تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان هیپنوگوجیا | فاطمه.ع کاربر انجمن نودهشتیا
ballerina پاسخی برای ballerina ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
کم کم نمای کامپوزیتی ساختمان به چشم میخورد هر چه جلو تر میرفتند، باغ جزئیات بیشتری به خود میدید. از دور پارکینگی که چهار ماشین در آن بود به چشم میخورد ماشین ها کم و بیش خارجی بودند که محنا حتی اسمشان هم نمیدانست، به حالت مورب پارک کرده بودند، کمی آنطرف تر رو به روی ساختمان یک فضای سبز پهناوری به چشم میخورد که فضایی برای نشتن بود، کنار فضای سبز یک منطقه سیمانی بود که آلاچیقی وسط آن بود. کنار آلاچیق به فاصله پنچ شش متر مربع یک طاقچهای قرمز رنگی نمایان بود، که یک سمت آن شیر آبی به چشم میخورد. رو به روی آلاچیق، یک تاب دو نفره ای به چشم میخورد. با ایستادن ماشین محنا چشم از اطراف برگرداند. فورا راننده پیاده شد. در را برایش باز کرد. محنا پیاده شد، کیفش را روی دوشش قرار داد و زیر لب تشکری کرد. راننده در ماشین را بست و گفت: - دنبالم بیاین که مادرم منتظرتونه. به سمت ساختمانی که نمای زیبایی جلوه داده بود و ترکیب نمایش از رنگ مشکی و قرمز خودنمایی میکرد. از پله های سنگی بالا رفتند تا به ورودی درب ساختمان بزرگ رسیدند، دهانش از حیرت و زیبایی این ساختمان باز مانده بود. کیفش را محکم گرفت. نتوانست جلوی زبانش را بگیرد. - شگفت انگیزه. راننده نگاهی به او که کنارش همقدم شده بود کرد و چیزی نگفت. ساختمان یک در ورودی داشت که زنی جوانی رو به روی در منتظر بود. زن لباسهای شیکی به تن داشت. یک تونیک قرمز که تقریبا زانوهایش را پوشانده بود. یک کفش پاشنه بلند قرمز هم به پا داشت. - خوش اومدی عزیزم. لبهایش به آرامی با زبانش تر کرد و زیر لب تشکری کرد و جلوتر از پسر به داخل رفت. زن نگاهی به پسرش انداخت و با جدیت گفت: - لطفا داخل نیا. پسر سری تکان داد و با سرعت از پله ها پایین رفت. - پسرم میلاد بود. محنا که نمیدانست چه بگوید، سری تکان داد و همراه زن پایش را به داخل گذاشت. داخل خانه شبیه به قصر بود. وسط سالن یک پله سنگی، تقریبا زیر آن پله یک سالن بزرگ و چیدمان سلطنتی بود. هر دو وارد خانه شدند و به سمت مبلهای سلطنتی رفتند و روی یکی از مبلها نشستند. محنا درست رو به روی او بود. دستش را محکم مشت کرده بود. استرس داشت. زن ذره متوجه استرسش نبود، با لبخند گفت: - خب از خودت بگو برام. چرا باید از خودش برای او بگوید، مگر اصغر به او نگفته بود او برای لباس امشبش آمده بود تا قرض بگیرد. متعجب بود از رفتار زن، شاید هم او اشتباه آمده بود. - ببخشید؟! زن خنده آرامی کرد و پایش را روی هم انداخت. - عزیزم من نیلوفرم، تا جایی که میدونم آقای نجاتی دایی همسر بنده هستند. محنا از اولش اصغر نپرسیده بود که نجاتی چه کسی است؟ و چرا باید از طرف او باید به دیدنش نیلوفر برود؟! عزمش را به کار برد سعی کرد کمی همرنگ این جماعت بشود. - بله درسته، نمیدونستم. زنی به همراه سینی که حاوی دو فنجان و فلاسکی بود، به طرفشان آمد. سینی را روی میز گذاشت. و رو به نیلوفر گفت: - امری با من ندارین خانم؟ نیلوفر لبخندی مهربانانه زد و گفت: - نه عزیزم میتونی به کارت برسی. سپس رویش را به طرف محنا برگرداند. موهای شرابیاش را پشت گوشش فرستاد و ادامه داد: - دخترم اسمت رو بگو؟! محنا با دستپاچگی، لبخندی زد نمیدانست در این شرایط چه حرفی بزند چه رفتاری از خودش نشان دهد. - محنا. نیلوفر لبخندی به رویش زد و گفت: - اسمت خیلی قشنگه! دست برد فلاسک استیلی که درون سینی نقره بود را برداشت و محتویات شیری رنگی را درون فنجانها ریخت. که بخاری از آن بیرون میآمد، ادامه داد: - اسمت به چهرهات میاد. تشکری کرد و که دوباره نيلوفر شروع به حرف زدن کرد. -خب محنا جون، چند سالته؟! دستش را به سمت شال مشکی که روی سرش بود برد و آن را کمی جلوتر کشید و نگاهش را به سمت لیوان ها داد. با کمی اعتماد به نفس گفت: - دو ماه قبل بیست و دو سالم شد. از زیر میز شکلات خوری را بیرون میکشد و در آن را باز میکند. -تا به حال ازدواج کردی؟ نامزد؟ دستان محنا با شندین این سوال مشت میشوند و ناخودآگاه اخمی میان ابروانش قرار میگیرد و با تندی لب به سخن میگشاید. - نه؛ ولی امشب خواستگاریمه! با دست اشارهای به فنجانی که رو به رویش بود میکند. - بفرمایید تا سرد نشده میل کنید. لحنش مثل قبل گرم نبود، شاید نباید این حرف را به زبان میآورد. نیلوفر که دید دخترک چیزی نمیگوید، لبخندی زد و گفت: - قصدم نبود که ناراحتت کنم، به هر حال در جریان خواستگاری امشب هستم. فقط احساس میکنم شما زیاد برای آقای نجاتی جوان هستی. فنجانش را بر میدارد و جرعهای از آن مینوشد تا عصبانیتش را کنترل کند، محتویات فنجان گرم و شیرین بود. مزه خاصی میداد، آن لحظه نوشیدنی موردعلاقهاش شد.کم کم نمای کامپوزیتی ساختمان به چشم میخورد هر چه جلو تر میرفتند، باغ جزئیات بیشتری به خود میدید. از دور پارکینگی که چهار ماشین در آن بود به چشم میخورد ماشین ها کم و بیش خارجی بودند که محنا حتی اسمشان هم نمیدانست، به حالت مورب پارک کرده بودند، کمی آنطرف تر رو به روی ساختمان یک فضای سبز پهناوری به چشم میخورد که فضایی برای نشتن بود، کنار فضای سبز یک منطقه سیمانی بود که آلاچیقی وسط آن بود. کنار آلاچیق به فاصله پنچ شش متر مربع یک طاقچهای قرمز رنگی نمایان بود، که یک سمت آن شیر آبی به چشم میخورد. رو به روی آلاچیق، یک تاب دو نفره ای به چشم میخورد. با ایستادن ماشین محنا چشم از اطراف برگرداند. فورا راننده پیاده شد. در را برایش باز کرد. محنا پیاده شد، کیفش را روی دوشش قرار داد و زیر لب تشکری کرد. راننده در ماشین را بست و گفت: - دنبالم بیاین که مادرم منتظرتونه. به سمت ساختمانی که نمای زیبایی جلوه داده بود و ترکیب نمایش از رنگ مشکی و قرمز خودنمایی میکرد. از پله های سنگی بالا رفتند تا به ورودی درب ساختمان بزرگ رسیدند، دهانش از حیرت و زیبایی این ساختمان باز مانده بود. کیفش را محکم گرفت. نتوانست جلوی زبانش را بگیرد. - شگفت انگیزه. راننده نگاهی به او که کنارش همقدم شده بود کرد و چیزی نگفت. ساختمان یک در ورودی داشت که زنی جوانی رو به روی در منتظر بود. زن لباسهای شیکی به تن داشت. یک تونیک قرمز که تقریبا زانوهایش را پوشانده بود. یک کفش پاشنه بلند قرمز هم به پا داشت. - خوش اومدی عزیزم. لبهایش به آرامی با زبانش تر کرد و زیر لب تشکری کرد و جلوتر از پسر به داخل رفت. زن نگاهی به پسرش انداخت و با جدیت گفت: - لطفا داخل نیا. پسر سری تکان داد و با سرعت از پله ها پایین رفت. - پسرم میلاد بود. محنا که نمیدانست چه بگوید، سری تکان داد و همراه زن پایش را به داخل گذاشت. داخل خانه شبیه به قصر بود. وسط سالن یک پله سنگی، تقریبا زیر آن پله یک سالن بزرگ و چیدمان سلطنتی بود. هر دو وارد خانه شدند و به سمت مبلهای سلطنتی رفتند و روی یکی از مبلها نشستند. محنا درست رو به روی او بود. دستش را محکم مشت کرده بود. استرس داشت. زن ذره متوجه استرسش نبود، با لبخند گفت: - خب از خودت بگو برام. چرا باید از خودش برای او بگوید، مگر اصغر به او نگفته بود او برای لباس امشبش آمده بود تا قرض بگیرد. متعجب بود از رفتار زن، شاید هم او اشتباه آمده بود. - ببخشید؟! زن خنده آرامی کرد و پایش را روی هم انداخت. - عزیزم من نیلوفرم، تا جایی که میدونم آقای نجاتی دایی همسر بنده هستند. محنا از اولش اصغر نپرسیده بود که نجاتی چه کسی است؟ و چرا باید از طرف او باید به دیدنش نیلوفر برود؟! عزمش را به کار برد سعی کرد کمی همرنگ این جماعت بشود. - بله درسته، نمیدونستم. زنی به همراه سینی که حاوی دو فنجان و فلاسکی بود، به طرفشان آمد. سینی را روی میز گذاشت. و رو به نیلوفر گفت: - امری با من ندارین خانم؟ نیلوفر لبخندی مهربانانه زد و گفت: - نه عزیزم میتونی به کارت برسی. سپس رویش را به طرف محنا برگرداند. موهای شرابیاش را پشت گوشش فرستاد و ادامه داد: - دخترم اسمت رو بگو؟! محنا با دستپاچگی، لبخندی زد نمیدانست در این شرایط چه حرفی بزند چه رفتاری از خودش نشان دهد. - محنا. نیلوفر لبخندی به رویش زد و گفت: - اسمت خیلی قشنگه! دست برد فلاسک استیلی که درون سینی نقره بود را برداشت و محتویات شیری رنگی را درون فنجانها ریخت. که بخاری از آن بیرون میآمد، ادامه داد: - اسمت به چهرهات میاد. تشکری کرد و که دوباره نيلوفر شروع به حرف زدن کرد. -خب محنا جون، چند سالته؟! دستش را به سمت شال مشکی که روی سرش بود برد و آن را کمی جلوتر کشید و نگاهش را به سمت لیوان ها داد. با کمی اعتماد به نفس گفت: - دو ماه قبل بیست و دو سالم شد. از زیر میز شکلات خوری را بیرون میکشد و در آن را باز میکند. -تا به حال ازدواج کردی؟ نامزد؟ دستان محنا با شندین این سوال مشت میشوند و ناخودآگاه اخمی میان ابروانش قرار میگیرد و با تندی لب به سخن میگشاید. - نه؛ ولی امشب خواستگاریمه! با دست اشارهای به فنجانی که رو به رویش بود میکند. - بفرمایید تا سرد نشده میل کنید. لحنش مثل قبل گرم نبود، شاید نباید این حرف را به زبان میآورد. نیلوفر که دید دخترک چیزی نمیگوید، لبخندی زد و گفت: - قصدم نبود که ناراحتت کنم، به هر حال در جریان خواستگاری امشب هستم. فقط احساس میکنم شما زیاد برای آقای نجاتی جوان هستی. فنجانش را بر میدارد و جرعهای از آن مینوشد تا عصبانیتش را کنترل کند، محتویات فنجان گرم و شیرین بود. مزه خاصی میداد، آن لحظه نوشیدنی موردعلاقهاش شد.- 6 پاسخ
-
- رمان فانتزی
- معمایی
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان هیپنوگوجیا | فاطمه.ع کاربر انجمن نودهشتیا
ballerina پاسخی برای ballerina ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
فردای آن روز اصغر علیرغم میلش به شرط محنا عمل کرد رفت کلانتری تا رضایت دهد که نصرت بیرون بیاید، پس از امضا کردن فرمهایی که سرباز جلویش گذاشته بود. از کلانتری خارج، در حالی به زمین چشم دوخته بود و به سمت ایستگاه شهر رفته بود که با اولین اتوبوس شهری به سر کارش برگردد که با برخورد جسمی و سرش را بلند کرد دختری با چشمانی عجیب دید، درخشش چشمانش عجیب بود، حاله نحسی در چشمانش داشت. - ببخشید من سرم تو گوشی بود. اصغر سری تکان داد و از کنار دختر گذشت، چیزی درون ذهنش میگفت این دختر عادی نیست و بسیار خطرناک است؛ اما به او ارتباطی نداشت. هر چند که نمیدانست در روز های آینده این دختر تمام نقشههایش را خراب میکند. **** رو به روی خانه ویلایی قرار گرفته بود، باورش برایش سخت بود که از این خانهها هم در ایران وجود دارد. خانه سر تا سر در بزرگ قرمز رنگ با گلهای مشکی تو خالی که از درونش حیاط خانه پیدا بود، قرار داشت. کنارش در کوچک ورودی قرار داشت که از همان در بود باغ بزرگی بود. که از آن جا ساختمان معلوم نبود. یک جادهای بود که پیچ داشت، دو طرف آن درختان بلند زیبایی احاطه کرده بود انگار که تونلی درست کرده بودند و فضای آن را تاریک تر میکرد. زنگ در خانه را زد. فورا نگهبانی جلوی در ظاهر شد، جوانی خوش بر رو بود شاید اواخر دهه سی ساله زندگیاش بود. لباسی که بر تن داشت، آبی کمی رنگی بود انگار لباس کارش بود. روی جیب لباسش یه کادر مشکی رنگ وجود داشت که نام، "ایمان ملک زاده" خودنمایی میکرد، چیزی که توجه محنا را به خودش جلب کرد بیسیمی بود که روی شانه نگهبان وصل بود. نگهبان گفت: - سلام، بفرمایید؟ کلمات را دقیقا عین چیزی که قبل از آمدنش اصغر به او گفته بود و در تاکسی آن را بارها و بارها مرور کرده بود، تکرار کرد. - سلام، من از طرف آقای نجاتی اومدم. وقت قبلی با خانوم نیازی داشتم. نگهبان بلافاصله در را باز کرد، نگاهش را به سمت محنا داد و بیسیمش را روشن کرد. - یه مهمون اومده با خانم نیازی کار داره. با خش خش بیسیم صدایی زخمت و مردانهای از درونش گفت: - تایید شد، الان ماشین میفرستم. نگهبان از جلوی در کنار رفت تا محنا کامل وارد خانه شود. کنار در ورودی یک اتاق دوازده متری وجود داشت و بالای آن نوشته بود"نگهبانی".اتاق یک پنجره که پردههای آن کشیده بود. به جز این اتاق ساختمانی دیگر با چشم قابل مشاهده نبود. عجیب بود این درختان در اوج زمستان هنوز سبز بودند. هر چه بود درخت کاج یا سرو نبودند؛ زیرا برگ پهنتری به نسبت داشتند. درختان حتی ثمر داده بودند، چیزی بنفش رنگ. تصمیم گرفت تا آمدن ماشین، از نگهبان بپرسد. - این درخت چیه؟ - درخت یاس هلندی، تو بهار شکوفه هاش سفیده ولی اوایل زمستون میوه میده. با دست به چیزهای بنفشی که از درخت آویزان بود، اشاره کرد و گفت: - اینا میوههاشه. زیبا و باورنکردنی بود، البته برای محنا اینطور بود. چون از نزدیک اینچیزها را ندیده بود. طولی نکشید که ماشین دویست و شش مشکی رنگی از میان جاده پدیدار شد. جلوی پایش ایستاد. نگهبان برایش در عقب را باز کرد، محنا کوله کهنه خاکستری رنگی که روی دوشش بود را از روی شانه هایش برداشت تا راحتتر درون ماشین بنشید. سوار ماشین که شد، نگهبان در را برایش بست. - سلام زیبا. نگاهش به مردی که راننده بود جلب شد، پسری جوانتر از نگهبان شاید در اواخر دهه بیست زندگیاش بود. محنا لبخند خجالتی کشید و زیر لب گفت "سلامی" بر زبان آورد. مرد لبخندی زد به آرامی ماشین را به حرکت آورد. با حرکت دستش فرمان ماشین را چرخاند. ماشین دوری بر محوطه جلوی در زد و وارد جاده شد. -ببخشید که معطل شدین.سردتونه؟ او را دیده بود که حتی دستهایش را نامحسوس بهم میکشد. اما دروغ گفت: - نه، سردم نیست. خوبم. لباس محنا برای این زمستان مناسب نبود خودش هممیدانست شاید برای پاییز بهترین لباس باشد اما برای زمستان چندان مناسب نبود، یک پالتو سفید با پارچه کشمیر به تن داشت شاید این تنها مانتو خوبی در کمدش به چشم میخورد. گرچه پالتویش برای هوای تقریبا خنک جواب میداد، اما این هوا به شدت سردتر از آن بود که لباسش گرمش کند. راننده از داخل آینه نگاهی به او انداخت. میدانست او سردش است، بخاری را زیادتر کرد. - خوب نیست وقتی سردته بگی سردم نیست. لبخند خجالتی زد. - نمیخواستم باعث زحمتتون بشم. هر چند خودش میدانست حرفش دروغ است و عادت کرده بود به ناراحت بودن موقعیتش. از میان درختان یاس هندی گذشتن کم کم جاده روشن تر میشد جای درختان یاس هلندی درختان برهنه به چشم میخورد. سر تا سر جاده درخت بود.فردای آن روز اصغر علیرغم میلش به شرط محنا عمل کرد رفت کلانتری تا رضایت دهد که نصرت بیرون بیاید، پس از امضا کردن فرمهایی که سرباز جلویش گذاشته بود. از کلانتری خارج، در حالی به زمین چشم دوخته بود و به سمت ایستگاه شهر رفته بود که با اولین اتوبوس شهری به سر کارش برگردد که با برخورد جسمی و سرش را بلند کرد دختری با چشمانی عجیب دید، درخشش چشمانش عجیب بود، حاله نحسی در چشمانش داشت. - ببخشید من سرم تو گوشی بود. اصغر سری تکان داد و از کنار دختر گذشت، چیزی درون ذهنش میگفت این دختر عادی نیست و بسیار خطرناک است؛ اما به او ارتباطی نداشت. هر چند که نمیدانست در روز های آینده این دختر تمام نقشههایش را خراب میکند. **** رو به روی خانه ویلایی قرار گرفته بود، باورش برایش سخت بود که از این خانهها هم در ایران وجود دارد. خانه سر تا سر در بزرگ قرمز رنگ با گلهای مشکی تو خالی که از درونش حیاط خانه پیدا بود، قرار داشت. کنارش در کوچک ورودی قرار داشت که از همان در بود باغ بزرگی بود. که از آن جا ساختمان معلوم نبود. یک جادهای بود که پیچ داشت، دو طرف آن درختان بلند زیبایی احاطه کرده بود انگار که تونلی درست کرده بودند و فضای آن را تاریک تر میکرد. زنگ در خانه را زد. فورا نگهبانی جلوی در ظاهر شد، جوانی خوش بر رو بود شاید اواخر دهه سی ساله زندگیاش بود. لباسی که بر تن داشت، آبی کمی رنگی بود انگار لباس کارش بود. روی جیب لباسش یه کادر مشکی رنگ وجود داشت که نام، "ایمان ملک زاده" خودنمایی میکرد، چیزی که توجه محنا را به خودش جلب کرد بیسیمی بود که روی شانه نگهبان وصل بود. نگهبان گفت: - سلام، بفرمایید؟ کلمات را دقیقا عین چیزی که قبل از آمدنش اصغر به او گفته بود و در تاکسی آن را بارها و بارها مرور کرده بود، تکرار کرد. - سلام، من از طرف آقای نجاتی اومدم. وقت قبلی با خانوم نیازی داشتم. نگهبان بلافاصله در را باز کرد، نگاهش را به سمت محنا داد و بیسیمش را روشن کرد. - یه مهمون اومده با خانم نیازی کار داره. با خش خش بیسیم صدایی زخمت و مردانهای از درونش گفت: - تایید شد، الان ماشین میفرستم. نگهبان از جلوی در کنار رفت تا محنا کامل وارد خانه شود. کنار در ورودی یک اتاق دوازده متری وجود داشت و بالای آن نوشته بود"نگهبانی".اتاق یک پنجره که پردههای آن کشیده بود. به جز این اتاق ساختمانی دیگر با چشم قابل مشاهده نبود. عجیب بود این درختان در اوج زمستان هنوز سبز بودند. هر چه بود درخت کاج یا سرو نبودند؛ زیرا برگ پهنتری به نسبت داشتند. درختان حتی ثمر داده بودند، چیزی بنفش رنگ. تصمیم گرفت تا آمدن ماشین، از نگهبان بپرسد. - این درخت چیه؟ - درخت یاس هلندی، تو بهار شکوفه هاش سفیده ولی اوایل زمستون میوه میده. با دست به چیزهای بنفشی که از درخت آویزان بود، اشاره کرد و گفت: - اینا میوههاشه. زیبا و باورنکردنی بود، البته برای محنا اینطور بود. چون از نزدیک اینچیزها را ندیده بود. طولی نکشید که ماشین دویست و شش مشکی رنگی از میان جاده پدیدار شد. جلوی پایش ایستاد. نگهبان برایش در عقب را باز کرد، محنا کوله کهنه خاکستری رنگی که روی دوشش بود را از روی شانه هایش برداشت تا راحتتر درون ماشین بنشید. سوار ماشین که شد، نگهبان در را برایش بست. - سلام زیبا. نگاهش به مردی که راننده بود جلب شد، پسری جوانتر از نگهبان شاید در اواخر دهه بیست زندگیاش بود. محنا لبخند خجالتی کشید و زیر لب گفت "سلامی" بر زبان آورد. مرد لبخندی زد به آرامی ماشین را به حرکت آورد. با حرکت دستش فرمان ماشین را چرخاند. ماشین دوری بر محوطه جلوی در زد و وارد جاده شد. -ببخشید که معطل شدین.سردتونه؟ او را دیده بود که حتی دستهایش را نامحسوس بهم میکشد. اما دروغ گفت: - نه، سردم نیست. خوبم. لباس محنا برای این زمستان مناسب نبود خودش هممیدانست شاید برای پاییز بهترین لباس باشد اما برای زمستان چندان مناسب نبود، یک پالتو سفید با پارچه کشمیر به تن داشت شاید این تنها مانتو خوبی در کمدش به چشم میخورد. گرچه پالتویش برای هوای تقریبا خنک جواب میداد، اما این هوا به شدت سردتر از آن بود که لباسش گرمش کند. راننده از داخل آینه نگاهی به او انداخت. میدانست او سردش است، بخاری را زیادتر کرد. - خوب نیست وقتی سردته بگی سردم نیست. لبخند خجالتی زد. - نمیخواستم باعث زحمتتون بشم. هر چند خودش میدانست حرفش دروغ است و عادت کرده بود به ناراحت بودن موقعیتش. از میان درختان یاس هندی گذشتن کم کم جاده روشن تر میشد جای درختان یاس هلندی درختان برهنه به چشم میخورد. سر تا سر جاده درخت بود.- 6 پاسخ
-
- رمان فانتزی
- معمایی
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور؟جلد دارم
- امروز
-
پارت بیست و نهم اینقدر خندیدم و گفتم: ـ از دست این زبون تو! نشست پشت موتورش و گفت: ـ ای جونم!! چه جیگری برام خریدی رییس! جبران کنم برات... زدم پشتش و گفتم: ـ نمیخواد برای من جبران کنی، همین که سوال نپرسی کافیه! گاز داد و گفت: ـ از کدوم ور باید برم؟ گفتم: ـ تو حرکت کن، بهت میگم... اولین پروندهایی که قرار بود بهش رسیدگی کنم، پرونده بنفشه خانوم که زن میانسالی که به تمام بچهای فامیلشون تهمت میزد و از نظر خودش دوتا پسراش علامه دهر بودن و هیچ خلافی نمیکردن، طوری به اون بچها زخم زبون میزد که قلب همشون شکست و به روزی کارما رو صدا زدن تا حساب حرفاشو پس بده و الان من اومده بودم تا واقعیت پسراش و هم به خودش و هم به فامیلاش نشون بدم! بعد نیم ساعت رسیدیم دم در خونشون! سامان داشت موتورشو پارک میکرد که بهش گفتم: ـ تو کجا؟ با تعجب گفت: ـ منم باهات میام دیگه! یه موقع خطری نباشه.. گفتم: ـ من از پس خودم برمیام، تو اینجا منتظر باش! ـ مطمعنی رییس؟ ـ آره، همینجا وایستا...زود برمیگردم! رفتم و زنگ خونشون و زدم، میدونستم که این ساعت تنهاست، از پشت آیفون گفت: ـ بفرمایید... ـ سلام بنفشه خانوم، میشه یه لحظه در و باز کنین؟ ـ بجا نیوردم شمارو!! ـ خب در و باز کنین تا خودمو معرفی کنم! بی هیچ حرفی در و باز کرد و رفتم داخل... تو حیاطشون کنار حوض نشستم و بعد چند دقیقه دیدم تسبیح به دست و با چادر نماز اومد رو ایوون خونشون و گفت: ـ بفرما دخترم؟
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و هشتم گفتم: ـ سامان تو این زندگی باید یاد بگیری نباید به هیچ چیزی عادت کنی حتی به من! دستشو گذاشت زیر چونشو زل زد بهم و گفت: ـ آخه من خیلی دلم واسه چهره و چشمات تنگ میشه! سرمو گذاشتم رو میز و گفتم: ـ خدایا بهم صبر بده! خندید و گفت: ـ ولی تو رو از خدا خواستگاری میکنم! حالا ببین! با صدای بلند شروع کردم به خندیدن و گفتم: ـ از دست تو با این ایدههات! از رو صندلی بلند شدم که گفت: ـ من که نمیدونم خدا چه شکلیه ولی اونو تو وجودت میبینم! گفتم: ـ خدا فراتر از درک منو تو آدمیزاد! اگه غذاتو خوردی، پاشو بریم که خیلی کار داریم! با تعجب پرسید: ـ الان؟ الان که شب شده! گفتم: ـ دیگه شرمنده! کار من شب و روز نمیشناسه! پرسید: ـ قراره چیکار کنیم؟ نگاش کردم و گفتم: ـ تو کاری نمیکنی، فقط کنار من وایمیستی و نگاه میکنی و عبرت میگیری! زیرچشمی نگام کرد و با ترس گفت: ـ دوباره قراره به حیوون تبدیل بشی و آدما رو تیکه پاره کنی؟ آخه حیف این صورت و هیکل قشنگ نیست که برای ترساندن آدما یهو تبدیل به سگ میشه؟ خندیدم و دوباره زدم پس گردنش و گفتم: ـ نه فکر نکنم کار به اونجاها بکشه! در ضمن من رو حیوونا حساسمو خیلی دوسشون دارم! اینم گفتم که بدونی. همونطور که از در خونه میرفتیم بیرون گفت: : ـ اینو که از علاقت به اون دکمه فهمیدم! بعد رو کرد سمت آسمونو گفت: ـ خدایا لطفا منو به یه حیوون تبدیل کن بلکه رییس ازم خوشش بیاد!
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و هفتم خیلی شیک میز ناهارخوری رو مرتب کرد و اومد سمتم و گفت: ـ بفرما رییس! خندیدم و گفتم: ـ خیلی خوشحال شدیا!! متقابلا خندید و همینطور که تو ظرفم غذا میکشید گفت: ـ اینقدر خوشحال شدم که میترسم یهو از شادی زیاد قلبم تحمل نکنه پس بیفتم! خنده از رو صورتم محو شد! چند ساعت بیشتر نبود که میشناختمش اما اینقدر خوش برخورد بود و سر و صداش فضای خونه رو پُر کرده بود که واقعا نمیتونستم تصور کنم که نباشه! سامان وقتی دید قیافمو درهم شد گفت: ـ چیز بدی گفتم؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ نه غذاتو بخور! دکمه اومد پیش پام و جلوش چندتا تیکه گوشت انداختم. شروع کردم به غذا خوردن، واقعا خیلی خوشمزه بود... گفتم: ـ آفرین، دستپختت خیلی خوبه! همینجور که دولپی قاشق غذا رو میذاشت تو دهنش با شادی گفت: ـ نوش جونت رییس، بازم برات درست میکنم! لبخند زدم که پرسید: ـ رییس اگه دعوام نمیکنی یه سوال بپرسم؟ اینقدر شاد بود که دلم نمیخواست ضایعش کنم، خندیدم و گفتم: ـ بپرس! به صندلی تکیه داد و با دستمال لبشو پاک کرد و گفت: ـ الان تو اومدی که جواب کار خوب و بد همه آدما رو بدی؟ یه لیوان آب برای خودم ریختم و گفتم: ـ همه آدما که نه ولی اومدم پرونده این آدمایی که بهم داده شده رو تکمیل کنم و بعدش برگردم! دوباره ناراحت شد و گفت: ـ نمیشه تا آخرین زمانی که قلبم میزنه، کنار من بمونی؟
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت شصت و یک لبم را تر میکنم، برگه دادخواست در دستهایم میلرزد. نگاه نامطمئنم را به مرد میانسال پشت میز میدوزم، اهمیتی نمیدهد. من هم مثل هزاران زن و مردی که برای نوشتن دادخواستنامه یا هر برگه حقوقیِ کوفتیِ دیگری به او مراجعه میکنند. -آخه... خودکارش را روی میز ول میکند، کمی با حرص این کار را انجام میدهد. دستهایش را از هم باز میکند و سعی میکند مودب باشد: -خانم محترم، هرچیزی که من نوشتم، به صلاح شماست؛ ملتفت هستید که؟ سرم را سریع بالا و پایین میکنم. انگار این روزها ملت برای یک جمله ساده، کلی زور میزنند. گندم بین من و میز بزرگ مقابلمان زندانی شده بود و مدام کفشم را لگد میکرد. دلم را به دریا زدم و پرسیدم: -به نظرتون شدنیه؟ برگه توی دستم را تکان دادم: -چیزایی که این تو نوشتین، طلاق و نفقه و مهریه و حضانت و اجرت ال... -اجرت المثل! -همون. اینا شدنیه؟ شما کارتون اینه، سرتون میشه. به نظرتون چقدر طول میکشه؟ پوست لبم را کشیدم و از سوزشش، چهرهام را جمع کرد. مرد پشت میزش جابهجا شد و نفس بلندی کشید که به نظرم یعنی: عجب گیری افتادم! -حداقل شیش ماه تا یکسال اگر وکیل بگیرید و برای ادعاتون مدرک و مستندات ارائه بدین. وگرنه سه سال، پنج سال یا حتی... با شنیدن عددها سرم گیج رفت. -چی میگید آقا؟ کل زندگی ما پنج سال طول نکشیده، طلاقمون پنج سال طول میکشه؟! ابرویش را بالا میاندازد. -پس وکیل و مدرک ندارید. از لحن مچ گیرانهاش، خجالتزده شدم. چادرم را زیر گلویم محکمتر گرفتم و زیرلب نالیدم: -پولم کجا بود! -بله؟ متوجه نشدم. سرم را تکان دادم. -هیچی... میفرمودید. نفسی گرفت و به عنوان حسن ختام گفت: -به هر حال من تا جایی که میتونستم راهنماییتون کردم. عجب راهنمایی! ولله هنوز نمیدانستم این عسر و حرجی که گفت، یعنی چه. شبیه ناسزای عربی به نظر میرسید، مثلا میتوانستم دهن باز کنم و بگویم چه مرد عسر و حرجی هستی! همچین چیزی.- 64 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت شصت موهای گندم را نوازش کرد و گفت: -عشق عمه امروز حسابی مامانشو ترسوند. گندم سرش را روی پایم جابهجا کرد. آنقدر آرام خوابیده بود که انگار هیچ کدام از صداهای اطراف را نمیشنید. صدای استفراغ پیرمردی، باعث شد چهرهام را جمع کنم. -افتاده بود پیِ مرغ هاجر خانم. آخر بغلش کرد حیوون زبون بسته رو. ریحانه خندید. گندم را بلند کردم و سرش را به شانهام تکیه دادم. حس میکردم وقتی خواب است، سنگینتر میشود. -خودتو ناراحت نکن! داداشم به خاطر مامانشه که اینطور به هم ریخته، وگرنه اونقدر دوستت داره ناهید. ته مانده لبخندم را نشانش دادم. مادرحیدر آنقدر عصبانی شده بود که فشارش افتاد و کار به بیمارستان کشید. میدانستم هیچ کس قرار نیست حسابِ لیچارهایی که بار من کرد را از او بگیرد. قبل از اینکه دوباره با حیدر رو در رو شوم، از بیمارستان رفتم و آرزو کردم این آخرین باری باشد که پایم به آنجا باز میشود. فردای آن روز در جایی به مراتب بدتر بودم. در حالیکه تلاش میکردم به مرد خسته پشت میز، به خاطر تُن صدای آرامش، پرخاش نکنم، گوش دادم: -...لذا مستند به ماده ۱۱۳۰ قانون مدنی و تبصرههای آن، تقاضای صدور حکم طلاق به دلیل عسر و حرج را دارم. ضمنا تقاضای حضانت فرزند خردسالم، نفقه، مهریه معوقه و اجرت المثل ایام زوجیت را دارم. کارمند دفتر خدمات قضایی، چشمهایش را در حدقه چرخاند. با یک پایش روی زمین ضرب گرفته بود و از صحبت با من، خوشحال به نظر نمیرسد. آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم: -اجرت المثل... چی هست اینی که نوشتید؟ مردی کت و شلوارپوش با شکم بزرگش به من تنه زد، مشخص بود خیلی عجله داشت. حتی برنگشت تا عذرخواهی کند. گندم را به طور غریزی به خودم نزدیکتر کردم. -ماده سیصد و سی و شش قانون مدنی و تبصره ماده شش قانون اصلاح مقررات طلاق میگه اگر شما ثابت کنید کارهایی که شرعاً بر عهدهتون نبوده رو با دستور شوهر یا برای زندگی انجام دادین و هدفتون مجانی کار کردن نبوده، مستحق اجرتالمثل میشین و باید همسرتون طبق نرخ روز مبلغی رو به شما پرداخت کنن. قانون همین دوسال پیش تصویب شده.- 64 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت پنجاه و نه ساعتی بعد، در راهروی بیمارستان بودم و حیدر را تماشا میکردم که چطور بر سر پرستار جوان فریاد میزد. -خودت که چیزی حالیت نیست، برو بگو اوستات بیاد! ریحانه سعی داشت برادرش را آرام کند. آنقدر سرش با این کار شلوغ بود که قطرات اشک روی صورتش خشک شد. روی صندلی پلاستیکی جابهجا شدم و حواسم را جمع کردم که دستم به چیزی نخورد. حس میکردم در هر طرف بیمارستان، میکروبها با رنگها و شکلهای مختلف، مرا زیر نظر گرفتهاند. -دیدی که دکترش چی گفت، زودی به هوش میاد دیگه. چشم چرخاندم، پرستار ریزجثه دیگر آنجا نبود. همان لحظه، تختی از جلویم گذشت. زنی روی آن خوابیده بود که سرش خونریزی داشت و مردی که حدس زدم شوهرش باشد، دست از صدا زدن او برنمیداشت: -انیس؟ صدامو میشنوی انیس؟ قربونت برم آخه چرا به این روز افتادی... مو بر تنم راست شد. هیچ مردی در ملع عام، قربان صدقه زنش نمیرود. در دل برای سلامتی انیس دعا کردم. ریحانه کنارم نشست و زانوهایش را مالید: -نمیدونم کدوم چشم بدی روی زندگیمونه، این روزها همش سر از بیمارستان درمیاریم. تا این را گفت، بوی الکل زیر دماغم پیچید. آهی کشیدم و پرسیدم: -حیدر کجا رفت؟ -احتمالا باز داره با دکتر بحث میکنه. هر کار کردم نتونستم جلوشو بگیرم، همیشه مرغش یه پا داره. در یک سمت سرم، درد ضربان میزد. به سمتم آمد، فکر میکرد راه میرود اما در واقع، داشت پاهایش را محکم به زمین میکوبید. -هر چی آتیشه از گور تو بلند میشه! هزاربار گفتم مواظبش باش، گوش نکردی که نکردی. این را از میان دندانهای قفلشدهاش غرید. ریحانه با وحشت، به اطراف نگاه کرد تا کسی در آن حوالی، شاهد مشاجرهمان نباشد. دستهایش را مشت کرده بود، دستهای روغنی و سیاهش را. لباس چرک کار بر تنش بود و نشان میداد به محض اینکه خبر را گرفته، به اینجا آمده. -برو دعا کن بلایی سرش نیاد، وگرنه... ریحانه بلند شد و بین ما قرار گرفت. دیگر صورت سرخ و عرقکرده حیدر را نمیدیدم. -داداش استغفار کن! ناهید خودش از همه بیشتر ناراحته. اینقدر گریه کرده، جون تو چشاش نمونده بیچاره. جا خوردم. حیدر با سخنرانی پر تب و تاب و دروغین خواهرش، عقبنشینی کرد. -میرم بالا سرش ببینم به هوش اومده. قدمهایش موقع رد شدن از جلوی من، دیگر محکم و کوبنده نبود. ریحانه شانهام را لمس کرد: -به دل نگیری ها! داداشم فقط زبونش تلخه، ته دلش هیچی نیست. -من دیگه میرم ریحون.- 64 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
-
یاس عضو سایت گردید
-
پارت بیست و ششم خندیدم و بعدش دوباره جدی شدم و گفتم: ـ تو کشوی زیر تخت اتاقت، کتابای تست و کارت ورود به جلست هست بعلاوه دستمزد آخر ماهت که کارفرمات بهت نداد یعنی یجوری پریدی وسط کار من و وقت نشد ازش بگیری، هم هست و آخرین چیز... از تو جیب لباسم سوییچ و درآوردم و گذاشتم رو میز و گفتم: ـ اینم سوییچ موتور جدیدت... بیرونه، میتونی بری ببینیش! کاملا متوجه شدم که هنگ کرده! بعد چند دقیقه سکوت و خیره شدن به من با لکنت گفت: ـ ر...رییس...ش...شما اینارو...از کجا...از کجا فهمیدی؟ خندیدم و گفتم: ـ اگه قرار باشه بابت هرچیزی برات سوال پیش بیاد، دیوونه میشی پسر خوب! سعی کن بهش فکر نکنی! به این فکر کن که خدا از طریق من خواسته بهت حال بده دیگه... برو و لذت ببر! سریع اومد سمتم تا بغلم کنه گفتم: ـ هوی اونجا وایستا! تماس فیزیکی ممنوعه! با گلایه گفت: ـ رییس پس چجوری ازت تشکر کنم؟؟؟ خندیدم و گفتم: ـ همین خوشحالیت یه تشکر برای منه! برو و موتورت و ببین دوست داری... با شادی دوید و رفت بیرون و گفت: ـ وااای همون که همیشه دلم میخواست بخرم! ممنونم رییس! داد زدم و گفتم: ـ اگه غذاتو آماده شده، بیا بخوریم که بعدش کلی کار داریم و باید بهش برسیم! سریع اومد داخل و گفت: ـ به روی چشم!
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و پنجم بعد کلی سر و صدا دادن گفت: ـ رییس من ماکارونی و پیدا نمیکنم! بدون اینکه سرمو از رو پرونده ها بلند کنم، گفتم: ـ تو کشوی سمت چپ زیر کابینت. با تعجب گفت: ـ رییس تو قبلا اینجا بودی؟ ـ نه! ـ پس چجوری اینقدر جاها رو خوب میدونی؟ بدون اینکه اصلا دیده باشی؟ نگاش کردم که دستاشو به صورت تسلیم وار برد بالا و گفت: ـ چشم سوال نمی پرسم! اینم احتمالا از قانون ماوراییته دیگه! حدود ده دقیقه ساکت و مشغول کار کردن بود اما میتونستم فکرای توی سرشو گوش بدم! فکر و ذکرش درگیره موتورش بود که اونجا مونده بود! و بعدشم درگیر این بود که آخر هفته قرار بود بره کنکور بده و تستاشو نزده! دستمزد آخر ماهش و که از کارفرماش نگرفته... داشت سالاد درست میکرد که صداش زدم: ـ سامان سریع برگشت: ـ جونم رییس؟ به کنارم اشاره کردم و گفتم: ـ بیا بشین اینجا کارت دارم... با ذوق دستاشو با پارچه خشک کرد و اومد کنارم و رو مبل نشست. بهش نگاه کردم که گفت: ـ رییس قبول نیستا!! با اون چشمای طوسیت وقتی بهم نگاه میکنی واقعا حواسم پرت میشه!
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و چهارم سامان تونست خودشو از کتک هام نجات بده و رفت پشت مبل قایم شد و با خنده گفت: ـ رییس خدایی دستت سنگینه! خب چیکار کنم؟! آخه اولین بار بود دیدم اینقدر بخاطرم ترسیدی! یه هوفی کردم و گفتم: ـ بخاطر تو نترسیدم، بخاطر این ناراحت شدم که نکنه مرگت بخاطر فضولیت اتفاق افتاده باشه! دوباره با صدای بلند شروع کرد به خندیدن! از خنده هایش منم خندم گرفته بود اما سعی کردم به روی خودم نیارم! رفتم رو مبل نشستم و گفتم: ـ اتاق بالا سمت چپ، اتاق توئه و داخل کمد هم لباس هست... میتونی بری لباساتو عوض کنی! از پشت مبل آروم بیرون اومد و گفت: ـ تو کدوم اتاق میمونی رییس؟ با چشم غره بهش نگاه کردم که سریع گفت: ـ آخه شاید یهو یه اتفاقی افتاد و ترسیدی مثل الان و خواستی من پیشت باشم! با اینکه از مدل حرف زدنش خیلی خندم میگرفت با جدیت گفتم: ـ منو دُکمه تو اتاق روبروییت میخوابیم! با ناراحتی بلند شد و گفت: ـ ای به خشکی شانس! کاش حداقل اندازه دکمه منو دوست داشتی و بعد بلند شد و رفت طرف آشپزخونه و مشغول درآوردن ظرفا شد!
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و سوم صداش زدم: ـ سامان؟ از پله ها دوید و اومد پایین و با ذوق گفت: ـ رییس بیا جان من اتاقا رو ببین...من همه جا رو دیدم بجز.. یهو نگاهش خورد به اتاق پایین پله و تا من رفتم بگم اونجا رو نمیتونی بری، دوید و تا رسید تو چارچوب در یهو یه صدایی مثل منفجر شدن پراش کرد عقب...طوری که خونه لرزید...دکمه از ترسش سریع اومد پیش پای من و منم از ترس اینکه این احمق جون ویرایش شده باشه، رفتم سمتش...رو زمین دراز به دراز افتاده بود و ازش صدایی درنمیومد. با شکایت بهش گفتم: ـ آخه چقدر شماها کنجکاو و فراموش کارین! خوبه بهت گفتم تو اتاق کار من نمیتونی بری... دیدم چشماش بسته و اصلا تکون نمیخوره...یهو ترسیدم و با انگشت اشارم زدم به صورتش و گفتم: ـ سامان...سامان صدای منو میشنوی؟ دکمه هم بوش میکرد و بهش گفتم: - نمُرده باشه؟!! محکم تر تکونش دادم و صداش زدم: ـ سامان...چشاتو باز کن! اصلا حرکت نمیکرد! دیگه داشتم میترسیدم! آروم سرمو گذاشتم رو قفسه سینش تا ببینم قلبش میزنه یا نه! تا سرمو گذاشتم، یهو گفت: ـ کاش هیچوقت سرتو بلند نکنی! با شنیدن صداش یهو سرمو بلند کردم و تا جون داشتم، زدمش...اونم هر هر فقط میخندید و اعصابمو خورد میکرد!
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و دوم با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ سامان بهت گفته بودم این چیزی که تو داری از من میبینی، من نیستم؟ یعنی این آدمی که الان روبروت داری میبینی در اصل وجود نداره. با خنده من اونم خندید و گفت: ـ آره گفتی! گفتم: ـ پس این حرفای مخ زنی هم رو من تاثیری نداره عزیزم! این حرفا رو برای دخترای دیگه نگهدار! لازمت میشه! از روی تاب بلند شدم که پشت سرم راه افتاد و گفت: ـ ولی من تو رو دوست دارم! بدون توجه به حرفش گفتم: ـ غذا بلدی درست کنی؟ سریع گفت: ـ همه چیز و نه ولی یسری چیزا بلدم مثل ماکارونی، کوکو. همینطور که کلید مینداختم و در خونه رو باز میکردم گفتم: ـ خوبه، فقط غذا باشه بقیش مهم نیست! خندید و گفت: ـ گشنته؟ رفتم و داخل و همینجور که به خونه نگاه میکردم گفتم: ـ تابحال هیچوقت این حسو درک نکرده بودم اما اره الان حس میکنم گشنمه! با دیدن خونه گفت: ـ وااای! حاجی ناموسا اینجا قصره! در و دیواراشو نگاه!...رییس بیا دستشوییشو ببین! جایی که من زندگی میکردم اندازه همین توالت بود. باورم نمیشه! رفتم رو مبل نشستم و به اولین پروندهایی که باید بهش سر میزدم نگاه کردم. سامان داشت کل خونه رو زیر و رو میکرد...
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و یکم سریع تغییر موضع داد و با لبخند گفت: ـ حله رییس! چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم و اونم با لبخند بهم زل زد و گفت: ـ چقدر چشات قشنگه! خندیدم و گفتم: ـ مرسی ولی قوانین کنار منو باید بدونی! چهار زانو رو چمن نشست و گفت: ـ میشنوم! گفتم: ـ قانون شماره یک اینکه سوال پرسیدن ممنوعه ، هر کاری بهت گفتم و بدون چون و چرا باید انجام بدی! قانون شماره دو: تا اینجا که پروندتو دیدم آدم خوبی بودی اما اگه قرار باشه زیرآبی بری، خودم تنبیهت میکنم. قانون شماره سوم: تو اتاق کار من حق نداری وارد بشی یهو پرید وسط حرفم و با نارضایتی گفت: ـ اووو رییس قوانینت چقدر زیاده! انگشت اشارمو گرفتم سمتش و گفتم: ـ قانون آخرم اینکه گله و شکایت ممنوعه. بعدش اومد نزدیکم و اینبار اون با جدیت گفت: ـ فقط یه قانون هم من دارم رییس! یه ابروهامو دادم بالا و ساکت شدم که گفت: ـ نمیتونم به چشات نگاه نکنم!
- 28 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
the___speak شروع به دنبال کردن سادات.۸۲ کرد
-
رمان هیپنوگوجیا | فاطمه.ع کاربر انجمن نودهشتیا
ballerina پاسخی برای ballerina ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
به آرامی وارد خانه شد، چادر گل گلی با حرص از سرش بیرون اورد و آن را مچاله کرد و گوشه ای انداخت. تمام ذهنش به آن دختر مشغول بود، میدانست یه چیزی در مورد آن دختر درست نیست، روی زمین نشسته بود به نقطه ای خیره شده بود. کلثوم برای خودش چایی ریخته بود و با بیسکویتی که آن را میخور نگاهش به او افتاد با تاسف گفت: - تو خیلی زود گول میخوری! جرعه ای دیگر از چاییاش را خورد و به ادامه حرفش گفت: - اونم از خدا بیامرز مادرت به ارث بردی. همین اخلاقش بود که بابات اغفالش کرد. هنوز غرق در افکارش بود که حتی حرف های کلثوم را نمیفهمید که یه باره به خودش آمد و به او نگاه کرد: - چی؟ آهی کشید و از جایش بلند شد، زیرلب غرید: - اصغر اومد خبرم کن. سری تکان داد و او هم دوباره به نقطه ای خیره شد تا افکارش را از سر بگیرد. ساعاتی گذشت که با صدای بسته شدن در هال به خودش آمد، اصغر بود. سریع از جایش بلند شد و سلامی داد. اصغر به جای جواب دادن به او سری تکان داد و گفت: - شام بیار که گشنمه. بدون لحظهای معطلی به سمت آشپزخانه رفت و سفره را برداشت و آن را جلوی اصغر انداخت. بدون آن که نیمنگاهی به بیاندازد دوباره به آشپزخانه برگشت. - کلثوم ؟ اصغر با صدای بلند این را گفت که پس از چند لحظهای کلثوم به همراه محنا که بشقابی املت و در دست دیگرش نان بود و سبزی بود برگشت. - جانم؟ وقتی محنا تمام وسایل ها را گذاشت که به آشپزخانه برگشت تا آب را هم بیاورد صدای اصغر را شنید: - فردا شب مهمون داریم، به دختره بگو تا خودشو آماده کنه که فردا خوب به نظر برسه. لقمهای گرفت و آن را در دهانش گذاشت و با دهان پر گفت: - فردا با پولای پس اندازی که داریم برو یه چند تا میوه و اینا بخر . کلثوم که هنوز متوجه نشده بود. - مگه فردا چه خبره؟ لقمه را قورت داد و لقمه دیگری گرفت. محنا هم از آشپزخانه برگشته بود. - فردا شب علی اینا میان خواستگاری این بچه. از اینکه کلمه " این " به کار برده بود عصبی شد و دستانش مشت شد اما چیزی نگفت. - خدا شانس بده. لقمه دیگری را در دهانش گذاشت و دوباره با دهان پر رو به محنا انداخت و بیخیال گفت: - فردا تو میری به آدرسی که میگم، یه لباس قرض میگیری برای مراسم فردا. کلثوم اخمی کرد و گفت: - علی همونی که براش کار میکنی دیگه؟ به کلثوم نگاه کرد. سری تکان داد و گفت: - آره، داییش سجاد زن داره، میخواد زن سوم بگیره. نیمنگاهی به محنا انداخت، دستانش دور لیوان شیشهای مشت شده بود؛ امکان داشت هر لحظه لیوان در دستش بشکند. اما چیزی نگفت. با همان دهان نمیه پرش ادامه داد: - پسر میخواد. لقمهاش که تمام شد، پارچ و لیوان را از دست محنا گرفت و برای خودش آب ریخت. - زن اولش سه تا دختر براش اورده و زن دومش دو تا دختر ، دختر دومی هفته پیش به دنیا اومده. جورابهای سیاه و کثیفش را در آورد و به محنا داد. - امروز گفت داییش یه زن میخواد که پسر براش بیاره، منم گفتم ما یه دختر مجرد داریم. اخمی میان ابروانش گره خورد و خواست حرفی بزند اما حرفش را نزد. اصغر نیم نگاهی به محنا کرد و گفت: - نظر تو چیه؟ فکری میان ذهنش رسید و با صبوری گفت: - یه شرط داره آقا اصغر! ابروانش بالا پرید و کمی حرف او را سبک و سنگین کرد و گفت: - من باج نمیدم بچه، فردا بله رو میگی مفهومه؟! جورابها را به دست کلثوم داد و گفت: - یه شرطه، من وگرنه تن به این ازدواج نمیدم. بعد از آن شروع به جمع کردن سفره کرد. کلثوم با اخم نگاهی به او کرد و گفت: - این چه رفتاریه محنا باید ممنون ما باشی، غذا بهت میدیم، لباس برات تهیه کردیم بعدم شرط میذاری؟ محنا حرفی نزد به آشپزخانه رفت که با حرص کلثوم به دنبالش رفت، قبل از اینکه کلثوم حرف دیگری بزند اصغر با صدای بلند گفت: - شرطت چیه؟ لبخندی از سر رضایت به لبهای محنا نشست. از سه سالگی تا الان که بیست و سه سالش بود در این خانه زندگی میکرد. به آرامی ظرفها رو شست و به هال برگشت و رو به روی اصغر نشست و گفت: - شرطم اینکه رضایت بدی بابام بیاد بیرون. - امکان نداره! این حرف را کلثوم که پشت سر محنا ایستاده بود زد، هنوز جوراب های اصغر را در دست داشت. اصغر کمی مکث کرد و گفت: - باشه ولی ... قبل از اینکه اصغر بتواند حرفش را تکمیل کند، محنا گفت: -آقا اصغر ولی و اما و اگر و شاید نداریم، شما میری فردا صبح رضایت میدی و منم میرم دنبال لباس و اینا، میخوام بابام تو عروسیم یا عقدم کنارم باشه. دیگر حرفی زده نشد. خوب میدانست کار اصغر پیشش گیر بود وگرنه محال بود رضایت دهد، پدرش و او رقیب عشقی بودند، البته که گلرخ بانو او را دوست داشت به خاطر پدرش مجبور به ازدواج با نصرت شده بود. البته اینطور اصغر فکر میکرد نبود همه میدانستند آن دو رومئو و ژولیت بودند.- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان فانتزی
- معمایی
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان هیپنوگوجیا | فاطمه.ع کاربر انجمن نودهشتیا
ballerina پاسخی برای ballerina ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با این حرف محنا نوری که در قلبش وجود داشت؛ خاموش شد. نمیدانست حرف های زن چه قدر واقعی بود. به آرامی به سمت آشپزخانه قدیمی قدم برداشت و در افکارش غرق شده بود. - ببین من برای خودت دارم میگم، فکر کن زمانی مامانت مرد، باباتم مرده. زن در حالی داشت پیشبند آشپزخانه را میپوشید ،لبخندی دروغین و با لحنی که همهاش تظاهر بود گفت: - عزیزم، منو مامانت دوازده سال با هم رفیق بودیم، و حتی مامانت هم به اجبار زن نصرت شد. در یخچال را باز کرد و گوجه و هویج را بیرون آورد. _ اون سال ها... محنا که دوست نداشت خاطرات گذشتهای که معلوم نیست دروغ باشد یا راست بشنود؛ وسط حرفش پرید: - کلثوم خانوم من دوست ندارم درمورد گذشته حرفی بشنوم. به سمت سینک ظرفشویی رفت که یا دیدن چند تیکه ظرف ظهر، آستینش را بالا زد و آرام تر از قبل گفت: -اونم پشت سر مامان خدا بیامرزم و بابام. زنی که نامش کلثوم بود سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت، مشغول درست کردن غذا شد. ساعاتی گذشت که صدای کوبیده شدن در به گوش میرسید. - اصغر کلیدش یادش رفته؟ محنا شانه ای بالا انداخت و دستش را از دستکش پلاستیکی آشپزخانه در اورد و چادر که روی صندلی بود را را برداشت و سرش کرد. - اومدم. هوا تقریبا تاریک شده بود. محنا به پشت در که رسید، احساسی عجیب وجودش را فرا گرفت. احساسی که خوشآیند به نظر میآمد ولی چیزی در مورد آن احساس اشتباه بود. در را باز کرد. پشت در تنها چیزی که توجه محنا را جلب میکرد، چشمان سبز و درشت یه دختر تقریبا همسن و سال خودش شاید چند سالی بزرگتر بود. چشمانش سبز اما درون چشمانش حاله ای از رنگ قرمز و مشکی در چشمانش دیده میشد. - سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم. محنا به آرامی سر وضع دختر را نگاه کرد، تیپ او چنان به این محله ای که مینشستند نمیخورد. -واقعیتش اینکه من اینجا غریبم و از شهرستان اومدم میخواستم برم خونه عمو یاسرم که... . محنا از لحن حرف زدنش چیزی متوجه نمیشد، نه احساسات واقعی و نه میتوانست به این چشم ها اعتماد کند. - من آدرسش رو گم کردم و تلفن همراه هم ندارم، میشه ازتون تلفن بگیرم؟ گوشی از داخلجیبش در اورد. - خاموش شده.... لطفا! - کیه؟ کلثوم با پیشبند جلو در سالن ایستاده بود. محنا سرش را به طرفش چرخاند: - یه غریبه که... هنوز حرفش تمام نشده بود که کلثوم وسط حرفش پرید و گفت: - حتما گداعه در و ببند و بیا داخل . محنا از رفتار های کلثوم حرصش گرفته بود. - داشتم حرف میزدم کلثوم جان، میگم غریبه اس آدرس گم کرده میخواد تلفن بزنه جایی. کلثوم با بی بیخیالی به سمت داخل خانه رفت و گفت: - میرم گوشیمو بیارم. محنا از اینکه کلثوم ذره ای شعور نداشت که غریبه را به داخل دعوت کند. چشمانش را بست سرش را به سمت غریبه برگرداند و با لبخندی گفت: - بفرمایید داخل حتما باید خسته باشید. یکم دیگه شام آماده میشه! غریبه که نامش لایلا بود، همچنان رفتار های محنا را زیر نظر داشت او بسیار شبیه کسی بود که سال های زیادی همه دیگر را رها کرده بودن. مهربان و ساده و از اینکه شبیه او بود ناخودآگاه در دلش نفرتی نسبت به آن ایجاد شد. به آرامی درون حیاط قدم گذاشت، خانه قدیمی بود حوضی خشک وسط حیاط بود. کمی آن طرف تر چند گلدان شکسته به چشم میخورد. دوچرخه پنچر شده گوشهای از حیاط افتاده بود، گویی که سال هاست از آن استفاده نشده بود. همان طور که به اطراف نگاه میکرد در دلش خوشحال بود که قربانی اش چیزی به اسم خوشبختی را نمیداند، لبخندی زد و به محنا نگاه کرد و گفت: - آره یکم خستهام، اما مزاحم نمیشم؛ فقط یه تلفن بزنم بعدش میرم. لبخند دروغینی که هزاران معنا در آن نهفته بود و محنا از هیچ کدام از آن ها اطلاعی نداشت؛ با دیدن لبخندش به اجبار لبخندی مسخرهای روی لبش نشست و گفت: - هر جور راحتی! - بیا این گوشی و بگیر و تماست رو بگیر و برو! کلثوم جلوی در ورودی به هال ظاهر شده بود و گوشی را مقابل لایلا گرفته بود. حرفش را با لحن بدی که هیچ، شباهتی به لحن محبت آمیز نداشت؛ زده بود. درست شبیه خودش بود. او به هر کسی اعتماد نمیکرد، همیشه محتاط بود. - ممنون. گوشی را گرفت و تظاهر به گرفتن شماره ای کرد. بعد از گذشت چند مکث طولانی مکالمه دروغینیش را آغاز کرد. - سلام عمو خوبین منم لیلا، راستش آدرستون رو گم کردم. -.... -درسته، آره بعد از میدون میپیچم میام تو کوچه. -... -خب؟ -.... - باشه حالا تا نیم ساعت دیگه اونجام. -... -خدافظ عمو جان. بعد از این مکالمه گوشی را به کلثوم برگرداند و از خانه بیرون رفت. - از این به بعد هر غریبه ای بود نمیذاری بیاد داخل. لحن هشداری و تهدید وار کلثوم جرقه ای بود برای اینکه اصغر را مطلع کند و حسابی او را بزند. همیشه آدم هایی هستند که از مهربانی دیگران حسادت میکنند و آن حسادت را پرورش میدهند تا چیزی به نفرت درونشان نسبت به دیگران به وجود آید. - باشه.- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان فانتزی
- معمایی
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
مرضیه عضو سایت گردید
- دیروز
-
نام: کارما
جنسیت: زن
ماموریت: سربهسر گذاشتنِ بنده خدا سامان😂
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
چه شروع جذابی داشت هیپنوگوجیا🌝
انگار درست وسط اون خونه قدیمی بودم... دلم میخواست اصغرو بکشم وقتی دست رو محنا بلند کرد☹️
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن ballerina کرد
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن Mahira_DL کرد
-
پارت ۸ روزها آرام و بیصدا میگذشتند، اما ذهن من درگیر همان روزهای خاک و خون بود. دفترچه باز روی میز بود و من هنوز در جستجوی کلماتی که بتوانند حقایق ناگفته را به دنیا برسانند. قلم میرقصید روی کاغذ؛ هر جمله و هر کلمه، پژواک درد و رنجی بود که سالها در دل خاک دفن شده بود. نمینوشتم برای شهرت، برای تماشاچی یا حتی برای خودم. مینوشتم برای آنهایی که صدایشان خاموش شده بود، برای آنهایی که در سکوت گم شده بودند و تنها یک خاطره در دل کسانی که مانده بودند، به یادگار گذاشته بودند. گاهی که قلم را زمین میگذاشتم، به عکسها نگاه میکردم؛ تصاویری که روزی پر از زندگی بودند و حالا فقط خاطرهای در قابهای ساده بودند. چشمهاشان هنوز حرف داشت؛ حرفهایی که هیچ کس دیگر نمیشنید. شبها خوابم پر از سایهها و صداهای گذشته بود. صدای گلولهها، صدای نفسهای بریده، و فریادهایی که در سکوت شب گم میشدند. اما در میان همه این صداها، صدایی آرام و گرم به گوشم میرسید؛ صدای امید. روزها میگذشت و من هر روز بیشتر متوجه میشدم که این نوشتن فقط برای زنده نگه داشتن خاطرهها نیست. این نوشتن، یعنی مقاومت در برابر فراموشی، یعنی این که بگویم هنوز نخلها ایستادهاند، حتی اگر تنشان شکسته باشد. گاهی به حیاط خانه میرفتم و زیر آسمان خاکستری میایستادم. باد آرام نخلهای خشکیده را تکان میداد، انگار که آنها هم هنوز نفس میکشیدند و داستانهایی برای گفتن داشتند. یک روز که به دفترچه نگاه میکردم، ناگهان احساس کردم دستی بر شانهام گذاشته شده. برگشتم، اما کسی نبود. فقط سایه خاطرات بود که کنارم ایستاده بود. با خودم گفتم: «باید ادامه بدهم، باید حرف بزنم، باید بنویسم.» چون این راه تنها راهی بود که میتوانستم به آنها که رفتهاند وفادار بمانم. و همین فکر بود که به من قدرت میداد. حتی وقتی قلم میلرزید، وقتی کلمات گم میشدند، من مینوشتم. برای عشقهای ناتمام، برای دردهای پنهان، برای سکوتهایی که فریاد میخواستند. و هر بار که صفحهای را تمام میکردم، انگار بخشی از بار آن سالها سبکتر میشد، هر چند که هیچگاه نمیشد همه چیز را به زبان آورد. نوشتن برای من مثل نفس کشیدن بود؛ نفس کشیدن در هوایی پر از خاطره و درد، اما با امید به روزی که این داستانها به گوش کسانی برسند که باید بشنوند.
- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت ۷ چند روز بعد کنار مزار حمید ایستاده بودم. سنگ قبر ساده بود، بدون عکس و تجمل؛ فقط یک آیه کوتاه از قرآن رویش حک شده بود. باد ملایمی شاخههای خشک روی سنگ را تکان میداد، اما مثل دل من، بیحس و سرد بود. دختری کنار مزار نشسته بود؛ چادری خاکی بر سر داشت و چند دفترچه کوچک در دستش بود. وقتی نگاهش به من افتاد، کمی لرزید. ـ دختر: -شما محمد هستی؟ ـ من: -بله... شما؟ لبخندی تلخ زد و گفت: ـ دختر: -من فقط یکی از همانهایی هستم که مهدی نجاتشان داد؛ بدون اینکه خودش بشناسد. کنارش نشستم. دفترچهها را باز کرد و صفحهای را نشان داد. ـ دختر: -این دفترچه همان است که مادرم همیشه میخواند. از روزهای رفتن مهدی میگفت و میگفتم که هر چه حرفهایش را بفهمم، گفت اسم تو محمد است. سکوت کردم. بغضم اجازه حرف زدن نمیداد. ـ دختر: -من هیچ وقت مهدی را ندیدم، اما شبها با او حرف میزنم. گاهی حس میکنم عاشقش شده ام. مسخره نیست؟ ـ من: -نه. هیچ عشقی مسخره نیست، وقتی ریشه در دل خاک داشته باشد.- دفترچه را بوسید و اشک از چشمانش سرازیر شد. ـ دختر: -شما نوشتید؟ از آن روزها؟ از مهدی؟ سر تکان دادم. ـ من: -نه... هنوز ننوشتهام، چون هنوز داستان تمام نشده است.
- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت ۶ هوا گرفته بود. دلها سنگین و گرفته بودند؛ نه از ابر، که از خاطرههایی که نمیخواستند رها شوند. ناصر کنار من نشسته بود، سکوت میانمان سنگین بود، مثل باری که از دوشمان برداشته نمیشد. ـ ناصر: -محمد، باید بریم سراغ یکی دیگه... فرمانده اون عملیات. مردی که آن شب تصمیم گرفت ادامه بده و باعث شد خیلی ها... از دست برن. راه افتادیم به سمت خانهای ساده کنار مسجدی قدیمی. در که باز شد، پیرمردی با لباس خاکی و نگاه خسته جلویمان ایستاد. ـ من: -سلام سرگرد، ما اومدیم حرف بزنیم... از اون شب. پیرمرد نفس عمیقی کشید و گفت: -بشینید... اگر آمدید شکایت کنید، راحت باشید. من دیگه چیزی نمیتونم پس بزنم. خانه پر از عکسهای قدیمی بود؛ عکسهای گردان، خاطراتی که حالا قابشان شکسته بود و خاک گرفته بود. ـ من: -اون شب... عملیات لو رفته بود؟. سرگرد چشمهایش را بست و آهی کشید. -خبر لو رفتن پنج دقیقه بعد از شروع عملیات آغاز شد. فقط پنج دقیقه! من نمیتونستم کاری کنم. نه عقب بکشم نه جلو برم. فقط به نیروها گفتم برن... هر بار پلک میزد، تصویر بچههایی که آن شب میرفتند جلوی چشمش رژه میرفتند. ـ ناصر: -ابراهیم؟ همونی که ما دیدیمش با دو نام؟ سرگرد به طرف اتاق رفت و نوار کاستی آورد. در ضبط و صدای مردانه ای لرزان و نفسزده پخش شد: نوار: -من دیگه نمیتونم بیرون بیام. از این لحظه نه ایرانیام، نه زنده. فقط بدونید... خائن نیستم. سکوت دوباره بر فضای حکمفرما شد. خاک و پشیمانی در هوا معلق بود. سرگرد با صدایی شکسته گفت: -قهرمان؟ ما فقط زنده موندیم. گاهی زنده موندن بدترین عذابه. وقتی از خانه بیرون آمدیم، ناصر آهی کشید: -فکر میکردیم آن شب یه اشتباه ساده بود. اما شاید بزرگترین سکوت بعد از بلندترین فریاد بود. من فقط سر تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم. نفسی از ته سینهای که دیگر آرام نبود و سالم هم نبود.
- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
Mahira_DL شروع به دنبال کردن رمان هزار و یک شب | ماهیرا کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
● نام رمان: 🌊 هزار و یک شب 🌴 ● نام نویسنده: مهسا دلیخون (ماهیرا🌙) ● ژانر رمان: عاشقانه، درام، جنگی ● خلاصه رمان: در دلِ جنوب، جایی که بوی نمک دریا با گرمای نخلها آمیخته، دختری به نام نورا در سایهی درد و سکوت قد کشید. بندر، شاهد گریههای شبانهاش بود؛ همان بندری که روزی پدرش در آن برای نجات همسرش دست به کاری زد که بهایش با با جانش پرداخت و صدای زیبای مادرش نیز خیلی زود در سکوتِ سفید بیمارستان، خاموش شد. نورا، تنها با مادربزرگی پیر و داغدیده در نخلستلن کار میکرد؛ دستهایی پینهبسته و چشمانی پر از رویا اما به زنجیر کشیده. اما زندگی، گاهی از همان جایی که گمانش را نمیکنی، آغاز میشود... طهماسب، مردی چهلساله و با ظاهری سرد و خشن، نوهی همان کسی که زندگی پدر نورا را گرفت، از تهران به بندر آمد نه برای دیدن نه برای تفریح بلکه برای معاملهای پنهان، برای قاعدهای از جنس قانونِ خودش. اما یک نگاه به دختری سادهپوش با چشمانی خاموش، قواعد را برهم زد. قصهای که آغازش با خون بود، با نگاه ادامه پیدا کرد… و شاید با عشق، یا انتقام، یا رازهایی در دل تاریکی… به پایان برسد. این، قصهایست از دل بندر… قصهٔ هزار و یک شب🌙
-
Mahira_DL عکس نمایه خود را تغییر داد
-
Mahira_DL عضو سایت گردید
-
پارت بیستم گفتم: ـ دستتو بذار رو پلاک. دستشو گذاشت و منم دستم و گذاشتم رو دستش و دست دکمه هم محکم گرفتم و گفتم: ـ حالا اینجارو تصور کن! چشمامونو بستیم و بعد چند ثانیه چشمامو که باز کردم...جلو در خونه بودیم...دیدم که سامان هنوز تو حسه و چشاش بستست. خندم گرفت و گفتم: ـ خب حالا! یجوری حس گرفتی انگار میخوای این خونه رو خلق کنی! بعد این حرفم چشماشو باز کرد و گفت: ـ رسیدیم!؟ گفتم: ـ نه پس، هنوز تو راهیم... یه خونه ویلایی با یه باغ قشنگ بود...سامان به اطراف نگاه کرد و گفت: ـ حاجی برگاااام! اینجا خونست یا قصره؟ چقدر خوشگله... بعدش سریع گفت: ـ ااا، موتورم کجاست؟! همونجوری که میرفتم روی تاب تو حیاط بشینم گفتم: ـ از اونجا که موتورت قدرت تصور نداشت، اونجا موند... گفت: ـ توروخدا رییس! اون موتور تمام زندگیمه! بعدشم پس دکمه چجوری با ما اومد؟ مگه اون میتونه تصور کنه؟! با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ بار آخرت باشه که شعور دکمه رو با موتورت مقایسه میکنیا!! دکمه حتی از تو هم بیشتر میفهمه! بعدشم چون تو بغلم بود با نیروی من اومد اینجا! یهو حس کردم خیلی ناراحت شد! مشخص بود که خیلی موتورشو دوست داره، دکمه رو گرفتم تو بغلم و چشامو بستم و سرمو تکیه دادم به تاب و آروم مشغول تاب خوردن شدم، گفتم: ـ خیلی خب حالا! اینقدر غصه خوردن داره؟ برات یکی دیگه میخرم، وقتی قرار شد کنار من باشی باید قید خیلی چیزارو بزنی سامان.
- 28 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :