رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

رمان: جانای یار

نویسنده: زهرا بهمنی

ژانر: عاشقانه_طنز

 

《خلاصه》

نوشته‌های جانای یار، روایتی عاشقانه‌ای است از دلبر و دلدار، جانا و شهریار!

شهریار خودساخته یکباره پا به دنیای عجیب جانای‌ خودخواه میزاره و گرفتار عشق حقیقی میشه اما تا رقم خوردن سکانس عاشقانه زندگیشون شکل میگیره، همه چی با‌ رو شدن یک راز شیرین عوض میشه!

ارسال شده در
 spacer.png

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

••مقدمه ••

ای یار من!

تو را به یک الماس تشبیه خواهم کرد، می‌دانی چرا؟!

الماس با تمام زیبایی های افسونگری‌اش با آن درخشش ستودنی‌اش، در یک نگاه تمامی چشم ها را به خود مجذوب می‌کند.

قلب من از همان روزی که تو آمدی، در برابر عظمت درخشش تو تعظیم کرد.

جانای من!

آغاز قصه عشق من و تو...

خورشید را به خنده وا داشت...

ماه را به سجده انداخت...

بیا باهم قلم برداریم...

به خون عشقمان آغشته کنیم...

و با تحریر زیبایی بنویسیم...

..به نام خالق تک دلبر قلبم..

>جانای یار من<

آتش زدی بر جان من

ای جان من جانان من

طوفان شدی در بحر دل

ای ساحر خندان من

<ای ما شب تابان من >

 

 

 

 

 

 

  • 2 هفته بعد...
  • مدیر ارشد
ارسال شده در

《پارت اول》

کوله پشتیم رو روی شونه‌ام تنظیم کردم و روبه بچه‌ها گفتم:

- خب دیگه خوش گذشت، من میرم.

مخالفت بچه‌ها بلند شد.

- ای بابا جانا نیم ساعت دیگه هم بشین، هنوز داریم حرف می‌زنیم!

به سمانه که این حرف رو زد، چشم دوختم. عاشق لپ های سفیدش بودم که از گرما گل انداخته بودن.

- نیم ساعت دیگه هم بشینم، نیم ساعت دیگه هم میگی صبرکن، این نیم ساعت ها روی هم جمع میشن و در نهایت شب میشه.

شایان با اون عینک هزار رنگش گفت:

- بهتر، شب میشه میریم دست جمعی فرحزاد کلی صفا سیتی!

کیارش هم مثل همیشه جنتلمن بازیش گل کرد.

- همه مهمون من فرحزاد.

سوت و دست بلند شد که شایان اعتراضش بلند شد.

- نه دیگه نشد داداش، خودم ایده دادم خودم هم اجراش می‌کنم. آقایون و خانم های محترم همه امشب مهمون شایان.

خنده ای به مسخره بازیشون کردم و گفتم:

- امشب نمیشه واقعا حسش نیست خسته و کوفته از کوه بدون هیچ حمومی بریم فرحزاد؟ من نیستم واقعا!

با این حرفم فکرکنم تازه بعضی ها یادشون افتاده باید برن لباس هاشون رو عوض کنن چون بقیه هم بلند شدن و عزم رفتن کردن.

به افسون اشاره کردم که سریع جمع کنه تا بریم. کیارش با قد رشید و اون چهره خواستنیش نزدیکم شد.

- چرا این جمعه ها عجیب می‌چسبه؟ یک نگاه بنداز، هیچکس دلش نمی‌خواد به خونه بره.

با این حرفش غم دلم تازه شد. لبخند تلخی زدم و گفتم:

- شاید کسی رو تو خونه داشته باشن، که این خوشی رو بهشون نمیده یا بلعکس ازشون می‌گیره، شاید هم کلا کسی رو ندارن تا خوشحالیشون رو با اون ها سهیم بشن.

روی لب های کیارش هم لبخند محوی نشست.

- شاید هم دلشون می‌خواد که یکی باشه تا...

- بریم.

با صدای افسون که نفس زنون نزدیکمون می‌شد، ادامه حرفش رو خورد.

- مواظب خودت باش، قرار فرداشب یادت نره!

لبخندم دندون نما شد.

- وقتی قراره میزبان شایان بشه، امکان نداره یادمون بره.

خنده ای کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دستی به حالت خداحافظی روبه اکیپ تکون دادم و همراه افسون به سمت لکسوس سفید من رفتیم.

- امروز عجیب خسته شدم!

نیم نگاهی به دوست تنبلم انداختم.

- کوه رو که جابه جا نکردی دختر، از کوه بالا رفتی فقط.

چشم هاش رو که بسته بود با این حرفم باز کرد و طلبکار گفت:

- همون هم سخته، به من فشار میاد اه تو هیچ وقت نفهمیدی من چقدر ظریفم.

تک خنده ای کردم و گفتم:

- تو ظریفی؟ الهی نانا النگوهات نشکنه!

لبخندی زد و دوباره چشم هاش رو بست.

- حیف پشت فرمونی و من هزار تا آرزو دارم وگرنه می‌دونستم چیکارت کنم.

فشار پام رو روی پدال بیشتر کردم که مثل این وحشت زده ها گفت:

- جانا غلط کردم بسه!

خندیدم و سرعتم رو کم کردم. با خنده گفتم:

- آخه ظریف، تو که ظرفیت نداری چرا تهدید می‌کنی؟!

یکی زد پس گردنم و گفت:

- حواست به رانندگیت باشه انقدر هم با من بحث نکن!

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

«پارت دوم»

وقتی اون چشم های عسلیش رو درشت می‌کرد و لب های قلوه ایش رو جمع به نظرم هم خوشگل می‌شد هم ترسناک!

وجدان: دو وصف کاملا متضاد رو به کار بردی.

 

آره چون این بشر خود تضاده کلا! خندم رو به زور کنترل کردم تا دوباره از این مادام کتک نخورم. افسون بهترین دوست بچگی من بود که رابطه دوستیمون درست مثل این عشق هایی شکل گرفت که اول از هم نفرت داشتن.

تو دوران مدرسه وقتی تازه به تهران مهاجرت کرده بودن، به قدری اذیتش کردم که وقتی یادم میاد از خنده منفجر میشم آخه این بشر به طرز وحشتناکی خودشیرین بود و دیگه خودتون در جریان این هستید که چه بلاهایی سر خودشیرین مدرسه نازل میشه.

 

- امشب پیشم نمی‌مونی؟!

همونطور که تو فکر قدیم ها بودم و نگاهم به جلو، جواب دادم:

- نه امشب می‌خوام روی ادیت عکس ها کار کنم.

سری تکون داد.

- باشه ولی فردا رو نمی‌تونی از دست صنم سلطان قسر دربری، نهار منتظرتیم.

تک خنده‌ای کردم. صنم سلطان، مامان افسون بود که عاشقش بودم ازبس که این خانم ماه و مهربون بود. از همون بچگی، تو هفته محال بود که سه روزش خونه افسون نباشم‌. لبخندم جاش رو به یک پوزخند داد، مادرم که برام مادری نکرد ولی مامان افسون هیچی برام کم نزاشت به خاطر همین من هم اون بانو رو ماصنم(مامانم صنم)خطاب می‌کنم.

 

- باشه فردا اونجام.

ایولی گفت و صدای آهنگ رو زیاد کرد.

***

کیفش رو از عقب برداشت و روبه من که با لبخند نگاهش می‌کردم، کرد.

 

- خیلی دل کندن از من سخته، می‌دونم اونطوری نگاه نکن!

مشتی به بازوم زد و با خنده گفت:

- این خوشحالی برای جدا شدنمونه، برو نبینمت!

خنده ای کرد و با لب هاش رو جمع کرد.

- حیف که فردا باز می‌بینی‌. مواظب خودت باش، فعلا.

سری تکون دادم و همچنینی گفتم. از ماشین پیاده شد، دستی براش تکون دادم که جوابم رو داد. فشاری به پدال وارد کردم و از خونه افسون دور شدم و به سمت خونه خودمون رفتم.

 

سه سالی می‌شد که از عمارت بزرگ پدر بزرگم به یک برج نقل مکان کرده بودیم و خب این به نفع کل خانواده بود، خصوصا منی که دوست ندارم به سئوال های کجا بودی، کجا میری و... جواب بدم یا حتی اصلا بشنوم؛ این وسواس سئوال پیچ کردن یا همون دخالت، تنها نقطه مشترک من با خانواده ام بود.

 

پدرم وقتی اذیت شدن های مارو دید، برای اینکه جزئی از دعوای های اون عمارت رو کم کنه، تصمیم گرفت با مادرم موافقت کنه و به برجی بیان که ارثیه‌اش محسوب میشه.

این برج از آتا جونم به مامانم ارث رسیده. آتا یا همون پدربزرگی که دلم براش یک ذره شده سال ها است که سر یک ماجرایی همراه دایی هام مقیم استانبول هستن.

ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و بعداز برداشتن کیفم پیاده شدم. سوار آسانسور شدم و عدد شونزده رو وارد کردم. روبه در قهوه ای رنگ مدل سلطنتی ایستادم و کلید انداختم؛ وارد خونه شدم و در رو بستم، بهش تکیه کردم و پوزخندی به سکوت خونه زدم.

 

با صدای بلند به خودم گفتم:

- سلام جانا، به خونه تاریکت خوش اومدی!

از آشپزخونه خدمه قدیمی مامانم که درست مثل خودش بی احساس شده بود، بیرون اومد. مثل همیشه مرتب بود و چهره جدی داشت، از اون چشم های آبی رنگش از بچگی می‌ترسیدم.

- سلام جانا خانم، خسته نباشید!

سری تکون دادم و تشکری کردم به سمت اتاقم می‌رفتم که گفت:

- من باید برم جانا خانم، همونطور که در جریان هست...

دستم رو به نشونه سکوت بالا آوردم.

- می‌دونم، امروز جمعه است و خونه مثل همیشه خالی. می‌تونی بری چیزی نمی‌خوام، فعلا.

منتظر جواب نموندم و به اتاقم رفتم. نفسم رو بیرون دادم و سریع به سمت پنجره بزرگ اتاقم قدم برداشتم و پرده اش رو کنار زدم. تاریکی حس خفگی بهم می‌داد این اتاق باید همیشه روشن باشه.

کیفم رو روی تخت دو نفره ام که رو تختیش طرح قاصدک داشت، انداختم و به سمت سرویس اتاقم رفتم. وان رو پر کردم و...

 

***

 

پشت میز مطالعه‌ام نشسته بودم، عینک به چشم، سیب به دست مشغول ادیت زدن های عکس هایی از طبیعت بودم تا برای استادم بفرستم. من دانشجوی رشته عکاسی هستم و باید بگم که تنها چیزی که به من آرامش میده، طبیعت و ثبت خاطره از اون محیط سبز هستش.

  • 2 هفته بعد...
  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

«پارت سوم»

ساعت ده شب بود و دیگه سیب هم گرسنگیم رو رفع نمی‌کرد. جمعه ها پدر و مادرم به عمارت پدربزرگم می‌رفتن، یک جور دورهمی مهم که هر هفته باید برپا بشه و خب من چرا نرفتم؟! چون حوصله اون جو به ظاهر صمیمی رو ندارم و ترجیح میدم که سرم تو لاک خودم باشه.

تک فرزند نیستم، متاسفانه یک حشره اضافی هم جز من این خانواده رو تشکیل میده؛ جاوید دو دقیقه تنها دو دقیقه از من بزرگ هستش، دو قلو های ناهمسان از همه لحاظ هستیم و بیست و چهار سال سن داریم.

 

- اوف دیگه حریف این شکم نمیشم.

 

بلند شدم و از اتاق خارج شدم. ریحان(خدمه) هم که هیچی درست نکرده عجب ها! تلفن رو برداشتم، این شکم رو فقط یک پپرونی با سیب زمینی و قارچ سوخاری سیر می‌کنه.

همین که تلفن رو گذاشتم صدای گوشیم بلند شد؛ مثل جت جهش زدم تو اتاقم، پریدم رو تخت و گوشیم رو از حجم وسایل ها بیرون کشیدم. با دیدن اسم جاسوس(جاوید) بادم خالی شد، خوشحال شدم که شاید افرا باشه تا کمی حرف بزنیم و این شکم تا اومدن پیتزا سرگرم بشه.

وجدان: جواب بده اون لامصبو!

جواب بدم؟ والا ندم، نزار بدم این جاوید خیری برای من نداره، ماه به ماه به من زنگ میزنه اون هم همش شره.

وجدان: میگم جواب بده اِ!

پوفی کردم و تماس رو وصل کردم.

- ها چته؟!

با صدای جیغ و آهنگ مواجه شدم و از بین اون همه صدای شلوغی، صدای پسری ناشناس رو شنیدم.

- خانم شما خواهر جاوید هستید؟!

متعجب و با چشم های ریز شده (خب من وقتی تعجب می‌کنم چشم هام ریز میشه چون مرموز بودن هم بهش اضافه می‌کنم.)

- بله، ببخشید تو کی... شما؟!

وجدان: و در عین تعجب و مارموزی خنگ هم میشی به سلامتی!

مرموز عزیزم، مرموز!

- خانم حال برادرتون خوب نیست، زیاده روی کردن و تنها اسم شما رو گفتن و شمارتون رو گرفتن که به دنبالشون بیاید.

عمه‌اش به قربونش بره، تو روزهای سخت همیشه به فکر خواهرشه! وای جاوید همش دردسری به خدا یک جا نمی‌تونی...

- خانم صدای بنده رو دارید؟!

 

از فحش دادن به اون جاوید دست کشیدم و بدون فکر گفتم:

- آخه پس پیتزام چی میشه؟!

پسره یک لحظه سکوت کرد. ای خاک بر سرت نکنم جاوید که شرف نزاشتی برام اه!

- بله؟!

پوفی کردم و جواب دادم:

- آدرس رو لطف کنید!

بعداز گرفتن آدرس سریع حاضر شدم. وای خدا پیتزام!

 

- برادرت معلوم نیست چش شده تو به فکر شکمتی؟!

خب طرف داره زحمت می‌کشه برای اینکه من رو از گرسنگی نجات بده، غذا میاره حداقل بزار یک عذرخواهی غیر مستقیم بهش بکنم.

روی برگه ای نوشتم:《 آقای پیک جان! از اینکه زحمت کشیدید و این همه راه رو برای نجات گرسنگی بنده اومدید خیلی متشکرم و عذر می‌خوام، اگه شما هم یک برادر بی چی مثل من داشتید مطمئن باشید که از کار و بار می‌افتادید، با آرزوی صبر برای بنده.》

سوار ماشینم شدم و از پارکینگ خارجش کردم. عمو غفور که نگهبان شیفت شب بود نگران از لابی بیرون اومد، به احترامش پیاده شدم.

- سلام عمو غفور شبتون بخیر!

ویرایش شده توسط زری گل
  • 1 ماه بعد...
  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت_چهارم

جثه ریزی داشت و موهاش تمام سفید بود، وسواس تمیزی باعث شده بود همیشه دست های زحمت کشش رو پشت اون دستکش های سفید پنهان کنه.

- سلام بابا جان چیزی شده؟!

عمو خوب می‌دونست که من جمعه شب ها جایی نمی‌رفتم و از خلوت خونه نهایت استفاده و آرامش رو می‌بردم. عمو غفور علاوه بر نگهبانی این برج، باغبان عمارت پدر بزرگ هم هست، به همین خاطره که به خوبی من رو می‌شناسه.

- نه چیزی نشده جاوید حالش بد شده دارم میرم دنبالش.

عمو سری از روی تاسف تکون داد.

- باباجان این ساعت رفتنت تو اون مکان درست نیست، می‌خوای همراهت...

بنده خدا تازه یادش افتاد که شیفته، تا چه حد این مرد می‌تونه مهربون باشه آخه؟!

وجدان: تا حدی که قشنگ بشینه باهات حرف بزنه و اون جاوید بدبخت تو اون ناکجاآباد تلف بشه.

- می‌خوای بگم پسرم...

سری بالا انداختم و شالم رو روی سرم تنظیم کردم.

- نه عمو لازم نیست، حواسم هست شما دیگه جانا رو خیلی دست کم گرفتین.

خنده محجوبی کرد و گفت:

- ماشالله جانای من همه رو حریفه ولی بازهم مواظب باش، منتظرتم باباجان زود برگرد!

چشمی گفتم و سوار ماشینم شدم. نگاهی به آدرس انداختم پوفی کشیدم، پام روی پدال فشار دادم و سعی کردم با آخرین سرعت ماشین رو هدایت کنم تا به ترافیک نخورم.

ترمز کردم و با گردنی کج شده به ویلای بزرگی که خارج از شهر بود، چشم دوختم. ظاهر ویلا آروم بود، دور و برش کلاغ هم پر نمی‌زد. یک لحظه از این همه سکوت خوف برم داش...

غار، غار!

جوری از ترس پریدم که انگار جن جلو ظاهر شده. ای کلاغ بی مصرف تو از کجا پیدات شد آخه؟!

وجدان: وا خب هرکی رو نادیده بگیری بهش بر‌می‌خوره، زبون بسته اعلام حضور کرد.

با اون صداش همون اعلام حضور نکنه سنگین تره اون هم تو این وضعیت خوفناک و خلوت!

دل رو به دریا زدم و پیاده شدم و به سمت ویلا قدم برداشتم. زنگش رو فشار دادم که بلافاصله درش توسط مرد هیکلی باز شد. حس جوجه بودن رو کنار این فیل کچل داشتم.

- با کی کار دارین؟!

نفسی گرفتم و ابرویی بالا انداختم، من باید طلبکار باشم پس چرا باید بترسم؟ والا به خدا مردم خودشون رو میندازن جلو خوبه حالا من طلبکارم اونوقت این اورانگاتون واسه من سی*ن*ه سپر کرده.

وجدان: جانا باورکن که فهمیدیم تو نمی‌ترسی.

- خانم؟!

به خودم اومدم. اخمی کردم و جواب دادم:

- یاران، جاوید یاران!

لبخند دندون نمایی زد و از جلوی در کنار رفت. با همون اخمی که غلیظ تر شده بود داخل رفتم. یک حیاط کوچیک که چند زوج درش مشغول صحبت بودن و بعد نمای آروم ویلا که من رو بدتر...من هیچیم نیست!

- هی تو، برو داخل طبقه بالا!

همونطور که پوست لبم رو با دندون به بازی گرفته بودم، به سمت اون فیل برگشتم.

- این هیکل رو گنده کردی ولی چه فایده که آداب معاشرت با یک خانم رو بلد نیستی.

تعجب تو چشم‌هاش موج می‌زد، پوزخندی که زدم حرفم رو کامل کرد. منتظر نموندم چیزی بگه و به سمت در ورودی ویلا قدم برداشتم.

همین که وارد شدم تازه فهمیدم که نباید ظاهر و باطن رو مقایسه کرد، نه به اون ظاهر آروم و ترسناکش نه به این باطنی که شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود.

تو روحتون خب من الان چطور تو این تاریکی جاوید رو پیدا کنم؟ باز خدا پدر این رقص نورهارو بیامرزه حداقل گه گاهی روی صورت یکی میفتاد.

- جانا خانم!

سریع برگشتم و با پسری که چهره نجیبی داشت روبه رو شدم. چشم های به شدت آرومی داشت و صورتش استخوانی بود.

- درسته؟!

سری به نشونه بله تکون دادم که با دستش به نقطه نامعلومی اشاره کرد و گفت:

- جاوید اونجاست، کمکتون می‌‌کنم تا ماشین ببریدش.

اخم روی صورتم محو شده بود.

- ممنون، شما...

لبخندی ملیحی زد وگفت:

- معذرت می‌خوام فرصت نشد خودم رو معرفی کنم؛ شهیاد هستم دوست امشب جاوید!

ابرویی از تعجب بالا انداختم که لبخندش تبدیل به تک خنده شد.

ویرایش شده توسط زری گل
  • مدیر ارشد
ارسال شده در

#پارت_پنجم

ابرویی از تعجب بالا انداختم که لبخندش تبدیل به تک خنده شد.

- یعنی همین امشب آشنا شدیم، بفرمایید!

لبخند ملیحی زدم و سری تکون دادم. پشت سرش قدم برمی‌داشتم و به سنگینی نگاه‌هایی که روم بود توجهی نمی‌کردم.

- این هم از جاوید.

کنار رفت و من با برادری که بیحال روی مبلی نشسته بود، مواجه شدم. هرچی که بود، برادرم بود. نگران کنارش نشستم.

- جاوید، چت شده؟ ببین منم جانا!

با چشم‌هایی که موج غم درش غوطه ور بود خیره چشم های نگرانم شد.

- جانا من...

حرفش رو خورد و دیگه ادامه نداد، جاوید رو تابه حال اینطوری ندیده بودم. بلند شدم و روبه شهیاد کردم.

- میشه لط...

نزاشت ادامه بدم و《حتما》ی گفت. بازوی جاوید رو گرفت و بلندش کرد.

***

در ماشین رو بستم و روبه شهیاد کردم.

- خیلی ازتون ممنونم هم بابت کمکی کردید هم از اینکه زنگ زدید.

بازهم لبخند ملیحی تحویلم داد.

- خواهش می‌کنم، جاوید حالش خوب بود ولی ‌نمی‌دونم چه تماسی باهاش گرفته شد که بعد زیاده روی کرد و...

سری به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم:

- اگه ماشین نیاوردید خوشحال میشم زحمت امشبتون رو جبران کنم.

از تک خنده‌ هایی که می‌زد که خوشم می‌اومد، نجیب و متین بودنش رو با رفتار هاش به رخ می‌کشید.

- نه بابا چه زحمتی، ممنون خودم میرم.

سریع در ماشین رو باز کردم، امکان نداشت بزارم بره.

- لطفا سوار بشین!

به قدری قاطع گفتم که تشکری کرد و سوار شد. لبخندی از روی رضایت زدم و خودم هم سوار شدم. جاوید پشت دراز کشیده بود و از سکوتش مشخص بود که خوابش برده.

وقتی از شهیاد آدرس خواستم متوجه شدم که برای پایین های شهر هستند. تو ماشین سکوت حاکم بود که...

- من همین جا پیاده میشم.

مخالفت کردم.

- هنوز مونده تا...

بین حرفم گفت:

- خیلی ممنون جانا خانم تا همین جا هم لطف کردید، راهی نیست دیگه نمی‌خوام با این حال جاوید به ترافیک بخورید.

واقعا برام عجیبه، اولین باره که می‌بینم جاوید یک همچین دوستی داره؛ همینقدر متین و همینقدر محترم!

ماشین رو کنار زدم و گفتم:

- باشه، هرجور راحتید. بازهم به خاطر کمک امشبتون ممنونم.

باز لبخند ملیحش رو تحویلم داد.

- خواهش می‌کنم، از آشنایی با شما خوشوقت شدم.

همچنینی گفتم و بعداز شب بخیری پیاده شد. نفسم رو بیرون دادم و پام روی پدال گاز فشردم. وقتی رسیدیم ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم.

- جانا دخترم!

برگشتم و متوجه عمو غفور همیشه نگران شدم.

- این هم از جاوید خان.

در ماشین رو باز کردم که جاوید 《تاراپ》 افتاد کف پارکینگ. عمو غفور با چشم های درشت شده یک نگاه به جاوید بیحال کرد و یک نگاه به من خونسرد.

- اِ جانا این چه کاریه دختر؟!

چشم غره ای به جاوید چشم بسته رفتم.

- من رو از کار و بار و شام انداخته، حقشه بزاریم همون تو ماشین، نه همون اینجا بمونه.

عمو غفور سری از روی تاسف تکون داد و سعی کرد جاوید رو بلند کنه.

- بیا کمک کن برادرت رو ببریم خونه، بیا!

ای خدا آخه به من چه؟ من اگه بمیرم مگه این جاوید می‌فهمه که الان من دارم براش زحمت می‌کشم؟!

با کمک عمو، جاوید رو تا دم آسانسور بردیم.

- مرسی عمو جون.

لبخندی زد و با چهره مهربونش گفت:

- ببر اتاقش، نندازیش گوشه سالن ها!

تک خنده ای کردم.

- والا بد فکری هم نیست، این جاسوس رو سالن که نه، باید برد انداخت تو توالت، والا!

به دیوونه بازی های من خندید و گفت:

- خداروشکر نداخانم نیست و از این بیانات تو خبر نداره.

با شنیدن اسم ندا(مادرم)، لبخندم محو شد.

- فعلا که نداره، شب خوش.

وارد آسانسور شدم، سنگینی جاوید رو کمی به گوشه آسانسور دادم تا بتونم یک نفسی بکشم. به ساعتم نگاهی کردم، هه ندا خانم الان درحال پز دادن هستش، وقتی برای بچه هاش نداره.

به چهره جاوید چشم دوختم وای که این بشر چقدر تو خواب مظلومه، کاش تو بیداری هم همین‌طوری بودی داداش، نه خب چه کاریه همون خواب به خواب بری بهتره!

وجدان: یک لحظه فقط یک لحظه فکرکردم احساساتت داره به کار میفته.

وا پس این چیه؟ خب میگم بخوابه دیگه، تازه به نفعشه چون وقتی بیدار بشه با روی بد من مواجه میشه.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...