رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و نود و یکم شنیدن این حرفای امیدوار کننده و این دلگرمی ها برام واقعا لذت بخش بود. بالاخره وقت رفتن رسید. طبق معمول خیلی آروم و عادی از خونه خارج شدم و سوار ون شدم. این‌بار لرد هم تو ون منتظرم بود . حدود بیست دقیقه طول کشید تا به بندرگاه برسیم. اونجا بجز کشتی که قرار بود من سوار بشم ، یه کشتی دیگه بود که دو سه نفر داشتن به سمت ساحل می‌کشیدنش. من حدس زدم که اونا اکیپ مخفی محمد باشن. همین لحظه لرد به یکی از محافظاش با لحن تقریبا تندی گفت : ـ مگه قرار نبود کسی این تایم ، اینجا نباشه؟ محافظ : ـ قربان تا جایی که ما بررسی کردیم..کسی نبود ، این کشتی هم اصلا نمیدونم برای کیه! میخواستم پیاده بشم که دستم و گرفت و گفت : ـ صبر کن پیمان. بزار یاسر بره یه سر و گوشی آب بده ، یه موقع شر نشه. چیزی نگفتم ولی ته دلم یکم استرس گرفتم ، امیدوارم نقشه محمد به خوبی پیش بره و هیچ چیزی لو نره. محمد آروم تو شنودی که تو گوشم وصل بود گفت : ـ عادی باش پیمان، همه چیز تحت کنترله... لرد همین لحظه گفت : ـ خب آقا پیمان ، چه حسی داری از اینکه قراره از این به بعد زندگی سرمایه داری و تجربه کنی؟؟ خندیدم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : ـ خیلی حس خوبی دارم. لرد همینجور که با لبخند بهم نگاه می‌کرد گفت : ـ اینهمه آرامشت دلیلش چیه؟ من نگرانم که نکنه اون کشتی جاسوسی چیزی باشن! نگاش کردم و چیزی نگفتم . همین لحظه یاسر برگشت و گفت : ـ قربان، یه ناخداییه که از قشم بار چوب و الوار برای کارخونه اینجا آورده...رفتم داخل هم دیدم ، خبر خاصی نبود. لرد نفس عمیقی کشید و گفت : ـ خب خداروشکر. پیاده شید، محسن؟ محسن : ـ بله قربان؟ لرد: ـ از صندوق چمدون آقا پیمان و دربیار تا سمت کشتی ببر. محسن : ـ چشم قربان.
  3. پارت صد و نودم سریعا بحث و عوض کردم و گفتم : ـ محمد متوجه شدی رییس اینا کیه؟؟ محمد همونجور که دستگاه شنود و به جلیقه وصل میکرد گفت: ـ آره متاسفانه. ـ کی بود ؟ ـ معاون قوه قضاییه کشور. یه آدم گردن کلفت ، اگه پشت این گروهک نبود ، خیلی زودتر از اینا دستگیر می‌شدن. با تعجب گفتم: ـ باورم نمیشه! یه آدم دولتی چجوری میتونه اینقدر راحت مالیات مردم و بالا بکشه اینهمه سال و هیچکسم چیزی نفهمه؟؟ گفت: ـ اینجور آدما پوستشون خیلی کلفته و کارشونم خیلی خوب بلدن. درست همونجایی که فکر میکنن اصلا گیر نمیفتن ، یهو زیر پاشون خالی میشه. سرمو به نشونه تایید نشون دادم که ادامه داد : ـ الان اگه خوده تو آدم پول پرستی بودی ، بدون اینکه حتی به پلیس چیزی بگی خیلی راحت کارتو باهاشون ادامه میدادی و طبق معمول آب هم از آب تکون نمیخورد. مثل پدرت و هر کس دیگه ایی که باهاشون همکاری می‌کرد. بعد یه مدت بخاطر پول تمام غرور و شرافت و تمام کسایی که که دوسشون دارن و تو یه چشم بهم زدن میذارن کنار. اصلا هم براشون مهم نیست که سر بقیه چه بلایی قرار بیاد. بعدش بهم نگاهی کرد و با لبخند گفت : ـ اما من خیلی خوشحال شدم پیمان. خوشحال شدم هنوز آدمایی مثل تو وجود دارن ، خوشحالم از اینکه تصمیم گرفتی به عدالت کمک کنی و زندگی خودتو بخاطر بندازی. با وجود پدرت ، هیچوقت سعی نکردی راهشو ادامه بدی. بخاطر پول ، خودتو ، زندگیتو نفروختی... لبخندی زدم و گفتم : ـ برام هیچوقت پول ملاک نبود...همیشه دلم میخواست با کسی که دوسش دارم یه خونواده تشکیل بدم و زندگی آرومی داشته باشم ولی. پرید وسط حرفم و گفت: ـ داداش علی راجب غزل و رابطه‌ایی که باهاش داشتی برام گفت. نگران نباش ، اون دختر درکت میکنه. تو یه ماموریت خیلی بزرگی رو انجام دادی ، انشالا اونم اگه بفهمه بهت افتخار میکنه.
  4. پارت صد و هشتاد و نهم یکم سکوت کرد و گفت: ـ حق با توئه. فقط غبطه میخورم . به حال غزل خیلی غبطه میخورم، یکی و تو زندگیش داره که انقدر عاشقشه. گفتم: ـ کاری نداری؟ باید قطع کنم. با یه لحن غمگینی گفت: نـ ه خداحافظ برای همیشه. گوشی و قطع کرد. همین لحظه از پشت خونم صدایی شنیدم. رفتم و در و باز کردم و دیدم محمده. محمد گفت : ـ از این سمت اومدم که کسی نبینه منو. گفتم: ـ کار خوبی کردی بیا داخل. محمد وارد شد و کتش و درآورد و گفت : ـ خب پیمان آماده ایی دیگه؟؟ نفسمو دادم بیرون و گفتم: ـ خیلی وقته واسه این کار آمادم. گفت: ـ خوبه. بعد ازظهر حتما یه زیرپوشی رو جلیقه بپوش و بعد تیشرتتو بپوش. چونکه میله هاش میزنه بیرون و ممکنه مشکوک بشن. ـ باشه حتما. ـ اگه میشه جلیقه رو بیار که من این دستگاه شنود و روش وصل کنم که کاملا باهات در ارتباط باشیم. یه چیزی مثل سمعک هم هست میذاریم تو گوشت. هر چیزی و که بهت گفتیم انجام بده. ـ باشه... همونجور که می‌رفتم تا جلیقه رو بیارم، گفت : ـ اصلا هم نگران نباش! تمام اکیپ، اون منطقه رو محاصره کردن. مامورهای مخفی ما هم تو کشتی کناری مثلا مشغول بارگیری ان و زمانی که تو رو سوار کشتی کردن ، عملیات و شروع میکنن. چیزی نگفتم، وقتی برگشتم و جلیقه رو دادم دستش، محمد با تعجب پرسید : ـ دستت چی شده ؟ سریع گفتم : ـ چیز خاصی نیست
  5. پارت صد و هشتاد و هشتم **** بالاخره روز اصلی فرا رسید. روزی که قرار بود اون آدم ملقب به لرد و تمام بالاسریهاش دستگیربشن و به سزای عملشون برسن و عدالت جای خودشو پیدا کنه . بعدازظهر، محمد از طریق پیک یه دستگاه شنود و جلیقه ضد گلوله برام آورد که به لباس خودم وصل کنم . لرد پیام داده بود که ساعت هشت و نیم باشم پیش قایقش. کوهیارم صبح پیام داده بود که پرواز غزل ، ساعت دوازده و نیم شبه...امیدواریم بیشتر شد که میتونم برسم بهش . اون روز به بچها پیام دادم که تحت هیچ شرایطی امروز دم در خونه نیان و دقت این محافظا رو بیشتر از این جلب نکنن. تو خونه طبق معمول منتظر خبر از لرد بودم که با پیامک دنیا مواجه شدم...برام نوشت : ـ من قبل رفتن ، وظیفه خودمو انجام دادم ، بقیش با توئه... با تعجب به پیامش نگاه کردم و زنگ زدم بهش. گوشی و برداشت و بدون سلام گفتم : ـ منظورت چی بود ؟؟ باز چیکار کردی؟؟ خندید و گفت : ـ کار بدی نکردم پیمان . خواستم به زعم خودم زندگیتو نجات بدم. نمی‌فهمیدم چی می‌گفت! بغض کرده بود و ادامه داد : ـ میدونی من فکر میکردم شاید هنوز یه ذره عشق و دوست داشتن از طریق من تو دلت مونده باشه. فکر کردم می‌تونم بهت امیدوار باشم اما تو بیشتر از اون چیزی که من فکرشو می‌کردم عاشق غزلی. حتی به این فکر کردم هیچوقت منو اونقدر دوست نداشتی، شاید فکر میکردی که عاشقم شدی. گفتم: ـ من دوستت داشتم دنیا...خیلیم زیاد ، ولی تو با پدرم بهم خیانت کردی. تو هیچوقت عاشقم نبودی ، بخشی از بازی این عوضیا بودی و بخاطر پول وارد زندگیم شدی. یکم مکث کرد و بعد ادامه داد: ـ اولش اره ولی بعدش واقعا... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ دیگه نمیخوام چیزی بشنوم دنیا . یه بارم سعی نکردی بابت خیانتت خودتو توجیه کنی ، یه بارم سعی نکردی چیزیو برام توضیح بدی. من دفتر زندگیم با تو رو هشت سال پیش بستم . الانم غزل خودمو پس میگیرم. کوتاه نمیام، تسلیم نمیشم چون عاشقشم حتی اگه اون منو پس بزنه من بیخیالش نمی‌شم.
  6. امروز
  7. °•○● پارت چهل و سه مردمک‌های خزر دودو می‌زد و هرکسی که آن صورت رنگ‌پریده را می‌دید، می‌فهمید جواب او، یک نه‌ بزرگ است. اهمیتی نداشت، الان واقعا این مسئله که خزر نمی‌خواهد این ساعت شب به دنبال مرد غریبه‌ای برود، آن هم تنها، برایم کمترین درجه از اهمیت را داشت. اگر پای گندم وسط باشد، حاضر بودم او را مجبور به این کار کنم. خزر دیگر اعتراضی نکرد. فکر می‌کنم به محض اینکه حیدر به خانه برگردد، او با نهایت سرعتش پا به فرار بگذارد و تا ابد از من فاصله بگیرد. حتی همین حالا هم در نگاهش، رگه‌هایی از پشیمانی را می‌دیدم. پشت دستم را روی پیشانی گندم گذاشتم، دمای بدنش تغییر مشهودی نداشت. اخم‌هایم از فشار دردِ سرم، به شدت درهم گره خورده بود. آب درون لگن را عوض کردم و شستن دست و پای کوچک گندم را از سر گرفتم. در همین حین، خزر از اتاق بیرون آمد. سرم را بلند کردم، چهره ناراضی و نگرانش، اولین چیزی بود که به چشمم آمد. دو گوشه‌ی لچک سبزش را با تمام توانش گره زد؛ لحظه‌ای نگران شدم قبل از اینکه به حیدر برسد، خفه شود. چادرش را روی سرش تنظیم کرد و نگاه منتظرش را به من دوخت. -قهوه خونه آقای اکبری رو می‌شناسی؟ سرش را تکان داد. -درست روبروشه، روی دیوارش نوشته مکانیکی حیدر خب؟ خیلی نزدیکه. واقعا هم فاصله‌ زیادی نداشتیم اما شب بود و من نگرانی خزر را درک می‌کردم؛ چیزی که از درکِ خزر خارج بود، احساسات مادرانه من بود. حتی به گوشه ذهنش هم نمی‌رسید با همان یک جمله، چطور مرا از هم پاشید. در را پشت سرش بست و صدای قدم‌هایش دور و دورتر شد. خزر رفته بود. حالا که تنها شدم، لرزش دست‌هایم هم بیشتر شده بود. آستین لباسم را محکم زیر چشم‌هایم می‌کشیدم. از اشک‌هایم حرصم گرفته بود. -یا فاطمه زهرا، یا بی‌بی معصومه، یا صاحب عَلم... خدایا تو رو به دست بریده‌ی ابوالفضل قسمت میدم کمکم کن! چانه‌ام می‌لرزید. هربار که گندم نگاه بی‌حالش را به چشم‌هایم می‌دوخت، ته دلم خالی می‌شد. پلک‌هایش نیمه باز بودند و مژه‌هایش روی زمردی چشم‌هایش سایه انداخته بود. شروع به خواندن تمام سوره‌های کوتاه و بلندی که به یاد داشتم کردم. نمی‌دانم هفتاد بار آیت‌الکرسی خواندم و در صورت کوچکش فوت کردم، یا پنجاه بار... دستم را که روی پیشانی‌اش گذاشتم، چشم‌هایم درشت شد! دست لرزانم را عقب کشیدم و روی نقاط دیگر بدنش گذاشتم. پلک‌هایش روی هم افتاده بود.
  8. °•○● پارت چهل و دو خزر خودش را عقب کشید و با ناباوری به لب‌های من خیره شد. طوری واکنش نشان داد، انگار از او خواستم قلبش را از سینه بیرون بکشد و به من بدهد. باورش نمی‌شد چنین چیزی از او بخواهم. برای توجیه درخواستم، لازم دیدم اضافه کنم: -فقط دوتا کوچه پایین‌تره. سرش را به چپ و راست تکان داد. لب پایینم را گاز گرفتم. من به حیدر نیاز داشتم و الان موضوع اصلا دلتنگی و این مزخرفات نبود؛ به او برای مراقبت از گندم نیاز داشتم. اگر خدایی نکرده، زبانم لال، شربت اثر نمی‌کرد و تب دخترک بیشتر می‌شد و اتفاقی می‌افتاد... وای! حیدر هیچ وقت مرا نمی‌بخشید. با ناچاری به خزر نگاه کردم. پای گندم را روی لبه‌ی لگن قرمز گذاشتم و با آب درون لگن، پاشویه‌اش کردم. گونه‌هایش به قدری سرخ شده بودند، انگار سیلی خورده است. حوله روی سرش را برداشتم و در آب لگن، خیسش کردم. خزر با تته پته گفت: -من حواسم به گندم هست، تو برو آقاتو بیار ناهید. سرم را با عجز تکان دادم. نمی‌توانستم دخترک دوساله‌ام را به کسی بسپارم، او به حضور من نیاز داشت. نباید در این شرایط تنهایش می‌گذاشتم. سوادم نمی‌رسید، نمی‌دانستم این حال گندم، می‌تواند ربطی به دعواهای من با پدرش داشته باشد یا نه؟ فقط خودم را مقصر می‌دانستم و نمی‌توانستم او را یک لحظه‌ هم تنها بگذارم. خزر دست و پایش را گم کرده بود. الان، چنددقیقه‌ای می‌شد که بالای سرم قدم می‌زد و ناخن‌هایش را می‌جوید. رنگ صورتش به سفیدیِ شیر شده و انگار تا به حال اصلا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. خب، البته که این کارش کوچکترین کمکی به من نمی‌کرد، انگار حتی داشت روی سرم قدم می‌زد. -میشه بشینی؟ در جایش ایستاد. به من نزدیک‌تر شد، انگار به چیزی فکر می‌کرد و نمی‌دانست می‌تواند آن را به من بگوید یا نه. بعد از ابنکه هفت مرتبه، زبانش را روی ترک لب‌هایش کشید، با تُن صدای پایینی گفت: -بچه هاجر خانم هم همینطوری مُرد! انگار مشت محکمی به شکمم زده باشند، نفسم بند آمد. با دهان نیمه‌باز به خزر نگاه کردم. اینطور نبود که ندانم تب می‌تواند چقدر برای گندم خطرناک باشد، فقط نیاز نداشتم خزر این را با مردمک‌های لرزان در صورتم تکرار کند. موهایم سیخ شد. نگاهم را از روی خزر حرکت دادم و روی گندم متوقف شدم. برای لحظه‌ای، فقط تصور از بین رفتن این موجود کوچک، تمام غم عالم را به دلم سرازیر کرد. تا آن لحظه، هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن گندم را نچشیده بودم. با تمام گوشت و پوستم، وحشت کردم و چشم‌هایم را محکم بستم. نه، این واقعیت ندارد. این اتفاق نباید می‌افتاد. سراسیمه خودم را روی زمین کشیدم تا به تلفن برسم. تلفن را به گوشم چسباندم و انگشتم را به سمت صفحه‌ شماره‌ها بردم. باید یک‌نفر باشد... باید یک نفر در این شهرِ خراب‌شده باشد که بتوانم به او تلفن کنم و کمک بخواهم و مطمئن باشم که به دادم می‌رسد. بعد از چندلحظه فکر کردن، تسلیم شدم. تلفن را پایین آوردم و بدون اینکه سرجایش بگذارم، رهایش کردم. کسی را نداشتم. به طرف خزر برگشتم، بازوهایش را گرفتم و محکم تکان دادم. -باید به حیدر خبر بدی!
  9. ارتقای رنکتون مبارک💜

  10. سلام عزیزم اگه عکس یک در یک دارید، اینجا ارسال کنید. برای ارسال عکس باید روی گوگل سرچ کنید: آپلود فایل رایگان. اولین سایت رو انتخاب کنید و عکس مدنظرتونو آپلود کنید و لینکشو برامون بفرستید اگه مشکل داشتید بگید دقیق‌تر توضیح بدم اگه عکس ندارید، ویژگی‌های‌ عکسی که برای جلدتون می‌خواین رو بگین تا ما براتون پیدا کنیم
  11. نوسینده گرامی بخش نظارت درخواست نظارت بدین

    1. سارینا

      سارینا

      ممنونم حتما 

    2. سارینا

      سارینا

      برای چی بخش نظارت باید درخواست بدم؟ چون گفتن بهم که توی بخش تاپیک درخواست بدم 

    3. Khakestar

      Khakestar

       رمانتون مشکلاتی داره باید اصلاح شه تا وقتی تموم شد رفت برای انتشار به مشکل برنخوره

      شما توی تاپیک درخواست نظارت درخواست بدین

  12. پارت نودو هفت سمیرا که دید فضا داره زیادی سنگین می‌شه، سعی کرد با لبخند مختصری و لحنی نرم‌تر، کمی فضا رو تغییر بده: — خاله مهناز … چه خبر از رامین و پانی؟ به این زودیا که نمی‌آن؟ انگار همین کافی بود تا کمی هوا عوض شه. سام بی‌حرف از جاش بلند شد، به‌سمت حیاط رفت. هوای داخل، سنگین‌تر از اون بود که بتونه تحمل کنه. پشت سرش، صدای نرم پاشنه‌های کفش نازی توی راهرو پیچید. لیوان چای هنوز توی دستش بود و بی‌صدا، دنبالش رفت. امیر از پشت سر نگاهی انداخت، انگار متوجه‌ شده بود. سام به نرده‌ها تکیه داده بود و خیره شده بود به گل‌های باغچه، بی‌هیچ حرکتی. پشت سرش، صدای نازی بلند شد—آروم و حساب‌شده: — سامی… سام نیم‌نگاهی انداخت، ولی چیزی نگفت. نازی کمی نزدیک‌تر رفت. صدایش رو نرم‌تر کرد: — این مدت… همش تو فکرتم. نمی‌تونم باور کنم این‌همه غم رو چطور تنهایی کشیدی. چند بار تماس گرفتم، جواب ندادی… مکثی کرد. منتظر بود سام چیزی بگه. وقتی جوابی نشنید، ادامه داد: — سامی جون… ببین، من می‌تونم کنارِت باشم. نذار تنها بمونی… تو باید به خودت برسی. نمی‌شه که همه‌ش فقط به رها برسی. اون بهت وابسته‌ست… خودش نمی‌تونه مراقب خودش باشه… سام رو برگردوند سمتش. صدایش سرد بود، بی‌ذره‌ای نرمی: — من احتیاجی به دلسوزی کسی مثل تو ندارم. رها هم احتیاج نداره کسی مراقبش باشه. خودش بلده زندگی کنه. من هم کنارشم. در ضمن… دیگه انقدر دور من نپلک. نازی جا خورد. صورتش بی‌حرکت موند. چشم‌هاش برای لحظه‌ای خالی شدن از برق اون اعتمادبه‌نفس همیشگی — لیاقت نداری حتی عشق منو داشته باشی، می‌فهمی؟ فکر کردی کی‌ای؟ پسره مغرور… و زیر لب اضافه کرد: — ایشالا داغ رها هم به دلت بمونه. سام شنید. چند ثانیه خشکش زد. بعد، آروم ولی محکم قدم برداشت طرفش. بازوی نازی رو گرفت، فشار محکمی داد. — برگرد ببینم. چی گفتی؟ صدایش آروم بود، اما اون‌قدر پر از خشم که هوا رو برید. نازی که ترسیده بود، عقب کشید. — هیچی…چیزی نگفتم… سام بازویش رو محکم‌تر فشار داد.صدایش پایین موند ولی لرزه دار: — دوباره بگو. چه گهی خوردی؟الان چشم‌هاش برق می‌زد، نفس‌هاش تند شده بود. — ولم کن… دستمو درد آوردی! — بگو چی گفتی، یا همین‌جا دندوناتو خورد می‌کنم. نازی فریاد زد: — ولم کن پسره مغرور! تو لیاقت عشق منو نداری! سام یه قدم دیگه جلو رفت. صورتش نزدیک‌تر شد، پوزخندی زد: — من حتی یه ثانیه بهت فکر نمی کنم ، که بخوام به “عشقِ” تو فکر کنم. مکث کرد. صدایش یخ زد: — اسم خواهرمو یه بار دیگه بیاری، وای به حالت. کاری نکن همین‌جا کاری کنم که تا آخر عمرت به گه خوردن بیفتی یه‌دفعه دست نازی رو رها کرد. نازی تعادلش رو از دست داد، یه قدم عقب رفت. همون لحظه، امیر رسید. نازی از کنار امیر رد شد و تنه‌ای زد، بی‌هیچ حرفی. امیر نگاهی به سام انداخت: — سامی، خوبی؟ چی شده ؟ سام نفسش رو با عصبانیت بیرون داد: — حالم از این دختره‌ی مزخرف به هم می‌خوره. امیر با همون لبخند شیطنت‌آمیزش: — عزیزِ دلم، جذاب بودن هم دردسر داره دیگه… هواخواه زیاد داری! سام اخم کرد، چشم‌غره رفت: — خفه شو، امیر. امیر بازوی سام رو گرفت، تو گوشش آروم گفت: — جووون! ببین اگه من دختر بودم، خودم می‌اومدم خواستگاریت، سام! به خدا… ازبس دختر کشی !!! سام با اخم و خشم نگاهش کرد، هم‌زمان که به سمت در می‌رفت: — می‌زنم تو دهنتا! امیر لبخند زد، دنبالش راه افتاد. با هم وارد سالن شدن.
  13. پارت نودو شش سام آرام صورت خاله‌اش را بوسید، بعد به سمت مهناز رفت که با چشم‌های اشک‌آلود منتظر ایستاده بود. مهرناز رها را در آغوش گرفت، چند بار بوسید و با مهربانی همراهش راهی سالن شد. مهناز هم بغلش کرد. بغضش را خورد، لبخند زد. – خوش اومدی عزیزدلم سمیرا از انتهای سالن جلو آمد، رها بغل کردوبوسید. — خوشحالم حالت بهتره عشقم. بسمت سام رفت و او را بغل کرد سام هنوز مشغول احوال‌پرسی با سمیرا که نازی از پله‌ها پایین آمد. مثل همیشه با لباسی رنگی ، آرایشی دقیق، و اون لبخند ساختگی‌اش. مستقیم رفت سمت سام. دستش را دراز کرد. — سلام سامی‌جون… چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود. سام نگاهی سرد به او انداخت. دستش را کوتاه فشرد. — سلام. خوبی؟ نازی کمی جا خورد، ولی سریع خودش را جمع کرد. رو به رها برگشت: — سلام رها جون. خوشحالم که حالت بهتره. البته خب… معلومه دیگه، اگه یکی مثل سام کنار آدم باشه، کی حالش بد می‌مونه؟ سام سرش را برگرداند و چیزی نگفت. رها لبخند محوی زد، نه از سر خوش‌رویی؛ بیشتر برای اینکه بحث تمام شود امیر که چند قدم آن‌طرف‌تر کنار سمیرا ایستاده بود، نگاهش را از سام گرفت و آرام به سمت نازی چرخاند. نگاهی سنگین ، با اخمی ظریف اما گویا، دقیق و عمیق. همین‌که چشمانش در نگاه امیر افتاد، لبخند نازی برای لحظه‌ای لرزید، اما مثل همیشه خودش را جمع‌وجور کرد و وانمود کرد چیزی نفهمیده همه در پذیرایی نشسته بودند. نورهای زرد و گرم سقف روی دیوارهای سفید می‌تابید، فضا ساکت بود. امیر و سام کنار هم نشسته بودند، مهناز هم روبه‌رویشان. مهرناز کمی آن‌طرف‌تر، کنار رها و سمیرا. نازی آرام در مبل تک‌نفره‌ی گوشه نشسته بود، با نگاهی که بیشتر از همه متوجه سام بود تا حرف‌های جمع. بعد از کمی گفت‌وگوی آرام و‌پذیرایی ، نسرین خانم ، سرایدار مهرناز با لبخندی نزدیک شدو گفت: خانم، شام حاضره ..بفرمایید سر میز… شام در فضایی گرم و صمیمی سرو شد .همه به سالن پذیرایی برگشته بودند رها کنار سام نشسته بود؛ خیره به بخار آرام فنجان چای روی میز. مهرناز روبه‌روی‌شان نشسته بود. چشم‌هایش پر اشک بود و سعی می‌کرد صدایش نلرزد: — نبودنِ هما برای همه‌مون سنگینه… یه دردِ بی‌صدا که نشسته تو دل خونه، تو دلِ همه‌مون… هنوزم نمی‌تونم باور کنم که هما دیگه نیست. سکوتی عمیق سالن را گرفت. رها سرش پایین بود. بغض گلویش را می‌فشرد. مهرناز با صدای گرفته، اما مهربان ادامه داد. نگاهش بین سام و رها می‌چرخید: — عزیزای دل خاله… می‌دونم برای شما سخت‌تره. اما مامانت همیشه یه چیز می‌گفت: «زندگی با غم جلو می‌ره، اما با شادی زنده می‌مونه.» مهناز بی‌صدا اشک می‌ریخت. رها لب پایینش را آرام گاز گرفت؛ چیزی نگفت. سام، با اخم ملایمی به دست‌های قفل‌شده‌ی رها نگاه می‌کرد. مهرناز رو به سام گفت: — به‌خاطر رها… به‌خاطر خودت، قربونت برم… از این غم فاصله بگیرین. درد همیشه هست، ولی زندگی هم هست. نذار غم از تو رد شه و تهی‌ت کنه… اگه هما بود، هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست شما این‌جوری بمونین. نمی‌خواست ببینه هنوز لباس سیاه تنتونه. نمی‌خواست زندگی‌تون تو غم بمونه. سام آرام دست رها را گرفت. چشم‌هایش خیس شده بود. رها هنوز سرش را بالا نیاورده بود. اشک‌هایش بی‌صدا سرازیر بودند. مهرناز حالا مستقیم به سام نگاه کرد، با صدایی نرم ولی محکم: — سامی‌جان… تو بیشتر از همه می‌دونی دلِ هما چی می‌خواست. قوی بودن یعنی همین… همین که با دلتنگی ادامه بدی. بخاطر رها که حالا فقط تو رو داره، بخاطر خودت عزیز دلم… وقتشه آروم‌آروم برگردین به زندگی. هنوز کلی راه هست… نذارین این غم، همه‌چی رو با خودش ببره. سام لبخند کم‌رنگی زد. چشم‌هایش برق افتاد، اما سعی کرد بغضش را پنهان کند. به مهرناز نگاه کرد و با صدای گرفته گفت: — چشم خاله‌جون… سعی‌مون رو می‌کنیم. بعد نگاهش را به رها دوخت و دستش را آرام فشار داد. مهناز به رها نزدیک شد. صورت خیسِ او را بوسید و اشک‌هایش را پاک کرد: — تو قوی‌تری از این حرفایی دختر نازم… کسی دیگر چیزی نگفت. فضا، آرام بود… مثل سکوتی که دل را می‌فشارد، اما تسکین هم می‌آورد
  14. پارت نودو پنج مهرناز چندین بار تماس گرفته بود. اصرار کرده بود که امشب، حتماً رها و سام بیایند. می‌خواست بعد از چهلم هما، یک یادبود کوچک بگیرد؛بهانه‌ای برای دور هم بودن، برای آن‌که رها و سام بالاخره لباس عزایشان را دربیاورند و کمی از اندوه این روزهای سنگین فاصله بگیرند. سام گفته بود «باشه»، اما دلش با این رفتن نبود. بااین‌حال، دل مهرناز را هم نمی‌خواست بشکند … رها درِ ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست. برای لحظه‌ای به سام نگاه کرد که بی‌صدا در صندلی کناری جا گرفت. سام دستش را روی شقیقه‌اش گذاشت و گفت: ـ مطمئنی نمی‌خوای اسنپ بگیریم؟ می‌تونی رانندگی کنی؟ رها بی‌آنکه نگاهش کند، به فرمان خیره شده بود. ـ آره… می‌تونم. سام سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، هنوز شقیقه‌هایش را گرفته بود. ـ باشه عزیزم، فقط آروم برو رها نگاهش کرد و با نگرانی پرسید: ـ بهتر نشدی؟ ـ بهترم عزیزم… مسکنه، اثر می‌کنه. خوب می‌شم. چند ثانیه مکث افتاد. رها دوباره پرسید: ـ می‌خوای نریم؟ زنگ بزنم به سمیرا سام سرش را به طرفش برگرداند. لبخند محوی زد. ـ نه فدات شم… خاله ناراحت می‌شه. نگران نباش، تا برسیم اوکی می‌شم. رها نگاهی پر از تردید و مهر به او انداخت، بعد بی‌صدا ماشین را روشن کرد و آرام راه افتادند. سام چشمانش را بسته بود، سعی می‌کرد فشار نبض‌مانند شقیقه‌هایش را نادیده بگیرد. یکی‌دو بار پلک‌هایش را بالا زد، نیم‌نگاهی به رها انداخت. دست‌هایش محکم دور فرمان بود. سام برای لحظه‌ای به انگشتان او خیره شد. نگرانی‌اش پنهان نبود—می‌ترسید نکند رها، با وجود بهبودی، هنوز برای رانندگی آماده نباشد. اما چیزی نگفت. فقط آهی بی‌صدا کشید و دوباره چشمانش را بست ماشین آرام از سربالایی پیچید. کوچه‌های خلوتِ ولنجک، مثل همیشه، با درخت‌های بلند و ساختمان‌های مدرن و بی‌روح آرام و بی صدا کشیده شده بودند نسیم ملایمی از شیشه نیمه‌باز ماشین به داخل می‌وزید و بوی شبِ اواخر تابستان را با خودش می‌آورد؛ بویی میان خاطره و غصه درِ حیاط باز شد. هنوز چند قدم برنداشته بودند که امیر با عجله به سمت‌شان آمد؛ لبخند مهربانی روی صورتش بود. — الهی فدای جفت‌تون بشم… اول سام را در آغوش کشید. محکم و پرحس. صورتش را بوسید و آرام گفت: — کار خوبی کردین که اومدین امشب. بعد رفت سمت رها. لحظه‌ای ایستاد. چشمش روی چهره‌ی رنگ‌پریده و چشم‌های گود افتاده‌ی رها مکث کرد. این‌همه تغییر… این‌همه درد، فقط توی یک سال. تصادف لعنتی، اون عمل طاقت‌فرسا، و آخرش… مرگ هما. محکم بغلش کرد، صدایش گرفته بود: — الهی من دورت بگردم دایی… بهتری؟ رها لبخند کم‌جانی زد. — بهترم دایی‌جون. پشت سر امیر، مهرناز با آغوشی باز نزدیک شد. قدم‌هاش پر از بغض بود. اول سام را در آغوش گرفت. دست‌هاش دور شونه‌ی سام حلقه شد. — قربونت برم عزیز دل خاله… صدایش شکست. نتوانست ادامه دهد. همیشه هما هم بود… همیشه با لبخندش. حالا جایش خالی بود.
  15. نام رمان: بیگانه نام نویسنده: ساره مرادیان | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: شب عروسیم تصادف کردیم و شوهرم مرد...اسم بیوه رو روم‌ گذاشتن با این که دختر بودم تا این که برادر شوهرم از خارج برگشت و مجبورم کردن این بار با کسی ازدواج کنم که روزی عشقش بودم و... مقدمه: پرسید : از من چی میخوای؟ گفتم: آرامش گفت : چه کم‌توقع...! گفتم : برعکس من آدم پُر توقعی هستم چون آرامش چیزی نیست که هر کسی بتونه اونو به آدم بده... کدومو باور میکنی؟! رخت سپیدم یا بختِ سیاهم؟! دل کندن بلدی میخواد من بلد نیستم!
  16. دیروز
  17. ویرایش تمام✔️ @هانیه پروین
  18. درگیر ویرایش رمان ها بودم از یاد بردم عزیزم ببخشید آره تاییده🩵
  19. بخش دوم لطفا برو بازهم ساعت ۱۲ شب است. نمیدانم چه مرگم شده، نه میتوانم دست بکشم نه ادامه بدهم، میان انبوهی سردرگمی، پریشانی، من فقط یک کلام دارم، دلم گرفته. من، نه تو را خواستم، نه بوی تنت را! پس چرا بی دعوت و یاالله به قلبم وارد شدی؟ فقط خودت بگو، من با این حرف های دلبرت چه کنم؟ بی انصاف لاقل دلبری نکن، همینکه هستی خودش کلی بیشتر از ظرفیت من است. اما من نمیخواهم باشی، نمیخواهم قلبم تند تند بتپد، نمیخواهم لبخند بزنم، نمیخواهم فکرم برای تو باشد. کاش میشد برگشت به عقب، شاید هیچ وقت نمی رفتم. اما نه من صدبار هم که بگردم، قسمت تو نمیشوم، سرنوشت من دور از حوالی توست. تو محال نبودی، اما من کسی را در سرنوشتم داشتم که حتی اگر صد بار هم برگردم عقب باز او فرصت نفس کشیدن هم نمیدهد، بی کله و کله شق است. او مثل تو نیست، فقط من را خواست، بدون اینکه بخواهد اعتماد کند، بدون اینکه فکر کند، نمیدانم این کارش درس بود یا اشتباه! اما من فقط همین را میدانم که من، سهم تو نبوده و نیستم! اما...اما این اما ها بد است، این هاست که کار را خراب دارد، شاید تو نباید می امدی، شاید هم من زیادی بی جنبه ام. مگر میشود بدانی کسی سهمت نیس، حقت نیس باز هم بخواهیش؟ من بی منطق تر از این حرف ها هستم، کاش تو وابسته من نشوی! وابسته خل بازی هایم! قلبم درد میکند، حال الان من، حال ان ماهی است که میخواهد بر خلاف اب شنا کند. دلم میگوید اری، عقلم میگوید نه ! چقدر این شنا کردن سخت است، چقدر خود دار بودن سخت است. راهی نیست، غیر ویران شدن، غیر خرابات شدن، راهی نیست. من تمامم نابود است، خشت خشتم شکسته.
  20. سلام وقت بخیر برای رمانم درخواست طراحی کاور دارم
  21. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢 راز پسر همسایه منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Alen از نویسندگان خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: تخیلی، ترسناک 🔹 تعداد صفحات: 111 🖋🦋خلاصه: صدای قدم‌هام توی این سکوت کش‌دار می‌پیچید، ولی یه چیزی تو هوا سنگینی می‌کرد. یه چیزی که از تاریکی اون شب هم وحشتناک‌تر بود… 📖 قسمتی از متن: یه حسی تو دلم پیچید. یه چیزی که اسمشو نمی‌دونستم. اون موقع هنوز خبر نداشتم، سینا فقط برای همسایگی نیومده بود 🔗 برای مطالعه داستان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/06/05/دانلود-داستان-راز-پسر-همسایه-از-الناز-س/
  22. قسمت چهارم فصل دو بعد از محو شدن آن سایه، برای چند ثانیه فقط صدای نفس‌ها بود. همه ساکت، چشم به ریو که هنوز شوکه بود. نایا دستشو ول نکرده بود. ایرا بلند گفت: – «باید بریم، الان. قبل اینکه دوباره حمله کنن.» اونا وارد مسیر باریک کنار رود شدن. آب کم‌عمق، اما سرد و تیز مثل تیغ، از زیر پاشون رد می‌شد. دیواره‌ی سنگی اطرافشون بلند و تنگ بود. انگار رود داشت اونا رو قورت می‌داد. لیا زمزمه کرد: – «اگه دوباره چیزی ببینیم چی؟ اگه نتونیم بفهمیم چی واقعیه چی نه؟» بعد از محو شدن آن سایه، برای چند ثانیه فقط صدای نفس‌ها بود. همه ساکت، چشم به ریو که هنوز شوکه بود. نایا دستشو ول نکرده بود. ایو. لیا زمزمه کرد: – «اگه دوباره چیزی ببینیم چی؟ اگه نتونیم بفهمیم چی واقعیه چی نه؟» سایان که هنوز صدای نفسش سنگین بود، گفت: – «همینه بازی… واقعیتو ازت می‌گیره… بعد خودتو بهت نشون می‌ده.» مه دوباره داشت برمی‌گشت. اما این بار، صدای پچ‌پچه‌ باهاش اومد. صداهایی آشنا. ایرا لحظه‌ای ایستاد. سرشو گرفت. صدا توی سرش پیچید: «تو خواهر کوچیکتو تنها گذاشتی… اون هنوز اونجاست… داره اسمتو صدا می‌زنه…» لیا دستش رو شونه‌ی ایرا گذاشت: – «هی! تمرکز کن، فقط برو جلو. صداهارو قطع کن.» اما بعد، همه همزمان ایستادن. مقابلشون، دیواره‌ی رود تموم می‌شد… یه در فلزی، درست وسط سنگ‌ها، بدون دستگیره. فقط یه چشم‌اسکنر وسطش چشمک می‌زد. نایا قدم برداشت جلو. اسکنر روشن شد. «بازیکن شماره ۵: پذیرش شد. در حال آماده‌سازی دروازه.» در، به آهستگی شروع به باز شدن کرد… اما صدایی از پشت سر اومد. خنده‌ها. دوباره اون صداها. خش‌خش. جیغ. لیا برگشت. موجودات از مه بیرون اومده بودن. سریع‌تر از قبل. زشت‌تر. انگار بیشتر از چوب ساخته شده بودن—انگار از کابوس ساخته شده بودن. ریو ناگهان داد زد: – «برید تو! من پشت سرتون میام!» اما نایا گفت: «با هم می‌ریم. این بار نمی‌ذارم عقب بمونی.» همه وارد در شدن. اما ریو، لحظه‌ای برگشت. به مه. به صدای مادر. به خاطره‌ای که داشت از هم می‌پاشید. دلش می‌خواست بمونه. دلش می‌خواست تسلیم شه… اما دست نایا، هنوز گرم و محکم، پشتش بود. قدم آخر رو برداشت. در بسته شد. و تاریکی پشت سرش، برای لحظه‌ای جیغ کشید. مرحله بعد: هزارتوی ذهن. آغاز مرحله‌ی نهایی.
  23. پارت صد و هشتاد و هفتم کوهیار رفت از داخل کشو جعبه کمک های اولیه رو آورد و گفت : ـ ببین چیکار کردی با دستت؟؟ با غصه خوردن چیزی درست نمیشه. من ساعت پروازشو میفهمم، بهت خبر میدم... سرم خیلی تیر می‌کشید. خدایا دو هفتست که از ندیدنش دارم دیوونه میشم. نزار بیشتر از این بشکنم...خدایا لطفا نزار. یهو دنیا با دیدن حال من ، انگار که دلش به حالم سوخته باشه ، گفت : ـ من خرابش کردم. خودمم درستش میکنم. نگران نباش پیمان . یبار قبلا من نا امیدت کردم این‌بار نمیذارم اینجوری بشه.. کوهیار بهش نگاهی کرد و گفت : ـ خواهشا کار اشتباهی نکن. بزار اگه قرار بشه چیزی بشه ، از طرف خوده پیمان باشه.. ولی دنیا بدون اینکه حتی به حرفش گوش کنه ، کیفشو گرفت و از خونه زد بیرون . با صدایی که از ته چاه میومد گفتم : ـ تو هم برو. برو پیش غزل ، تنهاش نزار . گفت: ـ تنها نیست. مهسان و مهلا پیششن. گفتم: ـ باشه. تا زمانی که اون احمقا دستگیر نشدن ، من خیالم راحت نیست. برو کوهیار ، تنهاش نزار. گفت: ـ البته خیلیم مشتاق نیستم که پیش تو بمونم ولی الان تو بیشتر نیاز به مراقبت داری. پوزخندی زدم و گفتم : ـ من چیزیم نمیشه، برو . کوهیار بی حرف بلند شد و با گوشی به یکی پیامک داد و گفت : ـ به امیرعباس پیام دادم ، میاد پیشت. چیزی نگفتم. زانوهامو جمع کردم تو شکمم و سرمو گذاشتم روش. صدای خنده هاش تو گوشم می‌پیچید. خدایا لطفا بزار این قضیه فردا تموم بشه و من برم دنبال عشقم. خدایا لطفا، لطفا کاری کن منو ببخشه...از وقتی از دستش دادم ، متوجه شدم که تا چه حدی عاشقشم! فکر می‌کردم شاید اگه نبینمش، بتونم با درد دوریش کنار بیام اما بدتر از قبل شدم ، هر روز درد بیشتری به قلبم اضافه میشد و روحم و تیکه تیکه می‌کرد. چهره نا امیدش وقتی اون روز مجبور شدم دنیا رو بغل کنم، از ذهنم کنار نمیرفت...من وقتی پدرم و با دنیا دیدم ، دقیقا همین حس و داشتم . یه بی حسی مطلق داشتم و بعد یه مدت جفتشون و جوری از زندگیم پاک کردم که دیگه هیچ جوره نمیتونستم ببخشمشون و دلم باهاشون صاف بشه...حتی این عذاب وجدانشون هم برام ساختگی بود. نکنه که غزل من هم همین حس و داشته باشه؟؟ خدایا لطفا عشقمو از قلبش بیرون نبرده باشه. خواهش میکنم . لطفا دلت به حال عشقمون بسوزه.
  24. پارت صد و هشتاد و ششم همین لحظه زنگ خونه زده شد. بازم دنیا بود، دستش سینی غذا بود و با لبخند گفت : ـ پیمان برات غذا آوردم . حرصم و با دیدنش ، سرش خالی کردم . سینی و پرت کردم و مثل دیوونه ها فریاد میزدم و می‌گفتم : ـ همش تقصیر توئه . زندگیمو به باد دادین. کوهیار همش سعی میکرد آرومم کنه اما آروم نمی‌شدم. جالب اینجاست که دنیا هم اصلا مقاومت نمی‌کرد . پرتش کردم سمت دیوار و بالاخره رو دسته مبل نشستم. کوهیار با عصبانیت بهم گفت : ـ پیمان خودتو کنترل کن ، با عصبانیت چیزی حل نمیشه. کاریه که شده...غزل شاید وانمود نکنه اما هنوزم دلش پیش توئه. با گریه گفتم: ـ فکر میکردم اگه بره به نفعشه و از خطر دور میمونه اما...اما حالا که همه چی داره تموم میشه، دلم نمیخواد...دلم نمیخواد بره . دلم نمیخواد داستان زندگیم اینجوری تموم بشه. دنیا همونجور که رو زمین نشسته بود با بغض گفت : ـ خیلی خب حالا، برمیگرده ، نگران نباش . دوباره بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم و گفتم : ـ نه دیگه برنمیگرده...دیگه نمیاد ، با اون گندی که من اون روز زدم دیگه نمیاد. دولا شدم ، کمرم واقعا از این حجم از درد داشت می‌شکست...ادامه دادم : ـ من اون دختر و میخوام بچها...من اون دختر و دوست دارم...اون نور زندگیه منه ، پاره تنمه. باهاش حالم خوب بود ولی...ولی منه احمق ، منه بیشعور بهش گفتم بره گمشه، بهش گفتم بره گمشه.. و با تمام قدرتم تابلوی ونگوگ تو هال و انداختم پایین و شکست و هزار تیکه شد و مچ دستم و به کل برید. دنیا و کوهیار با هم اومدن سمتم...دنیا با ناراحتی گفت : ـ پیمان توروخدا اینجوری نکن. باشه ، آره تقصیر من بود. تقصیر پدرت بود اما اصلا خودتو سرزنش نکن. تو چاره ی دیگه ای نداشتی، برای خوبی خودش اینکار و کردی...
  25. پارت صد و هشتاد و پنجم وسایلمو برداشتم و از در اومدم بیرون که برم سمت رستوران ولی دم در کوهیار و دیدم. کوهیار با دیدن من گفت : ـ داری میری؟؟ با استرس گفتم : ـ غزل خوبه؟؟ چیزیش شده؟؟ همینجور که دستاش تو جیب شلوارش بود ، گفت : ـ آره خوبه. با ترس گفتم: ـ پس چیشده؟؟ بگو دیگه. بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ بریم تو حرف بزنیم؟؟ با ترس کلید و انداختم و رفتیم داخل. گفتم : ـ خب بگو میشنوم. نشست رو مبل و با لکنت گفت : ـ پیمان ، غزل...ااا...غزل میخواد بره. با تعجب گفتم : ـ میخواد بره؟؟ کجا ؟! کوهیار سکوت کرده بود و سرشو انداخته بود پایین. رفتم روبروش نشستم و گفتم : ـ د حرف بزن دیگه! سرشو آورد بالا و گفت : ـ داره برمیگرده شهرشون. هر چی هم بهش گفتیم منصرف شو، اصلا گوش نمیده دوباره تمام انرژیم خالی شد...نه...نباید می‌رفت...با تته پته گفتم : ـ چرا ...چرا جلوشو نگرفتین؟؟ اصلا... کی میخواد بره؟؟نباید بزارین بره. با عصبانیت بهم گفت: ـ پیمان دارم بهت میگم اصلا به حرفمون گوش نمیده . لجباز بودنشو قطعا خودت میدونی. با ناراحتی گفتم: ـ برای چی میخواد برگرده؟؟ اینجا هم کار داره هم زندگیش. یهو کوهیار پوزخند زد و گفت : ـ زندگیش؟؟ داره وانمود میکنه که زندگی میکنه ولی درونش پاشیدست پیمان. اگه یکی قرار باشه جلوشو بگیره ، اون فقط خودتی...البته بعید میدونم! سکوت کرد و گفتم : ـ چیو بعید میدونی ؟؟ ـ بعید میدونم حتی از این ساعت به حرف تو هم گوش بده. حق با کوهیار بود اما من نمیذارم ، دوباره از دستش نمیدم...حتی اگه به حرفمم گوش نده به زور اینکار و میکنم و نمیذارم از اینجا بره . بغض گلومو می‌فشرد ، تو حال خونم مثل دیوونه ها راه می‌رفتم و می‌گفتم : ـ چیزی نمیشه...من نمیذارم از اینجا بره . اصلا مگه دست خودشه؟ کوهیار : ـ خیلی خب الان آروم باش. بلیطشو گرفته ، فردا دیگه نهایت تو فرودگاه باید منصرفش کنی .
  26. پارت صد و هشتاد و چهارم غرق شده بودم تو لبخنداش. یهو سرمو آوردم بالا دیدم عرشیا داره بر و بر نگام میکنه ، گفتم : ـ برو پسر خوب، مرسی از اینکه عکسارو آوردی عرشیا که همونجور هاج و واج نگام میکرد گفت : ـ خواهش میکنم داداش، خداحافظ رفتم تو اتاق و تمامی عکسهاش و به دیوار زدم. اینقدر عکسهاشو دوست داشتم که دونه دونه از رو عکس ، صورتشو می‌بوسیدم. دختر رویایی من ، خدا میدونه اگه یه بار دیگه منو ببینی چه عکس العملی قراره نشون بدی . رو تخت دراز کشیدم و گردنبندش و گرفتم تو دستم و طبق معمول بوسیدم و همینجور خیره به عکسهاش خوابم برد... با صدای زنگ گوشی از جا پریدم. محمد بود : ـ جانم محمد ؟ چیزی شده ؟ ـ پیمان یه خبر خوش دارم برات. رییسشون به لرد زنگ زد. بچهای ما هم در حال ردیابی سیگنالشن. بعد از مدتها ، این تنها خبر خوبی بود که به دلم نشست. لبخند عمیقی زدم و گفتم : ـ خیلی خوشحال شدم، ایشالا بعد از اینا واقعا روی آرامش و ببینم. گفت: ـ مطمئن باش میشه. احتمالا چند دقیقه بعد لرد بابت اطلاعاتی که از رییسشون گرفت ، بهت زنگ میزنه. اینجور که فهمیدم ، ساعت نه ونیم باید باشی تا با کشتی ببرنت. ـ گوشیم بوق اشغال می‌خورد ، گفتم : ـ محمد پشت خطی دارم. سریع گفت: ـ احتمالا خودشه، جواب بده. قطع کردم و برداشتم ، خودش بود : ـ الو قهرمان چطوری؟؟ ـ مرسی. در واقع شما چطوری؟؟ خدا بد نده. گفت: ـ ممنونم، یه اتفاق خیلی بد واسه لومینای عزیزم افتاد ، خداروشکر الان حالش بهتره. میدونی من هر چقدر که از آدما متنفرم ، عاشق سگهام. یه اتفاقی براش میفتاد ، واقعا حالم خیلی گرفته میشد. گفتم: ـ خب خداروشکر پس. چیکار باید بکنم؟ ـ همینو میخواستم بگم. فردا ساعت نه و نیم بیا سمت مارینا من میبرمت بندرگاه ، اونجا پولها رو بهت تحویل میدم. یادت نره که سر ساعت اینجا باشی. ـ باشه. فعلا. قطع کردم و به محمد پیامک دادم و اونم گفت که صحبتامون کامل شنود شده.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...