رفتن به مطلب
به نودهشتیا خوش آمدید، پیش از هرچیز ثبت نام کنید:) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

رمان: جانای یار

نویسنده: زهرا بهمنی

ژانر: عاشقانه_طنز

 

《خلاصه》

نوشته‌های جانای یار، روایتی عاشقانه‌ای است از دلبر و دلدار، جانا و شهریار!

شهریار خودساخته یکباره پا به دنیای عجیب جانای‌ خودخواه میزاره و گرفتار عشق حقیقی میشه اما تا رقم خوردن سکانس عاشقانه زندگیشون شکل میگیره، همه چی با‌ رو شدن یک راز شیرین عوض میشه!

ارسال شده در
 spacer.png

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

••مقدمه ••

ای یار من!

تو را به یک الماس تشبیه خواهم کرد، می‌دانی چرا؟!

الماس با تمام زیبایی های افسونگری‌اش با آن درخشش ستودنی‌اش، در یک نگاه تمامی چشم ها را به خود مجذوب می‌کند.

قلب من از همان روزی که تو آمدی، در برابر عظمت درخشش تو تعظیم کرد.

جانای من!

آغاز قصه عشق من و تو...

خورشید را به خنده وا داشت...

ماه را به سجده انداخت...

بیا باهم قلم برداریم...

به خون عشقمان آغشته کنیم...

و با تحریر زیبایی بنویسیم...

..به نام خالق تک دلبر قلبم..

>جانای یار من<

آتش زدی بر جان من

ای جان من جانان من

طوفان شدی در بحر دل

ای ساحر خندان من

<ای ما شب تابان من >

 

 

 

 

 

 

  • 2 هفته بعد...
  • مدیر ارشد
ارسال شده در

《پارت اول》

کوله پشتیم رو روی شونه‌ام تنظیم کردم و روبه بچه‌ها گفتم:

- خب دیگه خوش گذشت، من میرم.

مخالفت بچه‌ها بلند شد.

- ای بابا جانا نیم ساعت دیگه هم بشین، هنوز داریم حرف می‌زنیم!

به سمانه که این حرف رو زد، چشم دوختم. عاشق لپ های سفیدش بودم که از گرما گل انداخته بودن.

- نیم ساعت دیگه هم بشینم، نیم ساعت دیگه هم میگی صبرکن، این نیم ساعت ها روی هم جمع میشن و در نهایت شب میشه.

شایان با اون عینک هزار رنگش گفت:

- بهتر، شب میشه میریم دست جمعی فرحزاد کلی صفا سیتی!

کیارش هم مثل همیشه جنتلمن بازیش گل کرد.

- همه مهمون من فرحزاد.

سوت و دست بلند شد که شایان اعتراضش بلند شد.

- نه دیگه نشد داداش، خودم ایده دادم خودم هم اجراش می‌کنم. آقایون و خانم های محترم همه امشب مهمون شایان.

خنده ای به مسخره بازیشون کردم و گفتم:

- امشب نمیشه واقعا حسش نیست خسته و کوفته از کوه بدون هیچ حمومی بریم فرحزاد؟ من نیستم واقعا!

با این حرفم فکرکنم تازه بعضی ها یادشون افتاده باید برن لباس هاشون رو عوض کنن چون بقیه هم بلند شدن و عزم رفتن کردن.

به افسون اشاره کردم که سریع جمع کنه تا بریم. کیارش با قد رشید و اون چهره خواستنیش نزدیکم شد.

- چرا این جمعه ها عجیب می‌چسبه؟ یک نگاه بنداز، هیچکس دلش نمی‌خواد به خونه بره.

با این حرفش غم دلم تازه شد. لبخند تلخی زدم و گفتم:

- شاید کسی رو تو خونه داشته باشن، که این خوشی رو بهشون نمیده یا بلعکس ازشون می‌گیره، شاید هم کلا کسی رو ندارن تا خوشحالیشون رو با اون ها سهیم بشن.

روی لب های کیارش هم لبخند محوی نشست.

- شاید هم دلشون می‌خواد که یکی باشه تا...

- بریم.

با صدای افسون که نفس زنون نزدیکمون می‌شد، ادامه حرفش رو خورد.

- مواظب خودت باش، قرار فرداشب یادت نره!

لبخندم دندون نما شد.

- وقتی قراره میزبان شایان بشه، امکان نداره یادمون بره.

خنده ای کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دستی به حالت خداحافظی روبه اکیپ تکون دادم و همراه افسون به سمت لکسوس سفید من رفتیم.

- امروز عجیب خسته شدم!

نیم نگاهی به دوست تنبلم انداختم.

- کوه رو که جابه جا نکردی دختر، از کوه بالا رفتی فقط.

چشم هاش رو که بسته بود با این حرفم باز کرد و طلبکار گفت:

- همون هم سخته، به من فشار میاد اه تو هیچ وقت نفهمیدی من چقدر ظریفم.

تک خنده ای کردم و گفتم:

- تو ظریفی؟ الهی نانا النگوهات نشکنه!

لبخندی زد و دوباره چشم هاش رو بست.

- حیف پشت فرمونی و من هزار تا آرزو دارم وگرنه می‌دونستم چیکارت کنم.

فشار پام رو روی پدال بیشتر کردم که مثل این وحشت زده ها گفت:

- جانا غلط کردم بسه!

خندیدم و سرعتم رو کم کردم. با خنده گفتم:

- آخه ظریف، تو که ظرفیت نداری چرا تهدید می‌کنی؟!

یکی زد پس گردنم و گفت:

- حواست به رانندگیت باشه انقدر هم با من بحث نکن!

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...