رفتن به مطلب
به نودهشتیا خوش آمدید، پیش از هرچیز ثبت نام کنید:) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

do.php?imgf=org-0f060dbd9b081.jpg

رمان پیانولا
نویسنده: مرجان فریدی
ژانر رمان پیانولا: عاشقانه، درام، اجتماعی

»»»» رمان عاشقانه جدید

بگذار دستانت به آرامی نوازشم کنند
نُت به نُت...
تنم را به آغوش بگیرند و تمام مرا بنوازند
من تا ابد نوازش شدن به دست تو
کلاویه ات میشوم
به شرط آن که... تو نوازنده ام باشی!
مثل کلاویه های پیانو
سیاه بود...سیاه
مثل کلاویه های پیانو
سفید بود...سفید
نُت به نُت
من اورا از بر بودم و او مرا...
من بدون او یک پیانوی بی صدا بودم
و او بدون من...
بدون من!
او همیشه بود
حتی بدون من...
بدون من!

»»»» دانلود رمان

خلاصه رمان پیانولا مرجان فریدی:
خزان دختریست که سال ها روزگارش از جنس پاییز بود
روحش زرد و مچاله، جسمش مانند برگ های زخمی و خش خورده خو گرفته در عمارتی که سالهاست بویی از زندگی نبرده!
فقط خودش بود و یک پیانو...تا اینکه او آمد!
آمد تا بر خزان ببارد یا شاید هم بتازد!
آمد تا خزانش را سبز کند...بهار کند!

بخشی از رمان پیانولا:

پوزخند زدم،بی حال سرم را کج کردم
_خب دست نزن!
همان طور که مرا به سمت ماشینش میبرد گفت
_خب ساعت دو صبح تو خیابون ول نچرخ!
آن قدری بی حال بودم که نای تقلا ام نداشتم!
به سختی نالیدم
_چون خونه ای ندارم…هیچ کی و ندارم!
بازویم را کمی فشرد و وادارم کرد سوار ماشین شوم.
دور زد و درحالی که سوار میشد گفت:
_کاش نداشتی!
بی حال سرم را به شیشه تکیه زدم که سوار شد و در را بست.
در حالی که   دنده عقب میگرفت گفت
_چرا نیومدی خونه؟
سوالش را با سوال جواب دادم
_برای کی مهمم؟
نیشخندی زد و درحالی که فرمان را میچرخاند گفت
_برای بانو…میدونی که حکم مادر دوم و واسمون داره…داشت سکته میکرد…بهت زنگ میزد جواب نمیدادی…التماسم کرد پیدات کنم…منم چند بار زنگ زدم،تا اخر این پسره جواب داد با ترس و لرز گفت تو خیابون دیدنت،بیام دنبالت.
سرم را به پشتی صندلی تکیه زدم،سردم بود…گویا سلول به سلول تنم از درون میلرزید
هرچند من به این لرز ها عادت داشتم
زمستانم داشت فرا میرسید…
تن خشکیده مرا میلرزاند تا همین چند برگ خشکیده ام هم بریزد…
تا شاید بعد از من بهار بیاید…
بخاری را روشن کرد و خیره به رو به رویش گفت
_سوالم و جواب ندادی!
چشمانم را بستم و به سختی زمزمه کردم
_اونجا اسمش خونه نیست.
سکوت کرد…
گرمای ماشین، نه تنها گرمم نمیکرد، بلکه لرزشم را بیشتر کرده بود.
در خودم مچاله شده و میلرزیدم که کلافه درحالی که سرعتش را بیشتر میکرد گفت
_چته!؟
نمیتوانستم حرف بزنم.
_ببرمت بیمارستان؟
جوابی ندادم…
با حرص ماشین را گوشه ی خیابان نگه داشت و به سمتم خم شد
_این فیلمارو واسه من درنیار…حرف بزن ببینم چته!
به سختی سرم را بالا آوردم
فکم مانند تمام تنم میلرزید
نمیتوانستم حرف بزنم

»»»» دانلود رمان

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...