رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: فراموشم نکن

ژانر رمان: عاشقانه

نویسنده: غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا 

خلاصه: دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما؛ نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندانست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزای اول نیستی؟ احساسات دقیقا جایی سرد می‌شوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم می‌شد و...

مقدمه: تو رفتی و من گمان می‌کردم که برنمی‌گردی اما همیشه باور داشتم که چیزی در من گم شده‌بود چون تو در من زنده بودی، با تک تک احساسات و حرف‌هایم عجین بودی. وقتی سکوت می‌کردم، این تو بودی که حرف می‌زدی؛ درست مثل یک همزاد. من رو به یاد بیار که عاشق توام. در این طوفان دم به دم همیشه کنار تو خواهم بود. 

  • هانیه پروین عنوان را به رمان فراموشم نکن | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

پارت اول

به بارش برف بیرون از پنجره‌ی کلاس خیره بودم که با صدای غزاله به خودم اومدم:

ـ چیه تیارا خانوم؟ بازم که تو فکری!

با ماژیکی که توی دستم بود، اسمش رو روی نیمکتمون نوشتم و با خستگی گفتم:

ـ خیلی دلم براش تنگ شده.

غزاله بهم نگاهی کرد و گفت:

ـ دختر تو نمی‌خوای بیخیالش بشی؟

جوابشو ندادم و به نوشتن روی نیمکت ادامه دادم که غزاله با صدای بلندتری گفت:

ـ وای تیارا بسته دیگه. یکم رو میز جای خالی بزار ما تقلبامون رو روش بنویسیم. کل میز شده اسم سهند فرهمند.

بازم چیزی نگفتم و به بارش برف خیره شدم. سهند فرهمند عشق ده ساله‌ی من، بازیگر سینما و تلویزیون که از وقتی یادم میاد دوسش داشتم و این علاقه همراه با سنم رفته رفته بزرگ‌تر شد، زمانی که یازده سالم بود تو شبکه دو دیده بودمش و از اونجا بهش دل بستم؛ همه می‌گفتن این یه عشق بچگانست که از سرم می‌پره اما؛ نه تنها کمرنگ نشد بلکه روز به روز بیشتر تو دلم جا باز کرد، تمام اخبارهای مربوط بهش رو دنبال می‌کردم. تمام سریال، مصاحبه‌هاش و تمام دیالوگاش و حفظ بودم، این آدم مثل نیمه‌ی من بود که هر روز و هر ساعت باهاش زندگی می‌کردم اما اون حتی از وجود من خبر نداشت، حتی نمی‌دونست یکی هست که این‌قدر دیوانه وار دوسش داره و حاضره بخاطرش از خودش بگذره، هر روز سر نمازم دعا می‌کردم که حداقلش بفهمه که من این‌قدر دوسش دارم. خدارو چه دیدی؟ شاید اونم عاشقم شد، شاید از من خوشش اومد،‌ بعد به خودم می‌گفتم اون همه دخترای داف دورشن، میاد عاشق یه دختر شهرستانی ساده میشه؟!اما؛ امید بود که منو مجبور به ادامه مسیر می‌کرد، خیلی سعی کردم که بیخیالش شم و ازش دست بکشم اما؛ نتونستم، بالاخره هرجوری که بود باید بهش می‌فهموندم که یه تیارایی هست که این‌قدر عاشقشه و دوسش داره.

پارت دوم

با صدای برپا گفتن بچها، از فکرم بیرون اومدم. اصلا حوصله درس و نداشتم. به غزاله خیلی آروم گفتم:

ـ من میرم بیرون یکم هوا بخورم.

غزاله با تعجب گفت:

ـ حالت خوبه؟ می‌خوای باهات بیام؟

یه نوچی کردم و از معلم اجازه گرفتم و از کلاس خارج شدم. تو راهروی مدرسه وایستادم و به بارش برف نگاه کردم؛ عمیق بهم آرامش می‌داد؛ چشمام رو بستم و گردنبند پاکت نامه‌ای که مادربزرگم برام خریده‌بود و توش کلمات مثبت حک شده‌بود و تو دستم فشردم و از صمیم قلبم آرزو کردم که خدا یه نگاهی به دل عاشقم بندازه؛ حتی اگه حکمت نباشه اما؛ من این آدم و خیلی دوست دارم. این همه سال گذشته و هنوز ذره‌ای از دوست داشتنم نسبت بهش کم نشده؛ دیگه از این علاقه بی‌سرانجام و دلتنگی خسته شده‌بودم؛ دوست داشتم که حداقل می‌تونستم به روی خودم بیارم و این حرفا رو ابراز کنم؛

یهو صدای پای یکی و شنیدم و سریع برگشتم؛ دیدم که مریمه! یکی از بچهای خوشنویسی که از من یکسال کوچیک‌تر بود ولی تو کلاس‌های فوق برنامه باهم هم‌گروهی بودیم، اونم مثل خیلی از بچهای دیگه ای که منو می‌شناختند از عشق و علاقه‌ی من نسبت به سهند، مطلع بود. با لبخند اومد سمت من و گفت:

ـ بیرون چیکار می‌کنی دختر عاشق؟ سرما میخوریا!

با لبخند جوابش رو دادم گفتم:

ـ مهم نیست؛ دیدن برف همیشه بهم آرامش میده.

اومد رو پله نشست و گفتم:

ـ نکنه تو هم حوصله کلاس رو نداشتی که جیم زدی!

با لبخند گفت:

ـ یکیش همین موضوعه و یه دلیل دیگش بخاطر تو.

با تعجب پرسیدم:

ـ من؟!

سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و برگشت سمتم و گفت:

ـ تیارا، مهناز احمدی رو می‌شناسی دیگه؟

گفتم:

ـ همین همکلاسیت که تو شطرنج مقام اول و آورد؟

با تایید گفت:

ـ آفرین خودشه. این ایمیل مدیر برنامه‌‌ی سهند و پیدا کرده.

با تعجب و هیجان از جام بلند شدم و گفتم:

ـ چی؟ از کجا پیدا کرده؟

ـ نمی‌دونم. معلم اومد سر کلاس وقت نکردم ازش بپرسم ولی اگه واقعا پیدا کرده باشه!

پریدم وسط حرفش و با شادی گفتم:

ـ می‌تونم از این طریق به گوش سهند برسونم که یه تیارایی هست که این‌قدر عاشقشه؛ می‌فهمه که من وجود دارم.

با ذوق من، اونم ذوقی کرد و گفت:

ـ آره دقیقا. ولی سعی کن که ایمیل خوده سهند و حتما ازش بگیری. بهرحال به خودش بگی خیلی بهتره تا اینکه بخوای به مدیر برنامه‌اش بگی.

همین لحظه زنگ تفریح خورد، با هیجان رفتم سمت کلاس دوم انسانی و دیدم هنوز معلمشون سرکلاسه، تقه‌ای به در زدم و وارد شدم. بچها داشتن وسایلشون رو جمع می‌کردن؛ چشمم به مهناز خورد که نیمکت آخر نشسته بود، انگار می‌دونستم که مریم بهم موضوع رو گفته، دستی برام تکون داد و باعث شد که سریعا برم سمتش. 

پارت سوم

رفتم و رو نیمکت جلویی نشستم، مهناز با لبخند بهم گفت:

ـ با توجه به اینکه اینقدر سریع اومدی، پس خبر رو شنیدی!

با شادی گفتم:

ـ از کجا پیداش کردی؟

همین لحظه مریم هم اومد تو کلاس و کنارم نشست. مهناز ادامه داد:

ـ والا من داداشم تو کار وبلاگ درست کردن برای بازیگراست، پول خوبی هم توشه، دیشب می‌گفت که ایمیل مهدی آرتی رو پیدا کرده و قراره بابت درست کردن وبلاگ سهند و متین معیری باهاش صحبت کنه.

مریم با تعجب پرسید:

ـ یعنی این پسره در آن واحد مدیر برنامه دوتا بازیگره؟

مهناز همون جور که کتاباشو جمع می‌کرد گفت:

ـ شایدم بیشتر. نمی‌دونم. خلاصه که دیروز یواشکی تو کامپیوتر دیدم و برات آوردم.

بعد از تو جیب مانتوش یه ورقه درآورد و داد سمتم. با شادی ازش گرفتم. مریم گفت:

ـ خب تیارا می‌خوای چیکار کنی؟

بلند شدم و گفتم:

ـ همون کاری که چند سال پیش باید انجام می‌دادم.

بعدش زنگ مدرسه خورد و باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سرکلاس. به غزاله موضوع و گفتم. با هیجان گفت:

ـ بنظرت جواب میده؟

با هیجان به کاغذ توی دستم نگاه کردم و گفتم:

ـ تا امتحان نکنیم که نمی‌فهمیم!

غزاله با شیطنت گفت:

ـ پس بعد از مدرسه میریم کافی‌نت؟

چشمکی بهش زدم و گفتم:

ـ دقیقا!

 

پارت چهارم 

در اولین فرصت باید پولامو جمع می‌کردم و برای خودم یه کامپیوتر می‌خریدم اما بازم خداروشکر که کافی‌نت سر کوچمون بود و هر ساعتی که می‌خواستم، می‌تونستم برم و پیام بزارم. بعد از مدرسه با غزاله رفتیم اونجا. با هیجان پشت کامپیوتر نشستم و به غزاله نگاه کردم و گفتم:

ـ بنظرت چی بگم؟ اصلا از کجا باید شروع کنم؟!

غزاله هم مثل من هیجان زده‌بود. کنارم نشست و گفت:

ـ هر چیزی که به دلت میاد، همونو بنویس.

آدرس ایمیل مهدی آرتی رو وارد کردم. نوشتم:

سلام. وقتتون بخیر، من اسمم تیاراست و مازندران زندگی می‌کنم، من یکیم که از بچگی واقعا خیلی عاشق سهنده، واقعا خدا رو شاکرم که بالاخره یه راهی پیش روم گذاشت تا بتونم حرفامو به گوشش برسونم، قصد بدی ندارم فقط اگه میشه آدرس ایمیل خوده سهند و بهم بدین که به صورت مستقیم با خودش صحبت کنم، نمی‌دونید که من از چند سالگی منتظر این لحظه بودم، ازتون خواهش می‌کنم.

غزاله با تردید گفت:

ـ تیارا بنظرت یکم زیادی التماس نکردی؟

گفتم:

ـ لازم باشه به پاش میفتم، من آدرس ایمیلشو هرجور شده باید بگیرم غزاله. 

غزاله یه نفس عمیقی کشید و گفت:

ـ باشه پس! 

ارسال کردم و گفتم:

ـ امیدوارم جواب بده.

غزاله دستم و گرفت و گفت:

ـ جواب میده، بد به دلت راه نده.

بعد از اون بلند شدیم و رفتیم سمت خونه. خونه‌ی غزاله اینا دقیقا روبروی خونه‌ی ما بود. موقع خداحافظی بهش گفتم:

ـ غزاله بیا بعدازظهرم بریم سر بزنیم ببینیم جواب داد یا نه

ـ تیارا فردا امتحان ترم داریم اونم علوم، من هیچی بلد نیستم.

با حالت شکایت گفتم:

ـ بابا فقط نیم ساعتی دیگه.

با ناچاری گفت:

ـ باشه پس.

بغلش کردم و باهاش خداحافظی کردم. کلید و انداختم و رفتم تو خونه. مامان مشغول غذا درست کردن بود و با دیدن من گفت:

ـ تیارا خیلی دیر کردی!

ـ ببخشید مامان، با غزاله بابت تحقیق درسمون یه سر رفتیم کافی‌نت.

ـ باشه فعلا دست و صورتتو بشور بیا ناهار بخوریم.

ـ بابا نمیاد؟

ـ بابا یکم دیر میاد امروز

بعد از ناهار رفتم تو اتاقم تا نماز بخونم. سر نماز هزاران بار خداروشکر کردم که بالاخره بعد از این‌همه بی‌خبری یه راه جلو پام گذاشت ولی انشالا که راه درستی باشه و این آدم جوابمونو بده، کلی دعا کردم و امیدوار بودم وقتی بعدازظهر رفتیم کافی‌‌نت، ایمیل سهند رو برامون فرستاده باشه.

پارت پنجم

بعدازظهر به غزاله زنگ زدم و باهم به سمت کافی نت راه افتادیم، تو مسیر دوباره پسر زهرا خانوم جلوی پامون سبز شد. زیر لب گفتم:

ـ اول ظهر این اینجا چیکار داره؟

غزاله آروم خندید و گفت:

ـ خب خاطرتو میخواد بنده خدا.

اومد سمتم و با لبخند گفت:

ـ سلام تیارا.

قدش خیلی بلند بود و موهاش رو کوتاه کرده بود، سرم رو بلند کردم و خیلی عادی گفتم:

ـ سلام

پاکت سیگار توی دستش و گذاشت تو جیب کاپشن و گفت:

ـ جایی میرین برسونمتون؟

با اخم نگاش کردم و گفتم:

ـ آروین من چندبار بهت گفتم تو محل این‌قدر جلوی پام سبز نشو؟

با ناراحتی نگام کرد و گفت:

ـ خب دختر دلم برات تنگ شده، چیکار کنم؟ کل سربازی و بخاطر اینکه دوباره قراره روی رفیق بچگی خودم

یکم مکث کرد و ادامه داد:

ـ عشق خودمو ببینم، تحمل کردم.

غزاله که کنارم ایستاده بود، رو کرد سمت منو گفت:

ـ تیارا من میرم کافی‌نت اونجا منتظرتم.

سری تکون دادم. بعد از رفتن غزاله با عصبانیت گفتم:

ـ من عشق تو نیستم. اینو صدبار بهت گفتم آروین. تو رفیق بچگی های من هستی خاطرت برام عزیزه. مثل یه برادر...

یهو با عصبانیت داد زد:

ـ من نمی‌خوام برادرت باشم.

شالم رو درست کردم و چیزی نگفتم. آروین گفت:

ـ آخه چرا اینقدر بی‌رحمی؟ چرا نمیزاری خودمو بهت ثابت کنم؟

آب دهنم و قورت دادم و تمام جسارتم رو جمع کردم و تو چشماش زل زدم و گفتم:

ـ چون من یکی دیگه رو دوست دارم.

اشک تو چشماش حلقه زد و با تعجب گفت:

ـ چی؟

از کنارش رد شدم و بلند گفتم:

ـ همین‌که شنیدی.

بلند وسط خیابون داد می‌زد و می‌گفت:

ـ من ازت دست نمی‌کشم. شنیدی تیارا؟ اصلا ازت دست نمی‌کشم.

بی توجه به حرفاش به مسیرم ادامه دادم، خونه‌ی آروین اینا یه کوچه بالاتر از ما بود و مادرم با مادرش رفیق صمیمی بودن و منو آروین از بچگی یجورایی باهم بزرگ شدیم ولی خب من هیچوقت روش فازی نداشتم اما متاسفانه بابت عشق و علاقه خودش خیلی بهم زور می‌کرد، چندین بار مادرش رو فرستاد تا با مادرم صحبت کنه، مامان منم بدش نمیومد و می‌گفت آروین بچه‌ی خوبیه اما؛ من دلم پیش یکی دیگه بود، کسی که شاید حتی فکر کردنم بهش غیرممکن بود اما من همیشه غیرممکن ها رو دوست داشتم و برای رسیدن به این آرزوم هرکاری می‌کردم، برام مهم نبود از اینکه آروین بره این حرف منو تو محل پخش کنه، مجبور شدم این حرف رو بزنم چون جور دیگه‌ای واقعا ولم نمی‌کرد. بارها با زبون خوش باهاش صحبت کردم اما اصلا گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو می‌زد. 

وارد کافی‌‌نت شدم که دیدم غزاله بهم اشاره می‌کنه که سریع‌تر بیام بشینم، نفسم به شماره افتاده بود، خیر باشه انشالا، امیدوارم خبرهای خوبی بشنوم.

پارت ششم

سریع رفت سمت غزاله و گفتم:

ـ جواب داد؟

غزاله کامپیوتر رو برگردونم سمتم و گفت:

ـ خودت ببین.

دیدم نوشته:

ـ سلام وقتتون بخیر. والا این درخواست شما خیلی خصوصیه و من بعنوان مدیر برنامه ایشون حق اینو ندارم که بدون اجازشون، ایمیلشو براتون بفرستم. اجازه بدین من باهاشون صحبت کنم ، اگر براشون مشکلی نداشت، من ایمیلشو می‌فرستم.

با عصبانیت زدم رو کیبورد و گفتم:

ـ به خشکی شانس.

غزاله گفت:

ـ خیلی خب حالا، شاید بفرسته.

با چشم غره به غزاله نگاه کردم و گفتم:

ـ چرت نگو غزاله، مشخصه که منو پیچونده.

غزاله گفت:

ـ خب پس باید چیکار کنیم؟ کاری جز منتظر بودن نمی‌تونیم انجام بدیم.

یه فکری به ذهنم زد و گفتم:

ـ چرا یه کار می‌تونم انجام بدم.

غزاله با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ می‌خوای منم در جریان بزاری.

گفتم:

ـ غزاله زنگ بزن به مهناز. من باید با برادرش صحبت کنم.

چشمای غزاله گرد شد و گفت:

ـ با اون چه حرفی داری که بزنی؟

بلند شدم و بدون توجه به حرفاش گفتم:

ـ پاشو زودباش‌. وقت رو تلف نکن.

غزاله گفت:

ـ تیارا، داره غروب میشه، فردا هم امتحان داریم! هیچی نخوندم.

عادی گفتم:

ـ خیلی خب تو نیا، خودم میرم، فقط سریع‌تر زنگ بزن.

از کافی‌نت اومدیم بیرون. غزاله گوشیش رو درآورد و گفت:

ـ خودمم میام. تنهات نمی‌زارم

نگاش کردم و گفتم:

ـ مطمئنی؟ فردا غر نزنی سرم.

همون جور که داشت شماره مهناز و می‌گرفت گفت:

ـ نه نترس.

گوشی لعنتی خودم چون مدلش قدیمی شده‌ بود، دیگه کار نمی‌کرد. هفته پیش بردمش پیش حسین اوستا و بهم گفت که این دیگه درست نمی‌شه و باید یکی دیگه بخرم اما؛ فعلا دست بابا تنگ بود. صاحبکارش چند ماه بود که حقوقشو نداده بود و نمی‌تونستم فعلا ازش یه همچین درخواستی کنم. از حسین اوستا خواهش کردم که تمام تلاششو بکنه تا بتونه گوشی رو روشن کنه چون تمام عکس و پوسترهای سهند داخل گوشیم بود و بدون دیدن اونا نمی‌تونستم روزم و به خوشی آغاز کنم. البته که یکسری عکساش رو تن کمدم چاپ کرده بودم و با نگاه کردن به اونا دلتنگیم رفع می‌شد.

همین لحظه مهناز گفت:

ـ حله بریم.

بهش گفتم:

ـ برادرش خونست؟

ـ گفت بیرونه ولی تا ما برسیم، احتمالا میاد.

گفتم:

ـ خب پس بریم سر خیابون آژانس بگیریم.

بعدش باهم رفتیم و سوار آژانس شدیم؛ خونه‌‌ی مهناز اینا دقیقا اونور شهر بود؛ حدود چهل دقیقه بعد رسیدیم دم خونشون؛ رفتم و آیفون خونشونو زدم:

ـ بله؟

گفتم:

ـ سلام مهناز، تیارام.

خانومه با شادی گفت:

ـ سلام دخترم خوبی؟ من مادرشم. بفرمایید بالا.

گفتم:

ـ نه مرسی اگه میشه به مهناز بگین بیاد پایین.

مادرش گفت:

ـ باشه عزیزم.

غزاله همین‌جور که از سرما دندوناش بهم می‌خورد گفت:

ـ خب می‌رفتیم بالا دیگه، دارم یخ می‌زنم.

با چشم غره‌ای بهش گفتم:

ـ برم بالا و پیش خانوادش با برادرش صحبت کنم؟ فکر نمی‌کنی خیلی جلوه بدی داشته باشه؟

غزاله شونه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت. همین لحظه مهناز درو باز کرد و گفت:

ـ دیوونه شدین تو این سرما! چرا نیومدین بالا؟

بجای من غزاله گفت:

ـ چون خانوم سختشه بالا جلوی خانوادت بخواد با برادرت صحبت کنه.

مهناز گفت:

ـ بابا فقط مادرم بالاست؛ بعد اصلا این چیزا برای خانواده‌ی من مسئله‌ای نیست؛ اینقدر سخت نگیرین؛ بیاین بریم بالا.

مصمم گفتم:

ـ نه مهناز، من سختمه، همین‌جا منتظر میشیم.

مهناز همون جور که زیپ کاپشنشو می‌برد بالا، گفت:

ـ باشه پس بزارین یبار دیگه برای آرش زنگ بزنم که سریع‌تر بیاد.

همین لحظه غزاله سرشو سمت آسمون کرد و گفت:

ـ خدایا لطفا این دیونه رو هر چی سریع‌تر به این سهند برسون. انتظاری که این برای سهند کشید رو زلیخا برای یوسف نکشید.

از لحنش خندم گرفت، تو اون سرما هیچکس تو خیابون نبود اما؛ من بخاطر رسیدن به عشق خودم تمام این سختی‌ ها رو به جون می‌خرم و تحمل می‌کنم.

پارت هفتم

حدود نیم ساعت طول کشید تا آرش، برادر مهناز برسه و منو غزاله تو سرما یجورایی منجمد شدیم. وقتی آروین رسید، قبل از اینکه چیزی بگه مهناز با عصبانیت بهش گفت:

ـ آرش هیچ معلومه کجایی؟

آرش به ما سلام کرد و گفت:

ـ ببخشید واقعا، اون سمت خیابون تصادف شده‌بود.

وسط حرفش پریدم و با لبخند گفتم:

ـ اصلا ایرادی نداره، آقا آرش من راستش یه خواهشی ازتون دارم.

آرش با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ چیزی شده؟

بی مقدمه گفتم:

ـ میشه شما از مدیر برنامه‌ی سهند، ایمیل سهند رو برام بگیرین.

آرش با چشم غره به مهناز نگاه کرد که من جای مهناز گفتم:

ـ تقصیر اون نیست. من بهش اصرار کردم. اگه خودش منو نمی‌پیچوند بخدا تا اینجا مزاحم شما هم نمی‌شدم.

آرش مردد گفت:

ـ این چه حرفیه تیارا خانوم! شما هم جای خواهر منین. ببینین این بازیگرا زندگیشون خیلی پیچیده‌تر از اون چیزی هست که شما فکرشو می‌کنین، در کل آدمای متعهد و اهل زندگی نیستن، تمام زندگیشون تو معرض عمومه. 

یکم مکث کرد و ادامه داد:

ـ من بخاطر خودتون میگم، واقعا ارزش نداره وقتتون رو صرف همچین آدمایی کنین چون مطمئن باشین حتی اگه بفهمه یه دختری هست که این‌قدر دوسش داره، براش فرقی نمی‌کنه. اون موقع بیشتر اذیت میشین.

غزاله نفس عمیقی کشید و گفت:

ـ والا این حرف شما رو من از وقتی یادمه دارم بهش میگم اما کو گوش شنوا!

با ناراحتی بغضم رو قورت دادم و گفتم:

ـ باشه خیلی ممنونم از لطفتون، بازم شرمنده که مزاحم شدم.

بدون اینکه منتظر ادامه حرفش باشم، رومو برگردوندم که برم ولی یهو گفت:

ـ تیارا خانوم.

برگشتم سمتش و با لبخند گفت:

ـ کار سختی ازم خواستین ولی هر کاری از دستم بر بیاد براتون انجام میدم.

اشک شادی تو چشمام حلقه زده‌بود. رفتم نزدیکش و گفتم:

ـ واقعا ممنونم ازتون.

سرش رو انداخت پایین و با لبخند به هر سه تای ما نگاه کرد و گفت:

ـ اما قول نمی‌دم.

مهناز با ذوق گفت:

ـ قربونت برم من داداشی. همین قولت یه دنیا ارزش داره.

حرفش رو تایید کردم. غزاله رو به آرش گفت:

ـ پس به ما خبر بدین.

آرش گفت:

ـ حتما. اتفاقا دو روز دیگه مدیر برنامه‌اش رو می‌خوام ببینم. هر اتفاقی که افتاد بهتون میگم، نگران نباشین.

کلی ازش تشکر کردم. مهناز بهمون تعارف کرد که حتما شام بریم خونشون اما ازشون تشکر کردیم و راه افتادیم سمت خونه، به اندازه کافی هم دیر کرده‌بودیم، دوباره بارش برف شدت گرفته‌بود، تو تاکسی یهو صدای فین فین شنیدم، برگشتم و دیدم غزاله داره گریه می‌کنه. گفتم:

ـ بازم یادش افتادی؟

دستشو گذاشت رو قلبش و گفت:

ـ هر وقت برف میزنه، ناخودآگاه یادش میفتم. تیارا بنظرت الان کجاست؟ اصلا زندست؟

دستش رو تو دستام فشردم، عادت نداشتم کسی رو ناامید کنم و گفتم:

ـ این چه حرفیه که می‌زنی! معلومه که زندست، نگران نباش من مطمئنم یه روزی پیداش می‌کنین.

با ناچاری گفت:

ـ پس کی؟ مامانم بخاطر این قضیه ناراحتی قلبی گرفته. اگه قرصاشو نخوره، معلوم نیست چه اتفاقی براش میفته.

سرش رو بوسیدم و گفتم:

ـ همه چیز درست میشه، توکلت به خدا باشه. 

پارت هشتم

غزاله یه برادر بزرگ‌تر به اسم یاشار داشت که زمستون سال هشتاد، زمانی که پنج سالش بود و همراه پدرش به پارک میره، گم میشه. مامان تعریف می‌کرد که اون زمان همه‌ی همسایه‌ها بسیج شدن و جایی نموند که دنبال این بچه نگشته باشن اما؛ انگار آب شده‌بود و رفته بود زیر زمین، پدرش حتی بعد از بدنیا اومدن غزاله هم دست رو دست نذاشت و دیوانه‌وار دنبالش می‌گشت که تو حین همین گشتن‌‌ها ماشین بهش می‌زنه و میمیره، مامانم می‌گفت مرد بیچاره همش خودش رو تو گم شدن پسرش مقصر می‌دید اما انگار قسمتش این بود، مادرش هم با اینکه همسن مامانه ولی خیلی پیرتر و شکسته‌تر نشون میده و بعد از دست دادن پسر و شوهرش، یه مدت تو بیمارستان اعصاب و روان بستری بود و خیلی سخت تونست به خودش بیاد و الآنم بیماری قلبی داره. هنوز هم تحت مراقبته و هرازگاهی باید آزمایش بده و قرص‌‌هاش رو مصرف کنه. غزاله براش تنها امید زندگیش بود، همش از یاشار برای من و غزاله صحبت می‌کنه و هنوزم امید داره که بالاخره یه روزی بچش پیدا میشه. غزاله هم یکی از بزرگترین آرزوهاش اینه که بتونه یه روزی برادر گمشده‌اشو پیدا کنه. مامان همش میگه اون روزی که این بچه گم شده‌بود، برف خیلی شدیدی می‌زد و امیدواره که یاشار جون سالم به در برده‌باشه، من همش به غزاله میگم که نباید امیدشو از دست بده و بالاخره یه روزی برادرش رو پیدا می‌کنه، ایشالا که واقعا خدا به دل مادرش و خودش رحم کنه.

تا رسیدم خونه، مامان گفت:

ـ تیارا هیچ معلومه کجایی؟

ـ سلام.

بابا از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:

ـ سلام دخترم، وای دماغت چقدر قرمز شده، برو کنار بخاری بشین یخ کردی.

رفتم و بابا رو بغل کردم و گفتم:

ـ خسته نباشی باباجونم!

ـ درمونده نباشی دخترم، کجا بودی؟

کاپشنم رو درآوردم و گفتم:

ـ رفته بودیم خونه دوستم مهناز، بابت امتحان فردا چندتا سوال باید ازش می‌پرسیدم.

مامان همین‌طور که چایی ها رو می‌آورد گفت:

ـ مهناز مگه سال پایینی شما نیستش؟

یهو فهمیدم که سوتی دادم. سریع جمعش کردم و گفتم:

ـ محتوای امتحان فردامون شبیه همه.

مامان بهم چشم‌غره‌ای داد ولی چیزی نگفت، بعد از چایی رفتم تو اتاقم که بشینم و یکم درس بخونم. البته چون در طول ترم درسامو می‌خوندم، خیلی شب امتحان برام سخت نبود، اول رفتم در کمد رو باز کردم و تمام پوسترهای سهند رو کنار کتابم گذاشتم. صورتش باعث می‌شد واسه درس خوندن انرژی بگیرم، غزاله همش مسخرم می‌کرد و می‌گفت که دیوونم ولی دیگه چکار میشه کرد‌! منم مدلم اینجوری بود، بی نهایت عاشقش بودم، هراز گاهی برای استراحت بین درسم هم عکسش رو میزاشتم روی کتاب و باهاش حرف می‌زدم، انگار که یه آدم واقعی بود و اون لحظه پیشم حضور داشت، بعدش با خودم می‌گفتم:

خدایا لطفا یکم از این علاقه کم کن، همینجوری پیش بره دیگه عقلم رو از دست میدم.

پارت نهم

دو روز بعد

امروز آخرین امتحان ترممون هم تموم شد و تقریبا بیشترش رو عالی داده بودم و از این بابت نگرانی نداشتم، وقتی برگشتم خونه دیدم که مامان با توپ پر در رو برام باز کرد:

ـ چشمم روشن! دختر این چه حرفایی که میزنی؟! نمیگی تو محل بپیچه راجبت چه فکری می‌کنن؟

با تعجب گفتم:

ـ مامان یه نفس عمیق بکش. حالا آروم بگو چی‌شده؟

مامان رفت رو صندلی نشست و گفت:

ـ تو نمی‌دونی آروین دهن نداره؟ برای چی بهش دروغ میگی که این و مادرش، حرف رو تو محل پخش کنن؟

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

ـ حالا چی شده مگه؟

مامان اومد کنارم وایستاد و گفت:

ـ ببینم نکنه حرفشون درسته؟

واقعا چشمای مامان یه قدرتی داشت که اصلا نمی‌تونستم بهش دروغ بگم، سرم رو انداختم پایین و گفتم:

ـ نه مامان درست نیست، بخاطر اینکه آروین به پر‌ و پام نپیچه، همچین چیزی گفتم.

مامان دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو آورد بالا و گفت:

ـ اصلا بلد نیستی دروغ بگی، میدونستی؟

به بهونه گرفتن آب رفتم تو آشپزخونه و بلند گفتم:

ـ مامان چرا باید دروغ بگم؟ باور کن کسی نیست.

لیوان آب و یسره سر کشیدم و تا برگشتم، مامان گفت:

ـ از کی تا حالا ازم مخفی می‌کنی؟ مگه قرار نبود منو تو همه چیز و باهم درمیون بزاریم.

خجالت می‌کشیدم، نمی‌تونستم به مامانم بگم، مطمئنم مامان هم اگه می‌فهمید کلی سرزنشم می‌کرد مثل بقیه آدما، از نظر مامان همیشه یه مرد باید بیشتر از زن عاشق باشه اما راجب زندگی دختر خودش این قضیه برعکس شد، ترجیح دادم که حداقل الان چیزی بهش نگم. گفتم:

ـ آره یه نفر هست ولی اجازه بده الان بهت نگم.

خیلی عادی گفت:

ـ ببینم من می‌شناسمش؟ از بچهای همین محله؟

چیزی نگفتم که یهو گفتم:

ـ ببینم نکنه از دوستای آروین باشه که این اینقدر جری شده؟

بهش نگاهی کردم و گفتم:

ـ نه مامان نیست.

مامان یهو لبخند زد و گفت:

ـ ببینم قضیتون جدیه؟

وای خدایا چی باید می‌گفتم؟ اصلا چطور باید می‌گفتم که طرف اصلا اهل اینجا نیست و بازیگر معروفه و مهم‌تر از همه‌ی اینا حتی از وجود من خبر هم نداره، تو همین فکرا بودم که یهو تلفن زنگ خورد و منو از دست سوال‌های مامان نجات داد. سریع رفتم سراغ تلفن و برداشتم:

ـ الو 

ـ سلام تیارا خوبی؟

ـ سلام. مهناز تویی؟

ـ آره عزیزم. ببین یه خبر توپ دارم برات.

مامان چهارچشمی بهم نگاه می‌کرد، سریع گفتم:

ـ مهناز پس من دفترتو برات میارم. میتونی بیای پارک شهر؟

مهناز با تعجب پرسید:

ـ چه دفتری؟ چرا چرت و پرت میگی دختر؟

چیزی نگفتم که یهو خودش ادامه داد:

ـ آها نمی‌تونی حرف بزنی. باشه پس من میام پارک شهر.

ـ باشه عزیزم می‌بینمت.

بعد اینکه قطع کردم، با همون فرم مدرسه کوله پشتیم رو گرفتم و با مامان خداحافظی کردم. داشتم از در می‌رفتم بیرون، مامان گفت:

ـ ببینم نکنه داداش این مهناز باشه؟

همین‌طور که کفشامو می‌پوشیدم گفتم:

ـ مامان میشه تو هم مثل بقیه همسایه‌های اینقدر حرف درنیاری؟!

مامان گفت:

ـ آخه رفت و آمدت با مهناز جدیدا خیلی زیاد شده، می‌خواستم بگم که اگه برادر اونه، من تاییدش می‌کنم. هم وضعیت مالیشون خوبه و هم خانواده‌ی با فرهنگین. 

یه اوفی کردم و گفتم:

ـ نه مامان اون نیست. برو داخل هوا سرده.

مامان با چشم غره گفت:

ـ دختره‌ی مرموز؛ زود برگردیا!

ـ باشه.

بعدش با سرعت برق و باد از خونه زدم بیرون؛ خدا کنه آرش خبر‌ای خوبی برامون آورده باشه، خدا کنه تونسته باشه ایمیل سهند و برام پیدا کنه.

پارت دهم

داشتم از سمت گیم نت رد می‌شدم که دوباره آروین جلوی پاهام سبز شد، بدون توجه بهش از کنارش رد شدم که کوله پشتیم رو کشید، برگشتم و گفتم:

ـ داری چیکار می‌کنی؟

با عصبانیت گفت:

ـ یعنی اینقدر عاشقی که دیگه سلام هم نمی‌کنی؟

گفتم :

ـ آروین خیلی عجله دارم و باید برم. 

آروین با پوزخند گفت:

ـ کجا؟ پیش عشقت؟

با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم:

ـ بسته دیگه! چرا اینقدر خودتو کوچیک می‌کنی؟ تمومش کن آروین. 

سکوت کرد و با خشم بهم خیره شد. تا رفت حرفی بزنه گفتم:

ـ دیگه نمی‌خوام ببینمت، شنیدی چی گفتم؟ رفتی همه جا پر کردی که من یکی دیگه تو زندگیمه، فکر کردی این کار رو انجام بدی چیزی عوض میشه؟

آروین گفت:

ـ تیارا من

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ تموم شد، خداروشکر که خونواده‌ی من آدمی نیستن که حرفای مردم براشون مهم باشه وگرنه بیچارت می‌کردم آروین.

بدون اینکه بهش گوش بدم، رفتم سر خیابون و سوار تاکسی شدم آروین بچه‌ی خیلی خوبی بود اما وقتی یه چیزی مطابق میلش پیش نمی‌رفت ، همه چیز رو بهم می‌زد، این عادت رو از بچگی هم داشت، فکر می‌کرد با اینکارها می‌تونه منو به سمت خودش بکشونه. 

ده دقیقه بعد رسیدم پارک شهر و دیدم که مهناز و آرش رو نیمکت کنار حوض نشستن، سریع دویدم و رفتم سمتشون، آرش با لبخند گفت:

ـ مژدگونی می‌خوام.

با شادی گفتم:

ـ ایمیل رو گرفتین؟

مهناز گفت:

ـ ایمیل چیه! یه چیز مهم تر از ایمیل.

با هیجان گفتم:

ـ بگین دیگه، قلبم از استرس داره وایمیسته!

آرش گفت:

ـ بیا بشین یکم نفس بکش.

نشستم و مهناز بطری آب رو داد دستم و با لبخند گفت:

ـ فکر کنم آرزوت داره برآورده میشه.

نفسام به شماره افتاد و گفتم:

ـ یعنی چی؟

این‌بار آرش گفت:

ـ یعنی اینکه آقا سهند برای بازی تو یه سریال که در ارتباط با سالمنداست، برای یه سال قراره بیاد شمال.

گوشام سوت کشید، باورم نمیشد، از رو صندلی بلند شدم و چند بار با شادی پریدم رو هوا و گفتم:

ـ آخجون، جدی میگین؟ مطمئنید دیگه؟

آرش خندید و گفت:

ـ آره که مطمئنم، خبر از منبع معتبره، خوده مهدی هم همراهش میاد و منم باید لوکیشن های مربوط به سربالشون رو براشون پیدا کنم. 

مهناز گفت:

ـ تو ایمیلشو می‌خواستی، خدا خودش رو برات فرستاد.

با شادی گفتم:

ـ واقعا خداروشکر، بالاخره آرزوم داره برآورده میشه.

مهناز گفت:

ـ تازه چون آرش هم لوکیشن ها رو پیدا می‌کنه. راحت تر می‌تونی بری ببینیش.

به آرش نگاهی کردم و گفتم:

ـ مشکلی که نداره؟

آرش یه نوچی کرد و گفت:

ـ نه بابا چه اشکالی داره!. احتمالا وقتی خبرش بپیچه، هوادارای دیگش هم بیان.

تو دلم گفتم کاش بجز من هیچکس پیشش نباشه تا متوجه من بشه تا بتونم حرفام رو بهش بزنم. رو به مهناز و آرش لبخند زدم و گفتم:

ـ از جفتتون  ممنونم، خیلی زحمت کشیدین واقعا. ایشالا براتون جبران کنم.

مهناز بغلم کرد و گفت:

ـ خدا کنه که آخر و عاقبت خیر باشه، همینش برای ما جبرانه.

از بغلش اومدم بیرون و گفتم:

ـ خیره مطمئنم‌، وگرنه خدا اونو سر راهم قرار نمی‌داد.

به آرش نگاهی کردم و با ذوق گفتم:

ـ خب کی قراره بیان؟

آرش خندید و گفت:

ـ احتمالا آخر این هفته.

با شادی گفتم:

ـ پس از همین الان برم و برای اون روز خودم رو آماده کنم.

جفتشون خندیدن و باهاشون خداحافظی کردم و تو دلم کلی خدا رو شکر کردم که بالاخره داره منو به بزرگترین آرزوم می‌رسونه.

پارت یازدهم

امروز به مامان گفتم خونه غزاله اینام و شب هم پیشش می‌مونم چون اگه خونه می‌موندم مامان هزاران سوال ازم می‌پرسید که نمی‌خواستم بهشون جواب بدم، قرار بود از همین طرف آماده بشم و برم و کسی که دوسش دارم رو برای اولین بار از نزدیک ببینم، قلبم مثل یه بچه‌ی کوچیک تند تند می‌زد، خیلی هیجان داشتم و دلم می‌خواست به بهترین نحو ممکن حاضر بشم، آرش بهم گفته بود که امروز قراره سهند با مهدی آرتی از خونه‌ی سالمندان شهر بابلسر برای شروع پروژشون بازدید کنن، البته این خبر رو از یه هفته پیش هم تو مجله‌های خبری تحت این عنوان " حضور بازیگر سینما و تلویزیون، سهند فرهمند برای اولین بار در خانه سالمندان دلشاد بابلسر" چاپ شده‌بود، قطعا امروز همه‌ی طرفدارانش از جاهای مختلف مازندران میان، امیدوارم بتونم برم جلو و باهاش حرف بزنم، همین لحظه غزاله با سینی چایی اومد تو اتاق و گفت:

ـ تو که هنوز حاضر نشدی.

با ناراحتی گفتم:

ـ اگه منو نبینه چی؟

غزاله سینی چایی رو گذاشت رو میز آرایشش و گفت:

ـ بابا تو تا الانش ناامید نشدی، حالا که نزدیک شدی یهو امیدتو از دست دادی؟

شونه ای انداختم بالا و چیزی نگفتم. بجاش غزاله گفت:

ـ نترس!من دلم روشنه.

لبخندی زدم که گفت:

ـ اون جعبه مخصوص رو گرفتی؟

خندیدم و جعبه رو از روی زمین بلندش کردم و گفتم:

ـ آره؛ خیلی تلاش کردم که مامان نبینه.

غزاله گفت:

ـ خوشبحال سهند.

گفتم:

ـ چرا؟

غزاله با تعجب گفت:

ـ چرا؟! چون یه دختری هست این‌قدر عاشقشه که هر سال روز تولدش براش یه هدیه خریده و گذاشته کنار.

خندیدم و چیزی نگفتم. بجاش غزاله گفت:

ـ کاش یکی پیدا شده همون قدر که تو عاشق سهندی، عاشق من بشه.

با ذوق گفتم:

ـ ایشالا پیدا میشه.

غزاله گفت:

ـ خب خانوم خانوما بگو ببینم چی می‌خوای بپوشی؟ بر اساس اون رنگ آرایشت کنم.

گفتم:

ـ شلوار لی دمپای روشن و کاپشن چرم مشکی با شال آبی کمرنگ.

غزاله گفت:

ـ حله! بیا بشین اینجا.

بعد تقریبا بیست دقیقه وقتی به آینه نگاه کردم، خودم رو نشناختم، واقعا خیلی خوشگل شده‌بودم آرایش خیلی ملایم که صورتم رو واقعا ناز کرده‌بود، غزاله گفت:

ـ به به! واقعا خیلی خوشگل شدی.

ـ مرسی ازت. پس تو چی؟

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

ـ منظورت چیه؟

بلند شدم و گفتم:

ـ آماده شو دیگه!

گفت:

ـ دیوانه‌ای دختر؟! من کجا بیام!

پام رو کوبیدم رو زمین و گفتم:

ـ غزاله من اونجا تنها نمی‌رم،تو هم باید باهام بیای!

ـ تیارا تو عاشقشی، من که نیستم.

گفتم:

ـ چه ربطی داره؟ منو می‌خوای اونجا تنها بزاری؟

یکم خودم رو مظلوم کردم که گفت:

ـ از دست این چشمای تو.

کلی ذوق کردم و منتظر شدم تا آماده بشه، قرار شد بعدش بریم سر خیابون و یه دسته گل بزرگ رز قرمز هم بگیرم که وسیله‌هام کامل باشه. می‌خواستم هرجور شده از تک تک دخترایی که میان اونجا، بیشتر به چشمش بیام و تو ذهنش موندگارت بشم. وقتی آرش به غزاله پیام داد، ما از خونه حرکت کردیم، هر لحظه استرس و هیجانم بیشتر از قبل می‌شد، می‌ترسیدم از هیجان زیاد، نتونم پیشش حرف بزنم.

پارت دوازدهم

یهو گفتم:

ـ وای غزاله یادم رفت.

غزاله دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت:

ـ دختر ترسیدم. چیو؟

با ناراحتی گفتم:

ـ جعبه کادوهاش رو یادم رفت.

غزاله گفت:

ـ الان نزدیک بابلسریم! بخوایم برگردیم دیر میشه.

زدم تو سرم و گفتم:

ـ مغز خنگ؛ معلوم نیست اصلا حواسم کجاست!

غزاله خندید و گفت:

ـ مغزت که پیش آقا سهنده؛ حالا اشکال نداره، فعلا فرصت زیاد پیش میاد.

یه آهی کشیدم و گفتم:

ـ ایشالا.

بعد از یه ربع رسیدیم دم در خونه‌ی سالمندان؛ کلی پسر و دختر بعلاوه‌ی یه ماشین با پنج تا خبرنگار دم درش جمع شده بودن، کپ کرده بودم، غزاله یه سوتی زد و گفت:

ـ چه خبره!

گفتم:

ـ بنظرت الان اومدن؟

غزاله گوشیش رو از تو کیفش درآورد و گفت:

ـ نه؛ اگه اومده بودن، آرش بهم می‌گفت.

مثل تمام دختر و پسرای دیگه ما هم دم در منتظر موندیم؛ دخترا همشون واقعا خیلی خوشگل بودن؛ پست خیلیاشون هم کادو و گل شکلات بود؛ به غزاله گفتم:

ـ کاش کادوهاش رو یادم نمی‌رفت.

غزاله دستی به شونم کشید و گفت:

ـ تیارا این‌قدر خودت رو سرزنش نکن. فعلا که قراره برای سریالش بمونه اینجا؛ دوباره براش میاری.

همین لحظه یه لکسور سفید اومد جلوی خیابون و پاک کرد، خبرنگارا دویدن سمت ماشین، دیدم که رانندش پیاده شد و در رو براش باز کرد، تو عکسا خوشگل بود اما از نزدیک یجوره دیگه قشنگ بود. موهای پرپشت خرمایی و ته ریش که داشت واقعا جذابیت خاصی به صورتش داده بود، یه پیراهن سفید مردونه و شلوار لی کمرنگ پاش بود، عینک دودی زده‌بود و با یه ژست خاص از ماشین پیاده شد و پشت بندش هم مدیر برنامه اش پیاده شد. همه کسایی که اونجا بودن، پشت سر خبرنگارا حمله کردن سمت ماشین و منم همین‌طور مات و مبهوت نگاش می‌کردم، غزاله گفت:

ـ تیارا چرا خشکت زده؟ الو، می‌شنوی چی می‌گم؟

یهو به خودم اومدم و گفتم:

ـ چی‌شده؟

غزاله گوشی رو بهم نشون داد و گفت:

ـ آرش پیام داده که از در پشتی خانه‌ی سالمندان بریم. اینا مثل وسایلشون رو می‌خوان اونجا بزارن.

همین‌جور خیره به سهند نگاه می‌کردم، سخت مشغول عکس گرفتن و امضا دادن به طرفدارانش بود، غزاله مچ دستم رو گرفت و گفت:

ـ بجنب دختر! وقت واسه نگاه کردن زیاده.

و کشون کشون منو از در پشتی خانه سالمندان برد داخل، آرش به استقبالمون اومد و گفت:

ـ بیاین بریم کنار اتاق مدیر و منتظر بشیم.

غزاله گفت:

ـ اونجا برای چی؟

آرش گفت:

ـ مهدی گفت که قراره هدیه‌هایی که برای سالمندان گرفتن و بزارن اونجا.

قلبم خیلی تند تند می‌زد. یهو گفتم:

ـ بچها من نمی‌تونم.

غزاله و آرش با تعجب گفتن:

ـ چی؟

با لرز صدام گفتم:

ـ خیلی استرس دارم! حس می‌کنم آمادگی اینو ندارم که باهاش روبرو بشم، اگه گند بزنم چی؟

غزاله اومد سمتم و گفت:

ـ تیارا دیوونه شدی؟ چند ساله که منتظر این لحظه‌ای! می‌خوای به همه چیز پشت پا بزنی؟

قبل از اینکه چیزی بگم، آرش گفت:

ـ تازه من به شخصه پدرم درومد تا اینقدر اطلاعات هم از مدیر برنامه بگیرم؛ خرابش نکن دیگه.

یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

ـ باشه.

دست غزاله رو گرفتم و پشت سر آرش راه افتادیم سمت همون اتاق.

فکر کنم حدود یک ساعتی تو اتاق بودیم؛ از رو صندلی بلند شدم و با استرس و عصبانیت گفتم:

ـ هوف دیگه دارم کلافه میشم. پس چرا نمیان؟

غزاله که به پنجره پایین خیره شده‌بود گفت:

ـ از اینجا هم چیزی معلوم نیست. بنظر منم خیلی طول کشید.

آرش گفت:

ـ بابا آدما خیلی زیاد بودن تا بخواد با همشون عکس بگیره کلی طول می‌کشه.

بلند شدم و رفتم سمت در و گفتم:

ـ من میرم صورتم رو بشورم! چون واقعا هوای این اتاق و منتظر موندن داره خفم می کنه.

و تا رفتم در و باز کنم، یهو پشت در صورتش رو دیدم، چشماش، وای که چه چشمایی داشت!

پارت سیزدهم

نمی‌دونم  چقدر بهش خیره موندم که با جدیت گفت:

ـ خانوم محترم اگه بررسیم تموم شده، می‌تونم بیام داخل؟

قبل از اینکه من جواب بدم، رو کرد سمت مهدی آرتی ازش پرسید:

ـ این دیگه کیه؟

مهدی آرتی شونه‌ای به نشونه‌ی نمی‌دونم انداخت بالا. من با مهربونی زیاد طوری که قشنگ مشخص بود ذوق مرگ شدم با تته پته گفتم:

ـ س..سلام..م..من تیارام.

یه لبخند مصنوعی زد و گفت:

ـ خوشبختم، اجازه می‌دین رد شم؟

رفتم کنار تا خودش و مهدی آرتی وارد اتاق بشن. با دیدن غزاله و آرش گفت:

ـ مهدی قرار بود مهمون دعوت کنی تو این اتاق؟

آرش با خوشرویی رفت جلوش و دستش رو دراز کرد و گفت:

ـ من آرشم. همونی که

یهو وسط حرفش دستش رو آورد بالا و گفت:

ـ آها یادم اومد. همون که قرارها وبلاگم و درست کنی.

آرش دستش رو جمع کرد و لبخند رو صورتش خشک شد و گفت:

ـ درسته.

بعدش خیلی سرد به من و غزاله نگاه کرد و گفت:

ـ ولی شما دو نفر رو بجا نیوردم.

قبل از اینکه غزاله چیزی بگه، رفتم سمت میز و دسته گل و برداشتم و بردم سمتش و بازم با ذوقی وصف نشدنی گفتم:

ـ اینا برای شماست. 

خیلی عادی گل‌ها رو ازم گرفت و گفت:

ـ ممنونم خیلی لطف کردین.

آب دهنم رو قورت دادم، ضربان قلب لعنتیم اجازه نمی‌داد درست و حسابی حرف بزنم، همین‌طور که بهش خیره بودم گفتم:

ـ راستش من خیلی ساله که دوستون دارم، خیلی نسبت بهتون حس آشنایی دارم، حسی که نسبت به هیچ‌کس تابحال نداشتم.

همین لحظه یکی در زد و با کلی هدیه و گل اومد داخل، سهند رو بهش گفت:

ـ بزارشون همون کنار.

از قیافش شناختمش. رانندش بود. مرده گفت:

ـ چشم آقا.

وقتی که رفت، سهند با همون خشکی لحنش رو بهم گفت:

ـ من عذر می‌خوام ولی اگه می‌خواین عکس بگیرین لطفا سریع‌تر. الان کارگردان کارمون میاد و من باید برم پیشش.

با ناراحتی از این حجم از بی‌احساسیش گفتم:

ـ اما من که طرفدارتون نیستم.

یه پوزخندی زد و گل داد دست مهدی آرتی و گفت:

ـ ببخشید؟ پس شما دقیقا کی هستین؟

بجای من این‌بار غزاله با عصبانیت اومد جلو و رو بهش گفت:

ـ اگه بجای حرف زدن، یکم گوش بدین متوجه میشین.

آروم از بازوش نیشگونش گرفتم، سهند بهش خیره شد و گفت:

ـ نخوام گوش بدم چی؟

غزاله این‌بار به من نگاه کرد و با همون لحن عصبانیت گفت:

ـ گفتم بهت این آدم لیاقت نداره، بزار تو توهمات خودش زندگی کنه تیارا بیا بریم.

دستم و کشید اما باهاش نرفتم، سهند از این حجم از عصبانیت غزاله کپ کرده‌بود، رفت نزدیک غزاله وایستاد و گفت:

ـ راس میگه، من لیاقت این حرفا رو ندارم، دوستت بهتر می‌دونه.

بعد برگشت سمت من و به در اشاره کرد و گفت:

ـ حالا می‌تونین تشریف ببرید.

به آرش نگاه کردم و سریع گفتم:

ـ اما آخه من

پرید وسط حرفم و این‌بار با عصبانیت گفت:

ـ ببینین خانوم محترم، من اصلا دنبال جنجال نیستم، اگه هم این کارا رو برای جلب توجه دارین انجام می‌دین، بیخودی تلاش نکنین خواهش می‌کنم، اگه هم عکسی چیزی خواستین، دم در منتظر باشین، اومدم بیرون در خدمتتون هستم.

اشکم درومده‌بود، چطور سهندی که این‌قدر عاشقش بودم، این‌جور بی‌رحم و بی انصاف از آب درآمده بود! این آدمی که امروز دیدم فقط چهرش با کسی که دوسش داشتم یکی بود وگرنه اخلاقا یه آدم خیلی مغرور و غیرقابل تحملی بنظر می‌رسید.

پارت چهاردهم 

غزاله رو به من گفت:

ـ تیارا لطفا بیا بریم.

اشکام رو پاک کردم و از اتاق خارج شدم. غزاله بلند طوری که سهند بشنوه گفت:

ـ پسره‌ی پررو، مثلا خیر سرش بازیگره!

از بس هق هق می‌کردم، نمی‌تونستم حرف بزنم. غزاله گفت:

ـ تیارا توروخدا این‌جوری گریه نکن! باور کن اصلا ارزش نداره.

با تمام خستگی بلند فریاد زدم:

ـ آخه چرا اصلا نذاشت حرف بزنم؟ چرا؟

غزاله که از گریه‌های من، اشک خودش هم درومده‌بود؛ منو فشرد تو بغلش و آروم گفت:

ـ می‌گذره عزیزم. فراموشش می‌کنی.

از بغلش اومدم بیرون و گفتم:

ـ نمی‌تونم.

از کنارش رد شدم و رفتم تو حیاط و روی یه صندلی نشستم،غزاله دوید و پشت سرم اومد و گفت:

ـ تیارا مسخره بازی درنیار! با وجود اون همه حرف، بازم می‌خوای اینجا منتظرش بشینی؟

اشکام رو پاک کردم و چیزی نگفتم؛ همین لحظه آرش رو دیدم که داره میاد سمتمون؛ آرش وقتی بهمون رسید، از تو جیبش سوییچ ماشینش رو درآورد و گفت:

ـ اینجا سرده بچها. تو ماشین بشینین؛ معلوم نیست کارش کی تموم میشه.

غزاله با تعجب رو به آرش گفت:

ـ یعنی با وجود این‌قدر بی ادبیش تو هم موافقی که تیارا اینجا منتظرش باشه؟

آرش با جدیت رو به غزاله گفت:

ـ چه انتظاری داشتی غزاله؟ من قبلا به خوده تیارا هم گفتم؛ این‌جور آدما مدلشون همینه؛ این‌قدر دور ‌و براشون دختر زیاده که دیگه اصلا براشون مهم نیست؛ البته نمی‌تونن به همه رو بدن که، مطمئنم قبل اینکه بیاد بالا، کلی ابراز عشق و علاقه از طرفدارانش رو همون پایین شنید.

از رو صندلی بلند شدم و با بغض گفتم:

ـ اما من طرفدارش نیستم. 

آرش این‌بار رو به من گفت:

ـ اما اون این فکر رو نمی‌کنه، بازیگرا و هنرمندا هر دختری که بهشون ابراز علاقه می‌کنم رو به چشم یه طرفدار می‌بینن نه بیشتر.

چیزی نگفتم ولی سوییچ رو ازش گرفتم. آرش گفت:

ـ تیارا ببین بنظر منم اگه می‌خوای بیشتر از این ناراحت نشی و غرورت خدشه‌دار نشه، هر چی زودتر باید دور این آدم و خط بکشی. 

غزاله دستی به شونم کشید و گفت:

ـ میدونم سخته تیارا ولی غیرممکن نیست، فقط کافیه فکرت رو به چیزای دیگه مشغول کنی.

دماغشم رو کشیدم بالا و گفتم:

ـ ممنونم از نصیحتتون ولی من تا با این آدم حرف نزنم، هیچ جا نمی‌رم. اصلا پا پس نمی‌کشم! باید بفهمه من با تموم دخترای دور و برش فرق دارم.

آرش پوزخندی زد و چیزی نگفت. غزاله گفت:

ـ ببخشید تیارا ولی من میرم چون واقعا نمی‌تونم این حجم از بی‌ادبی یه پسر تازه به دوران رسیده رو تحمل کنم.

به غزاله لبخندی زدم و گفتم:

ـ مجبورت نمی‌کنم غزاله، هرجور خودت صلاح می‌دونی.

غزاله هم با آرش و هم با من خداحافظی کرد و رفت. آرش از تو جیبش یه نوکیا ساده رو درآورد و داد دستم و گفت:

ـ وقتی کارمون تموم شد، بهت خبر میدم. گوشی دستت باشه.

سری تکون دادم و داشتم می‌رفتم سمت ماشینش که بلند گفت:

ـ تیارا بخاری ماشین هم روشن کن که سرما نخوری.

ـ باشه.

پارت پانزدهم

دوباره بارون شدیدی گرفته‌بود و هوا تقریبا شب شده بود، خداروشکر که به مامان گفته بودم خونه‌ی غزاله اینام وگرنه کله‌ام رو از جاش می‌کند. دیگه داشت حوصلم سر می‌رفت، دو ساعت و نیم بود که تو ماشین نشسته بودم، نیم ساعت پیش یه ون بزرگ اومد تو حیاط سالمندان و حدود شش نفر آدم با دوربین ازش پیاده شدن و رفتن داخل. بنظرم که گروه کارگردان و تهیه کننده سریال جدید بودن، خیلی بهم برخورده بود، ذهنم می‌گفت با از اونجا دور شم و دیگه به پشت سرم نگاه نکنم اما قلبم نمی‌داشت و مثل همیشه منتظر بودن رو انتخاب کرده بود، دیگه اصلا برام غرورم مهم نبود چون واقعا این عشق هم چشام رو کور کرده‌بود و هم گوشام رو کر کرده بود، با خودم می‌گفتم وقتی خدا این آدم رو بعد این‌همه مدت سر راهم قرار داده، پس لابد قسمت اینه که هر جوری شده بهش ثابت کنم که چقدر دوسش دارم و حتی اگه آدم بی‌رحمی هم باشه بهش کمک کنم و یاد بدم که چجوری دوست داشته باشه. 

تو همین فکرا بودم که یهو گوشی تو دستم زنگ خورد بدون اینکه به صفحش نگاه کنم، درجا برداشتم:

ـ الو

آرش بود. 

ـ الو تیارا، داریم میایم بیرون.

بعدش سریع قطع کردم، دیدم تمام آدمایی که نیم ساعت پیش رفته بودن داخل، پشت سر هم دارن میان بیرون و آخر سر مهدی و سهند و آرش اومدن بیرون و باهاشون خداحافظی کردن، زیپ کاپشنم رو کشیدم بالا. از تو آینه ماشین یکم رژلب زدم و پیاده شدم و رفتم سمتشون، سهند با دیدن من با چشمای گرد شده به ساعتش نگاه کرد و بعد رو به من گفت:

ـ شما هنوز نرفتین؟

با لبخند گفتم:

ـ نه منتظر شما بودم.

از پله یه قدم اومد پایین تر و گفت:

ـ خب حالا که تا الان منتظر بودین لابد چیز مهمی می‌خواین بهم بگین.

سرم رو تکون دادم، تو چشماش کوچیک‌ترین احساسی دیده نمی‌شد. سرم رو انداختم پایین و یکسره و بدون کوچیک ترین مکثی گفتم:

ـ من خیلی شما رو دوست دارم، خیلی وقته، هر شب با دیدن عکسهای شما خوابم برد. وقتی عکسهای غمگین ازتون منتشر می‌شد، هزاران نذر می‌کردم که ای کاش خدا تمام این درد و غصه رو به من بده ولی شما حالتون خوب باشه، خلاصه که توی تمام لحظات من حضور دارین، واقعا عشقی که به شما دارم عشق یه طرفدار نیست‌ عین علاقه یه مادر به فرزند یه عشق بی منته‌.

سکوت کردم، به چشماش نگاه کردم که دوباره خیلی بی احساس گفت:

ـ خیلی ممنونم از لطفتون.

خدایا مگه میشه یه آدم این‌قدر بی احساس باشه؟. با تعجب گفتم:

ـ همین؟!

این‌بار با پوزخند گفت:

ـ ببخشین انتظار چیزه دیگه‌ای داشتین؟ 

با لکنت گفتم:

ـ ن...نه...ولی

پرید وسط حرفم و گفت:

ـ ببینین من روزی هزاران از این مدل جمله‌ها رو از دخترا می‌شنوم، من تو زندگیم فقط و فقط به خودم و کار خودم تکیه کردم، یعنی اینکه به چیزه دیگه ای نه فرصتش رو دارم و نه دلم می‌خواد که فکر کنم.

بعد به رانندش اشاره کرد و گفت:

ـ وسایل رو بزار تو ماشین.

راننده گفت:

ـ چشم آقا.

از کنارم رد شد و یهو برگشت و رو به آرش گفت:

ـ این خانوم فامیلتونه؟

آرش گفت:

ـ دوست خواهرمه.

سهند بهم نگاهی سرسری کرد و گفت:

ـ خوشحال می‌شم فردا که میای، دیگه همراهت نبینمش.

قبل از اینکه آرش چیزی بگه، این‌بار با حرص گفتم:

ـ ولی من میام. تا زمانی که شما به حرفم گوش بدین، بازم میام.

چیزی نگفت و همراه با مهدی آرتی سوار ماشین شدم و رفتن. خدایا چرا اینقدر خودم رو له می‌کنم؟ خدایا لطفا این عشق رو ازم دور کن، داره منو از خودم بیخود می‌کنه. خب دوستم نداره، زور که نیست که تیارا بفهم. لطفا بفهم.

دیگه طاقت نیاوردم. نشستم رو پله و زار زدم و گریه کردم.

پارت شانزدهم

با کمک آرش رفتم و نشستم تو ماشین. آرش سعی می‌کرد با لحنی که ملایم باشه، یجوری بهم بفهمونه که باید دست از این پسر بردارم. برف پاک‌کن ماشین و روشن کرد و گفت:

- تیارا جان تو جای خواهرمی، باور کن مهنازم بود من همین رو بهش می‌گفتم؛ این آدم اصلا آدم اهل زندگی و تعهد نیست.

با چشم غره‌ای بهش گفتم:

ـ آخه تو از کجا می‌دونی؟

گفت:

ـ چون من هم جنس خودم رو خوب می‌شناسم؛ من دو ساعت تمام به لحن حرف زدنش و صحبتاش گوش دادم، حتی کوچیک‌ترین ارزشی پایه‌ی احساسات طرف مقابلش قائل‌ نیست. می‌دونی وقتی داشتم وبلاگی که براش درست می‌کردم و بهش نشون دادم، چی گفت؟

با اشکی که تو چشمام حلقه زده‌بود نگاهش کردم که ادامه داد:

ـ گفت که قسمت نظرات رو کامل ببندم که هیچ کس اظهار نظر و ابراز علاقه نکنه، چون حوصله رو نداره که بشینه بخونه و تک تک جواب بده. 

با بغض گفتم:

ـ اما شاید عشقی که من بهش دارم، عوضش کنه. حس می‌کنم عوض میشه آرش.

آرش پوزخندی زد و گفت:

ـ من بعید می‌دونم که این آدم عوض بشه. احساسات توئه که حیف میشه دختر خوب. این احساسات قشنگ و واسه‌ی آدم درستش نگه دار.

با هق هق به پنجره‌ای که بارون روش خورده بود خیره شدم و گفتم:

ـ دلم حالیش نمی‌شه آرش، آره دوسم نداره ولی من که دوسش دارم، نمی‌تونم بیخیالش شم.

آرش این‌بار سکوت کرد و چیزی نگفت، بعد ده دقیقه ازم پرسید:

ـ خونه‌ی خودتون ببرمت؟

همین‌طور که به ماشین های بیرون خیره بودم گفتم:

ـ نه خونه‌ی غزاله اینا میرم.

دلم خیلی گرفته بود. کاش حداقل اول اینو آدم رو می‌شناختم و بعد عاشقش می‌شدم، حالا که عاشق شدم؛ دل کندن واقعا برام خیلی سخته، غرورم رو زیرپاش له کرد و ازم رد شد، دیگه چیکار باید می‌کرد تا بیخیالش می‌شدم؟ دلم می‌خواست قلبم رو از تو سینه‌ام بیرون میوردم و هزار بار بهش مشت می‌زدم تا حالیش می‌شد، تا بفهمه دوست داشتن و دوست داشته شدن، اجباری نیست.

دم در خونه‌ی غزاله پیاده شدم. از آرش تشکر کردم و طبق معمول گفتم:

ـ آرش لطفا آدرس فیلمبرداریشون رو برای غزاله پیامک کن. می‌دونی من گوشیم خرابه، از طریق اون خبردار می‌شم.

آرش با کلافگی لبخندی از روی اجبار زد و سری تکون داد و رفت، حتی آرش هم دیگه از لجبازی‌های من خسته شده‌بود. زنگ در رو زدم و رفتم بالا. خاله فریبا (مادر غزاله) طبق معمول با تسبیح توی دستش کنار پنجره نشسته بود و مثل همیشه منتظر این بود تا یاشار گمشدش، از راه برسه. با دیدن من لبخند زد و دستاش رو باز کرد. دویدم و رفتم تو بغلش و نتونستم خودم رو کنترل کنم، تا جون داشتم گریه کردم.

فریبا خانوم مثل بچگیام که وقتی گریه می‌کردم، نوازشم کرد و سرم رو بوسید و گفت:

ـ گریه کن دخترم، گریه کن سبک بشی.

با هق هق گفتم:

ـ ولی هر چقدر گریه می‌کنم، سبک نمی‌شم. 

از بغلش اومدم بیرون و دست گذاشتم رو سینم و گفتم:

ـ انگار یه سنگ گنده هست اینجا که همش سنگینی می‌کنه. نمی‌ذاره سبک بشم.

خاله فریبا لبخندی زد و گفت:

ـ می‌گذره دخترم، نگران نباش. می‌دونم خیلی سخته، سالیان ساله که من همچین احساسی رو دارم اما می‌گذره. گذر زمان کمرنگش می‌کنه.

همین لحظه غزاله با حوله‌‌ی دور سرش اومد تو هال و با دیدن من با عصبانیت گفت:

ـ چه عجب بالاخره تشریف آوردی!

جای من خاله فریبا با عصبانیت گفت:

ـ غزاله با رفیقت درست صحبت کن.

غزاله بازم با عصبانیت گفت:

ـ آخه مامان تو اگه دلیلش رو

فریبا خانوم با عصبانیت بیشتر پرید وسط حرفش و گفت:

ـ دلیلش هر چی می‌خواد باشه، کسی که دلش گرفته رو آدم با عصبانیت نباید بهش زخم زبون بزنه، اندازه خرس شدی و من هنوز نتونستم اینو بهت یاد بدم.

اشکام رو پاک کردم و رو به فریبا خانوم گفتم:

ـ نه خاله، غزاله حق داره. 

و بعدش سریع بلند شدم و رفتم تو اتاقش و رو تختش خودم رو ولو کردم و با هق هق بیشتری گریه کردم.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...