تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
پارت دویست و چهارده با تعجب بهش نگاه کردم که دیدم داره با ذوق میخنده...گفتم: ـ بله؟؟! یهو تینا گفت: ـ هوووو؛ مبارکه پس! همینجور که مات و مبهوت تو این لحظه بودم یهو تینا پرید بغلم و صورتم و بوسید. مامان هم مشغول بوسیدن صورت ملودی شد...کوروش وارد اتاق شد و با خنده پرسید: ـ چه خبره اینجا؟! مامان خندید و گفت: ـ دخترم بلهاشو به ما داد...دیگه میمونه کارای رسمی بین خانواده ها زمانی که اومدیم تهران حلش میکنیم. آقا امیر هم یهو با بسته شیرینی اومد داخل و گفت: ـ خب پس بفرمایید دهنتون و شیرین کنین.
- 207 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
آرمان نفسش را محکم کشید و سرش را کمی عقب برد، اما دستش همچنان روی کمر مهتاب بود. نگاهش به چشمهای او دوخته شده بود، نگاهی که نه عشق به مهتاب، بلکه ترکیبی از اضطراب، نیاز به آرامش و همان میل ممنوعهای که سالها با فهیمه تجربه کرده بود، را منعکس میکرد. قلبش میتپید، اما این تپش، هیجانی نبود که بتواند راحت توضیحش بدهد؛ بیشتر حس نگهداری، تسکین، و رها نکردن بود. تصویر فهیمه در ذهنش روشن شد؛ همان روزهای ابتدایی که پس از مرگ پدرش، مادرش به او نزدیک شد، نگاههایی که همیشه با وسواس و غریزهای فراتر از حد طبیعی همراه بود، و حتی بوسهای کوتاه که سالها آن را در دلش محفوظ نگه داشته بود. او میدانست که مهتاب، هرچند جسم و حضورش متفاوت است، حالا همان آرامش را در خودش دارد؛ همان آرامشی که دل آرمان سالها به آن وابسته بود. – توروخدا… نذار بری… نجوایش در اتاق پیچید، صدایی لرزان، پر از احساس و سرشار از نیاز به امنیت. مهتاب لرزید، اما خودش را کنترل کرد و حرکت نکرد، تنها نفس کشید و نگاهش به آرمان ثابت ماند. آرمان پلکهایش را بست و یاد گرفت که هر حرکت کوچک مهتاب، هر نفس و هر لمس، میتواند او را دوباره به گذشته ببرد و قلبش را بین میل و ترس تقسیم کند. دستانش را آرام روی شانههای مهتاب گذاشت و حس کرد که همان نیروی محافظت فهیمه، حالا در دستانش جاری است. او سرش را نزدیک مهتاب آورد و نجوا کرد: – تو… فقط باید همینطور بمونی… هیچکس جز تو و اون… هیچکس نمیتونه این آرامشو بده. چشمانش تار شد و ذهنش پر شد از تصویری مبهم اما واضح: لبخند فهیمه، همان نگاه مادرانه و در عین حال وسوسهآمیز، و لحظهای که او را به سمت یک بوسهی ممنوعه کشانده بود. این تصویر با مهتاب، با حضورش در اتاق، در هم آمیخت، و باعث شد که آرمان نه با عشق، بلکه با نیاز شدید به آرامش و امنیت، مهتاب را نگه دارد. او آهسته به عقب کشید، اما هنوز دستش روی کمر مهتاب بود، و نفسش در اتاق سنگین و لرزان جریان داشت. قلبش به شدت میتپید، اما این تپش، حسادت و میل به مادر را نیز با خود داشت؛ میل ممنوعهای که هیچگاه نمیتوانست به کسی بگوید. – آرمان… من اینجام… نمیرم… صدای مهتاب، آرام و مطمئن، او را کمی ساکت کرد، اما ذهنش همچنان درگیر همان کشمکش بود؛ گذشته و حال، مهتاب و فهیمه، میل و ترس، همه با هم ترکیب شده بودند و در ذهن او مانند موجی بیپایان میچرخیدند. آرمان سرش را پایین آورد و دستش را کمی محکمتر روی کمر مهتاب فشرد، نه برای تملک، بلکه برای اطمینان از اینکه این آرامش شکننده هنوز باقی است. او میدانست که هر لحظه، هر نفس، هر نگاه مهتاب، میتواند او را دوباره به همان حس ممنوعه و شدید نسبت به مادرش بازگرداند؛ همان عشقی که از کودکی در رگهایش جاری بود و هرگز آرام نمیگرفت. سکوت اتاق سنگین بود، اما آرمان، با همان دست لرزان و نگاه عمیق، خود را در مرکز همان بازی ممنوعه یافت؛ بازیای که هیچ آغاز و پایانی نداشت و تنها راه ادامه دادن، حضور مهتاب و لمس آرامش موقتی بود که او به او میداد.
-
پارت دویست و سیزده مامان سینی چایی رو به زور از دستم کشیدم و گفت: ـ فرهاد زشته! بده به من گفتم: ـ نه مامان توروخدا بده من ببرم... همینجور در حال کشمکش بودیم که یهو در اتاق تینا باز شد و تینا اومد دم در و گفت: ـ چه خبره اینجا؟! مامان طوری که سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت: ـ از دست این برادر تو! برو کنار ببینم بعدشم سینی چایی رو گرفت و رفت داخل اتاق...بعدش رو به من گفت: ـ بیا داخل دیگه فرهاد! هیچی! خدا نکنه که مامان متوجه به موضوع بشه. تا منو سگ آبرو نمیکرد، ولکن ماجرا نبود! با خجالت رفتم داخل و تینا هم درو بست. ملودی هم با تعجب مشغول نگاه کردن به ما بود! مامان رفت رو تخت تینا نشست و رو به من گفت: ـ بیا اینجا بشین فرهاد! با خجالتی رفتم نشستم و مامان برای ملودی چایی گذاشت و گفت: ـ ببین دخترم؛ این پسر من دلش بدجوری پیشت گیر کرده و... همینجور با پاهام میزدم به مامان و زیر لب گفتم: ـ مامان داری چیکار میکنی؟! مامان با خنده گفت: ـ خب چیه پسرم! دارم از دخترم میپرسم که... ملودی با خنده یهو گفت: ـ بله!
- 207 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و نهم سرش گیج بود و تصاویری که دیده بود دور سرش میچرخید. میان این تصاویر ناگهان به یاد رزا افتاد. رزا را کمی آنطرف تر نقش بر زمین یافت. خود را به بالای سر او کشاند و صدایش زد، چندبار آرام بر صورت زد. کمکم چشمان او نیز باز شد. وقتی چشم باز کرد ابتدا چند نفر را بالای سر خود میدید که مدام در حال حرکت بودند. هوشیارتر که شد تمام تصاویر بر هم منطبق شده و اینبار مارکوس را بالای سر خود دید. موهایش به ریخته بود و شعلهی چشمانش آرام گشته بود. رزا به سختی سعی میکند از جای برخیزد، مارکوس دست او را میگیرد و کمکش میکند تا بنشیند. در این بین نگاهش به دست رزا میافتد، روی دست راستش، کمی پایینتر از انگشت شست طرحی از گل رز نقش بسته بود که به طور دورانی از بالا به پایین رنگ میگرفت! رزا و گونتر نیز رد نگاه مارکوس را دنبال میکند و به آن نقش تپنده میرسند! رزا دستش را از دست مارکوس بیرون میکشد و دستش را بالا میبرد تا با دقت بیشتری ببیند، اما به محض کشیدن دستش تپشهای گل آرام میگیرد و به طرحی سیاه بدل میشود. رزا دستی بر رویش میکشد و متحیر میگوید: - پس چی شد؟ مارکوس بیحرف دوباره دستش را میگیرد و آن نقش دوباره رنگ میگیرد و به تپش میافتد! چندباری دوباره این کار را تکرار میکنند و هر بار همان نتیجه را مشاهده میکنند. مارکوس دستش را برمیگرداند و به سرانگشتانش نگاه میکند، هیچ ردی از آن زخم عمیق در هیچ کدام از انگشتانش دیده نمیشد! مارکوس از جا برمیخیزد و سنگ مقبره را نگاه میکند، به طرز عجیبی نقش خنجر حک شده بر روی آن از بین رفته و گل به ساقهاش وصل شده بود! گونتر نیز به کنار او میرود و به سنگ نگاه میکند و میگوید: - ترک، ترک نیست! ما بخشیده شدیم؛ باسیلیوس هلیوس بزرگ ما رو بخشید! درست میگم مارکوس نه؟
-
پارت بیست و هشتم پی در پی او را صدا میزند و تکانش میدهد. مارکوس اما خود را جایی دیگر مییابد. در خلع! جایی میان زمین و هوا! همه جا را سیاه و تاریک میبیند، در میانهی آن تاریکی دو نفر ظاهر میشوند، مردی پنهان زیر شنای بلند و سیاه که هالهای سیاه دور دستانش میچرخد و دختری از جنس نور! آن دو کناد یکدیگر قدم میزنند و از او دور میشوند، پشتشان به اوست و نمیتواند چهرهشان را تشخیص دهد. از جا برمیخیزد و به دنبال آنها گام برمیدارد. پس از چند قدم میایستند، رو به یکدیگر میکنند. آن دختر نورانی دست راست خود را بالا میآورد، مرد سیه پوش نیز دست چپ خود را بالا میآورد. دستان خود را آرام به یکدیگر نزدیک میکنند، دستهایشان که یکدیگر را لمس میکنند نور سبز رنگی از میان دستانشان میتراود! گویی انرژی هایشان با یکدیگر در تقابل قرار گرفتهاند. نور زیاد و زیادتر میشود، مارکوس دستش را جلوی نور میگیرد و چشم ریز میکند؛ به ناگاه بر پشت هر دو بالی بزرگ پدیدار میگردد. بر کتف دختر بالی نورانی با رگهای سیاه، و بر کتف آن مرد بالی سیاه با رگهای سفید رنگ! زیر پایشان نیز طرحی از گل شکل میگیرد، گلی از تبار رز! به ناگاه خنجری پدیدار میگردد و چون تیری که از کمان رها شده باشد با سمت ساقهی آن گل رز میجهد اما با برخورد به ساقهی گل، تیغهاش در هم میشکند. نوری که از دستانشان ساتع میشد بیشتر و بیشتر میشود تا به درجهی انفجار برسد و اینبار با اشعهی آن نور سبز رنگ به عقب پرتاب میشود. اینبار وقتی چشم باز میکند، گونتر را بالای سر خود میبیند. گونتر که نگرانی جانش را به لبش رسانده بود با تکان خوردن پلکهای مارکوس لبخندی بر لبانش شکل میگیرد، او را درآغوش خود بالا میکشد و میگوید: - مارکوس؛ مارکوس صدای من رو میشنوی؟ چه اتفاقی افتاد؟ مارکوس دستش را به پیشانیاش میگیرد و به کمک گونتر به سختی مینشیند، بدنش عجیب کوفته بود، احساس میکرد از نبردی تن به تن بازگشته.
-
پارت بیست و هفتم اتفاقات عجیبی در حال وقوع بود، خونی که بر روی سنگ میریخت تیره و غلیظ میشد و به سمت آن ترک روانه میگشت. ترک عمیقی بود اما خون واردش نمیشد! خون کمی روی ترک را گرفته بود و مابقی جریان گرفته بود! به نظر میرسید سنگ مقبره در حال ترمیم است! به ناگاه نور سیاهی پشت مقبره، در تاریکترین نقطهی اتاق درخشید، هر دو مبهوت آن جرقهی نور شدند. مارکوس گمان میکرد باید پیکی از باسیلیوس بزرگ باشد و با اشتیاق چشم از آن برنمیداشت، رزا نیز کنجکاوانه به آن نگاه میکرد و درد را از یاد برده بود. ذرهی نور آرا آرام بزرگ و پرانرژی شد و ناگهان، منفجر شد! اشعههای آن نور سیاه به اطراف تابید و به رزا و مارکوس برخورد کرد و هر دو را به زمین کوفت! گونتر که از پشت دیوار داخل را نگاه میکرد ناگهان احساس کرد نوری چشمش را زد. آن قدر آن جرقهی نوری که به چشمش برخورد کرد زیاد بود که سریع روی برگرداند و چشمانش را بست و روی برگرداند. دوروتی که هنوز زیر لب غرغر میکرد با صدای "آخ" دردناک گونتر از سخن گفتن باز ماند و قدمی عقب کشید. گونتر چشمانش را بر هم فشار داد و دستی برآن کشید و آرام چشم گشود؛ ابتدا چشمانش همه جا را سیاه میدید. چندباری پشت سر هم پلک زد تا دیدش واضح شود، چشمانش به شدت میسوخت! وقتی سوی چشمانش بازگشت بلافاصله به داخل دوید. رزا و مارکوس را کنار یکدیگر، نزدیک مقبره بیهوش یافت. کنار مارکوس مینشیند و سرش را در آغوش میگیرد.
-
پارت بیست و ششم مادرش گاهی آن را از بالای کتابخانه برمیداشت، کنار پنجره مینشست؛ بر صفحههایش دست میکشید و با آن وقت میگذراند. گویی در حال مرور خاطرات بود! احساس میکرد مادرش هرگاه دلتنگ است سراغ آن جعبه را میگیرد. در میان آن نقش و نگارهای عجیب نقشی شبیه به گل رز نظرش را جلب کرد. ناخودآگاه دست دراز کرد تا لمسش کند. آن ترک بزرگ و عمیق درست از کنار گل گذر کرده بود. یک خنجر میان گل رز و ساقهاش فاصله انداخته بود! سرانگشتانش آرام نقش گل را لمس میکند، از سرمای سنگ بر خود میلرزد. دستش به سمت ساقهی جدا شده میرود، به خنجر که میرسد با احساس درد در سرانگشتانش، دستش را عقب میکشد و "آخ" از لبانش خارج میشود. با دست دیگرش دستش را بالا میگیرد و نگاهش میکند. مارکوس که در حال جذب انرژی و نیرو از نیاکان خود بود با صدای " آخ" گفتن رزا چشمانش را باز میکند؛ به رزا نزدیک میشود، دستش زخم برداشته بود و خون از آن میچکید! از چشمان پر از اشک و لبی که به دندان گرفته بود مشخص بود درد زیادی را متحمل شده است. - چیکار کردی با خودت؟ دستش نیز همچون چانهاش به لرزش افتاده بود. نگاهش به زیر دستش میافتد، خون دستش قطره قطره بر روی سنگ مقبره میریخت؛ روی نقش گل رز! مارکوس دوباره تکرار میکند: - چی شد؟ رزا با صدای گرفته از درد و بغض لب میزند: - نمیدونم، دست کشیدم روی سنگ، انگار تیغ رفت توش! نگاه مارکوس با شک به سمت خنجر کشیده میشود، قبلا طرح خنجری که گل را از شاخهاش جدا کرده بود به چشمش خورده بود.
-
پارت دویست و سیزده حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ نه نگران نباش! کلا خانوادش به تصمیماتش خیلی احترام میذارن. فرهاد یه نفس راحتی کشید و گفت: ـ خوبه پس! حالا بریم چهارنفره باهم یکم شهر و بگردیم. گفتم: ـ آره فکر بدیم نیست اما فکر نکن نفهمیدم برای اینکه بخوای با ملودی وقت بگذرونی این پیشنهاد و دادیا! خندید و بدون هیچ حرفی رفت بالا. ( فرهاد ) بعد اینکه قرار شد هممون باهم بریم بیرون رفتم سمت اتاق تینا و خواستم در بزنم که حرفاشون توجهم و جلب کرد و پشت در وایستادم! تینا از ملودی پرسید: ـ خب نظرت چیه؟! ملودی گفت: ـ من واقعا از همون اولین باری که عکسشو بهم نشون داده بودی و از رفتارش تعریف کردی، خوشم اومده بود. تینا هم با شادی گفت: ـ من مطمئنم که با همدیگه خوشبخت میشین! فرهاد اینقدر آدما رو قشنگ دوست داره که باور کن روز به روز بیشتر عاشقش میشی. ته دلم کلی قربون صدقه تینا رفتم که اینقدر قشنگ از من تعریف میکرد. یهو دستی رو شونه ام قرار گرفت که سه متر پریدم هوا! وقتی برگشتم دیدم مامانه! دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم: ـ مامان چیکار میکنی؟! سکته کردم. مامان چشماشو ریز کرد و دستش به سینی چایی بود و گفت: ـ تو اومدی فالگوش دم اتاق خواهرت وایستادیم که چی بشه؟! سینی چایی و از دستش گرفتم و با خوشحالی گفتم: ـ مامان مگه همش دلت نمیخواست من سروسامان بگیرم! بده این سینی چایی رو من ببرم.
- 207 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و دوازده گفتم: ـ خوبه! پس من قبل از اینکه بخوام برگردم با اون همکارم میام و از دور مراقبت هستیم. یهو دیدم رفت تو خودش...پرسیدم: ـ چته؟! مردد نگام کرد و گفت: ـ میشه ملودی رو نبری؟! خندیدم و گفتم: ـ واقعا اگه بخاطر نقش بازی کردن جلوی مادربزرگم نبود، میگفتم که بمونه اما اگه با من برنگرده، خیلی ضایعست فرهاد. منو ببین! تو مثل اینکه واقعا خیلی عاشقش شدیا! فرهاد یه آهی کشید و گفت: ـ بیشتر از اون چیزی که حتی فکرشم بکنی! خیلی ذهن و قلب منو به خودش مشغول کرده. گفتم: ـ خیلی خب، نگران نباش! خیلی زود شما هم میاین تهران. دیگه اون زمان من به مامان میگم که کارا رو رسمی کنیم بین خانواده ها. فرهاد دستی تو موهاش کشید و گفت: ـ ببینم کوروش، خانواده این مثل خودش داش مشتین دیگه مگه نه؟! خندیدم و گفتم: ـ ببخشید من خیلی معنی این الفاظ و نمیدونم! ادای منو درآورد و گفت: ـ وای شرمنده آقای پلیس! یادم رفته بود که شما تو بالاشهر بزرگ شدین. از حالت صورتش بیشتر خندم گرفت که خودش ادامه داد و گفت: ـ منظورم اینه که مثل اون مادربزرگت درگیر این اختلاف طبقاتی...
- 207 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهل و دوم انگار میخواست با خوشحالی تشکر کنه اما جلوی خودش و گرفت و همونجور که جعبه مداد رنگیاش و باز میکرد گفت: ـ خیلی ممنونم! رفتم کنارش نشستم و بادبادک و درآوردم و گفتم: ـ اینم برای توئه! بادبادک و از دستم گرفت و با تعجب نگاش کرد و گفت: ـ این...این دیگه چیه؟! تابحال یه چنین چیزی ندیده بودم. خندیدم و گفتم: ـ تو اون قلعه بجز حس ناامیدی و انرژی منفی چه چیزه دیگهای هست که بدونی! خیلیا چیزا هست تو این دنیا که هنوز نمیدونی اما من امیدوارم و باور دارم که یاد میگیری و از این قفس بی احساس بودنی که درون خودت ساختی بیرون بیای... دستی روی طرحش کشیدم و گفتم: ـ این اسمش بادبادکه! این نخی که میبینی و باز میکنی تا ته آسمون بالا میره...هر وقت که ازت مطمئن شدم نمیخوای از اینجا فرار کنی و بهت اعتماد کردم، میبرمت کنار دریاچه و بهت یاد میدم که چجوری باید بفرستیش سمت آسمون. با تعجب به بادبادک نگاه میکرد و گفت: ـ واقعا چیزه جالبیه! تابحال اصلا راجبش نشنیده بودم. نمیتونم اینجا هواش کنم؟ با صدای بلند از این حرفش خندیدم و گفتم: ـ معلومه که نه دختر! اینجا محیطش بسته است. باید تو فضای آزاد و زیر آسمون باشه.
-
پارت چهل و یکم پوزخندی زدم و گفتم: ـ حالا میبینیم! بعدش با یه حرکت از پنجره اتاقش زدم بیرون. شما نامرئی کننده رو کشیدم رو سرم تا نبینن که کجا قراره برم! تو مسیر یادم بود که جسیکا حوصلش سر میرفت و دنبال ورقه نقاشی و مدادرنگیاش میگشت تا بتونه روزاشو بگذرونه...بنابراین با همون شنل راه افتادم سمت بازار! دیگه رمق و حالی توی مردم نمونده بود و خرید کردن توی این شهر لذتی نداشت چون هیچ احساسی تو صورت و دل مردم باقی نمونده بود. یه مغازه اکسسوآل بود که توجهم و جلب کرد که از دم درش بادبادک هوایی با رنگ های شاد و طرح امیدواری و انرژی مثبت کشیده شده بود. رفتم داخل مغازه و یکی از این بادبادک ها که طرح یه قاصدکی در حال فوت شدن داشت رو به همراه یه دفتر نقاشی و مدادرنگی خریدم. رفتم سمت مخفیگاه و در و باز کردم...جسیکا سراسیمه اومد سمتم و گفت: ـ بابام فهمید که تو منو گروگان گرفتی؟! وسایل توی دستم و گرفتم سمتش و با لبخند. گفتم: ـ اینا برای توئه! توجهش به وسایل جلب شد و حرفی که میخواست بزنه رو یادش رفت و گفت: ـ اینا چیه؟! بعدش رفت روی مبل نشست و یهو با ذوق گفت: ـ وای مدادرنگی و دفتر نقاشی! باورم نمیشه... از ذوقش خوشحال شدم و ازم پرسید: ـ اینا رو برای من خریدی؟! سرمو تکون دادم و گفتم: ـ آره برای توئه پرنسس. گفتی که حوصلت اینجا سر میره...
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با شَک و تردید به مرد که چهرهاش با آن چشمان ریز و سبز رنگ، آن بینی گرد و نسبتاً بزرگ و موهای زرد و موج دار بسیار ساده و مظلوم نشان میداد نگاه کردم. این دیگر چطور جادوگری بود که برای بیرون آوردن دستش از تله به کمک ما نیاز داشت؟! - ببینم مگه تو جادوگر نیستی؟ پس چطور خودت نتونستی دستت رو از تله بیرون بیاری؟! مرد پوفی کشید و نگاهش را لحظهای بین من و راموسی که منتظر نگاهش میکردیم چرخی داد. - میشه اول کمکم کنین دستم رو از این تو در بیارم؟ قول میدم بعدش به تموم سؤالاتون جواب بدم. *** تکه نانی از کیسهام بیرون کشیدم و نصفی از آن را به سمت جِفری گرفتم. - ممنونم. به رویش لبخند محوی زدم و کنار راموسی که همچنان با ظن و تردید به جِفری نگاه میکرد نشستم. - اینجوری بهش خیره نشو راموس، گفت یه چیزی بخوره همه چیز رو بهمون میگه دیگه. راموس از گوشهی چشم نگاهم کرد و پوزخندی زد. - قرار بود بعد از اینکه دستش رو از توی تله در آوردیم حرف بزنه، ولی حالا داره بازی در میاره. متعجب ابروهایم را بالا انداختم، این حرف از راموسی که برای همه دلسوزی میکرد و با همه مهربان بود زیادی عجیب بود! - باورم نمیشه این تویی که داری این حرف رو میزنی راموس! مگه خود تو نبودی که به من کمک کردی، اون هم با اینکه اصلاً من رو نمیشناختی؟! حالا چطور دربارهی این پسرِ ساده اینجوری حرف میزنی؟! راموس کلافه دستی به صورتش کشید. - دست خودم نیست لونا، از بعد از اون شب و رَکَب خوردن از اون پیرمرد لعنتی دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم! با ناراحتی نگاهش کردم؛ راموس هم حق داشت، اما اینکه بخواهد به تمام عالم و آدم بدبین شود کار درستی نبود. - اون شب گذشت و تموم شد راموس، بعدش هم همه که قرار نیست مثل اون پیرمرد خائن باشن. راموس آهی کشید و نگاهش را به جایی میان انبوهِ درختان در جنگل دوخت. - آره گذشت، ولی اگه اون شب یه اتفاق بدی میوفتاد یا بلایی سر تو میومد من باید چیکار میکردم؟! خواهش میکنم درکم کن لونا، من ناخواسته تو رو توی خطر انداختم و هنوز هم بابتش عذاب وجدان دارم. دلم نمیخواد دوباره با یه اشتباه زندگی هر دومون رو خراب کنم! دستم را روی دست مشت شدهاش گذاشتم؛ حالش را خوب درک میکردم، اما هیچ دلم نمیخواست او را اینطور گرفته و غمگین ببینم. - بس کن راموس، خواهش میکنم هر اتفاقی که توی گذشته افتاده رو فراموش کن و مثل قبل شو. انگشتم را به حالت نوازش بر روی رگ بیرون زدهی روی دستش کشیدم و با همان لحن آرام و زمزمهوار ادامه دادم: - من دوست ندارم تو رو گرفته و ناراحت ببینم! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با حس برخورد نفسهای گرمی به صورتم از خواب بیدار شدم، غری زیر لب زدم و بیآنکه چشمانم را باز کنم کمی خودم را تکان دادم؛ آنقدر خسته و خوابآلود بودم که حتی دلم نمیخواست لحظهای از عالم خواب دل کنده و چشم باز کنم. با خیال اینکه راموس است که دارد سر به سرم میگذارد دستم را برای دور کردنش بالا آوردم و در همان حال غر زدم: - اوه راموس بس کن، من هنوز خوابم میاد! بیآنکه حرف یا صدایی از جانب کسی بلند شود دوباره نفسهای گرمی به روی صورتم نشست. کلافه اخم درهم کشیدم، این شوخی دیگر زیادی داشت آزاردهنده میشد! با عصبانیت چشم گشودم تا حرف درشتی بار راموس بکنم، اما چشم باز کردنم همانا و دیدن صورتی غریبه و ناآشنا در دو سانتی صورتم همانا. جیغی از سر وحشت کشیدم و با سرعت نیمخیز شده و خودم را عقب کشیدم؛ این پسر جوان دیگر که بود؟! بالای سر من چه کار میکرد؟! - آروم… آروم باش دختر خانوم؛ من… من کاریت ندارم! با ترس خودم را بیشتر عقب کشیدم و پشتم به تنهی درخت سیب برخورد کرد. همانطور که نگاهم بر روی بدن و صورت چاقِ پسر جوان میچرخید پرسیدم: - تو… تو کی هستی؟ - لونا چیشده؟ چرا جیغ میکشی؟! نگاه من و پسر همزمان سمت راموسی که انگار از صدای جیغم بیدار شده بود چرخید. - ای... این… با انگشت اشارهای به پسر کردم و راموس متعجب و با ابروهای بالا رفته به پسر نگاه کرد و پرسید: - تو دیگه کی هستی؟! پسر که حالا چهرهی چاق و پُفآلودش درهم و ناراحت به نظر میرسید جواب داد: - من… من از اهالی شهرم، اسمم جفریِه و برای شکار اومده بودم اینجا که دستم توی این گیر کرد. کمی دستش را بالا گرفت و من با بهت به دستش که درون یک تلهی پرنده گیر کرده بود نگاه کردم؛ مگر دیوانه شده بود که دستش را به درون تلهی پرنده برده بود؟! - بعدش شماها رو دیدم و فکر کردم شاید بتونین به من کمک کنین. -
(سومشخص آرمان) در سکوت سنگین اتاق، آرمان پلکهایش را نیمهباز کرد و نفس عمیقی کشید. بوی عطر زنانه، ترکیب سرد دارو و گرمای پوست، هنوز روی بالش و لباسهایش نفوذ کرده بود. قلبش تند میزد و ذهنش در هم ریخته بود، خاطرات گذشته با فهیمه و حضور مهتاب در هم آمیخته بودند، ترکیبی از میل و ترس، عشق و حسادت. او دستش را آرام روی کمر مهتاب گذاشت و احساس کرد همان آرامشی که از کودکی از فهیمه گرفته بود، در این لمس کوچک بازتاب یافته است. هر ضربان قلبش، هر لرزش نفس، او را به گذشته میبرد؛ به روزهایی که فهیمه نزدیکش بود، وقتی پدرش مرد، وقتی کسی نبود جز مادر برای پر کردن خلأ دلش، و به همان لحظاتی که آغوش ممنوعهی او را لمس کرده بود و میدانست که این حس، حقیقتی است که هیچ کس نباید بداند. – نرو… صدای خودش لرزان و خشن بود، اما پر از عمق احساسی بود که نمیتوانست نادیدهاش بگیرد. مهتاب ساکت مانده بود، نگاهش با تمام وجود به او دوخته شده بود، و این نگاه، همان آرامش شکنندهای را که آرمان نیاز داشت، به او میداد. او پلکهایش را بست، و خاطرات مبهم و در عین حال واضح، از لمسها، نگاهها و لبخندهای مادرش، در ذهنش شعلهور شد. مهتاب تنها حضور موقتی و امن بود، ولی هر حرکت او، هر لمس و نفس، او را بیشتر درگیر همان عشق ممنوعه میکرد که فهیمه به او داده بود. آرمان نمیتوانست این وابستگی را انکار کند. – همیشه… باید همینطور بمونی… نجوای او، با لرزش و شدت درونی، فضا را پر کرد. مهتاب به آرامی دستش را عقب کشید، اما آرمان رهایش نکرد. او میدانست که مهتاب، تنها با شباهتش به فهیمه، میتواند آرامش او را تضمین کند، همان آرامشی که سالها در سایهی حضور مادرش تجربه کرده بود. چشمهای آرمان دوباره باز شدند و با نگاه شفاف و سرد، به مهتاب دوخت. او نه با عشق به مهتاب نگاه میکرد، بلکه با قدردانی از کسی که توانسته بود جایگزین همان حس امن مادر شود، کسی که تلخی و شیرینی عشق ممنوعهی او را لمس نکرده بود، اما حالا جلویش ایستاده بود و نمیتوانست او را رها کند. دستش را کمی محکمتر روی کمر مهتاب فشرد و لبهایش را نزدیک گوشش برد، نجوا کرد: – توروخدا… این حسو خراب نکن… مهتاب لرزید، اما آرمان متوقف نشد. او به گذشته و حال همزمان فکر میکرد؛ به روزهایی که فهیمه او را به عنوان همسر آینده و عشقش نگاه میکرد، به بوسههای ممنوعهای که هرگز فراموش نشده بود، به همان پیوندی که دلش را به مادر گره زده بود. و حالا مهتاب، همچون سایهای از گذشته، در مقابلش ایستاده بود؛ نه جای مادر، نه عشق، اما بستر امنی برای احساساتش. آرمان نفس عمیقی کشید و دوباره دستش را رها نکرد. او حس میکرد هر لحظهی سکوت، هر نگاه و هر نفس، همان بازی خطرناک و ممنوعه را جلو میبرد، بازیای که هیچ کس نمیتوانست پایانش را پیشبینی کند، و تنها راه عبور از آن، لمس، نگاه و نفسهای مشترک بود. – تو… خیلی خوبی… خیلی بهتر از اون… صدایش نرم و لرزان بود، اما پر از حقیقتی تلخ و سنگین که سالها در درونش پنهان شده بود. مهتاب شنید، اما هیچ پاسخی نداد. آرمان فهمید که حضور او، هرچند کوتاه، کافی بود تا قلب و ذهنش را به آرامش موقتی برساند، اما وابستگی و عشق ممنوعه به فهیمه همچنان در رگهایش جاری بود. او سرش را کمی پایین انداخت و نفس کشید، ذهنش بین گذشته و حال سرگردان بود، بین مهتاب و خاطرات ممنوعهی مادر، و با هر لحظه، بیشتر در این بازی نامرئی گرفتار شد، بازیای که تنها با لمس، نگاه و حضور مداوم مهتاب ادامه داشت.
- 18 پاسخ
-
- 1
-
- دیروز
-
پارت دویست و یازدهم اگه منم جای فرهاد بودم قطعا سر این موضوع کوتاه نمیومدم. اون شب، واقعا خیلی بهمون خوش گذشت و فارغ از همه اتفاقات، لحظه خوشی رو کنار هم گذروندیم اما این کاش که مامان ارمغان هم پیشم بود. واقعا دلم براش تنگ شده بود و هواشو کرده بود...بعد از شام به یلدا اشاره کردم تا موضوع رو با امیر و فرهاد درمیون بذاره...یلدا گفت: ـ امیر جان...امروز کوروش ازم یه درخواست کرد. بعدشم حرف منو پیششون گفت و بعدش پرسید: ـ نظرتون چیه؟! امیر یه نگاهی به فرهاد کرد و گفت: ـ پسرم تو چی میگی؟! فرهاد گفت: ـ والا به من باشه با این چیزایی که شنیدم اصلا دلم نمیخواد ریخت این زن و ببینم اما منم مثل کوروش واسه دیدن اون لحظش واقعا کنجکاوم و دلم نمیخواد اون صحنه رو از دست بدم. با شادی گفتم: ـ پس عالی شد...روزی که همه چی مشخص شد و شواهد لازم جمع شد، من بهتون خبر میدم تا بیاین عمارتمون! همه حرفم و تایید کردن...بعد از شام وقتی منو فرهاد رفتیم منقل و جمع کنیم بهش گفتم: ـ خب چطور پیش میره؟ خبری شده؟ فرهاد با ذوق گفت: ـ آره حق با تو بود، اونم دلش با منه، اینو میتونم از تو چشماش بخونم... با تعجب گفتم: ـ راجب چی داری حرف میزنی؟! اونم با تعجب گفت: ـ مگه ملودی رو نمیگی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه خنگه خدا! منظورم همون نزول خورست. گفت: ـ آها، اون گفت که فردا ساعت هشت باید راه بیفتم سمت محموله...
- 207 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دویست و دهم تینا از یلدا پرسید: ـ مامان نظرت چیه؟! یلدا یه آهی کشید و گفت: ـ نمیدونم والا اصلا آمادگی اینو دارم دوباره با خاتون مواجه شدم یا نه! به من باشه واقعا دیگه حتی نمیخوام ریختشو ببینم اما باید از امیر و فرهاد هم بپرسم پسرم! سرشو بوسیدم و گفتم: ـ هرجور خودت راحتی! اصلا نمیخوام که اذیت بشی. گفت: ـ مرسی از درکت پسرم! همین لحظه صدای آقا امیر اومد که بلند گفت: ـ ملت کجایین؟! همه رفتیم بیرون که دیدیم دستش پر از گوشته و رو به من و فرهاد گفت: ـ خب پسرا آمادهایین برای امشب تو حیاط منقل درست کنیم؟! منو فرهاد سرمون و به نشونه تایید تکون دادیم و فرهاد رفت نایلون و از دستش گرفت و گفت: ـ میبینم که کولاک کردی بابا! بعدش امیر گفت: ـ خانوما هم از بالا مارو نظارت کنند! ملودی پرید بالا و گفت: ـ آخجون! من عاشق این برنامههام. بعدش آقا امیر رو به من گفت: ـ خب پسر سیخ ها رو از گوشه حیاط بیار! دست بجنبون! خندیدم و رفتم کاری که گفت و انجام بدم! جالب بود اما امیر شخصیت بینهایت دوست داشتنی داشت که حتی به دل منم نشسته بود...کاملا صمیمیتش از ته دل بود و من باورش داشتم و حق میدادم به فرهاد از اینکه اینقدر عاشقش باشه.
- 207 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
kamand عضو سایت گردید
-
مهتاب هنوز کنار تخت نشسته بود، اما دیگر دست آرمان را نگه نمیداشت. او دست خود را به آرامی رها کرده بود، نه از روی ترس، بلکه از روی یک حس جدید: او دیگر در حال جنگیدن نبود، او در حال تجزیه و تحلیل یک پدیده بود. بوی عطر زنانه روی بالش، آن عطرِ سرد و داروئی که طعم دارو را با پوست داغ مخلوط میکرد، او را تا عمق خاطرات مبهمی که از مادر آرمان (فهیمه) داشت، پیش برد. خاطراتی که اغلب در حاشیه بودند، در پسزمینه مکالمات عصبی آرمان، یا در نگاههای لحظهای فهیمه در مراسمهای خانوادگی. مهتاب به آرمان نگاه کرد. او پلکهای سنگینش را بسته بود و تنفسش منظم بود، گویی از دنیای واقعی جدا شده و به مکانی امن پناه برده بود. اما این آرامش، مهتاب را مضطرب میکرد. این آرامش، آرامش کسی بود که مطمئن است محافظی قدرتمند بالای سرش ایستاده است. مهتاب آهسته از جا بلند شد، حرکاتش اکنون آگاهانه، بدون صدای اضافی بود. او به سمت کمد لباسهای آرمان رفت. نه به دنبال لباس خودش، بلکه به دنبال چیزی که آرمان شاید ناخودآگاه به آن چسبیده باشد. او لباسهای راحتی آرمان را بررسی کرد. پیراهنی خاکستری که آرمان معمولاً در خانه میپوشید. انگشتانش را روی پارچه کشید. همانجا بود؛ یک حس ضعیف، اما مشخص، از بوی فهیمه. بویی که او فکر میکرد فقط در اتاق خواب مادر باقی مانده است. مهتاب برگشت و به سمت پنجره رفت. لحظهای مکث کرد و آرمان را از نظر گذراند. ناگهان، بدون هیچ دلیلی، او همان ژست دفاعی مادر را تقلید کرد: دستهایش را روی هم قفل کرد و چانهاش را کمی بالا برد، نگاهی که بیشتر شبیه قضاوت بود تا آرامش. آرمان در خواب تکان خورد. مژههایش لرزیدند. پلکهایش باز شدند. نگاهش ابتدا تار بود، اما به محض این که روی مهتاب ثابت شد، آن حالت وحشتزدهی چند لحظه پیش، جای خود را به یک آرامش عجیب داد. او به آرامی دستش را به سمت مهتاب دراز کرد. اما این بار، مهتاب نلرزید. او هم دستش را دراز کرد، و وقتی دستشان در هم گره خورد، آرمان لبخند زد. این لبخند، تلخترین لحظه برای مهتاب بود. این لبخندی نبود که برای او باشد. این لبخندی بود که فقط برای تسکین میآمد. -آروم باش… صدای آرمان خشن و خوابآلود بود. - آروم باش… اینجا دیگه امنه. و در همان لحظه، آرمان یک کار انجام داد که قلب مهتاب را از جا کند: او دست مهتاب را به سمت صورتش برد و گونهی او را به آرامی لمس کرد. حرکت بسیار نرم بود، انگار که از شکستن شیشه میترسید. - نذار بری… آرمان نجوا کرد، صدایش حالا کمی شفافتر شده بود. - توروخدا، تو نباید این حس رو خراب کنی. مهتاب میدانست که “این حس” چه حسی است. آن حسی نبود که در لباس عروسی با او به اشتراک گذاشته بود؛ آن حسی بود که در سایه، در آن سکوت پُر از عطر مادر، به آن تکیه کرده بود. مهتاب از این سکوت آشفته بیرون آمد. او باید میفهمید که این وابستگی چقدر عمیق است. او گفت - آرمان، یکم صبر کن، زود برمیگردم. آرمان پلک زد و دستش را رها کرد. - باشه. مهتاب به سرعت به اتاقش رفت. از لباسهایی که مادرش برایش فرستاده بود (به بهانه “تطبیق سبک زندگی”) یک بلوز ابریشمی سرمهای رنگ که به یاد دارد مادر آرمان از او گرفته بود و در یکی از جشنها پوشیده بود، بیرون کشید. لباس قدیمی نبود، اما رنگ و جنسش حس یک کپی دقیق را میداد. وقتی برگشت، آرمان هنوز روی تخت نشسته بود، اما حالا کمی بیقرار به نظر میرسید، انگار که در غیاب او، آن “تسکین” در حال محو شدن بود. مهتاب به آرامی وارد اتاق شد و خود را در معرض دید او قرار داد. او منتظر یک فریاد، یک شوک، یک سوال نبود. او منتظر یک تغییر وضعیت بود. آرمان سرش را بالا آورد. نگاهش روی مهتاب ثابت شد. ابتدا چشمانش گشاد شدند، سپس… آرام شدند. انگار که یک تصویر مخدوش، ناگهان وضوح خود را بازیافته بود. - تو… آرمان زمزمه کرد. نفسش بند آمده بود. - تو… او از جا بلند شد، بسیار سریعتر از حد معمول. قدمهایش محکم و هدفمند بودند، نه لرزان و مردد. او به سمت مهتاب آمد، نه با احتیاط عاشقانه، بلکه با میل تملک محض. وقتی به او رسید، دستهایش را دور کمر مهتاب حلقه کرد و او را به سمت خود کشید. مهتاب از شدت ناگهانی، پشتش به چارچوب در خورد. آرمان صورتش را در موهای مهتاب پنهان کرد و عمیق نفس کشید. این بار، عطر مهتاب نبود که او را مست کرد؛ این بار، بوی ترکیبی بود که میدانست. عطر مهتاب با آن بوی نافذِ مادر که عمداً روی لباس پاشیده بود. آرمان زمزمه کرد - همیشه… باید همینطور بمونی. من نمیتونم تو رو از دست بدم. تو… تنها کسی هستی که اجازه میده اون آرامش رو داشته باشم. این جمله، ضربه نهایی بود. مهتاب میدانست. او برای آرمان، صرفاً یک بستر امن بود تا بتواند در کنارش، عشق ممنوعهاش به مادر را توجیه کند و هرگز احساس گناه نکند. او فقط یک پردهی نازک بین آرمان و جنون مادر بود. ترس مهتاب به یک اطمینان سرد تبدیل شد. او در این بازی، تنها یک عروسک بود، یک «جایگزین خوب». او دستهایش را روی شانههای آرمان گذاشت و سعی کرد او را عقب بزند، اما آرمان مقاوم بود. - آرمان، این منم! مهتابم! او فریاد زد، صدایش حالا واقعی بود، پر از درد. آرمان سرش را بالا آورد. چشمانش دیگر تار نبودند. آنها اکنون شفاف، اما پر از یک سردی بینهایت بودند که تنها از کسی برمیآید که هویت واقعیاش را با دیگری پیوند داده است. او به مهتاب نگاه کرد، نه با عشق به او، بلکه با قدردانی از شباهتش به شخصی دیگر. گفت - میدونم تویی… و تو خیلی خوبی. خیلی بهتر از اون.
- 18 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت دویست و نهم یلدا بهش نگاهی کرد و تینا گفت: ـ هر وقت بابت چیزی به فرهاد اصرار کردیم، نتیجه عکس داد! بذاریم طبق احساسات خودش عمل کنه! خندیدم و گفتم: ـ مطمئنم که عشق بهش کمک میکنه راهشو پیدا کنه! یلدا و تینا با تعجب نگام کردن که در انباری رو یکم بازتر کردم تا فرهاد و ملودی رو ببینن! خیلی عمیق در حال خندیدن بودن و فرهاد داشت از ملودی که ژست میداد عکس میگرفت! تینا با خنده و تعجب گفت: ـ ملودی و فرهاد؟! منم همونجوری که به صحنه روبروم لبخند میزدم گفتم: ـ چرا که نه! یلدا گفت: ـ خدایا این صحنهها رو هم بهم نشون دادی، واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم! گفتم: ـ برای اظهارات گرفتن از عباس، همکارای من رفتن خونشون...فقط مونده الفت که از اونم خودم اظهاراتش و میگیرم! یه درخواستی ازتون دارم که امیدوارم رد نکنین! یلدا که ته نگاهش همیشه یه ترس نهفته بود گفت: ـ چی؟! گفتم: ـ میدونین که ما فردا صبح برای اینکه مادربزرگم شک نکنه، باید برگردیم تهران! از شما میخوام وقتی قراره مادربزرگ و ببرن، شما هم تو خونه ما باشی! یلدا بهم نگاه کرد و چیزی نگفت، ادامه دادم و گفتم: ـ دلم میخواد قیافشو ببینم وقتی که اونجوری شما رو از اونجا انداخت بیرون، وقتی ببینه با نوه ایی که فکر میکرده مرده، برگشتین چه شکلی میشه!
- 207 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
ClomblizClish عضو سایت گردید
-
(سومشخص مهتاب) در بسته شد و سکوت، همانند پردهای سنگین، فضا را پوشاند. هوا مثل آبی راکد ایستاده بود و هر نفس، سنگینی خودش را داشت. مهتاب به در خیره شد، قلبش تند میزد و دستهایش بیقرار روی لبهی تخت کوبیده میشدند. نگاهش به آرمان افتاد، هنوز چشمهایش بسته بودند و نفسهای آرامش، اما پر از علامت سؤال، در فضا پیچیده بود. او قدمی نزدیکتر رفت، بویی غریب از عطر تازه روی بالش به مشامش رسید؛ عطری زنانه، نرم اما نفوذی، بویی که نمیتوانست از آن چشمپوشی کند. مهتاب دستش را روی پتو گذاشت و لحظهای تردید کرد؛ حرکتی ساده بود، اما انگار هر حرکتش، مثل برشی کوچک در زمان، تأثیری عمیق میگذاشت. ناگهان انگشتهای آرمان، سبک اما مصمم، دستش را گرفتند. نه محکم، نه خشن، اما به اندازهای کافی که مهتاب خشکش بزند. قلبش فشرده شد و لبهایش بیاختیار گفتند: – نرو... صدایش در سکوت پیچید، پر از تردید و ترس، اما همچنین با حسی که او نمیتوانست تعریفش کند. – نرو... مثل اون نرو. مهتاب لبش را گاز گرفت و چشمهایش را بست. نمیتوانست بفهمد منظور آرمان کیست — مادرش؟ یا خودش؟ یا چیزی مبهم که نمیتوانست به نامش صدا بزند حتی نمیدانست منظورش از اون کی هست. نفسهایش کوتاه شد و قلبش به تندی میزد، هر ضربان، صدای سکوت را بیشتر میکرد. گوشهی ذهنش، خاطرهای مبهم از مادر آرمان که به آرمان نزدیک میشد، دوباره شعلهور شد، و مهتاب حس کرد چیزی خطرناک در حال شکل گرفتن است. قدمهایش آهسته به سمت تخت نزدیک شد. دستش را روی شانهی آرمان گذاشت، اما او به عقب نخورد. انگشتهایش هنوز دست او را محکم گرفته بودند، مثل اینکه میخواستند چیزی را نگه دارند — چیزی که شاید هیچ وقت نباید در دست گرفته میشد. سایهی نور از پنجرهی نیمهباز روی دیوار کشیده شد و هر جنبش کوچک، هر نفس، هر حرکت، شبیه تصویری در حرکت بود که مهتاب نمیتوانست آن را از هم جدا کند. چشمهایش از اضطراب پر شده بودند، اما هر چیزی درونش از کنجکاوی نیز لبریز بود؛ کنجکاویای که به آرامی تبدیل به ترسی نامرئی میشد. – آرمان... خوبی؟ صدایش حتی برای خودش لرزان بود. هیچ پاسخی دریافت نکرد. فقط مژههای آرمان اندکی لرزیدند و مهتاب فهمید که او چیزی را حس کرده است، اما هنوز نمیدانست چه چیزی. لحظهای نشست کنار تخت و نفس عمیقی کشید. ذهنش پر از سوالات بیجواب بود، بویی که هنوز روی بالش بود، لمس آرام دستها و حرکات نامحسوس آرمان، همه و همه در هم آمیخته بودند تا او را در دامی از احساسات مبهم گرفتار کنند. صدای آرام قوری از آشپزخانه آمد و فضا را از شدت سنگینی اندکی سبک کرد، اما نه برای مدت طولانی. مهتاب حس کرد زمان کش آمده و هر ثانیه، پر از شک و اضطراب است. نگاهش به آرمان افتاد؛ چیزی در آن چشمهای بسته موج میزد ولی او نمیدونست چی و تنها میدانست که همه چیز در این اتاق، حتی سکوتش، حالا تغییر کرده بود. هر لحظهی بعد، ذهنش به گذشته و حال پیوسته شد. خاطراتی کوچک، لبخندهای مخفی، نگاههایی که هیچوقت فراموش نشده بودند، دوباره تداعی شدند و حسادت، ترس و کنجکاوی را در هم آمیختند. مهتاب خود را درگیر یک بازی نامرئی یافت؛ بازیای که قوانینش را نمیدانست اما هر حرکت او، هر نفس و حتی سکوتش، بر نتیجه تأثیر میگذاشت. او ناگهان روی تخت نشست، دستش را روی زانوهایش گذاشت و آرام نفس کشید، سعی کرد ذهنش را آرام کند، اما هر تصویر و بویی که در اتاق بود، مثل صدای موجهای دریا، آرامش را از او میربود و قلبش را به تپش میانداخت. افکارش به اطراف چرخیدند، بین آرمان، مادرش و آن عطر، تا جایی که او دیگر نمیتوانست مرز واقعیت و حدسها را تشخیص دهد. هر لحظه که میگذشت، مهتاب عمیقتر در این احساسات غرق میشد؛ ترس و میل، کنجکاوی و شک، همه در یک ترکیب خطرناک و هیجانانگیز که ذهنش را پر کرده بود. اکنون او نه فقط ناظر، بلکه بخشی از این بازی پنهان شده بود، بازیای که هیچ کس نمیتوانست پایانش را پیشبینی کند و همه چیز به نفسها، نگاهها و لمسهای کوچک وابسته بود.
- 18 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهلم بازم تو سکوت با تعجب نگام کرد...یکم سرفه کردم و با پوزخند گفتم: ـ دخترت پیش منه! اون لحظه انتظار هر جملهایی از من داشت جز این جمله! بعد از کلی زل زدن به من گفت: ـ داری دروغ میگی! خندیدم و گفتم: ـ مطمئنی ؟! بعدش گردنبندم و درآوردم و تصویر جسیکا تو مخفیگاهم و بهش نشون دادم...گفتم: ـ مردم بیچاره رو بفرست برن وگرنه دخترت تا ابد پیش من میمونه! داشت دستاشو میورد سمتم که گردنبندمو پاره منه، با یه حرکت دستاشو تو هوا معلق نگه داشتم. با لبخند آرومی گفتم: ـ جسیکا تا هر وقت که من بخوام پیش من میمونه و حتی دست تو هم به ما نمیرسه! گوشه به گوشه این شهر و بگردی، نمیتونی منو مخفیگاهش و پیدا کنی...پس بهتره تسلیم بشی و مردم بیگناهی که اینجا نگهشون میداری یا نگهباناتو فرستادی تو شهر که فضای اونجا هم مثل اطراف قلعت آلوده کردن و اگه برشون نگردونی به قلعت، دیگه حتی یکبارم دخترتو نمیبینی ویچر! میدونم چقدر خاطرش برات عزیزه! قرار بود تمام فن و فنون ظالم شدن تو جادوگری رو بهش آموزش بدی و قلبش و تبدیل به سنگ کنی تا بعد از تو رو تخت پادشاهی بشینه اما کور خوندی! تا زمانی که من هستم، اجازه نمیدم چنین اتفاقی بیفته! پس اگه میخوای دخترتو ببینی، هرچی سریعتر مردم و به خونه های خودشون و احساساتی که ازشون دزدیدی رو به وجودشون برگردون! با حرص دندوناش و بهم فشرده و گفت: ـ نشونت میدم!
-
پارت سی و نهم والت یه جارو برام ظاهر کرد و سوارشدم و راه افتادم سمت اتاق ویچر...دود و مهایی از درد و ناامیدی توی اون فضا پیچیده بود...صدای آه و نالهی مردم بیگناهی که اونجا بودن، منو عصبانی تر از قبل کرده بود...به خودم باور داشتم و باید در مقابل ظلم و بدی پیروز میشدم...چارهی دیگهایی نبود! تا رسیدم دم در اتاق ویچر خواستم با جارو در اتاقشو بشکنم و برم داخل که والت جلوی منو گرفت و مانعم شد. قبل من رفت داخل و بعد چند دقیقه برگشت بیرون و رو به من گفت: ـ رییس منتظر... بدون اینکه صبر کنم تا جملش تموم بشه، حمله کردم و رفتم داخل اتاق....ویچر با عصبانیت اومد سمتم و گفت: ـ تو چطور جرئت میکنی به خلوت من حمله کنی؟! منم عصبانی تر از اون گفتم: ـ تو چطور جرئت میکنی مردم بیگناه و اینجا نگه داری و از احساسشون تغذیه کنی؟! محکم با دستاش گردنمو گرفت طوری که داشتم خفه میشدم و گفت: ـ مگه باید بهت جواب پس بدم؟ تو فک کردی کی هستی ها؟! در مقابل من تو هیچی نیستی...هیچ کاری نمیتونی بکنی فهمیدی؟ این مردم و کل این سرزمین مثل یه خمیربازی تو دستای منن. با قدرت هرچی تمام تر دستاشو از دستم کشیدم بیرون که یهو از چشماش تعجب زد بیرون! فکر نمیکردم بتونم رو قدرت دستاش بلند شم! همونطور که نفس نفس میزدم گفتم: ـ مطمئنی نمیتونم؟!
-
پارت دویست و هشتم رسیدیم خونشون و دیدم که ملودی در حال عکس گرفتن با گلهای خونشونه. فرهاد وایستاد و خیره به حرکات ملودی شد...زدم به شونهاشو گفتم: ـ فقط نگاه کردن کافی نیست! برو پیشش... خندید و رفت کنارش...منم دیدم در انباری بازه و یه صدایی میاد...نزدیک که شدم دیدم یلدا داره قالی میبافه و تینا هم کنارش نشسته...تقهایی به در زدم که یلدا گفت: ـ بفرمایید... کفشمو درآوردم و تا وارد شدم، یلدا با خوشحالی بلند شد و گفت: ـ خوش اومدی پسرم...دوتا برادر شهر و خوب گشتین؟ تونستی باهاش حرف بزنی؟! نمیخواستم بهش بگم که فرهاد درگیر چه مسئلهایی شده چون بهش قول داده بودم و بخاطر قلب مریضش نمیخواستم که متوجه این موضوع بشه، بنابراین لبخندی زدم و گفتم: ـ آره گشتیم ولی... با ترس گفت: ـ ولی چی؟! کمکش کردم بشینه و منم کنارش نشستم...گفتم: ـ ولی نمیخوام بهش اصرار کنم! ببینین اونم به نوبه خودش حق داره...اون ویژگیهایی که از یه پدر تو ذهن خودش تعریف کرده، با خصوصیات و اتفاقاتی که ما از بابا فرهاد براش تعریف کردیم، متفاوته...الآنم از دستش خیلی عصبانیه بخاطر شما و کاری که باهاتون کرد و من امیدوارم یه روزی بتونه این عصبانیت و تو خودش حل کنه و باهاش کنار بیاد... یلدا یکم ناراحت شد که دستاشو گرفتم تو دستام و گفتم: ـ خواهش میکنم شما هم بهش اونقدر اصرار نکنین! تینا هم از پشت یلدا محکم بغلش کرد و گفت: ـ حق با کوروشه مامان...
- 207 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- هفته گذشته
-
رمان ال تایلر از سارابهار کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
📚✨ اعلان انتشار رمان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: ال تایلر 🖋 نویسنده: @سارابـهار از نویسندگان حرفهای نودهشتیا 🎭 ژانر: فانتزی 🌸 خلاصه داستان: خونآشامهایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کمسوی مهتاب، میسوزند! 📖 برشی از رمان: – هی! اونیکه روی زمین افتاده چیه؟ تیموتی خشک لب زد: – یه انسان! پیکی با تعجب پرسید: – انسان؟! انسان دیگه چه کوفتیه؟! 🔗 لینک دانلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/2025/10/24/دانلود-رمان-ال-تایلر-از-سارابهار-کاربر/ -
Skibsnobblorm عضو سایت گردید
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- میشه چند لحظه یه جایی وایسیم و استراحت کنیم؟ من دیگه نمیتونم راه بیام. راموس آرام سری تکان داد، میتوانستم در چهرهی خودش هم آثار خستگی را ببینم. - بهتره بریم توی اون جنگل یکم استراحت کنیم، فکر میکنم حداقل از این شهر با مردم عجیب و غریبش امنتر باشه. - باشه، بریم. وارد جنگلِ بر سر راهمان که شدیم لحظهای دهانم از زیباییاش باز ماند، جنگلی که درست مثل جنگلهای سرزمینمان پر از گل و گیاههان زیبا، درختان میوه و بوتههای تمشک و توت بود. - چقدر اینجا قشنگه! راموس کوتاه سر تکان داد. - اوهوم، مثل جنگلهای سرزمین گرگهاست. لحن تلخ و غمگینش کام من را هم تلخ کرد. راموس با دستش به درخت سیب بزرگی که از آن سیبهای سرخ و درشت آویزان بود اشاره کرد و گفت: - فکر میکنم زیر سایهی این درخت بتونیم یکم استراحت کنیم. نگاه دقیق و محتاطانهای به دور و اطرافم انداختم، اگر این جنگل مثل جنگلهای سرزمین گرگها بود بعید نبود که حیوانات وحشی هم داشته باشد. - اینجا حیوون وحشی نداشته باشه یه وقت! راموس برایم ابرویی بالا پراند. - چی داری میگی دختر؟ ناسلامتی ما گرگینهایم ها دیگه از پس دو تا حیوون که برمیایم. با تردید نگاهش کردم، ازخودم با آن خستگی هیچکاری برنمیآمد و مطمئن نبودم که راموس هم بتواند حریف حیوانی مثل خرس یا شیر بشود. - مطمئنی؟! راموس بیتفاوت شانهای بالا انداخت. - من آره، ولی اگه تو نیستی میتونی اینجا نخوابی. و خودش چند قدمی پیش رفت و درحالی که کیسهی پر از لوازمش را زیر سرش میگذاشت تا بخوابد گفت: - اما من میخوام بخوابم چون خیلی خستهام. با تعجب به او که زیر درخت دراز کشیده و راحت چشمانش را بسته بود نگاه کردم، انگار نه انگار این من بودم که داشتم از خستگی هلاک میشدم. وقتی که او را در آن حالت دیدم خودم هم کیسهی لوازمم را بر روی زمین گذاشتم و کنار راموس بر روی زمین دراز کشیدم و چشمانم را بستم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
بالاخره پس از آنهمه سختی به سرزمین جادوگرها رسیده بودیم؛ سرزمینی که طبق گفتهی آن زن پر از عجایب بود و ما را هر لحظه بیش از پیش شگفت زده میکرد. خانههای این سرزمین زیاد هم با دهکدهای که از آن گذشته بودیم تفاوتی نداشت، اما مردمش با تمام افرادی که تابحال دیده بودیم فرق داشتند. مردم سرزمین جادوگرها رَداهایی تیره به تن و کلاههایی مشکی و نوک تیز به سر داشتند و هر کدام یک تکه چوب که نمیدانستم برای چیست در دست داشتند، برعکس مردم آن دهکدهی لعنتی هیچ توجهی به ما نداشتند و ما راحت میتوانستیم به راهمان ادامه بدهیم. - تو میدونی چطور میتونیم وارد قصر پادشاه بشیم؟! برگشتم و از سرِ شانه نگاهی به راموسی که شانه به شانهام در راه سنگیِ وسط شهر قدم برمیداشت انداختم، بعد از اتفاقات آن شب در جنگل زیادی ساکت و آرام شده بود و بیشتر توی خودش بود و من هیچ از این وضعیت راضی نبودم. - نمیدونم، اون زن به من چیزی نگفت. - توی نامهاش هم چیزی ننوشته بود؟! شانهای بالا انداختم. - نمیدونم، اون نامه به یه خطی نوشته شده بود که نمیتونستم بخونمش. راموس کلافه پوفی کشید، کاش زبان باز میکرد و یک کلام از دلیل این حال و احوالات کلافهی خودش میگفت که من اینطور گیج و حیران نباشم. - پس باز باید خودمون یه فکری بکنیم. سری در تأیید حرفش تکان دادم. - فقط میشه قبلش یه جایی رو برای استراحت پیدا کنیم؟ من خیلی خستهام. راموس نگاه کوتاهی سمتم انداخت. - مثلاً کجا؟ اون دهکده که هردومون خیال میکردیم یه دهکدهی عادیه اونقدر برامون دردسرساز شد، دیگه اینجا که پر از جادوگرهای عجیب و غریبه حتماً یه بلایی سرمون میاد. نفسم را عمیق و با ناراحتی بیرون دادم؛ آنقدر خسته بودم که فقط پاهایم به دنبال خودم میکشیدم و حالا با این خستگی باید فکری هم برای راه یافتن به قصر پیدا میکردم!