رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. یه نگاهی به عقب انداختم از توی آینه. دیدم سر جفتشون توی گوشیه. من حتی اسم‌هاشون رو هم یادم رفته بود. رسیدیم اول یکی از خیابون‌های اصفهان. کرایه رو خودم حساب کردم و از ماشین پیاده شدیم. راه افتادیم به سمت میدون امام و اون دوتا همچنان سرشون توی گوشی بود. یکمی که رفتیم، دوتا پسر جلف و یه جورایی دخترنما اومدن جلومون. شلوارهای پاره، ابرو برداشته، تیپی داشتن که من باهاشون حال نمی‌کردم. با دخترا دست دادن و اومدن با من دست بدن که دستام رو کردم توی جیبم و گفتم: - من با نامحرم دست نمی‌دم! بهشون برخورد و یکیشون گفت: - سارا، این کیه با خودت آوردی؟ سارا: به تو چه؟ فکر کن عشقمه اصلاً! تعجب کردم و برگشتم به سمتش که پسره گفت: - چه عشق عصبانی‌ای هم داری. یه ذره با هم حرف زدن و با هم راه افتادیم سمت میدون. اون چهار تا دستاشون توی دستای هم بود. فقط نمی‌دونم چرا این دختره، سارا، من رو همراه خودش آورد. معلوم بود که دو به دو با هم دیگه رفیق هستن. رسیدیم اول میدون و انقدر هوا گرم بود که اون یکی دختره گفت: - بچه‌ها، نظرتون چیه بریم یه بستنی‌ای چیزی بزنیم؟ نگاه کردم بهش و با تعجب گفتم: - شما بستنی رو می‌زنید؟ ما که می‌خوریم. زدن زیر خنده و رفتیم توی یکی از بستنی‌فروشی‌ها. گوشیم رو درآوردم و زنگ زدم به محمد: - الو، سلام دایی، کجایی؟ - اومدم خیابون، کار دارم زندایی... تو کجایی؟ - اومدیم میدون امام! - با کی هستی؟ - پاشو بیا، می‌فهمی خودت! - باشه، حالا یه سری می‌زنم بهتون. - منتظرم. گوشی رو که قطع کردم، سارا گفت: - قراره داییت هم بیاد اینجا؟ - نه، داییم نیست... من بهش می‌گم دایی. - چه جالب. صندلی رو از زیر میز کشیدم بیرون، نشستم و گفتم: - خب، سارا خانوم، نمی‌خوای رفیقات رو معرفی کنی؟ اشاره کرد به دوستش و گفت: - این خانوم رو که می‌بینی اسمش فانیاست و اسم رلش هم شروینه، و اون یکی هم که خیلی زشته اسمش کیاست. کیا سرش رو از گوشیش درآورد با قیافه متعجب گفت: - من زشتم؟ زشت خودتی، سیاه‌سوخته! - حالا بحث زشت و زیبایی رو بذارید به موقعش... الان یه چیزی سفارش بدید که دارم از گرما قل می‌زنم. یه آب‌هویج بستنی سفارش دادم و گفتم: - تاکسی رو من حساب کردم... این رو شما حساب کنید. سارا: باشه آقاعلی، چرا می‌زنیمون حالا؟ - از کجا اسم من رو می‌دونی؟ - مگه می‌شه همسایت رو نشناسی؟ شروین با یه حالت تمسخرآمیز گفت: - با پسر همسایتون پاشدید اومدید؟ سارا: به تو هم هیچ ربطی نداره! گفتم که ایشون عشقمه. بستنی رو گذاشتم رو زمین، لباس سارا رو گرفتم و آروم آوردمش بیرون. دم گوشش گفتم: - خیلی مثل اینکه خوشت میاد عشق من باشی، نه؟
  3. - مادر من، چایی نداریم؟ یکم نگاهم کرد و با تعجب گفت: - ساعت رو نگاه کردی و چایی می‌خوای؟ - خب یه راست بگو نداریم، چرا می‌پیچونی قضیه رو؟ - علی، امروز عصر کاری داری؟ نشستم روی میز و گفتم: - جانم؟ بگو اگر کاری داری. - می‌تونی کلاس خصوصی زبان برداری؟ لقمه رو خوردم و گفتم: - با کی؟ - دوتا از بچه‌های دوستام هستن. - چند ساله؟ پسر؟ - نه، دختر هستن. جفتشون ۱۵ ساله. چشمام چهارتا شد از حرفش. - مامان من، بی‌خیال. بابا بفهمه شاید ناراحت بشه و کلاً خوب نیست. - نترس، بابا گفت مشکلی نداره. - چه می‌دونم... هر طور شما می‌دونی. - عصر ساعت ۵ می‌گم که بیان خونه، خوبه؟ - باشه، مشکلی نیست. الان یه چیزی بده بخورم، معده‌م الان دعوام می‌کنه. نون خالی آخه باید بخورم؟ یه چیزی همین‌طوری خوردم و پاشدم رفتم سر کمدم. یه نگاهی انداختم و یه شلوار مشکی لی و یه پیرهن طوسی‌رنگ انتخاب کردم، با یه جفت کتونی مشکی. همون عطر همیشگی رو زدم و گوشیم رو برداشتم و گفتم: - بابا رفتش بیرون؟ از تو آشپزخونه گفت: - آره، چطور؟ - مامان جان، این ماشینت رو بده برم یه دوری بیرون بزنم. - علی، مسخره‌بازی در نیار، تو هنوز گواهینامه نداری. - هوف، باشه. اومدم دم در ساختمون که دیدم دخترای همسایمون از آسانسور اومدن بیرون. یکیشون بهم سلام کرد که من هم جوابش رو دادم، اما اون یکی هیچ کاری نکرد. آروم گفتم: - این دیگه کی بود؟ اونم شنید و برگشت، اومد روبه‌روم ایستاد و گفت: - ببین آقازاده، من دختر بابام هستم... اوکی؟ تکیه دادم به دیوار پارکینگ و دستام رو روی سینم جمع کردم و گفتم: - من حاضرم، تو کی؟ - حاضری؟ - آره. - خوبه، پس بریم؟ - خوشم نمیاد بدون مقصد حرکت کنم. - هر جا تو بگی. - آها، این‌طوری بهتره. چی داشتم می‌گفتم رو نمی‌دونم. ولی می‌دونم که جدی‌جدی باهاشون زدم بیرون. رفتیم لبه‌ی خیابون و یه تاکسی گرفتیم. توی راه، راننده به خودش گفت: - عجب. یه نگاهی بهش کردم و گفتم: - حاجی، چی عجب؟ - هیچی پسرم، همین‌طوری گفتم.
  4. امروز
  5. - آقاسامیار، خوب نیست شما دیگه اینجا باشی. ممکنه داداشش بیاد و خدای‌نکرده اتفاقی بیفته. - ولی... . - ولی نداره، شما برو. خودم در جریان می‌ذارمت. - واقعاً؟ - آره، دروغی ندارم بهت بگم. چشماش پر از اشک شده بود اما غرور مردونش اجازه‌ی باریدن نمی‌داد. لبای خشک‌شده‌ش رو کمی باز کرد و گفت: - فقط یه چیزی سوگند خانوم. - بله؟ - اگر به هوش اومد، بهش بگو... بگو دوسش دارم... بگو واقعاً هر کاری بخواد براش می‌کنم. یکم خندیدم و آروم گفتم: - شما فقط الان برو لطفاً. یه دستی توی موهاش کشید و از بیمارستان خارج شد. رفتم پذیرش و اطلاعات درسا رو بهشون دادم. بعدشم یه زنگی زدم به مادرش و با رعایت جوانب احتیاط بهشون اطلاع دادم. *** «علی» با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم. موهام خیلی بلند شده بود. ژولیده‌پولیده بودم و بعد از مسابقه هم دوش نگرفته بودم. حوله‌م رو برداشتم و رفتم که برم حموم. دیدم بابام نشسته توی پذیرایی و داره با گوشیش درس می‌خونه. وایستادم و یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: - سلام علیکم آقای سام... اهلاً و سهلاً یا ابی! کیف حالک؟ - به‌به آقاعلی... گل آمد و بوی گند آورد. تو مگه نرفتی حموم؟ یه ذره خودم رو بو کردم و گفتم: - اولاً که بو نمی‌دم، دوماً اینکه، نه نرفتم. یه اشاره‌ای به چشمم کرد و گفت: - گل کاشتی آقاعلی... اما این بار زیر چشمت گل کاشتی. - طوری نی، من که عادت دارم به این مسخره‌بازیا. - باشه، برو دیگه. یه لبخندی زدم و رفتم توی حموم. آب یخ رو باز کردم و رفتم زیرش. روی بعضی از جاهای بدنم هنوز لکه‌ی خون رو می‌شد پیدا کرد. بدنم رو شستم و یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم و رفتم توی فکر. فکر اون دختره، هانیه. رفتار خیلی خاصی داشت. یه جورایی انگار دوست داشت که با من باشه. توی افکار خودم چرخ می‌زدم که یه دوست خیلی عزیز و بزرگواری اومد سراغم طبق معمول؛ جناب آقای وجدان. وجدان: سلام عرض کردم حاج علی‌جان. - می‌دونی این چند وقت که نبودی چه حالی می‌کردم؟ - بوگو به پیغمبر؟ - بابا به خدا، به کی قسم بخورم؟ من خو کاری نکردم که تو باز اومدی! - آره، راست می‌گی، بچه‌ی خوبی شدی. - نبودم یعنی؟ - چرا لعنتی، تو بودی... مرسی، اَه! - کارت رو بگو و زحمت رو کم کن، باید برم. - اومدم یه سری بزنم و بهت بگم رفتی سراغ دختره، من همش دیگه باهاتم... حالا انتخاب با توست؛ بُدرود! رسماً دیوونه شده‌بودم که با همچین فرد خیالی‌ای حرف می‌زدم. سرم رو شستم و از حموم اومدم بیرون. رفتم توی اتاق و یه نگاهی به ساعت انداختم. نزدیکای ظهر بود. یه دست لباس پوشیدم و رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
  6. *** «سوگند» درسا خیلی عصبی شد، نگاهی بهش انداخت و با خشمی که توی چشماش برق می‌زد از کافه زد بیرون. منم همراهش رفتم. راه می‌رفت اما انقدر سرعتش بالا بود که نمی‌تونستم بهش برسم. شروع کردم به دویدن که یهو صدای بوق ماشین و جیغ درسا پیچید توی گوشم. یه ماشین با سرعت تقریباً بالایی با درسا تصادف کرد. تموم قدرتم رو جمع کردم توی گلوم و داد زدم: - درسا! همه‌ی ماشین‌ها وایستاده بودن. از ترس نمی‌دونستم چکار باید بکنم. سرش شروع کرد به خون‌ریزی و همین باعث شد که افکارم به هم بریزه. دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. صدای آدم‌های دور و ورم داشت آزارم می‌داد. هرکسی یه چیزی می‌گفت. راننده که یه پیرمرد بود، اومد و با ترسی که توی صداش بود گفت: - خاا... خاانن... خانوم... حاا... حالش خوبه؟ اشکام کم‌کم داشت می‌اومد. درسا جلوم داشت خون‌ریزی می‌کرد و کنترلم رو از دست داده بودم. فقط یه نگاهی انداختم به صدایی که از پشتم می‌اومد: - لعنتی. سامیار بود که با مشتی که به راننده زد، اون رو پخش خیابونش کرد. اومد کنار من و با استرس گفت: - چرا کاری نمی‌کنی؟ چرا همین‌طوری وایستادی؟ گریه‌هام به هق‌هق تبدیل شده بود. صدام در نمی‌اومد. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با یه خانومی درسا رو بلند کردیم و سامیار هم ماشینش رو آورد نزدیک ما. درسا رو گذاشتیم توی ماشین و سامیار با نهایت سرعت حرکت کرد به سمت بیمارستان ***. خودمم حال خوبی نداشتم و دستم زیر سرِ درسا بود. خون، قسمتی از صورتش رو پُر کرده بود. سامیار هم بوق می‌زد و هر کسی هم که کنار نمی‌رفت، بلند سرش داد می‌زد. اونم مثل من خیلی آشفته شده بود. یه جورایی می‌شد عشق رو از توی نگاهش خوند. درسا بیهوش بود و این قضیه من رو بیشتر عذاب می‌داد. کمتر از ده دقیقه رسیدیم به بیمارستان. سامیار ماشین رو پارک کرد و رفت توی بیمارستان و با چند نفر و یه تخت اومد بیرون. درسا رو گذاشتن روی تخت و بردنش داخل. من و سامیار نشستیم روی صندلی‌ها و اونا درسا رو بردن داخل بخش اورژانس. چند نفر ریختن روی سرش و هر یکیشون یه کاری می‌کرد. داشتم از لای در داخل اورژانس رو نگاه می‌کردم که یه پرستاری اومد و گفت: - همراه تصادفی که آوردن کیه؟ - بفرما خانوم، من هستم. سامیار از روی زمین بلند شد و اومد با نگرانی پرسید: - خانوم، حالش خوبه؟ چیزی که نشده؟ پرستار: آروم باشید، چیز زیاد مهمی نیست. فقط اینکه باید سی‌تی‌اسکن بشه چون ممکنه ستون فقراتش و همین‌طور جمجمه‌ش آسیب دیده باشه. - الان ما باید چکار کنیم؟ - شما چه نسبتی باهاش دارید؟ - من دوستش هستم. یه اشاره به سامیار کرد و گفت: - و ایشون؟ خودش دراومد و گفت: - من رسوندمشون بیمارستان فقط. پرستار یه تعجب خاصی کرد و گفت: - خانوم، شما بیاید پذیرش و مشخصات بیمار رو بگید و یه تماسی هم بگیرید با خانوادش. - چشم. پرستار رفت و من یه نگاهی انداختم به سامیار و گفتم:
  7. بسم الله الرحمن الرحیم صدای خنده‌های دختر جنگل رو برداشته بود. پسر اعتراض کرد: - هیس، الان همه می‌فهمند اومدیم اینجا. اما دختر اهمیتی نداشت. اون با پسری که دوستش داشت به جنگل می‌اومد تا جایی خلوت برای محبت داشته باشند. پشت سر پسر راه افتاده بود. همکلاسی بودن. خوشتیپ و هیکلی ترین پسر دبیرستان بود. دختر با شیطنت گاهی آواز می خوند و گاهی سر به سر پسر می ذاشت اما پسر فقط استرس داشت که کسی نبینه شون. دختر پشت سر پسر رفت و برای سرگرم کردن خودش شروع کرد پا جای پای پسر گذاشتن. همینطور که قدم هاش رو توی رد پای پسر روی گل های جنگل می ذاشت یک چیز عجیب متوجه شد. اول احساس کرد بعد مطمئن شد. رد پاها هی بزرگ و بزرگ ‌تر میشدن. کم‌کم احساس کرد انگشت‌های پای پسر هم روی زمین ردش مونده. یکم تیزتر از انگشت پا بود. یکم هم عمیق‌تر. نفهمید چی شده! سرش رو بالا آورد. نه این یک خواب بود، یک خواب بود!
  8. پارت صد و هشتاد و سوم ملودی واقعا به بازیگر حرفه‌ایی بود، دقیقا عین قبل باهاش رفتار می‌کرد و رفت بغل مامان بزرگ نشست و مادربزرگ ازش پرسید: ـ دخترم اون چمدون چیه؟! ملودی گفت: ـ والا خاتون خانوم یکی از دوستای دانشگام، منو خونشون دعوت کرده، منم گفتم که با کوروش باهم یه دو روزی بریم اونجا تا حال و هوامون عوض بشه! مادربزرگ با شادی از جملاتی که توسط ملودی می‌شنید، نگاهی با ذوق به من کرد و گفت: ـ راست میگه کوروش؟! با لبخند مصنوعی سرم و تکون دادم که جفتمون و بغل کرد و گفت: ـ الهی شکر! باشه عزیزای دلم برید، کار خوبی می‌کنین اتفاقا...یکم روحیتون عوض میشه! بعد کمی مکث کرد و پرسید: ـ من این رفیقتو میشناسم ملودی؟! ملودی گفت: ـ نه ترم بالاییه منه و خوابگاهیه اینجا! مامان بزرگ خواست سوال بعدی و بپرسه که مامان از پله ها اومد پایین...مامان بزرگ رو به مامان گفت: ـ به به، دختر قشنگم! خیلی کم پیدایی این روزا...یکم بیا پیش من بشین باهم گپ بزنیم! مامان سینی چایی که تو دستش بود و برد سمت آشپزخونه و گفت: ـ ببخشید مامان، این روزا یکم سرم درد می‌کنه و باید استراحت کنم! مامان بزرگ گفت: ـ از بس که به اون رنگا و تابلوهای نقاشی نگاه می‌کنی چشمات خسته میشه! یکم استراحت کن دیگه دخترم...بعدشم خبر و شنیدی؟! به ما اشاره کرد و مامان هم مثل من با لبخند زورکی گفت: ـ آره، کوروش امروز بهم گفت! مامان بزرگ نفس راحتی کشید و گفت: ـ خوشحالم که بالاخره این بچها دارن راهشونو پیدا میکنن!
  9. ساندویچ شماره یازده🩸 چنگی به موهام زدم و اونها رو عقب روندم. الان اصلا زمان مناسبی برای این مکالمه نبود. - اتفاقی که برای بلادبورن افتاد، تقصیر تو نبود. من باید متوقفت می‌کردم، باید زودتر متوجهش می‌شدم. برای چند دقیقه هر دومون سکوت کردیم. نور خورشید نمی‌تونست از پرده‌های ضخیم عبور کنه، اما ردپای اون، به خوبی مشخص بود؛ چرا که حالا به خوبی می‌تونستم جعبه پیتزای نیمه‌خورده‌ای که تمام مدت روش پا گذاشته بودم رو ببینم! دماغم رو چین دادم و تشر زدم: - اینکه خونه تبدیل به سطل‌زباله شده، به حتم تقصیر توئه کلارا! نگاش کن، آخه کی لباس زیرشو از تلویزیون آویزون می‌کنه؟! با صدای جیغ مانندش گفت: - تو وسواس داری، مشکل من نیست. اگه خیلی ناراحتت می‌کنه، می‌تونی خودت تمیزش کنی. همون لحظه، صدای جاستین بیبر از اتاق‌خواب کلارا بلند شد که داشت با تموم وجودش فریاد می‌زد: - اگه دوست پسرت بودم، هرگز ولت نمی‌کردم. می‌تونم تو رو ببرم جاهایی که هرگز نرفتی... به طرفش برگشتم و با ناباوری گفتم: - این زنگ گوشیته؟! هر لحظه ممکن بود خودم رو از نزدیک‌ترین پنجره به پایین پرت کنم تا مجبور نباشم اون آهنگ خز رو تحمل کنم. کلارا برای جواب دادن به تلفنش از کنارم گذشت و زیر لب غر زد: - نه، تو خوبی که هیچ خواننده‌ای جز اِمینم گوش نمیدی. بلند گفتم: - کلارا، هی، می‌شنوم چی میگی! - ببخشید... اه، قطع شد. گوشی به دست، به اتاق‌نشیمن برگشت. بعد چند لحظه، سرش رو از روی گوشی بلند کرد و با ناباوری گفت: - نه، این امکان نداره! به ناخن‌هام نگاه کردم، نیاز به سوهان کشی داشتن. کلارا من رو کنار زد و دیوونه‌وار کوسن‌ها رو برداشت. - چه مرگته؟ جوابی نداد. کنترل تلویزیون رو از زیر جوراب‌هاش بیرون کشید و با دست‌های لرزون، تلویزیون رو روشن کرد و کانال رو عوض کرد. زیرنویس قرمز رنگ رو خوندم: "هویت قربانی در ساحل ویتبی تایید شد" به مجری خبری نگاه کردم که تاپ پلنگی به تن داشت و با هیجان توضیح می‌داد: - کارآگاه‌ها تأیید کردن که بقایای پیدا شده در ساحل، متعلق به مرد جوونیه که شب گذشته، ناپدید شده بود. تصویر تلویزیون عوض شد، اینجا رو می‌شناختم، ساحل ویتبی بود. دوربین روی گارد ساحلی زوم شد، داشتن کیسه‌ سیاهی رو جابه‌جا می‌کردن. کلارا روی کاناپه سقوط کرد و ناباور لب زد: - اون متیوعه!
  10. ساندویچ شماره ده🩸 آسمون شبیه یه هویج پلاسیده، نارنجی و رنگ‌پریده شده بود. پام رو روی پدال‌گاز گذاشتم و تا لحظه‌ای که به خونه کلارا برسم، لحظه‌ای متوقف نشدم. کوره‌ی داغ و نفرت‌انگیز خورشید داشت بالا می‌اومد و من نمی‌خواستم شاهد طلوعش باشم. مادر هیچ‌وقت اجازه نداد مستقیم به خورشید نگاه کنم، اون به بهای جونش از من و رازم مراقبت کرد. رنج روور سیاه‌رنگم رو مقابل ساختمون خونه‌ی کلارا پارک کردم و پیاده شدم. چراغ‌های خونه همگی خاموش بودن، آه خسته‌ای از بین لب‌هام خارج شد. بالا رفتن از دیوار کاری نبود که واقعا دلم می‌خواست اون ساعت از روز انجام بدم، اما چاره‌ای نداشتم. وقتی از پنجره‌ی نیمه‌باز وارد اتاق خواب کلارا شدم که جوراب‌شلواریم از چند جا سوراخ شده بود. لباس‌هام رو تکوندم و آروم غریدم: - لعنتی! به اتاق نشیمن رفتم، روی کاناپه نشستم و عروسک خرسی خنگی که روش بود رو پایین انداختم. سرم رو بین دست‌هام گرفتم و فکر کردم. یک ساعت بعد، صدای باز و بسته شدن در من رو از فکر بیرون آورد، کلارا برای دستشویی بیدار شده بود. صدای کشیده شدن سیفون و پشت بندش، خمیازه بلندش رو شنیدم. به جای اینکه به تخت برگرده، داشت به طرف آشپزخونه می‌اومد. - یا مسیح! صورتم رو از جیغ بلندش جمع کردم. سرم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم، چشم‌های سیاهش اندازه جگر مرغ شده بود. - نمی‌خواستم بیدارت کنم. - می‌تونستی در بزنی! شونه‌ای بالا انداختم. کلارا خودش رو کش و قوس داد و بعد، پاهای برهنه‌ش رو روی زمین کشید تا کنار من بشینه. لباس‌خواب ساتن صورتی‌رنگش، از روی شونه‌ش لیز خورده بود و تتوی کرم‌ابریشم روی بازوش رو به نمایش می‌ذاشت. - چی شد؟ صداش هنوز دورگه و خواب‌آلود بود. - سه روز وقت داریم همه چیزو درست کنیم. کلارا بازوی من رو گرفت تا بهش نگاه کنم. - عقلتو از دست دادی؟ این غیرممکنه! - همینطوره. کلارا انگشت اشاره‌اش رو زیر چشمش کشید، هیچ‌وقت یاد نگرفت آرایشش رو قبل از خواب پاک کنه. - نقشه چیه؟ به گوشیم که روی میز جلو بود اشاره کردم: - نیک و وکیل رستوران دارن درباره بازرس تحقیق می‌کنن. اون مادر به خطا! می‌دونم چه بلایی سرش بیارم. کلارا روی کاناپه پهن شد، درست شبیه کتلت‌های خوشمزه ویلیام که به کف تابه می‌چسبیدن. به سقف زل زد و آروم گفت: - تقصیر منه. ابروهای باریکم رو درهم گره زدم. - مهم نیست، من اینجام که درستش کنیم. انگار صدام رو نمی‌شنید و توی افکارش غرق بود، دوباره گفت: - نباید از قانون سرپیچی می‌کردم، فکر کردم می‌تونم مخفی نگهش‌دارم.
  11. نور و جریان‌ها در فضای پیچیدند. نیمهجان‌ها با دقت حرکت می‌کردند، هر کدام از آن‌ها می‌کردند مسیر خود را با جریان تازه هماهنگ می‌کردند. برخی قدم‌های محتاط برداشتند، برخی دیگر با شجاعت جلو رفتند، اما همه می‌دانستند که هر حرکت کوچکی، تأثیری بر بزرگ روی جهان دارد. یکی از نیمه‌جان‌ها که دختری با لباس خاکستری و چشمانی روشن، نزدیک ایلاریس آمد: - خب… حالا دقیقاً باید چه کار کنیم؟ ایلاریس نگاهی به شاخه‌های درخت نقره‌ای انداخت که در آسمان ثابت و زنده ایستاده بود. ـ هرکسی باید محل پیدا کند که جریان او را هدایت کند، گفت. مراقب اطرافتان باشید، اما نترسید. پسر جوانی پرسید: ـ و اگر مسیر را اشتباه برویم؟ پاندورا دستش را به آرامی بالا برد و شاخه های نورانی را نشان داد. - جریان خودش تصحیح می‌کند، اما باید هماهنگ حرکت کنید. هر تکانه‌ای اشتباه، اثرش را دارد، اما این پایان نیست، ادامه دادن مهم است. ایلاریس به نیمه‌جان‌ها نگاه کرد و با لحنی مصمم گفت: - هیچ کس تنها نیست. هر تصمیم شما، خودش را دارد، اما ما کنار همیم. هر کس مسئول خودش است. باد آرام گرفت و نغمه‌ها به شکل واضح‌تر شنیده شدند. هر گوشه از زمین و آسمان با حرکت نیمه جان‌ها واکنش نشان می‌داد. جریان‌ها در میان شاخه‌های درختان نقره‌ای و زمین در همیختند و مسیرهایی تازه خلق کردند. دختر گفت: - این… خیلی عظیم است. نمی‌دانم می‌توانم از پسش برآیم. ایلاریس سرش را خم کرد و با آرامش پاسخ داد: ـ هیچ کس نمی‌تواند همه چیز را کنترل کند. مهم این است که حرکت کنید و هماهنگ باشید. همین کافی است. پاندورا به آرامی لبخند زد: - و فراموش نکنید، نیرویی که اکنون در جریان است، هم فرصت است و هم چالش. تصمیم بگیرید، نه اینکه فرار کنید. نیمه جان‌ها یکی از مسیرهای خود را پیدا کردند و با حرکتشان، نورهایی کوچک در دلشان روشن شد. هر نور، بخشی از جریان تازه را نشان می‌داد و همه کم‌کم به هماهنگی رسیدند. ایلاریس به پاندورا نگاه کرد و گفت: - این مسیر است، اما همین مشکلی آن را واقعی و زنده می‌کند. پاندورا سرش را تکان داد: ـ بله. هر حرکت، هر تصمیم، بخشی از شکل‌دهی دوباره جهان است. و شما همگی بخشی از این شکل دهی هستید. باد تازه‌های وزید و شاخه‌های درخت نقره‌ای تکان خوردند، اما این بار نه وحشی، بلکه با حرکت نیمه‌جان‌ها هماهنگ است. جریان‌ها آرام اما در حال حاضر در فضا هستند و هر قدم، جهانی تازه را می‌ساختند. ایلاریس نفسی کشید و گفت: - پس برویم. هر لحظه مهم است و هیچ چیز غیرقابل تغییر نیست. هر تصمیم شما، بخشی از مسیر تازه است. نیمه جان‌ها سر تکان کردند و آماده حرکت شدند. نورها و سایه‌ها درهم آمیختند و جهان، این بار زنده، واقعی و در حال شکل‌گیری دوباره، مسیر خودش را پیش گرفت.
  12. (سوم شخص) نور آبی‌خاکستری در فضا پخش شد و همه چیز را روشن و در عین حال مبهم کرد. نیمه‌جان‌ها به سمت ایلاریس و پاندورا نگاه کردند، ترسی در چشمانشان بود، اما در همان لحظه، نیروی تازه‌ای حس کردند؛ نیرویی که از ترکیب نور و تاریکی، امید و خطر زاده شده بود. پاندورا گام برداشت و به آرامی دستش را دراز کرد. ـ جهان آماده است، گفت، و همه چیز از این لحظه تغییر خواهد کرد. ایلاریس به او نگاه کرد و سرش را تکان داد: ـ می‌دانم. هر چیزی که بیرون بیاید، باید با ما هماهنگ شود. صدای جعبه بلند شد؛ نه مثل چیزی که شکستنی باشد، بلکه شبیه قلبی که تازه به حرکت افتاده است. درونش نوری می‌درخشید و سایه‌ها را با خود می‌کشید. یکی یکی، بلاها، امیدها و خاطرات آزاد شدند. صدایی از درد و فریاد، صدایی از عشق و خنده، صدایی از جنگ و آرامش، همگی همزمان در فضا پیچیدند. نیمه‌جان‌ها عقب رفتند، اما ایستادند. آن‌ها فهمیدند که این نیرو دیگر نه تهدید، نه آرامش، بلکه یک مسیر تازه برای جهان است. برخی شروع به حرکت کردند، نور کوچک و قابل رؤیت در دلشان روشن شد. هر حرکتشان به نوعی هماهنگی با جریان تازه‌ی جهان تبدیل شد. درخت نقره‌ای در آسمان تکان خورد و شکوفه‌هایش بار دیگر نور گرفتند، اما این بار نورشان خاموش و روشن نمی‌شد، بلکه ثابت و زنده بود. هر شاخه، هر برگ، هر شکوفه، حامل بخشی از جریان تازه بود. ایلاریس قدم برداشت و در میان نیروهای آزاد شده حرکت کرد. هر قدمش جهان را تکان می‌داد، اما نه به شکل تخریبی، بلکه به شکل هدایت جریان‌ها. پاندورا کنارش آمد، و هر دویشان حرکت کردند، گویی با هم جهانی تازه می‌ساختند. صدای نیمه‌جان‌ها ترکیبی از حیرت و هماهنگی بود. ـ ما باید چه کار کنیم؟ یکی پرسید. ایلاریس سرش را به سمتشان چرخاند: ـ حرکت کنید. اجازه دهید جریان‌ها شما را هدایت کنند. ترس‌هایتان را در آغوش بگیرید و از آن‌ها استفاده کنید، نه اینکه فرار کنید. باد دوباره وزید و صداهای جعبه را با خود برد. هر گوشه از زمین و آسمان به نغمه‌ها پاسخ داد. ایلاریس حس کرد که دیگر تنها نیست. نه فقط پاندورا، بلکه نیمه‌جان‌ها، جریان‌ها، حتی زمین و آسمان، همگی بخشی از همان مسیر تازه‌اند. پاندورا با نگاهی که نه تهدید، بلکه هماهنگی داشت، گفت: ـ این مسیر، آزمایشی است. همه چیز با انتخاب‌ها و تصمیم‌های شما شکل می‌گیرد. هر لحظه می‌تواند پایان یا آغاز باشد. ایلاریس سرش را بالا گرفت و گفت: ـ پس شروع کنیم. بگذارید جهان خود را بازسازی کند، و ما هم بخشی از آن باشیم. نور و سایه‌ها در هم پیچیدند، جریان‌ها از زمین به هوا رفتند و از هوا به دل زمین برگشتند. هر حرکت کوچک در این جریان، تأثیری بزرگ داشت. نیمه‌جان‌ها حرکت کردند، جریان‌ها را دنبال کردند، و هر قدم، همگی را به سمت آینده‌ای که هنوز نامش معلوم نبود، پیش برد. و اینگونه، جهان دوباره جان گرفت، نه آرام، نه کامل، بلکه زنده و آماده‌ی شکل‌گیری دوباره.
  13. پارت هفدهم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود، رزا احساس می‌کرد این قسمت از جنگل با باقی قسمت‌ها فرق دارد و باید با هم سری به آن بزنند. قصدشان کمی گردش در آنجا بود، همانطور که فکر می‌کرد آنجا همه چیز حس و حال دیگری داشت. داشت میان درختان می‌گشت که صدای دوروتی را شنید. او میان درختان ایستاده بود و رزا را صدا می‌کرد. رزا هم برایش دست تکان می‌داد و صدایش می‌کرد اما دوروتی فقط صدایش را می‌شنید! حتی به سمت او نگاه می‌کرد ولی او را نمی‌دید! هیچ نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده است! در این میان به ناگاه جلوی چشمانش سیاه شد و دیگر هیچ نفهمید. وقتی چشم باز کرد خود را در یک قفس چوبی بزرگ یافت. دور و اطرافشان را مردانی شنل پوش گرفته بودند، بعضی از آنها شمشیر و بعضی دیگر نیزه همراه خود داشتند. کمی عجیب به نظر می‌رسیدند، قدشان بلندتر بود و صورتی رنگ پریده داشتند، بعضی از آنها چشمانی قرمز داشتند! هر چه از آنها سوال می‌کرد برای چه آنها را گرفته اند، پاسخی دریافت نمی‌کرد. وقتی به دهکده‌ی آنها رسیدند مردم دورشان جمع شدند، نگاه هایشان ترسناک بود. در کاخ تماما سکوت بود، تنها یک جمله شنیده بود: - ابتدا باید صحت این مسئله آزمایش بشه تا نشه مثل دفعه‌ی قبل که انرژی یاقوت کافی نبود و سنگ مقبره‌ی خوناشام بزرگ ترک برداشت! مرد جوانی که بر تختی سنگی تکیه زده بود و شنلی مشکی رنگ بر شانه‌هایش بود این را گفته بود. تا آن لحظه گمان می‌گرد شاید گرفتار گروه‌های ساکن جنگل و دور از تمدن افتاده باشند. باورش نمی‌شود گوش‌هایش چه شنیده‌اند. خون‌آشام‌ها را می‌شناخت. مادرش قصه‌های زیادی از آنان برایش تعریف کرده بود. کتاب‌های زیادی هم در کتابخانه‌ی مادرش یافته بود که در مورد خوناشام‌ها بود اما آنها را چیزی جز افسانه نمی‌دید.
  14. (اولشخص) نور دور و برم پیچیده است. هر نفس من با صدای جهان هم‌صداست. باد می‌وزد و صدایش درون من می‌پیچد. هر لرزش خاک، هر حرکت شاخه‌های نقره‌ای، مرا یاد چیزی می‌اندازد که نمی‌توانم فراموش کنم. این لحظه… این سکوت… سنگین‌تر از هر ترسی است که تا به حال حس کرده‌ام. و من اینجا ایستاده‌ام، با دانستن اینکه هر قدم می‌تواند پایان باشد. با دانستن اینکه هر نفس، سهمی از سرنوشت من است. اما هنوز ایستاده‌ام. چرا؟ چون می‌دانم چیزی فراتر از ترس وجود دارد. چیزی که ارزش قربانی شدن را دارد. این نور… این صدا… این جریان نغمه‌ها… همه چیز درون من پاسخ می‌دهند، و من نمی‌توانم پشت کنم. هر تاریکی که از جعبه بیرون آمد، به من می‌گوید: تو آماده‌ای. هر امیدی که از درونش روشن می‌شود، به من یادآوری می‌کند: تو انتخاب کردی. و من… انتخاب کردم. آگاهانه. با دانستن بهایش. و این بهای سنگین است، بهای سرنوشت پاندورا، بهای نغمه‌های جهان. اما اگر من نباشم… اگر من عقب بکشم… چه کسی خواهد ایستاد؟ چه کسی خواهد خواند؟ چه کسی خواهد بیدار کرد؟ هر صدایی که آزاد شده است، مرا فرا می‌خواند. هر لرزشی که زمین می‌دهد، قلب من را لمس می‌کند. این پیوند… این جریان… من و پاندورا، اکنون یکی شده‌ایم، یا در همان مسیر خواهیم بود. و این وحدت… این هم‌آغوشی… سنگین است، پر از تهدید و در عین حال… پر از معنا. من می‌توانستم فرار کنم. می‌توانستم چشم‌هایم را ببندم و جعبه را رها کنم. اما نمی‌توانستم. چون چیزی بزرگ‌تر از من انتظار می‌کشید. چیزی که از دل تاریکی و نور زاده شده است. چیزی که نغمه‌ها را می‌شنود و پاسخ می‌دهد. و من بخشی از آن پاسخ هستم. هر ترسی که حس می‌کنم، بخشی از حقیقت است. هر امیدی که می‌بینم، بخشی از بهای من است. و من می‌پذیرم. چرا که ایستادن و انتخاب نکردن، همانند مرگ است. و من نمی‌خواهم بگذارم مرگ قبل از زمانش جریان پیدا کند. اگر قرار است بهایش را بدهم، با آگاهی می‌دهم. اگر قرار است بخشی از سرنوشت پاندورا شوم، با تمام وجودم می‌پذیرم. باد می‌پیچد و صداهای آزاد شده را با خود می‌برد. اما من می‌ایستم. چشم‌هایم را می‌بندم و نفس می‌کشم. صدای نغمه‌ها با تپش قلبم هماهنگ می‌شود. هر لرزش زمین، هر شکوفه‌ی درخت نقره‌ای، مرا یاد می‌آورد که من بخشی از این جهانم. و این پیوند… این مسئولیت… سنگین‌تر از هر چیزی است که پیش از این حس کرده‌ام. اما با سنگینی‌اش، معنا نیز می‌آورد. معنایی که نمی‌توان در واژه‌ها گنجاند. هر قدمی که برداشتم، مرا به این لحظه رسانده است. هر ترس، هر امید، هر خاطره، هر درد، همه با من است. و من… آماده‌ام. آماده‌ام تا نغمه‌ها را ادامه دهم. آماده‌ام تا جریان را حفظ کنم. آماده‌ام تا سرنوشت خودم را با سرنوشت پاندورا پیوند دهم. هیچ راه بازگشتی وجود ندارد. و من این را می‌دانم. اما نمی‌ترسم. چون می‌دانم هر قدمی که بردارم، جهانی زنده می‌ماند. و این… ارزشش را دارد. نغمه‌ها مرا می‌خوانند. باد مرا لمس می‌کند. نور مرا در آغوش می‌گیرد. و من… می‌پذیرم. هر بلا، هر امید، هر عشق، هر نفرت… همه با من هم‌آغوش هستند. و من با همه‌ی وجودم پاسخ می‌دهم. هر نفس، هر لرزش، هر لحظه، بخشی از من است. و من دیگر تنها نیستم. پاندورا حضور دارد، و من سهم خود را ادا می‌کنم. هیچ بازگشتی وجود ندارد. اما این بازگشت نیست که ارزش دارد. این حرکت است، این جریان است، این پاسخ دادن است. و من با تمام وجود، پاسخ می‌دهم. نغمه‌ها جاری می‌شوند. باد می‌پیچد، زمین لرزید و درخت نقره‌ای شکوفه داد. و من، ایلاریس، بخشی از این جریانم. همراه با پاندورا، همراه با جهان. و هیچ ترس، هیچ امید، هیچ خاطره‌ای نمی‌تواند مرا از مسیرم بازدارد. چون من می‌دانم، با هر قدم، با هر نفس، من در قلب این جریان هستم. و تا زمانی که نغمه‌ها جاری‌اند، وجود من نیز جاری است. تمام سرنوشت‌ها، تمام صداها، تمام جریان‌ها با من‌اند. و من ایستاده‌ام، با آگاهی، با پذیرش، با فداکاری و جهان، اکنون، به من گوش می‌دهد.
  15. پارت شانزدهم آرچر به دنبالش می‌دود و فریاد می‌زند: - وایسا آبراهوس، پس رزا چی؟ - فراموشش کن. آبراهوس به سرعت از خانه خارج می‌شود، آرچر وار رفته روی پله‌ها می‌ماند. نیمه‌های شب کسی درب خانه‌ی آبراهوس را می‌کوبد. درب را که باز می‌کند با چهره‌ی جدی و مسمم آرچر مواجه می‌شود: - کمکم کن. آبراهوس بی‌درنگ در را به هم می‌کوبد، آرچر محکم تر از قبل در می‌زند. آبراهوس در را باز می‌کند و با خشم می‌گوید: - من خودم رو با امپراطوری خون‌آشام‌ها در نمیندازم. آرچر از پله ی ورودی خانه بالا می‌رود و مقابل آبراهوس می‌ایستد: - فقط بهم بگو چجوری پیداش کنم. در آن سوی دروازه‌ها ، در اتاقی انتهای دژ فرماندهی کاخ، گونتر به دنبال نشان شجاعت و دلاوری‌اش می‌گشت. لباس‌ها و وسایلش را زیر و رو می‌کرد، در آخر دست به کمر وسط اتاق می‌ایستد. صدایی در ذهنش می‌گفت نشان را جایی در دنیای آدمیزادها گم کرده اما قلبا نمی‌خواست باور کند. آن نشان را مارکوس به او اهدا کرده بود. آن نشان باستانی جزء میراث باسیلیوس بود. آن را از خون گرگینه‌ی سفیدی که با دستان خود کشته بود، ساخته بود. مارکوس به پاس پس گرفتن بخش جنوبی قلمرو‌اش از گرگینه‌ها آن را به او داده بود. نباید همچین اتفاقی بیوفتد، نباید... در اتاق انتهای راهروی کاخ، جایی پنهان از دید عموم، رزا و دوستش هر کدام گوشه‌ای نشسته و زانو در بغل گرفته‌اند. تمام اتاق را به امید راه نجاتی گشته بودند اما هیچ راهی نیافته بودند.
  16. - چرخه تازه آغاز شده… و ما با آن یکی شده‌ایم. نورهای آبی‌خاکستری در فضا پیچیدند و سایه‌ها را در هم تنیدند. پاندورا گام برداشت، و هر قدمش زمین را لرزاند، گویی جهان هنوز به حضور او نیاز داشت تا خودش را بازسازَد. صدای نغمه‌ها بیشتر شد، هر نغمه حامل یک خاطره، یک درد، یک امید و یک تهدید بود. ایلاریس نفسش را آرام گرفت و به نیمه‌جان‌ها نگاه کرد. ـ این‌ها… همه‌اش از ما تغذیه می‌کنه، گفت، ولی نه برای نابودی، برای بیداری. پاندورا چشمانش را تنگ کرد و لبخند زد: ـ تو برای بیداری آماده‌ای، ولی باید بفهمی که هر بیداری، بهای خودش را دارد. در همان لحظه، نورها دور ایلاریس جمع شدند و او احساس کرد که جسم و روحش با جریان نغمه‌ها یکی می‌شوند. یک تصویر در ذهنش شکل گرفت: خودش و پاندورا، هر دو درون یک حلقه از نور و تاریکی، جدا نشدنی، و همزمان سرنوشت‌ساز. باد تند شد، و نیمه‌جان‌ها حس کردند که جهان تغییر می‌کند. آن‌ها دیگر تنها ناظر نبودند؛ بلکه بخشی از جریان نوین حیات شدند. پاندورا دستش را به سوی ایلاریس دراز کرد. ـ بیا، وقتش رسیده که هم مسیر شویم، یا هر دو را زمان خواهد بلعید. ایلاریس سرش را خم کرد و با صدایی آرام ولی محکم پاسخ داد: ـ پس با هم جلو می‌رویم… حتی اگر هر دو گرفتار سرنوشت شویم. نور و سایه دوباره با هم پیچیدند، و جهان، این بار، آماده‌ی آزمون بزرگ خود شد — جایی که امید و بلا، عشق و ترس، با هم هم‌راه خواهند شد، و ایلاریس و پاندورا، مهره‌های آگاه و فداکار این بازی، مسیر آینده را خواهند ساخت. باد آهسته گرفت و نغمه‌ها آرام شدند، اما هر گوشه از جهان هنوز در لرزشی خفیف، نشانه‌ی حضورشان را نگه داشت.
  17. پارت صد و هشتاد و دوم با خوشحالی گفتم: ـ عالی میشه مامان! فقط مراقب باش که مامان بزرگ چیزی نفهمه! بعد از اینکه مشخص شد قراره هممون چیکار کنیم، اونجا برای خودمون ناهار سفارش دادیم و قبل از اینکه مادربزرگ از شرکت بیاد و به چیزی شک کنه، از مامان اینا خواستم برگردن خونه! منم ملودی رو بردم خونشون تا به چمدون ظاهری درست کنه برای مسافرتی که قرار بود بریم که همه چیز در نظر مادربزرگ عادی باشه.... ساعت نه شب بود که منو ملودی رسیدیم خونه و مادربزرگ جلوی تلویزیون نشسته بود و طبق معمول مشغول تماشای فاکتورها بود...وقتی به قیافش نگاه می‌کردم، واقعا باورم نمی‌شد اون همه بدی و ظلم این آدم در حق مادرم کرده و حتی پسر خودش کرده باشه و بعد از مرگ پسرش بدون هیچ عذاب وجدانی خیلی عادی به زندگی خودش ادامه داده...با دیدن من از پشت عینک لبخندی زد و گفت: ـ خوش اومدی پسرم، چرا دم در خشکت زده؟! بعد من ملودی اومد داخل و دستم و نیشگون گرفتن و زیرلب گفت: ـ کوروش لطفاً عادی رفتار کن! اما حق با مامان بود، واقعا نمی‌شد در مقابل این همه چیزایی که فهمیدیم یجوری رفتار کنیم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده اما برای اینکه دستشو رو کنم، مجبور بودم...بنابراین لبخند زورکی زدم و رفتم سمتش...ورقه های توی دستش و گذاشت کنار و گفت: ـ به شرکت سر نمی‌زنی کوروش جان! بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم: ـ این روزا تو آکادمی یکم سرم شلوغه مامان بزرگ. ملودی با شادی اومد داخل و گفت: ـ من اومدم! مادربزرگ با خنده رو بهش گفت: ـ خوش اومدی دختر پر انرژی من!
  18. نور و سکوت باهم آمیختند. اما جعبه‌ی پاندورا هنوز بسته نبود. درونش، چیزی حرکت می‌کرد — نه بلایی آشکار، نه امیدی خاموش؛ بلکه خود پاندورا بود، بیدار، اما این بار با هویتی که بیشتر به اسطوره‌ی یونانی وفادار بود: زیبا، قدرتمند، و خطرناک. او از میان نور بیرون آمد، گام‌هایش آرام اما سنگین بودند. چشمانش، همچون آینه‌ای از زمان، همه‌ی گذشته‌ها و آینده‌ها را منعکس می‌کردند. ایلاریس به او نگاه کرد و در دل می‌دانست که این لحظه می‌تواند پایانش باشد. اما قلبش لرزید — نه از ترس، بلکه از آگاهی و پذیرش سرنوشت: ـ می‌دانم، پاندورا… این بار هر چه پیش آید، من هم بخشی از سرنوشت تو خواهم شد. پاندورا لبخند زد، نگاهی آمیخته از فهم و تهدید: ـ تو انتخاب کردی، ایلاریس. حالا هر نغمه‌ای که آزاد شود، سهم تو هم هست. باد تازه‌ای برخاست و نغمه‌های درون جعبه با هم هم‌آوا شدند، صدایی پیچید که هم اندوهناک بود، هم مقدس. نیمه‌جان‌ها به عقب کشیده شدند، اما نگاهشان ثابت بود، چشمانشان پر از نور شد. آن‌ها فهمیدند که جهان نه تنها بیدار شده، بلکه اکنون در معرض آزمونی تازه است. ایلاریس دستش را روی جعبه گذاشت و زمزمه کرد: ـ پس بیایید ببینیم این‌بار چه چیزی از درونش بیرون می‌آید. در همان لحظه، نور آبی‌خاکستری فوران کرد. پاندورا، در میان نور، به شکل کامل اسطوره‌ای خود درآمد: لباسی از طلا و نقره، موهایی که همچون شب روشن می‌درخشیدند، و قدرتی که حتی نور و تاریکی را در هم می‌تنید. جعبه‌ی پاندورا باز شد و صداهای آزاد شده همچون جریان‌های جداگانه‌ی آب در جهان پیچیدند: دعا، ترس، امید، خشم، عشق و نفرت — همه در هم آمیخته، و نورها و سایه‌ها را با خود می‌بردند. ایلاریس نفس عمیقی کشید. هر تپش قلبش با جریان نغمه‌ها هماهنگ شد. او می‌دانست که دیگر بازگشتی وجود ندارد: سرنوشتش به سرنوشت پاندورا پیوند خورده بود. و در آن لحظه، جهان دوباره نفس کشید. نیمه‌جان‌ها سرهایشان را بالا گرفتند و هر کدام نور کوچکی در درون خود دیدند — بازتابی از فداکاری ایلاریس و قدرت بیدار شده‌ی پاندورا. باد تازه‌ای وزید و درخت نقره‌ای در آسمان شکوفه داد. اما این بار شکوفه‌ها نه آرام و نورانی، بلکه پر از نیروی خالص و غیرقابل پیش‌بینی بودند. پیانو آخرین نت را نواخت، و سکوتی زنده، پر از انتظار و تهدید، جهان را در بر گرفت. ایلاریس لبخند زد و زمزمه کرد:
  19. زمین از درون خود شکاف برداشت. ترک‌ها چون رگ‌هایی از نور، بر پوست خاک دویدند و تا افق کشیده شدند. از میان آن خطوط، صداهایی برخاستند — نغمه‌هایی ناتمام، صداهایی که انسانی بودند و حالا فقط پژواک. ایلاریس گام برداشت، بی‌آنکه بترسد. در میان شکاف، چیزی می‌درخشید؛ جعبه‌های کوچک از شیشه‌های سیاه، با نقوشی نقره‌ای که در تاریکی می‌تپیدند. همان جعبه‌ای که پاندورا، پیش از خاموشی، در اعماق جهان پنهان کرده بود. دستش را نزدیک برد. سطح سرد جعبه لرزید، گویی نفس می‌کشید. از درونش نوری آبی‌خاکستری بیرون زد، نه پرشکوه، بلکه آرام، شبیه نوری است که از خواب برمی‌خیزد. لالایی در فضای پیچید، این بار نه از لب ایلاریس، بلکه از درون جعبه. زنی از نیم‌نور پدیدار شد. سرش چون غبار کهکشانی در باد شناور بود و چشمانش، بی‌زمان. لب‌هایش تکان خوردند: ـ دیر اومدی، ایلاریس. جعبه همیشه منتظره، ولی هر بار کسی که بازش می‌کنه، باید چیزی رو جا بذاره. ایلاریس لبخند زد. - هر بار چیزی از من کم شده، ولی اینبار… خودم رو جا می‌ذارم. پاندورا نزدیک آمد. دست بر سینه ایلاریس گذاشت، جایی که نور و تاریکی در هم پیچیده بودند. از میان پوست، توده‌ای از نور جدا شد — ضرباندار، مثل قلب تازه ساخته شده است. پاندورا گفت: - پس جهان دوباره تپید خواهد کرد. اما بدون قلبِ خودش. بدون تو. زمینید لرزید. درخت نقره‌ای در آسمان فروزان‌تر شد، شاخه‌هایش از میان ابرها گذشتند و به ستارگان گره خوردند. جعبه پاندورا را باز کرد. از درونش نسیمی برخاست، حامل صداهایی که از مرز زمان گذشته بودند. دعا، ناله، عشق، فریاد. همه در هم آمیختند، و نور، از مرزِ جهان گذشت. ایلاریس چشمانش را بست. تنش آرام در هوای فرو رفت، همان طور که ریشه‌ها در نور فرو رفتند. از او چیزی باقی نمی ماند جز صدایی خفیف که در باد میچرخید: تا زمانی که لالایی در جهان جاریه، من هنوز اینجام. درخت نقره‌ای در آسمان شکوفه داد. برفِ روشن از شاخه‌هایش بارید، و نیمه‌جان‌ها سرهایشان را بالا بردند. در هر چشمی، بازتاب آن درخت می‌درخشید — یاد ایلاریس، و جهانی که از خاکسترش زاده شد. سپس، پیانو آخرین نت را نواخت. سکوتی کامل، اما زنده، در جهان پیچید. و لالایی، دیگر نه برای خواب، که برای شروع بود.
  20. باد هنوز می‌وزید، اما این‌بار بوی خاک خیس و آهن داشت. آسمان فروکش کرده بود، و در میان مه، خطی از نور روی زمین افتاده بود. نوری که دیگر طلایی نبود، اما سرد و سفید، مثل نفسِ خورشید. ایلاریس هنوز ایستاده بود. ریشه‌ش در باد می‌رقصیدند، و ریشه‌های مرده زیر پایش می‌لرزیدند، گویی هنوز نمی‌خواستند رهایش کنند. از دور، صدای آمد. قدم‌هایی آرام… ولی سنگین. هر گام، پژواک لالایی را تکرار می‌کرد. از مه بیرون آمد — زنی با چشمانِ آینه‌ای و لباسی از غبار. هر حرکتش مثل انعکاس بود، انگار از جنس زمان باشد نه گوشت. - تو هنوز هم میخونی؟ صدا آرام بود، اما مثل تیغی در سکوت برید. ایلاریس نگاهش کرد. - باید بخونم. چون تا نغمه‌ای آخر تموم نشه، این جهان بیدار نمی‌شه. زن نزدیک تر شد. در هر قدمش، خاک به نقره می‌شد، اما همان لحظه دوباره فرو می‌پوسید. - تو هنوز نفهمیدی… هر بیداری، آغازِ مرگِ تازه‌ست. باد قطع شد. زمان، برای لحظه‌ای ایستاد. ایلاریس نفس کشید، عمیق، و زمزمه کرد: - پس بگذار این‌بار، مرگ از ما بترسه. در همان لحظه، صدایی از زیر خاک برخاست؛ نه زمزمه، نه ناله، بلکه ضرب‌آهنگ قلبی عظیم است . زمین شروع به تپیدن کرد. گل‌های سیاه در هوای چرخیدن و در نور فرو رفتند. از درون آن‌ها، پیکرهایی بیرون آمدند - نیمه‌جان‌ها، اما این‌بار با نوری درون سینه‌شان. آن‌ها به ایلاریس نگاه کردند. چشمانی که نه از تاریکی می‌ترسیدند، نه از نور. یکی از آن‌ها لب باز کرد: - تو ما رو بیدار کردی… ولی بگو، به کجا باید بریم؟ ایلاریس دستش را بالا آورد. نور میان انگشتانش لرزیدید، و در آسمان، طرحی از درخت نقره‌ای شکل گرفت. - به جایی که لالایی تموم می‌شه… اونجا که هنوز اسمش نیست. درخت شکلی واقعی به خود گرفت و ریشه‌هایش شروع به رشد کردند، ولی نه در زمین، بلکه در هوا. شاخه‌های درخت در آسمان فرو رفتند و میان ابرها ناپدید شدند. صدای پیانو هنوز می‌نواخت — نغمه‌ای که این‌بار نه از اندوه، که از وعده‌های نو بود. و در دل آن صدا، زمزمه‌ای دور آمد: - پاندورا هنوز بیدار نشده… ولی کلید در، توی دستان توئه، ایلاریس. ایلاریس سرش را بلند کرد. در چشمانش بازتاب شعله‌ای دید — نه از نور، نه از تاریکی، بلکه چیزی میانشان. لبخند زد و گفت: - پس وقتشه جعبه رو دوباره باز کنیم. زمین ترک خورد. نور و سایه در هم پیچیدند. و جهان، نفس تازه‌ای کشید.
  21. پارت پانزدهم آبراهوس دور خود می‌چرخد و تمام اتاق را از نظر می‌گذراند. کنار آرچر چوبش را به زمین می‌اندازد و زانو می‌زند. دستانش را بر زمین می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد. آرچر منتظر به او نگاه می‌کند، سر از کارهایش در نمی‌آورد. پس از مدتی چشمانش را باز می‌کند و همانطور که نگاهش به کف چوبی اتاق است می‌گوید: - نباید بهش دست می‌زدی! - چی؟ - نباید بهش دست می‌زدی. آبراهوس با عجله از جا برمی‌خیزد، دوباره نگاهش را دور اتاق می‌چرخاند. به سمت میز چوبی کنار تخت تک نفره وسط اتاق می‌رود. گردنبند لاکت روی میز را برمی‌دارد و در مشت می‌گیرد و چشمانش را می‌بندد. آرچر هم کنارش می‌ایستد و به کارهای او نگاه می‌کند، آبراهوس چشم باز می‌کند، گردنبند در دستش را جلوی صورت آرچر می‌گیرد و می‌گوید: - صاحب این گردنبند یه روح پاکه! - چی؟ - اون یه روح پاکه، دنبال اون اومدن؛ دنبال اون سنگ نشان هم میان. آرچر نزدیکتر می‌شود و نگران می‌پرسد: - کی‌ها؟ آبراهوس به چشمانش زل می‌زند: - سربازهای باسیلیوس هلیوس! می‌چرخد و عصا زنان به سمت درب اتاق می‌رود و می‌گوید: - روح پاک رو برای قربانی می‌برن، اون سنگ رو همینجا بذار و برو یه جای دور که پیدات نکنن، هیچ وقت هم نذار کسی دست‌هات رو ببینه‌.
  22. پارت چهاردهم آبراهوس گربه را زمین می‌گذارد و از جا بلند می‌شود. چوب بلندی را از گوشه دیوار برمی‌دارد و عصا زنان به سمت کتابخانه‌ای خاکی می‌رود. آرچر آن چوب را می‌شناخت، در عکس‌های جادوگران دیده بود. دنبالش می‌رود، پشت سرش می‌ایستد و می‌گوید: - این سنگ چیه؟ آبراهوس همانطور که به دنبال چیزی می‌گردد می‌گوید: - اون یه سنگ باستانیه، یه نشان سلطنتی! کتابی را بیرون می‌کشد، خاک رویش را فوت می‌کند، هردو به سرفه می‌افتند. کتاب را باز می‌کند و به دنبال صفحه‌ای می‌گردد و می‌گوید: - همچین نشانی باید مال یه فرمانده‌ی بزرگ باشه. صفحه‌ای را می‌خواند، به آرچر نگاه می‌کند: - گفتی از کجا پیداش کردی؟ با هم به سمت خانه‌ی رزا می‌روند، آرچر جلوتر وارد خانه می‌شود اما آبراهوس جلوی درب خانه می‌ماند. آرچر در چهارچوب درب قرار می‌گیرد: - پس چرا نمیاید داخل؟ آبراهوس نگاه دیگری به خانه می‌اندازد و عصا زنان وارد خانه می‌شود. با هم به سمت طبقه‌ی بالا می‌روند. آرچر همانجایی که سنگ را یافته بود زانو می‌زند، دست بر زمین می‌گذارد و می‌گوید: - اینجا بود.
  23. پارت صد و هشتاد و یکم بعد رو کردم سمت مامان و خاله آتوسا گفتم: ـ توروخدا شما هم تو این مدت ضایع بازی درنیارین! مامان با چشم غره گفت: ـ بخدا الان حتی چشم تو چشم شدن باهاش آزارم میده اما بخاطر تو تحمل میکنم پسرم! با لبخند سرشو بوسیدم و آقا امیر گفت: ـ پس من امروز میرم سراغ بلیط! بعد رو کرد سمت تینا و ملودی و گفت: ـ شما که کلاسهاتون به مشکل نمیخوره؟! تینا گفت: ـ نه آخر هفته ما اصلا کلاس نداریم، الآنم تازه اول ترمه هنوز کلاسها درست و حسابی تشکیل نشده! همین لحظه به گوشیم به پیامک اومد، سوگل بود... نوشته بود که : کوروش برای مدرک جمع کردن به شاهد احتیاج داریم، اگه میتونی راننده قبلی مادربزرگت، عباس و پیدا کن! مامان وقتی دید رفتم تو فکر ازم پرسید: ـ پسرم چیزی شده؟! گفتم: ـ مامان تو خبر داری، اون راننده مامان بزرگ که اسمش عباس بود و از کجا میتونم پیدا کنم؟! مامان گفت: ـ والا اون زمان که تازه رفته بودی راهنمایی، بابت وخیم شدن رماتیسم دخترش، از مادربزرگت خداحافظی کرد و از پیشمون رفت...دیگه هم خبری ازش نشد! گفتم: ـ این بد شد! مطمئنم خیلی از جوابها رو اونم می‌دونه! بعد یهو مامان گفت: ـ البته پسرعموش تو شرکتمون کار میکنه، اگه بخوای میتونیم از طریق اون برات آمار بگیرم
  24. پارت صد و هشتاد آقا امیر با شادی بهم نگاه کرد و گفت: ـ واقعا اینکارو می‌کنی؟ گفتم: ـ معلومه که اره، هر چی باشه اون برادرمه. آقا امیر اومد سمتم و منو محکم تو بغلش فشرد و گفت: ـ خیلی ممنونم پسرم...پس با من بیاین که با هم بریم کرمانشاه... یهو مامان گفت: ـ منم میام. سریع گفتم: ـ نه مامان، اگه تو هم بیای، مامان بزرگ شک می‌کنه... منو سوگل داریم رو این پرونده کار می‌کنیم و احتیاج به مدرک داریم! اگه اون بفهمه امکانش هست بخواد تمام اونا رو از بین ببره...بنابراین از امروز هم تو و هم بقیه تو برخورد با مامان بزرگ عین قبل ادامه میدین، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...یادتون بمونه که نباید به چیزی شک کنه! خاله آتوسا گفت: ـ با اینکه برام خیلی سخته ولی باشه! ملودی گفت: ـ باز خداروشکر که دیگه منو به کوروش وصل نمی‌کنه و از این نقش بازی کردن خلاص میشیم! خندیدم و گفتم: ـ ولی تا به مدت مجبوریم به نقش بازی کردن ادامه بدیم دخترخاله! آقا امیر با تعجب پرسید: ـ وصل کردن تو به کوروش؟! بجای من، ملودی گفت: ـ آره عمو، همون کاری که با عمو فرهاد کرد و میخواست رو سر کوروش هم پیاده کنه و به زور میخواست که منو کوروش باهم ازدواج کنیم و از بچگی ما رو برای هم نشون کرده بود! آقا امیر با یه حالت افسوس خوردن گفت: ـ این زن درست بشو نیست! تینا رو به من گفت: ـ الان اگه تو یهویی بخوای بیای کرمانشاه، مادربزرگت شک نمی‌کنه؟! گفتم: ـ نه، منو ملودی میریم پیشش و میگیم که می‌خوایم بریم خونه دوست ملودی آب و هوا عوض کنیم...اون همین که بفهمه منو ملودی می‌خوایم کنار هم وقت بگذرونیم از ذوقش دیگه پیگیر ماجرا نمیشه!
  25. پارت بیست و ششم دور بچه با چوب جادوییش یه حلقه فرضی کشید و هرچی تلاش کردم با قدرتی که گردنبندم بهم داده بود، اون نیرو رو بشکونم، فایده‌ایی نداشت. مادره از گریه هلاک شده بود و پدره هم فقط اسم بچشو فریاد می‌زد اما والت ظالم با همراهانش بدون توجه به اونا سوار جارو دستیشون شدن و به سمت آسمون پرواز کردن...جسیکا با ناراحتی ازم پرسید: ـ چه بلایی سر اون بچه میارن؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ به احتمال قوی، یکی از احساساتش و ویچر‌ میگیره تا خانوادش مجبور بشن و برن دنبال تو بگردن یا اگه سرنخی دارن، بیان به قلعش و بهش بگن. جسیکا سریع گفت: ـ آرنولد من در مقابل گریه های اون بچه نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم، خواهش می‌کنم منو به قلعه ببر تا بلایی سر اون بچه نیارن! هنوز واسه بردن جسیکا به اون قلعه زود بود و باید ویچر‌ رو به زانو در میوردم تا بتونم تمام مردم و نجات بدم، اگه الان جسیکا رو به قلعه می‌بردم...فقط اون بچه نجات پیدا می‌کرد و ویچر‌ هم برای محافظت از دخترش یا اونو تبدیل به یه اشیا می‌کرد تا کسی نتونه بهش دسترسی پیدا کنه یا اونو تو جای مبهمی که به فکر هیچکس نمی‌رسه، با جادو زندانی می‌کرد! بنابراین الان بدترین حالت این بود که تسلیم بشم و جسیکا رو به قلعه برگردونم. با لبخند رو بهش گفتم: ـ نیرویی که دارم، اجازه نمیدم اتفاقی برای اون بچه بیفته نترس! جسیکا گفت: ـ اما اینجا که بود، قدرتت کافی نبود و نتونستی کاری کنی.
  26. پارت بیست و پنجم گردنبندم و گرفتم توی دستم و یه وردی زیر لب خوندم که چوب جادوییه والت تو هوا معلق موند! اونا هم متوجه شدن که اطرافشون یه خبریه، درسته که ما از دید اونا نامرئی شده بودیم و نمی‌تونستن ما رو ببینن! همین لحظه همشون با تعجب یه نگاهی به اطرافشون کردن و یکی از نگهبانا گفت: ـ اینجا یه جادویی داره به کار می‌ره! والت گفت: ـ نکنه تو خونشون باشه! یکی دیگه از نگهبانا گفت: ـ ممکن نیست! از همین بیرون داره کار خودشو انجام میده. بعد انگار وجود ما رو حس کرده بود و راه افتاد سمت جایی که ما وایستاده بودیم. منو جسیکا دست در دست هم عقب می‌رفتیم تا جایی که به دیوار پشت سرمون برخورد کردیم که دیگه نمی‌تونستم بیشتر از این جادو رو ادامه بدم چون متوجه حضور ما می‌شدن و با خوندن یه ورد کوتاه چوب جادوییش و رها کردم که با صدای افتادنش روی زمین، والت به سمت صدا برگشت. رفت و از روی زمین چوب جادوییش و گرفت و رو به مرد و خانوادش گفت: ـ هنوز کار من با شما تموم نشده! فقط برین دعا کنین که پرنسس جسیکا پیدا بشه! بعدش با نگاهش یه اشاره‌ایی به یکی از نگهباناش کرد که اونم با خشم رفت سراغ بچه اون مرده و با زور اونو از بغل مادرش کشید بیرون...
  27. پارت سیزدهم پسرک ابرو در هم کشیده سر به زیر می‌اندازد، پیرمرد متوجه می‌شود از این حرف او خوشش نیامده: - به من میگن آبراهوس، نماینده‌ی نیروهای متضاد؛ چی می‌خواستی بگی؟ می‌شنوم. آرچر که غرورش خدشه‌دار شده بود، بی‌آنکه نگاهش کند با ابروانی در هم دست در جیب شلوارش کرده دستمال سفیدی درمی‌آورد. به سمت آبراهوس می‌رود، دستش را مقابل او می‌گیرد و با دست دستمال تا خورده را باز می‌کند. از میان دستمال سفید سنگ خونین رنگی نمایان می‌شود. آبراهوس به سمتش خم می‌شود و به سنگ نگاه می‌کند؛ به ناگاه دوباره از دل سنگ نور سرخی می‌تپد و صدای جیغ شنیده می‌شود. آبراهوس سریع خود را به عقب می‌کشد، با حالی آشفته به آرچر نگاه می‌کند و می‌گوید: - این رو از کجا پیدا کردی؟ آرچر زیر چشمی نگاهش می‌کند و می‌گوید: - من روزنامه‌رسان ده هستم، رفتم روزنامه ها رو تحویل بدم، رفتم دم یه خونه؛ هر چی صدا کردم کسی جواب نداد. رفتم داخل خونه، این رو پیدا کردم. آبراهوس اشاره به دستانش می‌کند: - دست‌هات چی شده؟ چرا بستی؟ آرچر دستمال را دوبار تا می‌کند و در جیبش می‌گذارد، این‌بار پارچه‌ی دور یکی از دستانش را باز می‌کند و به او نشان می‌دهد. آبراهوس اشاره‌ای به دست دیگرش کرده می‌گوید: - اونم همینطوره؟ سری به تایید تکان می‌دهد: - از وقتی بهش دست زدم اینطوری شده.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...