شدن صد برابر بیشتر! پس از جاسازی وسایلش بر روی میز، سرش را روی میز گذاشته و چشمانش را بست. مدت زیادی میشد که به خانواده‌اش فکر نکرده بود، گویی هر چقدر که از ماندنش در پاریس می‌گذشت، کمتر به یاد آن‌ها می‌افتاد، اما اکنون دوباره آن‌ها را به یاد آورده بود. درست بود، شاید اکنون درست فکر می‌کرد؛ او دلبستگی به خانواده‌ی خود نداشت. نه اینکه نخواسته باشد که داشته باشد بلکه نتوانسته بود! هر بار که می‌خواست با پدرش صحبت کند با نگاه بی‌تفاوت او مواجه شده و هر وقت به سوی مادرش می‌رفت بر سر چیزی دعوا می‌کردند. برادرش هر لحظه او را پس می‌زد و خواهرش تمام مدت مشغول بچه‌داری‌اش بود. او کی وقت کرده بود که بخواهد به آن‌ها دلبسته شود؟ حتی اگر به آن‌ها دلبسته هم میشد بعد از چند وقت دلش را می‌زدند. او به سنت‌های خانوادگی اهمیتی نمی‌داد؛ به موضوع خون و فامیلی نیز بی‌اهمیت بود. نه اینکه نخواهد به این چیزها اهمیت بدهد بلکه نتوانسته بود. چگونه می‌توانست به کسانی اهمیت بدهد که در تمامی دوران زندگی‌اش با او بد رفتاری کرده و توی سرش زده بودند؟ به کسانی دلبسته بود که حتی کوچک‌ترین حق‌های زندگی را از او گرفته بودند؟ کسانی که حتی برای اینکه او نگاهش را روی کلمات کتاب می‌چرخاند او را موعظه می‌کردند؟ گاهی اوقات مردم دهکده به او می‌گفتند که نباید به خانواده‌اش رنج و عذاب بدهد تا بعدها در کنار حضرت مسیح در بهشت بنشیند اما آن همه بلایی که همان خانواده بر سرش آورده بودند، چه؟ آن‌ها کاری کرده بودند که او در این سن و در اوج جوانی‌اش آواره‌ی کوچه و خیابان بشود و در خانه‌ی یک فرد غریبه که به قول مردم دهکده هیچ ارتباط خونی نداشتند، زندگی کند. اما اکنون افرادی رو یافته بود که حداقل حرفی برای گفتن با آن‌ها داشت و آن‌ها نیز گوش‌های شنوایی داشتند تا مدت‌ها به سخنان او گوش بدهد، بدون اینکه خسته بشوند. اکنون او، سه دوست داشت که آن‌ها نیز او را دوست خود می‌دانستند. او، اکنون مادر ایزابلا را داشت که برایش کتاب بخواند و او اکنون آنتوان را داشت که می‌توانست به او اعتماد کرده و کتابش را به دست او بسپرد، کسی که او را به خواندن کتاب‌هایش تشویق کرده و برای آن به او پاداش می‌داد.
  13. Taraneh

    اخبار پارت منتخب انجمن

    اولین دوره‌ی چالشمون از همین لحظه آغاز میشه و شرکت کننده های عزیز تا ۲۱ شهریور ماه ساعت ۰۰:۰۰ بامداد فرصت ارسال مطلب دارند!
  14. Taraneh

    اخبار پارت منتخب انجمن

    سلام نودهشتیا از سالن خبری انجمن و پخش زنده با شما هستیم! در این تاپیک قراره یکی از جذاب ترین چالش های انجمن رو با هم داشته باشیم! چالش پارت منتخب! در طول ۱۴ روز یعنی دو هفته شما فرصت دارید تا پارتی از رمان/دلنوشته یا داستان کوتاه فعال خودتون رو که در همین بازه مشخص شده نوشته و ارسال کرده باشید رو در چالش شرکت بدین! به چه صورت؟! لینک پارت مورد نظر یا لینک تاپیک مورد نظر به علاوه شماره پارت رو زیر پیام اعلام شروع چالش ارسال می‌کنید؛ حالا چه حوایزی برای این چالش در نظر گرفته شده! نفر اول: مدال قلم طلایی + ۵۰۰ امتیاز + لوح تقدیر + کاور دبل شخصیت متناسب با رمان، دلنوشته یا داستان نفر دوم: مدال قلم نقره‌ای + لوح تقدیر + ۴۰۰ امتیاز نفر سوم: مدال قلم برنزی + لوح تقدیر + ۳۰۰ امتیاز و بقیه شرکت کننده ها هم هرکدوم ۱۵۰ امتیاز از این بخش خبری-چالشی دریافت خواهند کرد نمونه کاور دبل شخصیت:
  15. Taraneh

    فراخوان جذب خبرنگار

    دینگ دینگ دینگ سلام نودهشتیای عزیزم، حالتون چطوره؟! خب من یه خبر خوب دارم و خبر بد خبر خوب اینکه میخوایم برای شبکه خبری جذابمون خبرنگار جذب کنیم! هورااا و خبر بد اینکه یه سری شرایط برای خبرنگار شدن و دریافت رنگ جذاب مدیر آینده وجود داره؛ اولین مورد اینکه خبرنگار باید فعالیت بالایی در انجمن داشته باشه! ارسال روزی سه تاپیک در تالار های فیلم و سریال، موسیقی و فیلمنامه و...! برای دریافت مقام ضروریه مورد دوم اینکه خبرنگار باید خلاق باشه صرفا اخبار انجمن رو ازتون نمیخوایم میخوایم بخش خبری‌ای که مسئولیتش رو قبول می‌کنید سرشار از خلاقیت باشه (یادتون نره اینجا یه سایت نویسندگی‌ه و تالار خبری باید به اندازه رمان هاتون براتون اهمیت داشته باشه باید نویسنده بودنتون در اخبار مشخص باشه) مورد سوم اینکه مسئولیت پذیر باشه اگه از خبرنگار عدم فعالیت و ارسال گزارش کار برای مدت طولانی رو ببینیم متاسفانه مجبوریم باهاش خدافظی کنیم! همانطور که گفتم رنگی که دریافت می‌کنید رنگ مدیر آینده است و دسترسی های باحالی داره پس من عمیقا منتظر اعلام آمادگیتون زیر همین تاپیک هستم.
  16. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست با قدم‌هایی بلند از میان انبوه دانشجوهایی که در راه‌روهای وسیع و طویل دانشگاه تجمع کرده بودند، می گذشتند. بالاخره پس از گذشت یک هفته دوباره درب دانشگاه را گشوده بودند و کلاس‌ها از سر گرفته شده بود اما هیچ‌چیز مانند قبل نبود؛ که البته انتظار هم نمی‌رفت چیزی به زمان قبل برگردد زیرا کم‌کم همه متوجه واقعیت شده بودند و درباره‌ی آن سخن می‌گفتند به غیر از کسانی که از دروغ و جفنگ چیزی عایدشان میشد. امروز، دانشگاه از همیشه شلوغ‌تر شده بود. پس از مدتی که دانشگاه تعطیل شده بود اکنون همه از فرصت استفاده کرده بودتد تا دوباره تجمع‌های کوچک خود را تشکیل داده و مابقی نیز آمده بودند تا در هر کلاس درس، سخنی برای گفتن داشته باشند. چیزی از تمام شدن کلاس تاریخش نمی‌گذشت. جیزل و مائل با کتاب‌های سنگین جامعه شناسی نوین به سوی کلاس درس بعدی می‌رفتند. تا کنون دو کلاس را پشت سر گذاشته بودند و این سومین درس امروزشان بود. از همان ابتدای ورود به دانشگاه، همه‌چیز مشخص بود؛ مشخص بود که قرار نیست روز آرامی داشته باشند. هنوز هم مامورانی با لباس‌های مخصوص و اسلحه‌های فتیله‌ای‌هایی که به دست داشتند از این‌طرف حیاط دانشگاه به آن‌طرف رژه می‌رفتند و ترس در دل دانجشویان می‌انداختند. بعضی از دانشجویان حتی می‌ترسیدند برای کمی استراحت میان دو کلاس‌شان در کنار یکدیگر بنشینند و کمی گپ و گفت کنند زیرا ممکن بود به آن‌ها حمله شود و یا اسلحه روی سرشان بگذارند. آن‌هایی هم که در هر مجلس و در هر کلاسی لب به سخن گشوده و حرفی می‌زدند از طرف بقیه دیوانه خطاب شده و می‌گفتند که دست از جان شسته‌اند! همانطور که به جلو می‌رفت، صدای بلندی که از حیاط آمد باعث شد به فردی برخورد کند که از روبه‌رویش می‌آمد و قصد داشت از کنارش رد بشود. - فاصله بگیرید... فاصله بگیرید! و دوباره فریاد جداسازی ماموران بلند شده بود. شانه‌اش از برخورد با شانه‌ی آن دختر درد گرفته بود. عذرخواهی کوتاهی کرده و سرعتش را بیشتر کرد. در میان آن‌ها گویی داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید. - مائل، اگر می‌خواهی زنده بمانی کمی سریع‌تر حرکت کن. مائل که تا کنون در سکوت در کنارش راه می‌رفت. لب گشود: - از این سریع‌تر نمی‌توانم؛ حقیقتا دارم خفه می‌شوم. با انزجار و تاسف گفته و سری تکان داده بود. بالاخره از میان جمعیت نجات داده شده بودند و به مسیر خلوت‌تری رسیدند. این مسیر خلوت بخاطر این بود که همه اکنون در آن سوی سرسرا کلاس داشتند و تنها کلاس درس جامعه شناسی مدرن در این‌طرف برگذار میشد. هر دو ناخودآگاه نفش عمیقی کشیدند و سرعت خود را کاهش دادند. - اگر کمی دیگر در بین آن جمعیت می‌ماندم حتما روحم به سوی مسیح مقدس، پرواز می‌کرد. جیزل با خنده گفته بود اما مائل گویی واقعا از آن همه اجتماع خسته شده بود. با شانه‌هایی افتاده و چهره‌ای در هم کشیده شده، گردنش پایین افتاده بود. - اگر چیزی قرار نیست تغییر کند، برای چه آنقدر بر سر یکدیگر می‌زنند. ناامید گفته بود. جیزل به سوی او نگاه کرد. - اشتباه فکر نکن مائل، اگر تغییر ممکن نبود، این‌همه از آن نمی‌ترسیدند. ناخودآگاه این را گفته بود. به مسیر خود ادامه دادند اما اکنون هر دو در فکر به سر می‌بردند. مائل به این فکر می‌کرد که واقعا می‌شود همه‌چیز تغییر کند؟ واقعا این همه اعتراض و زندانی‌شدن ارزشش را دارد؟ و جیزل در فکر به سخن خود فرو رفته بود. اکنون دیگر موضع سیاسی خود را یافته بود؟ اگر چند وقت پیش کسی سوال مائل را از او می‌پرسید، او صد در صد سکوت می‌کرد زیرا نمی‌دانست باید چه می‌گفت اما اکنون، دیگر با اطمینان می‌تواند از تغییر سخن بگوید؟ از آزادی و از بیرون راندن بوربون‌ها از کشورش؟ ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشسته بود. پس آنقدر‌ها هم که می‌گفتند سخت نبود که یک انسان بفهمد از اطرافش چه می‌خواهد. تا قبل از آن فکر می‌کرد اگر می‌خواست موضع سیاسی داشته باشد باید ساعت‌ها فکر کرده و مطالعه می‌کرد و چیزی که از همه بهتر باشد را برگزیند اما اکنون متوجه شده بود که بهترین موضع سیاسی برای او آن چیزی‌ست که دلش به او گواه می‌دهد. چیزی را که عقل بپذیرد و حقیقت محض باشد، از طریق قلب و روحش وارد سلول‌های بدنش می‌شود!
  17. هفته گذشته
  18. چشمانم را باز کردم .مه غلیظ و سفید رنگی تمام فضا را پر کرده بود به شکلی که هیچ‌چیز دیگری دیده نمیشد. کمی چشمانم را مالش دادم و دستم را سمت پیشانی ام بردم تا شاید بتوانم سردردی ناگهانی که در سرم ایجاد شده را خاموش کنم اما بی فایده است. یادم نمی آید چرا اینجا هستم .به گذشته فکر میکنم تا بتوانم این راز را حل کنم .ناگهان تصویری تار در ذهنم پدید می اید و ناپدید میشود .به ذهنم فشار می اورم تا ناگهان به یاد می آورم . تصویر واضح و واضح تر میشود . شبانگاه هنگامی که پنجره اتاقم باز شده و اتاق را بهم ریخته دیدم ان گوی روی میز را برداشتم و ..آن صدای جیغ .. این طلسم است . جادوگر برگشته تا حلقه خیر و‌شر را که سالها به دنبالش بوده است پیدا کند و شعله های شر را که توسط ملکه خیر در آن حلقه محفوظ شده ازاد کند. با این کار قدرتش انچنان زیاد میشود که دیگر هیچ‌جادوگری نمیتواند مقابلش بایستد . از جایم بلند میشوم اما سرگیجه نمیگذارد درست بایستم. با سختی تعادلم را حفظ میکنم به دور و اطراف نگاه می اندازم ..چگونه باید از اینجا خارج شوم ؟! .. کمی راه میروم‌ تا از فضا اگاه بشوم .. راهی به ذهنم میرسد.. ستاره چهارپر ؛ تنها راه خارج شدن از طلسم پیدا کردن آن ستاره است .. اما چگونه ان را بدست بیاورم ؟
  19. تمدید تا جمعه🗝️⏳ @shirin_s @هانیه پروین @سایان @ملک المتکلمین @S.Tagizadeh @Amata
  20. 🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖جلد دوم رمان نوبرانه: «دستامو ول نکن» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان پرطرفدار انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، عاشقانه 📜 صفحات: 292 ─── ✦ ─── 🍂 خلاصه‌ای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: ...هیچ اتفاقی، تصادفی نمی‌افته و شاید باید باهاش روبرو می‌شدم تا... 🌌 گوشه‌ای از جهان داستان: نور امیدم از زندگیم ناپدید شد و من و دخترم رو تنها گذاشت... 🔗 دروازه‌ی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/03/دانلود-رمان-دستامو-ول-نکنجلد-دوم-از-غز/ ─── ✦ ─── هر رمان، یک سیاره تازه است🚀✨
  21. روزها گذشت. آلا بزرگ‌تر می‌شد، اولین خنده‌هایش خانه را پر می‌کرد، اولین قدم‌های لرزانش زمین سرد را گرم می‌کرد. و درست همان‌وقت، چیزی در نگاه رادان تغییر می‌کرد. دیگر آن سردی یخ‌زده در چشم‌هایش همیشه نبود. گاهی که آلا در آغوش نیلوفر می‌خندید، نگاه رادان نرم می‌شد. گاهی نیمه‌شب، وقتی نیلوفر در سکوت بچه را آرام می‌کرد، رادان در آستانه‌ی در می‌ایستاد و به آن صحنه خیره می‌ماند. انگار تازه می‌دید، تازه حس می‌کرد چیزی در این زن هست که تا امروز ندیده بود. اما برای نیلوفر، این نگاه‌ها دیگر وزنی نداشتند. زخمش عمیق‌تر از آن بود که با چند نگاه پر از تردید درمان شود. او هر بار که نگاه رادان را می‌دید، به یاد همان شب‌ها می‌افتاد: شب‌هایی که سکوتش سنگین‌تر از هر فریادی بود، شب‌هایی که دستانش کبود شده بود، شب‌هایی که مجبور بود لباس کسی دیگر را بر تن کند. یک شب، وقتی آلا خوابیده بود و سکوت خانه سنگین بود، رادان آرام گفت: - خسته شدی… نه؟ صدایش نرم‌تر از همیشه بود، اما برای نیلوفر چیزی جز یک اعتراف دیرهنگام نبود. او لبخندی تلخ زد، بی‌آنکه جواب بدهد. سکوتش این بار نه از ضعف، بلکه از ناامیدی بود. رادان دستش را دراز کرد، اما نیلوفر کمی عقب کشید و روی تخت کنارش نشست. فاصله‌ای کوچک، اما پرمعنا. فاصله‌ای که سال‌ها ساخته شده بود و حالا دیگر پر نمی‌شد. او می‌دانست شاید رادان کم‌کم در دلش جایی برای او پیدا کرده باشد، اما دیر بود. خیلی دیر. چون زنی که روبه‌رویش بود، دیگر همان دختر گذشته نبود؛ او زخمی بود که هرگز بهبود نمی‌یافت
  22. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  23. گر ز درون شکسته‌ای؛ فاش مکن که خسته‌ای.

     

    -سیمین بهبهانی

  24. پارت ۳ صبح روز بعد، هوا ملایم‌تر از دیروز بود؛ انگار که آسمان، روی حوصله بود و ابرهای سفید و شفافش را با صبر، به شکل‌های مختلف در می‌آورد. استلا در اتاقش مشغول آماده شدن بود. لباس بلند آبی‌رنگی به رنگ آسمان، که پر از گل‌های سفید بود، به تن داشت و کلاه مشکی مخمل‌گونش را هم روی سر گذاشته بود. کمی در آینه به خودش خیره شد؛ صورتش گلگون به نظر می‌رسید. کلاه را طوری روی سرش تنظیم کرد که گل‌های مشکی‌اش درست کنار پیشانی‌اش بیفتند. کیف دستی کوچکش را که از چرم گاو بود برداشت و به‌سوی بیرون رفت. خانم کاترین در حال جارو زدن خانه بود. با دیدن استلا، آن‌هم با آن لباس و تیپ، بهت‌زده صاف ایستاد و جارو را روی زمین انداخت. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و گفت: – چیزی شده استلا؟ داری جایی می‌ری؟ استلا کفش‌های مشکی براقش را پوشید و رو به مادرش ایستاد. دلش نمی‌خواست بگوید دارد می‌رود ساحل تا در کافه زِفیرو کتاب بخواند و شاید هم آن مرد جوان را آن‌جا ببیند. با فکر دیدن او لرزی به تنش نشست و فوراً در جواب مادرش گفت: – دارم می‌رم پیش کتی. امروز می‌خواد یه پیراهن برای خودش بدوزه، می‌خوام کمکش کنم. اخم‌های مادرش در هم رفت. جارو را از زمین برداشت و گفت: – لازم نیست امروز بری. می‌دونی که پدرت و برادرت امروز از سفر برمی‌گردن. باید خونه باشی، چون اگه پدرت ببینه خونه نیستی، حسابی ناراحت می‌شه. پدر و برادرش هفته پیش به روستای پدری‌شان رفته بودند تا حال پدربزرگ پیرشان را که بیمار و رنجور بود بپرسند. استلا در گوشه‌وکنار ذهنش دنبال جوابی برای مادر می‌گشت و در همان حال، خیره به جاروی دست خانم کاترین ، گرد و خاک‌های بلندشده از فرش را نگاه می‌کرد. – اما مامان، باید برم... قول می‌دم تا ظهر که پدر و برادرم برمی‌گردن، خونه باشم. خواهش می‌کنم... خانم کاترین بی‌حوصله‌تر از آن بود که با دخترش چانه بزند. بدون هیچ حرفی، به جارو زدن ادامه داد. استلا حدس می‌زد مادرش دارد در ذهنش کارهای ناتمام را فهرست می‌کند تا قبل از آمدن پدر، خانه مرتب و گرم باشد. – مادر... خواهش می‌کنم. فقط همین یه بار رو اجازه بده برم. قول می‌دم تا قبل از اومدن پدر، خونه باشم. خانم کاترین صاف ایستاد و با همان صورت خشک و جدی‌اش نگاهی عمیق به استلا انداخت. دستش را تهدیدوار جلوی صورت او تکان داد: – وای به حالت اگه تا ظهر خونه نباشی! باید جواب پدرت رو خودت بدی. استلا، خوشحال از رضایت اجباری مادرش، به‌سوی در رفت و زیر لب زمزمه کرد: – قول می‌دم.. از کوچه‌ی خلوتشان گذر کرد و به خیابان اصلی رسید. کلیسا آن‌طرف خیابان خودنمایی می‌کرد. مغازه‌های کوچکی در امتداد خیابان قرار داشتند که جلوه‌ی زیبایی به خیابان سانتا ماریا داده بودند. درختان بلند و سر به فلک کشیده، از ابتدا تا انتهای خیابان کشیده شده و آن را به میدان وصل می‌کردند. استلا شادمان روی سنگ‌فرش‌های کنار خیابان راه می‌رفت و با خود آواز قدیمی‌ای زمزمه می‌کرد. جلوی درِ کافه زِفیرو ایستاد، کلاهش را که کمی کج شده بود صاف کرد و وارد شد. زنگ کوچک بالای در به صدا درآمد. آقای جوزف از پشت پیش‌خوان لبخندی به استلا زد و کتابی را روی پیش‌خوان برایش گذاشت. استلا به طرف او رفت. آقای جوزف، مردی میانسال بود که با پدر استلا دوستی نزدیکی داشت. اما با وجود این دوستی، هیچ‌یک از باورهای خشک پدر استلا را قبول نداشت.
  25. دوستم داشته باش، بهم غذا بده و هیچوقت ترکم نکن

  26. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  27. مهتاب نیمه‌شب مثل نقره روی زمین ریخته بود. جادوگر پیر، شنل سیاهش را روی شانه کشید و آرام درون تالار سنگی قدم گذاشت. تالار پر از شیارهایی بود که روی دیوارها حکاکی شده بودند؛ خطوطی که به چشم هر انسان عادی فقط شیار بودند، اما برای او رازهای جهان را در دل داشتند. در میان تالار، حلقه‌ای سنگی روی زمین کشیده شده بود، حلقه‌ای که سال‌ها پیش با خون خودش مهرش کرده بود. او آهی کشید؛ می‌دانست هر بار وارد این حلقه می‌شود، یک قدم به سوی نیستی نزدیک‌تر می‌رود. با نوک عصایش روی حلقه ضربه زد و جرقه‌های آبی در هوا پخش شدند. به محض اینکه زمزمه طلسم آغاز شد، هوا سنگین‌تر شد. صدای غرش آرامی از اعماق تالار برخاست، انگار سنگ‌ها نفس می‌کشیدند. جادوگر کلمات باستانی را تکرار کرد و از نوک عصا، شعله‌ای سبز برخاست. شعله پیچید، بالا رفت، و چون ماری از آتش در سقف فرو رفت. او خیره ماند، قلبش تند می‌زد، چون می‌دانست اگر حتی یک هجای طلسم را اشتباه بگوید، شعله او را خواهد بلعید. درون شعله، تصاویری آشکار شدند: چهره‌هایی محو، روح‌هایی که زمانی دشمن یا یار او بودند. یکی از آن‌ها، زنی با موهای سپید، چشم در چشم او دوخت. زیر لب گفت: «تو هنوز راز را نگه داشته‌ای، مگر نه؟» جادوگر به سختی قورت داد. آری، رازی که سال‌ها در دلش دفن شده بود، سرنوشت یک پادشاهی را تغییر داده بود. اما حالا زمان اعتراف نبود؛ زمان قدرت بود. طلسم اوج گرفت، حلقه درخشید، شعله‌ها شکل گرفتند و در مرکز تالار پیکره‌ای نیمه‌شفاف پدید آمد. موجودی ساخته‌شده از نور و تاریکی. او دستانش را گشود و از میان شعله‌ها چیزی همچون ستاره افتاد. ستاره‌ای درخشان، کوچک، اما پر از انرژی ناب. جادوگر لرزید، زیرا می‌دانست این همان چیزی‌ست که تمام عمر دنبالش بود. قدمی جلو رفت، حلقه زیر پایش داغ شد. صدای استخوان‌خراشی در تالار پیچید: «هرگز نمی‌توانی بدون پرداخت بها، ستاره را به دست بیاوری.» جادوگر فریاد زد: «طلسم خونم را قبول کن، اما ستاره را بده!» شعله او را در بر گرفت، حلقه لرزید، و صدای انفجار خاموشی همه‌جا را پر کرد. وقتی دود فرو نشست، تالار خالی بود. فقط یک ستاره کوچک در مرکز حلقه می‌درخشید…!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...