تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت چهل و دو سرم رو برگردوندم که دیدم آروین باهاش گلاویز شده، این پسر چجوری من رو پیدا کرد ، خیلی ترسیده بودم، آروین فرشته نجاتم شده بود ،خوشحال بودم بی خیاله من خر نشده ، بنده خدا گفت خطرناکه ها منه خر گوش نکردم ، بدنم میلرزید؛ ولی به هر بدبختی بود بلند شدم رفتم سمت اروین با مشت افتاده بود به جون پسر دومیه ول نمی کرد ،بازوش رو گرفتم و گفتم :بریم آروین،ولش کن کشتیش ، تورو خدا بیا بریم. از اون همه ترس و هیجان به گریه افتادم،آروین نگاهی بهم انداخت ،پسره رو ول کرد ، با هم به راه افتادیم، یکم که دور شدیم ، دیگه نمیتونستم راه برم پاهام به شدت میلرزید ،رو کردم به آروین و با صدای لرزون گفتم:میشه یکم بشینیم . سری تکون دادو به سمت نیمکت رفتیم و نشستیم. سرم رو بین دست هام گرفتم و آرنجم رو به زانو هام تکیه دادم . چند ثانیه نگذشته بود که دیدم آروین سمتم آب معدنی گرفت و گفت:بخور ،حالت رو بهتر می کنه. تمام این مدت اخماش تو هم بود،آب رو گرفتم و یک قلپ خوردم. چند لحظه بعد دیدم گرم کنش که روی یک رکابی پوشیده بود در اورده و گرفت سمتم و گفت:بپوش دکمه های لباست کنده شده . نگاهی به لباسم کردم و از شرم لبم و گاز گرفتم و قرمز شدم ،به ناچار گرم کن رو گرفتم و زیپش رو بالا کشیدم .
-
پارت چهل و یکم راهم رو کشیدم سمت مخالفشون که برم، هنوز قدم اول به دوم نرسیده،پسری با قد متوسط ولی هیکلی درشت با چشم های آبی جلوی راهم رو گرفت. پسر:جایی میرفتی کوچولو؟! اخمی کردم و گفتم:هیکلت و بکش اون ور من با تو کاری ندارم. پسر:تازه کاری ؟همتون اولش همین رو میگید! سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم و گفتم:بکش کنار،من فقط برای پیاده روی اومدم ,الانم می خوام برم. یک قدم جلو اومد و گفت:اوه ،شاید خودت اومده باشی بِیب ولی ،برگشتنت با منه . نزدیک شد و دستش رو دور کمرم انداخت و سفت منو گرفت،شروع کردم به مشت و لگد زدن ،پسره هم با لبخند نگاه می کرد ،انگار مشت هام هیچ تاثیری روش نداشت،یکی نزدیکمون شد و گفت:اوه،اریک،شاه ماهی پیدا کردی؟ پسره که حالا معلوم شد اسمش اریکه سرش رو برگردوند؛از فرصت استفاده کردن و با زانو وسط پاش زدم و خودم و از بغلش کشیدم بیرون،از درد به خودش می پیچید،حقش بود پرو ،اون یکی پسره گفت:دختره چموش،چه غلطی کردی؟ بعد این حرف اومد سمتم، منم شروع کردم به دویدن؛ ولی سرعت اون بیش تر بود و یقه لباسم و گرفت و کشید ؛ با باسن خوردم زمین ،همون جور از یقه من رو روی چمن می کشید ؛ منم با تمام توان جیغ میکشیدم و ناسزا میگفتم،پام رو روی زمین می کشیدم و با دستام به ساعدش چنگ میزدم؛همین جوری درگیر بودم که یک دفعه حس کردم دیگه کشیده نمیشم.
- امروز
-
پارت نود و پنجم با ناراحتی هر چی تمام تر بهش نگاه کردم و گفتم: ـ باور کن که میخواستم بهت بگم! یادته همش ازم میپرسیدی چرا ساکتی و رفتی تو خودت؟! چون والا تهدیدم کرد که اگه بهت بگم پدرم علاوه بر مردم این سرزمین، تو رو هم زنده نمیذاره. نمیتونستم اجازه بدم سر تو بلایی بیاد آرنولد... با عصبانیت دستش و کوبید به میله و گفت: ـ فکر کردی الان وضعیتم بهتره؟! الآنم مثل یه موش تو سوراخ گیر افتادم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد...این وضعیتم با مردن فرقی نداره و اصلا سعی نکن با این حرکات، خودتو مظلوم نشون بدی! دیگه گول اون ظاهر تو نمیخورم! حرفاش واقعا عین چاقویی بود که میزد به قلبم و درمیورد و مدام این کار و تکرار میکرد! اینقدر از حرفاش ناراحت شده بودم که سکوت، دهنم و بست...آرنولد ادامه داد و گفت: ـ من فکر میکردم تو با پدرت و این جادوگرای بیرحمفرق میکنی اما واقعیت ماجرا اینه که تو فقط بازیگر بهتری بودی، همین! در واقع تو هم مثل پدرتی جسیکا! بعد این جملش، فقط به هم نگاه کردیم! تو نگاه من دلخوری و ناراحتی از حس بیاعتمادی بود که بینمون بوجود آوردم و تو چشمای آرنولد فقط خشم و عصبانیت دیده میشد. بعد چند دقیقه، چشامو ازش برداشتم و گفتم: ـ میدونم که خرابش کردم آرنولد اما بهت قول میدم...قول میدم که خودم درستش کنم. میفهمی که اعتمادت به من بیجا نبوده! منو تو خیلی باهم فرق داریم اما تو احساس کردن و دوست داشتن، امیدواری در عین ناامیدی رو بهم یاد دادی. حتی اگه الان از من متنفر هم باشی، بازم من بهت کمک میکنم و میبینی که من از اولشم دستم با پدرم تو یه کاسه نبوده.
-
سلام درخواست کاور رمانم و داشتم.
-
پارت هشتاد و هشتم فرهد در تالار تشریفات نشسته بود و منتظر اولین واکنش مارکوس بود. ناگهان درب سالم باز میشود. یک امگا جلو میآید و مقابلش سر خم کرده طوماری که بر دندان گرفته را مقابل پایش میگذارد و عقب میرود. نفسهای تندش نشان میدهد از راه دوری با عجله خود را رسانده. وقتی طومار را میگشاید اول از همه مهر سرخ پایین نامه توجهش را جلب میکند. مهری با طرح یک خفاش و امضایی با خون! پس مارکوس برای او نامه فرستاده بود. از ابتدای نامه شروع به خواندن میکند. مارکوس مبادی آداب نامه را بیهیچ تشریفاتی نوشته و مستقیم سراغ اصل مطلب رفته بود! اخمهایش در هم میرود. همانطور که انتظار داشت مارکوس برایش خط و نشان کشیده او را تهدید کرده بود. میدانست این کار را خواهد کرد اما نگاه از بالا به پایین مارکوس خشم او را برافروخته بود. در همین بین کُنراد، بتای همیشه همراهش وارد میشود. فرهد بیهیچ حرفی با اخم نگاهش میکند تا حرفش را بزند. - عالیجناب، لوکا به اینجا اومده و میخواد شما رو ملاقات کنه. فرهد ابرو بالا میاندازد و متعجب به او نگاه میکند. سری تکان میدهد و میگوید: - بگو بیاد ببینم با چه دلی اومده اینجا! کُنراد اندکی همراه مرد بلند قامت و شمل پوشی وارد میشود. به سمت پنجرهها رفته و پردهها را میکشد. وقتی سالن تاریک شده و عاری از نور خورشید میشود، مرد کلاه شنلش را عقب میزند. فرهد پوزخندی بر لب مینشاند و میگوید: - تو زمانی که مارکوس با لشکرش پشت در وایساده چطور اومدی اینجا؟ لوکا بیتوجه به سوال فرهد میپرسد: - خبر کاری که کردین بین تمام قبایل پیچیده. من باید بگم چطور تونستی؟ فرهد به پشتی صندلیاش تکیه میدهد و طومار در دستش را جمع میکند و همزمان میگوید: - قرار بود دم به دقیقه نیای اینجا، اگه تو از زندگی سیر شدی من هنوز قصد ادامه دادن دارم. بهت گفته بودم نمیخوام مارکوس بفهمه من تو قلمروش جاسوس دارم! لوکا ابرو در هم میکشد با لحنی جدی پاسخ میدهد: - من جاسوس تو نیستم. ما با هم شریکیم. در ضمن تو میخواستی بدون درگیری با مارکوس کارش رو تموم کنی. حالا که درگیر شدین دیگه چه فرقی میکنه؟ فرهد به سمت او خم میشود و با مشت بر دستهی صندلی میکوبد و فریاد میزند: - فرق میکنه. لوکا قدمی عقب میرود. - خیلیخوب، باشه. سپس به سمت درب سالن حرکت میکند. فرهد میدانست او حتما اطلاعات مهمی دارد. دست خودش نبود که هر بار او را میدید خشم بر او تسلط مییافت. جدای از خوناشام بودنش، از خائنین هم متنفر بود.
- 88 پاسخ
-
- 1
-
-
Traceyjef عضو سایت گردید
-
مقدمه کرانهی تاریکی در گسترهای بیانتها دخترک را احاطه کرده بود. از میان ل*بهایش صداهایی ناشناس و بیمعنی در دل کوهستان منعکس میشد. ترکیب جیغ و ترس، فریاد و درخواست کمک در پژواک صدایش نهفته بود و میدوید. کلمات گریخته بودند و جملات در پس ذهنش خاک میخوردند. تاریکی کوهستان آن شب میزبان سایهها بود و سپیدی بلند پیرهنش ترکیبی متضاد با سایههای وحشت داشت. چپ و راست، پشتسر و پیشرو، همه جا حضورشان حس میشد. و بالاخره حملهور شدند و تنش میزبان زخمیهای کشندهای شد که از میانشان قطرات مرگ میتراوید. *** (مکان آزمایشگاه در این اثر خیالی و ساختهی ذهن نویسنده است) گنبد آسمان، آرام آرام بزم و رقصی با سرخی غروب و کبودی پنبههای بارور برپا کرده بود. تلفیق اتمام روز و شروع باران شبیه ذهنم مغشوش مینمود. رعد اولین صاعقهی سپیدش را بر پیکر کوهستان کوبید. پر سروصدا و ترسناک. صدای ضبط، آهنگ ملایم و باران و فضای آرام کوهستان برای همسفران عاشقپیشهی همراهم، فضای احساسی ایجاده کرده بود. شیشهی ماشین کوهستان پیما را پایین کشیدم. دستهای درهم گره خوردهی سعید و فرانک در پیش چشمانم حسی شبیه سربار بودن را در وجودم به غلیان انداخت. گسترهی سبز تپههای پیوسته در پشت لنز دوربینم طراوت بهار داشت، اما قلب و عقل من در میان تاریکی وجودم و تصمیم جدایی درهم میلولیدند. تصمیمی که به تنهایی گرفته بودم. یک شات دیگر؛ صدای شاتر و ریزش دانههای باران درهم آمیخت. نگاه مشکینم محو تپهی پر از گل و سبزیه روبهرویم بود که صدای خندهی نرم و ریز فرانک دوباره بر حس سرخوردگیم دامن زد. روی صندلی جابهجا شدم؛ انگشتان ظریف و کشیدهام دوباره بر روی شاتر لغزید و تصویر رعد سپید که در فاصلهای نسبتاً دور میهمان کوهستان شد را ثبت کرد. باد سرد در قاب پنجرهی ماشین خاکی رنگمان پیچید و طرهای بلند و مواج از موهای به رنگ خرمایم را به بازی گرفت. رشتههای رقصان در دست باد را از صورت گندمگونم کنار زدم و تصویر دیگری از کوهستان نیمهبرفی ثبت کردم. مقصدمان نزدیک همان کوه بود، محلی برای بازیابی گونهای روبه انقراض از سمندر کوهستان آسیایی. و شاید یک بهانهی کاری برای دور شدن از زندگی که در تاریکی خیانت و جدایی دستوپا میزد. فرانک میگفت توهم است، شکاک و بددلی را از قلبم دور کنم و با مهراب حرف بزنم. پوست خشکی از لبهای برجستهام کندم و از به یادآوردن خاطرهی تلخ روزی که مهراب و دختر ناشناسی را در کافهای نزدیک محل کارش دیدم، ابروهای مشکین و پرم را درهم کشیدم. جادهی خاکی رفتهرفته به گل تبدیل میشد و راه روبه اتمام بود. زمانی که بینی کوچک و کمی گوشتیام از سرمای هوا یخ زده و بی حس شد شیشه را بالا کشیدم. گویا طبیعت کوهستان با راه نیمه رفتهمان سر سازش نداشت. جیپیاس ماشین یک کیلومتر راه را نشان میداد. همان ایستگاه آزمایش جانورانی که کسی برای رها شدنش دلیل نداشت. ایستگاهی با یک دهه قدمت که تاکنون نتوانسته بود مسافرانی ساکن برای چند ماه متوالی داشته باشد. وقتی نام ایستگاه بازیابی غرب را شنیدم به نظرم فرصت خوبی آمد تا کمی فاصله بگیرم. این ایستگاه برای من نه فقط کار، بلکه حکم پناهگاهی را دارد که از همه چیز به آن فرار کنم. جاده کمکم بهنظرم بسیار لغزنده میآمد. طوریکه لاستیکهای آجدار کوهستان پیما نیز نمیتوانست جلوی سر خوردن ماشین را روی گل بگیرد. نگرانی آرام بر چهرههایمان خزید، اگر به آزمایشگاه نمیرسیدیم باید شب را در ماشین سر میکردیم. شاید برای یک جانورشناس خوابیدن در ماشین میان کوهستان سرد امری طبیعی باشد، اما نادیده گرفتن خطر با عقل جور درنمیآمد. صدای آرام فرانک نگاهم را از طبیعت گرفت و بر نگرانیم دامن زد: - سعید، چرا نمیرسیم؟ بارون داره شدید میشه. هنوز دقیقهای از سخن فرانک نگذشته بود. هوای گرگومیش روبه خاموشی میرفت و حتی مهتاب زیر ابرها پنهان بود که در کمال ناباوری ساختمان آزمایشگاه پیش رویمان در پشت یک تپهی کوچک و فاصلهای نسبتاً نزدیک پدیدار شد. ماشین با سرعت بسیار پایین و سرخوردنهای مداوم بالاخره خود و ما را سالم به ساختمان رساند. با ورود ماشین به محوطهی آزمایشگاهی که درست در پایهی کوهستان بنا شده بود قلبم آرام گرفت.
-
پارت هشتاد و هفتم دوروتی به رزا نگاه میکند و با لحنی دلخور میگوید: - برای چی؟ هیچی، چیزی نشده! سپس از او رو میگیرد و آرام هق هق میکند. رزا به او حق میداد. احساس میکرد خودش نیز نیاز به گریه کردن و سبک گردن دلش دارد اما حالا وقت آن نبود. اشکهایی که تا پشت پلکش آمده بود را به سختی نگه میدارد و آرام زمزمه میکند: - دوروتی ما تنها نیستیم. من تو رو دارم. تو هم من رو داری. کمی جا به جا میشود و سعی میکند خود را به دوروتی برساند اما زنجیرها مانع میشوند. پایش را کنار پای دوروتی میکشد. با پا ضربهای آرام به پای دوروتی میزند و زمزمه میکند: - من کنارتم. دوروتی از گوشهی چشم به پای رزا نگاه میکند. کم کم سرش را میچرخاند و به رزا نگاه میکند. اشکهای او نیز بر صورتش جاری شده بود. در میان اشکهایش به دوروتی لبخند میزند. دوروتی نیز سعی میکند لبخندی بر صورتش بنشاند. گرمای نگاه رزا را همیشه داشت. احساس میکرد با همهی آدمها فرق دارد. جنس نگاهش جور دیگری بود. گاهی احساس میکرد درون چشمانش شعلهای زبانه میکشد گرمتر از مشعل دیواری غار... مارکوس بلافاصله به گونتر دستور داده بود با تمام سربازانش آمادهی حمله به گرگینهها شوند. گونتر نیز در کوتاهترین زمان ممکن سربازانش را به خط کرده بود. حال عجیبی داشت. از یک طرف رد پای گرگینهها بر خاک قلمرویشان خونش را له جوش آورده بود. از طرف دیگر دزدیده شدن شدت رزا و عقب افتادن تاج گذاری مارکوس بر خشمش میافزود. و از طرف دیگر مسئلهی نشانش بود! او از یک رسوایی بزرگ جان سالم به در برده بود. چیزی تا سقوطش نمانده بود. هرگز فکرش را نمیکرد این طور همه چیز تغییر کند. به همراهی لشکرش خود را کنار مرزهای قبیلهی گرگها میرساند. در نزدیکی مرز تعدادی از گرگینهها سد راه میشوند. یکی از آنها جلو میآید و رو به گونتر صدا بلند میکند: - پاتون رو از این جلوتر بگذارید یعنی به ما اعلام جنگ کردید. گونتر از اسب سیاهش پیاده میشود و مقابل او میایستد و میگوید: - این شمایید که به ما اعلام جنگ کردید. سپس نامهی مارکوس را از درون زره خود درمیآورد و سمت او میگیرد: - به آلفاتون بگو یا چیزی که برداشته رو پس میده، یا ما پا میزاریم رو تمام بندهای اون پیمان صلحی که بین ما بود.
- 88 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتاد و ششم مردی که خنجر بر کمر خود بسته و بازوبندی آهنین بر دست داشت به افرادی که آنها را آورده بودند اشاره میکند و خود به راه میافتد. آن دو نفر دوباره رزا و دوروتی را بلند میکنند و به جلو هل میدهند. آنها را به سمت پشت درختها هدایت میکند. به سمت مکانی غار مانند میروند. یکی از آن دو یک مشعل بر میدارد و پا به داخل غار میگذارند. به انتهای غار میروند، درآنجا آن مردی که خنجر بر کمرش بسته بود انتظارشان را میکشید. به نظر میرسید او جایگاهی همچون سردار مارکوس داشت. به یاد دارد یک بار مارکوس او را گونتر خطاب کرده بود. البته که گونتر بهتر به نظر میرسید. حداقل سر و شکلی شبیه به یک فرمانده داشت. در قسمت انتهای غار با چوب قسمتی را مانند زندان محصور ساخته بودند. آنها را به آنجا برده دست هایشان را به زنجیر های آویزان از دیوار بسته و رهایشان میکنند. وقتی درب چوبی را با قفلی آهنین میبندند و قصد رفتن میکنند رزا صدا بلند میکند: - صبر کنید، ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ میخواین با ما چیکار کنید؟ اما آنها بیتوجه به رزا غار را ترک میکنند. تنها قبل از رفت با مشعل خود مشعلی که به دیوار آن قسمت متصل بود را روشن میکنند. رزا مات به مسیر رفتن آنها نگاه میکند تا زمانی که از تیراس دیدش خارج میشوند. نگاهش کم کم سنت مشعل دیوار کشیده میشود. شعله میسوخت و کم و زیاد میشد و سایه نورش بر دیوار غار حرکت میکرد. صدای گریهی آرامی او را از آن حال بیرون میکشد. به دنبال صدا رو برمیگرداند. دوروتی به مسیر ورودی غار نگاه میکرد و اشک میریخت. - دوروتی؟ دوروتی با صدای رزا گریهاش بیشتر میشود و این بار با صدایی بلند گریه میکند. رزا به سمت او متمایل میشود تا او را در آغوش بگیرد اما زنجیرهایی که بر دستش بسته بود مانع میشود. تازه نگاهش به بالا کشیده میشود. زنجیرهایی قطور و کوتاه بود که به دیوار سفت و سنگی غار میخ شده بود. نگاهش را به دوروتی میدهد و سعی میکند مهرش را در کلماتش بریزد: - دوروتی عزیزم؟ برای چی گریه میکنی؟
- 88 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتاد و پنجم پارچه دور چشمانش کشیده شد و نور به چشمانش بازگشت. وقتی چشم گشود دور تادورش پر از آدم بود. آدمهایی تنها یک شلوار چرم مشکی بر تن داشتند و همه دست به سینه و از بالای سر نگاهشان میکردند. نمیفهمید به کجا رسیده. در کاخ دو گرگ به آنها حمله کرد و حالا خود را میان جمعیتی از انسانها یافته بود. نمیدانست به ساحل امن آرامش رسیده یا خطری جدید در انتظار اوست. نگاهش را دور تا دور میچرخاند و جمعیت را از نظر می گذراند. ناگهان نگاهش به فردی میرسد که درست مقابلش بر روی یک صندلی نشسته بود و چند نفر مانند بادیگارد دورش را گرفته بودند. چهرهی آشنایی داشت. آن شب قدرت نمایی مارکوس در ذهنش تداعی میشود. او همانی بود که مارکوس تهدیدش میکرد. همان فرهَد نامی که گویا رئیس گرگینهها بود! گویی چراغی در تاریکی مغزش روشن میشود. آنها آدمیزاد نبودند، گرگینه بودند! احساس میکرد جنگل دور سرش میچرخد. از دام خوناشامها درآمده و در دام گرگینهها افتاده بودند؟ فرهَد به مردی که دست راستش ایستاده بود اشاره میکند و میگوید: - همینها بودن؟ مرد سر بلند کرده و به آنها نگاه میکند. رزا با دیدن سر و صورتش برای لحظهای نفس در سینهاش حبس میشود. صورتش تماما زخمی بود. تمام بدنش هم پر از رد زخم بود. ناخودآگاه به چشمانش خیره میشود. چشمان آشنایی داشت. ناگهان تصویر دیگری را مقابل خود میبیند. چشمانی آبی، در دل تاریکی شب، صدای خس خس نفسهایش و آبی که از دهانش میچکید؛ دستش را بلند میکند تا پنجه بر صورت او بکشد... خودش بود! همان گرگی که آن شب به آنها حمله کرد و نقشهی فرارش را بر هم زد. دنیای کوچکی بود. نه تنها کوچک که دیگر مضحک شده بود. روزی در بند مارکوس و روزی در چنگال فرهَد! فردا چه اتفاقی میافتاد؟ لابد این بار به دست تیره اژدهایان اسیر میشدند. آن مرد خیره در چشمان رزا سر تکان میدهد و با صدایی گرفته میگوید: - بله خودشونن عالیجناب. فرهَد با رضایت سر تکان میدهد و رو به مرد قوی هیکل کنارش میگوید: - ببرشون.
- 88 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان رز وحشی | shirin_s عضو هاگوارتز نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سپااس🥹🫶- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
S.Tagizadeh پاسخی برای S.Tagizadeh ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل و چهارم: در، انگار لگد زلزله خورده باشد، از جا کنده شد و با صدایی خفه اما عمیق به دیوار کوبید. موج باد سردی توی صورت همراز خورد، اما چیزی که دید، سردتر از هر بادی بود. پشت در… بیش از پانزده نفر اماده ایستاده بودند... سیاهیشان مثل تودهای از سایههای زنده بود. همگی با اسلحههای آماده، مهمات پر، چهرههایی بیاحساس؛ مثل آدمهایی که از دل کابوسی کهنه بیرون خزیده باشند. نوک لولهها برق میزد، انگار دندانهای حیوانی گرسنه باشد که منتظر دستور حمله است. لحظهای هیچکس تکان نخورد؛ فقط صدای خشخش پارچهی لباسها و سنگینی نفسها توی هوا ماند. بعد یکهو همهچیز ترکید. دو نفر از سمت چپ پریده و به همراز حمله کردند؛ زمین زیر پایش لرزید. همراز توانست اسلحهاش را بالا بیاورد اما دست یکیشان مثل گیره آهنی دور مچش قفل شد. نفر دوم از پهلو ضربه زد و همراز محکم به لبهی در خورد؛ درد مثل شعله از پهلویش بالا رفت. نوح فریادی از ته گلویش کشید؛ شبیه غرشی که از سینۀ یک گرگ زخمی بیرون بزند. با آرنج توی گلوی یکی کوبید، بعد لگدی محکم به زانوی دیگری زد. اما تعدادشان زیاد بود، سایهها از همهطرف میریختند رویشان، بازوی همراز میسوخت، نفسش سنگین شده بود؛ ولی هنوز میجنگید. حرکتش سریع بود، مثل بریدن هوا با چاقو. اسلحه را برگرداند، ماشه را کشید؛ گلوله صدا را در سینهی شب شکست اما تنها دو نفر افتادند و هنوز دهها دست به سمتش دراز شده بود. یک نفر از پشت یقهاش را گرفت و با قدرت به عقب کشید. همراز روی زمین کشیده شد و طعم گرد و خاک و خون روی زبانش نشست. سرش گیج رفت و صداها مثل موج بلند و کوتاه میشدند: ـ بگیرینشون! ـ سریع! ـ نذار در برن! نوح تا نیمه در محاصره فرو رفته بود؛ عضلاتش مثل طنابهای کشیده زیر پوست میلرزیدند. مشت میزد، ضربه میزد، میغرید؛ اما آنها مثل فشاری بیامان رویش میریختند. یکی از پشت گردنش را قفل کرد، دیگری دستانش را پیچاند. صدای ناله خفهای از نوح بیرون زد اما خودش را نگه داشت. در همین لحظه صدای قدمهای تند و هراسان در راهرو پیچید؛ اول لیزا، با موهای بههمریخته و اسلحه در دست، از پیچ راهرو بیرون زد. ـ همراز! اما هنوز جملهاش کامل نشده بود که سه نفر به سمتش هجوم بردند، یکی از آنها با قنداق اسلحه ضربهای به دندههایش زد. لیزا هوا را با دهانی باز برید، اسلحهاش از دستش افتاد و قبل از اینکه خم شود آن را بردارد، دستهای مردی دور بازوهایش حلقه شد و او را به دیوار چسباند. بعد گندم آمد، نفسنفسزنان، با لپتاپ بسته زیر بغلش. وقتی صحنهی شلوغ را دید، انگار زمین زیر پایش خالی شد. اما حتی فرصت کشیدن فریاد هم پیدا نکرد؛ دستی از تاریکی بیرون پرید، دهانش را محکم گرفت و او را مثل تکه پارچهای سبک به عقب کشید. لپتاپ از دستش افتاد و صدای خرد شدنش روی زمین پیچید. سِرهات خشکاش زده بود، ولی فقط برای یک ثانیه. اسلحه را بالا گرفت اما از چپ و راست دو نفر با چکمه زدند به دستانش، اسلحه چرخید و از دستش پرید. مشتها پیاپی روی شکمش نشست و نفسش برید. زانو زد اما هنوز میکوشید بلند شود؛ نفر سوم آمد و با کابل محکم دستانش را پشتش بست. اورهان آخرین کسی بود که رسید. چشمهایش مثل دو تیغه آتشین صحنه را جستوجو میکرد. فریاد زد: - نوح، همراز! اما صدا روی دیوارهای سرد خفه شد. چهار نفر همزمان به او حمله کردند، ضربهها مثل باران سنگین میبارید. یکی زانویش را محکم پشت پای اورهان زد و او روی زمین افتاد. هنوز میخواست برخیزد که چیزی سرد روی گردنش نشست، تیغهای براق چشمک مبزد تا زندگیاش را بگیرد، مجبور شد بیحرکت بماند. لحظهای بعد… -
پارت نود و چهارم آروم آروم از پله ها رفتم پایین و هر چقدر به پایین نزدیک تر میشدم اونجا تاریکتر میشد. پدر میگفت که دوران جدش ، از اون قسمت برای شکنجه زندانیا و قربانی کردنشون استفاده میشده. تو این راهرو تاریک یه شمع نیمه استفاده شده رو پیدا کردم و همون لحظه چشمام و بستم تا طلسمم تموم بشه و از جلد خرگوش دربیام! بعدش با سنگ ریزه هایی که گوشه کنار ریخته بود، به سختی اون شمع و روشن کردم. تنها چیزی که دیده میشد فقط تاریکی بود و پلههای تمام نشدنی... هیچ صدایی شنیده نمیشد اما هر چقدر که پایین تر میرفتم، صدای تقهایی به گوشم میخورد که هر از گاهی تکرار میشد. وقتی که پلهها تموم شدن و به سالن اصلی رسیدم به باریکه نور دیدم که از قسمت سقف بیرون به این قسمت وارد میشد. انگار که اون قسمت سوراخ شده بود....جلوتر که رفتم و صدا رو دنبال کردم، آرنولد و دیدم که با بیرمقی روی زمین نشسته بود و سنگهای تو دستش و به دیوار روبرو پرتاب میکرد. با ذوق دویدم سمتش و شمع و گذاشتم رو زمین اما میلهها مانعمون شد...صداش زدم اما کوچیکترین توجهی بهم نکرد. پس حدسم درست بود...اون منو مقصر میبینه که البته ناحق هم نبود و منم اگه جاش بودم، شاید همین فکرو میکردم...با ناراحتی و بغض گفتم: ـ آرنولد باور کن... حرفمو با عصبانیت و لحنی که تابحال ازش ندیده بودم و نشنیده بودم، قطع کرد و گفت: ـ دیگه نمیخوام چیزی ازت بشنوم! بعدش از جاش بلند شد و دستاش و تکوند و بهم نزدیک شد...تو اون تاریکی به زور صورتش و میدیدم اما چشماش گویای همه چیز بود...اینکه دیگه بهم اعتماد نداره...و این خیلی برای من سنگین بود.
-
پارت 23 برای ترسیدن یا توجه به مرد حسابی خسته بودم. شیر اب رو باز کردم و چند مشت اب به صورتم پاشیدم. محمد سخت مشغول شستن دیوار ها بود. - بسه ولش کن میگم نظافتچی بیاد! بی توجه به من به کارش ادامه داد: به نظافتچی چی بگیم وقتی این همه خون یکجا دید؟ بی حوصله گفتم: من قرار نیست اینجا بمونم میرم وسایلم جمع کنم! به مسئول مسافر خونه زنگ بزن تا نظافتچی بفرسته؛ یه ربع دیگه! انگار حرف هام منطقی بنظر می رسید که محمد ایستاد و دست از سابیدن کف حمام کشید. به اتاق برگشتم و لباس هام عوض کردم. وسایل رو جمع کردم. منتظر به محمد نگاهی انداختم. دست و پاش گم کرده بود، هنگام جمع کردن وسایل مدام از دستش لیز می خورد و می افتاد. به کمکش رفتم تا وسایلش جمع کنه! سوییچ ماشینش رو به سمتم گرفت: روشنش کن میام! سری تکان دادم و بی هیچ حرفی به سمت در رفتم. کوله هارو پشت ماشین سوار کردم. استارت زدم و منتظر محمد ماندم. اینه ماشینُ تنظیم کردم، نگاه اخمو مرد به من خیره بود. کلافه گفتم: از جونم چی می خوای؟ - مــــــــرداس پیدا کــــــــــــن! از دادش شیشه های ماشین لرزید. دیگه از این اوضاع خسته بودم؛ سری تکان دادم! - مرداس کیه؟ قبل از اینکه مرد بخواد حرفی بزنه تصویر اینه مرتعش شد و باز تابم به خودم برگشت. نفس کلافه ای کشیدم و دنده عوض کردم. ماشین رو از پارک بیرون اوردم که محمد امد. - خب داداش کجا بریم؟ نگاهی به چهره خسته و کنجکاوش انداختم. - نمیدونم! سری تکان داد و به صندلی تکه کرد. به جلو خیره شدم و حرکت کردم. مدت زیادی از حرکتمان نگذشته بود که اینه جلو خود به خود شکست! با صدای خورد شدن ناگهانی اینه محمد از جا پرید. مشتی به فرمان ماشین زدم. استرس گرفته بودم؛ اما دیگه از این اتفاقای عجیب خسته شدم؛ دلم برای زندگی عادی و معمولی خودم تنگ شده بود. محمد انگار چیزی به خاطر اورده باشه گفت: راستی بهـــمن! - جان؟ - نظافت چی خبر کردم خب...(پاکتی سیگار از داشبورد بیرون کشید).... وارد اتاق شد و رفت حمام چک کرد...(سیگاری بیرون کشید و روشن کرد)... حمام تمیز بود!... هیچی هیچی اونجا نبود!.. میفهمی!!!!؟ .... انگار جفتمون توهم زده باشیم! سیگار رو قبل از رسیدن به لب هاش از دستش گرفتم و پک عمیقی زدم. - میفهمم... خیلی وقته متوجه شدم.... از بعد اتفاق عملیات همه چیز رو می بینم.... تمام چیز های عجیب رو!...(پک محکم دیگری به سیگار زدم و دودش رو داخل ریه هام نگه داشتم)..... - متاسفم که حرفت باور نکردم...! دود سیگار رو بیرون فوت کردم و سری تکان دادم. به شیشه شکسته اینه نگاهی انداختم و بی توجه بهش رانندگی کردم. - با هر کوفتی که طرفیم از فرار و ترس خسته شدم. محمد دستی به گردنم کشید: بدجور کبود شده! سوزش شدیدی از لمس دست محمد با پوست گردنم در بدنم پیچید. دستش رو پس زدم: نکن! بیشتر بدنم کبود و خون مرده شده بود! شاید بخاطر ضعف جسمانیم بود؛ شاید هم.... نشانه چیز دیگه ای بود! - محمد... باید یه سری اطلاعات راجب ج. عتیق پیدا کنیم...... مردی به اسم مرداس!.... همینطور بیمارستان وست مینسر یا مریض خونه امریکایی ها.... داخل کرمانشاه... - این اطلاعات به چه درد می خوره؟! - نمیدونم.... اما تنها چیزیه که دارم....
-
بسمه تعالی نام اثر: نیمه زنده ژانر: معمایی، علمی تخیلی، ترسناک خلاصه: داستان سفری طولانی که هدفش بازیابی و بقا بود. من رفته بودم که تحلیل کنم؛ بازیابی کنم و زندگی ببخشم. نامش را قسمت نمیگذارم، تقدیر هم نمیتواند باشد. شاید نیرویی پنهان و ناشناخته من را به آن محل کشاند. نیرویی که مرا صدا میزد، نیرویی که کمک میخواست. من نه ناجی بودم، نه قهرمان. من یک زن در میانهی تاریکی بودم. تاریکی که زندگیم را احاطه کرده بود؛ تا فرار را برقرار ترجیح بدهم. فراری که هزینهاش سقوط بود؛ فرار از تاریکی و سقوط به اعماق خلأ، جایی فراتر از تاریکی، جایی که نفس کشیدن هم هزینه دارد.
- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پشتم را به دیانایی که به سمت لونا میرفت کردم و نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ لونا آسیب دیده بود و من بابت این اتفاق خودم را مقصر میدانستم. من نباید اجازه میدادم که دخترک به تنهایی پا به این جنگل بگذارد؛ من نباید او را تنها میگذاشتم، اما اینکار را کرده بودم و حالا دخترک آسیب دیده بود. فقط امیدوار بودم که آسیبش زیاد هم جدی نباشد که آنموقع از عذاب وجدان و نگرانیای که نسبت به لونا داشتم باید خودم را میکشتم. - راموس، جفری؛ بیاید اینجا. با شنیدن صدای دیانا فوراً چرخیدم و با شتاب به سمتشان قدم برداشتم. - چیه؟ چیشده؟! کنار لونایی که از هوش رفته بود روی زانوهایم نشستم، از شدت آسیب دیدگیاش خبر نداشتم و ترس و اضطراب حتی مانع از این میشد که بتوانم به او دست بزنم. - چش شده؟! چرا از هوش رفته؟! دیانا دستش را آرام بر روی نبض گردن لونا گذاشت و پس از چند لحظه سر بلند کرد و نگاه آرامش را به ما دوخت. - چیزیش نیست، احتمالاً به خاطر شدت ضربهی اون مرد از هوش رفته. با شَک و تردید نگاهش کردم، یعنی فقط یک بیهوشی ساده بود؟! - مطمئنی؟! دیانا سری تکان داد. - آره، اونطور که تو برام تعریف کردی اون دختر باید قویتر از این حرفها باشه که با یه ضرب آسیب جدیای ببینه؛ بعلاوه روی تنش جای هیچ زخم یا جراحتی نبود که نشون از آسیب بیشتری باشه. دیانا آرام از جایش برخاست و کیسهای که من بر روی زمین گذاشته بودم را برداشت. - فکر کنم تو باید اون رو تا قصر برسونی راموس، چون فکر نمیکنم بتونیم تا زمان بههوش اومدنش صبر کنیم. سرم را در تأیید حرفش تکان دادم، همین که فهمیده بودم دخترک سالم است و آسیب جدیای ندیده برایم کافی بود. همانطور نشسته یک دستم را به زیر کتفهای لونا و دست دیگرم را زیر زانوهایش انداختم و او را از زمین بلند کردم؛ وزن دخترک آنقدرها هم زیاد نبود که بخواهم برای حمل کردنش دچار مشکل شوم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
دیانا با تردید گفت: - اگه… اگه اون گرگ لونا باشه یعنی… یعنی جونش توی خطره! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم. - ممکنه به خاطر ضربهای که خورده براش اتفاقی افتاده باشه، پس باید زودتر پیداش کنیم! هر سه نگاه ترسان و نگرانی بین یکدیگر رد و بدل کردیم و با سرعت به سمت جنگل به راه افتادیم؛ از شدت اضطراب قلبم درون سینهام به تب و تاب افتاده و فکر به آسیب دیدن لونا حالم را بیش از پیش خراب میکرد. در لابهلای درختان میدویدم و نگاهم را برای پیدا کردن لونا به اینطرف و آنطرف میچرخاندم؛ صدای قدمها و صحبتهای آن مردان را هم از سمت ورودی جنگل میشنیدم و همین به اضطرابم میافزود. - پس این دختر کجاست؟! در جواب جفری شانهای بالا انداختم، اگر میدانستم کجاست که اینهمه اضطراب و استرس را به خودم وارد نمیکردم. کمی دیگر که رفتیم از لابلای درختها چشمم به روی سایهای در تاریکی ثابت ماند، خودش بود؟! - اون لونا نیست؟! نیم نگاهی دیانا که او هم انگار متوجه سایه شده بود انداختم و باز جلوتر رفتم، از آن فاصله و در آن تاریکی تشخیص هیبت سایهوار آن موجود کار آسانی نبود. چشمانم را ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم؛ خودش بود. خود لونا بود که حالا به هیبت انسانیاش برگشته بود؛ من خیلی خوب میتوانستم آن موهای بلندِ قهوهای و اندام ظریفش را تشخیص بدهم. - خودشه. اما چرا روی زمین افتاده بود؟! نکند… نکند که آسیبی دیده بود؟! خواستم قدم دیگری به سمتش بردارم که دیانا با پیش آوردن دستش مانع از جلوتر رفتن من شد. نگاه متعجب و سؤالیام را به او دوختم که خیره در چشمانم گفت: - گفتی بعد از تبدیل شدنش لباس به بدنش نمیمونه؛ فکر نمیکنی بهتر باشه که اول من برم جلو؟! لحظهای متفکرانه نگاهش کردم؛ حق با او بود. با آن حال و احوالات عجیبی که در مقابل لونا به سراغم میآمد همان بهتر بود که بدن نیمه برهنهاش را نبینم و از طرفی هم نمیتوانستم اجازه بدهم که جفری هم او را بدون لباس ببیند. از کیسهای که در دست داشتم ردایی سفید و بلند که برای همین مواقع با خود آورده بودم را بیرون کشیدم و آن را به سمت دیانا گرفتم. - باشه، پس این رو به تنش بپوشون و بعد ما رو صدا کن. دیانا سری تکان داد و پس از گرفتن ردا به سمت لونا رفت. -
درخواست کاور رمان رز وحشی | shirin_s عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایان پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خدمت شما- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
- دیروز
-
پارت چهلم چند قدم دیگه نزدیک شد و گفت:فکر نمی کنید این موقع شب ،تو این جای خلوت و نسبتا تاریک،تنها قدم زدن یه خانوم خطرناکه؟؟ ابروهام رو توهم کشیدم و حق به جانب گفتم:نه فکر نمیکنم،و اصلا فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!! اروین:همیشه انقدر لج باز و چموشی؟شاید شما همچین فکری نکنی،ولی تو دنیا پر از ادم پسته و من غیرتم اجازه نمیده یه دختر ایرانی هر چه قدر هم غریبه،این موقع شب تنها ،بیرون باشه،پس به ناچار تا خونه همراهیت می کنم. اخمم رو غلیظ کردم و گفتم : لازم نکرده ،من از پس خودم برمیام.روم رو برگردوندم و راه افتادم. صدای نفس پر حرص آروین رو شنیدم،زیر لب چیزی گفت که نشنیدم،متوجه شدم با فاصله کمی پشتم به راه افتاد، از حرصم قدم هام رو تند کردم ،پسره پرو فکر کرده کیه ،گند بزنن به خودت و غیرتت ،انگار من پچولم این باید محافظم باشه،پرو،کم کم تند راه رفتنم تبدیل شد به دویدن و از سنگ فرش خارج شدم و تو چمن ها شروع به دویدن کردم تا آروین گمم کنه ،نمیدونم چقدر دوییدم که کم کم حضور اروین رو حس نکردم ،ایستادم و خم شدم و دستام رو روی زانو گذاشتم،نفس نفس میزدم،لبخندی از پیروزی زدم ،کمی که نفسم جا اومد به اطراف دقت کردم ،اوه تاریک ترین قسمت پارک بودم و یک سری پسر چند قدم اون ور تر، دور اتیش جمع شده بودن ،از اون تیپ های لش طور که معلوم نیست چه کوفتی میکشن،بیچاره خانواده هاشون.
-
پارت 22 لرزان قدمی برداشتم: ممد با توام.... میگم شیر اب رو سفت کن. برای ترساندن محمد دستم را روی پرده گذاشتم که، دست سرد و خاکستری رنگی با همان انگشتان کشیده دستم را گرفت و محکم کشید. بوی گوشت سوخته می امد، در حمام محکم بسته شد و شیر اب داغ باز شد. صاحب دست را درست نمی دیدم همه جا بخار گرفته بود! اب داغ مستقیم روی سر و صورتم می ریخت، پوست سر و صورتم از حرارت اب می سوخت!چشم هام رو به زور کمی نیمه باز کردم ماده سیاه و بد بویی از دوش جاری بود! چیزی دور گردنم حلقه شد.سرد و تیز بود، ترسیده بودم و نمی دانستم چه واکنشی باید داشت! توسط نیرویی به عقب کشیده شدم و سرم داخل روشویی فرو شد. ماده داغ تمام صورتم را پوشاند. از اب غلیظ تر بود. دست و پا میزدم. کسی ان طرف تر محکم به در می کوبید. تقلا می کردم برای ذره ای اکسیژن اما کم اوردم. دهانم باز شد و ماده وارد بدنم شد. مزه خون و اهن را که وارد شُش هام می شد حس می کردم. چشم هایم داشت روی هم می رفت که دستی مرا از ان منجلاب بیرون کشید. ریه هایم برای ذره ای هوا تقلا می کردند، تمام مایع را تف کردم و تند تند سرفه می کردم. کسی که مرا بیرون کشید چند بار محکم ب پشتم کوبید تا بهتر نفس بکشم و تمام انچه که بلعیده بودم را تف کنم. دستی به صورتم کشیدم و چهره ام رو از ان گند و کثافت پاک کردم. محمد شوکه کنارم نشسته بود و با چشم هایی گشاد شده به رو به رو خیره بود. به سمت نگاهش چرخیدم؛ من هم از نقشی که روی دیوار بود در عجب ماندم. بلوط خشکیده ای با خنجری خون الود که به شاخه های درخت چهار نماد متصل بود. ماه شکسته و ماری که از درون ان گذر کرده و به دور ماه پیچیده شده بود. نفس نفس زنان جلو تر رفتم. حمام غرق خون شده بود. سرتاپای لباس های من خونی بود. گردنم می سوخت. همچنان از دوش ماده سیاه رنگ و بد بو می ریخت که تمام لباس محمد را گرفته بود. اوضاع حمام خیلی بد بود. کل سرامیک ها ی کف را خون گرفته بود. دستی به صورتم کشیدم و از حمام خارج شدم. دلم نمی خواست هیچ حرفی بزنم. از ترس زبانم بند امده بود. محمد از حمام بیرون امد و به سمت وسایلش رفت. به دنبال چیزی می گشت! گیج بود. بعد از چند دقیقه دوربین عکاسی کوچکی بیرون اورد و به حمام بازگشت. نمی دانم چقدر زمان سپری شد اما بی هیچ حرفی به دیوار خیره شده بودم. خون روی لباس ها و سر و گردنم خشک شده بود. - بهمن بیا کمک باید این گند کاری پاک کنیم! مثل عروسک خیمه شب بازی که نخش را کشیده باشند به دنبال صدای محمد رفتم. شیر اب را باز کردم. مایع سیاه قطع شده بود. محمد ترسیده با لپ تابش قران پخش می کرد. لپ تاب را داخل حمام گذاشتیم و باهم خون و مایع سیاه را شستیم. بی هیچ حرفی! انگار محمد بعد از دیدن این اتفاق حرف هایم را باور کرده بود. نمی دانم! شاید به فکر فرو رفته بود! شاید هم ترسیده بود! به هر حال هر دو ما غرق سکوت بودیم. خون به سختی از کف سرامیک ها پاک می شد. دیگه حالم از این پروسه طولانی بهم می خورد! از کف زمین بلند شدم. در اینه رو شویی به صورت خسته ام خیره شدم؛ ناگهان انعکاسی از من جدا شد. همان مرد چشم مشکی با موهای خرمایی! اخمالو بهم خیره شد، دستاش روی سینه اش جمع کرد. - بهت گفتم مرداس پیدا کن!
-
پارت سی و نهم کامی بعد اینکه به زور موافقت من رو گرفت انقدر شارژ بود که یادش رفت قرار بوده بریم بیرون،بهم گفت فردا شب میاد دنبالم و رفت. شومیز لیمویی رنگم رو با شلوار جین و کتونی های هم رنگش پوشیدم و بدون برداشتن سوییچ بیرون رفتم ،دلم می خواست همین اطراف قدم بزنم ،نزدیک برج یک فضای سبز بود ،در حال قدم زدن بودم که صدای اشنایی به گوشم خورد ،صدا مردونه بود و داشت فارسی حرف میزد،می گفت:منم دلتنگم، دو هفته دیگه امتحانا تموم میشه برمیگردم ،گریه نکن فدات بشم. ناخودآگاه به سمت صدا کشیده شدم ، چون این قسمت پارک تا حدودی تاریک بود درست نمیتونستم ببینم،یک پسر قد بلند چهار شونه بود که پشتش به من بود،موهای مشکی پرپشتی داشت. همین طور که نزدیک شدم شنیدم می گفت:باش عزیزم میام نگران نباش.مکثی کرد انگار حرفای کسی که پشت خط بود رو گوش میداد و بعد گفت:من میام شما رو ببینم ،نه این که بیام مهمونی و عروسی ،تو رو خدا اون دو هفته بی خیال کشوندن من به این مهمونیا بشو. دوباره ساکت شد و گوش داد و بعد چند ثانیه گفت:چرا گریه می کنی قربونت ،باشه چشم،گردن ما از مو باریک تر ،هرچی شما بگی،فقط دیگه گریه نکن فدات بشم . پام رو تکه چوبی رفت و صدای شکستنش باعث شد پسره به سمتم برگرده،دوباره دوتا چشم عسلی ،با نگاهی نافذ بهم خیره شد. هول شدم و لبخند مسخره ای زدم ،آروین با کسی که پشت خط بود خداحافظی کرد و سمتم اومد،هول زده گفتم:سلام ،من برای قدم زدن اومدم. لبام و از گندی که زدم جمع کردم ،اخه احمق این چه حرفیه ،حرفم قشنگ این معنی رو میداد که فال گوش وایسادم و الان دارم ماست مالی می کنم. آروین پوزخند حرص دراری زد و گفت :همیشه به مکالمه بقیه گوش میدی؟؟ اگه کتمان می کردم گند بیش تری می خورد به خودم مسلط شدم و گفتم:نه ،چون فارسی صحبت کردن یکم اینجا تعجب برانگیزه جذب شدم. آروین :همیشه انقدر راحت جذب میشی؟؟ _نه اگه ،چیزی واقعا متعجبم کنه جذب میشم،مثلا وقتی تو این پارک بزرگ تو فرانکفورت یکی فارسی حرف میزنه. لبخند آروین پر رنگ تر شد.
-
پارت نود و سوم پسره هول هولکی چوب دستیش و گرفت توی دستاش و گفت: ـ اما پرنسس من خیلی وارد نیستم...اگه یه موقع وِردها رو اشتباهی بگم چی؟! با کلافگی به اطراف نگاه کردم....موقعیت بدی بود و والت از اون دور با چشماش داشت دنبالم میگشت...وقت زیادی نداشتم و از اونجایی که تو تایمای بیکاریم، ورد طلسم و جادو های مختلف از تو کنارم حفظ میکردم، برام کار سختی نبود! چوبشو گرفتم توی دستام و گرفتم رو خودم و گفتم: ـ اِسپکتو پاترونوم... بعدش در قالب یه خرگوش کوچیک محو شدم...سریع دویدم و از اون مکان بیرون اومدم و راه افتادم سمت زیرزمین وحشت...بچه که بودم، پدر هر وقت که به حرفش گوش نمیدادم و میخواست دعوام کنه منو تهدید به فرستادن تو زیرزمین وحشت میکرد...اینقدر اونجا تاریک بود ولز اونجا میترسیدم که هیچوقت جرئت نکردم بخاطر کنجکاوی هم شده پامو اونجا بذارم اما امروز بخاطر اینکه خودم و به آرنولد ثابت کنم و بهش کمک کنم، بدون لحظهایی درنگ و با پیچوندن هزارتا مانع اینکارو کردم. اگه این اسمش دوست داشتن و عشق نبود، پس چی بود؟؟! آیا آرنولد هم همین احساس و بهم داشت؟؟! میتونست عاشق دختر کسی بشه که دشمنشه و ازش متنفره؟! من اون روحمون خیلی باهم متفاوت بود. اون برای من مثل هالهایی از نور و به رنگ سفید بود که حاضر بود هر نوع سیاهی و توی خودش حل کنه و من رنگ سیاهی بودم که بخاطر دوست داشتن اون سعی کردم نقطههای سفید رنگی که حتی فکرشم نمیکردم در من وجود داشته باشن و ببینم...ما دو تا قطب مخالف بودیم اما آیا واقعا آرنولد اینبار هم مثل قبل بهم اعتماد میکنه و دستامو میگیره ؟!
-
SkibziboocaUlt عضو سایت گردید
-
درخواست کاور رمان رز وحشی | shirin_s عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایان پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چشم عزیزم در اسرع وقت- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت سی و هشتم موافقتم رو اعلام کردم ،پاشدم برم که حاضر بشم ،گوشی کامی زنگ خورد؛کامی تماس رو وصل کرد و شروع به حرف زدن کرد،بعد چند دقیقه چهرش شاد شد و با ذوق گفت راست میگی،واقعا،اره صدف هم پیشمه بهش میگم،ما دو تا اوکییم،فردا شب میبینمت. اخم کردم یک عادت بد کامی این بود قبل اینکه نظرم رو بپرسه از طرف من حرف میزد،خوبه میدونه من هرجایی نمیرم با هرکسی معاشرت نمی کنم. گوشی رو قطع کرد و گفت :صدف شروین مهمونی گرفته ،همه بچه های دانشگاه دعوتن،ما رو هم دعوت کرده،به آدا گفتم که میریم. _باز تو از جانب من قول دادی؟! عمرا بیام منو که میشناسی، اهل مهمونیایی مثل مهمونی های شروین نیستم،پس بی خیال من تو برو خوش بگذره. کامی ابروهاش رو تو هم کشید و گفت:یعنی می خوای من رو تنها بذاری؟خوبه از احساساتم خبر داری؟ انتظار همچین چیزی رو ازت نداشتم. دلخور رو برگردوند.سر جام برگشتم و با لحن دلجویی گفتم:کامیلا جانم،عزیزم چه ربطی داره،میدونی که سختمه،بعدم تنها نیستی که ،آدا و بقیه هستن،من هر موقع بخوای راجع به این قضیه، با این که میدونی خیلی از شروین خوشم نمیاد ،کمکت می کنم ولی مهمونی رو بی خیال شو.باشه؟ کامی:بقیه به چه دردم می خورن،دوست صمیمی من تویی،بعد با شروین چه مشکلی داری،تو بیا مهمونی قول میدم بهت بد نگذره،اگه نتونستی تحمل کنی قول میدم زود برگردیم . لبخندی از سر ناچاری زدم و سر تکون دادم. نمی خواستم حس تنهایی کنه،میدونستم تنها همدمش منم ،عمو الکس که همش درگیر کار بود،مامان کامی هم که جدا شده بود و در شهر دیگه ای زندگی می کرد.
-
پارت هشتاد و چهارم جلوتر میرود و دست بر گیاهان میکشد تا آنها را کنار بزند و دقیقتر جستجو کند اما به محض لمس گیاه درجایش خشک میشود. بوی تن گرگینهها را به وضوح احساس میکرد. دقتی دور و اطرافش را دوباره نگاه میکند چند رد پنجه نیز بر سنگهای آن قسمت میبیند. باورش نمیشد. چطور امکان داشت؟ گرگینهها وارد قلمروی آنها شده بودند و هیچکس نفهمیده بود؟! نه تنها پا به محدودهی خوناشام ها گذاشته که تا کنار کاخ هم آمده بودند. شیشههای کاخ را شکسته و ... آن دو آدمیزاد، آن دو نفر را هم ربوده بودند! بلافاصله به داخل کاخ بازمیگردد و گونتر را خبر میکند. چند دقیقهی بعد هر دو در اتاق مارکوس ایستاده بودند و مارکوس عصبی در اتاق قدم میزد. مارکوس هیچ نمیگفت و تنها چشمانش هر لحظه شعلهورتر میشد. دستانش مشت شده بود و رگهایش بیرون زده بود. گونتر دیگر این حال او را طاقت نمیآورد و با احتیاط زبان باز میکند: - عالیجناب... مارکوس که همچون انباری از باروت بود با صدای گونتر به انفجار میرسد و با فریاد سخنش را قطع میکند: - چطور؟ چطور ممکنه؟ صدایش در تمام سالن میپیچد و ستونهای کاخ را به لرزه در میآورد. هر کس دور و اطراف اتاق او بود با شنیدن صدای فریاد مارکوس در جایش میخکوب میشود. گونتر از صدای بلند او چشمانش را میبندد و در دل خود را سرزنش میکند. مارکوس به قدم زدن ادامه میدهد و پر حرص ادامه میدهد: - چطوری چهارتا گرگینه تونستن وارد قلمرو من بشن؟ مقابل گونتر از حرکت میایستد. با هر جمله صدایش بیشتر اوج میگرفت: - وارد قلمروی خوناشامها شدن، وارد حریم کاخ شدن و دست گذاشتن روی چیزی که برای من بود. دوباره شروع به حرکت میکند و تند تند قدم برمیدارد. احساس میکرد میتواند تمام گلهی فرهَد را به تنهای تکه پاره کند. میخواست با دستهای خودش گردن تک تکشان را از جا بکند. تا جنگل را به خاک و خون نمیکشید آرام نمیگرفت. رزا و دوروتی هیچ نمیدیدند. تنها توسط دو نفر به این سو و آن سو کشیده میشدند. صدای همهمه زیادی از اطراف به گوش میرسید. گویی جمعیت زیادی دورشان را گرفته بود. حس ترس و خشم و انزجار در رزا در هم آمیخته بود. به ناگاه پایش به چیزی شبیه یک پله گیر کرد و همزمان احساس کرد کسی او را هل داد و بر زمین افتاد. از صدای جیغ دوروتی فهمید که او هم بر زمین افتاده.
- 88 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت سی و هفتم شروع کرد مشت زدن به من ،تو همون حال که سرو صورتم و پوشونده بودم با لحن شیطون ادامه دادم،اتفاقا جایی که رفته بودم شروین هم بود،جات خالی بود واقعااا. کامی که به نفس نفس افتاده بود از روم بلند شد و گفت :خیلی آشغالی. خنده شیطانی روی صورتم نقش بسته بود،کامی به حالت قهر صورتش رو ازم برگردوند و گفتم :شوخی کردم بابا،دیشب یکم حالم گرفته شد رفتم بیرون قدم زدم وقتی هم برگشتم نتونستم بخوابم. با یاداوری دیشب یکم توهم رفتم و این از چشم کامی دور نموند و گفت:علتش رو دوست داری بگی؟؟ لبخندی زدم و گفتم:دلتنگ خانوادم شده بودم همین. کامی منو تو آغوش کشید و گفت:اوه هانی ،درک می کنم برات سخته ،ولی این رو بدون من تو هر شرایطی پیشتم . لبخندی زدم ،کامی واقعا دوست خوبی بود،از آغوشش بیرون اومدم و گفتم: بسته این حرف ها پاشو بریم که دیر شد،اصلا خیال ندارم استاتیک رو بیوفتم . بعد چند ساعت که سرمون حسابی به خوندن گرم بود احساس ضعف کردم و رو به کامی گفتم: چی می خوری؟؟ کامی گفت :یه رستوران جدید این دور و بر بازشده ،شنیدم رولادن هاش فوق العاده اس(رولادن یک غذای آلمانی ترکیب از بیکن و ترشی وخردله که لای گوشت نازک پیچیده میشه و پخته میشه) اگه موافقی سفارش بدم. سری تکون دادم و کامی غذا رو سفارش داد. بعد خوردن غذا دو باره مشغول درس شدیم ،ساعت هشت شب دیگه بریده بودم کامی هم که یک ساعتی بود داشت با خودکارش بازی می کرد ،بیش تر مباحث رو خونده بودم ،کتاب رو بستم و به کامی گفتم:به نظرم بقیش رو فردا ادامه بدیم. کامی خوشحال گفت :اره موافقم،اگه پایه ای بیا بریم یه چرخی بزنیم ،من واقعا به هوا خوری نیاز دارم.