رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. امروز
  3. - استاد مگه میشه آماده نباشم؟ - پس چرا قیافت اینجوریه؟ - چجوریه مگه؟ - خوبی؟ یه دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم: - آره‌آره، خوبم! اومد حرف بزنه که گوینده‌ی سالن اسم من رو خوند: آقارسول: پاشو‌پاشو از مربیت خواستم که این بازی رو من کوچت (مربیت) بشینم. - واقعاً؟ خب چه بهتر، عالیه! بلند شدم و یه ذره آب خوردم و رفتم روی سکو. بازم مثل قبل یه نفس عمیق کشیدم و آروم توی دلم گفتم: - یا علی. با دستکش‌هام دوبار زدم به کلاهم و آماده شدم برای آخرین مسابقم؛ فینال. با طلا فاصله‌ی کمی داشتم. داور سوت مسابقه رو زد و منم طبق معمول اول با حریفم دست دادم، دیدم داره دورم می‌چرخه، یه ذره عقب‌نشینی کردم تا اون حمله کنه اما خبری نبود. رفتم سمتش تا برای حمله نکردنش اخطار بگیره. اولین مشتش رو آروم پرت کرد به سمتم که جا خالی دادم. بازی نسبتاً آرومی بود. سالن آرومِ آروم بود و هیچ کسی حرف نمی‌زد. بیرون تاریک شده‌بود و چراغ‌های سالن رو روشن کرده‌بودن. پسره جلوم هی چپ و راست می‌رفت و منتظر بود تا من حمله کنم؛ اما نه اون حمله کرد و نه من. داور بازی رو متوقف کرد و گفت اگه بازی نکنید، جفتتون اخطار دریافت می‌کنید. همین که بازی دوباره شروع شد، با تموم قوا بهش حمله کردم. مشت، پا. همه چی ترکیبی بهش می‌زدم. کاملاً گیج شده بود. منم از فرصت استفاده کردم و با پای راست محکم زدم توی دلش که این باعث شد یهویی بیفته کفه سکو. با این حرکتم، محمد سکوت سالن رو با فریادش شکوند. بعد از اونم کل سالن داشت من رو تشویق می‌کرد. فکر کردم بازی تموم شده اما سخت‌جون‌تر از این حرفا بود. بلند شد و شروع کرد به رقص پا رفتن. اومدم تکرار مکررات کنم که راند اول به نفع من تموم شد. نشستم روی صندلی و یه ذره آب خوردم که آقارسول گفت: - آفرین... خوب گیجش کردی. راند دوم رو هم همینطوری بازی کن. خیلی ترسیده ازت. بازی سنگینی نبود، یه نفس عمیق کشیدم و رفتم روی سکو بازم. آقارسول: ماشاالله پسر. داور سوت بازی رو زد و با حریفم دست دادم و اومدم بلافاصله بگیرمش زیر مشت و لگد که یهو چشمم افتاد به در، هانیه بود که داشت یه جور خاصی نگاهم می‌کرد، یهو دیدم قیافش تغییر کرد و دو دستش رو آورد بالا و فریاد زد: - مواظب باش. تا اومدم به خودم بیام یه چیز سنگینی روی فکم فرود اومد. دیگه نفهمیدم چی شد، از پشت افتادم روی سکو و ... . *** «محمد» همین‌طوری که داشتم علی رو تشویق می‌کردم دیدم گاردش افتاد پایین و هیچ حرکتی نکرد. به یه جایی خیره شده بود. نگاهش رو دنبال کردم دیدم داره به هانیه نگاه می‌کنه، اما یه لحظه همه فریاد زدن: - علی! سرم رو برگردوندنم به سمت علی، دیدم افتاده کفه سکو و هیچ حرکتی نمی‌کنه. محکم زدم روی سرم و خیز برداشتم به سمتش. دکترا همه دورش بودن. از دهنش فقط خون داشت می‌اومد. کلی پنبه گذاشتن توی دهنش؛ آخه خیلی خون می‌اومد. انقدر عصبی شدم که افتادم دنبال حریفش. فکر بی‌منطقی توی سرم بود اما بالأخره اعصابم خورد بود. همین که بهش رسیدم، اومدم دهنش رو پر از خون کنم که دوسه‌تا از بچه‌ها جلوم رو گرفتن؛ منم بلند داد زدم: - عوضی گیرت بیارم مثل سگ می‌زنمت که دیگه اینطوری نکنی با حریفات.
  4. یر خنده و گفتم: - این از کجا اومد تو ذهنت پلشت. بیخیال، بخور تا پاشیم بریم یه وقت اسم من رو می‌خونن. محمد باز با یه نگاهی خاصی بهم زل زد، دقیقاً کپی خر شرک زل زده بود. - علی میگم. - هوم؟ شروع کرد دوباره به خندیدن. - دیگه چیه؟ ناموساً انگار مستی. - حنا با موهای قرمز. - عدس‌مغز اون آنشرلیه. - خر شِرِک آیا؟ - محمد بسه بیخیال بخور تا بریم. - باشه *** تو سالن مسابقات نشسته بودیم و مربی داشت فیلم مسابقه حریفم رو نشونم می‌داد و خوب برام آنالیزش می‌کرد تا مثلاً من بفهمم حریفم تو چه حرکاتی قویه و تو چه حرکاتی ضعیف؛ ولی من فکرم پیش هانیه بود، به اون نگاهش که فکر می‌کردم بدنم مورمور میشد، چشم‌هاش کمی قشنگ بود، کمی که نه، خیلی؛ خیلی رنگ چشم‌هاش قشنگ بود. تو افکار خودم قیرقاژ می‌دادم که مربی زد بهم و گفت: - فهمیدی چی بهت گفتم: یه ذره منّومنّ کردم. - آره‌آره گرفتم چی شد! نفسش رو محکم فوت کرد و گفت: - هووف تو که راست میگی... من باید برم، بلند شو برو خودت رو گرم کن. - باشه چشم. - علی ببین منو... این پسره مثل اون دوتا نیست‌ها. دست کم بگیریش کارت تمومه. - حواسم هست. مربی رفت اما واقعاً آیا حواسم بود؟ اون دختر حواسی برام نذاشته بود، با اینکه تو باشگاه خودمون بود اما هیچ وقت به چشمم نیومد. انقدر خسته بودم که اصلاً نمی‌تونستم بازی کنم، فقط دوست داشتم امروز زودتر تموم شه. تجهیزاتم رو پوشیدم و شروع کردم به گرم کردن. بچه‌ها هم یکی‌یکی می‌اومدن و یه حرفی می‌زدن و می‌رفتن؛ یکی می‌گفت فقط مشت، یکی می‌گفت فقط پا؛ همشون مربی شده بودن برا من. هرچی این‌ور و اون‌ور رو نگاه کردم خبری از هانیه نبود، دوست داشتم بازهم ببینمش ولی نبود. رفتم نشستم روی صندلی‌ها که آقارسول اومد نشست کنارم و گفت: - آماده هستی یا نه؟
  5. یه نگاهی کرد و گفت: - چیه؟ دخترارو میگی؟ بابا دست بردار از این اخلاقت علی. از حرفش چشم‌هام چهارتا شد. - محمد من دختر بازم؟ یه چپ‌چپکی بهم نگاه کرد و گفت: - آره - محمد... من؟ پای چپش رو انداخت رو پای راستش، یه بادی انداخت به قبقبش و گفت: - تو مارو هم کشتی جیگر، چه برسه به دخترا بچه خوشگل! یه دستی به صورتم کشیدم و با خنده گفتم: - نمی‌دونم چت شده! همون که گفتم قاط زدی، اون بالا هانیه نشسته. - هانیه کیست و چرا؟ - اون چیست و چرا نیست احتمالاً؟ دستاش رو گذاشت زیر چونش و مثل بچه‌ها پرسید: - هانیه کیه بلا؟ عشق جدیدته؟ یه فریاد آرومی زدم. - وای محمد بس کن دیگه، عشق قدیمی داشتم مگه که این جدیدش باشه؟ - نه خب ببین، کمی که تأمل کردم دیدم نه راست میگی. نفسم رو فوت کردم بیرون که خودش رو یکم جمع و جور کرد. - بیخیالش اصلاً! - خب بابا؛ می‌دونم کیو میگی، خب حالا به منو تو چه؟ - پاشوپاشو تا بریم پیششون. یه اخمی کرد و گفت: - جان من ول کن حاجی، حوصله داری‌ها. - نمیای؟ - نه... نچ. یکم بلند‌تر ادامه دادم. - نمیای؟ - نه آقای عزیز. - نیا خودم میرم! - برو! بلند شدم و خواستم برم که یهو این پسر مسخره بازیش گل کرد، بلند فریاد زد: - سمیه نرو! آروم زدم روی پیشونیم و گفتم: - محمد زشته. - ببین اگر تو بری اینا به من غذا نمیدن که دستشوییم نگیره. از خجالت داشتم آب میشدم، همه داشتن نگاهمون می‌کردن. نق زدم: - وای محمد نکن جان من خب. - نرو‌نرو اگه بری جات خالیه. همه داشتن نگاهمون می‌کردن، دوست داشتم زمین دهن باز کنه من برم توش. رفتم نشستم کنارش که گفت: - می‌خوای بری؟ با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: - نه من غلط بکنم تورو تنها بذارم بتولم. - گفتی بتول یاد اسمت افتادم سکینه جون. - خیلی رو داری، خیلی واقعاً. اومد یه چیز دیگه بگه که گارسون با غذا اومد و گفت: - نمکدون کی بودی تو؟ فکر کنم حالتم خوب نیست، تب داری. محمد یه ذرش بهش بر خورد با عصبانیت و گفت: - تو دکتری؟ گارسون هم که خواست کم نیاره گفت: - آره، مشکلت چیه؟! دیدم نمیشه اینجوری محمد رو ولش کنم، سریع ذهنم رو جمع کردم و جدی جواب دادم: -مشکلش پروستاته، بلدی درستش کنی؟ بسم الله... . انگار یه پارچ آب یخ ریخیتی روی سرش؛ اومد حرف بزنه که کل رستوران براش هو کشیدن. بنده خدا دهنش بسته شد و سریع رفت. اومدم حرف بزنم که صندلی کناریم کشیده شد بیرون و یه نفر نشست روش، یه نگاهی انداختم دیدم هانیه و رفقاش بودن، دریا یه لبخندی زد و گفت: - آقا علی گنگتم که بالاست، خوب انداختی رو دلش. خندیدم. محمد: اختیار داری، خودم تربیتش کردم.
  6. - باشه بیا تا بریم فعلاً. حسام: تک خوری عمو علی؟ - اگر می‌خوای بیا بریم اما مگه تو مسابقه نداری الان؟ یه ذره پته‌پته کرد و گفت: -ها؟چ...چر...چرا... چرا؛ من مسابقه دارم شما برید خوش بگذره! از سالن زدیم بیرون که یهو گوشیم شروع به زنگ خوردنکرد، شماره ناشناس بود. خواستم رد تماس کنم که کنجکاوی نذاشت؛ تماس رو برقرار کردم که یه خانومی گفت: - سلام آقای علی سام؟ - سلام بله خودم هستم بفرمایید! محمد زد بهم و گفت: - کیه؟ - آقای سام شما مدرس زبان انگلیسی هستید؟ - مدرس که نه ولی موسسه زبانِ*** اسم من رو، روی سایتش قرار داده به عنوان مدرس جدید، چطور مگه؟ - ما دنبال مدرس برای مؤسسمون می‌گردیم؛ شما می‌تونید با ما همکاری کنید؟ - آره ولی فقط میشه بیشتر توضیح بدین؟ - خب ببینید دوست عزیز ما دوتا از کلاس‌هامون مدرس نداره و چند وقت دیگه هم مهرماه شروع میشه و ما می‌خوایم که برای مهرماه برنامه‌ریزی کنیم. شما چندسالتونه و مدرکتون چیه؟ - من 17سالمه و مدرکمم FCE هست. - اِه؟ خب ببینید سن شما برای شاگردهای ما یکم کمه. - کمه؟ منظورتون چیه؟ - خب ببینید تو کلاس‌های ما دخترهای همسن شما وجود داره که... . حرفش رو قطع کردم و گفتم: - آها یعنی چون اونجا دختر هست من نمی‌تونم باشم؟ مشکلی نیست دنبال یه مدرس دیگه بگردید. محمد یکی زد تو دلم و گفت: - بابا خب یک کلمه بنال ببینم کیه پشت خط! - نه‌نه ببینید آقا عصبی نشید لطفاً؛ من آدرس رو براتون می‌فرستم. شما بیاید اینجا مشکل رو حلش می‌کنیم. - باشه هر جور صلاح می‌دونید. فقط چه موقع باید بیام؟ - براتون پیامک می‌کنم. - مرسی، خدانگهدار. - روزتون خوش. تماس رو قطع کردم و رفتیم داخل رستوران و روی کنجی‌ترین میز رستوران نشستم. محمد زد به شونه‌م و گفت: - کی بود؟ - از آموزشگاه زبان برای تدریس زنگ زدن بهم. یکم تعجب کرد. - قبول کردی؟ - باید ببینم چی میشه... میگم تو چی می‌خوری؟من که دلم هوس جوجه کرده. - هر چی بخوری منم می‌خورم. گارسون رو صدا زدم و یهو نگاهم افتاد به چند تا دختری که نشسته بودن طبقه بالا؛ میشد بالای رستوران رو نگاه کنی آخه؛ یه ذره ریز شدم که دیدم هانیه و دریا دوستش، با یه دختر دیگه نشستن دارن غذا می‌خورن.گارسون که اومد دیگه حواسم پرت شد. گارسون: خیلی خوش اومدین چی میل دارید دوستان؟ محمد: لطفاً دو دست جوجه بدون پلو برای ما بیارید. - چشم حتماً، امر دیگه‌ای؟ - نه مرسی چیزی خواستیم میایم همون‌جا. گارسون یه ذره تعجب کرد و گفت: - کجا؟! - منظورم صندوقه، نمی‌دونم همون پذیرش رو میگم، اِه اصلاً آقا چیزی خواستیم صداتون می‌زنیم. از زیر میز با پا زدم به پای محمد. پاش رو جمع کرد که گفتم: - ممدی قاط زدی دادا؟ - نه بابا دیوونم کرد این یارو. یه لبخند ملیح زدم. - این‌هارو ول کن، بالا رو یه نگاه بنداز!
  7. اومدم بگم باشه که یهو نگاهم افتاد توی چشم‌هاش، رنگ خیلی خاصی داشت، سبزی که واقعاً به دل می‌نشست، یه حالتی داشت صورتش. انگار خیلی معصوم بود؛ نگاهش دوخته شده بود بهم. سریع به خودم اومدم و گفتم: - چشم هر جور شما راحتید؛ قفط شما که شماره منو نداری! گوشیش رو داد و گفت: - بی زحمت شماره‌ت رو بزن. شماره‌م رو زدم و گوشی رو بهش دادم که گفت: - مرسی پس با اجازه. منم که هاج و واج داشتم نگاهش می‌کردم، دست و پا شکسته گفتم: - خدانگهدار. نگاهم افتاد به محمد که داشت همه چیز‌های داخل پلاستیک رو می‌خورد؛ پریدم روش و داد زدم: - چِدِس عامو، پَ چِ همه رو خوردی؟ - گمشو بابا گشنمه! - گشنته؟ بده ببینم گشنمه. مثل دوتا دیوونه داشتیم کیک و آب‌میوه می‌خوردیم که امیر مثل این جن‌زده‌ها اومد و بلند داد زد: - علی کدوم گوری هستی همه جارو دنبالت گشتم؟ دهنم رو پاک کردم. - کجا می‌خواستی باشم؟ - پاشو انقدر نخور دل‌درد می‌گیری. - خب چته حالا بنال؟ دست منو گرفت و به همراه خودش کشوند و هی می‌گفت: - بیا... بیا. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم: - امیر خب چی شده، حرف بزن. - مسابقه دومیته... بدو الان دست حریفت میره بالا! یهو شوکه شدم و خیز برداشتم به سمت سالن. اگر حذف می‌شدم خیلی بد بود. سریع رفتم داخل سالن و از بچه‌ها پرسیدم: - چه رنگی باید بپوشم؟ - مشکی. - حسام هوگو مشکیه رو بِدش به من. حسام: صبر کن الان میارمش. استرسم بازم رفت بالا. ضربان قلبم شدت بیشتری گرفت؛ یکمم پهلوی راستم درد می‌کرد. شاید اگه این بازی رو می‌باختم آبروریزی بیشتری نسبت به بازی قبل داشت. لباس‌هام رو پوشیدم و یه نفس عمیق کشیدم و داشتم به سمت سکو می‌رفتم که هانیه اومد جلوم و گفت: - امیدوارم بتونی شکستش بدی. من چشمم روشنه و می‌دونم که این بازی رو هم می‌بری. با این حرفش یه روزنه امید تو دلم شکوفه زد؛ بهش یه لبخندی زدم و گفتم: - امیدوارم بتونم با پیروزیم خوشحالت کنم. از خجالت سرش رو انداخت پایین و خواست چیزی بگه که گفتم: - با اجازه! سریع رفتم روی سکو و داور وسط تجهیزاتم رو چک کرد، اما خبری از حریفم نبود. داور اشاره کرد که بشینم روی تشک. منم نشستم، که آقارسول یه بشکن زد و آروم گفت: - استرس نداشته باش، چیزی نیست؛ مطمئن باش اون نمیادش! با دستکش لثه داخل دهنم رو در آوردم و گفتم: - از کجا می‌دونی؟ - منتظر باش حالا، حرفم نزن. اومدم حرف بزنم که داور یه تذکر داد و خودش رفت کنار سرداور‌ها، گوینده سالن دوباره اسم حریفم رو خوند و گفت: - وزن منفی 65کیلوگرم جوانان آقای زارعی لطفاً عجله کنید، در صورت دیرکرد بازی به نفع حریفتون به پایان می‌رسه. زمان داشت می‌گذشت و من هزار تا فکر کنار خودم کردم، یعنی برا چی نمیاد حریفم، ترسیده؟ نمی‌دونم شاید، هرچیزی ممکنه. تو افکار خودم سیر می‌کردم که داور اشاره کرد که بلند شم؛ از سرداور اجازه گرفت و یه جمله چینی به من گفت و دستم رو به عنوان فرد پیروز بالا برد. بازی بدون حریف تموم شد و من الان رسیدم به فینال. دستم که رفت بالا سالن بازهم منفجر شد و همه باهم می‌خوندن: - حاجیمون قهرمان میشه، خدا می‌دونه که حقشه، به لطف ممد و بچه‌ها، حاج‌علی قهرمان میشه. هم خوشحال بودم چون رفته بودم فینال، هم نبودم چون بدون حریف بازی رو بردم؛ به هر حال رفته بودم فینال و بازی آخرم افتاده‌بود ساعت نه شب. رفتم پیش بچه‌ها و همه تبریک گفتن ولی هر چی چشم‌چشم کردم هانیه رو ندیدم. به محمد رو کردم و گفتم: - دایی بغل ورزشگاه یه رستورانی هست، بریم یه دلی از عزا در بیاریم!
  8. - خب میبینی که من ندارم! لونا با شنیدن لحن شاکی و عصبانی‌ام کمی عقب نشینی کرد و با ناراحتی گفت: - ببخشید، من نمی‌خواستم ناراحتت کنم. پوفی کشیدم و دست سردم را محکم به صورتم کشیدم، تقصیر دخترک چه بود؟! او که از حال خراب من خبر نداشت. - مهم نیست، فراموشش کن. لونا قدمی پس رفت و گفت: - من میرم بیرون که مزاحمت نباشم. و بی‌آنکه به من اجازه بدهد که بگویم مزاحم نیست و من با حضور در کنارش احساس آرامش می‌کنم آشپزخانه را ترک کرد. کلافه و عصبی دستی به صورتم کشیدم؛ کاش برای بهتر کردن این حال و احوالاتم راهی داشتم، کاش برای جبران اشتباهاتم فرصتی داشتم. هوفی کشیدم و حرصم را با فشردن چاقو بر روی قارچ‌های کوهی خالی کردم، گرچه که این حرص و غصه تا وقتی که آن خاطرات برایم تداعی میشد و ضعیف بودنم را به یادم می‌آورد با من بود. آنقدر درگیر افکار و احساسات متناقضم بودم که نفهمیدم غذا را چگونه سرهم کردم و دست آخر غذایم شور و بی‌رنگ از آب در آمد آبروی من را پیش روی لونا ریخت. - خیلی شوره نه؟ لونا درحالی که سعی می‌کرد لبخند کمرنگش را بر روی لبش نگه دارد و چهره‌اش از بدمزگی غذایم درهم نرود جواب داد: - نه، زیاد هم بد نیست. پوزخندی زده و ظرف غذای تقریباً دست نخورده‌ام را کمی عقب راندم. - لازم نیست دروغ بگی، خودم می‌دونم افتضاح شده! با این حرفم لونا خندید و من پس از مدت‌ها لبخند کمرنگی بر لبم نشست. - ولی حداقل قابل خوردنه، این رو جدی میگم. سر تکان دادم؛ شاید اگر من هم اینقدر کامم از یادآوری خاطراتم تلخ نبود می‌توانستم کمی از آن را بخورم، اما حیف که غصه‌ خوردن حسابی سیرم کرده بود. - به هر حال من که نمی‌خورمش، تو هم اگه بخواهی می‌تونی بریزیش دور. لونا سرش را به طرفین تکانی داد. - نه اتفاقاً من می‌خوام بخورمش و بعدش برای تشکر از تو ظرف‌هاش رو بشورم. دستم را بر روی دست او که قصد بلند شدن داشت گذاشتم و گفتم: - نه، تو هنوز حالت خوب نشده نباید کار کنی. لونا به آرامی دست گرمش را از زیر دستم کشید. - من خوبم راموس، لازم نیست نگران باشی. سر به تأیید تکان دادم، اما بودم. من پس از مدت‌ها و بعد از پدر، مادر و سرزمینم نگران این دخترک زیبارو بودم.
  9. تبرم را پشت کلبه و در کنار هیزم‌ها گذاشتم، وارد کلبه که شدم لونا را دیدم که کنار شومینه نشسته و کتاب یادگاریِ پدرم را در دست داشت‌. - کتاب می‌خونی؟ لونا با شنیدن صدایم از جای پرید و وقتی نگاهم را دید با خجالت سر پایین انداخت. - آممم ببخشید حوصله‌ام سر رفته بود اومدم بیرون و این کتاب رو که‌ دیدم کنجکاو شدم تا بخونمش. آرام سرم را تکانی دادم، چه اشکالی داشت اگر ‌کتابم می‌توانست او را سرگرم کند؟! - اشکالی نداره، راحت باش. همانطور که وارد آشپزخانه می‌شدم پرسیدم: - از صبح چیزی خوردی؟ از صدای قدم‌های آرام و با طمأنینه‌اش متوجه ورودش در پشت سرم به آشپزخانه شدم‌. - نه، راستش خیلی هم گرسنمه! به رویش لبخند آرام و بی‌جانی زدم، سوخت و ساز بدن ما گرگینه‌ها زیادی زیاد بود و در این یک چیز من و او با هم یک وجه اشتراک داشتیم انگار. - باشه، الان یه چیزی برای خوردن درست می‌کنم. ایستادنش در پشت سرم را احساس کردم و پس از لحظه‌ای صدای کنجکاوش را شنیدم. - راستی مگه تو نرفته بودی که ماهی بگیری؟ پس اون‌ها کجان؟! نفسم را عمیق بیرون دادم و دور از چشم او کلافه دستی به پیشانی‌ام کشیدم، حالا چه باید می‌گفتم؟! می‌گفتم برای گریه و خالی کردن خودم به دریاچه رفته بودم نه برای ماهیگیری؟! - نتونستم ماهی بگیرم‌. لونا قدمی برداشت و کنار دستم ایستاد و به من که مشغول خُرد کردن قارچ برای پختن خوراک بودم خیره شد. - ببینم تو نمی‌تونی مثل بقیه‌ی گرگینه‌ها شکار کنی؟ منظورم اینه که تبدیل بشی و مثل یه گرگ دنبال شکارت بیوفتی؟! - نه. لونا باز پرسید: - چرا؟! لحظه‌ای از انجام کارم باز ایستادم، این بحث را اصلاً دوست نداشتم. - چون من وقتی که تبدیل میشم هم قدرت زیادی ندارم. تلخندی به دهان از تعجب باز مانده‌ی لونا زدم، دیدن یک گرگینه‌ی ضعیف و بی‌مصرف تعجب هم داشت؛ نداشت؟! - ولی... ولی این چطور ممکنه؟! حتی گرگینه‌های نابالغ هم وقتی که تبدیل میشن قدرت زیادی دارن. لبخندم جمع و اخمی به جان ابروهای شمشیری‌ام افتاد، این حرف و تحقیر را چندین بار از پدرم شنیده بودم.
  10. °•○● پارت صد و سیزده رد سُرمه روی موکت را پاک کردم، این کار آنقدر وقت مرا گرفت که بهمن هم رسید. وقتی دید هنوز آماده نشده‌ام، دست‌هایش را بالا برد و بلند گفت: - اوس کریم تو یه چیزی بگو! آخه الان وقت حاضر شدنه آبجی خانم؟ هوفی کشیدم. استرس بهمن به من هم منتقل شده بود و دکمه‌های مانتویم را جابه‌جا بسته بودم. - زبون به دهن بگیر بهمن خب! دکمه اول پیراهنش را باز کرد و دستی به گردنش کشید. - همینطور دارم عرق می‌ریزم آبجی، یه وقت نرم اونجا عروس بگه پیف‌پیف؟! دستم به دامنت یه کار کن بشه ناهید، منو عیال‌وار کن. به خدا تا آخر عمر نوکریتو می‌کنم. بلند خندیدم. - اینقدر دوسش داری؟ - وای! چقدر گرمه، انگار خورشید بهم پَس‌گردنی زده! چادرم را جلوی آینه‌ی کوچک و پر از لک درست کردم و لبخند بزرگی زدم. - من آمادم. - نمُردم و این روزم دیدم، بریم تو رو خدا! بهمن گندم را در آغوش گرفت و من در خانه را قفل کردم. صدایش را پایین آورد: - ننه‌ت آروغتو گرفته دایی جون؟ تگری نزنی روم یه وقت. چهره‌ام را جمع کردم و با مشت به پهلویش زدم. - حالمو به هم زدی! مگه نوزاده؟ سر راه به قنادی بی‌بی رفتیم که تا آن روز فقط اسمش را شنیده بودم. بهمن یک جعبه بزرگ پر از ناپلئونی گرفت. هرچقدر گفتم این جعبه کوچک است و باید کل قنادی را برای عروس خانم ببریم، قبول نکرد! من هم وظیفه حمل آن را بر عهده خودش گذاشتم و یک دسته گل سرخ هم به دست دیگرش دادم. - بهمن منو می‌بینی؟ لبم را گاز گرفتم تا با صدای بلند نخندم. - تنها چیزی که می‌بینم، نوک دماغمه آبجی. ریز خندیدم و گندم را در آغوشم جابه‌جا کردم تا دستش به گل‌های رز نرسد و آنها را پرپر نکند. حسابی مجذوب آن گل‌ها شده بود. - مجبوری مگه؟ - همه اینا فدای یه تار موی لعیا. - اوه!‌ کیشمیشم دُم داره، یواش یکم! کی گفته قراره به تو دختر بدن اصلا؟ در عقب ماشین را باز کردم تا بهمن دسته‌گل و جعبه‌شیرینی را بگذارد. - شما بشینید آبجی، من الان میام. - کجا؟ جواب نداد. شانه‌ای بالا انداختم و در ماشین منتظرش ماندم. وقتی برگشت، دو شاخه گل رز در دست داشت، با یک پلاستیک. - بیا دایی جون! گندم دستش را دراز کرد تا هردو گل را از بهمن بگیرد، اما بهمن یکی از آنها را به من داد. - پررو نشو دیگه دایی، اینم واسه مامانت. گل را به بینی‌ام نزدیک کردم و دم عمیقی گرفتم. - اون چیه تو دستت؟ بهمن از دل پلاستیک، یک بسته بیرون آورد که رویش خیلی بزرگ نوشته بود: پفک نمکی مینو! سرم را تکان دادم: -‌ مرسی بهمن، ولی گندم اصلا پفک دوست نداره. لبخند خجولی زد و پشت گوشش را خاراند. - واسه گندم نیست که! - پس واسه... وای! نگو که واسه دختره پفک خریدی! پفک را به طرف من گرفت. - جونِ بهمن اینو زیر چادرت استتار کن تا موقعیت مناسب ازت بگیرم. - چشم‌هایم درشت شده بود. - چرند نگو! آبرومونو نبر بهمن، کجا دیدی واسه خواستگاری، پفک نمکی مینو ببرن؟ ماشین را روشن کرد و با سرخوشی گفت: - حتما عیال اونا پفک‌خور نبوده، چیز دیگه بردن. لعیا عشق این پفکاست!
  11. °•○● پارت صد و دوازده گندم سرش را به سینه‌ام چسباند، قلبم درست زیر گوشش، به تندی می‌تپید. حیدر منتظر جواب بود. به او گفتم: - بهتره قبل از اینکه بهمن برسه، بری. دستی به پشت لبش کشید و پوزخند زد. - داری از خونه‌ت بیرونم می‌کنی؟ جوابش را ندادم. در دل، ام ابیها را صدا زدم و قسمش دادم تا بهمن به این زودی‌ها از راه نرسد. حیدر همانطور که وسایل خانه را از زیر ذره‌بین می‌گذراند گفت: - واسه خاطر همینه که میگم زن نباید روی پول ببینه، وگرنه هار میشه. دلم برای ناهیدی که هنوز نامش در شناسنامه‌ی مرد مقابلم بود، سوخت. موهای تمیز گندم را نوازش کردم و بوسیدم، بوی شامپو فیروز زیر دماغم بود. - برای همین بهم پول نمی‌دادی؟ چانه‌اش را بالا داد و به تندی گفت: - گشنه موندی؟! نموندی که. دم عمیقی گرفتم تا زبانه‌های آتشی که داشت الو می‌گرفت را خاموش کنم. گندم تقلا کرد و من دست‌هایم را کنار کشیدم تا او پیش پدرش برگردد. حالا بیرون کردن حیدر سخت به نظر می‌رسید. سعی کردم منطقی باشم: - پنجشنبه‌ها زود کارت تموم میشه دیگه؟ می‌برمش پارکی جایی، میای می‌بینیش. الان دیگه برو لطفا! چشم‌هایش را که از گندم جدا کرد و به من دوخت، متوجه سرخی آنها شدم. صدایش بم و ترسناک شده بود وقتی گفت: - برگرد ناهید، بدون شما نمیشه اصلا! ابرو در هم کشیدم. به دست‌های بزرگش نگاه کردم که بارها مرا آزرده بودند، چانه‌ام لرزید. - این چیزی نبود که می‌خواستم ازت بشنوم. - چی؟ چی می‌خوای بهت بگم؟! بگو همونو بگم. سرم را با عجز تکان دادم. - خواهش... می‌کنم... برو! پیشانی گندم را بوسید، بلند شد، بلند شدم. هنوز در دل خدا را شکر نکرده بودم که گفت: - فردا ساعت چهار تو کافه ماهگون منتظرتم. فکراتو بکن، برگرد سر خونه زندگیت ناهید. من همه چیو فراموش می‌کنم. سرش که تا آن لحظه پایین بود را بلند کرد و با آرام‌ترین صدای ممکن، زمزمه کرد: - خواهش می‌کنم ناهید! یک دقیقه بعد، انگار تمام آنها رویایی بیش نبوده، شاید هم کابوس! حیدر رفته بود و من، سرم را به دستم تکیه زده و اشک می‌ریختم. شگون نداشت امروز گریه کنم، اما اشک‌هایم که این را نمی‌فهمیدند. گندم انگشت‌های کوچکش را روی صورتم گذاشت، پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند و گفت: - نَتون! نَتّون! دخترکم را بوسیدم. - چشم گندم خانم، مامان دیگه گریه نمی‌کنه. به نقطه نامعلومی نگاه کردم. - دیگه هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم.
  12. پارت صد و سی و هفتم مامان نزدیک بود غش کنه، به زور توی دستم گرفتمش! با تته پته گفت: ـ کو...کوروش...این...اینا کین؟! تا خواستم جواب سوالشو بدم یهو الفت خانوم در و باز کرد و رو به من گفت: ـ آقا ببخشید ملودی خانوم با خالتون اومدن! سریع گفتم: ـ بفرستشون بالا! ـ چشم! مامان یه نگاه به گوشی می‌کرد و یه نگاه به من و زیرلب می‌گفت: ـ این چطور ممکنه؟! خاله آتوسا هم سراسیمه وارد اتاق شد و رو به مامان گفت: ـ ارمغان، عکس اون پسره رو دیدی؟! مامان همون‌جوری که گریه می‌کرد، سرشو تکون داد...خاله رو به من گفت: ـ پسرم، ملودی همه چیز و برای من تعریف کرد‌‌‌...اما آخه من اصلا عقلم قد نمی‌ده! ارمغان...تو چیزی نمیدونی؟! مامان یهو اشکاشو پاک کرد و بدون کوچیکترین توجهی بلند شد و از اتاق رفت بیرون....دنبالش رفتم و گفتم: ـ مامان داری کجا میری؟! اما جوابمو نمی‌داد! رو پله دستشو کشیدم و که برگشت سمتم و گفت: ـ مامان به من بگو قضیه چیه! یهو سرشو گذاشت رو سینم و شروع کرد به گریه کردن و می‌گفت: ـ زنگ بزن به مادربزرگت کوروش، همین الان! ملودی هم اومد رو پله و به مامان گفت: ـ خاله، اول بیا بین خودمون این قضیه رو حل کنیم، ببینیم داستان چیه؟! بعدش به خاتون خانوم میگیم. منم با ملودی هم نظر بودم، قبل از اومدن مادربزرگ باید می‌فهمیدم که قضیه چیه! هر چهارتامون رفتیم تو اتاق مامان و روی تخت نشست! رو بهش گفتم: ـ مامان لطفا هرچی می‌دونی رو بهم بگو!
  13. پارت صد و سی و ششم چشمم و بستم و با جدیت گفتم: ـ مامان میشه یه لحظه بشینی؟! مامان با همون حالت متعجب نشست روی تخت و منم روی صندلی روبروش نشستم...عکس توی دستم و دادم دستش و گفتم: ـ این آدمای توی این عکس کیان؟ مامان به عکس نگاه کرد و گفت: ـ اینا فکر کنم قبل از اینکه من با پدرت ازدواج کنم، اینجا کار می‌کردن! گفتم: ـ خب اینا کین؟! چرا قبلا این موضوع و بهم نگفتی؟! مامان گفت: ـ کوروش چی شده که یهو به این فکر افتادیم بری آلبوما رو ببینی؟! چرا من باید راجب خدمه های این خونه باهات حرف بزنم؟! با عصبانیت بلند شدم و صندلی رو پرت کردم و گفتم: ـ به من دروغ نگو مامان! مامان خیلی ترسید! اومد سمتم و دستام و گرفت و با ناراحتی گفت: ـ پسرم بخدا نمی‌فهمم منظورت چیه؟! رک و روراست حرف بزن با من! چیزی شده؟! نگاش کردم و گفتم: ـ مامان یه پسری کپی برابر اصل من داره تو کرمانشاه زندگی می‌کنه و اسمشو فرهاده، بنظرت چجوری یه چنین چیزی ممکنه؟! مامان یهو خنده عصبی کرد و گفت: ـ کوروش، زده به سرت پسرم؟! کی این چیزا رو سرهم کرده؟! از رو عکس تینا و فرهاد با گوشیم عکس گرفتم! گوشیم و درآوردم و بهش نشون دادم که اونم کپ کرد...
  14. پارت صد و سی و پنجم با تحکم گفتم: ـ نه فرهاد، باور کن فقط یکم دلم گرفته بود! اگه چیز مهمی بود حتما بهت میگم! باید اول مطمئن می‌شدم که اوضاع از چه قراره و بعد فرهاد و در جریان موضوع قرار می‌دادم. بالاخره با اصرارهای من، فرهاد قانع شد و منم با کلی فکر و خیال از چیزی که امروز دیدم، رفتم دراز کشیدم تا یکم خواب به چشمم بیاد... ( کوروش) بدون اینکه برم به مامان سر بزنم، سریع رفتم تو اتاقش و از تو کمدش آلبوم قدیمیارو درآوردم...باید می‌فهمیدم که داستان چیه! جلوی تینا به روی خودم نیوردم اما خودمم شوکه شده بودم! اون پسره فرهاد، کپی برابر اصل خودم بود...این همه شباهت نمی‌تونستم تصادفی باشه...تمام آلبوما رو ورق زدن اما جز عکسای جوونیه بابام و چندتا عکس از مراسم عقدشون، چیزه دیگه‌ایی پیدا نکردم...توی آلبوم بابامم که فقط عکسای خودش تو دوران تحصیل و سربازیش بود، خواستم آلبوما رو بذارم سرجاش که یهو از وسط یکی از آلبوما یه عکس قدیمی افتاد پایین...دولا شدم و عکس و برداشتم! توی اون عکس فقط الفت خانوم و مامان بزرگ و بابامو شناختم...دو نفر توی اون عکس برام غریبه بودن! از لباسشون حس کردم شاید جزو خدمه ها بودن...عکسش واسه فروردین سال ۷۵ بود و موقع سال تحویل جلوی سفره هفت سین توی سالن پایین گرفته شده بود! همینجور به این عکس خیره بودم، که در اتاق باز شد و مامان به آلبومای تو دستم نگاه کرد و با تعجب پرسید: ـ پسرم! چیکار داری میکنی؟! به مامان نگاه کردم! یعنی امکان داشت مادری که مثل یه رفیق و مثل یه تکیه گاه همیشه باهام بود و هم حق مادری گردنم داشت و هم حق پدری، چیزیو ازم مخفی کرده باشه؟! مامان که دید جواب نمیدم، اومد نزدیکم و گفت: ـ کوروش؟ داری منو میترسونی! چیزی شده؟!
  15. پارت یازدهم پرسیدم: ـ تو می‌دونی احساسات مردم رو کجا نگه میداره؟! گفت: ـ نه...هیچکس نمی‌دونه! اون احساسات تنها دارایی ویچر‌ برای زندگیش تو این شهره و مطمئن باش که از اون مثل تخم چشماش مراقبت می‌کنه! گفتم: ـ من نمی‌ذارم که اینجور بشه! پیرمرد گفت: ـ به اندازه ویچر‌ اگه قدرت داری پس میتونی! گفتم: ـ شاید به اندازه ویچر‌ قدرت نداشته باشم اما جسارت مقابله با بدی و ظلم و دارم...اگه مردم هم ازش نمی‌ترسیدن و در کنار هم با قدرت مقابل ویچر‌ وایمیستادن، الان وضعیت شهر به این حال و روز نمی‌افتاد! گفت: ـ الان میخوای چیکار کنی؟! گفتم: ـ الان باید برم به قصرش و یه سر و گوشی آب بدم تا ببینه که هر کاری هم که انجام بده، روی من اثری نداره! پیرمرد پرسید: ـ اگه طلسمت کرد چی؟ به گردنبند توی گردنم اشاره کردم و گفتم: ـ وجود من در مقابل تمام طلسما مقاومه!
  16. پارت دهم پیرمرد با دیدن من گفت: ـ تا برسم اینجا، جونم به لبم رسید! همه جا دارن نگهبانی میدن. با اطمینان خاطر گفتم: ـ نگران نباش، همه چیز درست میشه! پرسید: ـ خب قراره چی بدونی جوون؟ گفتم: ـ برام تعریف کن که چی به سر این شهر و مردمش اومده؟ روی شن نزدیک دریاچه نشست و به منم اشاره کرد تا کنارش بشینم و بعدش خیره شد به غروب آفتاب و گفت: ـ یه زمانی مردم این شهر برای شکر گزاری موقع غروب خورشید، میومدم اینجا اما الان دیگه احساسی نیست تا بهشون یادآوری کنه! نگاش کردم که ادامه داد و گفت: ـ سالیان پیش این جادوگر بعنوان یه آدم عادی وارد این شهر شد و کم کم برای خودش یه امپراتوری ساخت و یسری از آدمای سست اراده رو توی گروه خودش جمع کرد...شروع کرد به گرفتن مالیات از مردم. اگه مردم مالیات نمیدادن، یا کارشونو از بین می‌برد یا یکی از اعضای بدنشون و می‌گرفت برای خودشون...کم کم که دیگه مردم از قدرتش ترسیدن و همین ترس مردم به قدرتش اضافه کرد...شروع کرد به تهدید کردن مردم که اگه قرار باشه کسی تو این شهر زنده بمونه باید احساس مثبت خودشو به اون بده، یکی حس دلسوزی، یکی حس مهربونی، یکی حس شادی....حتی احساسات بچه ها رو هم گرفت تا به قدرت خودش اضافه کنه و الان دیگه کاملا کنترل این شهر و آدماش تو دستاشه!
  17. دیروز
  18. پارت صد و سی و چهارم هرچی فکر کردم به نتیجه‌ایی نرسیدم! ما یه خانواده معمولی رو به پایین بودیم که کرمانشاه زندگی می‌کردیم و قیمت ماشین کوروش فکر کنم به اندازه یکسال کار بابا و فرهاد تو مغازمون بود! خیلی عجیبه اما بنظرم خدا خواست تا منو ملودی همدیگه رو تو دانشگاه ببینیم شاید پشت تمام این اتفاقات و این سوال های بی جواب، رازی باشه که همه ازش بی‌خبر باشند... کوروش شماره منو گرفت و بعدش منو دم در خوابگاه پیاده کرد و بهم قول داد که اگه چیزایی فهمید حتما بهم بگه! تا وارد اتاق شدم به فرهاد زنگ زدم و بعد یه بوق مثل همیشه برداشت: ـ جانم خانوم دکتر؟! چی باید می‌گفتم؟! اینکه یکی اینجا پیدا شده که کپی برابر اصل خودشه؟! واقعا یعنی فرهاد اینو باور می‌کرد؟! منی که با چشم خودم دیدم، این مسئله رو باور نمی‌کردم که برسه به فرهاد!... فهمیدم که خیلی سکوت کردم چون از اونور فرهاد گفت: ـ تینا؟! چیزی شده؟! گفتم: ـ نه فقط زنگ زدم صداتو بشنوم! خندید و گفت: ـ خیر باشه تو اینقدر زود دلتنگ من نمی شدی! با شنیدن صداش بغضی شدم و گفتم: ـ فرهاد؟! ـ جونم؟! ـ ببین هر اتفاقی هم که بین ما بیفته، تو همیشه برادر من میمونی مگه نه؟! فرهاد یکم مکث کرد و گفت: ـ تینا اتفاق بدی افتاده؟! راستشو بهم بگو... اشکامو پاک کردم و بغضم و قورت دادم و گفتم: ـ نه باور کن چیزی نشده! ـ داری گریه می‌کنی؟! تینا...تا من نبودم تهران تعریف کن چیشده؟! کی اذیتت کرده، بیام اونجا پدرشو دربیارم؟! ـ فرهاد باور کن... حرفمو قطع کرد و با جدیت گفت: ـ تینا فردا صبح تهرانم!
  19. نورها یکی‌یکی فرو می‌ریختند. ذراتشان مثل گردِ ماه روی هوا معلق مانده بودند. مرجان هنوز دستش را جلوی سینه‌اش گرفته بود، جایی که نور درونش می‌تپید، ضعیف، لرزان، اما زنده. سایه قدم برداشت. هر قدمش موجی از تاریکی می‌ساخت که با هر برخورد، نورهای اطراف را می‌بلعید. مرجان نفسش را در سینه حبس کرد. فاصله‌شان حالا فقط چند متر بود. چهره‌اش هنوز کامل نبود؛ خطوط صورتش جابه‌جا می‌شدند، مثل تصویری که در آب افتاده باشد. - تو… چرا نمی‌ذاری برم؟ صدای مرجان لرزید. سایه سرش را کمی خم کرد. وقتی لب‌هایش باز شد، صدا از خودش بیرون نیامد؛ از ذهن مرجان گذشت — گرم و خسته، با طعمی از درد: - چون من بخشی از راه برگشت توأم. مرجان یک قدم عقب رفت، اما زمین زیر پایش نرم بود و پاهایش در آن فرو رفت. دختر نور چیزی نگفت، فقط نگاه می‌کرد. نور بدنش کم‌کم رو به خاموشی می‌رفت، انگار حضور سایه، وجودش را می‌سوزاند. سایه جلوتر آمد. خطوط تاریکی‌اش از کنار صورت مرجان گذشتند، و سرمایی شبیه تماس برف درون پوستش نشست. - من… تو رو ساخته‌م؟ - نه. تو منو صدا زدی، وقتی نمی‌دونستی چی می‌خوای ببینی. مرجان به نفس‌نفس افتاد. - ولی من فقط… خواستم بدونم اینجا کجاست. سایه مکث کرد. نور ضعیف دور چشمانش لرزید. - اینجا همون‌جاییه که خودت ساختی تا چیزی رو پنهان کنی، حالا که یاد گرفتی آزاد کنی، باید تصمیم بگیری… چی رو نگه داری. مرجان به پشت سرش نگاه کرد؛ دختر نور در حال ناپدید شدن بود، خطوط بدنش مثل شعله‌ای در باد می‌لرزید. - اگه برم… تو هم محو می‌شی؟ سایه سر بلند کرد. بخار تاریکی از شانه‌هایش بلند شد. - من نمی‌رم. فقط شکل عوض می‌کنم. چون تا وقتی یادت هستم، هستم. مرجان حس کرد گلویش سنگین شده. دستانش را بالا آورد، در نور لرزان، و به چهره‌ی نیمه‌تمام سایه نزدیک کرد. لمسش نکرد، فقط انگشتانش از فاصله‌ی چند سانتی‌متری ایستادند. - اگه بخوام… می‌تونم آزادت کنم. - می‌تونی. ولی آزادی همیشه یه بهایی داره، مرجان. صدای سایه، نرم شد. در تهِ ذهنش، چیزی مثل بغض پیچید. - یادت باشه، من از نوری ساخته شدم که خودت خاموش کردی. مرجان چشم‌هایش را بست. نور درون سینه‌اش دوباره تپید، قوی‌تر از قبل. و وقتی بازشان کرد، جهان اطراف دیگر فرو نمی‌ریخت — نور و تاریکی، هر دو ساکت ایستاده بودند، منتظر تصمیمش.
  20. پارت صد و سی و سوم حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ نه اصلا! درسته که یلدا نامادریمه اما من هیچوقت این موضوع رو احساس نکردم، همیشه منو دوست داشت و بین منو پسرش حتی به ذره هم فرق نذاشت‌‌‌...خیلی هم آدم آروم و ساده‌ایه و آدمی نیست که دنبال داستان باشه! کوروش ازم پرسید: ـ مطمئنی؟! با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ معلومه که مطمئنم، این همه ساله دارم باهاش زندگی می‌کنم... از کجا معلوم خانواده خودت دنبال داستان نباشن؟! کوروش با لحن آرومی گفت: ـ بعید می‌دونم... مادرم همه چیز و باهام درمیون می‌ذاره و بعدشم اونی که اسم پدر منو رو بچش گذاشته، نامادریه شماست...این برات یکم مشکوک نیست؟! با اینکه حرفاش درست بود و برای منم این موضوع عجیب بود اما دلم نمی‌خواست یه غریبه راجب مامان یلدام که از جونمم بیشتر دوسش داشتم، این مدلی صحبت کنه! ملودی گفت: ـ بهرحال یه کاسه‌ایی زیر نیم کاسه هست کوروش...تمام این اتفاقات نمی‌تونه تصادفی باشه! کوروش با سر حرف ملودی رو تایید کرد و بعدش گفت: ـ امشب حتما با مامانم حرف میزنم و تو هم حتما از خاله بپرس! ملودی گفت : ـ یعنی بنظرت مامانم چیزی راجب پدرت و مادرت یا گذشتشون میدونه؟! کوروش گفت: ـ امکانش هست! ولی اگه قرار باشه راجب گذشته پدرم بدونم، بیشتر از همه مادربزرگ در جریانه... تو دلم داشتم به این فکر می‌کردم یعنی واقعا ربطی بین خانواده ما و خانواده اصلانی که تقریبا یه خانواده سرشناس تو تهران بودن، وجود داشت یا نه؟!
  21. پارت صد و سی و دوم کوروش پرسید: ـ یعنی تابحال خانوادتون نیومدن تهران؟ گفتم: ـ تا جایی که من یادمه نه، چون اینجا کسی رو نداشتن... کوروش بلند شد و مشغول قدم زدن شد...ملودی یهو گفت: ـ کوروش بس کن، سرم گیج رفت! کوروش بدون توجه به ملودی رو به من گفت: ـ اگه ازتون بخوام راجب خانوادتون برام تعریف کنین، بی ادبی نمیشه که؟! آخه برای خود منم سواله که به آدم چجوری می‌تونه اینقدر شبیه به من باشه! چون خودمم میخواستم تاتوی ماجرا رو دربیارم، گفتم: ـ نه اصلا! کوروش در ماشین و برام باز کرد و گفت: ـ پس بفرمایید سوار شید! بیرون سرده... منو ملودی جفتمون رفتیم تو ماشین نشستیم و کوروش حرکت کرد و ازم خواست تا راجب خانوادم براش بگم و منم شروع کردم به تعریف کردن راجب اینکه از وقتی دو سالم بود بابام با پانزده سال اختلاف سنی با مامان یلدا ازدواج کرد و در واقع منو فرهاد خواهر و برادر ناتنی هم هستیم...ملودی پرسید: ـ تینا نامادریت آدم خوبیه؟ یعنی از اینا نیستش که بخواد چیزایی رو مخفی...
  22. پارت صد و سی و یکم کوروش با تعجب نگام کرد و با لحن جدی گفت: ـ خانوم، لطفا بشینین...آروم باشین، یه چندتا نفس عمیق بکشید! حرفی که بهم گفت و انجام دادم...ملودی شونه هامو مالش میداد...بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و گفتم: ـ خدایا باورم نمیشه این واقعیته یا من دارم خواب میبینم؟! ملودی کنارم نشست و با جدیت ازم پرسید: ـ راجب چی حرف میزنی تینا؟! کیف پولم و از تو کیفم درآوردم و عکسی که منو فرهاد پارسال گرفتیم و درآوردم و دادم دست ملودی...بعد از دیدن عکس، اونم شوکه شد و بعد از اون کوروش عکس و از دستش گرفت و دید...برای چند دقیقه هر سه تاکنون جلوی در دانشگاه ساکت شده بودیم...کوروش یهو پرسید: ـ این...این آدم... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ این آدم فرهاد برادرمه! ملودی هم آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ بسم الله!! مگه این همه شباهت ممکنه! اسم برادرت فرهاده؟ با تعجب نگاشون کردم که کوروش گفت: ـ من اسم پدرم فرهاد بود! اون لحظه تو ذهن هر سه تای ما کلی سوال می‌چرخید! این حجم از شباهت بین پسرخاله‌‌ی ملودی و برادرم فرهاد از کجا میومد؟! واقعا عین دوتا برادر دوقلویی بودن که فقط طرز حرف زدن و استایلشون باهم فرق داشت...کوروش هم نیم ساعت به عکس منو فرهاد خیره شد و بعدش پرسید: ـ شما خانوادتون اهل اینجان؟ همون‌جوری که نگاش میکردم گفتم: ـ نه ما اصالتا اهل کرمانشاهیم و من دو سال پیش پزشکی اینجا قبول شدم.
  23. مرجان ساکن ایستاده بود، میان سایه‌هایی که شکل می‌گرفتند و فرو می‌ریختند. سکوت، مثل بخار سردی در هوا پیچیده بود. اما بعد... صدایی آمد. نه از بیرون، از درون. نوری کمرنگ از زیر پوستش گذشت، درست از جایی میان دنده‌هایش، جایی که انگار چیزی در او بیدار شده بود. چشم‌هایش را بست. برای لحظه‌ای تصور کرد قلبش نمی‌تپد؛ بلکه می‌درخشد. وقتی دوباره چشم گشود، زمین دیگر نرم و لغزنده نبود بلکه شفاف شده بود، و زیر آن، دنیایی از خطوط نور می‌درخشید. موجودات نیمه‌جان به عقب رفتند، گویی حضور آن نور برایشان دردناک بود. صدای خفیفی در ذهنش پیچید: «نورِ ماه… هنوز درونت زنده‌ست. نمی‌دونستی، آره؟» مرجان چرخید. از میان سایه‌ها، دختری قدم بیرون گذاشت — نیمی از بدنش از نور ساخته شده بود، نیمی دیگر از تاریکیِ موج‌دار. چشمانش آبی نبود، نقره‌ای بود. لبخندش، آرام و ترسناک. - تو… کی هستی؟ - من… بخشی از توام. بخشی که همیشه ساکت نگهش داشتی، وقتی ماه در تو تابید، من به دنیا اومدم. تو فقط سایه‌هاتو دیدی، نه نورتو. مرجان عقب رفت، اما نمی‌توانست فاصله بگیرد. زمینِ زیر پاهایش به آرامی بالا می‌آمد، مثل نفسی که دنیا می‌کشید. دخترِ نور ادامه داد: - اینجا مرز نیست، مرجان نه زندگی، نه مرگ. اینجا جاییه که هر چی ازت جدا شده، منتظرته. مرجان دستش را به سمت نور گرفت، اما همان لحظه سایه‌ها خروشیدند. صداهایی از دل تاریکی برخاست: زمزمه‌هایی که شبیه دعا بودند یا هشدار. «قانون دوم... نگاهِ دوم، تصمیمه. اگه نگاهش کنی، دیگه نمی‌تونی فراموشش کنی.» نور درون سینه‌اش تپید. مرجان حس کرد چیزی بین ترس و شوق در او می‌پیچد، مثل موجی که نمی‌دانی به کجا می‌بردت. به جلو رفت. سایه‌ها عقب رفتند. نورِ ماه روی موهایش لغزید و دنیای نیمه‌جان‌ها را نقره‌ای کرد. صدایی از درون سرش گفت: - اگه ادامه بدی، اون‌ها زنده می‌شن. اما نه مثل قبل… مثل خودت. مرجان پلک زد. حس کرد چیزی در او در حال باز شدن است — مثل درِ قدیمی که قرن‌ها قفل بوده. سایه‌ها یک‌به‌یک زانو زدند. زمینِ زنده، آهی کشید. و برای اولین بار، مرجان فهمید که شاید خودش همان "پل" بین نور و نیمه‌جان‌هاست. لبخند زد؛ آرام، مثل کسی که بالاخره می‌فهمد چرا بیدار شده است. سکوتی از جنس مه روی فضای پخش بود. دختر نور نزدیک تر آمد، نوری از انگشتانش جدا شد و مثل پرهای نقره ای در هوا چرخید. صدایش دیگر زمزمه نبود، اما نرم و پرطنین، مثل صدای آب بر سنگ: – هرکسی رو که بخوای، می‌تونی آزاد کنی، اما باید بدونی… آزادی همیشه دو لبه داره. مرجان ابرایشه درهم رفت. - آزاد؟ از چی؟ - از بند ذهن، از قید سایه، از خوابی که خودش رو زندگی جا زده. اینجا هر چیزی که نگاهش کردی، زندانیه. هر روحی که بهش فکر کردی، هنوز چشم به راه توئه تا رهاش کنی. مرجان حس کرد سرمای عجیبی از ستون فقراتش بالا می‌ره. تصویر سایه، با آن صدای آرام و نگاه خسته‌اش، در ذهنش زنده شد. همان لحظه، نوری از قلبش بیرون جَست — درمانی، مثل تپش اضافه‌ی قلبی که نمی‌فهمی از عشق است یا وحشتناک. نور برای لحظه‌ای در میان شکل گرفت. نیمه‌واقعی. زمین زیر مرجان لرزید. نورها لرزان شدند. دختر نور به او نگاه کرد، چشمانش دیگر نرم نبودند — درخشان و سرد بودند، شبیه تیغه های از نور. - مراقب باش مرجان… وقتی کسی رو صدا می‌زنی، در دو دنیا رو باز میکنی، آزادی یک نفر، یعنی بند زدن دیگری. مرجان عقب رفت، اما زمین زیر پایش لغزید. سایه جلو آمد، چهره‌اش هنوز ناتمام، مثل طرحی که کسی نیمه‌کاره رها کرده باشد. صدایی از درون سرش پیچید، همان صدایی که همیشه بین رویا و بیداری می‌شنید: - و منو دیدی... حالا نمی‌تونی ازم جدا شی. دختر نور نفس کشید. نورش برای لحظه‌ای کم‌سو شد. – حالا قانون سوم شروع می‌شه، مرجان. هر که آزاد شود، خودش را در آینه‌ای تو پیدا می‌کند. مرجان خواست فریاد بزند، اما صدا در گلویش گیر کرد. سایه نزدیکتر شد و دنیای اطراف شروع کرد به فروپاشی — دیوارهای نور به خاکستر نقره‌ای تبدیل شدند، و تنها چیزی که باقی ماند، نور سینه‌ای مرجان بود که هر لحظه کم‌سوتر می‌شد...
  24. دوستش یهو گفت: - هانیه حداقل حسین بود، نمی‌ذاشت اون مهدی عوضی بهت نگاه کنه. هانیه: خودم آدمم می‌تونم جلوی مهدی وایستم. - ولی هانیه... . چشم‌هام رو یکم تنگ کردم و مثل فضول‌ها پرسیدم: - ببخشید می‌تونم بدونم جریان چیه؟ هانیه یه نگاه بدی به دوستش کرد و گفت: - بیخیال علی. دوست هانیه: مهدی یه پسریه که هانیه رو دوست داره، همیشه هم دنبالش بود... . هانیه با دست زد بهش که چیزی نگه ولی اون ادامه داد: - اَه ولم کن بذار بگم خب؛ البته تا وقتی که حسین با هانیه آشنا نشده‌بود. حسین که اومد چند باری با مهدی دعواشون شد. - هانیه‌خانم شما واقعاً از دست حسین خسته شدی حالا؟ - نمی‌خوام دیگه در موردش بشنوم. شما هم فراموشش کن دیگه. - باشه هر جور راحتی... رو کمک من حساب کن، اگر اون پسره مهدی اذیتت کرد می‌تونی به من بگی! - اولاً که شما نمی‌خواد خودت رو به دردسر بندازی؛ بعدش‌ هم من که دیگه شما رو نمی‌تونم ببینم. گوشیم رو از جیبم درآوردم و گفتم: - خب می‌خوای شماره من رو داشته باشی؟ با این حرفم یه تکونی به خودش داد. - نه‌نه اصلاً، به هیچ عنوان. - به عنوان یه برادر یا یه دوست! - نمی‌دونم؛ شما که حالا اینجایی فعلاً، آره؟ - آره من هستم، فقط یه سؤال؟ نگاه کرد بهم. - بفرما! - اون فلاورجون، شما اصفهان، به‌هم ربطی نداره که! - داداشش اصفهان زندگی می‌کنه. تو حال و هوای خودم بودم که محمد یهو اومد، یکی زد پسِ کلم و گفت: - کفنت کنم با دستای اون پسره که زدیش؛ تنها خوری که می‌کنی، تنهایی هم که... . سَرم رو یکم مالیدم. اشاره کردم به دخترا و گفتم: - زهرمار حتماً باید یه چیزی بگی؟! هانیه: بذار راحت باشه. محمد: جان؟ بذار راحت باشه؟ یعنی چی؟ محمد دستم رو گرفت و مثل آدم‌های گیج نگاه می‌کرد. - اون پسره رل ایشون بود. - بود؟ یکم خندید و ادامه داد: - نکنه فکر کردی کشتیش که دیگه نیست؟ نه بابا فکش شکست فقط! با دست زدم تو پیشونیم. - یعنی میگم که دیگه ایشون اونو نمی‌خوادش. - آها شیرفهم شدم... بگذریم؛ افتخار آشنایی با چه اشخاصی دارم؟ هانیه و دوستش داشتن به محمد نگاه می‌کردن و می‌خندیدن. اشاره کردم به هانیه و گفتم: - این خانوم اسمشون هانیه‌ست، ولی اوشون رو نمی‌شناسم. دوست هانیه بلند شد و گفت: - اسم دریاست! محمد: به‌به خیلی از دیدنتون خوشحال شدم. منم محمد هستم. هانیه: ماهم خوشحال شدیم از آشناییتون. رو کردم به هانیه و با لبخند گفتم: - هانیه خانوم من باید برم شاید الان مسابقه داشته باشم. کمی لبخند زد و با چشم‌های روشنش گفت: - خیلی خوشحال شدم از آشناییت. امیدوارم امروز قهرمان بشی. - تشکر، مرسی که به فکری! - خواهش می‌کنم. فقط اینکه گوشیت رو بده شماره‌م رو بزنم! یه خنده ریزی کردم و گفتم: - شما که پا نمی‌دادی، چی شد پس؟ البته اینو تو دلم گفتم، واقعیش این بود: - شما که اعتماد نداشتی؟ - نه اختیار داری، بالاخره... . گوشیم رو دادم شماره‌ش رو زد و گفت: - فقط زنگ نزن، من خودم زنگ می‌زنم.
  25. - اجازه هست ماهم بشینیم؟ یه ذره خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: - بله‌بله با کمال میل بفرمایید. یه تعارفی زدم که قبول نکردن، منم گذاشتم کنار و گفتم: - در خدمت هستم! هانیه: فکر می‌کردم اخلاق خوبی نداشته باشی. ابرویی بالا انداختم. - چطور مگه؟! یکم خودش رو جمع و جور کرد و گفت: - آخه تو باشگاه خیلی جدی بودی. - آدم‌های جدی بداخلاقن؟ آیا؟ یه ذره مکث کرد. - نه... یعنی نمی‌دونم. آقا علی من اصلاً حال خوبی ندارم، بیخیال این موضوع اگر مشکلی نیست! جدی‌تر شدم و گفتم: - اِه! چرا پس؟ چیزی شده؟ - نه چیزی نیست، فراموشش کنید. - خب بگو دوست دارم بشنوم. یکم صداش بغضی شد. - اوم... می‌دونی؟ یکم لحنم رو خنده‌دار کردم و گفتم: - نه نمی‌دونم! - اَه چرا اذیت می‌کنی؟ خودم رو جمع کردم و نگاهم رو به آسمون دوختم. - چه اذیتی؟ راست میگن دخترا خیلی ناز دارن! - مگه نازکشِ منی شما که این رو میگی؟ - نه ولی چه ربطی داشت؟ کیفش رو محکم گرفت توی دست‌هاش و گفت: - ربطش به خودم مربوطه. - خب باشه به من مربوط نیست، من برم اگر کاری نیست؟ - اینجوری نگو لطفاً، می‌خوای بری مزاحمت نمیشم! - شما مراحمی، حالا لطفاً بگو. - اون پسره که باهاش مبارزه کردی... . یه ذره با تعجب نگاهش کردم. - خب؟ - اون من رو دوست داره. بغض جمع شد تو صداش. - چه جالب، شما هم دوستش داری؟ سرش رو انداخت پایین و سعی داشت چشم‌های قرمزش رو نبینم. - الان دیگه نه. - چرا خب؟ اصلاً اون الان بیمارستانه، شما چرا پیشش نیستی؟ - نمی‌خوامش دیگه، مغروره؛ به خودش، به زورش، به تیپش! یکم خندیدم و گفتم: - تیپش؟ مگه حالا چه چیز خاصی هست؟ نگاهم کرد؛ چشم‌هاش خیس بود. - نه ولی خب خسته شدم از دستش. همین که از شما شکست خورد من خوشحال شدم حقیقتاً. یه دستی به صورتم کشیدم. - عجب عشقی هستی شما. - نمی‌خوام دیگه باشم، تموم شده همه چیز برای من.
  26. یه لحظه دیدم سالن از جاش کنده شد و شروع کردن به تشویق؛ محمد داد می‌زد و می‌گفت: - حاج علی بکش... نابودش کن! آیا من می‌رفتم به قتلگاه؟ شاید! همه داشتن تشویق می‌کردن، همین انرژی مضاعفی بهم می‌داد. داور تجهیزاتم رو چک کرد و اروم گفت: - اگه نمی‌تونی می‌خوای انصراف بدی؟ با تعجب نگاهش کردم. - چرا؟ - آخه حریفت... هیچی بی‌خیالش، موفق باشی. حرف داور استرس شدیدتری بهم وارد کرد، بدنم عجیب داغ شده‌بود و دست‌هام مثل بید می‌لرزید، دیگه تسلطی روی خودم نداشتم؛ تجربه بالایی داشتم اما نمی‌دونم چم شده‌بود. با اشاره داور بازی شروع شد؛ توی دلم بسم الله گفتم و دستم رو دراز کردم تا با حریفم دست بدم، اما اون نامردی کرد و سریع دوخمِ منو گرفت و محکم کوبوندم روی تشک، بدجور گیج شدم، همه داشتن اون رو تشویق می‌کردن، یعنی دیگه تموم شده بود؟ داور شروع کرد به شمردن، این سمت سالن همه داد می‌زدن: - علی بلند شو، علی بلند شو! بلند شدم و گاردم رو جمع کردم و وایستادم جلوش، اون داشت می‌خندید و استرسی هم نداشت ولی من اصلاً حال خوبی نداشتم؛ بازی رو بردم تو حالت بسته، هر چند ثانیه یک‌بار اون حمله می‌کرد و منم فقط دفاع می‌کردم، سعی داشتم حرکاتش رو برانداز کنم. اما اون می‌خواست منو ترغیب کنه که حمله کنم و اونم سریع زیرگیری کنه. بعد از اون ضربه اول بازی دیگه ضربه خاصی رد و بدل نشد و راند اول به پایان رسید و اون با همون زیرگیری اول بازی تونست این راند رو پیروز بشه. اومدم نشستم روی صندلی که محمد بلند داد زد: - این چه وضعشه؟ مگه اومدی که ببازی؟ استاد: کارت درست بود علی، تشخیصتم درسته؛ اون داره تورو هیجانی می‌کنه، باید یا ازش تک امتیاز بگیری یا با مشت ناک‌اوتش کنی. یکم آب خوردم گفتم: - می‌دونم... درستش می‌کنم نگران نباشید! بلند شدم رفتم و این دفعه بلند داد زدم: - یا علی! با سوت داور خواستم این دفعه هم به رسم جوانمردی دست بدم ولی اون بازهم اومد که زیرگیری کنه و پای من رو بگیره، ولی من تموم قدرتم رو جمع کردم تو مشت راستم و با تمام قوا زدم زیر فکش. همون طور که داشت می‌اومد پایین، همون‌طور هم اومد بالا و مثل یه تیکه گوشت افتاد روی زمین؛ از دماغ و دهنش فقط خون می‌اومد ولی کاملاً بی‌هوش نشده‌بود، لثه‌م رو از دهنم در آوردم و دمِ گوشش گفتم: - سزای نامردی نامردیه، هر کی بهت دست میده اونطوری باهاش تا نکن چون اینطوری باهات تا می‌کنه. داور من رو کشوند عقب تا بهش رسیدگی کنن، یه نفس راحت کشیدم و کلاهم رو در آوردم. داور هم اومد دست من رو به عنوان فرد پیروز بلند کرد و اینجا بچه‌های ما بودن که سالن رو از جاش کندن. داور که دستم رو آورد پایین، رو کردم بهش و گفتم: - حیف شد، دیدی با برانکارد بردنش بیرون؟ هیچی نگفت و فقط آروم خندید، یه چشمکی به آقارسول که داور دور بود زدم و رفتم و محمد اومد بغلم کرد. مربی سر و صورتم رو خشک کرد و گفت: - آفرین کارت خوب بود... برو استراحت کن تا نوبت به بازی بعدیت برسه! بهش احترام رزمی گذاشتم. داشتم می‌رفتم که چندتا از دخترهای تیم اومدن جلو و تبریک گفتن و یکیشون که فکر کنم اسمش هانیه بود گفت: - کارت خوب بود! حرف‌های زیادی تو نگاهش بود. - مرسی ممنون. - فکر نمی‌کردم از پسش بر بیای! دستکش‌هام رو در آوردم و با تعجب گفتم: - چرا بر نیام؟ - نمی‌دونم، ببین... . حرفش رو قطع کردم و گفتم: - شما ببین من برم یه آبی بخورم، لباس عوض کنم بیام در خدمتت... مشکلی نیست؟ - نه چه مشکلی؟ راحت باش. رفتم پیش بچه‌ها و اونا هم اومدن همه باهم بغلم کردن که گفتم: - اَه‌اَه جمع کنید این مسخره‌بازی‌ها رو. خوبه دوتا دیگه مونده! حسام: بابا می‌دونی چه آدمی رو ناک‌اوت کردی؟ - اره بابا می‌دونم شما نمی‌خواد برای من بگید! یه فیگور گرفتم و گفتم: - ما اینیم دیگه. یه آبی خوردم و لباس گرمکن‌های تیم رو پوشیدم و یه دستی به سر و بالم کشیدم، تیپ بدی نداشتم. رفتم کنار دخترها، هانیه نشسته بود و داشت با تلفن حرف می‌زد؛ با دست بهم اشاره کرد که شما برو من الان میام. انگار داشت با یکی بحث می‌کرد، به هر حال رفتم بیرون و یهو یه باد خنکی خورد بهم، حس خیلی خوبی بود که بعد از یه پیروزی مقتدرانه یه چیزی مثل آب‌میوه بخورم، رفتم فروشگاهی که کنار ورزشگاه بود، یه ذره خرت و پرت خریدم و اومدم تو حیاط ورزشگاه و نشستم روی صندلی زیر درختا؛ داشتم می‌بلعیدم که هانیه و اون دوستش اومدن.
  27. بلند شد گوشیش رو نگاه کرد و گفت: - یه زنگ بزن ببین برو بچ کجان! رفتم توی سالن، یهو یه حرارتی خورد به صورتم که حاکی از استرس شدید بود، قلبم داشت مثل تیربار می‌زد، گوشی رو درآوردم و اومدم زنگ بزنم که یه نفر زد رو شونه‌م و گفت: - آقاعلی گلِ گلا... بالأخره تشریف‌فرما شدین! آقارسول مربی باشگاه بود، مربی که نه، یه برادر بزرگ‌تر، یه سرمربی که واسه بچه‌های باشگاهش واقعاً خونِ دل می‌خورد. باهاش دست دادم. - سلام استاد خوبی؟ دستم رو محکم فشار داد که باعث شد یکم دردم بگیره. - خوب شدی کاملاً‌؟ - آره خداروشکر خوبم که الان این‌جام... چین چه خبر؟ - خبرهای خوب... نبودم تمرین می‌کردی یا نه؟ دستم رو به زور از دستش کشیدم بیرون و با یه حالت خاصی گفتم: - آماده‌م برای ناک‌اوت کردن حریف‌هام. یکم خندید و یه مشت زد توی بازوم. ادامه دادم: - راستی شما داوری؟ - خدا بخواد آره. سه تا بازی سخت داری گمونم، حریف اولیت هم تو لیگ برتر بازی می‌کنه! زدم زیر خنده و گفتم: - آقا رسول بیخیال، خودت بختیاری هستی، یه بختیاریو از چی می‌ترسونی؟ بعدش‌ هم منم تو تیم آفتابه‌سازان هستم. خندید، زد رو شونه‌م و گفت: - بنازم به غیرت بختیاریت شیرمرد. امروز منتظر قهرمانیتیم! باهاش دست داد و سرم رو به نشانه تایید حرفش تکون دادم و رفتم پیش بچه‌ها، همه نشسته‌بودن من رو نگاه می‌کردن؛ به طور عجیبی این نگاهشون برام ترسناک بود، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - آیدی کارتم کو؟ (کارت احراز هویت) یهو یه دختر تقریباً هجده‌ساله اومد و گفت: - آقای علی سام؟ - بله بفرمائید! - سلام شما اسمتون داخل لیست تیم شهرستان اصفهانه. یه دستی داخل موهام کشیدم، یه لبخندی بهش زدم و گفتم: - مطمئنی؟ یه نگاه جدی بهم کرد و گفت: - من با شما شوخی دارم؟ یعنی قهوه‌ایم کرد رفت. تا این رو گفت بچه‌ها از خنده کف سالن رو گاز گرفتن. آیدی کارت رو ازش گرفتم و رو کردم به بچه‌ها و گفتم: - آره بخندید... غش کنید از خنده؛ وقتی کتک خوردین اون موقع من می‌خندم، اسکلا خواستم اذیتش کنم. اینو که گفتم بیشتر خندیدن، منم خنده‌م گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و نشستم همون‌جا روی سکو. امیر: حق با داش علیه، نبینم اذیتش کنید. برگشتم نگاهش کردم و گفتم: - تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود عزیزم. لباس قرمزهای ووشو رو پوشیدم و رفتم برای گرم کردن. محمد اومد و نشست روی صندلی کنارم و خواستم گرم کنم ولی سالن پر از دختر بود، البته نه اینکه من اونجوری باشما نه، فقط معذب بودم برای تمرین. خلاصه داشتم گرم می‌کردم که گوینده سالن گفت: - بازی شماره 45، وزن منفی 65 کیلوگرم جوانان، علی سام با هوگوی قرمز از اصفهان در مقابل آقای حسین مردانی با هوگوی آبی از فلاورجان.* تمام انرژیم رو جمع کردم برای کم کردن استرسم، یه نفس عمیق کشیدم و رفتم کنار مربی تیم اصفهان ایستادم و با نگرانی گفتم: - استاد برای بخیه‌هام مشکلی پیش نیاد؟! شروع کرد به ماساژ دادن شونه‌هام. - نترس علی... فقط حواست به من باشه ببین چی میگم؛ اصلاً شلوغش نکن و از چیزی هم نترس، صاف وایستا جلوش. حریفت مهارتش تو کشتی قویه، سعی کن تو هم باهاش کشتی کار کنی نه پا؛ فقط علی نمی‌خوام آبروی تیمو ببری. تمام این مدتی که استاد حرف می‌زد من نگاهم فقط به حریفم بود که اون طرف سکو ایستاده‌بود و استرس شدیدی توی وجودم رخنه کرده‌بود، با این‌حال نمی‌خواستم به روی خودم بیارم. استاد کمی آب ریخت توی کمرم و کلاه رو کشید روی سرم، یهو همه بدنم داغ شد، بدنم داشت دم می‌کرد و یه حالت شرجی به خودش می‌گرفت، همینم باعث می‌شد نتونم درست نفس بکشم. پام رو گذاشتم روی سکو و توی دلم گفتم: - یا علی کمکم کن. * توهینی به فلاورجانی‌های عزیز نشه.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...