رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت صدم

با تعجب گفتم:

ـ من که هنوز درسم تموم نشده. 

سهند گفت:

ـ خب درست هم می‌خونی، مشکلش چیه؟

چیزی نگفتم ولی خوشحال بودم از اینکه سهند اینقدر توی تصمیمش مصممه. سهند یه بشکن زد و گفت:

ـ چیشد؟ رفتی تو فکر. نکنه می‌خوای جواب منفی بدی؟!

خندیدم و گفتم:

ـ قبول می‌کنم.

یهو بلند شد و با خوشحالی گفت:

ـ خدایا شکرت، بالاخره این دختر رو بدست آوردم.

بلند شدم گفتم:

ـ هیس یواش‌تر سهند، همه دارن بهمون نگاه می‌کنن.

سهند با خونسردی گفت:

ـ خب نگاه کنن! امشب من خوشبخت ترینم آدم روی کره‌ی زمینم. هیچکس نمی‌تونه خوشحالیم رو خراب کنه.

خندیدم و گفتم:

ـ امیدوارم که یه روز ازم خسته نشی.

بهم نگاهی کرد و گفت:

ـ من تا عمر دارم خاک زیر پاتم دختر.

با ذوق گفتم:

ـ خیلی دوستت دارم.

گفت:

ـ من بیشتر.

بعد جعبه‌ای از توی لباسش درآورد و باز کرد. یه انگشتر تک نگین ساده که خیلی ظریف و شیک بود. با شادی گفتم:

ـ وای سهند چقدر خوشگله.

همون‌جوری که داشت میذاشت تو انگشتم گفت:

ـ نه به خوشگلیه تو.

دستم رو بردم بالا و به انگشتر توی دستم نگاه کردم و گفتم:

ـ خیلی هدیه‌ی خوشگلی برام خریدی.

بهم نگاه کرد و با لبخند گفت:

ـ البته هدیه تولدت تو ماشینه.

با تعجب گفتم:

ـ من فکر می‌کردم هدیم همینه.

چشمکی بهم زد و گفت:

ـ با من بیا.

دنبالش راه افتادم و رفتیم سمت ماشین

پارت صد و یکم

از پشت صندوق ماشین یه تابلو نقاشی بزرگ از چهره من بود، خیلی ذوق زده شدم و واقعا زیبا بود. احساساتی شدم و رو بهش گفتم:

ـ چه فکر خوبی کردی، خیلی قشنگیه سهند.

سهند نگام کرد و با لبخند گفت:

ـ خوشحالم که خوشت اومده، این اواخر فقط به این نقاشی نگاه می‌کردم و آروم می‌شدم و حس می‌کردم کنارمی.

به عمق چشماش نگاه کردم و گفتم:

ـ خیلی دوستت دارم، چقدر خوبه که بهت یه شانس دیگه دادم

سهند گفت:

ـ مطمئنم پشیمون نمی‌شی.

سریعا رفتم در ماشین رو باز کردم و گفتم:

ـ خب پس بریم.

سهند یهو خندش گرفت و گفت:

ـ کجا؟

نگاش کردم و گفتم:

ـ مگه نمی‌خوای بیای خواستگاریم؟! برم به مامانم اینا بگم دیگه.

سهند دستش رو گذاشت رو پیشونیش و با خنده گفت:

ـ پس یعنی قبوله دیگه؟

بهش چشمک زدم و گفتم:

ـ عجله کن.

سهند اومد سوار ماشین شد و تو ماشین کلی باهم آهنگ خوندیم و بعدش منو رسوند دم در خونه و قرار شد واسه فردا شب گل و شیرینی بگیره و بیاد خواستگاریم. اون شب با کلی امید و رویا خوابیدم و توی دلم کلی خداروشکر کردم که بالاخره زندگیمون داره روبراه می‌شه.

پارت صد و دوم

صبح وقتی از خواب بیدار شدم، هرچی مامان رو صدا زدم دیدم که خونه نیست. رفتم سر یخچال تا شیر کاکائو بخورم که دیدم تن یخچال یه نوت نوشته که: تیارا جان صبحت بخیر دخترم. من صبح دارم میرم ختم قرآن خونه‌ی غزاله اینا. به ساعت نگاه کردم حدود یازده و نیم بود و الان مطمئنا ختم قرآنشون تموم شده بود اما باید منتظر می‌موندم تا همسایه‌ها برن و بعدش من برم خونشون چون حوصله سوال و جواب‌هاشون از اینکه چجوری تصادف کردم و حافظم برای به مدت رفت رو نداشتم. دل تو دلم نبود تا این خبر رو به مامان و غزاله و خاله بدم. مامان و بابا کلا از وقتی هدف واقعیه سهند رو فهمیدن، دیدشون نسبت بهش عوض شد و واقعا دوسش داشتن. از آروینم این روزا دیگه خبری نبود اما طبق چیزی که از غزاله شنیده بودم داشت کاراش رو انجام می‌داد تا بره سربازی. بنظر من که امیدش رو از من قطع کرده بود وگرنه این آدم حالا حالا ها راضی نمی‌شد که بره سربازی. مادرشم که کلا وقتی تو محل با من و مامان مواجه میشه، راهش رو کج می‌کنه و از یه سمت دیگه می‌ره، خیلی از من دلخوره ولی خب چیکار کنم دست خودم نبود! از وقتی خودم رو می‌شناسم عشق به سهند توی دلم جا باز کرده بود. به آروینم واقعا به چشم دیگه ای نمی‌تونستم نگاه کنم. 

لباسم رو پوشیدم و با سرعت زیاد خودم رو سمت خونه غزاله اینا رسوندم. دم پله از کفش های زیاد خانوما خبری نبود. پس مشخص بود که همشون رفته بودن. سریع رفتم بالا و دیدم که مامان و خاله دارن باهم دیگه سبزی پاک می‌کنن و غزاله هم داره ظرفا رو جمع می‌کنه. با صدای بلند و شادی گفتم:

ـ سلام به همه.

غزاله که داشت می‌رفت سمت آشپزخونه با خنده گفت:

ـ او چه عجب تو با توپ شادی اومدی خونه ما.

خاله تا حال منو دید خندید و گفت:

ـ خیر باشه دختر!

پارت صد و سوم

با خوشحالی گفتم:

ـ خیره خیره.

سریع رفتم تو آشپزخونه و دست غزاله رو گرفتم تا بیاد بشینه. خودمم چهارزانو نشستم و به صورت سه تاشون که مثل علامت تعجب نگام می‌کردن، زل زدم و گفتم:

ـ چجوری بگم؟! خیلی هیجان دارم.

مامان سریع گفت:

ـ نکنه که!

یهو صورت خاله زرد شد و آروم زیر لب گفت:

ـ یا ابالفضل؛ امکان نداره.

خنده رو لبم محو شد و با ترس گفتم:

ـ خاله چیشده؟

غزاله دستش رو ماساژ داد و با نگرانی پرسید:

ـ مامان چیشده؟ بگو دیگه.

انگار نفس خاله بالا نمیومد؛ رد نگاهش رو دنبال کردم. به گردنم نگاه می‌کرد، مامان رو به غزاله گفت:

ـ سریع قرص زیر زبونیش رو بیار.

غزاله تند پاشد و رفت توی اتاق. رفتم کنار خاله نشستم و با ناراحتی گفتم:

ـ خاله چت شد یهو؟

خاله فقط زل زده بود به گردنم و با نفس نفس زدن اشک می‌ریخت. اصلا نمی‌فهمیدم که چی شده. مامان پشتش رو ماساژ می‌داد و گفت:

ـ احتمالا امروز زیادی خسته شده، غزاله بدو دیگه دخترم.

غزاله سریع با یه لیوان آب اومد و قرص رو گذاشت تو دهن مادرش. رو زمین درازش کردیم و گذاشتیم تا یکم حالش جا بیاد. بعد حدود یه ربع چشمش رو باز کرد و سریع مچ دستم رو گرفت و سعی کرد بلند بشه. مامان با تعجب گفت:

ـ خواهر چت شد یهو؟

خاله رو به من پرسید:

ـ یاشارم کجاست؟

با تعجب به خاله نگاه کردم و بعدش هم به غزاله و مامان نگاه کردم. اونا بیشتر از من تعجب کردن. غزاله هم از این حالت مادرش ناراحت شده بود و اشک می‌ریخت و گفت:

ـ مامان چرا با خودت اینجوری می‌کنی؟ حداقل دلت برای من بسوزه.

پارت صد و چهارم

یهو خاله پلاک گردنبندی که سهند بهم داده بود و محکم گرفت تو دستش و با صدای بلند رو به غزاله گفت:

ـ این گردنبند یاشار منه. 

با این حرفش مو به تنم سیخ شد، هم من و هم مامان یهو سرجامون نشستیم. غزاله که انگار در جریان موضوع بود سریع گفت:

ـ نه مامان، سهند پسر تو نیست. دیروزم بهت گفتم. چرا نمی‌خوای متوجه بشی؟!

خاله رو به من با گریه گفت:

ـ دخترم یه دقیقه این گردنبند رو دربیار.

بی هیچ حرفی گردنبند رو درآوردم و دادم دستش. خاله پلاکش رو برعکس کرد. پایین پشت پلاک حرف ی کوچیکی نوشته شده بود. گردنبند رو نشون ما داد و گفت:

ـ ببینین! اینو پدر خدابیامرزم همون سال که یاشار بدنیا اومده بود از زرگری اوصیا سفارش داده بود و ازم خواست که هیچوقت از گردن پسرم درش نیارم. دوست داشت یادگاریش همیشه دور گردن نوه‌اش بمونه. 

هیچ کدوم حرفی نزدیم. خاله گردنبند رو بوسید و گفت: 

ـ بالاخره پسرم رو پیدا کردم.

آب دهنم رو قورت دادم و با تته پته گفتم:

ـ ولی این چطور ممکنه؟! یعنی...یعنی...سهند همون یاشاره؟!

یهو حرفای دیشب سهند یادم اومد که گفت که از پنج سالگی تو پرورشگاه بوده اما سهند تو تهران یاشار که بچه مازندران بود. چطور ممکنه؟!

یهو خاله بلند شد و رفت سمت اتاق. مامان رو به غزاله گفت:

ـ تو می‌دونستی؟

غزاله اشکاش رو پاک کرد و گفت:

ـ از وقتی سهند رو دیده کلا گیر داده بهش که نگاهاش اونو یاده یاشار میندازه منم دیروز باهاش صحبت کردم که اصلا یه چنین چیزی امکان نداره.

من گفتم:

ـ غزاله سهند تو پرورشگاه بزرگ شده.

یهو مامان و غزاله با تعجب باهم پرسیدن:

ـ چی؟

گفتم:

ـ دیشب برام تعریف کرد. اما تو یه پرورشگاه توی تهران. شما می‌گفتین که یاشار شما توی پارک تو همین بابل گم شده.

همین لحظه خاله با یه جعبه توی دستش از اتاق اومد بیرون.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...