تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت پنجاه و دوم با شادی نگاه کرد و گفت: ـ وای آرنولد! همون گل که نقاشیش و برام کشیدی! گفتم: ـ آره خودشه! کنارش نشست و دستی به گلبرگهای گل زد و گفت: ـ ولی هیچوقت فکرش و نمیکردم که از لابلای این همه سنگ، یه همچین گل ظریف و خوشگلی بتونه رشد کنه! گفتم: ـ این نماد اینه که هرچقدر هم که اوضاع سخت و طاقت فرسا باشه اما اون وضعیت میتونه باعث رشد بهتر ما آدما بشه! حرفمو تایید کرد و گفت: ـ باهات موافقم! حق با توئه! واقعا این گل نماد امیدواریه... خوشحال شدم که بعد گذشت این همه مدت بالاخره دیدش نسبت به زندگی تغییر کرده...دستم و سمتش دراز کردم و گفتم: ـ بریم؟! با لبخند دستمو گرفت و گفتم: ـ یادش بخیر...اولین باری که داشتم میوردمت اینجا، چقدر جیغ و داد زدی! مجبور شدم ، بیهوشت کنم! خندید و گفت: ـ خب تو هم منو دزدیدی! من واقعا هم ازت میترسیدم و هم ازت بدم میومد... پرسیدم: ـ الان چی؟! نمیدونم چرا جوابش به این سوال باعث شد یکم استرس بگیرم و جوابش برام مهم باشه!
- امروز
-
پارت دویست و سی و دوم بهزاد گفت: ـ نذار کارای مادربزرگت بیجواب بمونه! کار نیمه تموم پدرت و تو تموم کن؛ بذار حداقل روحش بعد از اینهمه مدت که همه چی فاش شده، تو آرامش باشه! با اطمینان گفتم: ـ شک نکن عمو! بعد لبخندی زد و گفت: ـ من شارژ لپتاپم داره تموم میشه باید برم ولی هر وقت برادرت فرهاد پیشت بود، بهم یه زنگ بزن! خیلی دلم میخواد اون قُلت هم ببینم! باهاش خداحافظی کردم و گفتم: ـ حتما! به خانواده سلام برسونین عمو...خیلی ممنونم بابت اطلاعاتی که بهم دادی! بعد از اینکه سرهنگ صفحه رو بست، سوگل بهم گفت: ـ خب کمیسر حرفاش ضبط شد و به زودی فایل میشه و روی پرونده مادربزرگت قرار میگیره! پرسیدم: ـ چقدر براش میبُرن؟! سوگل گفت: ـ بستگی به تصمیم قاضی و حرفای مادربزرگت داره اما با توجه به مدارک جمع آوری شده ، حداقل پانزده سال... گفتم: ـ پونزده سال؟! جای سوگل سرهنگ عبادی گفت: ـ تازه اونم در صورتی که امیر مومنی و یلدا بابت کارایی که مادربزرگت باهاشون کرد، ازش شاکی نشن! گفتم: ـ خودش خواست اینطوری بشه! سرهنگ گفت: ـ حکمش که اومد، مجبوریم بیایم عمارتتون و دستگیرش کنیم کوروش!
- 225 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و سی و یکم پس بابام هیچ نقشی تو این موضوع نداشت. عمو بهزاد رو به من گفت: ـ همینقدر و بهت بگم کوروش که زمانی که تازه پدرت و ارمغان باهم ازدواج کردند و اوضاع کارخونه خیلی بد بود، پدر خانومش یه سرمایه جزیی داد دستش تا بتونه کارخونه رو سرپا کنه اما فرهاد اون پول و بعنوان قرض قبول کرد و وقتی اوضاع کارخونه یکم بهتر شد، اون پول و بهش پس داد...یادمه بعد اون قضیه وقتی اومد رستوران پیش من گفت که بالاخره اون بدهی رو پس داده و یه باری از رو دوشش برداشته شده! بنظرت یه همچین آدمی که اینقدر به این چیزا اهمیت میده، وارد کار قاچاق اسلحه میشه؟! نفس راحتی کشیدم و گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم عمو، حرفات خیالم و راحت کرد. اینقدر این روزا چیزای عجیب و غریب فهمیدم که یه لحظه ترسیدم تصوراتی که نسبت به پدرم داشتم خراب بشه! همین لحظه در اتاق سرهنگ عبادی زده شد و محمدی وارد شد و رو به سرهنگ گفت: ـ قربان گزارش قاچاق اسلحه رسیده؟! پرسیدم: ـ تایید شده؟! محمدی گفت: ـ بله کمیسر، برای کارخونه اصلانی هاست و الان شش ساله که دارن این کار و از طریق یسری نزول خورهای نزدیک مرز مثل کرمانشاه و کرمان انجام میدن. سرهنگ عبادی رو به من گفت: ـ مجبوریم مادربزرگت و دستگیر کنیم کوروش، باید امضاش کنی! ساکت بودم که بهزاد گفت: ـ کوروش فقط یه چی ازت میخوام... گفتم: ـ چی؟!
- 225 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و سوم رزا وحشتزده خود را روی زمین عقب میکشد و از جا بلند شده شروع به دویدن میکند و فریاد میزند: - بدو! دوروتی خشکش زده بود و چسم از آن هیولا برنمیداشت، رزا به سمت او دوید و دستش را کشید و با خود همراهش کرد. دوروتی که تازه به خود آمده بود در حین دویدن گفت: - این دیگه چیه؟ رزا دستش را رها کرد و فریاد زد: - فقط بدو! زمین پر از شاخ و برگ و ریشههای کلفت درختان بود و مدام به پاهایشان میپیچید. آن حیوان دردندهخو نیز به دنبال میدوید؛ از سرعت هیچ کم نمیآورد و از دهانش آب میچکید. مدام به سمتشان حملهور میشد، رزا و دوروتی میان درختان پیچ و تاب میخوردند و او نیز به درختان میخورد اما بلافاصله دوباره به سمتشان حمله میکرد. از قبیلهی خوناشامها نجات یافته بودند و به دام موجودی افتاده بودند بیمغز که تنها با دیدن خون آرام میگرفت! پس از آن همه دویدن پایش به یک ریشهی درخت گیر کرده و بر زمین میافتد، دوروتی نیز همراه او به زمین پرتاب میشود. درد شدیدی در صورت و پاهایش احساس میکند اما دست و پا میزند از جا بلند شود. به سختی نیمخیز میشود، به محض اینکه سرش را بالا میآورد نگاهش به دندانهای تیز و بلندی میافتد! پوزهی سیاه و چهرهای چون گرگ داشت و میغرید. به سمتش حمله ور میشود و پنجهاش را بالا میبرد تا بر صورتش پنجه بکشد، رزا دستانش را سپر صورتش نیکند و جیغ میزند... گونتر و مارکوس به سمت صدا میدودند، مارکوس به محض آن که رزا را افتاده بر زمین و گرگینه را بالای سرش میبیند به آن سو حملهور میشود و گرگ را به درخت کنارش میکوبد. وجود یک گرگینه در اطراف قلمرواش و نزدیک شدنش به رزا خونش را به جوش و خروش آورده بود. این گرگینهی یاغی را باید خود ادب میکرد و برای فرهَد میفرستاد. دوروتی رزا را آغوش کشیده بود و هر دو جنگ میان آنها را تماشا میکردند. مارکوس به گونتر اجازه دخالت نمیداد و خود به تنهایی با او درگیر شده بود، گرگینهی یاغی سعی داشت خود را از زیر دستان مارکوس بیرون بکشد و پنجه میکشید اما مارکوس امانش نمیداد. در آخر وقتی رهایش کرد تماما غرق در خون بود و نایی برای زوزه کشیدن هم نداشت.
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
سر کنار گوش جفری بردم و با لحنی آمیخته به خشونت زمزمه کردم: - فقط امیدوارم که نقشهات بگیره و ما به دردسر نیوفتیم وگرنه من میدونم و تو. جفری لحظهای در سکوت نگاهم کرد و من بیتوجه به نگاه گلهمندش پا به داخل گاری گذاشتم. شاید حالا از من ناراحت میشد، اما من هم موظف بودم که به او جدی بودن را حالی کنم. کاری که قرار بود انجام دهیم شوخی بردار نبود و هر اشتباه کوچکی جان هر سهی ما را به خطر میانداخت و من روی جان لونا، دخترکی که دلم را برده بود اصلاً نمیتوانستم ریسک کنم. کنار لونا به روی شکم دراز کشیدم و جفری پارچهی خاکستری رنگی که از قبل آماده کرده بود را به روی ما انداخت. دست پیش بردم و تقریباً لونا را به آغوش کشیدم تا سنگینی هیزمها بر روی تن ظریف دخترک نیُفتد و لونا انگار از آن وضعیت خجالت زده شده بود که لپهایش گل انداخته و صورتش سرخ شده بود. لب گزیدم تا به چهرهی بانمکش نخندم و او را بیش از پیش معذب نکنم، اما سنگینی ناگهانی هیزمها که بر پشتم نشست خنده را از یادم برد. - لعنتی؛ مگه مجبوری به اندازهی یه الاغ بار روی کمر من بذاری؟! صدای خندهی ریز لونا را که شنیدم پوفی کشیدم، واقعاً هیزمها بر روی کمرم سنگینی میکرد و من از گوش کردم به حرف جفری بدجور پشیمان شده بودم. - بذار از اینجا خلاص بشم نشونت میدم هیزم بار کردن روی دوش من چه عواقبی داره! لونا همچنان میخندید و من برای پرت کردن حواس خودم از کمری که زیر سنگینی و فشار هیزمها به درد آمده بود چشم بسته و سعی میکردم به چیزهای خوب و خوشایند فکر کنم. مثلاً به دخترک مهربانی که کنارم بود، یا به نقشهای که میتوانست ما را به قصر پادشاه و در نهایت به نجات سرزمینمان نزدیک کند. - راموس حالت خوبه؟ چشم گشودم و به چشمان نگران لونا که در دو سانتی صورتم بودند خیره شدم، همین که میدیدم برایش مهم هستم و برایم نگران است کافی بود تا حالم را خوب کند و من را چه شده بود که با یک نگاه او زیر و رو میشدم؟! - خوبم، نگران نباش. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- تو واقعاً مطمئنی که اینطوری میتونیم وارد قصر بشیم؟! جفری در جواب لونا سری تکان داد. - البته که مطمئنم، پدر من هر هفته برای قصر هیزم میبره و هیچکس کاری بهش نداره؛ شما هم اگه کاری که بهتون گفتم رو درست انجام بدین راحت میتونین وارد قصر بشین. نفسم را بیحوصله بیرون دادم؛ فقط همینمان مانده بود که از این پسر اطاعت کنیم. - من که چشمم آب نمیخوری اینطوری بتونیم موفق بشیم. لونا که کنار من بر روی کندهی درخت نشسته بود با ناراحتی گفت: - حالا نوبت توعه که مثل قبلاً من آیهی یأس بخونی؟! اخم درهم کرد و با لحنی متغییر ادامه داد: - ببین راموس تو راضی باشی یا نه، این تنها راه ماست و مجبوریم که انجامش بدیم؛ پس بهتره با این موضوع کنار بیای و خودت رو بیشتر از این آزار ندی. کلافه پوفی کشیدم، پیشانیام را به دستم تکیه دادم و به جفری که شاخههای خشک درختان را بر روی هم تلنبار میکرد خیره ماندم. حق با لونا بود، ما برای نجات سرزمینمان مجبور به انجام این کار بودیم و راهی جز این نداشتیم. - وقتشه بچهها؛ پاشید بیاید. از جایم برخاستم و در کنار گاری چوبیِ بسته شده به اسب ایستادم، فقط امیدوار بودم که خدا کمکمان کند وگرنه هیچ اعتمادی به این پسرک ساده نداشتم. - بیاید برید زیر این پارچه. نگاهی به لونا که کنار دستم ایستاده بود انداختم. - اول تو برو. لونا سری به تأیید تکان داد و قدمی به گاری نزدیکتر شد؛ کاری که قرار بود انجام دهیم ریسک زیادی داشت و این ترس و اضطراب را به وجود هردوی ما تزریق کرده بود. - میشه کمکم کنی؟! دست لونا را گرفتم و او پس از جمع کردن دامن بلند لباس قرمز رنگش پا به داخل گاری گذاشت. - کف گاری دراز بکشید تا من بتوانم هیزمها رو هم بذارم داخلش. پیش از آنکه وارد گاری شوم قدمی به جفری نزدیکتر شدم، پسرک زیادی جو قهرمانی گرفته بود و با این غرور کاذب اصلاً بعید نبود که همه چیز را خراب کند. -
پارت چهل و دوم لبخند بر لبش ماسید و عرق سردی بر تیرهی کمرش نشست. هر دو به آن نقطه خیره شده بودند. سرش خالی از فکری شده بود و لبانش به هم چسبیده بود. باید جلو میرفت؟ شاید هم باید چشم ببندد و به راهش ادامه دهد. صورتش را رو به آسمان گرفت و نفس عمیقی کشید تا کمی آرام شود. آسمان زرد و نارنجی شده بود، گویی رگههایی از طلا در آن موج میزد. دم عمیق دیگری از هوا گرفت و نفسش را فوت کرد. به دوروتی اشاره کرد همانجا بماند و او را از خود جدا کرد. قدمی به جلو برداشت که دوباره بوته تکان خورد. چشم گرداند و تکه چوبی از زمین برداشت و مقابل خود گرفت. نباید بی دفاع سراغ آن ناشناخته میرفت. با حالتی تدافعی به آن سمت قدم برداشت. چند قدم مانده موجود عظیم الجثهای به سویش پرید و او را به زمین انداخت! صدای جیغ گوش خراش او و دوروتی در جنگل پیچید. گونتر و مارکوس پیچ و تاب درختان را به سرعت پشت سر میگذاشتند که ناگهان صدای جیغ گوش خراشی در جنگل پیچید و کلاغهای نشسته بر کاجها به پرواز درآمدند. مارکوس و گونتر از حرکت ایستادند و به یکدیگر نگاه کردند، مارکوس میتوانست قسم بخورد که این صدای جیغ متعلق به رزاست! به سوی مکانی که کلاغها از آنجا به پرواز درآمده بودند دویدند، بوی خون کهنه به مشامش میرسید! نفسهای کثیفی را احساس میکرد، امیدوار بود که اشتباه کرده باشد. با فکر به آنچه گمان میکرد آنجا باشد شعلههای چشمانش شعلهور تر شد، گویی هیزم بر آتش وجودش ریخته باشند.
-
پارت پنجاه و یکم سعی کردم وقتم روی احساس جسیکا بذارم...از مخفیگاه که خارج شدیم، پاک به شاخهی درخت گیر کرد و باعث شد زمین بخورم و سرم از زیر شنل نامرئی کننده بیرون بیاد، تا خواستم به خودم بیام، جسیکا سریع شنلم و انداخت روم. از حرکتش تعجب کردم، فکر نمیکردم که حواسش به من باشه! با خنده رو بهش گفتم: ـ خیلی عجیبه! اونم لبخندی زد و گفت: ـ عجیب برای چی؟! گفتم: ـ برای یه لحظه فکر کردم که منو ول میکنی و میری! یکم فکر کرد و گفت: ـ راستش خودمم همین فکر و میکردم ولی یه حسی تو وجودم اجازه نداد که نسبت بهت بیتفاوت باشم. از حرفش خیلی خوشحال شدم که بالاخره حرفایی که این مدت بهش زدم و کتابایی که براش خوندم، روی روحیه اش اثر گذاشته! خوشحال شدم از اینکه اعتمادی که بهش داشتم و خراب نکرد. به آسمون نگاه کردم که سربازهای ویچر در حال چرخیدن بودن. رو به جسیکا گفتم: ـ امیدوارم که ما رو ندیده باشن! جسیکا نگاهی به آسمون کرد و گفت: ـ فقط برای یه لحظه بود! ممکن نیست دیده باشن! لبخندی بهش زدم و یهو یادم افتاد که اون گل و بهش نشون بدم، رو بهش گفتم: ـ اینجارو نگاه کن!
-
- آقا علی، ببخشید معطل شدید واقعاً. - نه، این چه حرفیه؟ من با مترو میرم. شما چی؟ - منم مسیرم با متروعه. - خب، چه بهتر. پس میتونیم با هم بریم. کمی خجالت کشید و آروم گفت: - آره، میتونیم. اولین بارم بود که با یه دختر توی خیابون قدم میزدم. تیپ رسمی من کمی ذهن آدمها رو بههم میریخت. توی سکوت داشتیم راه میرفتیم که گفت: - بهتری راستی؟ - آره، ولی خب کمی صورتم درد میکنه. - تقصیر من بودم... من حواست رو پرت کردم. - نه، این حرف رو نزن. خودم حواسم جمع نبود. - امیدوارم توی اردوها جبران کنی. - مرسی، بانو. وارد مترو شدیم. کنار گیت اومد کارت بزنه که من سریع دوبار زدم و رفتیم داخل. - کارتم شارژ داشت، چرا شما زدی؟ - چه فرقی میکنه آخه؟ چند تومن که پولی نیست! نشستیم روی صندلیها و منتظر قطار بودیم. حس عجیبی داشتم نسبت بهش. کیفم رو خوابوندم روی پاهام و گفتم: - شما دیشب منو از کجا میدیدی؟ - از بالای پل. - آره، چون ندیدمت. - خیلی قشنگ میخونی. تا حالا کسی بهت گفته صدات... . قطار اومد و حرفش رو قطع کرد. دیگه ادامه نداد. رفتیم داخل واگن. خیلی شلوغ بود و اکثراً هم مرد بودن. هانیه یه جور مثل اینکه پشیمون باشه از سوار شدن؛ آخه بین کلی مرد بود. کمی خودم رو تکون دادم و یه صندلی خالی جستم. سریع هلش دادم روی صندلی و خودم نشستم کنارش. صندلی دونفره بود. منم برای اینکه اذیت نشه، کیفم رو گذاشتم بینمون. یه لبخندی زد و گفت: - هنوزم آدم با اعتقادی گیر میاد. مرسی. - من با اعتقاد و غیرت توی خونم زندهم. نیازی به تشکر نیست. - راستی، سطح زبانت خیلی بالاست؟ - نه زیاد. یعنی در حد رفع نیاز هست. چطور؟ - آها، گفتم شاید بتونم با شما کلاس بردارم. از حرفش کمی خندیدم و گفتم: - مگه دانشگاهه که خودت انتخاب کنی استادت رو؟ - آره، مگه نمیدونستی؟ این آموزشگاه خودت میتونی استادت رو انتخاب کنی. - جدی؟ جالبه واقعاً. حالا اگر دوست داشتی، با ما کلاس بردار. یه لبخندی زد و سرش رو برگردوند و آروم گفت: - باشه. - راستی، یه حرفایی از اون پسره کردی... روز مسابقه... - مهدی رو میگی؟ - آها، آره. اسمش رو فراموش کرده بودم. - خب، مهدی چی؟ - اونم همش با تو کلاس برمیداره؟ - آره دیگه. به قول خودش نمیخواد بذاره تنها بمونم.
-
- باشه، ممنون. فقط من هنوز فامیل شریفتون رو نمیدونم. - من غلامی هستم. - خوشبختم. اجازه هست برم؟ - آره، فقط اینکه مدارکتون رو تحویل منشی بدید، این یک. دوم اینکه کلاسهای ما مختلطه و سن شما هم کمه. مراقب یهسری رفتارها و برخوردها باشید. - بله، متوجه هستم. با اجازه. از جاش بلند شد و اومد اینور میز و گفت: - خوش آمدین. از اتاق زدم بیرون و رفتم پیش منشی. مدارک رو تحویلش دادم و گفتم: - چقدر طول میکشه، خانم منشی؟ - عجله دارید؟ دستم رو گذاشتم رو میزش و با لحن تمسخرآمیزی گفتم: - عجله من رو داره، خانم. سرش رو آورد بالا و کمی خندید و گفت: - پس شما هم آره؟ یکم نگاهش کردم. - نه، من نه هستم. آره بیرون منتظر نشسته. دستم روی میز بلندش بود که یک نفر ایستاد کنارم و گفت: - خانم منشی، شهریهی این ماه رو میخواستم پرداخت کنم. برگشتم به سمتش... هانیه بود. اونم برگشت سمت من و نگاهش قفل شد توی نگاهم. با سرفهی منشی، جفتمون به خودمون اومدیم. هانیه: س... س... سلا... سلام. - سلام، خوب هستی شما؟ - به خوبی شما. منشی: همدیگه رو میشناسید؟ - بله، ایشون رو میشناسم من. - علی آقا، شما هم برای ثبتنام اومدی؟ - من تدریس برداشتم اینجا. - جدی؟ چه جالب! - شما اینجا کلاس داری؟ - اوهوم. منشی: آقای سام، کارای شما تموم شد. باهاتون تماس میگیرم. - تشکر. هانیه خانم، شما الان میمونی؟ - من نه، فقط اومدم برای پرداخت شهریه. - پس منتظر میمونم، با هم بریم. - چی؟ منشی یه نگاهی خاصی کرد و سرش رو انداخت پایین و به کارش مشغول شد. - هیچی. - باشه، فقط مزاحمتون نباشم الان؟ عجله ندارید؟ - نه، عجله کجا بود؟ منشی: نه، آقای سام عجله اصلاً نداره. یه لبخندی زدم و خداحافظی کردم. رفتم بیرون، عینک دودیم رو زدم و منتظرش وایستادم تا بیاد. وقتی که اومد، یه نگاه کلی بهش کردم. دختر خوب و زیبایی بود. یه شلوار لی قد ۹۰، یه جفت کفش اسپرت سفید، شال آبی تیره و یه مانتوی چهارخونهی تقریباً آبی. در کل، خوب بود.
-
*** «ساعت هشت صبح؛ مؤسسه زبان» یه شلوار مشکی پارچهای نسبتاً تنگ، کفش چرم قهوهای سوخته، با یه پیراهن یقه جعبهای سورمهای پوشیده بودم و کیف چرمم همراهم بود. عینکم رو برداشتم و وارد مؤسسه شدم. اولش که وارد شدم، یه بوی تند عطر به مشامم خورد که باعث شد عطسه کنم. منشی بلند شد و گفت: - بفرمایید! - سلام، دیروز تماس گرفته بودید با بنده برای بحث تدریس. - شما آقای سام هستید؟ - بله. - بفرمایید بشینید تا بهتون اطلاع بدم. - مرسی. رفتم نشستم روی یکی از صندلیها و نگاهی به دور و ورم انداختم. مؤسسه قشنگی بود. زبان انگلیسی، فرانسوی، چینی و... . زبانهای مختلفی اونجا تدریس میشد. ولی من اینجا بودم برای زبان انگلیسی. خودم تازه تحصیلات مقدماتی زبان رو تموم کرده بودم و یه روزی دانشآموز همین کلاسا بودم. توی افکار خودم بودم که منشی گفت: - آقای سام، تشریف ببرید طبقهی چهارم. اتاق مدیریت، آخر سالن. - باشه، مرسی. کمی رفتم و برگشتم سمت منشی و گفتم: - فقط اینکه آسانسور دارید؟ یه لبخندی زد و گفت: - بله، آسانسور هم داریم. منم یه لبخند زدم و رفتم داخل آسانسور. انقدر بوی عطر و کرم و اینجور چیزا میداد که آدم حالش بهم میخورد. رفتم پشت در، دو تا سرفه کردم و آروم در زدم. - بفرمایید. در رو باز کردم و رفتم تو. با آرامی گفتم: - سلام. یه خانم خیلی متشخص، که تقریباً سی سالش بود، با یه چادر مشکی که شخصیت استوارش رو بیشتر نشون میداد، بلند شد و گفت: - سلام... آقای سام؟ درسته؟ - بله، بله. - خب، بفرمایید بنشینید. نمیخواید که همینجور سرپا حرف بزنیم. - بله، حتماً. - خب آقا، فکر کنم شما خودتون محصل باشید، درسته؟ یکم صدام رو صاف کردم و گفتم: - بله، من سال آخر رشتهی انسانی هستم. - پس یعنی در طول هفته نمیتونی کلاس برداری؟ - بله، درسته. من اینجام فقط برای پنجشنبهها. - پس جمعه چی؟ - جمعهها آزمون دارم. به هیچ عنوان نمیشه. آرنج دستاش رو گذاشت روی میز و دستاش رو توی هم گره کرد و گفت: - خب، کارمون کمی گره خورد اما اشکال نداره. پنجشنبه، دو تا کلاس صبح، دو تا هم بعد از ظهر. خوبه اینطوری؟ - آره، تایم کلاسها خوبه ولی... . حرفم رو قطع کرد: - ولی من هنوز نمیدونم سطح زبان شما تا چه حده یا چه مدارکی دارید. مدارکم رو درآوردم و گذاشتم روی میزش. چند دقیقهای بهشون نگاه کرد و گفت: - خب، اینا درست. بحث مالی میمونه الان! یه چند روز آزمایشی بیا، من عملی هم شما رو ببینم. بعدش انشاءالله در مورد اونم حرف میزنیم. البته امیدوارم سوءتفاهم پیش نیاد، اینا همش به خاطر اینه که سن شما کمه. کمی نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
-
اینترنت رو خاموش کردم، یه تیشرت آبی پوشیدم و از خونه زدم بیرون. در ساختمون رو که باز کردم، دیدم سر کوچه شبنم و سپیده ایستادن. یه ذره وایستادم تا برن، اما نرفتن. یه کم ور رفتم به در ورودی که یهو دیدم یه پسر خیلی خوشتیپ اومد جلوی سپیده. با هم خوشوبش کردن و بعدش راه افتادن. منم که اطلاعات محله دستم بود، باید میرفتم ببینم جریان چیه. بهصورت کاملاً نامحسوس پشتشون راه افتادم. دیدم رفتن و نشستن توی پارک. محمدم که دراز کشیده بود روی چمنا. هم باید میرفتم، هم نمیشد برم. خواستم از اونور پارک برم محمد رو صدا کنم و بلندش کنم بریم. آروم قدم برداشتم و رفتم سمت محمد. محمد یهو مثل دیوونهها بلند شد نشست و گفت: - سلام دایی علی! دو دستی زدم توی سرم. سپیده بلند شد و سریع رفت با شبنم. پسره هم افتاد دنبالشون. دستامو گذاشتم روی کمرم و گفتم: - محمد، حتماً باید داد بزنی؟ - خو چته حالا؟ چهطوریه مگه؟ - هیچی بابا، میخواستم ببینم این پسره کیه با این دخترا میتابه! - به تو چه خب؟ - شاگردامن بابا... سپیده و شبنم. کلاس زبان دارم باهاشون. - اوی ناقلا، کلک شدی... خصوصی حضوریها؟ - پاک کن این افکار کثیفت رو، دیوونه! - اینا رو بیخیال. شب میای حتماً دیگه؟ آره دیگه، تو گروه که گفتم. چهکار داشتی حالا؟ - هیچی، گفتم بیای یه مسئلهای رو حل کنیم. خودمو جمعوجور کردم و خیلی جدی گفتم: - چی شده؟ چه مسئلهای؟ - نظرت در مورد خواستگاری من از موگرینی چیه؟ زدم زیر خنده و گفتم: - شیشه میزنی داداش؟ - خیلی وقته! *** «ساعت نُه شب؛ پل خواجو» گیتار به شونم بود و با محمد داشتیم میرفتیم سمت بچهها. جمعه شب بود و انقدر آدم اومده بود که جای سوزن انداختن نبود. رسیدیم به بچهها و با همه سلامعلیک کردیم. حدود ده نفری میشدیم. رفتیم نشستیم ل*ب آب. بعد از کلی شوخی و خنده، من گیتارم رو درآوردم و سعید هم گیتارش رو. شروع کردیم به زدن و خوندن. بازم مثل همیشه آهنگ "والایار" بود که همه رو جمع میکرد دورمون. بین بچهها فقط من و محمد خوب این آهنگ رو میخوندیم. جمعیت زیادی دورمون جمع شده بود و همه داشتن فیلمبرداری میکردن. آهنگ که تموم شد، کلی برامون دست زدن. اومدم گیتارم رو جمع کنم که همه با هم داد زدن: - دوباره، دوباره! بچهها خیلی جوگیر شده بودن، انگار که کنسرتشون بود. این بار آهنگ احساسی مهدی احمدوند رو خوندیم. بعد از اینکه آهنگ تموم شد، سر گوشیم یه پیام اومد. نوشته بود: - خیلی قشنگ میخونی. صدات مثل مسکن میمونه. هانیه بود که پیام داد. یعنی اونم اونجا بود؟ گوشی رو گذاشتم توی جیبم و بلند شدم. چپ و راست رو نگاهی انداختم، اما نبودش. دوباره پیام داد: - دنبالم نگرد... خانوادم باهامن. - مرسی. پیامش خیلی تکونم داد. یه دستی توی موهام کشیدم، بلند شدم و گفتم: - بچهها، بلند شید بریم یه چیزی بخوریم!
-
- بذار کلاس با قوانین خودش پیش بره. - حداقل بذار درستش کنم. - ایرادی نداره. یهو شالش رو باز کرد، موهاش رو یه تکونی داد و دوباره شالش رو سرش کرد. موهاش آبی و بلند بود. نمیدونم، شاید میخواست رنگ موهاش رو به من نشون بده. دو تا سرفه کردم و گفتم: - فکر کنم برای امروز کافیه. سطحتون مشخص شد. از جلسهی بعدی با نظم و روال واقعی پیش میریم. خوبه؟ شبنم: باشه علی آقا. بریم الان یعنی؟ - دوست داری بمونی؟ از حرفم خیلی سرخ شد و آروم گفت: - ما میریم دیگه. سپیده، بلند شو. - خوش اومدین. فقط یه لحظه، شمارهی من رو ذخیره کنید تا یه گروه بزنیم و مطالب رو اونجا براتون بذارم. شمارم رو که ذخیره کردن، یه فکری اومد توی سرم. دوباره گفتم: - خانوما، یه کار دیگه هم میتونید بکنید. سپیده: چی؟ - ببینید، من فردا میرم یه کلاس زبان. شاید اونجا تدریس بردارم. میتونم شما رو هم با خودم ببرم. نظرتون؟ شبنم: من که باید با مامانم صحبت کنم. - باشه، حالا شما دست نگه دارید. خبرتون میکنم. شاید اصلاً فردا نشد که تدریس بردارم اونجا. - پس فعلاً، بای. - به سلامت. با هم رفتیم توی پذیرایی که مامانم اومد و گفت: - عه، کلاس تموم شد؟ یا زنگ تفریحه؟ زدیم زیر خنده و گفتم: - خانم مدیر، کلاس تموم شد. اجازهی تعطیلی بدید، میخوان برن. - خیلی خب، باشه. وایستید شربتی چیزی بخورید، بعد میرسونمتون. سپیده: خاله، دستت درد نکنه. باید بریم. - حالا یه شربت وقت زیادی نمیگیره. - مامان، بابا کجا رفتن؟ - رفت با عموت کار داشت. بچهها، بیاید ببینم چی یاد گرفتید. رفتم توی اتاق، یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم. گوشیمو درآوردم، رفتم توی تلگرام و داشتم چرخ میزدم که یهو یادم افتاد به پروفایل این دوتا دختر. سپیده یه عکس گربه گذاشته بود، اما شبنم عکسای خودش رو گذاشته بود. توی تایلند و ترکیه. یعنی این کشورها رو رفته بود. در کل دختر قشنگی بود، ولی برای خودش قشنگ بود. به من چه آخه! رفتم توی گروه «برو بچ دیوونه». همه بودن، البته همهی پسرا که با هم رفیق بودیم. - سلام بچهها، امشب برنامه چیه؟ سعید: سلام حاج علی، برنامه ریاضی و علومه! - خوشمزهبازی در نیار، خیارشور! سعید پسر دایی رضام بود. بچهی گل و باحالیه این آقا سعید. محمد: علی، کجایی؟ - خونم قربونت برم. کاری داری؟ - پاشو بیا پارک روبهروی خونهی ما. - چه خبره مگه؟ - هیچی، پاشو بیا بشینیم اینجا. روز جمعهست، شلوغپلوغه. - حالا میام. سعید: حاجی، شب میای دیگه؟ - آره داش، شبم میام. دیگه چی؟ - سلامتی!
-
- مشتی باشی، سالار! عجب سلطانیه. - قابل نداره. - مبارک صاحبش باشه. خداحافظی کردن و نشستیم توی ماشین و راه افتادیم به سمت خونه. *** «بعد از ظهر همون روز؛ ساعت ۴:۴۵» نشسته بودم روی تختم و داشتم به گوشیم ور میرفتم. از اینور به اونور. یه نگاهی به ساعت انداختم و بلند شدم، زنگ زدم به محمد. بعد از دوتا بوق جواب داد: - سلام جانم، داش علی. - سلام محمد، میگم شب ساعت چند میخواید برید؟ - ساعت ۹، میای؟ - کجا میرید؟ - خاجو دیگه. ببینم چی میشه. گیتار بیارم؟ - آره، بیارش. مامان: علی آقا؟ - جانم مامان؟ - محمد، من زنگت میزنم، کار دارم فعلاً. گوشی رو قطع کردم که مامان با دوتا دختر اومد تو. از جام بلند شدم و ایستادم جلوشون. - علی جان، این دوتا خانوم متشخص که گفته بودم... سپیدهجان و شبنمخانوم گل. جفتشون با هم سلام کردن بهآرومی. منم خیلی آرومتر جوابشون رو دادم. مامان یه لبخندی زد و گفت: - بچهها، بفرمایید بشینید... علی جان، شما هم چند لحظه بیا، کارت دارم. از اتاق زدیم بیرون که مامان آروم گفت: - علی، بدون داری چهکار میکنی، حواست ششدنگ به خودت باشه؛ میفهمی که چی میگم؟ سرم رو به نشونهی فهمیدن تکون دادم و رفتم تو. - خب بچهها، فکر کنم باید این جلسه رو با تعیین سطح بگذرونیم تا من ببینم سطح شما در چه حده. اوکی؟ شبنم: اوکی استاد، ما حاضریم! - خب شبنمخانوم، من اول از شما شروع میکنم، هوم؟ - بفرمایید. شروع کردم به سؤال پرسیدن ازش. خیلی مبتدی و آماتور بود. یه لبخندی زدم و بهش گفتم: - فکر کنم باید از حروف الفبا شروع کنیم. جفتشون زدن زیر خنده که یهو گفتم: - وای بچهها، کمی آرومتر، حالا خالتون فکر میکنه ما بهجای درس داریم میگیم و میخندیم. سپیده: استاد، نمیخوای از من بپرسی؟ - چرا، فقط به من نگید استاد. - پس چی بگیم؟ - اوووم، بگید علی... علی آقا. جفتشون یه سری تکون دادن و منم شروع کردم به پرسیدن از سپیده. کمی بهتر بود، معلوم بود درسش هم بهتره. داشتم میپرسیدم که شبنم گفت: - آقاعلی، میشه من این شالم رو باز کنم؟ تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: - نه، نمیشه! - چرا؟
-
- اگر گذشت نکنم، مثلاً چه غلطی میکنی؟ میخوای یه بادمجونم بکارم زیر اون چشمت؟ - دوست من، استاد، بزرگوار، ببخشید گفتم. - انقدر برای من لفظقلم حرف نزن... میزنم ناموست رو... . حرفش تموم نشد که یه سیلی خابوندم توی گوشش. انقدر محکم خورد که پرت شد و افتاد روی صندلیها. صورتش رو گرفت و گفت: - حیف که نمیتونم کاری بکنم. - تو غلط میکنی کاری بکنی! اینهمه ازت عذرخواهی کردم، اونوقت توی بیشرف به من فحش ناموسی میدی؟ مرتیکه! بزنم همینجا نفت برینی؟ - شانست گفت با کسی اینجام و اینجا هم جاش نیست، مردی بیا بیرون. محمد رفت یقش رو گرفت و گونهش رو بــ.ـــوسـ.ـه و گفت: - خوشگله، هنوز زوده برات با حاجیه ما قرار دعوا بذاری. ایندفعه رو من شفاعتت میکنم، ده ثانیه وقت داری بزنی به چاک. یه نگاه خشمگینی بهش کردم و رفتم پای صندوق و با آرامی گفتم: - آقا، اگر خسارتی بهتون وارد شد، بگید تا پرداخت کنم. - نه، چیزی نیست. فقط این ماجرا رو تمومش کنید! سریع رفتم دست پسره رو گرفتم و گفتم: - من بازم معذرت میخوام... خسارتی زده شده، بگید تا بپردازم. پسره یه جوری شد انگار. دست من رو ول کرد و گفت: - نه، نمیخواد، محتاج خسارت تو نیستم. دستم رو بردم توی موهام و آروم گفتم: - لا اله الا الله. محمد: داداش، بیخیالش بنداز تا بریم، ولش کن. حساب کردم و از اونجا زدیم بیرون. یه نگاهی به محمد انداختم و با هم زدیم زیر خنده. - دیوانگی ما به کسی... . محمد: مربوط نیست، دایی. زدیم زیر خنده. رفتیم توی بازار داخل میدان و کمی تاب خوردیم. یهو چشمم رو یه جا خودکاری گرفت. قیمت بالایی داشت چون ساخت دستی بود. اومدم بخرمش که یهو یادم افتاد توی این کارتم پول به اندازه کافی نیست. رو کردم به محمد و گفتم: - با ماشین اومدی دیگه، آره؟ - آره بابا، نترس، پیاده نمیری خونه. - بنداز تا بریم پس. - کاملاً تاب خوردی؟ تمام؟ - یسیس. راه افتادیم به سمت ماشین. همین که رسیدیم بهش، دیدیم که چند تا پسر دارن با ماشین عکس میندازن. البته حق داشتن، چون ما خودمون کلی باهاش عکس انداخته بودیم. لوطیش رو پر کردیم و رفتیم جلو. محمد در ماشین رو باز کرد و گفت: - حال میکنی یا نه؟ نگاهمون کرد و با تعجب گفت: - عه، ماشین مال شماست؟ پوکر نگاهش کردم و گفتم: - نه، مال کمیته امداده، میخوایم باهاش پیرزن جابهجا کنیم. یه نگاهی کرد و زدن زیر خنده که یکیشون گفت:
-
- مگه تو بدت میاد من عشقت باشم؟ - بیخیال دخترجان! - اگه بیخیال نشم چی؟ اومدم ادامه بدم که محمد رسید و زد روی شونم و گفت: - حاج علی، از شما بعیده جلوی مردم لاو بترکونی! لباسش رو ول کردم و گفتم: - تو از کجا اینجا رو پیدا کردی؟ - اومدم زنگ بزنم ببینم کجایی که پیدات کردم... حالا ایشون کی هستن؟ سارا: یه آشنا! - نه، آشنا نیست، ببین خانوم محترم، این لفظ عشق رو از دهنت بنداز... با اجازه. دست محمد رو گرفتم و رفتیم نشستیم کنار حوض وسط میدان. محمد: حالا نمیشد بریم بشینیم باهاشون یه بستنی خشک و خالی بزنیم؟ - بستنی خشک رو نمیدونم، ولی پاشو بریم یه بستنی تر بزنیم. - حالا چت بود با اون دختره؟ - دیوونه کنار دوستپسرش هی به من میگه عشقم عشقم. - جلدل مخلوق! رفتیم توی یه کافهای. نشستیم روی یکی از میزها و دوتا آبهویج بستنی سفارش دادیم. در حال خوردن بودیم که محمد گفت: - عصر کار داری؟ - چطور؟ - شب بچهها دور هم جمعن؛ مارو هم دعوت کردن. - کار دارم محمد، نمیشه! - چه کار داری آخه؟ باید دوباره منتظر وایستیم تا جمعهی دیگه. - اینا رو بیخیال، فردا تو چهکارهای؟ - باید برم دانشگاه، دوتا درس رو تحت نظر بردارم! - سر راهت من رو هم بذار این کلاس زبانه! - سر راهم روانی؟ - سخت نگیر بابا، شیرت خشک میشه. - شیرم هان؟ - باید برم ببینم شرایطشون چجوریه، شاید اصلاً قبول نکردم. - امیر زنگ زد سر گوشیم؛ گفت علی چرا گوشیش رو جواب نمیده؟ - چهکار داشت؟ - گفت فردا شب برو باشگاه، هم حکمت رو بگیر، هم تمرین کردن رو شروع کن كه رفتی توی اردوها باخت ندی. - خیلی کار سرم ریخته ناموساً. - علی، کارت همراهم نیست، تو حساب کن. - حله، زندایی. خوردیم و بلند شدیم رفتیم کنار صندوق. داشتم کارت میکشیدم که دیدم یه دختر و پسری دارن تهه آبمیوهشون رو مثل جاروبرقی بالا میکشن. محمد هم طبق معمول، از روي شوخي گفت: - دکمت آفت رو بزن جاروبرقی! پسره عصبی شد و به هواخواهی از عشقش اومد برای محمد. رفتم جلوش و سفت چسبیدم بهش و آروم بهش گفتم: - آقا، من شرمندم، شما ببخشید، عذر میخوام. محمد: علی، ولش کن ببینم میخواد چهکار کنه! هوی عمویی، خیز بردار ببینم خطری هم داری یا نه! پسره عصبیتر شد که همه اومدن و جلوش رو گرفتن. - ولم کنید تا بهش بفهمونم من کی هستم! - آقای عزیز، شما گذشت کن... محمد، تو هم تمومش کن دیگه.
-
پارت دویست و سیام سرهنگ عبادی به صورت خلاصهوار، تمام ماجرا رو برای بهزاد تعریف کرد و ازش پرسید که اون روزی بابام تصادف کرد، قبلش به اون چیزی گفته بود یا نه؟! بینهایت کنجکاو بودم که حرفای بهزاد و بشنوم...بهزاد کمی مکث کرد و گفت: ـ باورم نمیشه که خاله اینقدر زیاده روی کرده!! اون همیشه خواستههای خودشو به فرهاد تحمیل میکرد و فرهادم اینو میدونستم اما در این حدشو حتی منم نمیتونستم حدس بزنم...آخه چجوری این زن به این حال و روز افتاد؟! جدا کردن بچههای دوقلو از مادرشون و نگفتن به پسرش یعنی چی؟! پس بگو که فرهاد دوتا کپی برابر اصل از خودش داره! مادرت یلدا رو پیدا کردی کوروش؟! گفتم: ـ آره دیدمش...شما میدونین که چطور بابام اون روز... بهزاد حرفمو قطع کرد و گفت: ـ اون شب پدرت با عصبانیت به من گفت که برم پیش ارمغان و مراقب اون و بچش باشم و گفت که داره میره کرمانشاه و هرچقدر ازش پرسیدم نگفت که قضیه چیه اما من مطمئن بودم که هرچی بود به اون دختره یلدا ربط داشت وگرنه فرهاد تحت هیچ شرایطی تو اون وضعیت، زن و بچهاشو ول نمیکرد که بره... مطمئنا یه چیزی شنیده بود و میخواست بره تاتوی ماجرا رو دربیاره و قرار بود وقتی برگشت، بهم بگه اما...اما تهشو خودتون میدونین! سرهنگ عبادی یه نگاهی بهم کرد و گفت: ـ پس اظهارات عباس درست بود! با سر حرفشو تایید کردم و گفتم: ـ عمو یه سوال دیگه...بابام...بابام زمانی که مدیرعامل کارخونه شده بود، قاچاق انجام میداد؟! با این سوالم انگار به بهزاد برق ۲۲۰ ولتی وصل کردن که گفت: ـ این دیگه از کجا درومد؟! بازم مجبور شدم که قضیه آخری که فهمیده بودم و براش توضیح بدم...عمو بهزاد گفت: ـ امکان نداره! فرهاد حلال و حروم سرش میشد کوروش. خیلی به این چیزا اهمیت میداد. من مطمئنم که بعد از پدرت، مادربزرگت با اختیار خودش واسه اینکه مارک خودشو تو بازار بالا ببره، وارد این کار شده! عمو بهزاد خیلی مصمم حرف میزد و دقیقا حرفای یلدا رو برام تکرار کرد ...خیالم راحت شده بود!
- 225 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
شایان آباد عکس نمایه خود را تغییر داد
- دیروز
-
پارت دویست و بیست و نهم یه لحظه هممون ساکت شدیم و من تو ذهنم داشتم با این فکر میکردم که اگه همون موقع بابام میتونست حساب اینکارا رو از مادربزرگم پس بگیره، قضیه اینقدر کش نمیومد و به اینجاها نمیکشید! یلدا با دوتا بچههاش بزرگ میشد! مامان ارمغان هرچقدر براش سخت بود اما میرفت سمت زندگی خودش و بابامم به مادرم میرسید اما این وسط یلدا قسمت امیر شد. امیری که با وجود اون همه تفاوت سنی، یلدایی رو که فقط بهش احساس دین و دوستانه بودن داشت و از صمیم قلبش میپرستید و دوسش داشت...برای بچهاش حق پدری رو تمام کرد...شایدم خدا میدونست که امیر میتونه از قلب و روحیه یلدا مراقبت کنه و همه جوره پشتش وایسته، امتحانی که فرهاد توش رد شده بود و با لجبازی همه چیزو خراب کرد که البته اونم درگیر بازی مادرش شد و خودش مقصر نبود! همین لحظه سرهنگ عبادی گفت: ـ کوروش وصل شد! داره زنگ میخوره. منو سوگل باهم رفتیم پشت میز سرهنگ و به صفحه مانیتور زل زدیم و بعد چند دقیقه بهزاد، رفیق صمیمی پدرم و دیدم. البته قبلاً دیده بودمش اما چون بچه بودم، قیافش خیلی تو خاطرم نمونده بود. الان کمی پیر تر از قبل شده بود...با دیدن من لبخندی زد و گفت: ـ ماشالا شیر پسر! واسه خودت مردی شدیا! آخرین باری که دیده بودمت، تازه جشن الفبا تو پشت سر گذاشته بودی و ازم خواسته بودی بعنوان کادو برات ماشین پلیس بخرم، یادته؟؟ خندیدم و سرمو تکون دادم که گفت: ـ اما الان میبینم که آرزوی بچگیتو انجام دادی و یه پلیس واقعی شدی! آفرین پسرم، مطمئنم پدرت هم اون بالا بالاها داره میبینتت و بهت افتخار میکنه. سرهنگ عبادی گفت: ـ ببخشید که وقت شما رو هم گرفتیم اما برای این پرونده اظهارات شما هم لازمه! بهزاد با تعجب نگاه کرد و گفت: ـ چه پروندهایی؟؟!
- 225 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و یکم خورشید رو به افول میرفت و رزا و دوروتی هنوز در جنگل به دور خود میچرخیدند. آسمان نارنجی شده بود و ترس از سردرگم ماندن در تاریکی در ته قلب رزا نفوذ کرده بود. احساسش میکرد، خیلی نزدیک بود. احساس خوبی نداشت، گمان میکرد چیزی به دنبالشان است، البته که خطر آن دو خوناشام از رگ گردن نزدیکتر بود اما موجودی را درست کنارش احساس میکرد. با هر قدم او قدم برمیداشت و چشم از او نمیگرفت. گرمای وجودش را اطراف خود حس میکرد. حتی به نظرش نفسهای گرمش را نیز زیر گوشش حس میکرد اما چیزی نمیدید. هیچ اثری از هیچ موجود زندهای جز درختان و گیاه اطرافش نبود. حتما آنقدر در این جنگل بیسر و ته چرخیده بودند دچار اوهام شده بود. حق هم داشت، به نظرش تا اینجا هم خوب طاقت آورده بود. ناگهان سر از قبیلهای خوناشامها درآورده بود و پا به ماجرایی گذاشته بود که هنوز هم سر از آن در نمیآورد! به طرز عجیبی میان خوناشامها شب را سحر کرده بود و هنوز زنده بود. نگاهی به دستش میکند، آن نشان رز سرخ هنوز روی دستش بود اما بیرنگ و روح شده بود. مستأصل اطراف خود را میگشت تا بلکه غاری، درخت تو خالیای، صخرهای چیزی بیابد که به ناگاه کسی بازویش را چسبید! وقتی سر برگرداند با دوروتی مواجه شد، دو دستی بازویش را چسبیده بود و رنگ از رخسارش پریده بود و به جایی آن طرفتر نگاه میکرد. رزا دست روی دستانش گذاشت و پرسید: - چی شده؟ دوروتی بازویش را فشرد و با صدایی لرزان و تحلیل رفته گفت: - اونجا، اون بوتهها... - اون بوتهها چی؟ - تکون میخورن! رزا رد نگاه دوروتی را دنبال کرد. همه چیز عادی به نظر میرسید. لبخندی بر لب نشاند و خواست با جملهای او را آرام کند اما قبل از آنکه چشم از آنجا بگیرد بوتهی مقابلش تکان خورد!
-
نیوزلند
-
Droozopciz عضو سایت گردید