Kahkeshan ارسال شده در پنجشنبه در 10:36 PM اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 10:36 PM رمان: ورتکس نویسنده: kahkeshan ژانر: جنایی، تریلر، معمایی خلاصه: در دنیایی که هر حرکت زیر نظر است و هیچ چیزی بیگناه نیست، قدرت تنها در دستان کسانی است که قادر به بازی با آتش باشند. وقتی خ*یانت از دل اعتماد زاده میشود، تنها چیزی که باقی میماند، انتقام است. در این بازی بیپایان، هیچک.س امن نیست، حتی آنانی که خود را قدرتمندترین میپندارند. پ. ن: اسم ورتکس در معنای علمی، به دستگاه آزمایشگاهی مربوط میشود، اما در اصل، این کلمه در زبان انگلیسی به معنای گرداب یا چرخش پرقدرت است. 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در دیروز در 01:27 PM مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 01:27 PM (ویرایش شده) 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| ویرایش شده دیروز در 01:57 PM توسط سادات.۸۲ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7024 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:37 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:37 PM مقدمه تاریخ، سرگذشت فاتحان را ثبت میکند، آنان که قدرت را در مشت دارند. اما ورسیا... نامی که در هیچ کتابی نیامد، بر دیوارهای دنیا حک شد. گامهایش بر مسیری نقش بست که هیچ قدرتی جرأت پیمودنش را نداشت. و حالا، در سکوتی که از خاکستر و خون زاده شده، زمین فقط یک نام را زمزمه میکند: - ورسیا! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7026 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:38 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:38 PM «سال ۲۰۲۵ فرانسه کاخ الیزه» نور کمرنگ لوسترهای کریستالی روی میز بلند چوبی میتابید. سطح لاکی و صیقلی میز، انعکاس صورتهای عبوس پنج مرد را در خود گرفتهبود. بوی چرم کهنهی صندلیها، بوی برگ سوختهی سیگارهای نیمهخاموش در زیرسیگاریهای نقرهای، و رایحهی تلخ قهوهی اسپرسویی که هنوز بخار از فنجانهای چینی بالا میرفت، در هم آمیختهبود. ساعت دیواری، با عقربههای برنزی و صفحهی کندهکاریشده از عاج فیل، روی دیوار شرقی نصب شدهبود. هر حرکت عقربه، هر تیکتاکی که از آن برمیخواست، مانند متهای به اعصاب حاضران فرو میرفت. پردههای زرشکی، سنگین و بلند جلوی پنجرهها آویزان بودند و جز نوری که از لابهلای تار و پود مخملشان عبور میکرد، هیچ روشنایی دیگری به سالن راه نداشت. پنج مرد، با کتوشلوارهای اتوکشیده و کراواتهای سفت پشت میز نشستهبودند. چهرههایشان سخت و بیاحساس گویی که سرنوشت جهان را در دستانشان نگه داشتهاند. نه، این مردان سیاستمدار نبودند. آنها صاحبان جهان بودند. ژانپیر دووال، رئیسجمهور فرانسه، دستهایش را روی میز گذاشتهبود. نگاهش میان پوشهی سیاهرنگی که مقابلش قرار داشت و چهرهی دیگران در نوسان بود. او همیشه آدمی مصمم بود اما آن شب... تردیدی نامرئی در چهرهاش رخنه کردهبود. او به سمت راست نگاه کرد. جان موریسون، مردی که سیاست انگلیس را در مشتهای آهنینش نگه داشتهبود، با چهرهی استخوانی و پوست چروکخوردهاش، به سیگار برگش پک میزد. چشمهای خاکستریاش مانند یک دریای طوفانی سرد و بیرحم بودند. آنسو، چن ژیائو فنگ، نمایندهی چین آرام نشستهبود، با چشمانی تیز و بیاحساس که انگار از پشت عینک باریک طلاییاش، تمام نقشههای جهان را میخواند. لبخند محوی روی لبانش بود، آنقدر ظریف که نمیشد فهمید از رضایت است یا تمسخر. کنار او، ادوارد هاوارد از آمریکا، با آن اندام درشت و موهای جوگندمی، دستهایش را در هم قفل کردهبود. صورتش مثل سنگ سرد بود، اما در نگاهش سایهای از تنش دیده میشد. در انتهای میز، ایگور پتروویچ، نمایندهی روسیه، با انگشتانی که آرام روی سطح میز ضرب گرفتهبودند، نشستهبود. چشمهای آبی یخیاش مانند گرگهای سیبری، در سکوت همه را میپایید. ژانپیر نفس عمیقی کشید و دستش را جلو برد. انگشتانش پوشهی سیاه چرمی را لمس کردند. لحظهای مکث کرد، انگار وزن تمام تاریخ را روی دوش خود احساس میکرد. بعد آرام درِ آن را باز کرد. صفحهی اول، تصویری را نمایان کرد؛ زنی با موهای کوتاه مشکی، پوستی گندمگون، و چشمانی که هیچ نوری در آنها نمیدرخشید. چشمانی که نه با ترس آشنا بودند، نه با رحم. زیر تصویر، نامی نوشته شدهبود... . «ورسیا، کد قرمز» سکوت در فضا پیچید. مردان، به عکس خیره شدند، انگار که با یک هیولای باستانی روبهرو شده باشند. ژانپیر انگشتانش را روی شقیقههایش فشرد و گفت: - ما او را خلق کردیم، او را پرورش دادیم... و حالا او بیش از حد خطرناک شدهاست. ایگور پتروویچ، در حالی که آرام حلقهی انگشتر طلایش را میچرخاند، پوزخند زد: - ورتکس تحت کنترل ما بود. اما این زن؟ او یک سایه است. یک کابوس. هیچک.س نمیتواند او را متوقف کند. موریسون سیگارش را خاموش کرد. صدای سوختن آخرین ذرههای توتون، در سکوت سالن طنین انداخت. بعد، با صدای خسته و خشداری گفت: - باید تصمیم بگیریم. یا او میمیرد... یا او، ما را خواهد کشت. ژانپیر خودکار نقرهای را از جیب داخل کت مشکیرنگش خوش دوختش بیرون آورد. لحظهای آن را میان انگشتانش چرخاند، انگار که میخواست از وزن تصمیمش فرار کند. اما بعد، سر خودکار را روی کاغذ گذاشت و نامش را با خطی محکم نوشت. - من حکم مرگ بزرگترین قاتل جهان را امضا میکنم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7027 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:39 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:39 PM «فلش بک سال ۲۰۲۱» برف آرام و بیوقفه بر خیابانهای مسکو میبارید. هوا بوی یخزدگی داشت و چراغهای خیابان نور زرد و مردهای روی پیادهروهای خالی میپاشیدند. در یکی از کوچههای باریک، ساختمانی قدیمی و متروکه سر به فلک کشیدهبود؛ جایی که کمتر کسی جرئت نزدیک شدن به آن را داشت. طبقهی سوم، واحد ۳۲، داخل آپارتمان، فقط نور یک لامپ مهتابی چشمکزن فضا را روشن میکرد. سایههای لرزان روی دیوارها جان میگرفتند و محو میشدند. بوی تند عرق در هوا پیچیدهبود. روی یک صندلی چوبی ولادیسلاو پتروف، خائن ورتکس با دستان بسته، چشمانی وحشتزده و بدن خیس از عرق نشستهبود. مقابلش ورسیا با چشمان خاکستری یخی، لبخندی محو و هیکلی کشیده ایستادهبود. ورسیا قاتل شخصی سازمان ورتکس، آرام به دور صندلیی که روبهروی پتروف گذاشته شدهبود قدم زد، سرش را کمی کج کرد و با صدایی سرد پرسید: - ولادیسلاو پتروف، تو میدونی چرا اینجایی؟ مرد آب دهانش را قورت داد، گلویش خشک بود. لبهایش تکان خوردند اما کلمهای بیرون نیامد. - بگو! چرا ورتکس رو فروختی؟ مرد نفسش را با سختی بیرون داد، صدایش به التماس آلودهبود. - من... مجبور شدم! اونها تهدیدم کردن، خانوادهام... اگه نمیگفتم، اونها رو میکشتن! من نمیخواستم خ*یانت کنم، قسم میخورم! ورسیا سرش را به نشانهی تأسف تکان داد. هیچ حسی در نگاهش نبود. نه خشم، نه دلسوزی. فقط خالی. - ورتکس یه قانون داره، پتروف. یا تو میکشی، یا کشته میشی. پتروف از وحشت شروع به لرزیدن کرد. ورسیا دست در جیب پالتوی کرمرنگ بلندش برد و یک چاقوی ظریف و تیز بیرون آورد. نور مهتابی روی تیغهی نقرهای آن رقصید. پتروف با ترس و گریه بلندبلند گفت: - ورسیا... خواهش میکنم! من میتونم جبران کنم، میتونم مفید باشم، فقط یه فرصت بهم بده! - فرصت؟( پوزخندی زد، قدمی به جلو برداشت، صورتش به مرد نزدیک شد، آنقدر که نفسش روی پوست یخزدهی پتروف نشست.) تو وقتی به ورتکس پشت کردی، مُردی. فقط هنوز خودت نمیدونی. چاقو با ضرب روی شاهرگ گردن مرد کشیده شد. خون روی زمین جاری شد، به آرامی روی پارکتهای چوبی پخش شد، درست مثل جوهر روی کاغذی قدیمی. ورسیا دستمال تیرهرنگی از جیب پالتویش درآورد، تیغهی چاقو را با دقت پاک کرد و آن را سر جایش گذاشت. به جسد نگاهی انداخت، نه با تأسف، نه با ترس، فقط با رضایت. مأموریت انجام شدهبود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7028 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:40 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:40 PM ورسیا بعد انجام کار بدون وقفه از خانه بیرون زد. برف همچنان میبارید. دانههای سفید در سکوت فرو میریختند و شهر را زیر لایهای از یخ مدفون میکردند. ورسیا، با پالتوی بلند کرمرنگش، یقهاش را بالا کشید و دستهایش را در جیبهای پالتویش فرو برد. با قدمهایی آرام از کوچهی تنگ و تاریک بیرون آمد، چکمههایش روی برف تازه رد محوی به جا گذاشتند. باجهی تلفن عمومی درست سر پیچ خیابان بود. چراغ زردرنگی روی سقفش سوسو میزد و بخار گرمی از درزهای آن به بیرون سرک میکشید. ورسیا در زردرنگ را باز کرد و وارد شد، در را بست و تلفن را برداشت. انگشتانش سریع شمارهای را گرفتند. صدای زنگ، دو بار، سه بار... تا اینکه کسی جواب داد. - کار تموم شد. جواب، فقط یک صدای بم و کوتاه بود: « متوجه شدم.» تماس قطع شد. ورسیا لحظهای گوشی را در دست نگه داشت، بعد آرام سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. لحظات آخر زندگی پتروف هنوز در ذهنش میچرخید. نگاهش، لرزش دستهایش، التماسهای ناامیدانهای که جوابی نداشتند. اما اینها اهمیتی نداشتند. قانون ورتکس واضح بود؛ خائنها باید بمیرند. نفس عمیقی کشید، خودش را جمع و جور کرد و از باجه بیرون زد. مسیرش را به سمت خانهی مشترکش با رافائل داوینچی، دوست و همخانهاش، ادامه داد. رافائل، هکر حرفهای، مغز متفکر دنیای سایبری، کسی که هیچ سروری در برابرش مقاوم نبود. کسی که اطلاعات را از هوا میقاپید، رمزهای غیرقابلشکستن را میشکست و با یک کلیک، سرنوشت آدمها را عوض میکرد. او پشت پردهی بسیاری از مأموریتهای ورسیا قرار داشت، اطلاعاتی که به دست میآورد، نقشههایی که طراحی میکرد، همهوهمه، بخشی از این بازی خطرناک بودند. ساختمان محل سکونتشان در یکی از محلههای نسبتاً خلوت مسکو قرار داشت، یک آپارتمان قدیمی با پنجرههایی که همیشه پردههای ضخیمی آن را میپوشاندند. ورسیا کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. گرمای مطبوع داخل، بدن یخزدهاش را نوازش داد. رافائل، با موهای ژولیده و چشمانی خسته پشت چندین مانیتور نشستهبود. نور آبی صفحهها صورتش را رنگپریدهتر نشان میداد. یک لیوان قهوه نیمهخورده کنار دستش بود. با دیدن ورسیا، سری تکان داد و گفت: - برگشتی، مأموریت تموم شد؟ ورسیا بدون اینکه پالتویش را دربیاورد، روی کاناپه افتاد و چشمانش را بست. - تموم شد، اون مرده. رافائل بدون اینکه نگاهش را از صفحه بردارد، پوزخند زد. - این بار چطور آدم کشتی؟ - سریع و بیدردسر. تو خیالت راحت باشه، اسمش دیگه جایی ثبت نمیشه. رافائل شانهای بالا انداخت و چیزی نگفت. اما قبل از اینکه سکوت بیشتر کش پیدا کند، تلفن ورسیا زنگ خورد. او با اخم گوشی را از جیب شلوار جینش درآورد. شمارهای که روی صفحه افتادهبود، آشنا و درعینحال سنگین بود، «ایوان» . نفسش را آهسته بیرون داد و تماس را وصل کرد. - ورسیا. (صدای ایوان همیشه همانقدر محکم و نافذ بود.) یکی از پنج رئیس ورتکس میخواد باهات صحبت کنه. همین امشب. آماده شو، راننده تا ده دقیقهی دیگه دم دره. قبل از اینکه فرصت جواب دادن پیدا کند، تماس قطع شد. ورسیا برای چند ثانیه گوشی را در دست نگه داشت، بعد به سمت رافائل برگشت. - اوه... قراره یکی از اونها رو ببینم. رافائل ابروهایش را بالا انداخت. - عجیبه! ورسیا به آرامی لبخند زد، اما در نگاهش احتیاطی پنهان بود. ورسیا: خیلی عجیبه! رافائل سری تکان داد و دوباره به سمت مانیتورهایش برگشت. - فقط یه چیز، (بدون اینکه نگاهش را بلند کند، ادامه داد.) اونا همینطوری با هر کسی قرار ملاقات نمیذارن! ورسیا دستی به چانهاش کشید. حرف رافائل درست بود، اما مهم نبود. از وقتی وارد ورتکس شدهبود، همیشه در لبهی تیغ قدم میزد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7029 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:40 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:40 PM *** (ده دقیقه بعد) برف همچنان آرام و بیصدا میبارید، اما این بار خیابانها حالتی وهمآلود داشتند. نور چراغهای خیابان در مهی کمرنگ محو میشدند، ماشینها بهندرت از خیابانهای پوشیده از برف عبور میکردند و شهر، مثل هیولایی خفته در تاریکی نفس میکشید. ورسیا به عادت همیشهگی یقهی پالتویش را بالا کشید، دستهایش را در جیب فرو برد و به سمت ماشین مشکیرنگی که در کنار خیابان پارک شدهبود، قدم برداشت. شیشهی راننده پایین آمد و مردی با چهرهی سرد و بیاحساس به او نگاهی انداخت. - سوار شو. هیچ سؤالی نپرسید. اینطور مواقع، سکوت بخشی از قوانین بازی بود. ورسیا در را باز کرد، روی صندلی عقب نشست، و ماشین به آرامی در خیابانهای پوشیده از برف به حرکت درآمد. هوای داخل ماشین سنگین بود. بوی چرم صندلیها و تهماندهی سیگاری که قبلاً کشیده شدهبود، در هوا پیچیدهبود. راننده، مردی بلندقد و چهارشانه با کت مشکی، هیچ نگاهی به او نمیانداخت. دستهایش محکم روی فرمان قفل شدهبودند، انگار که خودش هم بخشی از ماشین بود، بیروح، بیاحساس، و تنها یک ابزار برای رساندن هدف به مقصد. ورسیا نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت. ساختمانهای قدیمی مسکو، در تاریکی و نورهای ضعیف چراغها، شکلهایی سایهوار و خاموش به نظر میرسیدند. افکارش به سرعت از ذهنش عبور میکردند. یکی از پنج رئیس ورتکس خواستهبود او را ببیند. این موضوع نه عادی بود و نه معمولی. ورتکس سازمانی نبود که هر عضو، حتی اگر قاتل شخصی آنها باشد، فرصت ملاقات با پنج تن را پیدا کند. راننده بعد از عبور از چند خیابان باریک، وارد جادهای خلوت شد. چراغهای شهر در پسزمینه محو شدند، و ساختمانها جای خود را به انبارهای صنعتی و کارخانههای خاموش دادند. در نهایت، ماشین جلوی یک ساختمان قدیمی با درهای آهنی سنگین توقف کرد. - پیاده شو. ورسیا در را باز کرد، از ماشین بیرون آمد، و نگاهش را به ساختمان دوخت. هیچ نشانی، هیچ علامتی، اما او خوب میدانست کجاست. یک باشگاه شبانه متروکه؟ شاید در ظاهر اما در واقع، یکی از پایگاههای مخفی ورتکس بود. درهای بزرگ و آهنی با صدای سنگین و کشیدهای باز شدند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7030 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:41 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:41 PM ورسیا وارد شد. داخل ساختمان، برخلاف بیرون گرم بود، اما گرمای آن مصنوعی و سنگین، مثل گرمای ناشی از نفس حیوانی درنده در تاریکی. دیوارها با چوبهای تیره پوشیده شدهبودند، نور کمجان لوسترهای قدیمی، سایههای کشیدهای روی کف چوبی ایجاد کردهبود. او را مستقیم به سالن اصلی هدایت کردند. در انتهای سالن، روی مبل چرمی مشکی، ادوارد هاوارد نشستهبود. مردی با موهای جوگندمی، صورتی زاویهدار و چشمانی که انگار همیشه در حال سنجیدن و محاسبه بودند. او یک لیوان کریستالی را در دست داشت، مایع کهرباییرنگ داخلش را آرام تکان داد، و بدون اینکه نگاهش را بلند کند، گفت: - بالاخره قاتل معروف ورتکس اومد. بشین! ورسیا بیصدا روی مبل روبهرویش نشست. سکوتی سنگین بین آنها افتاد، فقط صدای چکههای آب از لولههای زنگزدهی سقف شنیده میشد. ادوارد بالاخره لیوانش را روی میز گذاشت و مستقیم به چشمان ورسیا خیره شد. - میدونی چرا خواستم ببینمت؟ ورسیا بدون اینکه پلک بزند، زمزمه کرد: - احتمالاً یه مأموریت. ادوارد لبخندی کمرنگ زد. - دقیقاً، ولی نه یه مأموریت معمولی. (کمی به جلو خم شد.) این کار... یه فرصت برای پیشرفتته، ولی همزمان، ممکنه آخرین کاری باشه که انجام میدی. ورسیا سرش را کمی کج کرد. - کی رو باید بکشم؟ ادوارد انگشتانش را درهم قفل کرد، نگاهش عمیقتر شد. - یه سیاستمدار بزرگ. کسی که دشمن ورتکس محسوب میشه. (مکثی کرد، انگار که میخواست اثر کلماتش را در چهرهی ورسیا ببیند.) و پاداش این کار... یه کشوره. چشمان ورسیا کمی تنگ شد، اما حالت چهرهاش تغییری نکرد. - یه کشور؟ - دقیقاً، یکی از کشورهایی که در حال جنگه، جای بیقانونی، جایی که اگه ورتکس بخواد، میتونه ازش یه امپراتوری بسازه. فلسطین، افغانستان... انتخاب با توئه. سکوت عمیقی بینشان افتاد. ورسیا انگشتانش را روی زانوانش فشرد. این مأموریت، چیزی فراتر از یک ترور سادهبود. مرد لیوانش را دوباره برداشت و آرام مایع کهربایی را چرخاند. - تصمیم با توئه، ولی بدون... اگه قبول کنی، دیگه راه برگشتی نیست. ورسیا آرام نفس کشید. چشمانش در نور کمرنگ اتاق، مثل تیغههای یخی میدرخشیدند. - کی و کجا؟ لبخند ادوارد کمی عمیقتر شد. - هفته بعدی، اطلاعات رو به زودی دریافت میکنی. حالا... نوشیدنی میخوای؟ اما ورسیا دیگر به لیوان کریستالی و مایع کهربایی آن نگاه نمیکرد. در ذهنش، تنها چیزی که میچرخید، یک جمله بود! «کشتن یه سیاستمدار، برای تصاحب یک کشور... !» نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7031 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:41 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:41 PM ورسیا از روی مبل بلند شد. حرکتش آرام و بیصدا بود، اما در عمق این سکوت، چیزی سنگین و خطرناک نهفتهبود. ادوارد هنوز روی مبل چرمی نشستهبود، لیوان کریستالیاش را در دست داشت و مایع کهربایی را برای بار هزارم آرام میچرخاند. نور ضعیف لوسترهای قدیمی، سایههایی کشیده روی دیوارهای چوبی مرطوب ایجاد کردهبود. ورسیا چند ثانیه همانجا ایستاد. ذهنش هنوز درگیر کلماتی بود که شنیدهبود: «کشتن یک سیاستمدار، برای تصاحب یک کشور.» جملهای که از مرز یک مأموریت ساده عبور کرده و وارد قلمروی قدرت و بازیهای سیاسی شدهبود. چشمانش در تاریکی برق زدند، اما صورتش بیاحساس باقی ماند. آرام گفت: - اطلاعات کی به دستم میرسه؟ ادوارد نگاهش را از لیوان برداشت، مستقیم به او خیره شد. چشمانش، مثل همیشه، در حال سنجیدن بودند. - تا یک هفته دیگه. همهچیز آمادهست، فقط کافیه که تو تصمیم بگیری. ورسیا چیزی نگفت. به سمت در رفت، صدای قدمهایش روی کف چوبی قهوهای سوخته سالن، نرم و حساب شدهبود. سکوت سنگینی در فضا معلق ماند و تنها صدای تقتق پاشنهی بوتهای شتریرنگ ورسیا به گوش میرسید. در را باز کرد. هوای بیرون سرد بود، آسمان مسکو، سنگین و گرفته. نسیم یخی از میان ساختمانها عبور میکرد، خیابانها در نور زردرنگ چراغهای خیابانی، طولانی و بیانتها به نظر میرسیدند. ورسیا دستش را در جیب شلوار جینش برد، سیگاری بیرون کشید و بیآنکه عجلهای داشته باشد، روشنش کرد. دود خاکستری در هوای سرد شب محو شد. به سمت ماشین مشکیای که کمی دورتر پارک شدهبود، رفت. راننده منتظرش بود، اما او بلافاصله سوار نشد. به جای آن لحظهای ایستاد و به شهر خیره شد. مسکو در آن ساعت از شب آرام بود، اما در پس این آرامش، هزاران توطئه، معامله و جنایت در جریان بود. این مأموریت برایش چیزی فراتر از ترور بود. این یک جنگ بود. یک بازی شطرنج که او فقط یک مهره در آن به حساب نمیآمد، بلکه کسی بود که حرکتهای اصلی را تعیین میکرد. سیگار را میان انگشتانش چرخاند و پکی عمیق به آن زد دودش را آرام بیرون داد. افکارش منظم و دقیق بودند. اگر این کار را انجام میداد، دیگر هیچچیز مثل قبل نمیشد. او تا به حال آدمهای زیادی را کشتهبود، اما این فرق داشت. این مأموریت میتوانست او را به نقطهای برساند که هیچ قاتل دیگری به آن دست نیافتهبود. دستگیره ماشین را به سمت خودش کشید، در با صدایی تقی باز شد ورسیا سوار شد. داخل ماشین گرم بود، اما نه آن گرمای مصنوعی و خفهی داخل ساختمان، بلکه گرمایی که با سرمای بیرون تضاد داشت. راننده بدون اینکه چیزی بگوید، ماشین را روشن کرد و از میان خیابانهای نیمهخوابرفتهی شهر عبور کرد. ورسیا به شیشه تکیه داد و چشمهایش را بست. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7032 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:42 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:42 PM ماشین آرام از خیابانهای خاموش مسکو عبور میکرد. نورهای زرد و سفید چراغهای خیابان، سایههایی لرزان روی شیشهها و آسفالت خیس میانداختند. بارانِ ریزی شروع شدهبود. قطرهها بیصدا روی شیشهی ماشین میلغزیدند و از نورهای پراکندهی شهر، انعکاس محوی میگرفتند. ورسیا چشمهایش را باز کرد. نگاهش از میان شیشهی بخارگرفته، خیابانهای سرد و مرطوب را کاوید. دستش هنوز گرم از لمس سیگار نیمهسوختهای بود که در پیادهرو رها کردهبود. نفس عمیقی کشید. بوی چرم صندلیها و عطر تند داخل ماشین در مشامش پیچید. راننده، مردی کمحرف با صورت استخوانی و تهریشی خاکستری، نگاه کوتاهی به آینه انداخت. پرسید: - مستقیم بریم؟ ورسیا برای چند ثانیه جواب نداد. انگشتانش را روی دستهی در ضرب گرفت. حسی غریزی، مثل خراشی روی سطح هوشیاریاش، او را به چیزی هشدار میداد. بیآنکه سرش را برگرداند، زیرلب گفت: - کسی دنبالمونه؟ راننده بلافاصله سرعت را کم کرد. انگشتانش فرمان را محکمتر چسبیدند. در آینهی وسط نگاهی انداخت و با لحنی که سعی داشت خونسرد به نظر برسد، گفت: - یه ماشین مشکی، دو تا خیابونِ قبلتر پیچید دنبالمون. از اون وقت تا حالا فاصلهشو تنظیم کرده. نه زیاد نزدیک، نه زیاد دور. ورسیا پلک نزد. فقط در ذهنش، احتمالها را بررسی کرد. پلیس؟ ناممکن نبود. یکی از گروههای رقیب؟ باز هم بعید نبود. هیچک.س هنوز نباید از مأموریتش باخبر میشد. اما اگر کسی بود که میدانست؟ نگاهش را به گوشهی آینه دوخت. ماشین تعقیبکننده، بیصدا و آرام، میان نورهای مهآلود شهر شناور بود. طوری حرکت میکرد که انگار بهجای تعقیب، فقط نظارهگر است. اما ورسیا این بازی را خوب میشناخت. این فقط یک نظارت ساده نبود. زمزمه کرد: - از مسیر فرعی برو. راننده سری تکان داد، بدون حرفی فرمان را چرخاند و ماشین را به خیابانی باریک کشاند. چراغهای نئون مغازههای تعطیل، سایههای مبهمی روی دیوارها انداختهبودند. خیابان، خلوت و بیصدا، مثل تونلی از تاریکی کشیده شد. ورسیا به آینه خیره شد. - هنوز دنبالمونه؟ راننده نیمنگاهی انداخت و نفسش را بیرون داد. - آره. ماشین تعقیبکننده، بدون تغییر مسیر، همان فاصلهی امن را حفظ کردهبود. ورسیا دستش را در جیب پالتویش فرو برد. انگشتانش به سردی سطح فلزی اسلحه برخوردند. احساس وزن آشنا و محکم آن، آرامشی غریزی در وجودش ایجاد کرد. نگاهش را دوباره به خیابان دوخت. یک پیچ دیگر. سپس یک تونل باریک که به محلهای خلوتتر میرسید. اگر کسی دنبال او بود، باید متوجه میشد که ورسیا اهل فرار کردن نیست. - بعدی رو بپیچ. بعد از تونل، توقف کن. راننده چیزی نپرسید. فقط فرمان را چرخاند، ماشین وارد تونل شد، و بعد از عبور از آن، در خیابان خلوت توقف کرد. ورسیا در را آرام باز کرد، انگار که میخواست سکوت را نشکند. باد سرد صورتش را لمس کرد. چشمان خاکستریش در تاریکیِ خیابان باریک، به دنبال شکارچیاش گشتند. اما چیزی ندید. صدای ماشین تعقیبکننده دیگر نمیآمد. انگار که دود شده و ناپدید شدهبود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7033 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:42 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:42 PM ورسیا چند لحظه همانجا ایستاد. هوای سرد شب، مثل چاقویی نازک و تیز، پوستش را لمس میکرد. خیابان در سکوتی سنگین فرو رفتهبود، تنها صدای وزش باد و شرشر آب از ناودانهای زنگزدهی ساختمانهای قدیمی شنیده میشد. چشمانش آرام اما دقیق، کوچهی تاریک را جستوجو کردند. راننده از داخل ماشین، با نگرانی به او نگاه کرد. انگار میخواست چیزی بگوید، اما یک حرکت آرام دست کافی بود تا بفهمد باید ساکت بماند. سکوت، در چنین لحظهای، بیشتر از هر توضیحی ارزش داشت. او میدانست که کسی تعقیبش میکند. اما مسئله این بود که چرا حالا ناپدید شدهبود؟ آرام به جلو قدم برداشت. بوتهایش روی آسفالت ترکخورده، صدایی خفه ایجاد کردند. انگشتانش هنوز اسلحه را در جیب پالتویش لمس میکردند. نفسش را آهسته بیرون داد، بخار گرمی در هوای یخزده شکل گرفت و محو شد. حسگرهای درونیاش به او میگفتند که تنها نیست. اما تعقیبکنندهاش کجا رفتهبود. چشمانش گوشهی خیابان را جستوجو کردند. یک ساختمان متروکه، با پنجرههای شکسته و دیوارهای پوستهپوسته شده، مثل سایهای عظیم در تاریکی ایستادهبود. یک تیر چراغ برق که نور زرد و لرزانی داشت، خیابان را روشن میکرد. چیزی تکان خورد. ورسیا بیدرنگ سرش را چرخاند. یک مرد. در سایهی ساختمان، درست در نقطهای که نور خیابان به آن نمیرسید، قامت بلند و ساکتی دیده میشد. چهرهاش در تاریکی پنهان بود، اما ایستادنش، زاویهی بدنش، همهچیز فریاد میزد که او اتفاقی آنجا نیست. ورسیا چند قدم به عقب رفت، دستش اسلحه را محکمتر چسبید. - کی هستی؟ صدایی نیامد. مرد هنوز همانجا ایستادهبود. حتی حرکت نکرد. مثل تندیسی که از دل تاریکی تراشیده شده باشد. ورسیا یکبار دیگر، اینبار آرامتر، گفت: - کی هستی و چرا منو تعقیب میکنی؟ مرد بالاخره حرکت کرد. قدمی آرام، مثل کسی که عجلهای ندارد. نور زرد چراغ، کمکم چهرهاش را آشکار کرد. چشمان سیاه نافذ و بیاحساس. موهای تیره قهوهای، خط فک مشخص و تهریشی که چهرهاش را خشنتر کردهبود. پالتویی بلند به تن داشت که در نسیم سرد شب کمی تکان میخورد. مرد: تو فکر میکنی که من تو رو تعقیب میکنم؟ صدایش آرام و کمی خشن بود. لحنش، چیزی میان تمسخر و بیتفاوتی. ورسیا اسلحه را از جیبش بیرون نکشید، اما انگشتش روی ماشه بود. - تو دو تا خیابون دنبالم بودی. بعد که توقف کردیم، محو شدی. حالا اینجا ایستادی و ادعا میکنی که تعقیبم نمیکردی؟ مرد یک ابروی تیرهاش را کمی بالا برد. - شاید فقط شب گردی میکردم. ورسیا پوزخند زد. - و اتفاقی در مسیر من بودی؟ دو خیابون پشت سرم، در همین ساعت از شب؟ مرد لبخند کمرنگی زد. اما این لبخند، به چشمانش نرسید. - بذار یه سؤال ازت بپرسم، ورسیا. اسمش را گفت. راحت، انگار که سالها او را میشناخته باشد. ورسیا هیچ واکنشی نشان نداد. اما در ذهنش، زنگ هشدار به صدا درآمد. مرد یک قدم دیگر جلو آمد. - حالا که قراره برای یه کشور آدم بکشی، واقعاً فکر کردی تنها کسی هستی که حواسها بهت جمعه؟ سکوتی میانشان افتاد. باد سرد، لابهلای ساختمانها زوزه کشید. ورسیا انگشتش را روی ماشه فشرد. این مرد کی بود؟ و از کجا میدانست؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7034 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:43 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:43 PM ورسیا پلک نزد، کوچکترین حرکتی نکرد. فقط ایستاد و چشمانش را روی مرد روبهرو قفل کرد. سرما روی پوستش میدوید، اما حس درونیاش، چیزی عمیقتر از سرما بود. او باید میترسید. یا حداقل نگران میشد. اما درونش بیش از هر چیزی کنجکاو بود. - از کجا فهمیدی؟ لحنش آرام و کنترل شدهبود. طوری که مهم نبود، انگار این مرد هیچ اطلاعات خاصی نداشت. مرد لبخند محوی زد. - پس قبول میکنی که یه سیاستمدار قراره با دستهای تو بمیره؟ - نه تنها یکی بلکه خیلی از سیاستمدارها با دستهای من مردن و قراره بمیرن! - خوشم اومد... . ورسیا نفسش را بیرون داد. دستش را درون جیب شلوارش برد و یک نخ سیگار از جاسیگاری بیرون کشید، همانطور که فندک را زیر سیگار میگرفت، گفت: - حرف اضافه نزن، تو کی هستی؟ مرد کمی سرش را کج کرد. انگار از این سؤال خوشش آمده باشد. - بذار اینجوری بگم، من کسیام که قراره بهت پیشنهاد بدم. ورسیا آرام ابرو بالا انداخت. - پیشنهاد؟ مرد: یه معامله. دستش را در جیب پالتویش برد و چیزی بیرون کشید. یک کاغذ کوچک تاخورده. قدمی جلو آمد و آن را به سمت ورسیا گرفت. ورسیا کاغذ را نگرفت. فقط نگاهش کرد. - قبل از اینکه لمسش کنی، باید بدونی که این فقط یه راهه. اگه قبول کنی، بازی طور دیگهای پیش میره. اگه نه... خوب، اون موقع تو هم فقط یه مهرهای مثل بقیه. مرد کاغذ را چند لحظه همانطور نگه داشت. بعد، بدون اینکه منتظر شود، آن را روی زمین انداخت. نسیم خفیفی کاغذ را کمی چرخاند، اما دورتر نبرد. - وقت زیادی نداری، ورسیا. مرد عقب رفت. آرام، بیصدا و قبل از اینکه ورسیا بتواند واکنشی نشان دهد، در تاریکی خیابان ناپدید شد. ورسیا نگاهش را به کاغذ انداخت. روی آسفالت ترکخوردهی خیابان، یک پیام کوچک انتظارش را میکشید. آرام قدم برداشت. بوتهایش روی زمین صدایی خفیف ایجاد کردند. نسیم سرد، موهایش را کمی کنار زد. کاغذ درست جلوی پایش بود. اگر کسی دیگری اینجا بود، شاید فکر میکرد که برداشتن یک تکه کاغذ چیز سادهای است. اما برای ورسیا، این فقط یک تکه کاغذ نبود؛ این یک علامت بود. کمی خم شد. انگشتانش، محکم و دقیق، کاغذ را از روی زمین برداشت. نفس عمیقی کشید. با نوک انگشت شست، تای کاغذ را باز کرد. جوهر روی آن کمی پخش شده بود، انگار با دستخطی عجولانه نوشته شده باشد: «دو مسیر داری. یکی تو را به قدرت میرساند. دیگری تو را از صفحه بازی حذف میکند. انتخاب کن.» ورسیا بدون پلک زدن، متن را خواند. بعد، بیصدا، کاغذ را تا کرد و در جیبش گذاشت. این یک تهدید بود؟ یا یک هشدار؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7035 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:43 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:43 PM ورسیا هنوز همانجا ایستادهبود، دستش را در جیبش فرو کرده و نوک انگشتانش را روی سطح ناصاف کاغذ فشار میداد. خیابان دوباره در سکوت فرو رفتهبود، اما حالا، سکوت دیگر یک خلاء خالی نبود. چیزی درونش جریان داشت یک انتخاب، یک هشدار، یا شاید یک دام. چند ثانیهای همانطور ماند، به تاریکی خیره شد. مرد ناپدید شدهبود، اما رد حضورش هنوز در هوا باقی ماندهبود. ورسیا به تجربه میدانست، کسانی که چنین پیامهایی میفرستند، همیشه از دور نظارهگر واکنش طرف مقابل هستند. پس نگاهش را از کوچه برنداشت، انگار که میتوانست از میان آن تاریکی، نگاه کسی را حس کند. آرام به سمت ماشین برگشت. راننده هنوز همانجابود. ورسیا بدون کلامی در را باز کرد و داخل نشست. - کجا بریم؟ ورسیا نگاهش را از خیابان گرفت، به راننده خیره شد و آرام گفت: - کافه دنج... . راننده سری تکان داد. ماشین بیصدا در تاریکی شب حرکت کرد. کافهای در حاشیهی شهر، جایی که چراغهای خیابان دیگر به سختی به آن میرسیدند. جایی که تنها کسانی میآمدند که دنبال چیزهای غیرعادی بودند؛ معاملهگران، دلالان، یا قاتلانی که چیزی برای پنهان کردن داشتند. ورسیا روی یکی از صندلیهای گوشهی کافه نشست. فضایی نیمهتاریک، بوی قهوه و سیگار در هوا معلق بود. موسیقی جَز ضعیفی از بلندگوهای کهنه پخش میشد، اما هیچک.س به آن گوش نمیداد. او کاغذ را از جیبش بیرون آورد. دوباره خواندش. هر حرف، وزنی داشت. قدرت یا حذف؟ صدای زنی در کنارش، حواسش را جمع کرد. پیشخدمت بود، موهای تیره، پیراهنی ساده. یک منوی کهنه روی میز گذاشت و گفت: - چی میخورید؟ ورسیا، بدون نگاه کردن به منو، گفت: - یه قهوه تلخ. زن سری تکان داد و دور شد. ورسیا کاغذ را میان انگشتانش چرخاند. باید تصمیم میگرفت، اما نه عجولانه. هرچیزی که بود، بازی را پیچیدهتر میکرد. کسی که این را فرستادهبود، او را میشناخت. قهوهاش که توسط همان زن روی میز گذاشته شد. لبانش را با زبان تر کرد و آرام زیر لب تشکری کرد. قهوه بخار ملایمی داشت. ورسیا انگشتش را روی سطح فنجان کشید، حرارت آن را حس کرد، نگاهش بین خطوط کاغذ و فضای نیمهتاریک کافه در نوسان بود. چند مشتری پراکنده، صدای ملایم برخورد قاشق با لیوانها و زنی که در گوشهی کافه سیگار میکشید. اما ورسیا به این جزئیات توجهی نداشت؛ ذهنش جای دیگری بود. پیشنهاد یک مأموریت بزرگ و پاداشی عظیم بعد هشداری مرموز از شخصی ناشناس. ورسیا عاشق بازی بود آن هم از نوع دزد و پلیسیاش! برای بار آخر نگاهی به نوشتههای روی یاداشت انداخت و با حرکتی آرام، کاغذ را روی شعلهی شمع کوچک روی میز گرفت. لبههای کاغذ شروع به پیچ و تاب خوردن کردند و در عرض چند ثانیه، چیزی جز خاکستر باقی نماند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7036 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:44 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:44 PM ورسیا انگشتش را در خاکستر کاغذ فرو برد. تودهی سیاهرنگ میان خطوط دستش پخش شد. دستش را با دستمال کاغذیی که پیشخدمت روی میز گذاشتهبود، پاک کرد. فنجان سفیدی که لبههایش طلایی بود را بالا آورد. جرعهای نوشید. طعم تلخ قهوه به او آرامش میداد. دست چپش را بالا آورد، نگاهی به ساعت مچی بند چرمش انداخت باید به خانه برمیگشت. از کافه بیرون آمد. هوا هنوز بوی نم میداد. چراغهای خیابان خاموش و روشن میشدند. ماشین هنوز همانجا منتظر بود. در را باز کرد و نشست. راننده فقط نگاهی در آینه انداخت. - برگردیم؟ ورسیا سری تکان داد. هیچ نیازی به توضیح نبود. ماشین آرام در خیابانهای نیمهتاریک حرکت کرد و او سرش را به شیشه تکیه داد. شیشه سرد بود. خیابانها از برابر چشمانش میگذشتند، اما ذهنش جای دیگری بود. چند دقیقه بعد، ماشین جلوی ساختمان آپارتمانی متوقف شد. ورسیا بدون خداحافظی پیاده شد و به سمت ورودی رفت. کلید را در قفل چرخاند، در را باز کرد و داخل شد. سکوت خانه، آرامشبخش بود. اما نه آن آرامشی که انتظارش را داشت. نور چراغهای آشپزخانه خاموش بود، اما در گوشهی سالن، شبح آشنایی روی صندلی نشستهبود. پایش را روی پایش انداختهبود و انگار ساعتها بود که منتظرش نشسته باشد. رافائل چشمانش در تاریکی برق میزد، انگار که از قبل میدانست خبری در راه است. دستی به ریش گرد کوتاهش کشید و آرام گفت: - دیر کردی. ورسیا در را بست، پالتویش را روی دستهی مبل انداخت و بدون عجله به سمت آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد، بطری آب را بیرون کشید و درحالی که کمی از آن نوشید، بیاعتنا جواب داد: - یکم طول کشید. رافائل از روی صندلی بلند شد. قدمهایش سنگین بود. نزدیکتر آمد و با دقت نگاهش کرد. سکوتی میانشان افتاد، اما این سکوت از آن نوعی نبود که راحت بشکند. بالاخره، رافائل لب زد: - چی شد؟ ورسیا در طوسیرنگ یخچال را بست و بطری پلاستیکی را روی پیشخوان گذاشت. به رافائل نگاه کرد، اما هیچ عجلهای برای جواب دادن نداشت. بعد از چند ثانیه گفت: - چیزی نشد، فقط یه مأموریت دادن. رافائل سرش را کج کرد. او آدمی نبود که با پاسخهای سطحی قانع شود. دست به سی*ن*ه ایستاد و با دقت بیشتری پرسید: - چه مأموریتی؟ ورسیا انگشتان کشیدهاش را دور بطری قلاب کرد. نگاهش را لحظهای پایین انداخت و بعد، انگار که این سؤال بیاهمیتترین چیز دنیا باشد، با لبخندی کمرنگ شانه بالا انداخت: - چیز مهمی نیست. یه مأموریت ساده. و قبل از اینکه رافائل بتواند چیزی بگوید، با مهارت تمام بحث را عوض کرد: - راستی، تو شام خوردی؟ رافائل پلک زد. دقیقاً همان لحظهای که متوجه شد، ورسیا نمیخواهد جواب بدهد. بازی ذهنی او را خوب میشناخت. سعی کرد واکنشی نشان ندهد، اما نگاهش نشان میداد که چیزی را از قلم نمیاندازد. در نهایت، آهی کشید. نمیتوانست ورسیا را مجبور کند که صحبت کند. پس فقط آرام گفت: - میل نداشتم، شب بخیر نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7037 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:44 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:44 PM رافائل آخرین نگاهش را به ورسیا انداخت، انگار که هنوز به پاسخی که نگرفتهبود، فکر میکرد. اما در نهایت چیزی نگفت. فقط چرخید، به سمت اتاقش رفت و پشت سرش را نگاه نکرد. صدای قدمهای سنگینش در طول راهرو کشیده شد، بعد در نیمهباز اتاقش کمی تکان خورد، اما بسته نشد. ورسیا لحظهای همانجا ایستاد. دستش هنوز دور بطری آب قلاب شدهبود. نفسش را آهسته بیرون داد. نگاهش را به پیشخوان دوخت و انگشتش را روی سطح سرد آن کشید. گوشهی لبش به یک پوزخند بیحوصله بالا رفت. - شب بخیر! زمزمهی کوتاهش در فضای ساکت خانه گم شد. بطری آب را روی پیشخوان رها کرد، پالتویش را برداشت و به سمت اتاقش رفت. در را بست، اما قفلش نکرد. نور کمرنگ آباژور را روشن کرد و نگاهی به انعکاس خودش در آینهی روی دیوار انداخت. چشمانش خسته به نظر میرسیدند، اما نه آن نوع خستگی که با خوابیدن برطرف شود. با حرکتی آرام، دکمههای پیراهنش را باز کرد. پارچهی ساتن سیاه از تنش سر خورد و روی تخت افتاد. بعد نوبت به شلوارش رسید. بلوز سبز نخی نازکی از کشوی چوبی کمد قهوهای سوخته بیرون کشید و آن را روی تنش کشید. اما خستگی در تنش نمینشست. چیزی در درونش میجوشید، چیزی که اجازه نمیداد روی تخت دراز بکشد و چشمهایش را ببندد. بیهدف به سمت پنجرهی قدی رفت و پردهی سورمهای ضخیم را کنار زد. هوای شب، درون اتاق خزید. دستانش بیاراده به سمت جعبهی کاغذی کوچک نقرهای روی میز رفتند. در آن را باز کرد، یک نخ سیگار بیرون کشید و میان لبهایش گذاشت. فندک را روشن کرد. شعلهی کوچک، برای لحظهای نور کوتاهی روی صورتش انداخت. نفسش را داخل داد. دود غلیظ به آرامی از میان لبهایش بیرون آمد و در هوای اتاق پیچید. نوری که از خیابان میتابید، دود را به اشکالی لرزان و نامفهوم تبدیل میکرد. چشمانش از پنجره گذشت و به نقطهای نامعلوم در دوردست خیره شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7038 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:45 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:45 PM بعد چند دقیقه خیره شدن، ورسیا پردهی اتاق را کشید، نگاهش را از خیابان گرفت و گوشی اپل سفیدرنگش را از روی میز برداشت. صفحهی آن خاموش بود اما یک ویبرهی کوتاه، خبر از پیامی تازه میداد. قفل گوشی را باز کرد. ایوان: فردا بریم خرید! چند ثانیه به پیام نگاه کرد. لبخندی عمیق روی لبهای قلوهای صورتیاش جا خوش کرد. خرید کردن با ایوان را دوست داشت. انگشتانش را روی کیبورد گوشی به حرکت درآورد و «باشه» ی نوشت. گوشی را کنار گذاشت و به دیوار تکیه داد. ذهنش برای لحظهای به گذشته کشیده شد. ایوان کسی بود که از او جانیی خونخوار ساختهبود. پدرخوانده، مربی... ورسیا برای ایوان یک شاگرد قابل اعتماد بود تا جایی که گذاشتهبود، ورسیا از نقطه ضعفش دخترش کاترین متوجه شود. کاترین دختری آرام، با لبخندی که همیشه چهرهی خشن ایوان را نرمتر میکرد. او برای پدرش همهچیز بود. *** بازارچه شلوغ بود. صداها در هم میپیچیدند؛ فروشندهها داد میزدند، مشتریها چانه میزدند، و بوی عرق افراد داخل بازارچه و روغن اسلحه در هوا پیچیدهبود. چادرهای رنگ و رورفتهای که روی غرفهها کشیده شدهبود، جلوی نور مستقیم آفتاب را میگرفت، اما گرمای هوا همچنان سنگین بود. ورسیا با قدمهایی آرام، اما حساب شده، کنار ایوان حرکت میکرد. چشمانش تیزبینانه بین غرفهها میچرخید. مردانی با لباسهای نظامی، بعضی با چهرههای پوشانده شده و برخی دیگر کاملاً آشکار، در حال بررسی اسلحهها بودند. بعضی اسلحهها روی میزها ردیف شدهبودند، بعضی دیگر داخل جعبههای چوبی، و بعضی حتی دستبهدست معامله میشدند. فروشنده ها با صدای بلند داد میزند: - کلاشهای سفارشی! نسخهی ارتقایافته! فقط چندتا مونده، دوربینهای حرارتی! تکتیرانداز... . ایوان، با همان خونسردی همیشگی، بیاعتنا قدم میزد. ورسیا نگاهش را روی یکی از غرفهها قفل کرد. یک مرد کوتاهقد با ریش جوگندمی، یک اسلحهی تکتیرانداز را با وسواس خاصی روی میز میچید. ایوان قدمی جلو گذاشت و با نگاهی ارزیابانه به تفنگ اشاره کرد. - مدلش چیه؟ مرد ریشو لبخند دنداننمایی زد. - بارت، نسخه قویتر M۸۲ معمولی. ایوان سری تکان داد. - مهماتش رو چقدر میدی؟ مرد دستهایش را به هم مالید. - خوب... تازه رسیده و قیمتش بالاست! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7039 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در دیروز در 02:45 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 02:45 PM ایوان بیآنکه ذرهای از خونسردیاش را از دست بدهد، دستانش را در جیب فرو برد و نگاهی گذرا به مهمات داخل جعبه انداخت. ورسیا کنارش ایستادهبود، دست به سی*ن*ه و خیره به تفنگ. انگار داشت وزن، دقت و کشندگی آن را در ذهنش محاسبه میکرد. مرد فروشنده که متوجه نگاههای تیز ایوان و ورسیا شدهبود، نفسش را محکم بیرون داد و خم شد تا جعبهی مهمات را کمی جلوتر بیاورد. انگشتان زبر و چرکگرفتهاش روی لبهی چوبی جعبه کشیده شد و بعد در آن را باز کرد. مهماتش کمیاب شده، اما چون مشتری قدیمی این بازارچه هستین، میتونم یه قیمت منصفانه بدم... . ایوان نگاهی کوتاه به ورسیا انداخت. او هنوز خیره به تفنگ بود، اما وقتی متوجه نگاه ایوان شد، سرش را کمی به علامت تأیید تکان داد. ایوان دوباره به مرد فروشنده چشم دوخت. - منصفانه؟ عدد بگو. مرد لبخندی زد، اما قبل از اینکه دهان باز کند، صدای درگیری از انتهای بازارچه بلند شد. ناگهان چند نفر از مشتریها که تا چند لحظه پیش مشغول معاملهبودند، وحشتزده کنار رفتند. صدای شلیک شدن یک اسلحه از غلاف و بعد صدای فریاد: - دستاشو بگیر! نذار فرار کنه! چند نفر مسلح که لباسهای خاکی داشتند، از میان جمعیت بیرون دویدند. در میانشان، مردی لاغر و زخمی تلاش میکرد از دستشان فرار کند. در همان لحظهای که ورسیا قدمی به جلو گذاشت، ایوان بازویش را گرفت و آرام اما محکم گفت: - این دعوا به ما ربطی نداره. ورسیا نگاهش را از ایوان گرفت و دوباره به مرد زخمی دوخت. او نفسنفسزنان تقلا میکرد، اما وقتی یکی از افراد مسلح، قنداق اسلحهاش را محکم به شکمش کوبید، روی زمین افتاد و خون از گوشهی لبش جاری شد. ایوان چانهاش را بالا گرفت و به فروشنده اشاره کرد، همزمان دستش را درون جیب کتش برد و تکه کاغذ سفیدی بیرون کشید. اینجا شلوغ شد. اسلحه و مهمات رو تا شب به همون آدرسی که تو کاغذه بفرست. مرد فروشنده که نگاهش نگران درگیری بود، سر تکان داد. ایوان برگشت و آرام از میان جمعیت عبور کرد. ورسیا لحظهای مرد زخمی را نگاه کرد، اما چیزی نگفت و پشت سر ایوان راه افتاد. اینجا، دنیایی بود که ضعیفترها زنده نمیماندند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/844-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B1%D8%AA%DA%A9%D8%B3-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7040 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.