رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

***

صدرا

 

خیلی تغییر کرده بود. نمی‌تونستم هضمش کنم. حتی بابام هم بهش بها داده بود. جوری با بابا حرف می‌زد انگار خیلی به هم نزدیکن! بابا حتی از فحش‌هاش ناراحت یا عصبی نمی‌شد.

وقتی بابا گفت باید به همه بگم آرشا برادرمِ، هنگ کردم. درسته که خیلی شبیه منه، اما برادر؟ چیزی نبود که بهش فکر کنم.

با صدای ناله‌های از سر لذت لیندا خشکم زد. رد صدا رو گرفتم... صدای ضربه‌هایی که بدن‌هاشون به هم می‌خورد.

عصبی شدم. خواستم بلند شم، برم خفه‌ش کنم. داشت به من خیانت می‌کرد.

بلند شدم، همین الان باید بکشمش، از شر عشقش و خودش خلاص بشم.

ایمان دستم رو گرفت و گفت:

ـ صدرا، تو خودت هم داری بهش خیانت می‌کنی. نمی‌تونی جلوی نیازش رو بگیری. بذار بهش بگم چته، تا قسم‌خورده‌ات رو بشکنه.

غریدم:

ـ حق نداری بهش بگی! می‌خوای بگه سستم؟ نمی‌تونم پای قسم‌خورده‌م بمونم؟

محکم سرم رو به بالش کوبیدم. صدای ناله‌هاشون هنوز توی گوشم بود... تپش‌های تند قلب لیندا رو می‌شنیدم.

چشم‌هام رو بستم و تو اتاقش، مثل یه روح ظاهر شدم.

با دیدن خماری چشم‌هاش داغون شدم.

داشت با بدن لیندا بازی می‌کرد.

با انگشتش می‌چرخید روی پوستش، و لیندا تو خودش می‌پیچید.

چه خوب کارش رو بلد بود... بازوهاش به خاطر انقباض، خیلی خوش‌فرم شده بود. قلبم براش ضعف رفت. بابا چیزی رو برای من ساخته بود که نمی‌تونستم ازش چشم بردارم.

می‌خواستم حسش کنم.

لیندا خوابوندش، تند و با اشتها می‌خورد.

ساعدش رو روی چشم‌هاش گذاشت. انگار هیچ لذتی نمی‌برد. اما کم‌کم صدای نفس‌هاش بلند شد و گفت:

ـ لیندا، می‌تونی؟

لیندا لبخند زد و روش نشست.

حالم داغون و عصبی بود.

با تکون جسمم به خودم اومدم و فورا توی جسمم برگشتم.

ایمان شوکه گفت:

ـ بلند شو، داری کابوس می‌بینی!

نشستم. دست کشیدم به صورتم، اشکی بود. لب زدم:

ـ میای مست کنیم؟

بدون حرف بلند شد و رفت.

سرم رو توی مشتم گرفتم. تا حالا دردی به این بزرگی توی سینه‌م حس نکرده بودم.

ایمان با دو تا پیک و یه شیشه نوشیدنی برگشت.

یه پیک برام ریخت. بدون حرف خوردم.

لب زدم:

ـ ایمان؟

نگاهم کرد:

ـ جانم؟

خندیدم.

ـ فکر کنم عاشق عشقِت شدم... می‌خوای باهام چیکار کنی، رفیق؟

ایمان خندید و گفت:

ـ الکی گفتم عاشقشم، فقط برای اینکه به حرمت رفاقتمون آسیبی نزنی.

دستم رو روی سرم گذاشتم و لب زدم:

ـ اگه اون به من آسیب بزنه چی؟

زیر گوشم زمزمه کرد:

ـ خودم می‌کشمش.

دست دور شونه‌ش انداختم و آروم گفتم:

ـ نه، نکن… اون وقت منم می‌میرم.

سرش رو روی سرم گذاشت و گفت:

ـ هرچی بگی همونه.

آهی کشیدم و یه پیک دیگه خوردم.

***

تایسز _ آرشا

تشنگی داشت دیوونه‌م می‌کرد. از اتاق بیرون اومدم و هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودم که پام به چیزی گیر کرد و تعادلم رو از دست دادم. قبل از اینکه بفهمم چی شد، روی بدن سردی افتادم.

کشیده و مست زمزمه کرد:

ـ آخ… لَهَ‌م کردی ایمان، چرا انقدر سنگین شدی؟

نفسم به زیر گردنش خورد. دستش رو دور کمرم انداخت و آروم پرسیدم:

ـ این‌جا چیکار می‌کنی؟

سکوت کرد. بلندش کردم که ببرمش توی اتاقش، اما ناگهان منو به دیوار چسبوند… انگار که می‌خواست از وجودم چیزی رو بگیره.

با بغض هولش دادم و اخم کردم:

ـ اوف! بوی گند مشروب میدی! گمشو اون‌ور.

سرش رو بالا گرفت، تو چشم‌هام خیره شد. نگاهش سنگین بود، مست، ولی… غمگین. زمزمه کرد:

ـ گربه‌ها شکار شاهین‌ها میشن… چرا برعکس شده؟

لب زدم:

ـ انقدر از من بدت میاد؟

لبخند تلخی زد، مثل کسی که از یه درد عمیق حرف می‌زنه.

ـ نه، اتفاقاً…

بعد ناگهان اخم کرد، دستش رو روی قلبش گذاشت و کشیده نفسش رو بیرون داد. مست و بریده‌بریده ادامه داد:

ـ ازت متنفرم… انقدر متنفرم که دیدنت حالم رو بد می‌کنه.

نفس توی سینم گیر کرد. قلبم تیر کشید. آروم سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و با صدای گرفته‌ای زمزمه کردم:

ـ خیلی بدی…

دستم رو نوازش کرد.

ـ می‌دونم.

بغضم سنگین‌تر شد. انگار یه چیزی گلوم رو فشار می‌داد.

ـ چرا انقدر بیشعوری؟

خندید. همون خنده‌ای که بیشتر از هر چیزی حرصم می‌داد.

ـ نمی‌دونم!

منم تلخ خندیدم و گفتم:

ـ برو… الان مستی، داری حالم رو به هم می‌زنی.

دستش دور گردنم پیچید. نگاهم تو نگاهش قفل شد. صداش جدی و آروم بود:

ـ بگو دوستم داری! بگو عاشقمی، میشه؟ غرورت رو بذار کنار… من بدم، تو بگو.

پوزخند زدم.

ـ ازت متنفرم، عوضی.

ولش کردم که برم. اما دستم رو گرفت. چرخیدم، با مشت محکم به دیوار کوبیدم و غریدم:

ـ بیا، برادر هم باشیم!

بعد دستم رو روی قلبش گذاشتم و محکم فشار دادم. یا می‌میره، یا زنده می‌مونه.

سرد و تاریک، توی چشم‌هاش خیره شدم. شوکه، به من نگاه کرد.

با نفس‌های کشدار غریدم:

ـ یادته چطور این کار رو با من کردی؟ چه حسی داره؟ درد داره، نه؟ منم همین درد رو داشتم.

نشان روی گردنم انگار با صدای بلندی توی سرم شکست.

برسام، خدا لعنتت کنه… اگه کار نکرد؟ اگه نیومد دنبالم؟ اگه منو برای همیشه کنار زد؟

خونه‌ام رو بهش دادم، با جادوی ترمیمم قلبش رو هم ترمیم کردم.

غمگین لب زد:

ـ چرا؟

یعنی این باعث می‌شه سمتم بیاد؟

برسام اسم منو توی شناسنامه‌ش نوشت. گفت اگه صدرا بیرونم انداخت، بتونه ادعا کنه که من پسرشم. گفت این کارو بکنم، چون صدرا از پس زده شدن متنفره. اما امید من… همه‌اش همین نشان بود.

آهی کشیدم. گفت:

ـ تا لبه‌ی آب ببرش و تشنه برش گردون. بذار تشنه‌تر بشه.

می‌گفت پسرش رو خوب می‌شناسه. شاید همون موقع جواب نده، ولی به زودی نتیجه‌شو می‌بینم.

جواب چراش رو دادم:

ـ چون نه من حسی بهت دارم، نه تو به من. بهتره این مسخره‌بازی‌ها رو تموم کنیم. من دیگه بچه نیستم که ازم محافظت کنی.

یه قدم عقب رفتم. پشتش رو به من کرد، مشتش رو توی دیوار کوبید و گفت:

ـ اما من تو رو…

حرفش نصفه موند. زانوهاش خم شد و از درد نالید.

نگران کنارش نشستم:

ـ چی شده؟

هولم داد و غرید:

ـ گمشو اون ور! خوب کردی این کارو کردی، چون حاضر نبودم باهات باشم؟ گربه‌ی وحشی…

با کمک دیوار بلند شد و سمت اتاقش رفت.

من اما… غمگین، سمت حیاط رفتم. باد خنکی به صورتم خورد، اما حالم بهتر نشد. مثل تمام عمرم که حالم بد بود و فقط بدتر شد.

هیچ فرقی نکرد.

پای درخت، روی صندلی نشستم و به آسمون نگاه کردم. حتی سیگارمم با خودم نیاورده بودم که یه نخ دود کنم و فکرهامو باهاش بفرستم هوا.

خیره به آسمون، شاهد گذر زمان شدم. هوا کم‌کم روشن شد، اما من همچنان توی سکوت، نگاهش می‌کردم. دیدم چطور پرنده‌ها از خواب بیدار می‌شن و به روزمرگی‌هاشون می‌رسن.

تلخ لب زدم:

ـ توی این دنیای بزرگت، فقط زندگیِ درست برای من ممنوع بود؟ درسته، صدات کردم، همون موقع به دادم رسیدی… اما این همه درد واسه‌ی من، خیلی بی‌انصافیه.

آهی کشیدم و از جام بلند شدم.

همون لحظه، یکی گردنم رو گرفت و غرید:

ـ معلومه داری چیکار می‌کنی؟ احمق، کی بهت اجازه داد این کارو بکنی؟

سرد به ایمان نگاه کردم و زمزمه کردم:

ـ راه تو آزادتر شده، پس چی بهت فشار میاره؟

پرتم کرد روی صندلی. افتادم، ولی بلافاصله لم داد و گفت:

ـ تو چی می‌دونی؟

بلند شدم، نزدیکش رفتم. از توی جیبش سیگار بیرون کشیدم، با قدرتم روشنش کردم و همون‌طور که خیره توی چشم‌های آبیش بودم، زیر گوشش زمزمه کردم:

ـ می‌دونم عاشقشی.

شوکه شد. زمزمه کرد:

ـ این‌جوری نیست…

آروم روی شونه‌ش زدم:

ـ پسرِ همون امینی… وقتی از چیزی خوشش بیاد، برقش از صد فر…

قبل از اینکه حرفم تموم بشه، مشتی توی صورتم کوبید و غرید:

ـ خفه شو! منو با اون عوضی یکی ندون.

عصبی‌ترش کردم:

ـ چرا؟ چهره‌تون همینو میگه!

مشتی دیگه زد. اما این بار، سریع حرکت کردم. چرخوندمش، جاشو با خودم عوض کردم، دو تا دست‌هاش رو گرفتم، کمی بهش مایل شدم و آروم گفتم:

ـ تو هیچ‌وقت مثل اون نیستی و نمی‌شی… اینو من بهت می‌گم، کسی که چهره‌ی واقعی‌شو دیده.

از روش بلند شدم، خواستم برم داخل که صداش اومد:

ـ چرا این بلا رو سر صدرا آوردی؟

بدون اینکه برگردم، گفتم:

ـ لازم بود. چون نه من اون رو دوست دارم، نه اون منو. صدرا لیاقت بهترین‌ها رو داره… یه زندگی با عشق، نه از سر محافظت.

ایمان نعره زد:

ـ اشتباه کردی، آرشا! اگه دوستش نداری، چرا خودت رو این‌جوری کردی؟

به صدرا که خیره توی چشمام شده بود، گفتم:

ـ تا زمانی که مردهایی مثل پدرت با بدنم بازی نکنند، دختر بودن مثل یه ظلمت توی تاریکی می‌مونه. هر کسی خواست، لگدش می‌کنه و می‌گه ندیدم.

لیندا، ترسیده از نعره ایمان، با موهای به هم ریخته به ما نگاه می‌کرد.

با بغضی سنگین‌تر، از کنار صدرا گذشتم و وارد اتاقم شدم.

به ساعت نگاه کردم. کی ساعت هشت صبح شده بود؟

لباس‌هام رو از توی ساک بیرون ریختم، همشون چروک شده بودن.

یه شلوار مشکی پوشیدم و بلوز کشی آستین بلند یقه هفت.

انگشتر اژدها هم دستم کردم.

یه دستبند زنجیر پهن هم دستم کردم، یه پلاک مسیح هم روش آویزون بود. کمی بزرگ بود و پایین می‌اومد، البته مدلش همینطور بود که از مچ پایین‌تر بیفته. صلیب کوچیک مشکی هم روی انگشت شصتم افتاده بود.

عینکم و کیف پولم رو همراه ساکم برداشتم.

تو ساک همه چی بود، لازم نبود دوباره ببندمش.

 

 

 

 

 

یه نگاه به خودم انداختم. عالی شده بودم! البته اگه موهای ژولیده‌م رو درست می‌کردم.

موهامو شونه زدم و یه تل سیاه باریک پسرونه روی موهای سفیدم گذاشتم. حالا عالی شدم!

دستم رو توی جیبم فرو بردم و عینکم رو از یقه‌ی پیرهنم آویزون کردم. بعد، عطری رو که برسام برام خریده بود، زدم. همه‌ی لباس‌هام و وسایلمو برسام می‌خرید. مثل همین بلوز کشی که سیکس‌پک و عضله‌هامو برجسته‌تر نشون می‌داد. بد توی چشم بودم! البته دیگه عادی شده بود.

لیندا با تقه‌ای در زد و وارد شد.

ابرو بالا انداخت و گفت:

ـ اوه، نفس‌گیر شدی عشقم!

چشمکی زدم. ناراحت گفت:

ـ چی بپوشم؟

رفتم سمت ساکش، لباس براش انتخاب کردم و گفتم:

ـ بیرون منتظرتم.

تأیید کرد. از اتاق بیرون رفتم و ساکم رو پشت سرم کشیدم.

همون موقع صدرا هم بیرون اومد. یه پیرهن آبی پررنگ پوشیده بود با شلوار نوک‌مدادی تیره. عینکش رو روی موهاش گذاشت و خیره نگاهم کرد.

نفس عمیقی کشید، دستش رو دراز کرد و گفت:

ـ فعلاً برادر باشیم؟

به دستش نگاه کردم. داشت پایین می‌اومد که سریع گرفتمش و گفتم:

ـ اُوم… فعلاً برادر باشیم.

شونه‌هامون رو به هم زدیم. دستش رو روی شونه‌م انداخت و گفت:

ـ نون و خط کش می‌خوری این‌قدر درازی؟

چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:

ـ یه نگاه به خودت بنداز! برسام همون چیزی رو به خوردت داده که به من، ولی چون بیشتر پیشش بودم، یه کم بیشتر نصیبم شده.

منم دستم رو انداختم دور شونه‌ش و به خودم نزدیکش کردم.

با اخم گفت:

ـ دیشب… نمی‌دونم چی شد. مست بودم. اگه چیز بدی گف…

زیر گوشش زمزمه کردم:

ـ فراموشش کن! یه چیزی بود و تمام شد. الان مهمه.

سر تکون داد و گفت:

ـ هوم… می‌خواستم بگم هر چی گفتم، حقت بوده. می‌گن مستی و راستی!

شونه‌ش رو فشار دادم و غریدم:

ـ چرا تو انقدر عوضی هستی؟

ابرو بالا انداخت و گفت:

ـ تو چرا انقدر بی‌رحمی، دیشب کشتیم؟

سرم رو روی سرش گذاشتم که ایمان با چشمای گرد ما رو نگاه کرد و گفت:

ـ خیلی شبیه همید!

زیر گوش صدرا گفتم:

ـ اگه می‌خواستم، مرده بودی! نه این‌که خوبت کنم.

تو پهلوم زد و غرید:

ـ می‌خواستی نکنی!

لبم رو به هم فشار دادم و گفتم:

ـ دلم به حال پدر و مادرت سوخت.

ولی انگار نشنید و لبخند زد:

ـ چال لپت قشنگه!

تلنگری به پیشونیش زدم و گفتم:

ـ به پا توش نیفتی!

دستم رو از روی گردنش برداشتم و روی دسته‌ی مبل، دست‌به‌سینه نشستم.

ایمان یه نگاه به هیکلم انداخت، بعد به صدرا گفت:

ـ علی رو سوار کردم، فقط شما موندید.

صدرا داد زد:

ـ زود باش لیندا، جات می‌ذارم می‌رم!

لیندا با عجله و ساکش اومد.

ایمان جلو اومد و با یه لمس، فرستادمون توی هواپیمای شخصی. شبیه یه خونه‌ی لوکس کوچیک بود! همه‌چیش چرم کرم‌قهوه‌ای، بجز تخت دونفره‌ی سفیدش.

علی سلام کرد. جوابش رو دادیم. صدرا عشقش رو دید، یه راست روی تخت ولو شد.

از ایمان پرسیدم:

ـ بادیگاردها کجان؟

صدرا خواب‌آلود گفت:

ـ واسه چی؟ خوشی خراب‌کن‌ها!

منم خیلی خوابم می‌اومد. روی تخت خودم رو انداختم.

صدرا هولم داد و گفت:

ـ با اون هیکل گنده‌ت جامو تنگ نکن!

نشستم، پیرهنم رو درآوردم و دوباره روی تخت خوابیدم. جوری که فقط خودش بشنوه، زمزمه کردم:

ـ آخیش… چه خنکه! کاش یه دوست‌دختر داشتم که بدنش خنک بود… ولی برعکس، همشون آتیشی‌ان!

بلند شد، خودش هم پیرهنش رو درآورد و گفت:

ـ دوست‌دختر می‌خوای واسه چی، وقتی یه داداش داری که بدنش مثل چله‌ی زمستونه؟

چرخیدم و توی بغلم گرفتمش. بلند و شوکه گفت:

ـ چقدر داغی!

علی با خنده گفت:

ـ حرارتش بالاست.

ایمان با شیطنت اضافه کرد:

ـ مثل قطب مثبت و منفی هستید!

سرم رو توی گردن صدرا کردم و با لحنی خمار و تحریک‌کننده زمزمه کردم:

ـ خنکم کن، صدرا.

پتو رو روی من و خودش انداخت و زیر پتو چله‌ی زمستون شد!

علی غر زد:

ـ یکی کم بود، حالا دوتا خوابالو شد؟! بلند شید.

صدرا سرش رو توی گردنم فرو برد و غرید:

ـ خفه! نشنوم صداتو.

بعد از حرفش، دندون‌هاش توی گردنم فرو رفت و یه لذت ناب توی بدنم جاری شد. بی‌اراده، منم گازش گرفتم… و خون خوردم!

بدنش بهم چسبید. وقتی دید راست کردم، سرش رو بیرون کشید و دستی روش کشید:

ـ اوف! برای برادرت؟

منم به مار راست‌شده‌ش دست کشیدم و با طعنه گفتم:

ـ اوف، به خودت، برادرم.

سرش رو از زیر پتو بیرون آورد، منم بیرون اومدم. تا چشمم افتاد، دیدم ایمان، علی و لیندا بالای سرمون ایستادن!

صدرا غرید:

ـ مرضتون چیه؟

علی با ابروی بالا انداخته گفت:

ـ اوف، به چی؟ بذار ما هم بدونیم داشتید اون زیر چیکار می‌کردید که به‌به و چه‌چهه می‌کردید؟

دستم رو زیر سر صدرا گذاشتم و خونسرد گفتم:

ـ اندازه‌ی شخصی می‌گرفتیم، می‌خواید با شما هم بگیرم؟

صدرا محکم توی شکمم کوبید.

ـ لازم نکرده! بشین سرجات… ایمان، چرا هواپیما حرکت نمی‌کنه؟

ایمان روی تخت نشست و با بی‌حوصلگی گفت:

ـ من چه می‌دونم؟ به دستور من که حرکت نمی‌کنه! ساعت ده و نیم شده، اما انگار نه انگار.

دستم رو از زیر سر صدرا بیرون کشیدم و بدون اینکه پیرهن بپوشم، رفتم سمت کابین خلبان.

یه زن پشتش به من بود و داشت وسایل رو تنظیم می‌کرد. محکم گفتم:

ـ چرا حرکت نمی‌کنی؟

بدون اینکه سرش رو بلند کنه، با خونسردی گفت:

ـ به دوستت گفتم، خودم مختارم که کی این هواپیما بلند بشه.

مشتم رو به دیوار کابین زدم و غریدم:

ـ به چه حقی؟

سرش رو بالا آورد و با چشم‌های گشاد شده از شوک به من زل زد.

اخمام رفت توی هم. سرد نگاهش کردم و تهدیدوار گفتم:

ـ حرکت کن، تا از اینجا پرتت نکردم و از روت بلند نشدم!

با چشم‌های مشکیش مات و مبهوت مونده بود.

ناگهان، دست یکی دور کمرم حلقه شد و صدایی آشنا گفت:

ـ عه! کارین، تویی؟

کارین با چشم‌های گرد شده به صدرا نگاه کرد و لب زد:

ـ تو… اون… اون تو؟!

نعره زدم:

ـ حرکت ک...

صدرا منو به دیوار هواپیما چسبوند. با لبخند کجی گفت:

ـ باشه، حرکت می‌کنه! خونتو به جوش نیار.

بعد، با لحن هشداردهنده‌ای به کارین گفت:

ـ اگه نمی‌خوای به دستش کشته بشی، حرکت کن.

نگاهم توی چشم‌های اقیانوسی صدرا قفل شد. آروم گفتم:

ـ برو اون‌ور، آرومم. کاری هم بهش ندارم.

کارین با صدای مرددی توی باند اعلام کرد که داریم بلند می‌شیم. بعد، نگاهی به ما انداخت. صدرا بالاخره به حرف اومد:

ـ چرا تو این‌قدر وحشی هستی؟

پیشونیمو بهش چسبوندم. همون لحظه، هواپیما حرکت کرد و آروم بالا کشید. کمر صدرا رو محکم گرفتم.

وحشی؟ شاید کلمه‌ی مناسبی نبود، ولی من بی‌اعصاب‌تر از همیشه بودم. جوشی و بی‌حوصله. این تقصیر برسام و همه‌ی اون اتفاقات لعنتی بود.

زمزمه کردم:

ـ تو که کارت رو بلدی... آرومم کن.

دستش روی بدنم کشیده شد. زمزمه کرد:

ـ من دیگه خودمم بلد نیستم...

کارین رنگ‌پریده و مردد گفت:

ـ شرمنده، صدرا! نمی‌دونستم تو هم اومدی... ایمان گفت پنج نفر هستید.

صدرا با خشم غرید، خواست بهش حمله کنه. سریع گرفتمش. با خشم گفت:

ـ چه من باشم، چه نباشم، نباید تأخیر بندازی!

کارین معذرت‌خواهی کرد. دستمو دور کمر صدرا انداختم و از اونجا بردمش سمت بقیه. روی تخت پرت شد. با ناله گفت:

ـ بیا پیشم بخواب.

یه برو بابا تحویلش دادم و روی مبل لم دادم. برای خودم نوشیدنی ریختم، کنار لیندا نشستم و آروم موهاشو نوازش کردم.

صدرا غرید:

ـ چرا باید بین چهارتا پسر، یه دختر باشه؟

ایمان با اخم گفت:

ـ به کنت برسام گفتم، گفت تصمیم‌گیرنده آرشا بوده که لیندا بیاد یا نه.

بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:

ـ دوست دخترم به تو ربطی نداره.

صدرا خواب‌آلود زمزمه کرد:

ـ ربط داره... خیلی هم داره!

به ایمان اشاره کردم:

ـ اینم خیلی داره سنگینی می‌کنه.

علی یهویی زد زیر خنده. ایمان شوکه گفت:

ـ چیکار به من داری؟!

غریدم:

ـ چون دوست‌پسر اوشونی.

علی از خنده ریسه رفت. لیندا دستشو گذاشت روی دهنش تا جلوی خنده‌شو بگیره. صدرا گفت:

ـ ایمان فرق داره.

سر لیندا رو بوسیدم و گفتم:

ـ ایشون هم فرق داره.

علی با ذوق به خودش اشاره کرد و گفت:

ـ من چی؟

من و صدرا همزمان گفتیم:

ـ تو بوقی!

علی پوکر گفت:

ـ بوق؟

ایمان از خنده زمین رو گاز گرفت و به علی گفت:

ـ شبیه شیپوری تا بوق.

علی افتاد به جون ایمان:

ـ شیپور عمه‌ی دگوری خودته!

اما من... خسته بودم و گرسنه. آروم گفتم:

ـ غذا نداریم؟

ایمان تأیید کرد و بلند شد رفت.

علی مشکوک پرسید:

ـ مگه تو خون‌آشام نیستی؟

صدرا عجیب گفت:

ـ آرشا فرق داره، علی... خیلی فرق داره.

علی ابرو بالا انداخت:

ـ فرق؟

شونه بالا انداختم:

ـ شوخی می‌کنه. فرق داشتنم کجاست؟

علی خیره نگاهم کرد:

ـ اما غذا خوردن یه خون‌آشام معمولی نیست. صدرا، با اینکه اصیل‌زاده‌ست، اما غذا نمی‌خوره.

بلند شدم و سمت پنجره رفتم. آروم گفتم:

ـ خب... پس فرق دارم!

به آسمون نگاه می‌کردم که ایمان صدام زد:

ـ بیا، آرشا.

چرخیدم. یه ساندویچ بهم داد. با اشتها گاز زدم و خوردم. ایمان و لیندا هم خوردن. سه تا ساندویچ خوردم و با رضایت گفتم:

ـ ممنون، چسبید.

تلم رو درآوردم و رفتم کنار صدرای خوابیده. کنارش دراز کشیدم. تکون نخورد. معلوم بود خواب خوابه.

با دلتنگی و عشق بغلش کردم، کشیدمش توی بغلم. بدن سردش حالمو خوب می‌کرد.

چرخید، سرش رو روی بازوم گذاشت. خواب‌آلود زمزمه کرد:

ـ با اون دستتم بغلم کن...

اون دستم رو دورش پیچیدم. پاهام رو هم دور بدنش انداختم. و خودمم از این آرامش... خوابم برد.

***

صدرا

حالم از وقتی که نشونم رو ازم گرفت، بد بود.

دیشب حتی یادم نمی‌اومد چی بهش گفتم که این اتفاق افتاد! هیچی توی خاطرم نبود.

اما الان... می‌خوام بیشتر بشناسمش.

اون نشان یه سد بین ما بود، و حالا که دیگه نیست، می‌تونم راحت‌تر ببینمش.

می‌خوام به بهونه‌ی داداش بودن، بیشتر بشناسمش.

الان هم توی بغلش بودم، غرق توی بوی تنش.

جوری آرامش داشت که فکر نمی‌کنم توی بغل هیچ‌کس دیگه‌ای این حس رو تجربه کرده باشم.

به صورت خوابیده‌ش نگاه کردم، آروم قلبش رو بوسیدم.

تکونی خورد.

چشم‌هاش نیمه‌باز شد. سریع خودم رو به خواب زدم.

چند لحظه بعد، انگار داشت وضعیت بقیه رو چک می‌کرد.

آهی کشید. بعد منو بیشتر به خودش چسبوند.

و اون لحظه... چشم‌هام می‌خواست باز بشه.

چقدر لب‌هاش گرم بود!

صورتم رو نوازش کرد، بعد آروم لب زد:

- خیلی عوضی‌ای که خودتو به خواب زدی.

لب زدم:

- من نگفتم خوابم... چشم‌هام بسته‌ست!

چشم باز کردم، اما اون... با حرارت داشت منو می‌بوسید.

هنگ کردم.

فقط به چشم‌های بسته‌ش نگاه کردم.

چند ثانیه بعد، عقب کشید.

با یه آه لرزون چشم‌هاشو باز کرد.

چشم‌های تب‌دار و نم‌دارِ غمگینش، آتیش به جونم انداخت.

و یادم افتاد...

یادم افتاد چی بهش گفتم.

منِ خر، بهش گفتم باید التماسم کنه و بگه دوستم داره.

اون حرفم رو به بدی گرفت. اما من... من قسم خورده بودم.

قسم خورده بودم که تا وقتی به پام نیفته و اعتراف نکنه که عاشقمه، نه بهش بگم دوستش دارم، نه نزدیکش بشم.

سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم و زمزمه کردم:

- آرشا؟

صدای آرومش رو شنیدم:

- هوم؟

دستمو با تردید روی بدنش کشیدم و گفتم:

- اگه عاشق بشی، اعتراف می‌کنی؟

سر تکون داد و با اطمینان گفت:

- آره، اگه بفهمم بهم حسی داره، برای به‌دست‌آوردنش، آسمون رو فرش پاش می‌کنم.

خندیدم.

سرمو بالا گرفتم و با شیطنت گفتم:

- اوه، چه تندی تو!

چشمکی زد، لبم رو نوازش کرد و زمزمه کرد:

- تندتر هم می‌شم، اگه خودش اعتراف کنه.

حرارت قلبم رو گرفت.

سرفه‌ای کردم، سریع نشستم و کلافه دستمو روی گردنم کشیدم.

به بقیه نگاه کردم.

ایمان نبود، علی توی گوشی‌ش آهنگ گوش می‌داد، لیندا هم خواب بود.

چرخیدم سمت آرشا و گفتم:

- اگه بفهمی یه نفر قسم خورده و نمی‌تونه قسمش رو بشکنه، پا پیش می‌ذاری؟

بلند شد، پیرهنش رو پوشید و آروم گفت:

- نه؛ باید خودش قسمی که خورده رو بشکنه و بیاد پیشم.

ماتم برد.

- یعنی چی؟

جدی نگاهم کرد و گفت:

- اگه یه قسم بتونه میون عشق ما رو بگیره، پس خیلی مانع‌های دیگه هم می‌تونن.

از حرفش شوکه شدم.

با اخم گفتم:

- تو دیگه تهِ خری! فرض کن طرف قسم مرگ خورده! اگه نزدیکت بشه و اعتراف کنه، همون لحظه می‌میره!

آرشا سرد برگشت و گفت:

- اونجوری منم باهاش می‌میرم. حالا چرا داری این حرف‌ها رو می‌زنی؟ اصلاً همچین قسم چرتی هم داریم؟ چرا باید کسی قسم بخوره که اگه به عشقش اعتراف کنه، بمیره؟ خیلی فانتزی می‌زنی!

قهقهه زدم و سر تکون دادم، اما بغضم رو قایم کردم و گفتم:

- آره، مگه بده همچین عشق آتشینی داشته باشی؟

پوکر گفت:

- ما تو عشق ساده‌اش موندیم، آتشینش پیشکش.

ایمان از پشت بغلم کرد و گفت:

- کسی که صدرای منو بخواد، باید به پاهاش بیفته و عشقش رو با فریاد اعتراف کنه!

آرشا انگشتش رو رو به پایین گرفت، هیس داد و گفت:

- آره، تا بعدش با خاک یکسانش کنه!

خندیدم و گفتم:

- دقیقاً، من عشق هرکی رو جواب نمی‌دم.

یهو علی افتاد به پام و نعره زد:

- عاشقتم! لطفاً جوابی به دل عاشقم بده!

ایمان خندید. منم لگدی آروم به علی زدم و گفتم:

- گمشو! تو اگه عاشقم باشی، خودم رو اعدام می‌کنم!

علی خندید و گفت:

- آخه ایمان هم چرت می‌گه. یکی میاد برای عشقش به پای کسی بیفته؟

آرشا هم تأیید کرد. اما لیندا با قاطعیت گفت:

- من این کار رو می‌کنم.

نگاهش کردم. لبخند زد و گفت:

- اگه آرشا کمی به من علاقه داشته باشه، عشق کاملش رو ازش با التماس می‌خوام.

متفکر "آهانی" کردم و گفتم:

- آرشا، تو چی جواب می‌دی؟

سرد نگاهم کرد و گفت:

- نه. بیا این بحث رو تموم کنیم.

فهمیدم داره کلافه می‌شه. گربه‌ی وحشی من از سؤال‌های پشت سر هم کلافه شده بود.

اما چیزی که بیشتر نگرانم کرد، رگ‌های قرمز زیر چشمش بود. چرا این‌قدر زود عطش سراغش میاد؟

نفس‌های کش‌داری کشید.

علی با تعجب گفت:

- چرا داره این‌جوری می‌شه؟

- لیندا سریع بلند شد و گفت:

ـ بگو فرود بیاد!

آرشا دستش رو بالا آورد و با صدای لرزان گفت:

- ن… نمی… نمی‌خواد.

لیندا نگران شد و قدمی جلو گذاشت.

ـ باز گرفتت، آرشا؟ بیا از من بخور.

چشمان آرشا یک‌لحظه تیره شد. انگار چیزی درونش شعله‌ور شده بود. قبل از اینکه حتی بفهمیم چی شد، با سرعتی که حتی منم نتونستم درست درکش کنم، دستش دور گردن لیندا حلقه شد.

غرّید:

ـ گفتم خوبم!

لیندا با وحشت دست و پا زد. صورتش کم‌کم سیاه شد. علی ترسیده عقب رفت و فریاد زد:

ـ صدرا!

منم شوکه شده بودم. لیندا داشت خفه می‌شد!

بدون فکر، به سرعت جلو رفتم، توی سینه‌ی آرشا زدم و داد زدم:

ـ آرشا! هی، گربه! گشنه‌ای؟!

نگاهش ناگهانی قفل شد روی من. لیندا رو ول کرد. یه نفس عمیق کشید، مثل کسی که تازه از خواب وحشتناک بیدار شده.

با صدای گرفته‌ای گفت:

ـ کی می‌رسیم؟

ایمان ساعتش رو چک کرد و جواب داد، اما من همچنان خیره به چشمان زیبای آرشا بودم.

رگ‌های قرمز توی چشم‌هاش بهم می‌گفت: چرا تردید می‌کنی؟ بیا منو برای خودت کن…

نوک زبونم رو گاز گرفتم، شاید به خودم بیام و دست از این خیره نگاه کردن بردارم. اما نشد.

نگاهش به نگاه من قفل شد و دیگه غیرممکن بود که این اتصال رو بشکنم.

همه حرف می‌زدن، اما من فقط صدای نفس‌هاش، صدای قلبش، صدای اعضای بدنش رو می‌شنیدم.

ایمان یه بسته خون بهش داد. آرشا بدون هیچ حرفی گرفت و روی تخت نشست. همون لحظه، طلسم شکست. بالاخره تونستم دوباره بقیه‌ی صداها رو بشنوم.

دستی توی موهام کشیدم و هوفی از ته دل کشیدم. از پیشش رفتم، قبل از اینکه کار دست خودم بدم…

کارین برگشت، نگاهم کرد و لبخندی زد.

روی صندلی لم دادم و گفتم:

ـ چی شده؟ خودت اومدی؟

لبخند زد:

ـ یک ساله خودم فسقلی رو حرکت می‌دم، تو دیگه خبر نمی‌گیری بفهمی چیکار می‌کنیم؟

دست‌به‌سینه نگاهش کردم و گفتم:

ـ وقت نشد!

نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:

ـ نگفتی برادر دوقلو داری!

اخم کردم.

ـ منم نمی‌دونستم، ولی انگار مادربزرگ اونو پنهان کرده بود.

اخم‌هاش تو هم رفت و غرید:

ـ اون پیرزن، هر کاری ازش برمیاد!

با خنده گفتم:

ـ برم بهش بگم نوه‌ش چی می‌گه؟

غرید: صدرا، تو خودتم دل خوشی ازش نداری!

راست می‌گفت. منم دل خوشی از اون عصاقورت‌داده نداشتم.

یه جوری رفتار می‌کرد انگار ما خدمتکارهاش هستیم، نه نوه‌هاش.

سر تکون دادم.

کارین چشمکی زد و گفت:

- به چشم برادری، خیلی خوش‌تیپ و خوش‌قیافه‌اس!

پوکر گفتم:

ـ الان داری از منم تعریف می‌کنی؟

صورتش رو جمع کرد و گفت:

- چی می‌گی؟ اون اصلاً شبیه تو نیست!

یه لیست بلندبالا از تفاوت‌هاش ردیف کرد: چال گونه داره، رنگ چشم‌هاش فرق می‌کنه، زاویه‌ی فک داره، حالت لب‌هاش پرتره، صورتش خشن‌تره، نگاهش سرده، هیکلش درشت‌تره، قدش بلندتره…

اوه، اون خیلی خوبه!

دهنم باز موند و گفتم:

ـ همه‌ی اینا رو تو یه نگاه فهمیدی؟!

نیشش باز شد و گفت:

ـ یعنی اون پسرعمو منه؟

به قیافه‌ی مشتاقش نگاه کردم و گفتم:

ـ آره.

جیغی از خوشحالی زد و گفت:

ـ می‌شه منم با شما به این جشن بیام؟

غریدم:

ـ نه!

پوکر گفت:

ـ اون جادوگر حق اومدن داره، بعد من که دخترعموت هستم نه؟

چشم‌غره‌ای رفتم.

ـ لیندا دوست‌دخترشه.

چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:

ـ می‌دونم، ایمان بهم گفت. ولی می‌تونم مخش رو بزنم! بذار بیام!

سرم رو گرفتم.

ـ گربه همین الانشم اعصاب نداره…

همون لحظه، در با شدت باز شد. لیندا با وحشت داخل اومد و نفس‌زنان گفت:

ـ آرشا…!

با سرعت خودمو رسوندم به آرشا. چشماش قرمز بود، نفس‌هاش سنگین.

ـ مگه بهش خون ندادی، ایمان؟

ایمان که بدنش پر از زخم بود، با درد لب زد:

ـ دادم، ولی اون عطشش زیاده! خونی که دادم، سیرابش نمی‌کنه... یه خون قوی می‌خواد، مثل کنت برسام!

آرشا نعره کشید و حمله کرد. لعنتی! اینجا جای این کارا نبود، خطرناک بود. دستمو دورش حلقه کردم، محکم گرفتمش تو بغلم. از ته وجودم فریاد زدم:

ـ کارین، فرود بیا!

صدای کارین از بالا اومد:

ـ نمی‌تونم! همه‌جا آبه، کجا فرود بیام؟!

چند لحظه بعد، بالاخره اومد پایین، ولی تا چشمش به آرشا افتاد، هنگ کرد.

ـ اوه! این دیگه چشه؟ خیلی رد داده!

آرشا حمله کرد سمتش، ولی محکم‌تر گرفتمش و با یه حرکت، شوتش کردم رو تخت. خودمم کنارش پرت شدم.

ـ ولم کن! باید برم، نمی‌خوام بهتون آسیب بزنم!

لبخند زدم، سرمو نزدیک گوشش بردم و آروم گفتم:

ـ تو همه رو داغون کردی، دیگه چه آسیبی؟!

کارین بالا سرمون اومد، یه بسته خون از توی لباسش درآورد.

ـ بیا، خون انسان دارم.

پاکت رو جلوی آرشا گرفت. آرشا با یه حال بد عقب کشید، انگار که حالش ازش به هم می‌خورد. حتی عوق زد.

ـ لعنتی، ببرش اون‌ور!

تقلا کرد که از بغلم بیرون بیاد، ولی من که نمی‌ذاشتم. نه وقتی همچین بهونه‌ای برای سفت بغل کردنش داشتم. پشت گردنشو بوسیدم، آروم گفتم:

ـ خون منو می‌خوای؟

بدنش خشک شد، لب‌هاش نیمه‌باز موند. زمزمه کرد:

ـ میدی؟

نفس لرزونی کشیدم.

ـ آره، بیا بخور.

با یه حرکت، منو هول داد و خیمه زد روم. ولی قبل از اینکه دندوناش حتی نزدیک بشن، از حرکت ایستاد. بعد، یه دفعه، پاکت خون رو از دست کارین قاپید و تو حلق خودم چپوند!

کارین جیغ زد:

ـ نه! من فقط یه شیشه داشتم!

ولی دیر شده بود. خون، تو گلوم جاری شد. بدنم گرم شد، جون گرفت.

کنارم، آرشا خم شد روی کارین. نگاهش کردم... لعنت، داشت خونشو می‌خورد!

کارین، لرزون و وحشت‌زده، نجوا کرد:

- صدرا... این... این داره مثل هیولا خونمو می‌خوره!

دندونامو رو هم فشار دادم. با حسادت، به آرشا زل زدم که با ولع داشت خون کارینو می‌مکید. غریدم:

ـ بازم می‌خوای مخشو بزنی؟!

کارین، با چشمای خمار، لبخند زد. زمزمه کرد:

ـ آره... الآن مصمم‌ترم!

مشتمو سفت کردم. آرشا گیر چه کسی افتاده بود؟ کارین، عزیزدردونه‌ی عمو سامان بود. اگه چیزی می‌خواست، حتماً براش فراهم می‌شد.

کارین، کمر آرشا رو چنگ زد، نفس‌های کش‌داری کشید. با صدای لرزون گفت:

ـ اه، چه حس محشری داره! می‌خوام تا قطره‌ی آخر خونمو بخوره، ولی... زیادی دارم احساس سبکی می‌کنم.

از شدت حرص، یه لگد تو پهلوی آرشا زدم.

ـ هوی، گمشو اون‌ور! کشتیش دیگه!

سرشو بلند کرد، زبونشو کشید روی لب‌هاش، چشم‌هاش برق زد. زمزمه کرد:

ـ خونش یه کم مزه‌ی خون برسام رو می‌داد...

ـ چون دخترعموت بود، برادر بابا!

ابروهاش بالا پرید. یه کم مکث کرد، بعد، با یه چرخش، سرشو گذاشت روی پاهای من. زمزمه کرد:

ـ یعنی باید برم خون برادر برسامو بخورم؟

یه سیلی خوابوندم زیر گوشش.

ـ تو غلط کردی! مگه فاحشه‌ی خونی راه انداختی؟

چشماش درخشید، لب‌هاشو خیس کرد.

ـ همه‌ی شماها، منید! برسام گفت هرکی خونش قوی بود، بخورم. من اجازه دارم.

با دهن باز زل زدم بهش.

ـ بابام اینو گفت؟!

سرشو تکون داد.

ـ آره، ولی منو جایی نبرد که بخورم. همیشه خون خودش رو می‌خوردم، چون هیچ خونی به خوبی خون برسام نیست.

مشکوک نگاش کردم.

ـ خون انسان که خیلی قوی‌تره، چرا نمی‌خوری؟

پلکاش سنگین شد. زیر لب گفت:

ـ بوی گند آهن و زُهم می‌ده. خیلی چندشه...

چشم چرخوندم سمت کارین که غرق رؤیا بود. یه لگد زدم بهش.

ـ خون انسان باز داری؟

مست و بی‌حال زمزمه کرد:

ـ زیر صندلیم یه یخچال هست، اونجا دارم...

به ایمان نگاه کردم. لیندا داشت گردن زخمی‌شو خوب می‌کرد. بعد، علی رو دیدم که با وحشت، زخمی و مبهوت، ما رو نگاه می‌کرد. حداقل، نسبت به ایمان، حالش بهتر بود.

بهش اشاره کردم.

ـ برو خون بیار، زیر صندلیه!

علی سری تکون داد و دوید.

باید کاری می‌کردم که خون انسان هم بخوره. اینجوری، زیادی خطرناک می‌شد...

علی، با یه پاکت خون برگشت. کمی ازش خوردم، بعد، لبم رو گذاشتم روی لب‌های آرشا و خون رو وارد دهنش کردم.

تقلا کرد که فرار کنه، ولی محکم نگهش داشتم. تو ذهنم، فحش اول و آخرمو نثارش کردم. خیلی بددهن شده بود!

وقتی به‌زور قورت داد، سرمو عقب کشیدم و نگاش کردم. کمی مزه‌مزه کرد، با اخم گفت:

ـ بده! خیلی بده! یه کم شوره، ولی... قدرتش بالاست!

باز از خون خوردم و دوباره بهش دادم. این سری، با ولع می‌خورد. از شدت حرص، بوسیدمش.

به علی نگاه کردم که بهت‌زده داشت صحنه رو می‌دید. اخمامو کشیدم تو هم و غریدم:

ـ کثافت نباش، برادرتــم، دوست پسرت نیستم!

آرشا، خمارنگام کرد. پاکت رو گرفتم سمتش که خودش بخوره، ولی تا بوش خورد، عوق زد. محکم زدم پشت کمرش.

ـ خیلی سوسولی! بخواب تا خودم مثل بچه‌مارمولک‌ها به خوردت بدم!

باز خون خوردم و بهش دادم.

این بار، زبونشو آورد تو دهنم، بازی کرد.

لعنت بهش! داشتم آتیش می‌گرفتم...

پاکت خون رو تا ته خالی کرد. یه لحظه پلکاش سنگین شدن، اما بعد نگاهش برق زد. قدرتش داشت برمی‌گشت. سرمو یه‌کم کج کردم، جرعه‌ی آخر رو خودم به لباش رسوندم. تو ذهنم نجوا کرد:

ـ همیشه این‌جوری بهم خون میدی؟

یه لبخند محو زدم، اما صدام سرد بود:

ـ خودمم خون آدم نمی‌خورم، جنون میاره.

طعنه زد:

ـ آره، معلومه که نمی‌خوری.

خندیدم. نمی‌تونستم انکار کنم که از این لحظه خوشم میاد. دوباره بهش خون دادم، اما این بار... خودمم چشیدم. لبامو روی لباش گذاشتم، طعم گرمی تو دهنم پیچید.

یه‌کم فاصله گرفتم. آروم گفتم:

ـ حالت چطوره؟

چشمش سر خورد سمت پاکت خالی. یه‌کم مکث کرد، بعد آروم لب زد:

ـ اگه اینو ازم دور کنی، عالی‌تر هم می‌شم. فکر نمی‌کردم خون آدم از برسام قوی‌تر باشه!

لبخند زدم.

ـ پس قبول داری که خون آدم می‌خوری؟

چشماشو باریک کرد.

ـ نه، هنوزم حالمو بهم می‌زنه. تو هم دیگه این‌جوری بهم نمی‌دی.

کارین اومد جلو، بی‌تفاوت گفت:

ـ من بهت میدم.

چهره‌ی آرشا یخ بست. چشمش برّاق شد.

ـ تنها کسی که اجازه داره به لبای من نزدیک شه، فقط صدراست. دوست‌دخترامم همچین اجازه‌ای ندارن، چه برسه به اینکه خون دهنی بدن!

یه حس عمیق از تو دلم بالا اومد، چیزی شبیه شادی. کارین با حسادت زمزمه کرد:

ـ اون داداشته!

آرشا نگاشو تو چشمای کارین قفل کرد. لحنش تیغ داشت:

ـ آره، چون داداشمه، محرم جسم و جونمه. ما دوتا یه روحیم.

کارین با پوزخند گفت:

ـ تو هم مثل صدرا با مردایی؟

آرشا غرید:

ـ تو کی باشی که جواب پس بدم؟

کارین خندید، اما تو صداش نیش بود:

ـ من دخترعموت، کارین دیانوشی‌ام.

آرشا حتی یه پلک هم نزد. بی‌احساس گفت:

ـ خب به تخمم، چیکارت کنم؟

کنترل خنده‌مو از دست دادم. صدای خنده‌ی خفه‌ای تو گلوم پیچید، اما وقتی قیافه‌ی کارینو دیدم، دیگه نتونستم خودمو نگه دارم. از خنده منفجر شدم.

کارین حرصی گفت:

ـ صدرا، یه چیزی بگو! بگو من پرنسس کارینم!

شونه بالا انداختم.

ـ به من چه؟ خودمم آبم باهاش تو یه جوب نمی‌ره.

آرشا انگشت وسطشو گذاشت رو لبم. نگام برّاق شد. سریع انگشتشو گاز گرفتم.

ـ چند نفر تو هواپیما هستن؟

کارین سرشو بالا گرفت.

ـ راست میگه.

آرشا انگشتشو بیرون کشید و گفت:

ـ میرم بیرون، حس خطری ازشون ندارم.

بازوشو گرفتم.

ـ تو دیگه نشان نداری، بوی خونت آزاده!

یه نگاه به اجساد اطراف انداخت.

ـ همه رو آش و لاش کردم، فقط من و تو حال خوبی داریم.

کارین کیسه‌ی خون رو برداشت و یه نفس سر کشید، اما یهو چشماش تار شد و رو تخت افتاد.

پوزخند زدم.

ـ خانم عاشق، خونت خورده شد. طول می‌کشه تا برگردی به حالت اول.

آرشا یه نگاه عمیق بهم انداخت.

ـ اینجا رو کنترل کن، من میرم پایین.

کارین که هنوز گیج بود، نالید:

ـ منو ببر! دیگه رسیدیم، بذار روی باند فرود بیام.

نگاه چندش‌داری بهش انداختم.

ـ تو اول خوب شو، مثل مستا شدی.

با آرشا رفتیم سمت جایگاهمون. اون از هواپیما خارج شد و من باند فرود رو آماده کردم. بیست دقیقه بعد، فرود اومدیم. اما وقتی رفتم بیرون، خبری از آرشا نبود.

دلم خالی شد.

چشمام محوطه رو اسکن کرد. کجا رفته بود؟

با سرعت پریدم رو سقف، از بالا همه‌جا رو بررسی کردم. یهو چشمم بهش افتاد. کنار چهار نفر ایستاده بود.

نفسم گرفت.

شوکه لب زدم:

ـ دایی! مادربزرگ! عمو سامان! پدربزرگ! اینجا چیکار می‌کنید؟

عمو سامان نگاش بین من و آرشا چرخید.

ـ اومدیم دنبال آرشا. برسام وضعیتشو تعریف کرده.

اخم کردم.

ـ آرشا با شما نمیاد. دیگه اجازه نمی‌دم ببریدش.

مادربزرگ اخم کرد.

ـ صدرا، داری با بزرگان مخالفت می‌کنی؟

آرشا یه نگاه سرد بهش انداخت و با تمسخر گفت:

ـ کی به حرف برسام لاشی گوش میده؟

بعد صاف ایستاد و با خونسردی ادامه داد:

ـ شما هم می‌تونید برید. من با صدرا می‌مونم.

مادربزرگ، که اصلاً پیر به نظر نمی‌رسید، صورتشو سخت کرد.

ـ پس به خونه‌ی من بیا. قول دادی اگه اسکاتلند اومدی، به خونه‌ی منم بیای.

آرشا دستی پشت گردنش کشید.

ـ آخه من تو رو کجای دلم بذارم؟ به اون عوضی گفتم نمیام.

کارین که هنوز گیج بود، نزدیک شد.

ـ سلام!

عمو سامان با نگرانی بهش نگاه کرد.

ـ کارین، چته؟

کارین خندید، اما قبل از اینکه تعادلشو از دست بده، من هولش دادم سمت دایی. لباسم رو تکوندم.

ـ نزدیک بود بوی بدن آرشا از رو من پاک بشه!

مادربزرگ با ناراحتی گفت:

ـ فقط برای اینکه خونه‌ی من نیای، گفتی نمیای؟

آرشا لبخند محوی زد.

ـ آره.

پدربزرگ با خنده گفت:

ـ حالا که اومدی، باید به کاخ ما بیای.

آرشا نگاهشو دوخت بهم.

ـ تو هم میای؟

غریدم:

ـ تنهات نمی‌ذارم.

دایی با تعجب گفت:

ـ چه برادر دوستی! یعنی حاضر شدی به کاخ بیای؟

دست به سینه گفتم:

ـ مجبورم.

مادربزرگ چپ‌چپ نگام کرد.

ـ صدرا، چطور می‌تونی این‌قدر خودخواه باشی که به کاخ ما نیای و حالا هم با منت بگی مجبوری؟

به آرشا اشاره کردم.

ـ یه‌کم مثل اون با من مهربون‌تر حرف بزنی، چروک نمی‌افتی!

پدربزرگ گوشمو گرفت.

ـ آرشا پیش ما بزرگ شده، اما تو چی؟ هر صد سال یه بار به زور میای.

به آرشا نگاه کردم. یه تای ابروش بالا رفت. لبخند زدم.

پدربزرگ الیور درست روی شونه آرشا گذاشت. 

ـ پسر خودمی.

آرشا با غم بهشون نگاه کرد. دلم داغ شد، اما سکوت کردم. وقتی فهمیدم چه بلاهایی سرش آوردن، تصمیم گرفتم دیگه نذارم برگرده پیش خانوادم.

از بغل پدربزرگ بیرون کشیدمش.

دایی با اخم گفت:

ـ الیور، نباید بچه‌ی سایرا رو از ما پنهان می‌کردی! دو ساله فهمیدیم صدرا یه برادر دیگه داره!

مادربزرگ هلیا غرید:

ـ آرشا خطرناک و خاصه! اون نمی‌تونه از خون انسان تغذیه کنه، فقط خون‌های جادویی و قوی. اگه ما نمی‌بردیمش، اونو می‌دزدیدن! خونش خاص‌ترین خونه!

سامان دلخور گفت:

ـ خون دختر منو خورده! ببینید وضعش چطوره؟ مثل برگ گل بزرگش کردم، حالا آرشا پژمرده‌ش کرده!

آرشا پوزخند زد.

ـ فکر کنم دخترت به من پیشنهاد داد دهن به دهن خون بده.

دهن سامان باز موند. کارین سرخ شد و جیغ زد.

ـ آرشا! چرا انقدر بدی؟!

آرشا خم شد.

ـ بقیه‌شو هم بگم؟

کارین بغ کرد.

ـ بابا، آرشا اذیتم می‌کنه!

آرشا پوزخندی زد.

ـ اینجا موندن درست نیست، بیاید بریم

دستم رو گرفت و خواست بره، اما دایی جلوش ایستاد.

ـ الان وقت خون خوردنته.

آرشا پوزخند زد.

ـ دیر رسیدید. صدرا به دادم رسید. اگه می‌خواید کمک کنید، زخمی‌ها رو جمع کنید.

بادی زیر پامون وزید. از دایی دور شدیم. متحیر گفتم:

ـ پسر، چه دل و جراتی داری! تو روشون می‌ایستی؟!

با اخم گفت:

ـ برسام کاری کرد تک‌به‌تک باهاشون مبارزه کنم. قراره گروهی هم مبارزه کنم، اما برسام گفت هنوز آماده نیستم. پنج سال فرصتم تموم شده.

متعجب توی ذهنم لب زدم:

ـ با تک‌تک خانواده‌ی من مبارزه کرده؟!

تنها کسی که تونسته بود این کارو بکنه، من بودم.

مبارزه‌ی گروهی چیزیه که منم هنوز نتونستم ازش رد بشم! البته... خودم عمداً نمی‌خوام رد بشم. قدرتم رو پنهون می‌کنم تا فکر کنن فقط تا همین حد و اندازه‌ام.

خانواده‌م دنبال سنجش قدرتم هستن، فقط برای اینکه منو توی دستشون بگیرن و کنترلم کنن...

اما من هیچ‌وقت نمیذارم.

مادر بزرگ و پدربزرگ بال‌های سیاهشون رو بیرون آورده بودن و پشت سر ما پرواز می‌کردن. به باد زیر پاهام نگاه کردم، بعد به گربه‌ی وحشی خودم. جوری کمرم رو گرفته بود و سرد به جلو خیره شده بود که انگار می‌خواست بخوردش.

مادر بزرگ نگاهم کرد و تو ذهنم گفت:

ـ دوستش داری؟

اخم کردم.

ـ چرا به خاطر من به خانواده دروغ گفتی؟

لبخند زد و گفت:

ـ چون تو پسر عزیزم هستی، صدرا. برای تو همه کاری می‌کنم. آرشا هم باید مثل تو باشه. حیف بود برای جفت تو بودن، اما ما می‌ذاریم با تو باشه. ولی تو خفا، حق نداری هویت آرشا رو پخش کنی. آرشا برادر تو هستش. و واقعیت اینه که... آرشا پسر توئه.

نفس تو سینم حبس شد. با خشم غریدم:

ـ دروغ میگی!

آرام و خونسرد گفت:

ـ ما ازش آزمایش گرفتیم، دی‌ان‌ای تو رو داره. یه جادوگر و بادافزار نمی‌تونن بچه‌ی خاصی به دنیا بیارن... مگر اینکه تو پدرش باشی.

ناخودآگاه غریدم:

ـ تایسز دختر من نیست، مامان هلیا! اینو مطمئنم. خودم زودتر از شما ازش آزمایش گرفتم. نمی‌تونید سر من شیره بمالید! درسته دی‌ان‌ای منو داره، اما دی‌ان‌ای مهناز و کامران هم داره.

مامان هلیا خندید و گفت:

ـ خب، وقتی داره، پدرش یا برادرش محسوب می‌شی.

به تلخی تأیید کردم:

ـ آره، و برای همین ازش متنفرم! اما این تنفرم باعث نمی‌شه بذارم پیش شما باشه.

مامان هلیا آرام تو ذهنم گفت:

ـ پنج سال دیگه هم بذار پیش ما باشه، بعدش برای خودت. باید همه چی رو از خاندان خودمون یادش بدیم. اون یه جادوگر و یه خون‌آشام اصیل‌زاده‌ست. همچین چیزی خیلی کمیابه، صدرا.

غریدم:

ـ نه، به هیچ عنوان!

لبخند شیطانی زد و گفت:

ـ تو اینجا تصمیم نمی‌گیری. جایگاه پایینی داری که بخوای دستور بدی.

دستم مشت شد. لعنتش کردم و با نفرت گفتم:

ـ یه سال بیشتر نمی‌دمش!

اخم کرد.

ـ چهار سال! یک سال کمه!

غریدم:

ـ مامان هلیا، کاری نکن همین‌جا داغونت کنم.

لبخند زد.

ـ اون پیرزن ضعیف نیستم، صد و سی و پنج سال از اون روز گذشته و من خودم رو قوی‌تر کردم. منتظرم باهات مبارزه کنم.

پوزخندی زدم و کمر آرشا رو محکم‌تر گرفتم.

نگاهم کرد و گفت:

ـ بحثت با هلیا تموم شد؟

شوکه گفتم:

ـ از کجا فهمیدی؟

اخم کرد.

ـ هاله‌هاتون یکی شده بود.

لب زدم:

ـ اگه بخوان پیششون بمونی، می‌مونی؟

نگاهم نکرد.

ـ مجبورم؟

سر تکون دادم.

پوزخند سردی زد.

ـ پس مجبورم بمونم. ولی انقدر قوی میشم که مجبور به هیچ کاری نباشم.

غمگین به آسمون ابری نگاه کردم. خواستم بگم نَمون، حتی اگه مجبوریه، جلوشون بایست... من دیگه تحمل دوریت رو ندارم. نشانمم از بین بردی، همون امیدم هم ناامید کردی.

آسمون رعد و برقی زد. آرشا گفت:

ـ چه، امشب دلش پره!

با بغض سر تکون دادم. کمرم رو فشار ریزی داد و گفت:

ـ چرا بال‌هاتو باز نمی‌کنی؟

سوالش رو با سوال جواب دادم:

ـ تو چی؟ بال داری؟

سر تکون داد.

ـ خیلی کوچیکه. برسام میگه تو صدسالگیم به بلوغ بال می‌رسم. ولی مهم نیست، من الان هم می‌تونم پرواز کنم.

خوشحال گفتم:

ـ چه رنگیه؟

روی چشم‌هام زوم کرد.

ـ خرابه... یکی سفید، یکی مشکی.

حیرت‌زده گفتم:

ـ واقعاً؟

سر تکون داد. به خودم محکم‌تر چسبوندمش.

ـ نشونم میدی؟

سر شوخی رو باز کرد.

ـ پایین یا بالا؟

تو پهلوش زدم.

ـ هر دو، بالا و پایین!

یهو با سرعت پایین رفتیم و گفت:

ـ اونجا اتاق منه.

به کاخ نگاه کردم. یه استوانه بود که روی سرش گنبد داشت. یه پنجره‌ی قدی بزرگ روی استوانه بود. با سرعت اونجا رفت. پنجره رو با جادو باز کرد و داخل رفتیم.

اتاقش ساده ولی باعظمت بود. یه تخت بزرگ، یه آینه‌ی قدی. کنجکاو نگاه کردم.

ـ عجیبه اینجا رو به تو دادن!

تایید کرد.

ـ آره، با کلی دردسر به دستش آوردم.

خندیدم و با کنجکاوی همه‌جا رو نگاه کردم.

ـ اینجا قبلاً پیشگو زندگی می‌کرد، یه جادوگر اعظم. ولی خب... مرد. خیلی پیر شده بود.

تایید کرد.

ـ آره، دست‌نوشته‌هاش رو خوندم. خیلی هم کتاب و نوشته داشت.

دستش رو تکون داد. گردها مثل کاغذ از روی وسایل بلند شدن و توی گلدون ریخته شدن. دستم رو کشید و گلدون رو نشونم داد.

ـ ببین، این خاک‌ها رو من جمع کردم. به‌جای اینکه گردها رو بیرون پرت کنم، تو گلدون جمع می‌کنم.

خندیدم و بلند گفتم:

ـ برای چی؟

اخم کرد.

ـ چون... نمی‌دونم. همین‌جوری. به نظرم جالب می‌اومد.

دستم رو ول کرد و پیرهنش رو درآورد. در کمدش رو باز کرد و گفت:

ـ میای حموم کنیم؟

دهنم باز موند.

ـ با هم؟!

چرخید و خونسرد گفت:

ـ دوست نداری؟

پیرهنم رو درآوردم.

ـ چرا، نیام؟ بیا بریم.

پنجره خودبه‌خود بسته شد و پرده هم کشیده شد. لباسی برای خودش و من بیرون آورد و در حمام رو باز کرد.

ـ می‌خوام حمام ساحره‌ی اعظم رو نشونت بدم.

پشت سرش رفتم. با دیدن حمام، از ته دل زدم زیر خنده. چرا انقدر مجسمه‌ی زن برهنه داشت؟!

آرشا لبش رو گاز گرفت.

ـ بیشتر به ساحره‌ی اعظم "حشری" می‌خورد تا پیشگو!

از خنده روده‌بُر شدم. رفتم سمت یکی از مجسمه‌ها و طوری ژست گرفتم که انگار دارم بهش ضربه می‌زنم. مجسمه‌ی زن دولا شده بود.

آرشا بلند خندید.

هم زبونم بند اومد، هم دلم لرزید. چاله‌ی گونه‌ش گود شده بود، چشم‌هاش برق می‌زد. وقتی نگاهم رو دید، سریع دستی روی لبش کشید. نذاشتم معذب بشه، باز لودگی کردم.

انگار زندگیم وصل خنده‌هاش شده بود.

تو دست یکی از مجسمه‌های زن، صابون بود. از خنده لیز خوردم، خواستم بیفتم که منو گرفت. با هم خندیدیم.

به شش مجسمه‌ای که تو پوزیشن‌های مختلف بودن نگاه کردم. پوزخند زدم.

ـ خیلی خلاقه!

پوکر کلی مایع توی وان ریخت. گردباد کوچیکی توی آب راه افتاد و کف‌های غلیظی سطحش رو پوشوند.

شلوارم رو درآوردم و انداختم روی سر مجسمه‌ی زن.

دست‌به‌کمر ایستادم و با شیطنت گفتم:

ـ بریم تو وان؟

بدون حرف، فقط سر تکون داد، لباس‌هاش رو کنار گذاشت و توی آب رفت. منم دنبالش رفتم.

ـ یه نوشیدنی هم می‌چسبه، درسته؟

حرف دلم رو زد. تأیید کردم.

دستش رو روی سنگ کشید. یه استوانه‌ی سنگی از دیوار بیرون اومد، با قفسه‌های کوچیکی که داخلشون چیزهایی چیده شده بود.

ابرو بالا انداختم.

ـ واوو! حسابی خلاق بوده!

پوکر با خونسردی گفت:

ـ اینو من ساختم. اون فقط فکرش توی هیزی بود.

لبخند زدم، تحسینش کردم. دو تا جام بیرون آورد، توی هر دو شراب سرخ ریخت و یکی‌شو به سمتم گرفت.

زبونی به لبم کشیدم.

ـ دیگه چی داری؟

استوانه رو چرخوند، سیگارهاش رو نشون داد.

چپ‌چپ نگاهش کردم.

ـ چرا سیگار می‌کشی؟

نگاهش روی سطح نوشیدنی چرخید.

ـ بهش نیاز دارم.

چیزی نگفتم. من جاش نبودم که بخوام قضاوتش کنم. شرایطش رو درک نمی‌کردم، من همیشه هرچی خواستم، جور شده.

سر تکون دادم، پاهام رو به پاهاش مالیدم و گفتم:

ـ به سلامتی برادریِ گربه‌ی وحشی!

جامش رو به جامم زد.

ـ به سلامتی شاهینِ موزی!

ابرو بالا انداختم.

ـ اصلاً به من موزی‌گری نمی‌خوره!

چشم‌هاش ریز شد، لب زد:

ـ اصلاً!

با شیطنت پاهام رو به آب کوبیدم، کف‌ها پاشید. تعادلم رو از دست دادم و لیز خوردم سمتش. دست‌هام دور گردنش حلقه شد.

لبخندم عمیق‌تر شد.

ـ می‌دونی من چه‌جوریم؟ اگه یه چیزی رو بخوام، دیگه ازش دست نمی‌کشم.

چشم‌هاش یه لحظه تیره شد، چیزی توی نگاهش لرزید. دستش اومد روی پاهام. اما یهو کشید عقب.

ـ نکن!

سرم رو کج کردم.

ـ چرا؟

ـ حالم رو بد می‌کنی!

ـ بدِ خوب یا بدِ بد؟

چشم‌هاش رو بست. نفسش رو آروم بیرون داد.

ـ بدِ بد! تو فقط بلدی آدمو اذیت کنی!

لبخندم محو نشد. چرخیدم و روی پاهاش نشستم.

چشم باز کرد، متعجب نگاهم کرد.

ـ قول میدم اذیتت نکنم.

نگاهش بین چشم‌هام چرخید. یه لحظه انگار تردید کرد. اما بعد، انگشت‌هاش دور بازوم قفل شد.

ـ بدم که می‌کنی.

ناگهانی بلند شد، دوش رو باز کرد، سرم رو گرفت زیر آب.

ـ زر نزن!

خندیدم، اما محکم‌تر سرم رو زیر آب فشار داد. تقلا کردم، دست‌هام رو روی بازوهاش گذاشتم، اما حتی یه ذره هم تکون نخورد.

بعد، یه‌دفعه ولم کرد. بریده‌بریده نفس کشیدم، از کف زمین بلند شدم و داد زدم:

ـ یه روز روت جوری بالانس می‌زنم که فریادهات به گوش خدات برسه!

از حموم بیرون اومد، حوله رو محکم دور کمرش پیچید.

ـ دیگه نشانی نداریم!

چشمک زدم.

ـ نشانت می‌کنم، چندش!

چپ‌چپ نگاهم کرد.

ـ از گربه شدم چندش؟!

شونه بالا انداختم.

یه‌دفعه، با یه حرکت، روی تخت شوتش کردم. خودش هم انتظارش رو نداشت. با حیرت نگاهم کرد، اما قبل از اینکه چیزی بگه، روی بدنش خم شدم.

ـ بهت گفتم، چیزی رو که بخوام، ول نمی‌کنم!

چیزی بین خشم و لذت توی چشم‌هاش برق زد. اما بعد، یهو، انگشت‌هاش پیچید دور مچ‌هام. بدنم قفل شد!

ـ ببین کی افتاد توی تله!

چشم‌هام از حیرت گرد شد. تقلا کردم، اما بی‌فایده بود. برقِ خطر توی نگاهش نشست.

ـ دیگه نوبت منه، داداش! 

کاری به سرم اومد که تا این سن کسی نتونسته بود سرم بیاره. 

ویرایش شده توسط Alen

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...