تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
سلام درخواست طراحی کاور رمان را دارم
-
پارت سی و دوم ارمغان با لبخند اومد کنارم نشست. دستی به موهای بلندی کشیدم و گفتم: ـ واقعا خوشحالم که فرهاد انتخاب درستی کرده! لپاش گل انداخت و گفت: ـ خیلی ممنونم ولی خاتون خانوم راستش چجوری بگم.. نگاش کردم و گفتم: ـ راحت باش دخترم! گفت: ـ من حس میکنم آقا فرهاد کس دیگهایی رو دوست داره! امان از حس ششم زنها! یعنی فرهاد اونقدر ضایع برخورد کرد که آخر ارمغان هم متوجه شد! اما چارهایی نبود و اگه من بهش نمیگفتم ؛ مطمئن بودم که فرهاد یجوری این قضیه رو بهش میگه و بهتره با لحن خوب از زبون خودم بشنوه! گفتم: ـ ببین دخترم، یه دختر پول پرست تو زندگیه فرهاد بوده، درست میگی! اما خداروشکر که فرهادم متوجه اشتباهش شد و روی واقعی اون دختر شناخت و ترکش کرد! ارمغان چیزی نگفت که ادامه دادم و گفتم: ـ ببین واقعا خودش گفت بیایم خواستگاریت! اگه به من بود میخواستم بذارم واسه هفته بعد اما اونقدر عجله داشت که گفت همین امشب باید بریم! ارمغان به نفس راحتی کشید و گفت: ـ یعنی میگین چیز مهمی نیست؟ دستم و گذاشتم رو دستاش و گفتم: ـ اصلا مهم نیست! هر چی بود تو گذشته مونده؛ بعدشم تو اینو به من بگو که فرهاد و دوست داری یا نه! لبخند عمیقی زد و بعد برگشت و به فرهاد که با پدرش مشغول حرف زدن بودن نگاه کرد و گفت: ـ من واقعا از وقتی که دیدمش، خیلی خوشم اومد ازش... گفتم: ـ خب پس مبارکه دیگه! بعدشم تو دختر به این خوشگلی و خانومی با شگردهای زنانت باید فرهاد و کم کم بکشی سمتت تا اون مار صفت و فراموش کنه! ارمغان با کنجکاوی پرسید: ـ سر چی رابطشون بهم خورد؟ گفتم: ـ هیچی دختره هوا برش داشته بود! دختر سرایدار خونمون بود و بابت پول با فرهاد بود که بعدش فهمید فرهاد باهاش ازدواج نمیکنه، خودش و پدرش کلی ازم پول گرفتن و برگشتن شهرشون!
- 32 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و یکم اما فرهاد به یه نقطه خیره شده بود و اصلا حواسش به حرفامون نبود! آروم با دستام زدم به پاش که یهو گفت: ـ جانم مامان؟ الکی خندیدم و گفتم: ـ بگو پسرم راجب ارمغان دیگه... با چشم و ابروهای من یکم به خودش اومد و تو جاش جابجا شد و با یه لبخند ساختگی گفت: ـ دقیقا همینجوری بود که مادر گفته! من عذر میخواهم امروز جایی بودم، یکم خستهام. پدر ارمغان گفت: ـ داماد اگه از الان خستهایی که کارت زاره! بعدش همه خندیدیم! سریع رو به ارمغان گفتم: ـ خب دخترم شما میخواین برین تو بالکن با پسرم فرهاد... پدرش حرفمو قطع کرد و گفت: ـ البته خاتون خانوم با اجازتون اول من با داماد آینده یکم حرف بزنیم؟ گفتم: ـ خواهش میکنم اجازه ما هم دست شماست! بعدش فرهاد بلند شد و پدرش گفت: ـ بریم رو بالکن پسرم! بعد اینکه رفتن، اکرم خانوم هم گفت: ـ منم برم تو آشپزخونه ببینم بچها باقلوا ها رو آماده کردن یا نه! لبخندی زدم و گفتم: ـ راحت باشین! بعدش به ارمغان اشاره کردم و گفتم: ـ بیا دخترم پیش من بشین یکم با همدیگه صحبت کنیم!
- 32 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
پارت سیام بعد حدود سه ساعت رسیدیم عمارت شهمیرزادگان. الحق که این خانواده لایق وصلت با ما بودن...از ادب کارکنان دم در گرفته تا رفتار خوده خانواده و دختراشون ارمغان و آتوسا. آتوسا دختر بزرگ خانوادشون بود که دو ماه پیش اونم با پسر یه تاجر ازدواج کرده بود و الان مونده بود ارمغان...ارمغان عین دخترای روس بود، مطمئن بودم این چهره دل فرهاد و میبره! چون واقعا تو زیبایی و ادب لنگه نداشت! دفعه پیش که اومده بودن شام خونمون، اونقدر فرهاد درگیر اون عفریته بود که شامل خورده نخورده به بهانه دیدن بهزاد از خونه زدم بیرون و برنگشت اما اون روز من نگاه ارمغان و به فرهاد دیدم! مطمئن بودم که اونم پسرم و پسندیده. فرهاد دسته گل و گرفت دستش و بعد از خوشامدگویی های پدر و مادرش، گل و داد دست ارمغان...چهره ارمغان از شادی میدرخشید اما فرهاد فقط یه لبخند خشک و خالی بهش زد! زیر گوش فرهاد آروم گفتم: ـ پسرم لطفاً یکم ملایم تر برخورد کن! مجلس عراق نیومدیم که! با تصمیم خودت اومدیم خواستگاری! فرهاد سری تکون داد و چیزی نگفت...بعد اینکه همه نشستیم، پدر ارمغان پیپش رو روشن کرد و با لبخند رو به فرهاد گفت: ـ بالاخره ما تونستیم این آقا فرهاد و ببینیم! فرهاد لبخندی زد و گفت: ـ ببخشید دیگه کم سعادتی از من بوده! مادر ارمغان هم که خیلی زن خانومی بود گفت: ـ اختیار داری پسرم! بعدش رو به من گفت: ـ ماشالا خاتون خانوم پسرتون همونجوری که خودتون هم گفتین یکم خحالتیه مثل اینکه! خندیدم و سعی کردم منم مجلس و یکم گرم کنم و گفتم: ـ آره تو این مورد هم به پدرش رفته! ولی خدا شاهده که همون بار که اومدین خونه ما، ارمغان جانم و دید، گفت مامان این همون دختریه که من میخوام! ارمغان هم لبخندی از ته دل زد و گره روسریش و محکم کرد و زیر لب آروم گفت: ـ نظر لطفتونه! بعدش با لبخند. به فرهاد گفتم: ـ مگه نه پسرم؟!
- 32 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و نهم با تشر به عباس گفته که از یلدا و بچهش دور بمونیم و حالا که فرهاد یلدا رو مقصر دیده و هر چی از دهنش دراومده بهش گفته، دست از سرشون برداریم. عباس ازم پرسید چی کار کنم، من هم بهش گفتم کاری به کارش نداشته باش، یه دختر بیارزش و گدا رو پیدا کرده و میخواد قهرمان بازی دربیاره! مثل اینکه خودشم نقشی که بهش دادیم رو خیلی دوست داشته، بذار لذتش رو ببره! بعد از اون قضیه، فرهاد برگشت اما من پسرم رو میشناختم، بی رمقتر از همیشه شد و توی خودش فرو رفت. اون برق چشمهاش خاموش شد، اما میدونستم که پشت سر میذاره. ارمغان هم از نظر خانومی، خوشگلی و ارتباط برقرار کردن، از اون دخترهی دهاتی خیلی سرتر بود و مطمئنم که دل فرهاد رو میبرد. فرهاد هم از لج یلدا، اصرار کرد که همون شب بریم شهمیرزاد، خواستگاری ارمغان و من هم از خدا خواسته، به پدرش زنگ زدم و اونا هم قبول کردن. خیلی خوشحال بودم که تونسته بودم بدون اینکه در نظر پسرم، آدم بَدِه بشم، دست یه شیطان صفت رو از زندگیمون کوتاه کنم، ولی بچهی تو شکمش، یکم وجدانم رو به درد میآورد... هرچی بود اون بچه، خون اصلانی توی رگهاش بود. به جاده نگاه کردم و توی دلم گفتم: حالا وقت برای فکر کردن به اون بچه زیاده، بعدا یه فکری به حالش میکنم. فعلا ارمغان و فرهاد سر و سامون بگیرن، تا بعدش ببینم چی میشه.
- 32 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و هشتم به خاطر هماهنگی قبلیم با بهزاد، فرهاد نصفهشب اومد خونه و طبق حدسهای درستی که زده بودم، اول رفت سرایداری و بعدش اومد از من حساب بپرسه، اما این وسط یه موضوع به نفع من شد؛ اینکه فرهاد فکر میکرد من قضیهی اون و یلدا رو نمیدونستم. برای همین هم خیلی نتونست من رو متهم کنه، ولی تا جا داشت، به خاطر اون دختر گدا عصبانی شد و خواست بره کرمانشاه و یکبار دیگه، این قضیه رو از زبون اون بشنوه. از این جهت هم برنامهم رو خداروشکر چیده بودم و جای نگرانی نداشتم، میدونستم اون دختر به خاطر ترس خودش و بچهش هم که شده، هیچ حرفی نمیزنه. حتی طوری وانمود میکنه که انگار واقعا فرهاد رو بازی داده که به نظر خودم همین هم بود. من هم چون نتیجه رو میدونستم، برای فرهاد شرط گذاشتم تا دیگه نخواد از زیر این تصمیم در بره و گفتم که اگه حق باهام بود، باید با ارمغان ازدواج کنه و اون هم قبول کرد. میدونستم فرهاد آدمیه که اگه سرش بره، قولش نمیره! فرهاد فکر میکرد تنها رفته کرمانشاه، اما من عباس رو برای تعقیب فرستادم بره، اون مو به مو بهم گزارش میداد و فرهاد رو تعقیب میکرد. حتی صبح قبل اینکه فرهاد بره خونه احمد آقا، من فرستادمش که بره اونجا و یکبار دیگه دختره رو با اسلحه تهدید کنه که سوتی نده و گفتم حتی امیر هم بفرسته تا فرهاد با چشم خودش ببینه و باورش بشه که این وسط، فقط یه بازیچه بوده! وقتی عباس گفت فرهاد با حال بدی از خونه بیرون رفته، فهمیدم که اون دختر نقشش رو به درستی ایفا کرده. منتهی این وسط یه اتفاق دیگه هم افتاد... عباس گفت بعد از رفتن فرهاد، امیر اومد دم در و میخواست ببینه فرهاد رفته یا نه که ماشین عباس رو دید و با عصبانیت رفت پیش ماشین.
- 32 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت 17 ۱۴٠۱/۱۲/۳ به نام مهربانترین سراغاز سلام! امروز خیلی ناراحتم کردی! گفتی چون تو رسانه های دیگه انلاینم پس دارم با محمد صحبت می کنم؛ گفتی وقتی کنارت نیستم به بدی هام فکر می کنی! درحالی که من کل روز به تو فکر می کنم و دلتنگتم، به حرفات گوش میدم و برام مهمی؛ ولی خب تو چی؟! امروز ازمایش خون یاسی هم بود. از بابت دوره تعطیلات و عید و تابستون ناراحتم! البته فکر نمی کنم به تابستون برسیم اگه اعتماد نکنی!!! با ناراحتی دفتر بستم. اون روز به امیر زنگ زدم و موقع صحبت کردن بهم گفت که چرا جاهای دیگه انلاین میشم!؟ مکثی کردم: خب چون کار دارم. بی توجه گفت: دیشب خواب دیدم با محمد صحبت می کنی، نکنه با محمد چت می کنی دوباره؟ ناراحت گفتم: واقعا که! اگه شک داری بیا روی اکانتم و ببین. من بعد از اینکه تو ازم خواستی دیگه هیچ وقت با محمد صحبت نکردم. - هوم، وقتی حرفای بیخود میزنی داخل پیام های ذخیره شدم نگهشون می دارم تا وقتی نیستی به کارای بدت و بدی ها و بی توجهی هات فکر کنم. چیزی شکست فکر کنم صدای قلبم بود: حرفی ندارم، واقعا کارای خوبم رو نمی بینی؟ صدام کمی بالا بردم: امیر تو اصلا منو می بینی؟ با تشر گفت: صدات نبر بالا! با ناراحتی گفتم: خیلی خب، انقدر ازت دلخورم که ترجیح میدم به صحبتمون پایان بدم. - عه عسل! امیر بحث و عوض کرد و شروع به شوخی کردن و مسخره بازی کرد اما من ناراحت شده بودم و عصبی بودم. ۱۴٠۱/۱۲/۴ به نام خداوند غفار سلام! همچنان ناراحتم از دستت. شیطنت های دیروزت هم چنگی به دل نزد و حال من رو بهتر نکرد؛ اصلا از زهر حرفات کم نکرد. امروز تنها بودم اما دلم نخواست بهت زنگ بزنم! دلم خیلی از حرفات پره برام خیلی سنگین بود تهمتت و حرفایی که زدی. اصلا نمی تونم توی رابطه ای باشم که توش اعتماد نیست، خیلی جدی ام و تو منو جدی و تلخ کردی. اون روز ذهنم درگیر حرف هاش بود برای همین به خودم گفتم چرا انقدر با زندگیم بازی کنم و با این پسر صحبت کنم که هیج اعتمادی به من نداره و هیچ ارزشی برای کارام قائل نیست. *زمان حال* در سکوت به رمانی که داشت تایپ می شد خیره شدم. هر اشتباهی نشانه های خاص خودش رو داره، گاهی بدن انسان هشدار میده که راه اشتباهه و گاهی روح! روح من تمام مدت درحال هشدار دادن بود اما من چشمم بسته بودم. پسری که با وجود یه دنیا تلاش به من هیچ اعتمادی نداشت، می تونست مرد رویاهای من باشه؟ ما باید مراقب باشیم، فریب همیشه توسط دیگران اتفاق نمی افته؛ بیشتر اوقات این ما هستیم که خودمون گول می زنیم برای ماندن داخل رابطه سمی، یا تحمل ادم های بد فقط به این بهانه که گذر زمان همه چیز رو درست می کند یا ما توانایی تغییر ادم هارو داریم. نه جان من! ما تاثیر کمی داریم اگه یه ادم بده یا یه شرایط بد به نظر می رسه پس بده! بی هیچ توضیحی...
-
فقط تا پایان امروز فرصت دارید خانما!
- 7 پاسخ
-
- 2
-
-
-
-
اخراجی عضو سایت گردید
- دیروز
-
پارت بیست و هفتم ولی همین الانش هم میدونم که تا نره کرمانشاه و ته توی این قضیه رو درنیاره، ولکن ماجرا نیست؛ اما من تا ته این ماجرا رو چیده بودم. همون لحظه دیدم که چمدون به دست با پدرش دارن از سرایداری خارج میشن. سریع پایین رفتم و صداش زدم: ـ صبر کن! پدرش هم وایستاد، با اشارهای که به عباس کردم، متوجه منظورم شد و رو به احمدآقا گفت که برن سمت ماشین. من هم رفتم نزدیک یلدا، محکم بازوش رو گرفتم و گفتم: ـ اگه پیش فرهاد یه جوری وانمود کنی که بیگناه بودی، اون وقت هرچی دیدی، از چشم خودت دیدی! رحم به بچه توی شکمت نمیکنم و همینجور که الان از دست پدرت نجاتت دادم، خونهتونو به آتیش میکشم. میدونی که این کارو میکنم، مگه نه؟ بدون اینکه نگاهم کنه، با چمدون توی دستش، فقط گریه میکرد. بازوشو ول کردم و گفتم: ـ خوبه، این سکوتتو به پای این میذارم که کاملا متوجه حرفم شدی. حالا گمشو و از خونهم برو بیرون! بعدش هم هلش دادم، اون هم بدون اینکه به سمتم برگرده، از خونه بیرون رفت. یه نفس راحت کشیدم و گفتم: ـ خب خداروشکر! این قضیه هم به خیر و خوشی تموم شد، فقط مونده فرهاد... دوباره برگشتم توی تراس و چاییم رو با آرامش خوردم. وقتی عباس برگشت، ازش خواستم نامه رو بذاره توی اتاق یلدا. بعدش رفتم توی سالن نشستم و منتظر شدم تا فرهاد بیاد و بهش بقبولونم که اون دختر به دردش نمیخورد و هدفش فقط پول بوده.
- 32 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
چند دقیقه بعد دکتری جوان وارد اتاق شده و بعد از چک کردن وضعیت آریا، اجازهی مرخصی را داد اما دخترک همچنان در خواب به سر میبرد. گاهی در خواب لب برچیده و همچون گربهای ملوس گونهی استخوانیاش را به پشت دست آریا میمالید. در تمام این مدت آریا خیرهی صورت معصوم او بود که لب پایینش را جلو آورده و همچون کودکی به او پناه آوردهبود. وقت رفتن رسیدهبود؛ برای همین آریا اجباراً دست خود را که زیر سر او بود به آرامی تکان داد، دخترک با چشمان بسته در جایش نشسته و با پشت دستهای مشتشدهاش چشمانش را مالید و خمیازهای کشید، اما همانطور با دهان باز خشک شد. یکدفعه دستانش را پایین آورد و به مرد جوان که نگاهش میکرد خیرهشد، ناگهان چشمانش پر اشک شد و درحالی که از جایش بلند شده و عقبعقب میرفت، زمزمه کرد: - مُر... مُردی؟ ابروهای آریا بالا پرید و با بهت خیرهاش شد، دخترک سرش را تکان داد و به گوشهی اتاقک بیمارستان خزید و در آنجا نشست. زانوهایش را در آغوش گرفت با غم به مرد نیمخیز به روی تخت نگاه کرد با صدای لرزانش زمزمه کرد: - ببخشید... ببخشید نمیخواستم بمی... بمیری، پیش خدا... شکایتم رو ن...نکن من دختر خوبیم. مرد در جایش نشست و با اخم کوچکی رو به دخترک ترسیده گفت: - من نمردم... پاشو دخترخانم باید بریم خونه. دخترک با تردید نگاهش کرد سپس با خود سخنش را تکرار کرد: - بریم خونه! با صورت متعجب و لبریز از اضطراب و با چشمانی گرد گفت: - خونه؟! - آره خونهی تو، خانوادهت خیلی نگران شدن... ساعت چنده؟ دخترک هیچی نگفت چون خودش نیز نمیدانست ساعت چند است، اما سریع از جا برخاست. بعد از تسویه حساب و صحبت کردن با مأمور پلیس از بیمارستان خارج شدند. آریا حرصی سوار ماشین شد. دخترک نیز قبل از اینکه ماشین با گاز از جایش کندهشود، خود را در صندلی عقب ماشین پرت کرد و سریع در را بست. اخم غلیظ آریا قلب کوچک او را لرزاند؛ آنقدر مقابل پلیس گریه کرده و لرزیدهبود که آنها فکر میکردند آریا او را دزدیده یا قصد آزار رساندن به او را دارد. حال آریا دلخور از او سکوت کرده و چیزی نمیگفت، آرام خودش را پایین کشید و در جاپایی پشت صندلی راننده نشسته و خود را پنهان کرد. آریا در حین رانندگی گوشیاش را دید که روی صندلی شاگرد افتادهبود، سریع آن را برداشت که با دیدن شارژ آن «لعنتی» زیر لب گفت و بیتوجه به پیامها و تماسهای بیپاسخِ بیشمار با پدرش تماس گرفت. با خوردن یک بوق پدرش بهسرعت جواب داد و شروع به داد و بیداد کرد: - کدوم گوری هستی تو؟ چرا این ماسماسکت رو جواب نمیدی؟ مادرت داره از ترس میلرزه... کی قراره آدم بشی بیفکر؟ پوفی کشید و تیلهگانش را در حدقه چرخاند سعی کرد، سخنان و خشم پدرش را پای گم شدن دخترک بگذارد برای بین حرف پدرش پرید و گفت: - من دختره رو پیدا کردم.
-
*** با تشنگی شدید و خشکی لبهایش هوشیار شد، تلاش کرد چشمانش را باز کند اما انگار که مژگانش را به هم چسباندهبودند. کمی تن خستهاش را تکان داد که بازویش تیر کشید و صورتش در هم رفت. سعی کرد پلکهایش را از هم جدا کند، ابتدا نور سفیدی چشمانش را آزار داد اما کمکم تصاویر اطرافش واضح شد. خود را در بیمارستان دید درحالی که سرمی به مچ دستش وصل است و دست دیگرش در بندی گرفتار! نگاهی به آن انداخت که دخترک را دید، درحالی که دست او را محکم گرفته و سرش را روی آن گذاشتهبود. نفسهای کوتاه و منظمش بیانگر خواب عمیقش بود. دلش نیامد بعد از افتضاح آن روز او را بیدار کند، البته بیشتر به خاطر خودش بود، چون این دخترِ آرام و مظلومِ در خواب وقتی بیدار شود با ترس و رفتار عجیبش او را بیشتر گیج و معذب میکرد. با زبانِ خود لبان ترک خوردهش را که حال خونی شدهبود، تَر کرد، سپس نگاهش را چرخاند تا ساعتی را روی دیوار آن اتاقک بزرگ با دو تخت خالی کنارش بیابد اما چیزی نیافت. همان لحظه در اتاق باز شده و پرستاری وارد اتاق میشود، پرستار در همان وهلهی اول نگاهش را به دخترک جمع شده در خود انداخته و آرام خطاب به آریا هوشیار گفت: - خواهرتون خیلی ترسیدهبود... بهسختی آرومش کردیم. آریا نگاهش را از پرستار با آن صورت کشیده و موهایی که دو طرف صورتش را در برگرفته و فرقش را به نمایش میگذاشت، گرفته و خیرهی دخترک شد. حتی در خواب هم حالات صورتش ترس را نشان میداد. او نیز زمزمه مانند مثل پرستار که سرم را از دستش جدا میکرد، گفت: - خواهرم نیست. پرستار در حین انجام کارش مکثی کرده و نیمنگاهی به چهرهی خسته اما جذاب مردِ جدی مقابلش کرد، هومی گفته و بعد از اندکی درنگ ادامه داد: - فکر کنم نیازه همسرتون رو پیش یه... . نیمنگاهی محتاطانه به آریا که جدی خیرهاش بود، انداخته و گفت: - روانشناس ببرید... . آریا اخمی کرد و خواست سخنی بگوید و همسر بودن خود را با آن دخترک دیوانه که خود به خود میترسد، انکار کند اما پرستار پیش دستی کرده و حق به جانب سُرم تمام شده را در سطل زرد رنگ موجود در اتاق انداخته و گفت: - بهتون برنخوره آقای محترم... ولی حرکات خانمتون عادی نیست، اون حتی از شما هم میترسید. آریا نگاهی کرد به چشمان کشیدهی دخترک که بسته و مژگان مشکین بلندش زیر پلکهایش سایه افکنده. آیا دخترک کوچکی که اینگونه محکم دستش را گرفته و با احساس امنیت خوابیده از او میترسید؟ اجازهی ادامه سخن گفتن را از زن گرفت و زمزمه میکرد: - ممنون... کی مرخص میشم؟ و در دل افزود: - اینها رو باید به پدرش بگید نه من. پرستار که انگار به او برخوردهبود و انتظار واکنش بهتری برای دلسوزیاش را داشت، اخمی ظریف کرده و جواب داد: - الان... البته اگه حالتون بهتر باشه.
-
قدمی بهسمتش برداشت، اما پشیمان شد و برگشت و با خود زمزمه کرد: - نهنه، نه... . اما با فریاد آریا پشیمان شد و خود را به او رساند. مرد با صورتی درهم و اخمانی گره خورده، بازویش را گرفته و بهسمت ماشینش رفت. النا همراهش رفت، در ماشین را باز کرده و روی صندلیِ شاگرد جا خوش کرد. آریا ماشین را روشن کرد و بهسمت نزدیکترین بیمارستان راند، مابین راه از شدت خونریزی بیحال و بیرمق شدهبود و پلکهایش ناخودآگاه روی هم قرار میگرفت و باصدای بوق ماشینهایی که نزدیک بود با آنها تصادف کنند، چشمهایش را باز میکرد. خوابش گرفتهبود و زبانش جزء برای آه و ناله از شدت درد، باز نمیشد. کمکم عرق از سر و گردنش سرازیر شد و سرعت نفسهایش کند و کندتر، تا اینکه چشمش به بیمارستان خورد. پایش را روی گاز گذاشت و بیتوجه به النایی که ساکت و ترسیده کنارش نشسته و از ترس به گریه افتادهبود و سکسکه میکرد، جلوی ورودی بیمارستان ترمز کرد. سرش را با بیحالی روی فرمان گذاشت و از حال رفت، النا با تعجب نگاهش کرد و وقتی حرکتی از جسم بیجانش ندید سریع از ماشین پیاده شد. همان لحظه صدای بوق وحشتناکِ ماشین اورژانسی را شنید که قصد ورود به بیمارستان را داشت، ولی ماشین آریا راهش را سد کردهبود. جیغی کشید و گوشهایش را محکم با کف دست نگهداشت. مردی سفیدپوش از ماشین پیاده شد که النا با هقهق عقب رفت و پشت ماشین آریا پنهان شد. مرد، عصبی نزدیک او شد و خواست بهخاطر بیملاحظهگیاش توبیخش کند که چشمش به آریا خورد. متعجب نگاهی به دخترکِ مضطرب کرد که به شیشهی ماشین ضربه میزد تا آریا پیاده شود و دوباره کمکش کند. دخترک فکر میکرد که مرد قصد اذیت کردن او را دارد، از این رو بیاختیار به آریا اعتماد کرده و از او با زبان بیزبانی درخواست کمک میکرد. مرد بهسمت صندلی آریا قدم برداشت که دخترک ترسیده عقبتر رفت. مرد پرستار در ماشین را باز کرد و بیتوجه به دوستش که بلند صدایش میکرد و اخطار میداد که باید بیمار را به بیمارستان برسانند، ضربهای به شانهی آریا زد اما وقتی چشمش به خون جاری از بازویش خورد، سریع بهسمت داخل رفت و چند دقیقه بعد همراه چند نفر با برانکارد آمد. سه نفر از آنها هیکل درشت آریا را از ماشین خارج کرده و روی برانکارد گذاشتند که پلکهای آریا بهسختی باز شد و نگاهی به دخترک که دیگر از گریهی زیاد نایی نداشت، انداخت. دستش را به سمتش دراز کرد و زمزمه کرد: - بیا اینجا کوچولو. النا بهسمتش قدم برداشت و دستش را محکم گرفت. انگار که دست قهرمان و حامی خود را گرفته و دیگر کسی نمیتواند اذیتش کند. چند نفر برانکارد را به داخل بیمارستان بردند و یکی هم سوار ماشین آریا شد و از جلوی ورودی کنار رفت تا اورژانس وارد بیمارستان شود... .
-
پارت بیست و ششم الفت سریع وارد سالن شد و گفت: ـ جانم خانوم؟ گفتم: ـ به احمدآقا و دخترش کمک کن وسایلاشونو جمع کنن، عباس براشون بلیط گرفته... اتوبوسو از دست ندن. ـ چشم خانوم. احمدآقا هم که دید دیگه جوابش رو ندادم، چک رو گذاشت توی جیب لباسش و همراه الفت، از خونه بیرون رفت. همین لحظه، یکی از کارگرها اومد و گفت: ـ خانوم چای گیاهیتونو بیارم براتون؟ گفتم: ـ بیار تو تراس! از پلهها بالا رفتم، روی صندلی نشستم و شروع کردم به تاب دادن خودم. به حیاط خونه خیره شدم... بالاخره دارم خودم و پسرم رو از علفهای هرز دور و بر خودم خلاص میکنم. یادم بود که محمدرضا هم یکبار زمانی که من با دوستهام مسافرت رفته بودم، یعنی دوره نامزدیمون، با خدمتکار خونهشون یکسری شیطنتها کرده بود و اون دختر قصد داشت جای من رو توی زندگی محمدرضا بگیره اما من هیچ وقت کم نیاوردم و بهش نشون دادن در افتادن با خاتون یعنی چی! محمدرضا هم تا لحظه آخر زندگیش، کنار زنش یعنی من موند. حالا دوباره دست روزگار داشت این اتفاق رو برای پسرم رقم میزد، اما خوب شد که سریع متوجه شدم و تونستم جلوی اتفاقات بعدش رو بگیرم؛ چون فرهاد از نظر لجبازی و کلهشقی، به محمدرضا رفته و اگه یه درصد میفهمید که اون دختر بارداره، عمرا اگه ولش میکرد و از این جهت، واقعا شانس آوردم که اون گدا صفت از این موضوع چیزی بهش نگفته.
- 32 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و پنجم احمد آقا گفت: ـ الان یعنی... دسته چک رو باز کردم و گفتم: ـ یعنی دیگه کار شما و دخترت اینجا تموم شده و برمیگردین شهرتون. گفت: ـ خانوم خطایی ازمون سر زده؟ آخه اینقدر یهویی... چپ نگاش کردم و گفتم: ـ از کی تا حالا تصمیمات منو زیر سوال میبری احمد آقا؟ دخترت که باید بره، تو هم که بهش وابستهای و پیشش باشی بهتره. احمد آقا با ناراحتی بلند شد و گفت: ـ انشالا که خیره. قبل رفتن از آقا فرهاد... مبلغ یکسال زحماتشون رو چک نوشتم و به دستش دادم. حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ لازم نکرده! من از طرفتون با فرهاد خداحافظی میکنم، عباس بلیط ترمینالتونو گرفته؛ بهتره وسایلتونو جمع کنین و عجله کنید! اومد سمتم تا دستم رو ببوسه که دستم رو عقب کشیدم و گفتم: ـ احتیاج به این کارها نیست. گفت: ـ به هرحال خوبی و بدی ازمون دیدین، حلال کنین. لبخند مصنوعی زدم و گفتم: ـ حلال باشه. به مبلغ چک توی دستش نگاه کرد و با تعجب گفت: ـ اما خانوم این مبلغ خیلی زیاده، بیشتر از... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ حقوق یکسال بعدیتون رو هم بهش اضافه کردم و نتیجه زحماتتونه. ـ اما آخه این پول... دوباره حرفش رو قطع کردم و الفت رو صدا زدم.
- 32 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و چهارم عباس داشت بلند میشد که گفتم: ـ فقط حتما به مرده یادآوری کنین که باید عین شوهرش رفتار کنه، هم احمد آقا باید قانع بشه و هم فرهاد... به هرحال پدرش هم خیلی آدم متعصبیه؛ بفهمه دخترش قبل ازدواج باردار شده، زندش نمیذاره. عباس گفت: ـ حتما خانوم، میگم توجیهش کنن. گفتم: ـ دسته چکمو آوردی؟ عباس از جیب کتش، دسته چکم رو درآورد و به دستم داد. گفتم: ـ داری میری، احمد آقا رو صدا کن بیاد! ـ چشم خانوم. عباس رفت و چند دقیقه بعد، احمد آقا وارد سالن شد. دستای خیسش رو با شلوارش خشک کرد و گفت: ـ بفرمایید خانوم، با من امری داشتین؟ به صندلی کناریم اشاره کردم و گفتم: ـ بشین احمد آقا! با ترس نشست، پام رو گذاشتم روی پام و گفتم: ـ راستش اینکه برای دخترت یه خواستگار سمج پیدا شده از محل زندگیتون. احمد آقا نگام کرد و گفت: ـ خیر باشه انشالا! شما میشناسینش؟ ـ آره احمد آقا، زمین کشاورزی داره و متاسفانه دوسال پیش سر زایمان دخترش، همسرشو از دست داده، اما آدم خوبیه.
- 32 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت ۱۱۷
- 7 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت بیست و سوم بعدش مشغول خوندن گزارشهای کارخونه شدم. این روزها کارها خیلی خوب پیش نمیرفت و هر چی سریعتر فرهاد باید با ارمغان ازدواج میکرد تا بتونم از سرمایه پدر ارمغان برای کارخونه استفاده کنم و اعتبارمون رو توی بازار به دست بگیرم. حدود یکی دو ساعتی مشغول بودم و این لابهلا به الفت میگفتم بره و به سرایداری سر بزنه تا ببینه یلدا در حال جمع کردن وسایلش هست یا نه. اون هم میگفت که همینطور که خون گریه میکنه، داره وسایلهاش رو جمع میکنه. در همین حین، عباس وارد شد و پروندهای رو به دستم داد، پرسیدم: ـ این دیگه چیه؟ ـ خانوم از طریق یکی از رفقا، توی کرمانشاه این مرد رو پیدا کردم. پرونده رو باز کردم و عکسهاش رو دیدم، عباس شروع کرد به توضیح دادن: ـ اسمش امیر مومنیه و یه دختر دو ساله به اسم تینا داره. زنش موقع زایمان فوت میکنه و وضع مالیش اصلا خوب نیست، یعنی چه جوری بگم... با دخترش توی بازار بساط میکنه و گیوه میفروشه. ته یه انباری توی بازار بزرگ کرمانشاه، با دخترش زندگی میکنه. فقط اینکه... پرسیدم: ـ فقط اینکه چی؟ عباس گفت: ـ راستش از یلدا یه پونزده سالی بزرگتره. پروندش رو بستم و رو به عباس گفتم: ـ همین یارو خوبه. بره خداروشکر کنه که دلم به حال بچه توی شکمش سوخت؛ وگرنه نمیزاشتم از این قضیه قسر در بره! عباس گفت: ـ بابت پول باهاش صحبت کردم، اونقدر وضعیت خودش و دخترش اسفناک بود که قبول کرد. گفتم: ـ خوبه، به اون رفیقت توی کرمانشاه بگو ببرتش سر و ریختشو درست کنه و یه زمین به نامش بزنه، یکم به چشم احمد آقا بیاد. ـ چشم خانوم.
- 32 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- هفته گذشته
-
-
Zeinab عضو سایت گردید
-
پارت بیست و دوم بعد از قطع کردن تلفن، عباس داخل اومد و گفت: ـ خانوم با من امری دارین؟ گفتم: ـ اول اینکه دسته چک منو بیار و دوم اینکه توی کرمانشاه یه آدم پیدا کن که قبول کنه با این دختره ازدواج کنه، چون که... وسط حرفم یلدا دوباره شروع کرد به گریه کردن. بهش چشم غره رفتم و گفتم: ـ چون دلم برای بچه توی شکمت سوخته و نمیخوام که زیر دست بابات له بشی! عباس پرسید: ـ باشه خانوم، منتهی چه آدمی رو پیدا کنم؟ رو صندلی نشستم و گفتم: ـ نمیدونم، هر کسی که بتونه مسئولیت این و بچه توی شکمشو قبول کنه. به علاوه اینکه فرهاد باید باور کنه دختری که دوست داشت، بابت پول باهاش بوده و در اصل دلشو به یکی دیگه داده. یلدا که یکسره در حال گریه کردن بود، دوباره اومد جلوی پاهام و گفت: ـ خانوم تو رو خدا باهام این کارو نکنین! به خدا دیگه فرهادو نمیبینم. گفتم: ـ از جلوی چشام گمشو! جور و پلاستم جمع کن! تا قبل از اینکه فرهاد بیاد، تو و پدرت از اینجا میرین. دیگه چیزی نگفت، داشت میرفت بیرون که گفتم: ـ پدرتو صدا کن، بیاد پیشم! بدون هیچ حرفی، سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت. رو به عباس گفتم: ـ یه آدمی پیدا کن که بلد باشه نقش بازی کنه، چون تا جایی که من فرهادو میشناسم، بعد از رفتن این گدا صفت هم تا نره و با چشم خودش نبینه، بیخیال نمیشه. عباس سری تکون داد: ـ چشم خانوم. یه نفس راحتی کشیدم. از توی کشو ورق و کاغذ درآوردم و نامهای از طرف یلدا نوشتم و دادم به عباس که بعد از رفتنشون، بذاره توی اتاق دختره.
- 32 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
TyronElump عضو سایت گردید
-
مقدمه: ما موجودی هستیم که رهبران رو به گریه میندازه، امپراطوریها رو نابود میکنه. ما موجودی هستیم که آدم بهخاطرش از بهشت رونده شده. ما دختریم! یاغی و سرکش، متکی به خود، با یه عالمه استعداد و دنیایی پر از شور و شوق! اما گاهی پیش میاد که سر به زير میشیم، مطیع میشیم، ساکت میشیم. نه برای اینکه ترسیدیم یا که ضعیفیم؛ نه برای اینکه تو قدرتمند یا ترسناکی! نهنه اصلاً! چون عاشق میشیم! لوس میشیم، الکی مریض میشیم و اين بند کفش مدام میره زیر پامون تا بیوفتیم توی بغل تو... آره ما مثلاً ضعیف میشیم... .
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت بیست و یکم دامنم رو گرفت و با التماس گفت: ـ نه خانوم، خواهش میکنم! بابام بفهمه، منو میکُشه! التماس میکنم بهم رحم کنین! دامنم رو از دستش کشیدم و گفتم: ـ باید قبل از اینکه این غلطو بکنی، فکرشو میکردی! سریع گفت: ـ هرکاری بگین، میکنم، فقط خواهش میکنم چیزی به بابام نگید! لطفاً خانوم! لبخندی زدم و به الفت گفتم: ـ سریع عباسو بگو بیاد اینجا! الفت: ـ چشم خانوم! با هق هق اشکهاش رو پاک کرد، از روی زمین بلند شد و گفت: ـ خانوم نمیگین، مگه نه؟ گوشی رو از روی میز برداشتم و گفتم: ـ ببینم به فرهاد که راجبش نگفتی؟ با ترس گفت: ـ نه، به خدا به کسی نگفتم؛ خودمم امروز صبح فهمیدم. سری تکون دادم و چیزی نگفتم. به بهزاد، صمیمیترین دوست فرهاد زنگ زدم: ـ سلام خاله جان. ـ خوبی پسرم؟ خانواده خوبن؟ ـ دستبوس شما خاله، جانم؟ ـ میگم پسرم، فرهاد پیش توئه؟ گفت: ـ آره، چطور مگه؟ ـ میشه ازت خواهش کنم تا شب سرگرمش کنی، یکم دیرتر برگرده خونه؟ بهزاد با تعجب گفت: ـ باشه خاله، ولی اتفاق بدی افتاده؟ ـ نه عزیزم، میخوام دکور اتاقشو عوض کنم. یکم دیرتر بیاد که کلافه نشه، میدونی که اخلاق رفیقتو؟ خندید و گفت: ـ مگه میشه ندونم خاله؟ چشم. منم خندیدم و گفتم: ـ فقط اینکه بین خودمون بمونه پسرم، میخوام سورپرایز شه! به خانواده خیلی سلام برسون پسرم. ـ چشم، خدانگهدار.
- 32 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
pen lady شروع به دنبال کردن رمان پسران دانشگاه را رهبری میکنند | ماها کیازاده(penlady) کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
نام رمان: پسران دانشگاه را رهبری میکنند نویسنده: ماها کیازاده (penlady) ژانر: اجتماعی، طنز، عاشقانه خلاصه: مرضیه، تارا و فاطمه دخترانی بودند که وارد منطقهی زیر سلطهی او شدند. دخترانی که با زورگویی و قوانین بیاساس او جنگیدند، مقاومت کردند و قصد دخالت در رهبری او را کردند. سرانجام در لیستی قرار گرفتند که برای هیچکدام خوشایند نبود. غافل از اتفاقاتی که قرار است در آیندهای نه چندان دور، جرقههای کوچکی در قلبشان پدیدار کند... .
- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت بیستم وقتی فرهاد رفت، به الفت گفتم دختره رو بیارتش تو اتاقم. پیش پنجره وایستاده بودم که اومد داخل و با ترس گفت: ـ سلام خانوم، ببخشید با من کاری داشتین؟ برگشتم و با حرص نگاهش کردم. با همین لبخند به اصطلاح مظلومانهش، پسرمو گول زده بود! رفتم جلوش و با قدرت زدم توی گوشش، طوری که پخش زمین شد. یه چیزی از جیبش پایین افتاد که درجا با دستش قایمش کرد. با عصبانیت دستش رو کشیدم و گفتم: ـ چی قایم کردی؟ بده به من ببینم! محکم دستش رو مشت کرده بود. به زور از دستش کشیدم، دیدم که بیبی چکه و دوتا خط قرمز روشه! بهش حمله کردم و اگه الفت منو کنترل نمیکرد، احتمالا زیر دستم له میشد! گفتم: ـ دخترهی گدا صفت! واسه محکمکاری فکر کردی اگه حامله بشی، من چیزی نمیگم و تو رو توی خونواده خودم راه میدم؟ تو فقط میتونی لباسای فرهاد رو بشوری، نه اینکه بخوای خانوم خونه بشی! توی خونه من، فقط جای یه دختر اصیل زادست. همینجور که روی زمین نشسته بود، با گریه میگفت: ـ خانوم من فرهادو خیلی دوست دارم، باور کنین! تو رو خدا بهمون رحم کنین، به بچه من رحم کنین! چونهشو محکم توی دستم گرفتم و گفتم: ـ خفه شو! بهتره به پدرت بگم دخترش چقدر راحت ناموسشو فروخته!
- 32 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت ۶ خاطره خانه پدری زیبا بود، زیبا و مدرن، نمای بیرونیاش از جنس شیشههای رفلکس آینهای بود که از درون عمارت مثل شیشههای معمولی دیده میشد اما از بیرون تنها تصویر اطراف را بازتاب میکرد و از ورود سرما، گرما و صدا به عمارت جلوگیری میکرد. درب ورودی خانه از جنس چوب گردو بود و رویش خبری از قفل نبود بلکه با کُد امنیتی مخصوص باز میشد. داخل عمارت را از بهروزترین امکانات پُر کرده بودند. در زیر کف پارکت شده و سقف گچبری شدهاش لولههایی تعویه شده بود که هوای گرم را در زمستان با فشار زیاد منتقل میکرد و گرما از کف و سقف در کل عمارت پخش میشد. سنسورهای تهویه هوا و هواکشها در تمام روزهای سال تنفس و دما را در داخل عمارت مطبوع و دلنشین میکردند. نور پردازی داخل عمارت به گونهای بود که که هیچگاه اشعهها نور به طور مستقیم منعکس نمیشدند و نور در تمام محیط داخلی عمارت پخش میشد تا چشمی اذیت نشود. دیوارهای میان اتاقها تماماً عایق بندی شده بودند. دکور چوبی رنگ خانه با آن مبلها و کاناپههای قهوهای سوختهاش هیچگاه به دلم ننشست. آخَر هیچکدام از آن رنگهای گرم تابلوهای روی دیوار نمیتوانست از سرمای طاقت فرسای عمارت کم کند. البته دل من که مهم نیست، نظر من هم مهم نیست. چند شب پیش که خشم را در چشمهای بنیامین دیدم از خودم متنفر شدم که نمیتوانم خواهرانه آرامش کنم. ای کاش مجبورش نمیکردم که اینجا بیاید. زیبایی این خانه هر چه بیشتر باشد داغ دل من و برادرهایم هم بیشتر تازه میشود چرا که پدر میتوانست از ما مراقبت کند اما نکرد، اما نبود، وقتی به اینها فکر میکنم همان صدای مهربان در گوشم نجوا میکند « خاطره یادت باشد که اگر این اتفاقات نمیافتاد تو الان به اوج موفقیت نمیرسیدی ، الان این افتخار که یک دختر خودساختهای را نداشتی » و به جای من همان صدای تلخ جواب میدهد « خاطره خودساخته بودن و موفقیت به چه دردت میخورد وقتی نمیتواند ذرهای از عقدههای کودکی و نداشتههای جوانیات را از بین ببرد به چه دردت میخورد وقتی نمیتواند جای خالی خانواده را در خاطراتت پر کند» آن یکی میان کوبش تلخ گذشته میپرد و از من میخواهد همان نیمهی پر همیشگی را ببینم « خاطره آنها که نمیدانستند تویی هم وجود داری، و مطمئنانه اگر میدانستند پدر و مادر لایقتری بودند » و من نمیخواهم به حرف هیچکدامشان گوش کنم. من در این زمانها در خلع غوطهور هستم، جدال صداهای ذهنم هم برایم مهم نیست، اصلا هیچچیز مهم نیست. - خاطره چرا این آدم به این اندازه مسکن است؟ - جانم حامد - پرهام بیدار شده سراغت رو میگیره. - الان میام به داخل خانه بر میگردد و من هم از روی آلاچیق درون حیاط بلند میشوم. این روزها فرشهای برفی همهجا را سفید کرده و نمای درخشانی به تهران داده. حیاط این خانه هم نمایانگر یک زمستان تمام عیار است. پا تند میکنم و خودم را به داخل عمارت و اتاق پرهام میرسانم. بچهها هم راحتند. هر چه میشود تعطیلشان میکنند. برف میآید، آلودگی هوا میشود، ویروسها حمله میکنند و گویی کل کائنات دست به دست هم میدهند که این نسل درس نخوانند.