Kahkeshan ارسال شده در 5 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر نسترن آهی کشید، فنجان قهوهاش را روی لبهی تراس گذاشت و زمزمه کرد: - آره، پلیس هیچ کاری نکرد. گفتن مدرک کافی نداریم، شاهد نیست، دوربین خراب بوده... انگار اصلاً نمیخواستن کاری بکنن. یه جوری نگام میکردن که انگار من مقصرم. پناه لبهایش را روی هم فشرد. قلبش فشرده شد. نسترن لبخند کجی زد، اما چشمهایش پر از خستگی بود. - مهم نیست دیگه... الان تو حالت خوبه، این مهمه. بیا بریم بخوابیم، دیر وقته. همه خوابیدن. پناه لبخند کمرنگی زد. - تو بخواب، منم الان میام. نسترن دستی به بازویش کشید و گفت: - فقط زیاد فکر نکن، باشه؟ شب بخیر. پناه با سر تأیید کرد، اما همانطور روی صندلی باقی ماند. صدای بسته شدن آرام در تراس، او را در سکوتی سنگین تنها گذاشت. به آسمان نگاه کرد، به ستارههایی که مثل خاطرههایی دور و محو در دل شب میدرخشیدند. ذهنش رها شد... رفت سمت پدرش. تصویر مردی خمیده در اتاقی کوچک در خانه سالمندان، با دستانی لرزان و چشمانی خسته. دلی که هنوز برای دخترش میتپید. بعد فکرش رفت سراغ پرهام. برادری که روزی خود را ستون خانواده میدانست، اما حالا... انگار دود شده بود و رفته بود. حتی یک تماس، یک پیام، یک نشونه از بودنش نداده بود. مگر میشود آدم خانوادهاش را اینطور فراموش کند آن هم با یک خارج رفتن و بعد، مادرش... زنی که همیشه ساکت بود، اما توی چشمانش میشد درد سالها را خواند. مادری که حالا در سایهی خاموشی، منتظر معجزه بود. پناه دستش را زیر چانه زد و در دل شب زمزمه کرد: - باید یه کاری بکنم... نمیتونم همینطور بمونم. ذهنش به سمت آینده رفت. به اینکه باید کار پیدا کند، باید خودش را جمعوجور کند. باید یکجورِی این آوار زندگی را با دستان خودش کنار بزند. پناه، با تمام خستگی، با چشمهایی باز، تا سحر در همان سکوت باقی ماند. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7206 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 5 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر *** صبح، وقتی آفتاب از لابهلای پردههای حریر به اتاق میتابید، پناه بالاخره از جا بلند شد. چشمانش قرمز بود و خواب بهچشم ندیده بود. بیصدا از اتاق بیرون رفت تا کسی بیدار نشود. توی آشپزخانه یک لیوان آب نوشید، دوباره به اتاق برگشت یک دست مانتو شلوار از کمد نسترن بیرون آورد و پوشید دستی به موهای پریشانش کشید و بیصدا از در بیرون زد. هوا هنوز خنک بود. کوچههای محله آرام و خلوت بودند. پناه با قدمهایی تند و ذهنی شلوغ، خودش را به خیابان اصلی رساند. اولین جایی که رفت، همان کافیشاپی بود که همیشه از کنارش رد میشد. با تردید وارد شد. دختر جوانی پشت کانتر ایستاده بود. پناه آرام گفت: - سلام، ببخشید… دنبال کار میگردم. اگه نیرویی لازم دارین… دختر نگاهی از سر تا پا به او انداخت. - نه، نیرو تکمیله پناه لب گزید. - شما مطمئنی؟! دختر سری تکان داد. - گفتم که تکمیله! پناه با لبخندی زورکی تشکر کرد و بیرون زد. قدمزدنها ادامه پیدا کرد. مغازهها، بوتیک، حتی یک داروخانه… جواب همه یکی بود: «نه عزیزم، نیرو نمیخوایم.» ظهر شده بود. آفتاب تندتر میتابید و پاهای پناه از خستگی میلرزید. کنار یک پارک کوچک نشست. چشمهایش پر از اشک شد، اما اشکها را فرو داد. نمیخواست باز هم بشکند. توی دلش گفت: «نباید ناامید شم. بالاخره یه جایی هست… باید باشه.» یکباره فکرش به سمت پرهام کشید، او میتوانست کمی به او پول قرض بدهد تا یک خانه اجاره کند و پدر، مادرش را آنجا ببرد و... . با این فکر گوشی را از کیف سیاه کوچکش بیرون کشید. گوشی را محکمتر در دست گرفت. دستش میلرزید. چند لحظه مردد ماند، بعد شمارهی پرهام را گرفت. یک بوق… دو بوق… بیپاسخ. دوباره و دوباره… بار پنجم بود که تماس گرفت و این بار بالاخره گوشی وصل شد. صدای پرهام، خشک و پر از خشم توی گوشش پیچید: - وقتی میبینی جواب نمیدم یعنی کار دارم! چه آدم نفهمی هستی تو پناه! اه… بدم میاد از اینطور آدمها! پناه نفسش را حبس کرد. بغض سنگینی در گلویش پیچید، ولی خودش را جمع کرد، سعی کرد صدایش نلرزد: - من زنگ زدم چون… چون به کمکت... . هنوز جملهاش تمام نشده بود که صدای پرهام با پوزخندی تلخ و بیرحم صدایش را در گلو خفه کرد. - اگه منظورت پوله، متأسفم چون ندارم. اصلاً نمیخوام بدونم مشکلت چیه. لطفاً برای چند وقتی مزاحمم نشو، میخوام با دوستام برم مسافرت. حوصلهی دردسر ندارم، خدافظ. بوق ممتدی که بعد از قطع شدن تماس در گوشش پیچید، شبیه شلیک یک گلوله بود. پناه با ناباوری به گوشی خیره ماند. انگار کلمات هنوز در هوا معلق بودند. دلش میخواست چیزی بگوید، اعتراض کند، بپرسد «چطور میتونی اینقدر بیخیال باشی؟»، اما دیگر دیر شده بود. انگار دنیا برای لحظهای از حرکت ایستاد. اشکها بیاجازه از چشمهایش سرازیر شدند. گوشی را توی کیفش انداخت و سرش را میان دستانش گرفت. شانههایش از شدت گریه میلرزید. پارک خلوت بود. چند کبوتر، بیخیال روی نیمکت روبهرویی نشسته بودند. هیچکس نبود که ببیند یک دختر، درست وسط روز روشن، دارد زیر آفتاب گریه میکند. دلش میخواست فریاد بزند. بگوید: «تو اونور دنیا خوشی، و من اینجام... له شدم.» ولی صدا نداشت. فریادش در گلویش خفه شده بود. دلش برای خودش سوخت. برای دختری که نه پناهی داشت، نه حتی یک آغوش ساده برای تکیه دادن. زمین زیر پایش سنگین شده بود، انگار همهچیز میخواست وادارش کند که زمین بخورد، ولی در همان لحظه احساس کرد دستی روی شانهاش زد و آرام گفت: - هی دختر، من هستمها! پناه گریهاش شدت گرفت و زیر لب آرام گفت: - خدایا منو ببخش که وقتی تو بودی، پیش بندهات دست دراز کردم... منو ببخش 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7207 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 6 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر (ویرایش شده) هوا گرمتر شده بود، ولی پناه هنوز از نیمکت بلند نشده بود. چشمهایش را با گوشهی روسریاش خشک کرد و بلند شد. دلش نمیخواست برگردد خانه، نه با آن چشمها، نه با آن دل شکسته. قدمهایش او را بیهدف به خیابان کشاند؛ میان خیابانهایی که آفتاب بیرحمانه بر سنگفرششان میتابید، ایستاد. نگاهش روی تابلوهای کدر مغازهها لغزید تا به یکی رسید. عطاری قدیمی بود، با دری چوبی و رنگورورفته که گوشههایش ترک خورده بود. پشت شیشههای مهگرفتهاش، سایهی بطریها و گیاهان خشک پیداست. از همان فاصله بوی تند نعنا و گلگاوزبان با نسیم درهم پیچیده و به صورتش خورد. پناه جلو رفت و دستش را روی دستهی در گذاشت. سرد بود. فشاری داد و در با صدای «جیر» آهستهای باز شد. زنگ کوچک بالای در، نالهای آرام کرد؛ آنقدر آرام که انگار خودش هم نمیخواست مزاحم شود. عطر ادویه و گیاه خشک، بینی پناه را نوازش داد. نور زرد کمرنگی از پنجرهی کوچک بالای سقف، روی دستان پیرزنی نشسته بود که با احتیاط چیزی را در پاکتی کاغذی میریخت. صورتش خطخطی بود، اما چشمانش تیز. روسری گلدارش با رنگ شیشههای عطاری هماهنگ بود. پناه لبهای خشکش را تر کرد. صدایش، نازک و کمجان بود: - سلام… دنبال کار میگردم. اگه نیرویی بخواین… هر کاری باشه، انجام میدم. دستهایش را محکم در هم گره کرده بود. منتظر بود مثل باقی جاها، طرد شود. منتظر بود بگویند «نه عزیزم، برو». زن سرش را بالا آورد. چند ثانیه نگاهش کرد، بیعجله. نه با بیحوصلگی، لبخند کمرنگی زد و سپس پرسید: - بلدی گیاه هارو از هم تشخیص بدی؟ پناه لحظهای سکوت کرد. بعد لبخند کمرنگی زد، شکسته و خجول: - نه... ولی اگه یادم بدین، قول میدم زود یاد بگیرم. زن ریز خندید، با دست اشاره زد تا پناه جلو برود. پناه آرام به جلو قدم گذاشت و با استرس به چشمان زن خیره شد. زن: چرا اینقدر استرس تو چشماته؟! - آخه از صبح که دنبال کار اومدم همه دست رد به سینهام زدن، میترسم... - مادر، نیرو نیاز ندارم خودم تنهایی از پس کارام برمیام اما راستش رو بخوای از تنهایی خسته شدم حالا تو بیای اینجا از کار بیکار میشم اما حداقل یه هم زبون پیدا میکنم دو کلوم بگم باهاش. پناه ناباورانه به او خیره شد. یعنی چه؟! - حاجخانم متوجه منظورتون نشدم؟ - منظوری ندارم مادر، میگم به نیرو نه اما به همزبون نیاز دارم هم تو از فردا بیا کار کن به یه روزیی برس منم از افسردهگی بیرون شم! پناه نمیدانست خوشحال باشد یا تعجب کند از این پیرزن عجیب. - جدی میگین؟ زن سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. پناه قدم برداشت. - وای خیلی ممنونم... خیلی لطف کردید ویرایش شده 8 تیر توسط Kahkeshan نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7244 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 8 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 تیر زیباخانم پاکت را کنار گذاشت و از پشت دخل بیرون آمد. دمپاییهای راحتیاش روی موزاییکهای قدیمی صدای خشخش نرمی میداد. نزدیک پناه ایستاد، قدش کمی از او کوتاهتر بود، اما اقتداری در نگاهش داشت که دل را آرام میکرد. - حالا بشین یه لیوان شربت برات بریزم، بعد حرف میزنیم ببینیم چی به چیه. پناه خواست چیزی بگوید، شاید تشکر یا تردید، اما زیباخانم دست بالا آورد، همانطور که مادربزرگها وقتی حرفشان را قطعی میزنند.چند دقیقه بعد، هر دو پشت دخل نشسته بودند. هوا گرم بود، اما بوی شربت بهارنارنج و سایهی عطاری، خنکای عجیبی به دل پناه بخشیده بود. پناه لیوان را با دو دست گرفت. - دستتون درد نکنه... - نوشجونت مادر، اسم تو چیه مادر؟ - پناه. زیبا لبخند زد. - پناهِ دلِ خودتی یا دلِ یکی دیگه؟ پناه لبخند محوی زد و نگاهش را از پنجره به لیوان دوخت. چیزی نگفت. سکوتش از هزار حرف پررنگتر بود. زیباخانم مکثی کرد، بعد با صدایی گرم گفت: - ببین مادر، من این عطاری رو سی ساله با دستای خودم چرخوندم. این بازارچه فقط یه عطاری داره، اونم عطاری منه. پس مشتری دارم، خدا رو شکر. حقوقتو ماهبهماه میدم. اولش زیاد نیست، چون باید یادت بدم هر گیاهی چیه، چجوری بستهبندی شه، چجوری قاطی نشه. ولی اگه خوب کار کنی، اضافه هم میکنم. پناه لبخند زد. لبخندی که تهماندهای از اشک هم با خودش آورد. - هرچی باشه، برام ارزش داره... من به کار نیاز دارم! - بگو مامان زیبا. من اینطوری راحتترم، توهم اینطوری صدام کنی احساس قریبی نمیکنی! پناه آهسته سر تکان داد و از صمیمیت این زن لبخندی زد. - فردا صبح ساعت نه بیا. پیشبندت رو میدم، لیست گیاهامون رو با هم مرور میکنیم. یاد میگیری. پناه خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. فقط همانجا، میان عطری که بوی زندگی میداد، لیوان را محکمتر در دست گرفت. دلش گرم شده بود. خدا با او بود و رهایش نکرده بود! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7282 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در سهشنبه در 12:58 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 12:58 PM (ویرایش شده) *** صبح فردا، هوا هنوز خنکای بامدادی داشت که پناه با کولهای سبک و دلشورهای سنگین به سمت بازارچه رفت. خورشید تازه پشت بامها سرک کشیده بود و سایهی مغازهها هنوز کشدار و نرم روی زمین افتاده بود. وقتی به عطاری رسید، زیباخانم پشت میزش نشسته بود و با دقت گیاهانی را از هم جدا میکرد. زنگ کوچک بالای در دوباره نالهای کرد و زیباخانم سر بلند کرد. - سلام مامان زیبا… - علیک سلام مادر، بهموقع اومدی دختر، آفرین. بیا پیشبندت رو بگیر پیشبندی سبز رنگ با گلهای کوچک به پناه داد. جنسش نرم بود و بوی نعنا میداد. - بشین مادر، اول یه دفتر و قلم بهت میدم. اینا اسم گیاهانمونن. اول یاد میگیری کدوم چیه، بعد بستهبندیا رو بهت میسپرم. پناه کنار میز نشست، دفتر را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: گل گاوزبان، آرامبخش، رازیانه، برای معده... . زیباخانم هر کدام را با حوصله نشان میداد. وسط کار، پیرزنی وارد شد. عصا به دست، ولی سرحال. - سلام زیباجون، اگه گلمحمدی تازه داری، از اون خوشعطرها، میخوام. زیباخانم خندید و به پناه اشاره کرد. - پناه! بیا دخترم، گلمحمدیهامون سمت چپ طبقهی دومه، از شیشهای که نوشته «دستچین اردیبهشت»، یکم برای خانم بردار. پناه به سمت قفسهها رفت؛ وقتی برگشت و گلها را با دقت توی پاکت ریخت، زیباخانم با لبخند نگاهش کرد. - معلومه زود راه میافتی. فقط دل و جون بذار. صبح فردا، هوا هنوز خنکای بامدادی داشت که پناه با کولهای سبک و دلشورهای سنگین به سمت بازارچه رفت. خورشید تازه پشت بامها سرک کشیده بود و سایهی مغازهها هنوز کشدار و نرم روی زمین افتاده بود. وقتی به عطاری رسید، زیباخانم پشت میزش نشسته بود و با دقت گیاهانی را از هم جدا میکرد. زنگ کوچک بالای در دوباره نالهای کرد و زیباخانم سر بلند کرد. - سلام مامان زیبا… - علیک سلام مادر، بهموقع اومدی دختر، آفرین. بیا پیشبندت رو بگیر پیشبندی سبز رنگ با گلهای کوچک به پناه داد. جنسش نرم بود و بوی نعنا میداد. - بشین مادر، اول یه دفتر و قلم بهت میدم. اینا اسم گیاهانمونن. اول یاد میگیری کدوم چیه، بعد بستهبندیا رو بهت میسپرم. پناه کنار میز نشست، دفتر را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: گل گاوزبان، آرامبخش، رازیانه، برای معده... . زیباخانم هر کدام را با حوصله نشان میداد. وسط کار، پیرزنی وارد شد. عصا به دست، ولی سرحال. ویرایش شده سهشنبه در 01:48 PM توسط Kahkeshan نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7843 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در سهشنبه در 01:48 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 01:48 PM - سلام زیباجون، اگه گلمحمدی تازه داری، از اون خوشعطرها، میخوام. زیباخانم خندید و به پناه اشاره کرد. - پناه! بیا دخترم، گلمحمدیهامون سمت چپ طبقهی دومه، از شیشهای که نوشته «دستچین اردیبهشت»، یکم برای خانم بردار. پناه به سمت قفسهها رفت؛ وقتی برگشت و گلها را با دقت توی پاکت ریخت، زیباخانم با لبخند نگاهش کرد. - معلومه زود راه میافتی. فقط دل و جون بذار. ساعت نزدیک یازده شده بود. آفتاب دیگر عمودی میتابید و صدای فروشندههای بازارچه بلندتر شده بود. اما توی عطاری، هنوز همان آرامش لطیف جاری بود. بوی گل محمدی و انواع ادویهها در هوا پیچیده بود و نور ملایم از پنجرهی سقفی روی ردیف شیشههای گیاهان خشک میریخت، مثل تابلویی قدیمی و زنده. پناه پشت دخل نشسته بود، با دفترچهای در دست و انگشتانی که از بس نوشتن و لمس کردن گیاهها، حالا کمیبوی ادویه گرفته بود. زیباخانم با دقت مشغول کوبیدن چوب دارچین بود، صدای نرم هاون با سکوت مغازه همراه شده بود. - مامان زیبا... گلگندم چه خاصیتی داره؟ زیباخانم دست از کار کشید، خندید، آمد سمت پناه. -آخ که چه سؤالی پرسیدی! گل گندم مزاجش گرم و خشکه ضد دیابته، قاعدهآوره، ضد تبه، تصفیه کننده خون و ضد یرقان و بیماریهای کبده. پناه گیاه را بویید. - چه جالب - آره مادر، این گیاها خیلی خاصیت دارن. صدای زنگ کوچک در دوباره بلند شد. این بار مشتری نبود، دخترکی بود که تکه کاغذی به دست داشت و با خجالت سلام کرد. - مامان زیبا، مامانم گفت اگه وقت داری براش عرق نعنا بریزی. دلدرد داره. زیباخانم با مهربانی سری تکان داد و به پناه گفت: - برو دخترم، اون شیشهی سوم از بالا، دست راست. روش نوشته نعنا. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-7844 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل شیش ماه بعد... کفشهایش روی سنگفرش خیس پیادهرو صدا میداد. هوا بوی باران نیمهشب را میداد، خنک و جاندار. پناه شالش را کمی جلوتر کشید و قدمهایش را تندتر کرد. مسیر عطاری دیگر برایش غریبه نبود، مثل رد دست بر دلش مانده بود. شش ماه گذشته بود... شش ماهی که مثل نسیم اول بهار، بیصدا و سریع گذشته بود. همه چیز از همان روز در عطاری شروع شده بود. مامان زیبا بیهیچ حرف اضافهای، پولی قرض داده بود.«بگیر مادر، سرتو بلند نگه دار، خدا خودش برکت میده.» با آن پول، پناه خانهای کوچک، در کوچهای آرام اجاره کرده بود؛ اتاقی رو به حیاط، با درخت انار وسطش و مهمتر از همه، پدرش را از خانهی سالمندان بیرون آورده بود. هنوز روزی نبود که برای آن لحظهی باز شدن در خانه سالمندان و بغل کردن پیرمردی که تمام جوانیاش را به پای خانواده داده بود، شکر نکند. و حالا... حالا کار را در عطاری مثل کف دستش بلد بود. میتوانست از بوی گیاه بفهمد کدام تازهتر است، از بافت برگها بفهمد کی باید آسیاب شود، کی باید همانطور خشک بماند. مشتریها وقتی دنبال گیاه یا درمانی بودند، با اطمینان سمت او میآمدند. گاهی مامان زیبا از پشت دخل نگاهش میکرد و زیر لب دعایی میخواند. پناه لبخند زد. دستانش، که شش ماه پیش میلرزیدند، حالا محکم و قوی شده بودند. دلش هم همینطور. باران باریدن گرفت. ریز و آرام. پناه شالش را روی شانه جمع کرد و قدمهایش را محکمتر برداشت. ته کوچه، تابلوی کوچک عطاری زیباخانم مثل چراغی در دل مه میدرخشید. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8018 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل سلام مامان زیبا، صبحتون بخیر! - سلام دخترم عاقبت بخیر! خوب شد اومدی الان میخواستم این فلفل سیاه ها رو آسیاب کنم. - بزارید من الان خودم آسیاب میکنم. - نه مادر تو امروز برو اون شیشههای گلاب و عرقهای نعنا رو بچین تو قفسهها؛ من خودم اینها رو آسیاب میکنم. - باشه. *** عصر زودتر از همیشه تعطیل کردند. مامان زیبا گفته بود: «بارون بند نیومده، مشتریامونم انگار امروز دل و دماغ خرید ندارن. زودتر برو خونه مادر.» پناه چترش را باز کرد و پا به خیابان گذاشت. خنکای باران، تنش را نوازش میداد. کلید انداخت و وارد شد. بوی نمِ حیاط و قرمهسبزی که مادر روی گاز گذاشته بود، مشامش را نوازش داد. پدرش روی مبل نشسته بود و روزنامهی تاخوردهای در دست داشت. با دیدن پناه، لبخند زد. - سلام دخترم... خسته نباشی. پناه لبخند زد، چترش را کناری تکیه داد و شالش را درآورد. - سلام بابا... الهی قربونتون برم. مادر از آشپزخانه بیرون آمد، با همان پیشبند گلدار و دستهایی که بوی خانه میداد. - سفره رو بندازم مادر، شام بخوریم؟ پناه کمک کرد. سفرهی سادهای پهن کردند؛ قرمهسبزی، ماست، ترشی. صدای باران از پنجره میآمد و سکوت خانه را پر کرده بود. بعد از شام، پناه سفره را جمع میکرد که موبایلش لرزید. صفحه را که دید، لبخندش وسیع شد؛ نسترن بود. - الو؟ - پناه؟ جونِ دلمی اگه بدونی چه خبر دارم! - چی شده دختر؟ صدات ذوق داره! - یک ماه دیگه عروسی میگیرم! مامان گفت باید از فردا بریم جهیزیه بخریم. پناه، با من میای؟ پناه همانطور که سفره را تا میزد، مکثی کرد. فردا باید میرفت عطاری... اما دلش نیامد روی ذوق نسترن آب بریزد. - معلومه که میام. میام کمکت کنم. - وای قربونت برم! فردا هشت صبح دم در خونتونم. آماده باش! تماس که قطع شد، پناه گوشی را کنار گذاشت و لبخند زد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8019 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل پناه با عصبانیت از جا بلند شد. مادرش با نگرانی نگاهش کرد اما پناه با پوزخندی تلخ گفت: - آقا میخواد بیاد؟! انگار اینجا منتظرش نشستیم! پسرهی بیچشم و رو خجالت نکشیده زنگ زده گفته میخوام بیام. آهان! نکنه تفریحاش ته کشیده؟ یا دوستاش ولش کردن یاد ما افتاده؟ مامان! زنگ بزن بهش بگو، پا بذاری اینجا، پناه قسم خورده روزگارتو سیاه میکنه! مادرش دهان باز کرد چیزی بگوید، اما پناه مجال نداد. برگشت و تندتند به سمت اتاقش رفت. در را محکم کوبید، صدای برخورد چوب در چهارچوب پیچید توی خانهی کوچکشان. پناه تکیه داد به در و بغضش ترکید. دستش را جلوی دهانش گرفت که صدای گریهاش بیرون نریزد، اما اشکها بیاختیار فرو میریختند. با صدای هقهق آرام، تمام خستگیها و دردهای سالهای گذشته از چشمهایش جاری شد. گریه کرد. آنقدر گریه کرد که چشمهایش سنگین شدند. پلکهای خیسش را بست و بیصدا خوابش برد. صبح با صدای اذان مسجد سر کوچه بیدار شد. چشمهای پفکردهاش را به سختی باز کرد. بلند شد، وضو گرفت و روبهقبله ایستاد. نماز که تمام شد، دیگر خواب به چشمش نیامد. بیصدا از اتاق بیرون رفت. وارد آشپزخانه شد. مشغول درست کردن صبحانه شد، مشغول بود که چند دقیقه بعد، مادرش وارد شد. با نگاهی پر از دلواپسی، نشست روی صندلی آشپزخانه و گفت: - پناه... پرهام برادرته. تو باید بزرگی کنی. اون جوون بود، دیوونه بود، اشتباه کرد... شاید پشیمون شده. مادر، شاید دلش تنگ شده. پناه سرش را بالا آورد. نگاهش محکم و بیرحم بود. - مامان، بهت گفتم! زنگ بزن بهش بگو پاتو بذاری اینجا، ببینمت، قسم خوردم زندگیتو سیاه میکنم. هر گوری هستی و بودی، همونجا بمون. اینجا کسی دلش نمیخواد ببینتت. بعد بدون اینکه اجازهی حرف دیگری بدهد، دستهایش را پاک کرد و رفت سمت اتاقش. در را آرام بست. کمد را باز کرد و شروع کرد به آماده شدن. چند دقیقه بعد قرار بود نسترن دنبالش بیاید. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8021 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل *** هوا نیمهابری بود و نسترن با دقت به مغازهها خیره شده بود و آنها را یکییکی برانداز میکرد. پناه خسته و کلافه پشت سرش میآمد. از صبح توی این بازارچهی شلوغ میچرخیدند، اما انگار هیچ چیز باب دل نسترن نبود. - این چطوره نسترن؟ خوشگله به نظرم. نسترن نگاهی انداخت و اخم کرد. - رنگش دلمردهس. اینو بگیریم خونم غصهخونه میشه. پناه زیر لب غر زد: - خب تو بگو چی بگیریم دیگه، مگه من طراح داخلیام؟ مغازهی بعدی، بعدی، بعدی... هر بار پناه با هیجان چیزی را نشان میداد، نسترن ابرویی بالا میانداخت و ایرادی پیدا میکرد: - این خوب نیست، این رنگش بده، این طرحش قدیمیه، این پایهاش یک جوریه. پناه کفشهایش را به زمین میکشید و لبورمیچید. نسترن اما با جدیت فرماندهای که لشکر را هدایت میکند، جلو میرفت. خوردهریزها را، از سرویس قاشق و چنگال گرفته تا سرویس آشپزخانه، پارچ و جاادویهای را توی ماشین چیدند. چیزهای بزرگتر را هم آدرس دادند که فروشندهها بفرستند دم خانهی نسترن. هوا که رو به تاریکی رفت، تازه فهمیدند چقدر خستهاند. ساعت از نه شب گذشته بود. نسترن گفت: - بریم یه چیزی بخوریم دیگه، پام دیگه جون نداره. پناه بیحال سری تکان داد. به رستوران که رسیدند هر دو، بدون ذرهای حرف، منو را برداشتند، سفارش دادند و وقتی غذا رسید، با ولع شروع کردند به خوردن. دیگر هیچکدام انرژی بحث یا نق زدن نداشتند. فقط خوردند و بعد، با چشمهای خوابآلود، از رستوران بیرون آمدند. نسترن که رانندگی میکرد، گفت: - من اول تو رو برسونم، بعد خودم برم خونه. دیگه نفسم بالا نمیاد. پناه دستی به صورت خستهاش کشید. - الهی دورت بگردم، منم بیهوشم. چند دقیقه بعد، پناه جلوی در خانه پیاده شد. سترن برای خداحافظی دستی تکان داد و راهش را کشید و رفت. پناه، بیهیچ توانی برای فکر کردن، خودش را به اتاق رساند. روی تخت افتاد و بیهوا خوابش برد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/800-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%84%D8%A7-%DA%A9%D9%87%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8022 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.