رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

***

صدرا

 

خیلی تغییر کرده بود. نمی‌تونستم هضمش کنم. حتی بابام هم بهش بها داده بود. جوری با بابا حرف می‌زد انگار خیلی به هم نزدیکن! بابا حتی از فحش‌هاش ناراحت یا عصبی نمی‌شد.

وقتی بابا گفت باید به همه بگم آرشا برادرمِ، هنگ کردم. درسته که خیلی شبیه منه، اما برادر؟ چیزی نبود که بهش فکر کنم.

با صدای ناله‌های از سر لذت لیندا خشکم زد. رد صدا رو گرفتم... صدای ضربه‌هایی که بدن‌هاشون به هم می‌خورد.

عصبی شدم. خواستم بلند شم، برم خفه‌ش کنم. داشت به من خیانت می‌کرد.

بلند شدم، همین الان باید بکشمش، از شر عشقش و خودش خلاص بشم.

ایمان دستم رو گرفت و گفت:

ـ صدرا، تو خودت هم داری بهش خیانت می‌کنی. نمی‌تونی جلوی نیازش رو بگیری. بذار بهش بگم چته، تا قسم‌خورده‌ات رو بشکنه.

غریدم:

ـ حق نداری بهش بگی! می‌خوای بگه سستم؟ نمی‌تونم پای قسم‌خورده‌م بمونم؟

محکم سرم رو به بالش کوبیدم. صدای ناله‌هاشون هنوز توی گوشم بود... تپش‌های تند قلب لیندا رو می‌شنیدم.

چشم‌هام رو بستم و تو اتاقش، مثل یه روح ظاهر شدم.

با دیدن خماری چشم‌هاش داغون شدم.

داشت با بدن لیندا بازی می‌کرد.

با انگشتش می‌چرخید روی پوستش، و لیندا تو خودش می‌پیچید.

چه خوب کارش رو بلد بود... بازوهاش به خاطر انقباض، خیلی خوش‌فرم شده بود. قلبم براش ضعف رفت. بابا چیزی رو برای من ساخته بود که نمی‌تونستم ازش چشم بردارم.

می‌خواستم حسش کنم.

لیندا خوابوندش، تند و با اشتها می‌خورد.

ساعدش رو روی چشم‌هاش گذاشت. انگار هیچ لذتی نمی‌برد. اما کم‌کم صدای نفس‌هاش بلند شد و گفت:

ـ لیندا، می‌تونی؟

لیندا لبخند زد و روش نشست.

حالم داغون و عصبی بود.

با تکون جسمم به خودم اومدم و فورا توی جسمم برگشتم.

ایمان شوکه گفت:

ـ بلند شو، داری کابوس می‌بینی!

نشستم. دست کشیدم به صورتم، اشکی بود. لب زدم:

ـ میای مست کنیم؟

بدون حرف بلند شد و رفت.

سرم رو توی مشتم گرفتم. تا حالا دردی به این بزرگی توی سینه‌م حس نکرده بودم.

ایمان با دو تا پیک و یه شیشه نوشیدنی برگشت.

یه پیک برام ریخت. بدون حرف خوردم.

لب زدم:

ـ ایمان؟

نگاهم کرد:

ـ جانم؟

خندیدم.

ـ فکر کنم عاشق عشقِت شدم... می‌خوای باهام چیکار کنی، رفیق؟

ایمان خندید و گفت:

ـ الکی گفتم عاشقشم، فقط برای اینکه به حرمت رفاقتمون آسیبی نزنی.

دستم رو روی سرم گذاشتم و لب زدم:

ـ اگه اون به من آسیب بزنه چی؟

زیر گوشم زمزمه کرد:

ـ خودم می‌کشمش.

دست دور شونه‌ش انداختم و آروم گفتم:

ـ نه، نکن… اون وقت منم می‌میرم.

سرش رو روی سرم گذاشت و گفت:

ـ هرچی بگی همونه.

آهی کشیدم و یه پیک دیگه خوردم.

***

تایسز _ آرشا

تشنگی داشت دیوونه‌م می‌کرد. از اتاق بیرون اومدم و هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودم که پام به چیزی گیر کرد و تعادلم رو از دست دادم. قبل از اینکه بفهمم چی شد، روی بدن سردی افتادم.

کشیده و مست زمزمه کرد:

ـ آخ… لَهَ‌م کردی ایمان، چرا انقدر سنگین شدی؟

نفسم به زیر گردنش خورد. دستش رو دور کمرم انداخت و آروم پرسیدم:

ـ این‌جا چیکار می‌کنی؟

سکوت کرد. بلندش کردم که ببرمش توی اتاقش، اما ناگهان منو به دیوار چسبوند… انگار که می‌خواست از وجودم چیزی رو بگیره.

با بغض هولش دادم و اخم کردم:

ـ اوف! بوی گند مشروب میدی! گمشو اون‌ور.

سرش رو بالا گرفت، تو چشم‌هام خیره شد. نگاهش سنگین بود، مست، ولی… غمگین. زمزمه کرد:

ـ گربه‌ها شکار شاهین‌ها میشن… چرا برعکس شده؟

لب زدم:

ـ انقدر از من بدت میاد؟

لبخند تلخی زد، مثل کسی که از یه درد عمیق حرف می‌زنه.

ـ نه، اتفاقاً…

بعد ناگهان اخم کرد، دستش رو روی قلبش گذاشت و کشیده نفسش رو بیرون داد. مست و بریده‌بریده ادامه داد:

ـ ازت متنفرم… انقدر متنفرم که دیدنت حالم رو بد می‌کنه.

نفس توی سینم گیر کرد. قلبم تیر کشید. آروم سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و با صدای گرفته‌ای زمزمه کردم:

ـ خیلی بدی…

دستم رو نوازش کرد.

ـ می‌دونم.

بغضم سنگین‌تر شد. انگار یه چیزی گلوم رو فشار می‌داد.

ـ چرا انقدر بیشعوری؟

خندید. همون خنده‌ای که بیشتر از هر چیزی حرصم می‌داد.

ـ نمی‌دونم!

منم تلخ خندیدم و گفتم:

ـ برو… الان مستی، داری حالم رو به هم می‌زنی.

دستش دور گردنم پیچید. نگاهم تو نگاهش قفل شد. صداش جدی و آروم بود:

ـ بگو دوستم داری! بگو عاشقمی، میشه؟ غرورت رو بذار کنار… من بدم، تو بگو.

پوزخند زدم.

ـ ازت متنفرم، عوضی.

ولش کردم که برم. اما دستم رو گرفت. چرخیدم، با مشت محکم به دیوار کوبیدم و غریدم:

ـ بیا، برادر هم باشیم!

بعد دستم رو روی قلبش گذاشتم و محکم فشار دادم. یا می‌میره، یا زنده می‌مونه.

سرد و تاریک، توی چشم‌هاش خیره شدم. شوکه، به من نگاه کرد.

با نفس‌های کشدار غریدم:

ـ یادته چطور این کار رو با من کردی؟ چه حسی داره؟ درد داره، نه؟ منم همین درد رو داشتم.

نشان روی گردنم انگار با صدای بلندی توی سرم شکست.

برسام، خدا لعنتت کنه… اگه کار نکرد؟ اگه نیومد دنبالم؟ اگه منو برای همیشه کنار زد؟

خونه‌ام رو بهش دادم، با جادوی ترمیمم قلبش رو هم ترمیم کردم.

غمگین لب زد:

ـ چرا؟

یعنی این باعث می‌شه سمتم بیاد؟

برسام اسم منو توی شناسنامه‌ش نوشت. گفت اگه صدرا بیرونم انداخت، بتونه ادعا کنه که من پسرشم. گفت این کارو بکنم، چون صدرا از پس زده شدن متنفره. اما امید من… همه‌اش همین نشان بود.

آهی کشیدم. گفت:

ـ تا لبه‌ی آب ببرش و تشنه برش گردون. بذار تشنه‌تر بشه.

می‌گفت پسرش رو خوب می‌شناسه. شاید همون موقع جواب نده، ولی به زودی نتیجه‌شو می‌بینم.

جواب چراش رو دادم:

ـ چون نه من حسی بهت دارم، نه تو به من. بهتره این مسخره‌بازی‌ها رو تموم کنیم. من دیگه بچه نیستم که ازم محافظت کنی.

یه قدم عقب رفتم. پشتش رو به من کرد، مشتش رو توی دیوار کوبید و گفت:

ـ اما من تو رو…

حرفش نصفه موند. زانوهاش خم شد و از درد نالید.

نگران کنارش نشستم:

ـ چی شده؟

هولم داد و غرید:

ـ گمشو اون ور! خوب کردی این کارو کردی، چون حاضر نبودم باهات باشم؟ گربه‌ی وحشی…

با کمک دیوار بلند شد و سمت اتاقش رفت.

من اما… غمگین، سمت حیاط رفتم. باد خنکی به صورتم خورد، اما حالم بهتر نشد. مثل تمام عمرم که حالم بد بود و فقط بدتر شد.

هیچ فرقی نکرد.

پای درخت، روی صندلی نشستم و به آسمون نگاه کردم. حتی سیگارمم با خودم نیاورده بودم که یه نخ دود کنم و فکرهامو باهاش بفرستم هوا.

خیره به آسمون، شاهد گذر زمان شدم. هوا کم‌کم روشن شد، اما من همچنان توی سکوت، نگاهش می‌کردم. دیدم چطور پرنده‌ها از خواب بیدار می‌شن و به روزمرگی‌هاشون می‌رسن.

تلخ لب زدم:

ـ توی این دنیای بزرگت، فقط زندگیِ درست برای من ممنوع بود؟ درسته، صدات کردم، همون موقع به دادم رسیدی… اما این همه درد واسه‌ی من، خیلی بی‌انصافیه.

آهی کشیدم و از جام بلند شدم.

همون لحظه، یکی گردنم رو گرفت و غرید:

ـ معلومه داری چیکار می‌کنی؟ احمق، کی بهت اجازه داد این کارو بکنی؟

سرد به ایمان نگاه کردم و زمزمه کردم:

ـ راه تو آزادتر شده، پس چی بهت فشار میاره؟

پرتم کرد روی صندلی. افتادم، ولی بلافاصله لم داد و گفت:

ـ تو چی می‌دونی؟

بلند شدم، نزدیکش رفتم. از توی جیبش سیگار بیرون کشیدم، با قدرتم روشنش کردم و همون‌طور که خیره توی چشم‌های آبیش بودم، زیر گوشش زمزمه کردم:

ـ می‌دونم عاشقشی.

شوکه شد. زمزمه کرد:

ـ این‌جوری نیست…

آروم روی شونه‌ش زدم:

ـ پسرِ همون امینی… وقتی از چیزی خوشش بیاد، برقش از صد فر…

قبل از اینکه حرفم تموم بشه، مشتی توی صورتم کوبید و غرید:

ـ خفه شو! منو با اون عوضی یکی ندون.

عصبی‌ترش کردم:

ـ چرا؟ چهره‌تون همینو میگه!

مشتی دیگه زد. اما این بار، سریع حرکت کردم. چرخوندمش، جاشو با خودم عوض کردم، دو تا دست‌هاش رو گرفتم، کمی بهش مایل شدم و آروم گفتم:

ـ تو هیچ‌وقت مثل اون نیستی و نمی‌شی… اینو من بهت می‌گم، کسی که چهره‌ی واقعی‌شو دیده.

از روش بلند شدم، خواستم برم داخل که صداش اومد:

ـ چرا این بلا رو سر صدرا آوردی؟

بدون اینکه برگردم، گفتم:

ـ لازم بود. چون نه من اون رو دوست دارم، نه اون منو. صدرا لیاقت بهترین‌ها رو داره… یه زندگی با عشق، نه از سر محافظت.

ایمان نعره زد:

ـ اشتباه کردی، آرشا! اگه دوستش نداری، چرا خودت رو این‌جوری کردی؟

به صدرا که خیره توی چشمام شده بود، گفتم:

ـ تا زمانی که مردهایی مثل پدرت با بدنم بازی نکنند، دختر بودن مثل یه ظلمت توی تاریکی می‌مونه. هر کسی خواست، لگدش می‌کنه و می‌گه ندیدم.

لیندا، ترسیده از نعره ایمان، با موهای به هم ریخته به ما نگاه می‌کرد.

با بغضی سنگین‌تر، از کنار صدرا گذشتم و وارد اتاقم شدم.

به ساعت نگاه کردم. کی ساعت هشت صبح شده بود؟

لباس‌هام رو از توی ساک بیرون ریختم، همشون چروک شده بودن.

یه شلوار مشکی پوشیدم و بلوز کشی آستین بلند یقه هفت.

انگشتر اژدها هم دستم کردم.

یه دستبند زنجیر پهن هم دستم کردم، یه پلاک مسیح هم روش آویزون بود. کمی بزرگ بود و پایین می‌اومد، البته مدلش همینطور بود که از مچ پایین‌تر بیفته. صلیب کوچیک مشکی هم روی انگشت شصتم افتاده بود.

عینکم و کیف پولم رو همراه ساکم برداشتم.

تو ساک همه چی بود، لازم نبود دوباره ببندمش.

 

 

 

 

 

یه نگاه به خودم انداختم. عالی شده بودم! البته اگه موهای ژولیده‌م رو درست می‌کردم.

موهامو شونه زدم و یه تل سیاه باریک پسرونه روی موهای سفیدم گذاشتم. حالا عالی شدم!

دستم رو توی جیبم فرو بردم و عینکم رو از یقه‌ی پیرهنم آویزون کردم. بعد، عطری رو که برسام برام خریده بود، زدم. همه‌ی لباس‌هام و وسایلمو برسام می‌خرید. مثل همین بلوز کشی که سیکس‌پک و عضله‌هامو برجسته‌تر نشون می‌داد. بد توی چشم بودم! البته دیگه عادی شده بود.

لیندا با تقه‌ای در زد و وارد شد.

ابرو بالا انداخت و گفت:

ـ اوه، نفس‌گیر شدی عشقم!

چشمکی زدم. ناراحت گفت:

ـ چی بپوشم؟

رفتم سمت ساکش، لباس براش انتخاب کردم و گفتم:

ـ بیرون منتظرتم.

تأیید کرد. از اتاق بیرون رفتم و ساکم رو پشت سرم کشیدم.

همون موقع صدرا هم بیرون اومد. یه پیرهن آبی پررنگ پوشیده بود با شلوار نوک‌مدادی تیره. عینکش رو روی موهاش گذاشت و خیره نگاهم کرد.

نفس عمیقی کشید، دستش رو دراز کرد و گفت:

ـ فعلاً برادر باشیم؟

به دستش نگاه کردم. داشت پایین می‌اومد که سریع گرفتمش و گفتم:

ـ اُوم… فعلاً برادر باشیم.

شونه‌هامون رو به هم زدیم. دستش رو روی شونه‌م انداخت و گفت:

ـ نون و خط کش می‌خوری این‌قدر درازی؟

چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:

ـ یه نگاه به خودت بنداز! برسام همون چیزی رو به خوردت داده که به من، ولی چون بیشتر پیشش بودم، یه کم بیشتر نصیبم شده.

منم دستم رو انداختم دور شونه‌ش و به خودم نزدیکش کردم.

با اخم گفت:

ـ دیشب… نمی‌دونم چی شد. مست بودم. اگه چیز بدی گف…

زیر گوشش زمزمه کردم:

ـ فراموشش کن! یه چیزی بود و تمام شد. الان مهمه.

سر تکون داد و گفت:

ـ هوم… می‌خواستم بگم هر چی گفتم، حقت بوده. می‌گن مستی و راستی!

شونه‌ش رو فشار دادم و غریدم:

ـ چرا تو انقدر عوضی هستی؟

ابرو بالا انداخت و گفت:

ـ تو چرا انقدر بی‌رحمی، دیشب کشتیم؟

سرم رو روی سرش گذاشتم که ایمان با چشمای گرد ما رو نگاه کرد و گفت:

ـ خیلی شبیه همید!

زیر گوش صدرا گفتم:

ـ اگه می‌خواستم، مرده بودی! نه این‌که خوبت کنم.

تو پهلوم زد و غرید:

ـ می‌خواستی نکنی!

لبم رو به هم فشار دادم و گفتم:

ـ دلم به حال پدر و مادرت سوخت.

ولی انگار نشنید و لبخند زد:

ـ چال لپت قشنگه!

تلنگری به پیشونیش زدم و گفتم:

ـ به پا توش نیفتی!

دستم رو از روی گردنش برداشتم و روی دسته‌ی مبل، دست‌به‌سینه نشستم.

ایمان یه نگاه به هیکلم انداخت، بعد به صدرا گفت:

ـ علی رو سوار کردم، فقط شما موندید.

صدرا داد زد:

ـ زود باش لیندا، جات می‌ذارم می‌رم!

لیندا با عجله و ساکش اومد.

ایمان جلو اومد و با یه لمس، فرستادمون توی هواپیمای شخصی. شبیه یه خونه‌ی لوکس کوچیک بود! همه‌چیش چرم کرم‌قهوه‌ای، بجز تخت دونفره‌ی سفیدش.

علی سلام کرد. جوابش رو دادیم. صدرا عشقش رو دید، یه راست روی تخت ولو شد.

از ایمان پرسیدم:

ـ بادیگاردها کجان؟

صدرا خواب‌آلود گفت:

ـ واسه چی؟ خوشی خراب‌کن‌ها!

منم خیلی خوابم می‌اومد. روی تخت خودم رو انداختم.

صدرا هولم داد و گفت:

ـ با اون هیکل گنده‌ت جامو تنگ نکن!

نشستم، پیرهنم رو درآوردم و دوباره روی تخت خوابیدم. جوری که فقط خودش بشنوه، زمزمه کردم:

ـ آخیش… چه خنکه! کاش یه دوست‌دختر داشتم که بدنش خنک بود… ولی برعکس، همشون آتیشی‌ان!

بلند شد، خودش هم پیرهنش رو درآورد و گفت:

ـ دوست‌دختر می‌خوای واسه چی، وقتی یه داداش داری که بدنش مثل چله‌ی زمستونه؟

چرخیدم و توی بغلم گرفتمش. بلند و شوکه گفت:

ـ چقدر داغی!

علی با خنده گفت:

ـ حرارتش بالاست.

ایمان با شیطنت اضافه کرد:

ـ مثل قطب مثبت و منفی هستید!

سرم رو توی گردن صدرا کردم و با لحنی خمار و تحریک‌کننده زمزمه کردم:

ـ خنکم کن، صدرا.

پتو رو روی من و خودش انداخت و زیر پتو چله‌ی زمستون شد!

علی غر زد:

ـ یکی کم بود، حالا دوتا خوابالو شد؟! بلند شید.

صدرا سرش رو توی گردنم فرو برد و غرید:

ـ خفه! نشنوم صداتو.

بعد از حرفش، دندون‌هاش توی گردنم فرو رفت و یه لذت ناب توی بدنم جاری شد. بی‌اراده، منم گازش گرفتم… و خون خوردم!

بدنش بهم چسبید. وقتی دید راست کردم، سرش رو بیرون کشید و دستی روش کشید:

ـ اوف! برای برادرت؟

منم به مار راست‌شده‌ش دست کشیدم و با طعنه گفتم:

ـ اوف، به خودت، برادرم.

سرش رو از زیر پتو بیرون آورد، منم بیرون اومدم. تا چشمم افتاد، دیدم ایمان، علی و لیندا بالای سرمون ایستادن!

صدرا غرید:

ـ مرضتون چیه؟

علی با ابروی بالا انداخته گفت:

ـ اوف، به چی؟ بذار ما هم بدونیم داشتید اون زیر چیکار می‌کردید که به‌به و چه‌چهه می‌کردید؟

دستم رو زیر سر صدرا گذاشتم و خونسرد گفتم:

ـ اندازه‌ی شخصی می‌گرفتیم، می‌خواید با شما هم بگیرم؟

صدرا محکم توی شکمم کوبید.

ـ لازم نکرده! بشین سرجات… ایمان، چرا هواپیما حرکت نمی‌کنه؟

ایمان روی تخت نشست و با بی‌حوصلگی گفت:

ـ من چه می‌دونم؟ به دستور من که حرکت نمی‌کنه! ساعت ده و نیم شده، اما انگار نه انگار.

دستم رو از زیر سر صدرا بیرون کشیدم و بدون اینکه پیرهن بپوشم، رفتم سمت کابین خلبان.

یه زن پشتش به من بود و داشت وسایل رو تنظیم می‌کرد. محکم گفتم:

ـ چرا حرکت نمی‌کنی؟

بدون اینکه سرش رو بلند کنه، با خونسردی گفت:

ـ به دوستت گفتم، خودم مختارم که کی این هواپیما بلند بشه.

مشتم رو به دیوار کابین زدم و غریدم:

ـ به چه حقی؟

سرش رو بالا آورد و با چشم‌های گشاد شده از شوک به من زل زد.

اخمام رفت توی هم. سرد نگاهش کردم و تهدیدوار گفتم:

ـ حرکت کن، تا از اینجا پرتت نکردم و از روت بلند نشدم!

با چشم‌های مشکیش مات و مبهوت مونده بود.

ناگهان، دست یکی دور کمرم حلقه شد و صدایی آشنا گفت:

ـ عه! کارین، تویی؟

کارین با چشم‌های گرد شده به صدرا نگاه کرد و لب زد:

ـ تو… اون… اون تو؟!

نعره زدم:

ـ حرکت ک...

صدرا منو به دیوار هواپیما چسبوند. با لبخند کجی گفت:

ـ باشه، حرکت می‌کنه! خونتو به جوش نیار.

بعد، با لحن هشداردهنده‌ای به کارین گفت:

ـ اگه نمی‌خوای به دستش کشته بشی، حرکت کن.

نگاهم توی چشم‌های اقیانوسی صدرا قفل شد. آروم گفتم:

ـ برو اون‌ور، آرومم. کاری هم بهش ندارم.

کارین با صدای مرددی توی باند اعلام کرد که داریم بلند می‌شیم. بعد، نگاهی به ما انداخت. صدرا بالاخره به حرف اومد:

ـ چرا تو این‌قدر وحشی هستی؟

پیشونیمو بهش چسبوندم. همون لحظه، هواپیما حرکت کرد و آروم بالا کشید. کمر صدرا رو محکم گرفتم.

وحشی؟ شاید کلمه‌ی مناسبی نبود، ولی من بی‌اعصاب‌تر از همیشه بودم. جوشی و بی‌حوصله. این تقصیر برسام و همه‌ی اون اتفاقات لعنتی بود.

زمزمه کردم:

ـ تو که کارت رو بلدی... آرومم کن.

دستش روی بدنم کشیده شد. زمزمه کرد:

ـ من دیگه خودمم بلد نیستم...

کارین رنگ‌پریده و مردد گفت:

ـ شرمنده، صدرا! نمی‌دونستم تو هم اومدی... ایمان گفت پنج نفر هستید.

صدرا با خشم غرید، خواست بهش حمله کنه. سریع گرفتمش. با خشم گفت:

ـ چه من باشم، چه نباشم، نباید تأخیر بندازی!

کارین معذرت‌خواهی کرد. دستمو دور کمر صدرا انداختم و از اونجا بردمش سمت بقیه. روی تخت پرت شد. با ناله گفت:

ـ بیا پیشم بخواب.

یه برو بابا تحویلش دادم و روی مبل لم دادم. برای خودم نوشیدنی ریختم، کنار لیندا نشستم و آروم موهاشو نوازش کردم.

صدرا غرید:

ـ چرا باید بین چهارتا پسر، یه دختر باشه؟

ایمان با اخم گفت:

ـ به کنت برسام گفتم، گفت تصمیم‌گیرنده آرشا بوده که لیندا بیاد یا نه.

بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:

ـ دوست دخترم به تو ربطی نداره.

صدرا خواب‌آلود زمزمه کرد:

ـ ربط داره... خیلی هم داره!

به ایمان اشاره کردم:

ـ اینم خیلی داره سنگینی می‌کنه.

علی یهویی زد زیر خنده. ایمان شوکه گفت:

ـ چیکار به من داری؟!

غریدم:

ـ چون دوست‌پسر اوشونی.

علی از خنده ریسه رفت. لیندا دستشو گذاشت روی دهنش تا جلوی خنده‌شو بگیره. صدرا گفت:

ـ ایمان فرق داره.

سر لیندا رو بوسیدم و گفتم:

ـ ایشون هم فرق داره.

علی با ذوق به خودش اشاره کرد و گفت:

ـ من چی؟

من و صدرا همزمان گفتیم:

ـ تو بوقی!

علی پوکر گفت:

ـ بوق؟

ایمان از خنده زمین رو گاز گرفت و به علی گفت:

ـ شبیه شیپوری تا بوق.

علی افتاد به جون ایمان:

ـ شیپور عمه‌ی دگوری خودته!

اما من... خسته بودم و گرسنه. آروم گفتم:

ـ غذا نداریم؟

ایمان تأیید کرد و بلند شد رفت.

علی مشکوک پرسید:

ـ مگه تو خون‌آشام نیستی؟

صدرا عجیب گفت:

ـ آرشا فرق داره، علی... خیلی فرق داره.

علی ابرو بالا انداخت:

ـ فرق؟

شونه بالا انداختم:

ـ شوخی می‌کنه. فرق داشتنم کجاست؟

علی خیره نگاهم کرد:

ـ اما غذا خوردن یه خون‌آشام معمولی نیست. صدرا، با اینکه اصیل‌زاده‌ست، اما غذا نمی‌خوره.

بلند شدم و سمت پنجره رفتم. آروم گفتم:

ـ خب... پس فرق دارم!

به آسمون نگاه می‌کردم که ایمان صدام زد:

ـ بیا، آرشا.

چرخیدم. یه ساندویچ بهم داد. با اشتها گاز زدم و خوردم. ایمان و لیندا هم خوردن. سه تا ساندویچ خوردم و با رضایت گفتم:

ـ ممنون، چسبید.

تلم رو درآوردم و رفتم کنار صدرای خوابیده. کنارش دراز کشیدم. تکون نخورد. معلوم بود خواب خوابه.

با دلتنگی و عشق بغلش کردم، کشیدمش توی بغلم. بدن سردش حالمو خوب می‌کرد.

چرخید، سرش رو روی بازوم گذاشت. خواب‌آلود زمزمه کرد:

ـ با اون دستتم بغلم کن...

اون دستم رو دورش پیچیدم. پاهام رو هم دور بدنش انداختم. و خودمم از این آرامش... خوابم برد.

***

صدرا

حالم از وقتی که نشونم رو ازم گرفت، بد بود.

دیشب حتی یادم نمی‌اومد چی بهش گفتم که این اتفاق افتاد! هیچی توی خاطرم نبود.

اما الان... می‌خوام بیشتر بشناسمش.

اون نشان یه سد بین ما بود، و حالا که دیگه نیست، می‌تونم راحت‌تر ببینمش.

می‌خوام به بهونه‌ی داداش بودن، بیشتر بشناسمش.

الان هم توی بغلش بودم، غرق توی بوی تنش.

جوری آرامش داشت که فکر نمی‌کنم توی بغل هیچ‌کس دیگه‌ای این حس رو تجربه کرده باشم.

به صورت خوابیده‌ش نگاه کردم، آروم قلبش رو بوسیدم.

تکونی خورد.

چشم‌هاش نیمه‌باز شد. سریع خودم رو به خواب زدم.

چند لحظه بعد، انگار داشت وضعیت بقیه رو چک می‌کرد.

آهی کشید. بعد منو بیشتر به خودش چسبوند.

و اون لحظه... چشم‌هام می‌خواست باز بشه.

چقدر لب‌هاش گرم بود!

صورتم رو نوازش کرد، بعد آروم لب زد:

- خیلی عوضی‌ای که خودتو به خواب زدی.

لب زدم:

- من نگفتم خوابم... چشم‌هام بسته‌ست!

چشم باز کردم، اما اون... با حرارت داشت منو می‌بوسید.

هنگ کردم.

فقط به چشم‌های بسته‌ش نگاه کردم.

چند ثانیه بعد، عقب کشید.

با یه آه لرزون چشم‌هاشو باز کرد.

چشم‌های تب‌دار و نم‌دارِ غمگینش، آتیش به جونم انداخت.

و یادم افتاد...

یادم افتاد چی بهش گفتم.

منِ خر، بهش گفتم باید التماسم کنه و بگه دوستم داره.

اون حرفم رو به بدی گرفت. اما من... من قسم خورده بودم.

قسم خورده بودم که تا وقتی به پام نیفته و اعتراف نکنه که عاشقمه، نه بهش بگم دوستش دارم، نه نزدیکش بشم.

سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم و زمزمه کردم:

- آرشا؟

صدای آرومش رو شنیدم:

- هوم؟

دستمو با تردید روی بدنش کشیدم و گفتم:

- اگه عاشق بشی، اعتراف می‌کنی؟

سر تکون داد و با اطمینان گفت:

- آره، اگه بفهمم بهم حسی داره، برای به‌دست‌آوردنش، آسمون رو فرش پاش می‌کنم.

خندیدم.

سرمو بالا گرفتم و با شیطنت گفتم:

- اوه، چه تندی تو!

چشمکی زد، لبم رو نوازش کرد و زمزمه کرد:

- تندتر هم می‌شم، اگه خودش اعتراف کنه.

حرارت قلبم رو گرفت.

سرفه‌ای کردم، سریع نشستم و کلافه دستمو روی گردنم کشیدم.

به بقیه نگاه کردم.

ایمان نبود، علی توی گوشی‌ش آهنگ گوش می‌داد، لیندا هم خواب بود.

چرخیدم سمت آرشا و گفتم:

- اگه بفهمی یه نفر قسم خورده و نمی‌تونه قسمش رو بشکنه، پا پیش می‌ذاری؟

بلند شد، پیرهنش رو پوشید و آروم گفت:

- نه؛ باید خودش قسمی که خورده رو بشکنه و بیاد پیشم.

ماتم برد.

- یعنی چی؟

جدی نگاهم کرد و گفت:

- اگه یه قسم بتونه میون عشق ما رو بگیره، پس خیلی مانع‌های دیگه هم می‌تونن.

از حرفش شوکه شدم.

با اخم گفتم:

- تو دیگه تهِ خری! فرض کن طرف قسم مرگ خورده! اگه نزدیکت بشه و اعتراف کنه، همون لحظه می‌میره!

آرشا سرد برگشت و گفت:

- اونجوری منم باهاش می‌میرم. حالا چرا داری این حرف‌ها رو می‌زنی؟ اصلاً همچین قسم چرتی هم داریم؟ چرا باید کسی قسم بخوره که اگه به عشقش اعتراف کنه، بمیره؟ خیلی فانتزی می‌زنی!

قهقهه زدم و سر تکون دادم، اما بغضم رو قایم کردم و گفتم:

- آره، مگه بده همچین عشق آتشینی داشته باشی؟

پوکر گفت:

- ما تو عشق ساده‌اش موندیم، آتشینش پیشکش.

ایمان از پشت بغلم کرد و گفت:

- کسی که صدرای منو بخواد، باید به پاهاش بیفته و عشقش رو با فریاد اعتراف کنه!

آرشا انگشتش رو رو به پایین گرفت، هیس داد و گفت:

- آره، تا بعدش با خاک یکسانش کنه!

خندیدم و گفتم:

- دقیقاً، من عشق هرکی رو جواب نمی‌دم.

یهو علی افتاد به پام و نعره زد:

- عاشقتم! لطفاً جوابی به دل عاشقم بده!

ایمان خندید. منم لگدی آروم به علی زدم و گفتم:

- گمشو! تو اگه عاشقم باشی، خودم رو اعدام می‌کنم!

علی خندید و گفت:

- آخه ایمان هم چرت می‌گه. یکی میاد برای عشقش به پای کسی بیفته؟

آرشا هم تأیید کرد. اما لیندا با قاطعیت گفت:

- من این کار رو می‌کنم.

نگاهش کردم. لبخند زد و گفت:

- اگه آرشا کمی به من علاقه داشته باشه، عشق کاملش رو ازش با التماس می‌خوام.

متفکر "آهانی" کردم و گفتم:

- آرشا، تو چی جواب می‌دی؟

سرد نگاهم کرد و گفت:

- نه. بیا این بحث رو تموم کنیم.

فهمیدم داره کلافه می‌شه. گربه‌ی وحشی من از سؤال‌های پشت سر هم کلافه شده بود.

اما چیزی که بیشتر نگرانم کرد، رگ‌های قرمز زیر چشمش بود. چرا این‌قدر زود عطش سراغش میاد؟

نفس‌های کش‌داری کشید.

علی با تعجب گفت:

- چرا داره این‌جوری می‌شه؟

- لیندا سریع بلند شد و گفت:

ـ بگو فرود بیاد!

آرشا دستش رو بالا آورد و با صدای لرزان گفت:

- ن… نمی… نمی‌خواد.

لیندا نگران شد و قدمی جلو گذاشت.

ـ باز گرفتت، آرشا؟ بیا از من بخور.

چشمان آرشا یک‌لحظه تیره شد. انگار چیزی درونش شعله‌ور شده بود. قبل از اینکه حتی بفهمیم چی شد، با سرعتی که حتی منم نتونستم درست درکش کنم، دستش دور گردن لیندا حلقه شد.

غرّید:

ـ گفتم خوبم!

لیندا با وحشت دست و پا زد. صورتش کم‌کم سیاه شد. علی ترسیده عقب رفت و فریاد زد:

ـ صدرا!

منم شوکه شده بودم. لیندا داشت خفه می‌شد!

بدون فکر، به سرعت جلو رفتم، توی سینه‌ی آرشا زدم و داد زدم:

ـ آرشا! هی، گربه! گشنه‌ای؟!

نگاهش ناگهانی قفل شد روی من. لیندا رو ول کرد. یه نفس عمیق کشید، مثل کسی که تازه از خواب وحشتناک بیدار شده.

با صدای گرفته‌ای گفت:

ـ کی می‌رسیم؟

ایمان ساعتش رو چک کرد و جواب داد، اما من همچنان خیره به چشمان زیبای آرشا بودم.

رگ‌های قرمز توی چشم‌هاش بهم می‌گفت: چرا تردید می‌کنی؟ بیا منو برای خودت کن…

نوک زبونم رو گاز گرفتم، شاید به خودم بیام و دست از این خیره نگاه کردن بردارم. اما نشد.

نگاهش به نگاه من قفل شد و دیگه غیرممکن بود که این اتصال رو بشکنم.

همه حرف می‌زدن، اما من فقط صدای نفس‌هاش، صدای قلبش، صدای اعضای بدنش رو می‌شنیدم.

ایمان یه بسته خون بهش داد. آرشا بدون هیچ حرفی گرفت و روی تخت نشست. همون لحظه، طلسم شکست. بالاخره تونستم دوباره بقیه‌ی صداها رو بشنوم.

دستی توی موهام کشیدم و هوفی از ته دل کشیدم. از پیشش رفتم، قبل از اینکه کار دست خودم بدم…

کارین برگشت، نگاهم کرد و لبخندی زد.

روی صندلی لم دادم و گفتم:

ـ چی شده؟ خودت اومدی؟

لبخند زد:

ـ یک ساله خودم فسقلی رو حرکت می‌دم، تو دیگه خبر نمی‌گیری بفهمی چیکار می‌کنیم؟

دست‌به‌سینه نگاهش کردم و گفتم:

ـ وقت نشد!

نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:

ـ نگفتی برادر دوقلو داری!

اخم کردم.

ـ منم نمی‌دونستم، ولی انگار مادربزرگ اونو پنهان کرده بود.

اخم‌هاش تو هم رفت و غرید:

ـ اون پیرزن، هر کاری ازش برمیاد!

با خنده گفتم:

ـ برم بهش بگم نوه‌ش چی می‌گه؟

غرید: صدرا، تو خودتم دل خوشی ازش نداری!

راست می‌گفت. منم دل خوشی از اون عصاقورت‌داده نداشتم.

یه جوری رفتار می‌کرد انگار ما خدمتکارهاش هستیم، نه نوه‌هاش.

سر تکون دادم.

کارین چشمکی زد و گفت:

- به چشم برادری، خیلی خوش‌تیپ و خوش‌قیافه‌اس!

پوکر گفتم:

ـ الان داری از منم تعریف می‌کنی؟

صورتش رو جمع کرد و گفت:

- چی می‌گی؟ اون اصلاً شبیه تو نیست!

یه لیست بلندبالا از تفاوت‌هاش ردیف کرد: چال گونه داره، رنگ چشم‌هاش فرق می‌کنه، زاویه‌ی فک داره، حالت لب‌هاش پرتره، صورتش خشن‌تره، نگاهش سرده، هیکلش درشت‌تره، قدش بلندتره…

اوه، اون خیلی خوبه!

دهنم باز موند و گفتم:

ـ همه‌ی اینا رو تو یه نگاه فهمیدی؟!

نیشش باز شد و گفت:

ـ یعنی اون پسرعمو منه؟

به قیافه‌ی مشتاقش نگاه کردم و گفتم:

ـ آره.

جیغی از خوشحالی زد و گفت:

ـ می‌شه منم با شما به این جشن بیام؟

غریدم:

ـ نه!

پوکر گفت:

ـ اون جادوگر حق اومدن داره، بعد من که دخترعموت هستم نه؟

چشم‌غره‌ای رفتم.

ـ لیندا دوست‌دخترشه.

چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:

ـ می‌دونم، ایمان بهم گفت. ولی می‌تونم مخش رو بزنم! بذار بیام!

سرم رو گرفتم.

ـ گربه همین الانشم اعصاب نداره…

همون لحظه، در با شدت باز شد. لیندا با وحشت داخل اومد و نفس‌زنان گفت:

ـ آرشا…!

با سرعت خودمو رسوندم به آرشا. چشماش قرمز بود، نفس‌هاش سنگین.

ـ مگه بهش خون ندادی، ایمان؟

ایمان که بدنش پر از زخم بود، با درد لب زد:

ـ دادم، ولی اون عطشش زیاده! خونی که دادم، سیرابش نمی‌کنه... یه خون قوی می‌خواد، مثل کنت برسام!

آرشا نعره کشید و حمله کرد. لعنتی! اینجا جای این کارا نبود، خطرناک بود. دستمو دورش حلقه کردم، محکم گرفتمش تو بغلم. از ته وجودم فریاد زدم:

ـ کارین، فرود بیا!

صدای کارین از بالا اومد:

ـ نمی‌تونم! همه‌جا آبه، کجا فرود بیام؟!

چند لحظه بعد، بالاخره اومد پایین، ولی تا چشمش به آرشا افتاد، هنگ کرد.

ـ اوه! این دیگه چشه؟ خیلی رد داده!

آرشا حمله کرد سمتش، ولی محکم‌تر گرفتمش و با یه حرکت، شوتش کردم رو تخت. خودمم کنارش پرت شدم.

ـ ولم کن! باید برم، نمی‌خوام بهتون آسیب بزنم!

لبخند زدم، سرمو نزدیک گوشش بردم و آروم گفتم:

ـ تو همه رو داغون کردی، دیگه چه آسیبی؟!

کارین بالا سرمون اومد، یه بسته خون از توی لباسش درآورد.

ـ بیا، خون انسان دارم.

پاکت رو جلوی آرشا گرفت. آرشا با یه حال بد عقب کشید، انگار که حالش ازش به هم می‌خورد. حتی عوق زد.

ـ لعنتی، ببرش اون‌ور!

تقلا کرد که از بغلم بیرون بیاد، ولی من که نمی‌ذاشتم. نه وقتی همچین بهونه‌ای برای سفت بغل کردنش داشتم. پشت گردنشو بوسیدم، آروم گفتم:

ـ خون منو می‌خوای؟

بدنش خشک شد، لب‌هاش نیمه‌باز موند. زمزمه کرد:

ـ میدی؟

نفس لرزونی کشیدم.

ـ آره، بیا بخور.

با یه حرکت، منو هول داد و خیمه زد روم. ولی قبل از اینکه دندوناش حتی نزدیک بشن، از حرکت ایستاد. بعد، یه دفعه، پاکت خون رو از دست کارین قاپید و تو حلق خودم چپوند!

کارین جیغ زد:

ـ نه! من فقط یه شیشه داشتم!

ولی دیر شده بود. خون، تو گلوم جاری شد. بدنم گرم شد، جون گرفت.

کنارم، آرشا خم شد روی کارین. نگاهش کردم... لعنت، داشت خونشو می‌خورد!

کارین، لرزون و وحشت‌زده، نجوا کرد:

- صدرا... این... این داره مثل هیولا خونمو می‌خوره!

دندونامو رو هم فشار دادم. با حسادت، به آرشا زل زدم که با ولع داشت خون کارینو می‌مکید. غریدم:

ـ بازم می‌خوای مخشو بزنی؟!

کارین، با چشمای خمار، لبخند زد. زمزمه کرد:

ـ آره... الآن مصمم‌ترم!

مشتمو سفت کردم. آرشا گیر چه کسی افتاده بود؟ کارین، عزیزدردونه‌ی عمو سامان بود. اگه چیزی می‌خواست، حتماً براش فراهم می‌شد.

کارین، کمر آرشا رو چنگ زد، نفس‌های کش‌داری کشید. با صدای لرزون گفت:

ـ اه، چه حس محشری داره! می‌خوام تا قطره‌ی آخر خونمو بخوره، ولی... زیادی دارم احساس سبکی می‌کنم.

از شدت حرص، یه لگد تو پهلوی آرشا زدم.

ـ هوی، گمشو اون‌ور! کشتیش دیگه!

سرشو بلند کرد، زبونشو کشید روی لب‌هاش، چشم‌هاش برق زد. زمزمه کرد:

ـ خونش یه کم مزه‌ی خون برسام رو می‌داد...

ـ چون دخترعموت بود، برادر بابا!

ابروهاش بالا پرید. یه کم مکث کرد، بعد، با یه چرخش، سرشو گذاشت روی پاهای من. زمزمه کرد:

ـ یعنی باید برم خون برادر برسامو بخورم؟

یه سیلی خوابوندم زیر گوشش.

ـ تو غلط کردی! مگه فاحشه‌ی خونی راه انداختی؟

چشماش درخشید، لب‌هاشو خیس کرد.

ـ همه‌ی شماها، منید! برسام گفت هرکی خونش قوی بود، بخورم. من اجازه دارم.

با دهن باز زل زدم بهش.

ـ بابام اینو گفت؟!

سرشو تکون داد.

ـ آره، ولی منو جایی نبرد که بخورم. همیشه خون خودش رو می‌خوردم، چون هیچ خونی به خوبی خون برسام نیست.

مشکوک نگاش کردم.

ـ خون انسان که خیلی قوی‌تره، چرا نمی‌خوری؟

پلکاش سنگین شد. زیر لب گفت:

ـ بوی گند آهن و زُهم می‌ده. خیلی چندشه...

چشم چرخوندم سمت کارین که غرق رؤیا بود. یه لگد زدم بهش.

ـ خون انسان باز داری؟

مست و بی‌حال زمزمه کرد:

ـ زیر صندلیم یه یخچال هست، اونجا دارم...

به ایمان نگاه کردم. لیندا داشت گردن زخمی‌شو خوب می‌کرد. بعد، علی رو دیدم که با وحشت، زخمی و مبهوت، ما رو نگاه می‌کرد. حداقل، نسبت به ایمان، حالش بهتر بود.

بهش اشاره کردم.

ـ برو خون بیار، زیر صندلیه!

علی سری تکون داد و دوید.

باید کاری می‌کردم که خون انسان هم بخوره. اینجوری، زیادی خطرناک می‌شد...

علی، با یه پاکت خون برگشت. کمی ازش خوردم، بعد، لبم رو گذاشتم روی لب‌های آرشا و خون رو وارد دهنش کردم.

تقلا کرد که فرار کنه، ولی محکم نگهش داشتم. تو ذهنم، فحش اول و آخرمو نثارش کردم. خیلی بددهن شده بود!

وقتی به‌زور قورت داد، سرمو عقب کشیدم و نگاش کردم. کمی مزه‌مزه کرد، با اخم گفت:

ـ بده! خیلی بده! یه کم شوره، ولی... قدرتش بالاست!

باز از خون خوردم و دوباره بهش دادم. این سری، با ولع می‌خورد. از شدت حرص، بوسیدمش.

به علی نگاه کردم که بهت‌زده داشت صحنه رو می‌دید. اخمامو کشیدم تو هم و غریدم:

ـ کثافت نباش، برادرتــم، دوست پسرت نیستم!

آرشا، خمارنگام کرد. پاکت رو گرفتم سمتش که خودش بخوره، ولی تا بوش خورد، عوق زد. محکم زدم پشت کمرش.

ـ خیلی سوسولی! بخواب تا خودم مثل بچه‌مارمولک‌ها به خوردت بدم!

باز خون خوردم و بهش دادم.

این بار، زبونشو آورد تو دهنم، بازی کرد.

لعنت بهش! داشتم آتیش می‌گرفتم...

پاکت خون رو تا ته خالی کرد. یه لحظه پلکاش سنگین شدن، اما بعد نگاهش برق زد. قدرتش داشت برمی‌گشت. سرمو یه‌کم کج کردم، جرعه‌ی آخر رو خودم به لباش رسوندم. تو ذهنم نجوا کرد:

ـ همیشه این‌جوری بهم خون میدی؟

یه لبخند محو زدم، اما صدام سرد بود:

ـ خودمم خون آدم نمی‌خورم، جنون میاره.

طعنه زد:

ـ آره، معلومه که نمی‌خوری.

خندیدم. نمی‌تونستم انکار کنم که از این لحظه خوشم میاد. دوباره بهش خون دادم، اما این بار... خودمم چشیدم. لبامو روی لباش گذاشتم، طعم گرمی تو دهنم پیچید.

یه‌کم فاصله گرفتم. آروم گفتم:

ـ حالت چطوره؟

چشمش سر خورد سمت پاکت خالی. یه‌کم مکث کرد، بعد آروم لب زد:

ـ اگه اینو ازم دور کنی، عالی‌تر هم می‌شم. فکر نمی‌کردم خون آدم از برسام قوی‌تر باشه!

لبخند زدم.

ـ پس قبول داری که خون آدم می‌خوری؟

چشماشو باریک کرد.

ـ نه، هنوزم حالمو بهم می‌زنه. تو هم دیگه این‌جوری بهم نمی‌دی.

کارین اومد جلو، بی‌تفاوت گفت:

ـ من بهت میدم.

چهره‌ی آرشا یخ بست. چشمش برّاق شد.

ـ تنها کسی که اجازه داره به لبای من نزدیک شه، فقط صدراست. دوست‌دخترامم همچین اجازه‌ای ندارن، چه برسه به اینکه خون دهنی بدن!

یه حس عمیق از تو دلم بالا اومد، چیزی شبیه شادی. کارین با حسادت زمزمه کرد:

ـ اون داداشته!

آرشا نگاشو تو چشمای کارین قفل کرد. لحنش تیغ داشت:

ـ آره، چون داداشمه، محرم جسم و جونمه. ما دوتا یه روحیم.

کارین با پوزخند گفت:

ـ تو هم مثل صدرا با مردایی؟

آرشا غرید:

ـ تو کی باشی که جواب پس بدم؟

کارین خندید، اما تو صداش نیش بود:

ـ من دخترعموت، کارین دیانوشی‌ام.

آرشا حتی یه پلک هم نزد. بی‌احساس گفت:

ـ خب به تخمم، چیکارت کنم؟

کنترل خنده‌مو از دست دادم. صدای خنده‌ی خفه‌ای تو گلوم پیچید، اما وقتی قیافه‌ی کارینو دیدم، دیگه نتونستم خودمو نگه دارم. از خنده منفجر شدم.

کارین حرصی گفت:

ـ صدرا، یه چیزی بگو! بگو من پرنسس کارینم!

شونه بالا انداختم.

ـ به من چه؟ خودمم آبم باهاش تو یه جوب نمی‌ره.

آرشا انگشت وسطشو گذاشت رو لبم. نگام برّاق شد. سریع انگشتشو گاز گرفتم.

ـ چند نفر تو هواپیما هستن؟

کارین سرشو بالا گرفت.

ـ راست میگه.

آرشا انگشتشو بیرون کشید و گفت:

ـ میرم بیرون، حس خطری ازشون ندارم.

بازوشو گرفتم.

ـ تو دیگه نشان نداری، بوی خونت آزاده!

یه نگاه به اجساد اطراف انداخت.

ـ همه رو آش و لاش کردم، فقط من و تو حال خوبی داریم.

کارین کیسه‌ی خون رو برداشت و یه نفس سر کشید، اما یهو چشماش تار شد و رو تخت افتاد.

پوزخند زدم.

ـ خانم عاشق، خونت خورده شد. طول می‌کشه تا برگردی به حالت اول.

آرشا یه نگاه عمیق بهم انداخت.

ـ اینجا رو کنترل کن، من میرم پایین.

کارین که هنوز گیج بود، نالید:

ـ منو ببر! دیگه رسیدیم، بذار روی باند فرود بیام.

نگاه چندش‌داری بهش انداختم.

ـ تو اول خوب شو، مثل مستا شدی.

با آرشا رفتیم سمت جایگاهمون. اون از هواپیما خارج شد و من باند فرود رو آماده کردم. بیست دقیقه بعد، فرود اومدیم. اما وقتی رفتم بیرون، خبری از آرشا نبود.

دلم خالی شد.

چشمام محوطه رو اسکن کرد. کجا رفته بود؟

با سرعت پریدم رو سقف، از بالا همه‌جا رو بررسی کردم. یهو چشمم بهش افتاد. کنار چهار نفر ایستاده بود.

نفسم گرفت.

شوکه لب زدم:

ـ دایی! مادربزرگ! عمو سامان! پدربزرگ! اینجا چیکار می‌کنید؟

عمو سامان نگاش بین من و آرشا چرخید.

ـ اومدیم دنبال آرشا. برسام وضعیتشو تعریف کرده.

اخم کردم.

ـ آرشا با شما نمیاد. دیگه اجازه نمی‌دم ببریدش.

مادربزرگ اخم کرد.

ـ صدرا، داری با بزرگان مخالفت می‌کنی؟

آرشا یه نگاه سرد بهش انداخت و با تمسخر گفت:

ـ کی به حرف برسام لاشی گوش میده؟

بعد صاف ایستاد و با خونسردی ادامه داد:

ـ شما هم می‌تونید برید. من با صدرا می‌مونم.

مادربزرگ، که اصلاً پیر به نظر نمی‌رسید، صورتشو سخت کرد.

ـ پس به خونه‌ی من بیا. قول دادی اگه اسکاتلند اومدی، به خونه‌ی منم بیای.

آرشا دستی پشت گردنش کشید.

ـ آخه من تو رو کجای دلم بذارم؟ به اون عوضی گفتم نمیام.

کارین که هنوز گیج بود، نزدیک شد.

ـ سلام!

عمو سامان با نگرانی بهش نگاه کرد.

ـ کارین، چته؟

کارین خندید، اما قبل از اینکه تعادلشو از دست بده، من هولش دادم سمت دایی. لباسم رو تکوندم.

ـ نزدیک بود بوی بدن آرشا از رو من پاک بشه!

مادربزرگ با ناراحتی گفت:

ـ فقط برای اینکه خونه‌ی من نیای، گفتی نمیای؟

آرشا لبخند محوی زد.

ـ آره.

پدربزرگ با خنده گفت:

ـ حالا که اومدی، باید به کاخ ما بیای.

آرشا نگاهشو دوخت بهم.

ـ تو هم میای؟

غریدم:

ـ تنهات نمی‌ذارم.

دایی با تعجب گفت:

ـ چه برادر دوستی! یعنی حاضر شدی به کاخ بیای؟

دست به سینه گفتم:

ـ مجبورم.

مادربزرگ چپ‌چپ نگام کرد.

ـ صدرا، چطور می‌تونی این‌قدر خودخواه باشی که به کاخ ما نیای و حالا هم با منت بگی مجبوری؟

به آرشا اشاره کردم.

ـ یه‌کم مثل اون با من مهربون‌تر حرف بزنی، چروک نمی‌افتی!

پدربزرگ گوشمو گرفت.

ـ آرشا پیش ما بزرگ شده، اما تو چی؟ هر صد سال یه بار به زور میای.

به آرشا نگاه کردم. یه تای ابروش بالا رفت. لبخند زدم.

پدربزرگ الیور درست روی شونه آرشا گذاشت. 

ـ پسر خودمی.

آرشا با غم بهشون نگاه کرد. دلم داغ شد، اما سکوت کردم. وقتی فهمیدم چه بلاهایی سرش آوردن، تصمیم گرفتم دیگه نذارم برگرده پیش خانوادم.

از بغل پدربزرگ بیرون کشیدمش.

دایی با اخم گفت:

ـ الیور، نباید بچه‌ی سایرا رو از ما پنهان می‌کردی! دو ساله فهمیدیم صدرا یه برادر دیگه داره!

مادربزرگ هلیا غرید:

ـ آرشا خطرناک و خاصه! اون نمی‌تونه از خون انسان تغذیه کنه، فقط خون‌های جادویی و قوی. اگه ما نمی‌بردیمش، اونو می‌دزدیدن! خونش خاص‌ترین خونه!

سامان دلخور گفت:

ـ خون دختر منو خورده! ببینید وضعش چطوره؟ مثل برگ گل بزرگش کردم، حالا آرشا پژمرده‌ش کرده!

آرشا پوزخند زد.

ـ فکر کنم دخترت به من پیشنهاد داد دهن به دهن خون بده.

دهن سامان باز موند. کارین سرخ شد و جیغ زد.

ـ آرشا! چرا انقدر بدی؟!

آرشا خم شد.

ـ بقیه‌شو هم بگم؟

کارین بغ کرد.

ـ بابا، آرشا اذیتم می‌کنه!

آرشا پوزخندی زد.

ـ اینجا موندن درست نیست، بیاید بریم

دستم رو گرفت و خواست بره، اما دایی جلوش ایستاد.

ـ الان وقت خون خوردنته.

آرشا پوزخند زد.

ـ دیر رسیدید. صدرا به دادم رسید. اگه می‌خواید کمک کنید، زخمی‌ها رو جمع کنید.

بادی زیر پامون وزید. از دایی دور شدیم. متحیر گفتم:

ـ پسر، چه دل و جراتی داری! تو روشون می‌ایستی؟!

با اخم گفت:

ـ برسام کاری کرد تک‌به‌تک باهاشون مبارزه کنم. قراره گروهی هم مبارزه کنم، اما برسام گفت هنوز آماده نیستم. پنج سال فرصتم تموم شده.

متعجب توی ذهنم لب زدم:

ـ با تک‌تک خانواده‌ی من مبارزه کرده؟!

تنها کسی که تونسته بود این کارو بکنه، من بودم.

مبارزه‌ی گروهی چیزیه که منم هنوز نتونستم ازش رد بشم! البته... خودم عمداً نمی‌خوام رد بشم. قدرتم رو پنهون می‌کنم تا فکر کنن فقط تا همین حد و اندازه‌ام.

خانواده‌م دنبال سنجش قدرتم هستن، فقط برای اینکه منو توی دستشون بگیرن و کنترلم کنن...

اما من هیچ‌وقت نمیذارم.

مادر بزرگ و پدربزرگ بال‌های سیاهشون رو بیرون آورده بودن و پشت سر ما پرواز می‌کردن. به باد زیر پاهام نگاه کردم، بعد به گربه‌ی وحشی خودم. جوری کمرم رو گرفته بود و سرد به جلو خیره شده بود که انگار می‌خواست بخوردش.

مادر بزرگ نگاهم کرد و تو ذهنم گفت:

ـ دوستش داری؟

اخم کردم.

ـ چرا به خاطر من به خانواده دروغ گفتی؟

لبخند زد و گفت:

ـ چون تو پسر عزیزم هستی، صدرا. برای تو همه کاری می‌کنم. آرشا هم باید مثل تو باشه. حیف بود برای جفت تو بودن، اما ما می‌ذاریم با تو باشه. ولی تو خفا، حق نداری هویت آرشا رو پخش کنی. آرشا برادر تو هستش. و واقعیت اینه که... آرشا پسر توئه.

نفس تو سینم حبس شد. با خشم غریدم:

ـ دروغ میگی!

آرام و خونسرد گفت:

ـ ما ازش آزمایش گرفتیم، دی‌ان‌ای تو رو داره. یه جادوگر و بادافزار نمی‌تونن بچه‌ی خاصی به دنیا بیارن... مگر اینکه تو پدرش باشی.

ناخودآگاه غریدم:

ـ تایسز دختر من نیست، مامان هلیا! اینو مطمئنم. خودم زودتر از شما ازش آزمایش گرفتم. نمی‌تونید سر من شیره بمالید! درسته دی‌ان‌ای منو داره، اما دی‌ان‌ای مهناز و کامران هم داره.

مامان هلیا خندید و گفت:

ـ خب، وقتی داره، پدرش یا برادرش محسوب می‌شی.

به تلخی تأیید کردم:

ـ آره، و برای همین ازش متنفرم! اما این تنفرم باعث نمی‌شه بذارم پیش شما باشه.

مامان هلیا آرام تو ذهنم گفت:

ـ پنج سال دیگه هم بذار پیش ما باشه، بعدش برای خودت. باید همه چی رو از خاندان خودمون یادش بدیم. اون یه جادوگر و یه خون‌آشام اصیل‌زاده‌ست. همچین چیزی خیلی کمیابه، صدرا.

غریدم:

ـ نه، به هیچ عنوان!

لبخند شیطانی زد و گفت:

ـ تو اینجا تصمیم نمی‌گیری. جایگاه پایینی داری که بخوای دستور بدی.

دستم مشت شد. لعنتش کردم و با نفرت گفتم:

ـ یه سال بیشتر نمی‌دمش!

اخم کرد.

ـ چهار سال! یک سال کمه!

غریدم:

ـ مامان هلیا، کاری نکن همین‌جا داغونت کنم.

لبخند زد.

ـ اون پیرزن ضعیف نیستم، صد و سی و پنج سال از اون روز گذشته و من خودم رو قوی‌تر کردم. منتظرم باهات مبارزه کنم.

پوزخندی زدم و کمر آرشا رو محکم‌تر گرفتم.

نگاهم کرد و گفت:

ـ بحثت با هلیا تموم شد؟

شوکه گفتم:

ـ از کجا فهمیدی؟

اخم کرد.

ـ هاله‌هاتون یکی شده بود.

لب زدم:

ـ اگه بخوان پیششون بمونی، می‌مونی؟

نگاهم نکرد.

ـ مجبورم؟

سر تکون دادم.

پوزخند سردی زد.

ـ پس مجبورم بمونم. ولی انقدر قوی میشم که مجبور به هیچ کاری نباشم.

غمگین به آسمون ابری نگاه کردم. خواستم بگم نَمون، حتی اگه مجبوریه، جلوشون بایست... من دیگه تحمل دوریت رو ندارم. نشانمم از بین بردی، همون امیدم هم ناامید کردی.

آسمون رعد و برقی زد. آرشا گفت:

ـ چه، امشب دلش پره!

با بغض سر تکون دادم. کمرم رو فشار ریزی داد و گفت:

ـ چرا بال‌هاتو باز نمی‌کنی؟

سوالش رو با سوال جواب دادم:

ـ تو چی؟ بال داری؟

سر تکون داد.

ـ خیلی کوچیکه. برسام میگه تو صدسالگیم به بلوغ بال می‌رسم. ولی مهم نیست، من الان هم می‌تونم پرواز کنم.

خوشحال گفتم:

ـ چه رنگیه؟

روی چشم‌هام زوم کرد.

ـ خرابه... یکی سفید، یکی مشکی.

حیرت‌زده گفتم:

ـ واقعاً؟

سر تکون داد. به خودم محکم‌تر چسبوندمش.

ـ نشونم میدی؟

سر شوخی رو باز کرد.

ـ پایین یا بالا؟

تو پهلوش زدم.

ـ هر دو، بالا و پایین!

یهو با سرعت پایین رفتیم و گفت:

ـ اونجا اتاق منه.

به کاخ نگاه کردم. یه استوانه بود که روی سرش گنبد داشت. یه پنجره‌ی قدی بزرگ روی استوانه بود. با سرعت اونجا رفت. پنجره رو با جادو باز کرد و داخل رفتیم.

اتاقش ساده ولی باعظمت بود. یه تخت بزرگ، یه آینه‌ی قدی. کنجکاو نگاه کردم.

ـ عجیبه اینجا رو به تو دادن!

تایید کرد.

ـ آره، با کلی دردسر به دستش آوردم.

خندیدم و با کنجکاوی همه‌جا رو نگاه کردم.

ـ اینجا قبلاً پیشگو زندگی می‌کرد، یه جادوگر اعظم. ولی خب... مرد. خیلی پیر شده بود.

تایید کرد.

ـ آره، دست‌نوشته‌هاش رو خوندم. خیلی هم کتاب و نوشته داشت.

دستش رو تکون داد. گردها مثل کاغذ از روی وسایل بلند شدن و توی گلدون ریخته شدن. دستم رو کشید و گلدون رو نشونم داد.

ـ ببین، این خاک‌ها رو من جمع کردم. به‌جای اینکه گردها رو بیرون پرت کنم، تو گلدون جمع می‌کنم.

خندیدم و بلند گفتم:

ـ برای چی؟

اخم کرد.

ـ چون... نمی‌دونم. همین‌جوری. به نظرم جالب می‌اومد.

دستم رو ول کرد و پیرهنش رو درآورد. در کمدش رو باز کرد و گفت:

ـ میای حموم کنیم؟

دهنم باز موند.

ـ با هم؟!

چرخید و خونسرد گفت:

ـ دوست نداری؟

پیرهنم رو درآوردم.

ـ چرا، نیام؟ بیا بریم.

پنجره خودبه‌خود بسته شد و پرده هم کشیده شد. لباسی برای خودش و من بیرون آورد و در حمام رو باز کرد.

ـ می‌خوام حمام ساحره‌ی اعظم رو نشونت بدم.

پشت سرش رفتم. با دیدن حمام، از ته دل زدم زیر خنده. چرا انقدر مجسمه‌ی زن برهنه داشت؟!

آرشا لبش رو گاز گرفت.

ـ بیشتر به ساحره‌ی اعظم "حشری" می‌خورد تا پیشگو!

از خنده روده‌بُر شدم. رفتم سمت یکی از مجسمه‌ها و طوری ژست گرفتم که انگار دارم بهش ضربه می‌زنم. مجسمه‌ی زن دولا شده بود.

آرشا بلند خندید.

هم زبونم بند اومد، هم دلم لرزید. چاله‌ی گونه‌ش گود شده بود، چشم‌هاش برق می‌زد. وقتی نگاهم رو دید، سریع دستی روی لبش کشید. نذاشتم معذب بشه، باز لودگی کردم.

انگار زندگیم وصل خنده‌هاش شده بود.

تو دست یکی از مجسمه‌های زن، صابون بود. از خنده لیز خوردم، خواستم بیفتم که منو گرفت. با هم خندیدیم.

به شش مجسمه‌ای که تو پوزیشن‌های مختلف بودن نگاه کردم. پوزخند زدم.

ـ خیلی خلاقه!

پوکر کلی مایع توی وان ریخت. گردباد کوچیکی توی آب راه افتاد و کف‌های غلیظی سطحش رو پوشوند.

شلوارم رو درآوردم و انداختم روی سر مجسمه‌ی زن.

دست‌به‌کمر ایستادم و با شیطنت گفتم:

ـ بریم تو وان؟

بدون حرف، فقط سر تکون داد، لباس‌هاش رو کنار گذاشت و توی آب رفت. منم دنبالش رفتم.

ـ یه نوشیدنی هم می‌چسبه، درسته؟

حرف دلم رو زد. تأیید کردم.

دستش رو روی سنگ کشید. یه استوانه‌ی سنگی از دیوار بیرون اومد، با قفسه‌های کوچیکی که داخلشون چیزهایی چیده شده بود.

ابرو بالا انداختم.

ـ واوو! حسابی خلاق بوده!

پوکر با خونسردی گفت:

ـ اینو من ساختم. اون فقط فکرش توی هیزی بود.

لبخند زدم، تحسینش کردم. دو تا جام بیرون آورد، توی هر دو شراب سرخ ریخت و یکی‌شو به سمتم گرفت.

زبونی به لبم کشیدم.

ـ دیگه چی داری؟

استوانه رو چرخوند، سیگارهاش رو نشون داد.

چپ‌چپ نگاهش کردم.

ـ چرا سیگار می‌کشی؟

نگاهش روی سطح نوشیدنی چرخید.

ـ بهش نیاز دارم.

چیزی نگفتم. من جاش نبودم که بخوام قضاوتش کنم. شرایطش رو درک نمی‌کردم، من همیشه هرچی خواستم، جور شده.

سر تکون دادم، پاهام رو به پاهاش مالیدم و گفتم:

ـ به سلامتی برادریِ گربه‌ی وحشی!

جامش رو به جامم زد.

ـ به سلامتی شاهینِ موزی!

ابرو بالا انداختم.

ـ اصلاً به من موزی‌گری نمی‌خوره!

چشم‌هاش ریز شد، لب زد:

ـ اصلاً!

با شیطنت پاهام رو به آب کوبیدم، کف‌ها پاشید. تعادلم رو از دست دادم و لیز خوردم سمتش. دست‌هام دور گردنش حلقه شد.

لبخندم عمیق‌تر شد.

ـ می‌دونی من چه‌جوریم؟ اگه یه چیزی رو بخوام، دیگه ازش دست نمی‌کشم.

چشم‌هاش یه لحظه تیره شد، چیزی توی نگاهش لرزید. دستش اومد روی پاهام. اما یهو کشید عقب.

ـ نکن!

سرم رو کج کردم.

ـ چرا؟

ـ حالم رو بد می‌کنی!

ـ بدِ خوب یا بدِ بد؟

چشم‌هاش رو بست. نفسش رو آروم بیرون داد.

ـ بدِ بد! تو فقط بلدی آدمو اذیت کنی!

لبخندم محو نشد. چرخیدم و روی پاهاش نشستم.

چشم باز کرد، متعجب نگاهم کرد.

ـ قول میدم اذیتت نکنم.

نگاهش بین چشم‌هام چرخید. یه لحظه انگار تردید کرد. اما بعد، انگشت‌هاش دور بازوم قفل شد.

ـ بدم که می‌کنی.

ناگهانی بلند شد، دوش رو باز کرد، سرم رو گرفت زیر آب.

ـ زر نزن!

خندیدم، اما محکم‌تر سرم رو زیر آب فشار داد. تقلا کردم، دست‌هام رو روی بازوهاش گذاشتم، اما حتی یه ذره هم تکون نخورد.

بعد، یه‌دفعه ولم کرد. بریده‌بریده نفس کشیدم، از کف زمین بلند شدم و داد زدم:

ـ یه روز روت جوری بالانس می‌زنم که فریادهات به گوش خدات برسه!

از حموم بیرون اومد، حوله رو محکم دور کمرش پیچید.

ـ دیگه نشانی نداریم!

چشمک زدم.

ـ نشانت می‌کنم، چندش!

چپ‌چپ نگاهم کرد.

ـ از گربه شدم چندش؟!

شونه بالا انداختم.

یه‌دفعه، با یه حرکت، روی تخت شوتش کردم. خودش هم انتظارش رو نداشت. با حیرت نگاهم کرد، اما قبل از اینکه چیزی بگه، روی بدنش خم شدم.

ـ بهت گفتم، چیزی رو که بخوام، ول نمی‌کنم!

چیزی بین خشم و لذت توی چشم‌هاش برق زد. اما بعد، یهو، انگشت‌هاش پیچید دور مچ‌هام. بدنم قفل شد!

ـ ببین کی افتاد توی تله!

چشم‌هام از حیرت گرد شد. تقلا کردم، اما بی‌فایده بود. برقِ خطر توی نگاهش نشست.

ـ دیگه نوبت منه، داداش! 

کاری به سرم اومد که تا این سن کسی نتونسته بود سرم بیاره. 

ویرایش شده توسط Alen
  • 1 ماه بعد...

***

آرشا

به صدرا نگاه کردم. پشتش به من بود، سرش زیر پتو. خب، شکست بدی خورده بود. کسی تا حالا این‌جوری بهش رکب نزده بود.

ولی من که خیلی خوش گذروندم!

جلو رفتم، از پشت توی بغلش گرفتم. با دلخوری گفت:

ـ گمشو!

زیر پتو سرک کشیدم.

ـ نکنه باز ناز می‌کنی؟

چرخید. یه کشیده‌ی محکم زد زیر گوشم.

هنگ کردم، ولی خب... حقم بود.

غرید:

ـ یه بار دیگه این کارو بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارم.

بلند شدم، دستی به گوشم کشیدم. لبخندم محو نشد.

ـ بازم می‌خوای با من باشی؟ هوس بدن منو می‌کنی؟

سرش رو زیر پتو فرو برد. صدای نعره‌اش توی اتاق پیچید:

ـ نه!

پوزخندی زدم. یه نیم‌آستین آجری پوشیدم با شلوار مشکی. موهام رو شونه زدم.

ـ قیدمو زدی؟

با کلافگی نشست.

ـ چرا خفه نمی‌شی؟

کنارش رفتم. با یه حرکت، دستش رو کشیدم. برای این‌که نیفته، کمرم رو گرفت.

خیره توی چشماش گفتم:

ـ می‌خوام بازم بچشم... طعم با تو بودن خوبه. این همه تو کثافت بودی، بذار حالا من باشم.

غرید:

ـ آرش...

با عطش ازش کام گرفتم. شاید عشق بود که این‌قدر بی‌پرواَم کرده بود. شاید هم تأثیر آمپول‌هایی که برسام به گوشت و استخونم تزریق کرده.

داغ کرد. همراهی‌م کرد. همین که همراهی کرد، ولش کردم تا تشنه بمونه. عقب رفتم.

ـ میرم پایین. حال روحیت خوب شد، بیا.

سیگاری گوشه‌ی لبم گذاشتم، خواستم برم که صدای آرومش اومد:

ـ صبر کن... با هم بریم.

به دیوار تکیه دادم. نگاهش کردم. سریع رفت یه دوش بگیره.

تلخ لبخند زدم. همش هفده سالمه، ولی انقدر توی سرم اطلاعات ریختن که انگار چهار هزار سالمه.

بحث ذهنی هلیا و صدرا رو شنیدم.

"از آرشا آزمایش خون گرفتن. توی خونش، دی‌ان‌ای صدرا هست. ولی برای کامران هم هست."

اینجا یه چیزی درست نیست.

من جادوگرم و می‌دونم که میشه دی‌ان‌ای رو به بچه تزریق کرد.

حالا یا دی‌ان‌ای صدرا رو به من تزریق کردن، یا کامران!

دو نظریه هست:

یک. مادرم دی‌ان‌ای کامران رو زده به من تا صدرا نفهمه بچه‌ش هستم.

دو. یا دی‌ان‌ای‌ها رو قاطی کرده تا یه نوزاد خاص به دنیا بیاره.

با خون دادن، دی‌ان‌ای قاطی خون من نمی‌شه. ولی با جادو... اگه زمان شکل گرفتنم تزریق شده باشه، چی؟

شنیده بودم که موهای خرمایی داشتم با چشم‌های سبز عسلی. ولی وقتی صدرا تبدیلم کرد و خاکم کرد، فکر می‌کرد خونش روی من جواب نمی‌ده. من زنده شدم.

و موهام تغییر کرد.

ولی چرا فقط موهام؟

پس شاید مهناز رنگ موهام رو با جادو تغییر داده، تا کسی نفهمه من موهام سفیده.

بعد رفتم دنبال مقصر تصادف. نتیجه‌ی جالبی رسیدم.

کسی که دستور داد ماشین رو زیر کنن و ترمز رو ببرن، مهناز بود.

ولی از بین همه، فقط از من محافظت شد. چرا؟

دو احتمال هست:

یک. مهناز می‌خواسته با مرگ خودش، صدرا منو بزرگ کنه و وقتی تبدیلم می‌کنه، صدرا متوجه نشه من بچه‌ش هستم.

دو. مهناز تهدید شده بود که صدرا رو بکشه، ولی اون مرگ خودش رو انتخاب کرده، نه مرگ صدرا رو.

چون از چیزی که شنیدم، مهناز خیلی به صدرا نزدیک بود.

اما اگه از حس خودم بگم... وقتی بچه بودم و صدرا رو دیدم، یه حس عجیب داشتم.

حس خوبی بود؛ آرامش‌بخش. حتی ازش نمی‌ترسیدم.

کنارش، امنیت داشتم.

ولی با این فکرها، هیچ مشکلی حل نمی‌شه.

کسی که جواب این سؤال‌ها رو می‌دونسته، مرده.

و من هنوز دقیق نمی‌دونم چی به چیه!

برسام تصمیم گرفت منو به فرزندی بگیره و اسمم رو به عنوان برادر دوقلوی صدرا معرفی کنه.

به من گفت که می‌تونم با صدرا باشم، ولی در خفا.

و برای اینکه دست از پا خطا نکنم… رحمم رو با بی‌رحمی درآوردن.

جراحی کردن.

آمپول‌های هورمونی روی من پیاده کردن.

عمل حنجره انجام دادن، صدایم رو تغییر دادن… یه صدای جذاب و خاص، به‌اصطلاح «برای اینکه دل خوش باشم.»

اما دل‌خوشی؟

چیزی نبود که من بشناسم.

حالا هم تصمیم گرفتن یه مصیبت دیگه روی من پیاده کنن.

صدرا راضی نبود، اما نمی‌تونست جلوی همه مقاومت کنه.

چون…

با تکونی به خودم اومدم.

صدرا لباس پوشیده بود و بهم نگاه می‌کرد.

ـ چته؟ غرق فکری؟

چند بار پلک زدم، گیج سری تکون دادم.

ـ بریم؟

جواب نداد، فقط سر تکون داد و همراه هم وارد آسانسور شدیم.

تو آینه به خودمون نگاه کردم.

صدرا هم به من نگاه کرد.

دلخور نگاه گرفت.

دستی به گردنم کشیدم، دلخوریش کلافه‌ام می‌کرد.

اما نمی‌تونستم اون حس مزخرف لعنتی رو هم انکار کنم…

شاید زیادی عوضی شده بودم.

شاید هم مثل برسام یه لاشی بودم که هیچ‌وقت یاد نگرفت چطور می‌شه خوب زندگی کرد.

فشار، زور مدرسه‌ای که فقط اسمش مدرسه بود.

و بعدش… مشت. کتک،اجبار،خون، شهوت زندگیم خلاصه شده بود توی همینا.

آسانسور توقف کرد.

صدرا بدون اینکه بهم برخورد کنه، از در بیرون رفت.

یه سیگار روشن کردم و گذاشتم گوشه‌ی لبم.

نگاهم افتاد به کاخ نیمه‌روشن روبه‌رو.

روشن‌تر از قلعه‌ی آبی بود، اما آتش نداشت.

فقط نور کم، مهتابی‌هایی که بی‌ضررترین گزینه برای خون‌آشام‌ها بودن.

تو پذیرایی دوم خانواده رفتیم.

ایمان حالش بهتر شده بود.

اما علی هنوز از من می‌ترسید.

لیندا بلند شد و سمتم دوید.

بی‌اختیار یه دستم رو دور کمرش حلقه کردم.

ـ خوبی؟

سر تکون داد.

ـ آره، تو چطوری؟

ـ بد نیستم.

روی مبل قهوه‌ای نشستم.

صدرا با صدای دلخور و گرفته‌ای گفت:

ـ می‌خوام برگردم، دیگه حوصله‌ی جشن رو ندارم.

ابروهام درهم رفت.

ـ بچه شدی؟ خانواده‌ی کلمنت دعوت کرده، زشته نریم.

دلخور و ناراحت غرید:

ـ به جهنم، نمی‌خوام با تو جایی باشم.

پوزخندی زدم.

ـ باشه، برو. منم تعریف می‌کنم چیک…

با سرعت بهم نزدیک شد، موهام رو کشید و با خودش یه گوشه برد.

دندون‌قروچه‌کنان پچ زد:

ـ حرفی بزنی، زنده‌ات نمی‌ذارم.

کمرش رو گرفتم و به خودم چسبوندمش.

آروم و خفه زمزمه کردم:

ـ قرار بود دستت آزاد بشه، بکشیم. ولی نکردی. پس حرفی نزن که عمل نمی‌کنی.

چشم‌هاش رو با حرص بست.

لب‌هاش تکون خورد.

ـ تو…

دستم رو بالا بردم، صورتش رو نوازش کردم.

ـ من؟

چیزی نگفت. فقط مشت کوبید تو صورتم و رفت.

فک شکسته‌ام رو با درد جا انداختم.

فک شکسته‌م رو با درد جا انداختم. زبونی به لب خونی‌م کشیدم. دماغم رو پاک کردم.

دستم پر از خون شده بود.

برگشت و با عطش به خون روی دستم نگاه کرد.

بقیه‌ی خون‌آشام‌ها هم وسوسه شده بودن!

با جادو، بوی خون رو مهار کردم و زخمم رو بستم.

میکائیل، برادر سایرا و سامان، با سرعت نزدیک شدن.

ـ چی شده؟

سرد جواب دادم.

ـ هیچی.

هلیا و الیور هم اومدن. هلیا تاپ بندی و شلوار جذب کرمی پوشیده بود.

نگاهم که به بند تاپش افتاد، لبخند زد.

با اینکه هزار سالشه، خیلی خوش‌هیکله!

الیور دستی به شونه‌م زد.

ـ اگه می‌خوای باهاش باشی، باید با من مبارزه کنی!

برگشتم که برم بشینم. لبخند شیطنت‌آمیزی زد.

ـ ارزونی خودت.

هلیا اخم کرد. بهش برخورد.

به مبل‌ها نگاه کردم، رفتم کنار لیندا، بلندش کردم و خودم نشستم. بعد خواستم روی پاهام بنشونمش که صدرا گفت:

ـ لیندا، انگار کارین کارت داشت.

کارین با دهن باز نگاهش کرد و بعد با مکث گفت:

ـ آها... آره، کارت دارم.

لیندا همراه کارین رفت. صدرا روش رو با اخم برگردوند. ایمان بهمون نگاه کرد و گفت:

ـ بریم کلوب؟

صدرا بی‌حوصله جواب داد:

ـ حال ندارم.

علی که اصلاً به من نگاه نمی‌کرد، رو به صدرا گفت:

ـ اومدیم خوش بگذرونیم. بیا بریم.

نگاهم به خون انسان روی میز افتاد. بعد به صدرا نگاه کردم.

ـ من میام.

هلیا اخم کرد.

ـ خودت رو سیراب کن، بعد برو.

به الیور نگاه کردم. دستش رو بالا آورد.

ـ من دیگه مثل جوونی‌م نیستم.

پوزخند زدم.

ـ خون‌آشام پیر و جوون نداریم. هرچی سنت بالاتر باشه، خونت غلیظ‌تر و باکیفیت‌تره. بگو نمی‌خوای بهم بدی!

الیور پوفی کشید. با بی‌حوصلگی اشاره کرد که برم نزدیکش.

ابرو بالا انداختم.

ـ تو بیا، اگه من با این هیکلم بیام، له می‌شی!

هلیا با حسرت نگاهم کرد. اخم کردم، خودش رو جمع‌وجور کرد.

الیور بلند شد.

ـ بایست و بخور.

غریدم:

ـ چقدر ناز میای!

دستش رو کشیدم، انداختمش روی پام.

پهلوم رو نیشگون گرفت، اما نتونست چون بدنم سفت و عضلانی بود.

زبونی روی گردنش کشیدم. با نارضایتی غر زد:

ـ نمی‌تونستی منو انتخاب نکنی؟ من خودم شب‌ها پیشت می‌اومدم.

با ذهنم بهش گفتم: عصبیم، الان بیشتر از همیشه به خون قوی تو نیاز دارم.

غر زد:

ـ اینجوری ابهت من رو زیر سوال می‌بری!

دستی توی کمرش کشیدم.

ـ یه روزی می‌رسه که خون پدر خون‌آشام‌ها رو می‌خورم و بزرگ‌ترین خون‌آشام جهان می‌شم. اون موقع باعث افتخارت می‌شه که خونت رو خوردم، درسته؟

خندید و تأیید کرد.

وقتی راضی شد، دستم رو روی کمرش کشیدم و دندون‌هام رو توی

گردنش فرو بردم. با لذت، خون هزار و صد ساله‌ش رو آروم مکیدم.

بین خون‌آشام‌ها زشت بود که کسی جلوی بقیه ازشون خون بخوره؛ درست مثل یه رابطه‌ی صمیمی بود.

برای همین، همه نگاهشون رو از ما دزدیده بودن.

خونی که من می‌خوردم، لذت یه رابطه‌ی عمیق رو براشون داشت، حتی فراتر از اون...

الیور شونه‌م رو چنگ زده بود تا ناله‌ش بیرون نیاد.

  • 2 ماه بعد...

اما تنها کسی که همیشه هیچ واکنشی نشون نمی‌داد، برسام بود. انگار براش مهم نبود که خونش رو بخورم.

هر بار ازش می‌پرسیدم، فقط یه جمله رو تکرار می‌کرد:

"من عاشق سایرا هستم."

اما مثل چی دروغ می‌گفت...

چشم‌های خیره‌ام که بهش افتاد، اخم‌هاش توی هم رفت.

من چشم‌هام رو ریز کردم و وارد امواج هاله‌هاش شدم. انگار چیزی حس کرد، چون سرفه‌ای کرد و خواست بلند بشه.

دستم رو توی هاله‌های لذت الیور فرو بردم، که باعث شد آهش بلند بشه.

صدرا کلافه نشست و خشمگین نگاهم کرد. باز وارد هاله‌هاش شدم و با سرعت اون‌ها رو کنار زدم تا به یه هاله‌ی زنجیر شده رسیدم.

لحظه‌ای هنگ کردم و یادم رفت خون بخورم. چقدر زیبا و سرد بود!

هاله‌ای سبزِ روشن، که وقتی زبانه می‌زد، به رنگ زردِ میکادو درمی‌اومد! دیدنی بود!

چشم‌هام رو توی چشم‌های صدرا دوختم.

چرا قدرتش رو مسدود کرده بود؟

صدرا با گیجی توی چشم‌هام نگاه کرد. حالا که حد قدرتش دستم اومده بود، فهمیدم من ازش قوی‌ترم.

هاله‌ی من قرمز خونی بود، که شعله‌های اطرافش به سیاهی می‌زد. خیلی خشن‌تر از هاله‌ی صدرا بود، چون من با نفرت عمیق و خشم بزرگ شده بودم.

زبونی به گردن الیور کشیدم و گفتم:

ـ می‌تونی بری، الیور. تشکر.

خواست بلند بشه، اما سرگیجه داشت.

با جادو خون انسان رو توی جام طلاییِ جواهرنشان ریختم. بینی‌ام رو گرفتم و جام رو به الیور دادم.

الیور سریع خون رو سر کشید، اما من جام رو روی میز کوبیدم و عق زدم.

با عجله جاش رو گرفتم و دویدم سمت سرویس بهداشتی. اما هنوز نرسیده، حالم بهتر شد و بی‌حال روی زمین افتادم.

لعنتی، خون انسان خیلی بوی بدی می‌داد!

صدرا نگران سمتم اومد.

ـ اوه! چقدر رنگت پریده!

نمی‌تونستم بگم انرژی‌ام رو گذاشتم تا قدرتش رو بشناسم.

به جاش گفتم:

ـ انگار خونی نخوردم، همه‌ش با اون بوی گند ته کشید!

حس کردم عطش داره سراغم میاد. از صدرا فاصله گرفتم. همون موقع هلیا و میکائیل اومدن.

هلیا با دیدن حالتم شوکه شد.

ـ آرشا، تو که بدتر شدی؟!

لب زدم:

ـ خون انسان حالم رو بد می‌کنه.

صدرا رو به هلیا گفت:

ـ برای من خون انسان بیار تا بهش بدم.

هلیا شوکه جواب داد:

ـ نمی‌تونه بخوره! حالش بد میشه و همه رو بالا میاره!

صدرا با اخم و دلخوری گفت:

ـ من روش دادنش رو بلدم. برو بیار.

میکائیل دوید و رفت.

صدرا ناگهان با یه حرکت بغلم کرد و به نزدیک‌ترین اتاق برد. منو روی تخت گذاشت.

خدمه‌های اونجا، که از ترس خشکشون زده بود، سریع از تخت پایین اومدن.

هلیا غرید:

ـ همه بیرون، زود!

پنج نفر بودن، و هرکدوم یه تخت داشتن. همه ترسیده دویدن بیرون.

صدرا با ذهنی باهام حرف زد:

ـ داشتی چیکار می‌کردی که قدرتت تخلیه شد؟

منم تو ذهنش جواب دادم:

ـ داشتم اون چیزی که محدود کردی رو می‌دیدم.

یه ضربه‌ی آروم به پیشونیم زد.

ـ حالا دیدیش؟

لب زدم:

ـ عاشقش شدم.

صدرا با حیرت نگاهم کرد. لبخند زدم و چشم‌هام رو بستم.

همون موقع میکائیل اومد و پارچ بزرگی از خون رو به صدرا داد.

صدرا یه قلپ خورد. معلوم بود تازه‌ست، چون درپوش داشت و طلسم لیندا هم روش حس می‌شد که نذاشته بود بوی خون پخش بشه.

لب‌های صدرا به من نزدیک شد.

یه نفس عمیق کشیدم؛ فقط بوی بدن خودش رو حس کردم.

آروم مایع گرم رو وارد دهنم کرد و خون انسان رو نوشیدم.

هلیا با تعجب گفت:

ـ انگار حالش رو بد نمی‌کنه اینجوری!

میکائیل خندید و گفت:

ـ باید جفتت رو بیاری باهات این کار رو کنه. راستی، گفتم جفت... پس نشان روی گردنت کجاست؟ نکنه جفتت مرده؟

صدرا لحظه‌ای مکث کرد و بازوم رو محکم فشار داد. با حرص بیشتری خون رو توی دهنم ریخت.

دستم رو روی گردنم گذاشتم و نشانِ جعلی رو احضار کردم.

ـ اینجاست. فقط غیبش کرده بودم، خیلی توی چشم بود.

صدرا شوکه شد. چشمکی بهش زدم و نشانی رو باز غیب کردم.

همون لحظه، یه سیلی محکم توی گوشم خورد. قبل از اینکه فرصت کنم واکنش نشون بدم، صدرا باز بهم خون داد.

چشم‌هام رو بستم.

چرا این‌قدر عصبیه؟

اون که منو دوست نداره... پس چی شده؟

بعد از چند لحظه، بهش شک کردم.

نکنه چون نشان رو کپی کردم، عصبانیه؟

از وقتی نشان رو برداشته بودم، رفتار صدرا باهام مهربون‌تر شده بود...

آره، دلیلش همین بود.

صدرا خواست عقب بره، اما یه بوسه بهش زدم.

مکث کرد، ولی چیزی نگفت و باز بهم خون داد.

هلیا گلویش رو صاف کرد.

ـ بیا بریم، میکائیل. صدرا، خون کم بود، بگو بیشتر بیارن.

صدرا تأیید کرد و اون‌ها رفتن.

با اخم باز بهم خون داد. دستم رو پشت گردنش گذاشتم، با عطش و لذت خون خوردم و لب‌هاش رو بوسیدم.

چشم‌هاش خمار شده بود، اما هنوز دلخور نگاهم می‌کرد و حتی همراهی هم نمی‌کرد.

یه قلپ دیگه خون خورد و دوباره بهم داد. من هم پُرروتر و عمیق‌تر بوسیدمش.

اما بازم سرد باهام رفتار کرد!

انقدر این کار رو ادامه دادم که با تموم شدن خون توی پارچ بزرگ، بالاخره همراهی کرد.

نفس‌هام کش‌دار شده بود. حالم خراب بود.

با پوزخند ازم فاصله گرفت و گفت:

ـ آتیشت خیلی تنده، گربه‌ی وحشی!

خیز برداشتم و عمیق ازش کام گرفتم.

هل‌م داد و به دیوار برخورد کردم. دستی به گردنش کشید و لب زد:

ـ این‌جا دوربین داره.

بعد از اتاق بیرون زد.

شل روی تخت افتادم.

حالم خراب بود. می‌خواستم هرچی خواستم رو فریاد بزنم. به نفرین کردن برسام و فحش دادن بهش بسنده کردم.

ولی چیزی که بیشتر از همه داشت دیوونه‌ام می‌کرد، این بود که دو تا آلتم داشتم و این وضعیت رو برام چند برابر سخت‌تر می‌کرد!

هم مردونگی‌ام داشت اذیتم می‌کرد، هم زنونه‌ام...

اشکم داشت در می‌اومد.

با بی‌حالی از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون زدم.

خدمه‌ها پشت در بودن. با دیدنم شوکه شدن.

به خودم نگاه کردم... برآمده شده بودم.

و کاملاً معلوم بود که چقدر می‌خوام.

دستی به گردنم کشیدم و از کنارشون رد شدم.

کارین با لبخند گفت:

ـ بریم با...

ولی همین که سالارم رو دید، آب دهنش رو به زور قورت داد و با لکنت ادامه داد:

ـ ب... بریم بار یا کلوپ؟

خمار نگاهش کردم.

هلیا جلو اومد، دستش رو روی چشم‌های کارین گذاشت و گفت:

ـ برو توی اتاقت، یکی رو برات می‌فرستم.

با اخم گفتم:

ـ لیندا رو به اتاقم بفرست.

هلیا مکثی کرد و بعد، به خودش اشاره کرد و توی ذهنم گفت:

ـ منو نمی‌خوای؟

نگاهم روی هیکلش لغزید. اون تجربه‌ی زیادی داشت.

پس تأیید کردم.

لبخند رضایتمندانه‌ای زد و از کنارم رد شد.

من هم به سمت اتاقم رفتم.

***

صدرا

توی محوطه‌ی کاخ بودم و عصبی توی خودم می‌جوشیدم.

ایمان، که دیگه کلافه شده بود، گفت:

ـ چته؟

غریدم:

ـ با مادر بزرگ من توی اتاق رفتن... لعنت بهش، عوضی!

ایمان شوکه شد.

ـ با کُنتِس هلیا؟!

تأیید کردم.

دهانش باز موند، ولی بعد که موضوع رو فهمید، سوتی داد و گفت:

ـ باید توی تاریخ ثبت بشه! اول خون کُنت الیور رو خورد، حالا هم با کُنتس هلیا رابطه داره!

مشتم رو بالا آوردم و غریدم:

ـ کاری نکن بزنم تو دهنت.

دستش رو بالا آورد.

ولی من دیگه تو حال خودم نبودم.

با یادآوری اینکه چطور دست‌وپام رو با جادو بسته بود و بهم...

عصبی می‌شدم.

ولی لعنتی، لذت هم داشت. می‌خواستم باز تجربه‌اش کنم.

اولین بارم بود.

یعنی اگه دست‌وپام رو نمی‌بست، خودم می‌ذاشتم بذاره؟

نیشم باز شد.

یاد هیکل گنده‌اش افتادم که روی من پیاده‌روی می‌کرد...

اوه، خیلی هیجان‌انگیز بود!

اما همون لحظه به یاد آوردم که اون هیکل گنده و عضله‌ای، الان روی مادر بزرگه.

خونم به جوش اومد.

یه حس درد توی قلبم پیچید.

باید توی اتاق سیرابش می‌کردم!

اصلاً دوربین بود که بود...

بچه‌گربه‌ی وحشی، مال خودمه!

کسی حق نداره دست بزنه!

یهو صدای سقوط چیزی از آسمون اومد.

کارین و لیندا جیغ کشیدن!

سریع سمتی که صدا اومده بود رفتم.

دیدم خود وحشیشه.

یه شلوار مشکی پوشیده بود با یه رکابی مشکی و کت اسپرت مشکی.

موهاش شلخته و خیس بود.

لعنتی، خیلی خوشگل شده بود!

با این موهای شلخته، زیادی وحشی می‌زد...

دستش رو توی جیبش فرو برد و با صدای خسته‌ای گفت:

ـ بریم؟

بدون اینکه جوابش رو بدم، دلخور جلو افتادم. علی و ایمان هم کنارم راه افتادن. خواستم سوار ون بشم که صدای غرش یه ماشین توجه‌مون رو جلب کرد.

کولئوس مشکی‌ای جلوی پامون ترمز زد. آرشا شیشه رو داد پایین و گفت:

ـ سوار شید، اون یکی زیادی جلب توجه می‌کنه.

علی دستی روی بدنه‌ی ماشین کشید و با لبخند رفت عقب نشست. لیندا، کارین و ایمان هم پشت سوار شدن و تنها جای خالی، صندلی جلو بود.

اخمی کردم، اما همه با لبخند نگاهم کردن. پوفی کشیدم و بدون حرف جلو نشستم.

آرشا نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:

ـ تا کی می‌خوای دلخور باشی؟

جوابش رو ندادم. شیشه رو پایین کشیدم و به خیابون‌های خیس و تاریک زل زدم.

صدای فندک اومد. سر برگردوندم و دیدم که سیگاری گوشه‌ی لبش گذاشته. دودش توی فضای ماشین پخش شد.

چپ‌چپ نگاهش کردم. انگار متوجه سنگینی نگاهم شد که لبخند محوی زد و گفت:

ـ چیزی می‌خوای بگی عزیزم؟

فکم رو فشار دادم و دوباره به بیرون نگاه کردم. به درک! بذار انقدر بکشه تا جونش دربیاد!

ایمان کمی خودش رو جلو کشید که کارین غر زد:

ـ جا تنگه، انقدر تکون نخور!

ایمان با اخم گفت:

ـ تو انقدر داد نزن بغل گوشم. آرشا، برو کلوپ شبانه‌ی خون‌آشام‌ها، همون که تو خیابون...

آرشا سر تکون داد و ناگهانی از بین ماشین‌ها لایی کشید.

غریدم:

ـ می‌خوای پلیس رو بندازی دنبال‌مون؟

با خونسردی سرعت رو کم کرد و لبخند شیطونی زد.

ـ عه، آقا صدرا به حرف اومد!

مشتم رو توی بازوش کوبیدم.

علی خندید و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد.

ـ آرشا، تو همین الان چندتا قانون جلوی صدرا شکستی که ساکت مونده!

با انگشت شروع کرد شمردن:

ـ یک، سیگار کشیدن! این از سیگار متنفره. دو، بدون اینکه کسی دنبال‌مون باشه، ویراژ می‌دی و سرعت می‌ری!

عصبی غریدم:

ـ لازم نیست بهش گوش‌زد کنی علی، این اگه می‌فهمید، الان این کارا رو نمی‌کرد!

نگاهم رو دوختم به آرشا. صورتش هنوز هم سرد بود، اما یه چیزی توی ذهنش می‌چرخید. پیشونیش عرق کرده بود و نگاهش روی جاده قفل شده بود.

ولی... قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، ناگهان چراغ‌های ماشینی که داشت مستقیم بهمون نزدیک می‌شد، توی چشم‌هام خورد!

ـ هی، الان تصادف می‌کنیم!

لیندا جیغ زد، کارین فریاد کشید، اما آرشا لحظه‌ای هم پلک نزد. انگار تازه به خودش اومد که ناگهانی فرمون رو چرخوند. ماشین با یه پیچ حرفه‌ای، کنار خیابون پارک شد.

سرش رو روی فرمون گذاشت و نفس عمیقی کشید.

من؟ هنوز قلبم توی دهنم می‌زد. عصبی بهش نگاه کردم.

لعنتی...

بابا باهاش چیکار کرده بود که حالش این‌جوری شده بود؟

چطور می‌تونستم ولش کنم، وقتی می‌دونستم اگه تنهاش بذارم، بدتر از اینم سرش میاد؟

با عصبانیت بهش توپیدم:

ـ وسط خیابون جای فکر کردنه؟!

سرش رو پایین انداخت و غمگین گفت:

ـ پیاده شو، رسیدیم.

بدون اینکه منتظر واکنشم باشه، در رو باز کرد و پیاده شد. نگاهش رو از زمین جدا نکرد و به سمت بار رفت. کارتی رو از جیبش درآورد، به نگهبان نشون داد و با یه اشاره، حضور ما رو هم تأیید کرد. بعد، بی‌حرف داخل شد.

با عجله پیاده شدم. زن‌ها و مردهای مستی که توی خیابون سرگردون بودن، نشون می‌داد اینجا چه جور جاییه. تا حالا این خیابون رو ندیده بودم. اینجا دقیقاً کجاست؟

سریع‌تر قدم برداشتم و بازوش رو گرفتم. سرش رو برگردوند. چشماش... یه چیزی توش بود که آتیشم زد.

لب‌هاش به سختی تکون خورد:

ـ اینجا یکی از معروف‌ترین کلوپ‌های شبانه‌ست. فقط افراد خاص اجازه دارن بیان. همراه الیور و برسام اینجا می‌اومدم.

قبل از اینکه حرفی بزنم، دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو از بین جمعیتِ درهم که بالا و پایین می‌پریدن، رد کرد. ایمان و بقیه هم پشت سرمون اومدن.

به صندلی بار رسیدیم. آرشا نشست، اما قبل از اینکه حتی فرصت کنم بشینم، دختری با سرعت بهش نزدیک شد، دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و با هیجان گفت:

ـ آرشا! تو کجا، اینجا کجا؟! یه ساله ندیدمت!

دستم ناخودآگاه مشت شد. آرشا بی‌هیچ تغییری توی صورتش، لبخندی گوشه‌ی لبش نشوند، باسن دختره رو توی مشتش فشار داد و گفت:

ـ کار داشتم. حالا هم یه چیزی مثل همیشه درست کن، برادرمم اینجاست. نشون بده چه ترکیبایی بلدی.

دختره با تعجب سرش رو به سمت من چرخوند. نگاهی به من انداخت و با چشمای گرد شده گفت:

ـ چقدر شبیه هم هستین!

آرشا جواب نداد. من هم روی صندلی کنارش نشستم. نگاه بی‌هدفم روی زنی که داشت روی سکو رقص میله‌ای می‌رفت، سر خورد.

مسئول بار با خوشحالی به استقبال آرشا اومد، انگار که یه مشتری VIP برگشته باشه.

کارین با هیجان گفت:

ـ وای، اینجا چقدر خفنِ!

آرشا کتش رو درآورد، روی میز بار انداخت و سرش رو روی بازوش گذاشت. زنی از پشت بهش چسبید، لب‌هاش رو نزدیک گوشش برد و چیزی گفت. آرشا حتی بهش نگاه هم نکرد. فقط با یه حرکت دست، ردش کرد.

با طعنه گفتم:

ـ انگار اینجا خیلی مشهوری؟!

چشم‌هاش از روی میز بلند شد و توی صورتم قفل شد. صدای خفه‌شده و خش‌داری که فقط من می‌شنیدم، زمزمه شد:

ـ آره، چون اینجا به گند کشیده شدم.

دستم روی میز مشت شد. به جایی توی طبقه‌ی بالا اشاره کرد و ادامه داد:

ـ اون بالا روحم رو کشتن... و طعم رابطه رو فهمیدم. نه یکی، نه دوتا، هزار تا... شاید هم بیشتر. همیشه اینجا می‌آوردمشون. ذره‌ذره منو نابود کردن.

یه لحظه پلک زدم. جام شیشه‌ای دودی‌ای سمتش اومد. دستش رفت که بگیره، اما جام از دستش سر خورد. قبل از اینکه روی زمین بیفته، سریع گرفتش. جرعه‌ای مزه کرد.

دختره یکی هم به سمت من گرفت. بدون فکر، جام رو برداشتم. لبم رو به لبه‌ی خنکش چسبوندم و مزه‌ش رو چشیدم. تند بود، تیز و تلخ... اما قوی. تهش یه برگ ریز توی دهنم لغزید. با دندونم خردش کردم. یه تلخی ترش و تازه...

آرشا با صدایی که انگار از ته چاه در می‌اومد، زمزمه کرد:

ـ یه مزه‌ی جالب، درست مثل این، می‌خوام... که تلخی زندگی رو ازم بگیره.

جام خالی‌ش رو توی دستش چرخوند. به نوشیدنی‌های رنگارنگ بار خیره شدم. زیر لب گفتم:

ـ نمی‌تونم دردت رو بفهمم... چون جای تو نبودم. اما می‌بینم که توی چشمهات، یه دنیا درد داری.

لبه‌ی جامش رو با انگشت لمس کرد و بی‌حس لب زد:

ـ همین که می‌بینی، کافیه.

لبخند محوی نشست گوشه‌ی لبم. چرا دلخوریم ازش محو شده بود؟ نمی‌دونم.

دستش رو کشیدم و گفتم:

ـ بیا یکم تکون بخوریم.

چیزی نگفت. اما به دنبالم اومد. وسط جمعیت پریدیم. نورها، موسیقی، آدم‌هایی که توی ریتم‌های تند، می‌چرخیدن. دستش رو گرفتم و داد زدم:

ــ خیلی خشکی، تکون بخور دیگه!

چشم‌هاش توی نورهای درهم، لحظه‌ای برقی زد. دستی توی موهاش کشید و یه نفس عمیق کشید. بعد... بالاخره، خودش رو سپرد.

سرش رو کج کرد، با اون نگاه نافذش زل زد تو چشم‌هام و گفت:

ـ واقعاً؟

ـ واقعاً.

لبخندی زد که چال صورتش رو عمیق‌تر کرد. همراهیم کرد، انگار که داشت تو ذهنش یه بازی رو می‌برد.

می‌خوام آخرین طعم بعد از تلخی‌هاش باشم، اون شیرینی که همه‌ی زهرمارای زندگیش رو از بین می‌بره. اگه فقط یه راهی بود که این قسم لعنتیم بشکنه، بهش ثابت می‌کردم عاشقشم. این درد، یه درد سنگین و کشنده تو قلبمه.

خنده‌هاش... بهشتمو تداعی می‌کنه.

اونقدر لودگی کردم که قهقهه زد، بی‌وقفه، با اون صدای خوش‌آهنگش. ایمان و علی هم خندیدن، همراهی کردن، کارین و لیندا هم وسط جمع داشتن می‌رقصیدن.

یهو از پشت خودمو پرت کردم تو بغلش، اونم سرشو فرو کرد تو گردنم. نفسش داغ بود، تند. فکر کردم می‌خواد خونمو بخوره، ولی... یه بوسه‌ی ریز به گردنم زد!

از پشت، بدنش رو به من چسبوند. یه حس غیرقابل توصیف بود. خندیدم، سرمو برگردوندم و زمزمه کردم:

ـ داغ کردی؟

یه بوسه‌ی دیگه زد، با صدای گرفته و مست گفت:

ـ کنار تو همیشه داغم.

نفسم بند اومد. دلم می‌خواست فریاد بزنم، اما خودمو کنترل کردم. برای اینکه مطمئن بشم، با یه لبخند شیطنت‌آمیز گفتم:

ـ نظرت چیه یه نوشیدنی دیگه بزنیم؟

محکم بغلم کرد، صداش تو گوشم پیچید:

ـ نه، می‌خوام رانندگی کنم.

پوفی کشیدم، ضدحال خوردم. یعنی اونقدر مست نبود که از حال بره؟ خب اشکالی نداره، خودم جای جفتمون مست می‌شم! از بغلش بیرون اومدم و پشت سر هم خوردم، اونقدر که دیگه هیچی نمی‌فهمیدم.

آرشا اومد، روی صندلی بار نشست، لش کرد و به رقص بقیه زل زد. نگاهش یه حس عجیب داشت. یه چیزی بین رضایت و غم. زیر لب گفت:

ـ ممنونم.

***

آرشا

 

نگاهم روی صدرا افتاد. مست افتاده بود روی صندلی، چشماش خمار، حتی نمی‌تونست تکون بخوره! بقیه هم وضع بدتری داشتن.

با کمک مهربان، یه دختر ایرانی که اونجا بود، همه رو تو ماشین جا دادیم. مهربان با لبخند گفت:

ـ باز میای؟

شونه بالا انداختم.

ـ معلوم نیست، ولی اگه تونستم، حتماً.

با لبخند بغلم کرد. آروم، دو بار روی کمرش زدم.

صدرا یهو از اون‌ور داد زد:

ـ به غیر از من حق نداری کسی رو لمس کنی!

دستی به گردنم کشیدم. مهربان خندید.

ـ تو مستیشم حواسش بهت هست!

سر تکون دادم، چیزی نگفتم. فقط یه خداحافظی کوتاه کردم و سوار ماشین شدم. گاز دادم، تو جاده‌ی شب افتادم.

صدرا روی صندلی عقب بی‌قرار بود، هی سیخونکم می‌زد، چرت و پرت می‌گفت. یه دفعه، با اون صدای مست و کشیده‌ش زمزمه کرد:

ـ گربه‌ی وحشی من... ازت متنفرم که دردو به اینجام می‌رسونی.

سرمو چرخوندم، نگاهش کردم. دستش رو گذاشته بود روی سینه‌ش.

آروم گفتم:

ـ تو بدترشو داری به من می‌رسونی، صدرا... خیلی بدتر.

ایمان داد زد:

ـ بهش بگو قسم...

صدرا با گریه نعره زد:

ـ خفه شو! صداتو نشنوم!

شوکه یه گوشه ماشین رو نگه داشتم و گفتم:

ـ چرا گریه می‌کنی؟

اشکشو پاک کرد، چشماشو بست و زیر لب زمزمه کرد:

ـ حالم ازت بهم می‌خوره، زندگی خراب‌کن! لعنت به روزی که مهنازو دیدم... که حالا بچه‌شو دارم می‌بینم!

هق زد و نعره کشید:

ـ قلبمو آتیش می‌زنی، لعنتی! حالمو خراب می‌کنی!

بغض کردم و ماشین رو روشن کردم. اگه واقعاً دوستش دارم، نباید عذابش بدم... بهتره بعد این جشن برم.

مشت بی‌حال و مستش توی بازوم نشست. صدرا با صدای خش‌دار و نفسای داغش گفت:

ـ می‌فهمی چی می‌گم؟ یه چیزی بگو!

سکوت کردم. آره، می‌خوام جا بزنم... بعد این همه تلاش برای به‌دست آوردنش، می‌خوام جا بزنم، چون نمی‌خوام این‌جوری کنارم عذاب بکشه.

جوری اشک می‌ریخت که دلم می‌خواست خودمو بکشم.

دستم رو جلو بردم، هم رانندگی کردم و هم اشکاشو پاک کردم. آروم گفتم:

ـ آروم باش... من میرم، دیگه هیچ‌وقت منو نمی‌بینی.

وحشت کرد، دستمو گرفت و به چنگ زد:

ـ نه... نرو... اگه بری، می‌میرم!

نعره زدم:

ـ چه مرگته؟ چرا حرفات و کارات تناقض دارن؟!

سرشو محکم به صندلی کوبید و با گریه نعره کشید:

ـ چون دوس...

یه "آخ" گفت و بی‌هوش شد!

ترسیدم، تکونش دادم:

ـ صدرا! هی، صدرا! با توام! پاشو، مسخره‌بازی درنیار!

ماشین رو یه گوشه نگه داشتم، سرمو گذاشتم روی قلبش که ببینم نفس می‌کشه یا نه...

نوری زیر پیرهنش بود!

با اخم لباسشو کنار زدم.

این چیه؟!

با دقت نگاه کردم، یه علامت عجیب روی سینش بود که داشت نور می‌داد. دستمو روی علامت گذاشتم... انگار یه جور انگل بود که داشت وارد بدنش می‌شد.

لب زدم:

ـ صدرا... این چیه روی سینه‌ت؟ چرا داره نور میده؟!

به ایمان نگاه کردم. اونم بیهوش بود، با صورتی پر از اشک.

اینجا چه خبره؟ چرا اینا این‌جوری شدن؟!

دستم رو روی علامت گذاشتم، نورش آروم‌آروم محو شد، ولی هنوز حضورشو حس می‌کردم، فقط عقب‌نشینی کرده بود.

با عجله سوار ماشین شدم و گاز دادم.

ماشین رو با سرعت توی پارکینگ بردم و به نگهبان گفتم:

ـ داره روز میشه، سریع بچه‌ها رو از ماشین بیرون بیار، ببر تو اتاقاشون!

صدرا رو بغل کردم و با خودم بردمش توی اتاقم. روی تخت خوابوندمش، بعد رفتم سمت پنجره‌ها و با قدرتی که توی وجودم حس می‌کردم، بستمشون.

یه‌دفعه در زدن.

در رو باز کردم و با دیدن برسام شوکه شدم:

ـ تو اینجا چی کار می‌کنی؟

نگاهش رفت سمت صدرا و با لحن آرومی گفت:

ـ نشان رو از بین بردی؟

تایید کردم.

لبخند زد، بعد... یه‌دفعه حرارت توی نگاهش نشست، اومد جلو، محکم بوسیدم و به دیوار چسبوندم.

هولش دادم و با اخم گفتم:

ـ چه مرگته؟!

دستی به گردنش کشید و زمزمه کرد:

ـ آره... کاملاً از بین رفته. بیا بریم، اینجا دیگه جای تو نیست.

عقب رفتم، اخمامو کشیدم تو هم:

ـ کجا؟

یه‌دفعه پنجره باز شد و چهار نفر دیگه پریدن تو!

برسام با صدای محکمی گفت:

ـ ببریدش، مراقب باشید.

با سرعت و با یه جادوی عجیب دست و دهنمو بستن و منو از پنجره بیرون بردن!

تو ذهن صدرا فریاد زدم:

ـ صدرا! بیدار شو! برسام داره منو...

بعد اخم کردم. چرا دارم به صدرا می‌گم؟ اون که از خداشه من برم! خودش قشنگ گفت که عذابم... که بودنم زندگیشو خراب کرده.

قطره اشکم وسط هوا شناور شد، بعد با برسام عوضی رفتم به یه جای خیلی خیلی دور...

سوار یه جت شخصی مشکی شدیم، با سرعت اوج گرفتیم.

مردی با صدای آروم و مرموزی گفت:

ـ پس این همون پسره‌س... آرشا، درسته برسام؟

برسام تعظیم کرد و گفت:

ـ بله، با هلیا مخفیش کردیم تا کسی از وجودش خبر نداشته باشه... اما صدرا پیداش کرد. و برای این‌که کسی به برادرش دست نزنه، نشانش کرد...

آرشا تونست نشان رو از بین ببره. آرشا در خدمت شماست.

لطفاً از صدرا بگذرید، اون فقط احساساتی شده. نمی‌خواد کسی برادرش رو تصرف کنه.

به مرد خیره شدم. اونی که روی صندلی نشسته بود، سکوت کرده بود، اما اون یکی... اون که نامرئی بود و به صندلی تکیه داده بود، یه هاله‌ی ترسناک داشت که باعث شد ناخودآگاه یه قدم عقب برم.

حس کردم داره ذهنم رو آنالیز می‌کنه. سریع ذهنم رو جمع کردم و یه گوشه قفلش کردم.

ابروهای سیاهش رو بالا انداخت، ولی چیزی نگفت. به جاش، همون مردی که روی صندلی نشسته بود، آروم گفت:

ـ چه ذهن منظمی! سیصد و بیست و هشت ساله که این ذهن بکر و دست‌نخورده مونده... این خیلی عالیه! برسام، تمیزتر و قوی‌تر از صدرا می‌مونه!

برسام خندید و گفت:

ـ بله، صدرا با دیدن شما تو ذهنش فقط می‌خواست کنارتون باشه. اما پسرم آرشا فرق داره، سرد و خشنه، هیچی نظرش رو جلب نمی‌کنه. البته... شرمنده، سوءتفاهم پیش نیاد!

باز به مرد نگاه کردم. صورتش زیبا بود، اما چشماش؟ مشکی، یه مشکی خوف‌انگیز. صورتش بیش از حد سفید بود.

سرم رو کج کردم و به اون هاله‌ی تماما سیاهش نگاه کردم.

حیوان روحیش... کلاغ بود. یه کلاغ بزرگ، سیاه، ترسناک. از چشماش، از حضورش، یه وحشت عمیق می‌بارید.

عرق سردی پشت کمرم نشست.

پلک آرومی زدم و این بار... به مردی که روبه‌روم نشسته بود، نگاه کردم. بعد، باز به اون که پشت صندلی ایستاده بود. و بعد... به اون که گلوم رو گرفته بود.

آروم صورتم رو نوازش کرد و با لحنی نرم، ولی خطرناک گفت:

ـ از من می‌ترسی؟

بهش نزدیک شدم. اونم یه قدم اومد جلو، فاصله‌مون تقریباً از بین رفته بود. سرمو جلو بردم، گردنش رو بو کشیدم.

اینم بوی قدرت می‌داد... اما هاله‌ش قرمز بود.

اگه فقط یه قطره از خونش رو می‌چشیدم، قوی‌تر می‌شدم...

دندونام بیرون اومدن. خواستم گاز بگیرم، اما گردنم رو گرفت و محکم فشار داد. می‌تونستم راحت ازش خلاص شم، ازش قوی‌تر بودم، اما... بی‌خیالی طی کردم.

راه نفسم داشت قطع می‌شد، اما مهم نبود. از مرگ نمی‌ترسیدم.

مرگ؟ تازه، با گرمی ازش استقبال می‌کردم.

ناخنام تیز شدن. روی دستش کشیدم، یه زخم ریز باز شد، فقط یه قطره خون... همون کافی بود.

انگشتمو روی زبونم کشیدم.

اهوم...

همون‌طور که فکر می‌کردم، قوی. و خوش‌طعم.

چشمام داشت بسته می‌شد که یه‌دفعه ولم کرد. خوردم زمین.

غرید:

ـ از مرگ نمی‌ترسی؟

سکوت کردم. فقط انگشتمو لیسیدم.

برسام وحشت‌زده نگاهم کرد. یه پوزخند بهش زدم.

آروم از جام بلند شدم و گفتم:

ـ با من چه کار دارید؟

برسام فوری جواب داد:

ـ می‌خوایم آموزشت بدیم. ایشون پدر خون‌آشام‌ها هستن. جدّ جدّ بزرگ خون‌آشام‌ها.

پوزخندم عمیق‌تر شد. با لحنی سرد گفتم:

ـ آها... همون که برام ازش تعریف می‌کردی؟

برسام تایید کرد.

اخم‌هامو تو هم کشیدم:

ـ اما من گروهی مبارزه نمی‌کنم. پس چرا منو آوردی؟

جدّ بزرگ اصلی، همون که پشت صندلی بود، نگاهم کرد.

مردی که هاله‌ی قرمز داشت، نشست و گفت:

ـ معلومه که برنده می‌شی. نیازی نبود مبارزه کنی. من فیلم‌های مبارزه‌ت رو دیدم. سبک جنگیدنت... خیلی بی‌رحمانه و وحشیانه‌ست.

مکث کرد.

ـ و مهم‌تر از اون... دلیل این‌که آوردیمت اینه که تو خون انسان نمی‌خوری. از هم‌نوع خودت تغذیه می‌کنی. یه هیولا به نوبه‌ی خودت هستی، یه خون‌آشام متفاوت. تو پتانسیل زیادی داری.

چیزی نگفتم.

رفتم و روی مبل هفت‌نفره لم دادم. تلویزیون رو روشن کردم و با بی‌حوصلگی گفتم:

ـ تو هم خون هم‌نوع خودتو می‌خوری. و می‌تونی توی روشنایی راه بری، درسته؟

صندلیش با همون هاله‌ی مشکی چرخید.

با یه لحن مرموز، اما کنجکاو پرسید:

ـ از کجا مطمئنی؟

نمی‌خواستم بگم از هاله‌تون فهمیدم. پس، فقط شونه بالا انداختم و گفتم:

ـ رنگ پریده نیستی. معلومه از آفتاب تغذیه می‌کنی، چون بدنت بوی آفتاب می‌ده. قلبت هر ثانیه دو بار می‌زنه. و مهم‌تر از همه... تو جدّ بزرگ نیستی. اونی که بالا سرت ایستاده و خودش رو نامرئی کرده، جدّ بزرگه.

یه سکوت سنگین تو فضا نشست.

بعد، مرد هاله‌ی سیاه ظاهر شد. آروم... و با یه لبخند سایه‌وار، دست زد.

برسام فوراً تعظیم کرد.

پوزخند زدم:

ـ زشت نبود پشت زیر دستات قایم بشی؟

پسر هاله‌ی قرمز، عصبی غرید:

ـ من پسرشم، نه زیردست!

ابرو بالا انداختم. سرد نگاهش کردم.

و بعد... کانال‌های تلویزیون رو یکی‌یکی رد کردم.

مرد هاله مشکی کنارم نشست، دستش رو دور شونه‌هام انداخت و گفت:

ـ می‌تونی بری برسام، از این‌جا به بعدش به خودمه.

برسام نگاهم کرد. معلوم بود نمی‌خواد ولم کنه بره، اما قدرت اینو نداشت که جلوش بایسته. دستم رو بالا آوردم و باهاش بای‌بای کردم. چون دیدم هاله سیاه می‌خواد بکشتش، با قدرت جادوم از جت بیرون پرتش کردم. دست مرد سیاه دور شونه‌هام محکم‌تر شد و گفت:

ـ خیلی تیزی!

سرد جواب دادم:

ـ ممنون.

به زن‌هایی که داشتن توی تی‌وی می‌رقصیدن نگاه کردم. سرم رو سمت خودش چرخوند و گفت:

ـ خاموشش کن.

بدون این‌که به کنترل نگاه کنم، خیره به چشم‌های مشکیش، تلویزیون رو خاموش کردم. لبخند کجی زد و گفت:

ـ تو خیلی زیبایی!

لب زدم:

ـ می‌دونم.

دستی روی لب‌های ترک‌خورده‌ام کشید و گفت:

ـ می‌دونی کجا می‌خوایم بریم؟

دستش رو که زیر چونه‌ام بود و با شصتش لبم رو لمس می‌کرد، گرفتم و پایین آوردم و گفتم:

ـ نمی‌دونم، ولی هر جا باشه یه جهنم از جهنمی دیگه بدتره!

به دستم توی دستش نگاه کرد. توی نگاهش چیز قشنگی نبود! عرق سردی توی هوای خنک جت از شقیقه‌ام بیرون زد. می‌خواستم فرار کنم. حس می‌کردم چیزهای خوبی قرار نیست برام اتفاق بیفته. دستم رو نوازش کرد و گفتم:

ـ خسته‌ام، می‌خوام بخوابم.

به دری اشاره کرد و گفت:

ـ هیرسا، ببرش استراحت کنه.

هیرسا چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:

ـ خودش بره، مگه نمی‌تونه؟

بلند شدم و سمت در رفتم. مرد هاله سیاه گفت:

ـ لباس‌هات رو عوض کن، خیلی بوی گند زن‌ها و مردها رو می‌ده.

پوزخند زدم و خواستم بگم بوی تو هم می‌ده، اما نمی‌خواستم شر درست کنم. چون حریفش نمی‌شدم، باید با خوبی جلو می‌رفتم. وارد اتاق شدم و با دیدن زنی برهنه روی تخت، ابروهام بالا پرید! اون هم با دیدنم شوکه شد. سرد نگاهش کردم و سمت حمام رفتم.

اتاقش تماماً سفید بود و حمامش سفید طلایی. دوش رو باز کردم و حمام کردم. هیرسا در حمام رو باز کرد و گفت:

ـ خونه خاله نیستی، زود تمومش کن.

انگشت میانه‌ام رو نشونش دادم و پوزخند زدم. اومد یه گوشمالی حسابی بده که گرفتمش و زیر دوش خیسش کردم. کنار گوشش گفتم:

ـ با من درنیفت، زندگیت رو مثل خودم جهنم می‌کنم.

شامپو رو برداشتم و روی سرش خالی کردم. دوش سیار رو برداشتم، بازش کردم و خودم رو شستم. از حمام بیرون اومدم و حوله‌ای سفید با نوار مشکی از قفسه برداشتم و دور خودم بستم. روبه‌روی کمد ایستادم. دختره با ناز گفت:

ـ لباس می‌خوای؟

تایید کردم. ملحفه‌ای دور خودش پیچید، در کمد رو باز کرد و گفت:

ـ اینجا فکر کنم لباس برای تو باشه، چون کسی دستش نمی‌زنه. یعنی سرورم گفت دست نزنن، برای مهمون ویژه‌شونه.

به لباس‌های سایز خودم نگاه کردم. یه شلوار راحتی قرمز برداشتم با رکابی سفید و تنم کردم. گفتم:

ـ کجا بخوابم؟

به تختی که خودش خوابیده بود اشاره کرد. اخم کردم و بیرون رفتم. مرد هاله سیاه نبود! از فرصت استفاده کردم و روی مبل خوابیدم. چشم‌هام داشت سنگین می‌شد که حضور مرد هاله سیاه رو حس کردم...

خودم رو به خواب زدم. ایستاد و نگاهم کرد… چند لحظه مکث کرد و بعد رفت!

نفس راحتی کشیدم، اما صدای جذابش سکوت رو شکست:

ـ هیرسا، چرا آرشا اونجا خوابیده؟

هیرسا بی‌حوصله جواب داد:

ـ نمی‌دونم چرا!

ـ برو بیارش و روی تخت بذارش.

هیرسا غر زد:

ـ پدر، وقتی رفته اونجا خوابیده یعنی راحت‌تره!

راست می‌گفت… کاش ولم می‌کردن همین‌جا بخوابم، امنیتش بیشتر بود تا روی تخت.

هیرسا ادامه داد:

ـ بعدم اون دوتای منه، کی اون گوریل رو می‌تونه بلند کنه؟!

هاله سیاه غرید:

ـ ببند! کاری که گفتم رو انجام بده.

هیرسا با غرغر به سمتم اومد و زیر لب پچ زد:

ـ نیومده داره گند می‌زنه به خوشیم!

زور زد و بلندم کرد، بعد هم با غیظ غرید:

ـ خواب مرگ بری که سه روزه تو آسمونیم تا فقط بیایم تو رو ببریم! حالا هم باید سه روز تو راه باشیم برگردیم.

شوکه شدم… سه روز تو راه؟! فقط برای این‌که بیان و منو ببرن؟!

روی تخت پرتم کرد و با طعنه گفت:

ـ بفرما پدر عزیز، براتون شاهزاده رو آوردم! دیگه چیزی امر ندارید؟

ـ نه.

هیرسا پوزخند زد:

ـ من میرم پیش بقیه. بیا بریم پری، تو هم اینجا مزاحمی!

جوابی نیومد، در بسته شد.

صدای خش‌خش اومد… بعد وزن کسی روی تخت افتاد.

ـ تا ابد نمی‌تونی خودت رو به خواب بزنی.

نشنیده گرفتم. چند دقیقه بعد، اما واقعاً خوابم برد…

***

صدرا

متفکر یه گوشه نشسته بودم.

پایگاه رو ول کرده بودم، حال و حوصله‌اش رو نداشتم. حتی چند نفر رو از بی‌اعصابی کشته بودم.

همه چی رو به ایمان و علی سپرده بودم.

فقط چهار روزه آرشا نیست، اما انگار چهار ساله که نیستش!

تنها چیزی که از اون شب یادمه، صدای فریادشه توی ذهنم که نمی‌خواست بره… و تنها اسمی که ازش شنیدم، اسم بابا بود.

بابا گفته بود یه هفته که از رفتنش گذشت، بهم میگه چی شده. اما تهدیدش کردن و حالا شده چهار روز.

قرار بود امشب بیاد و باهام حرف بزنه. اما اگه نیومد، مرز رو آتیش می‌زنم!

حالا هم منتظر، یه گوشه نشسته بودم.

بالاخره اومد. روی مبل نشست. منتظر، زل زدم بهش.

هی نگاهش رو ازم می‌دزدید.

نعره زدم:

ـ دِ حرف بزن لعنتی! چهار روزه داری منو می‌تازونی! نه مقدمه می‌خوام، نه هیچ زهرماری! یه کلام… گربه‌ی من کجاست؟!

حتی به من نگاه نکرد. فقط خفه گفت:

ـ پیش شاهارا… پدر خون‌آشام‌ها.

خشکم زد… لب‌هام بی‌صدا تکون خورد:

ـ چی میگی بابا…؟!

بابا سرش رو گرفت و ناراحت گفت:

ـ می‌خواستن اعدامت کنن چون حق جفت داشتن نداری! شاهارا باید خودش برات جفت انتخاب کنه.

با بهت نگاش کردم. بابا نفسش رو سنگین بیرون داد و ادامه داد:

ـ من تایسز رو عمل کردم، اینجوری بارش آوردم، هر بارم می‌گفتم "صدرا نمی‌ذاره از برادرش جداش کنیم."

ـ دروغ گفتم که هلیا بچه رو قایم کرده بود، ولی تو فهمیدی! برادرتو نشان کردی که کسی نزدیکش نشه. می‌دونم دروغ مسخره‌ایه، ولی گفتم شاید نجاتت بده.

یه لحظه ساکت شد، انگار داشت حرفاشو مزه‌مزه می‌کرد، بعد آروم گفت:

ـ نمی‌دونستم شاهارا حرکت کرده که قصاصت کنه. واسه همین از آرشا براش گفتم، اینکه پری‌ها برگزیده‌اش کردن و قدرت خودشونو بهش دادن.

ـ شاهارا باور کرد... گفت آرشا رو پیشش ببرم، منم بردمش و گفتم از تو بگذره.

دستام مشت شد. صدام لرزید:

ـ تا کی؟ تا چه مدت؟

سرشو به نشونه‌ی "نمی‌دونم" تکون داد و نفسش رو بیرون داد:

ـ نمی‌دونم... فقط می‌دونم که شاهارا بردش و منم یه هفته نباید بهت چیزی می‌گفتم.

ـ گفت اگه صدرا بیاد، آرشا رو می‌کشه. ببین، نگران نباش، شاهارا مرد خوبیه...

نتونستم خودمو کنترل کنم. نعره زدم:

ـ مرد خوبیه؟ اون کثافت هم مثل من یه عوضیه!

ـ ولی فرقش اینه که من فقط با مردا می‌پرم، اون نه به مرد رحم داره، نه به زن!

ـ تو چی ازش می‌دونی؟ همین‌جوری گربه‌ی منو بهش دادی؟ بابا، من عاشقشم! بفهم!

ـ من پسرتم، باید از نگاهم بفهمی چقدر می‌خوامش! چطور دلت اومد بدیش به اون عوضی؟

بابا سرشو انداخت پایین و آروم گفت:

ـ درسته آرشا برام عزیزه، ولی اگه قرار باشه بین تو و اون یکی رو انتخاب کنم، معلومه که تو رو انتخاب می‌کنم...

ـ صحیحش هم همینه.

ـ اگه تو رو می‌کشت، آرشا هم اسیرش می‌شد. ولی الان تو سالمی، آرشا هم پیش شاهارا سالمه.

ـ منم یه پدرم، درک کن. می‌خواستی چیکار کنم؟ بذارم تو رو بکشه؟

اشک از چشمام سر خورد پایین. صدام شکست:

ـ من قرار بود ازش محافظت کنم... ولی از وقتی جفتم شد، هزار تا بدبختی سرش نازل شد.

ـ حق داره ازم بدش بیاد... حالا تو می‌گی اون عوضی ازش محافظت می‌کنه؟

بابا جلو اومد، محکم بغلم کرد و گفت:

ـ آرشا دوستت داره! اون همه‌ی این کارارو فقط به خاطر تو کرده.

نتونستم باور کنم... آرشا نمی‌تونه دوستم داشته باشه.

کی میاد عامل بدبختیاشو دوست داشته باشه؟

اشکامو پاک کردم، ولی باز با سرعت ریخت پایین. محکم گفتم:

ـ میرم بیارمش... حتی اگه کشته بشم!

بابا با عصبانیت نشست جلوم و غرید:

ـ کجا بری؟ اصلاً می‌دونی کجاست؟ حتی منم نمی‌دونم خونه‌ی شاهارا کجاست!

ـ حالا فرض کن فهمیدی، بعدش چی؟ اول آرشا رو به کشتن می‌دی، بعد خودتو!

ـ چرت نگو، تو با شاهارا طرفی، پسرشم قویه، هیرسا رو که یادته؟

آره... یادم بود. هیرسا کسی بود که حسابی با هم کتک‌کاری کردیم، آخرشم هیچی! من داغون بودم. شاهارا گفت "اگه می‌خوای با من باشی، باید هیرسا رو شکست بدی." آخرش هم نتونستم!

یعنی حالا چیکار کنم؟ آرشا رو چطور پیدا کنم؟

می‌دونم بلایی سرش نمیاد، شاهارا به من محل سگم نمی‌ذاشت، حالا بخواد به آرشا بده؟

اون مغرور عوضی چطور تونست آرشای منو ببره؟

کاش پیش مهتاب می‌موند...

مسیح، لعنتت کنه امین که گربه‌ی منو خونه‌خراب کردی!

کلاغی نوک زد به پنجره، بابا رفت پنجره رو باز کرد.

تا باز کرد، یه پسر ظاهر شد و گفت:

ـ سرورم پیغامی براتون دارن، لرد والا.

ـ ایشون گفتن اگه برادرتونو می‌خواید، پیدام کنید.

ـ اگه بتونید خونه‌ی سرورمو پیدا کنید، می‌تونید برادرتونو پس بگیرید.

ـ از حالا تا ده هزار سال وقت دارید!

ـ البته مطمئن باشید جای برادرتون امنه، فقط کنار سرورم داره آموزش ویژه می‌بینه.

خواست بره که برگشت، لبخند زد و گفت:

ـ راستی، لرد والا، سرورم گفت سعی کنید دیرتر بیاید، چون برادرتون انقدر جالبه که کنارش حس تازگی می‌کنم.

دستم مشت شد، اومدم فحشش بدم که اون پسر جوون نزدیکم شد، یه موج سیاهی سمتم فرستاد و گفت:

ـ قسم شما از بین رفته، لرد والا.

ـ اگه برادر خودتون رو ببینید، خیلی راحت‌تر می‌تونید برش گردونید...

ـ البته اگه پیداش کنید!

بعد خندید، با سرعت تبدیل به کلاغ شد و رفت.

سرمو تو دستام گرفتم و نعره زدم:

ـ لعنت بهت شاهارااااا!

روی زانو افتادم، با صدای گرفته نالیدم:

ـ گربه‌ی وحشی من...

با اخم کنارم نشست، صدای بمش مثل صدای طبل جنگی تو گوشم پیچید:

ـ بریم دنبالش، منم کمکت می‌کنم. آرشا برای منم همه‌چیزه! حالا که اجازه‌ش داده شده، میریم آرشا رو خونه میاریم.

با چشم‌های اشکی نگاهش کردم. چشمای خودش هم نم‌دار بود، ته نگاهش یه چیز غریب موج می‌زد، چیزی که قلبمو سوزوند.

سر تکون دادم و لب زدم:

ـ بریم... پیداش می‌کنیم. بهش میگم دوستش دارم، بهش میگم بدون عشقش دارم مثل ماهی بدون آب جون میدم.

بابا بغلم کرد، نفسش گرم بود، دلگرم‌کننده، مثل همیشه، مثل قدیما.

ـ باشه عزیزم، باشه عمر بابا... بریم.

تا بغلم کرد، بغضم شکست. نه، ترکید، اونم با صدای بلند، مثل یه بچه.

چند ساعت تو بغل بابا گریه کردم، اما آروم نشدم. بلند شدم، ساکمو جمع کردم. بابا گفت میره وسایلشو جمع کنه و اطلاع بده داره میره.

تا بابا رفت، هرچی فکر کردم تو این سفر به دردم می‌خوره برداشتم.

باید قوی بشم.

حتی محدودیت خودمم برمی‌دارم تا بتونم جلوی شاهارا بایستم.

***

آرشا

دو روزه رسیدیم و کسی کاری بهم نداره. تازه یه اتاق دادن که هر جا بخوام، بتونم برم بگردم.

اینجا یه سرزمین دیگه‌ست! یه دنیای عجیب با موجودات جادویی.

پری‌ها با عشق به گل‌ها و درخت‌ها آب میدن. کوتوله‌ها شمشیر و نیزه می‌سازن. مدرسه‌ی جادوگری داره.

گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها کنار هم زندگی می‌کنن.

حتی تو راه، یه الف هم دیدم!

تو اتاقم نشسته بودم و به اتاق لوکس و بزرگم نگاه می‌کردم. سمت چپم یه طبیعت بکر بود، یه در ریلی داشت که هر وقت بخوام ببندمش... ولی آخه کی دلش میاد درو روی همچین منظره‌ای ببنده؟

اما... کاش انقدر دل‌خوش نبودم!

کاش گول ظاهر زیبای این‌جا رو نمی‌خوردم!

یه پری زیبا، بال‌زنان روی گل‌ها و درخت‌ها نشست و با عشق بهشون آب داد. محو تماشاش بودم. جلو رفتم که یهو جیغ زد و توی گل‌ها قایم شد!

متعجب عقبی رفتم که با صدای ظریفی پرسید:

ـ تو منو می‌بینی؟

با سر تایید کردم. چشماش از شادی برق زد.

ـ واقعاً؟

ـ آره!

دورم چرخید و با هیجان گفت:

ـ تو تازه به اینجا اومدی؟ مهمون ویژه‌ی شاه این سرزمین؟

منظورش از شاه، همون مرد هاله‌ی سیاهه؟ با تردید سر تکون دادم.

ـ یه جورایی...

لبخند زد.

ـ من پرلا هستم، عاشق گل‌ها! عنصرم آبه.

به گل‌ها نگاه کردم، لب زدم:

ـ آرشا هستم.

یه‌دفعه در مثل طویله باز شد!

هیرسا با اخم اومد تو:

ـ هی، با کی حرف می‌زنی؟

برگشتم سمت پرلا، اما نبود! انگار تو هوا محو شده بود.

پوزخند زدم:

ـ طویله نیومدی، بابات یادت نداده در بزنی؟

غرید:

ـ چی زر زدی؟

با وحشی‌گری سمتم حمله کرد. تکون نخوردم، گذاشتم نزدیکم بشه، تا شونه‌م رو گرفت، یه مشت کوبیدم تو صورتش! پرت شد عقب، محکم خورد زمین.

خواستم درو ببندم که یه کفش سیاه و براق جلوشو گرفت.

همین که چشمم به صاحب کفش افتاد، نفس تو سینه‌م حبس شد.

بازم اون مرد سیاه‌پوش.

با قدم‌های سنگین جلو اومد. صداش آروم، اما پر از هیبت بود:

ـ بهش یاد دادم، اما هنوز درست یاد نگرفته.

از روی هیرسا رد شد و وارد اتاق شد.

ـ انقدر خشن نباش، پسر خوب. اینجا کسی دشمن تو نیست.

همین جمله‌ش...

همین جمله‌ش باعث شد از ترس بند دلم پاره بشه!

از توی جیبم سیگار درآوردم و گوشه‌ی لبم گذاشتم.

جلو اومد، با فندک جمجمه‌ی انسان سیگارم رو روشن کرد و تلخ گفتم:

ـ جواب رفتارای خودسر رو می‌دم، وگرنه کسی پا روی دمم نذاره، کاریش ندارم.

دود سیگارم رو بیرون دادم. قدمی نزدیکم شد و گفت:

ـ بهش گوشزد می‌کنم تو رفتارش تجدیدنظر کنه.

به کفش‌های براقش نگاه کردم و لب زدم:

ـ خوبه.

یه قدم دیگه جلو اومد. سرم رو بالا گرفتم و متعجب گفتم:

ـ خیلی تو حلق من نیستی، احیاناً؟

خندید! سرش رو نزدیک صورتم آورد و با صدای بم و جذابش گفت:

ـ تو منو جذب خودت می‌کنی، مثل یه آهن‌ربا!

لبش نزدیک لبم شد. بینیم رو بالا کشیدم. مرگ یه بار، شیون یه بار!

کشیده‌ی پدرمادر داری زیر گوشش زدم و عقب رفتم.

ـ به خودت هم گوشزد کن! من از اوناش نیستم که با مردا باشم.

لباس از توی کمد برداشتم. انقدر ترسیده بودم که می‌خواستم از حال برم.

نیم‌نگاهی بهش کردم. دستش روی صورتش بود و آروم گفت:

ـ روی صدرا خوب بالانس می‌زدی، فریادش رو بالا برده بودی!

اخم کردم و سرد گفتم:

ـ اگه خواستی، در خدمتم. کارم پر کردن سوراخ‌هاست.

پوزخند زد. در حمام رو باز کردم، داخل رفتم و محکم بستم.

چهارستون در لرزید!

دوش رو باز کردم و لرزون روی زمین نشستم.

ـ لعنت بهت، آرشا! این چه غلطی بود؟

زیر دوش به خودم لرزیدم. با پاهای لرزون بلند شدم، حمام کردم.

قلبم تند می‌زد، جوری که داشت کرم می‌کرد!

با جادو جلو شنیدن صداش رو گرفتم، یه وقت مرد هاله‌ی سیاه نشنوه!

از حمام بیرون اومدم که یه مار بزرگ بهم حمله کرد!

از گردنش گرفتم، توی چشماش خیره شدم و گفتم:

ـ هیرسا، تمومش کن! حالتو ندارم.

تبدیل شد، غرید:

ـ چطور جرأت کردی تو گوش بابام بزنی؟

ولش کردم. بدنم رو خشک کردم و گفتم:

ـ پس می‌ذاشتم ببوسه؟

غرید:

ـ این همه دوست‌دخترات بوسیدنت، یه بارم بابام چی می‌شد؟

برگشتم، جدی گفتم:

ـ تا حالا هیچ‌کدوم از دوست‌دخترام منو نبوسیدن.

شوکه گفت:

ـ دروغ نگو!

سر تکون دادم.

ـ دروغی ندارم.

یه نیم‌آستین مشکی پوشیدم با شلوارک جین آبی. روی تخت پریدم.

به اطراف نگاه کرد، روی تخت اومد و زیر گوشم گفت:

ـ بابام به برادرت پیام داد. اون برای پیدا کردنت راهی شده. پدرم گفته اگه تونستن پیدات کنن، می‌تونن ببرنت. برادرت و پدرت با هم دارن میان، البته پیدات نمی‌تونن بکنن. چون اینجا خیلی دوره و ما توی یه سرزمین دیگه‌ایم.

عقب رفت. یه مشت توی شکمم کوبید. با درد نشستم، گفتم:

ـ چرا باید صدرا دنبال من بیاد؟

چشمک زد.

ـ نمی‌دونم، اما حسابی آتیشی و عصبی بود! به بابام نگو من گفتم.

مشکوک گفتم:

ـ چرا اینو به من می‌گی؟

لبخند زد، گفت:

ـ شاید ازت خوشم اومده!

تبدیل به مار شد و از روی بدنم رد شد.

شوکه لب زدم:

ـ صدرا داره میاد! دنبال من؟! اما اینجا رو بلد نیست. چطور میاد؟ باید کمکش کنم بیاد.

یه راه ارتباط باید پیدا کنم.

پرلا از لای برگ‌ها نگاهم کرد.

تا چشمش به چشمم افتاد، غیب شد و فرار کرد!

کلافه بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.

همه‌جا نورانی و پر از گل بود، انگار خونه و گل یه جورایی جزء همدیگه بودن.

هیرسا وسط سالن با یه دختر می‌رقصید. زن بداخلاقی با چوب توی پاهاش می‌زد یا توی دستش که حالت‌هاش رو درست بگیره.

هیرسا کلافه هی حالتش رو تنظیم می‌کرد.

دهنم باز موند.

به رقصشون نگاه کردم.

من این رقص رو بلد بودم، چون برسام یادم داده بود.

زن بداخلاق نگاهم کرد.

هاله‌ی زرد و نارنجی داشت!

هاله‌ی اصلی پیرزن زرد بود.

نگاه هیرسا روی من چرخید و گفت:

ـ ننه‌جون، برم به مهمونمون اینجا رو نشون بدم؟

پیرزن با چوب توی کمر هیرسا زد:

ـ صاف بایست! سینه جلو، مهمون هم فرار نمی‌کنه بعد آموزش تو.

دختره جیغ زد:

ـ خسته شدم هیرسا! درست برقص، پا درد گرفتم، صد بار لگدم کردی!

به دیوار تکیه دادم. هیرسا غرید:

ـ مگه عمدی می‌کنم؟ اصلاً من نمی‌خوام برقصم، برای چیمه؟

پیرزن غر زد:

ـ پدرت می‌خواد با پرنسس گژال برقصی.

هیرسا داد زد:

ـ نمی‌خوام! من با اون دختره‌ی ایکبیری نمی‌رقصم!

صدای هاله‌ی سیاه اومد:

ـ هیرسا!

هیرسا سریع حرفش رو عوض کرد و گفت:

ـ دختر به این ماهی، خجالت می‌کشم! نمی‌تونم رقصنده‌ی خوبی براش باشم.

پیرزن دست به کمر زد:

ـ برای همین آموزشت می‌دم!

هیرسا چشم‌غره‌ای به پیرزن رفت و دختر توی بغلش خندید.

چقدر شاد و خون‌گرم بودن!

سرم رو بالا گرفتم و به هاله‌ی سیاه که به نرده تکیه داده بود و به رقص هیرسا نگاه می‌کرد، زل زدم.

سرش سمت من چرخید و چشمکی زد. بعد بلند گفت:

ـ مهدیه‌بانو، آرشا رو هم تعلیم بده، به مهمونی می‌برمش.

غریدم:

ـ منو سننه!

برگشتم که به اتاقم برم، اما هیرسا روبروم ظاهر شد و گفت:

ـ نه دیگه! حالا که اومدی، رفتنی در کار نیست!

کشون‌کشون وسط سالن بردم. دختری موطلایی نزدیکم شد و پیرزن، یعنی مهدیه‌بانو، از اول آهنگ رو گذاشت.

با ضرب آهنگ، بدون نگاه به دختر و خیره به هاله‌ی سیاه، رقصیدم.

دختره رو چرخوندم، جیغی زد و دستش رو گرفتم. قلبش تند می‌زد.

به سینه‌ش نگاه کردم. کمرش تاخورده بود. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و دختره رو هم با خودم چرخوندم.

دستش روی سینه‌ام اومد، اما تا شونه‌م نمی‌رسید.

با ضربه‌ی بدی توی آهنگ، دوباره چرخوندمش و از پشت توی بغلم گرفتمش.

هاله‌ی سیاه نگاه برنمی‌داشت و من هم از نگاه سیاهش چشم برنمی‌داشتم.

بی‌اراده لبم رو به دندون گرفتم. نگاهش روی لب‌هام زوم شد. سریع ول کردم، کمر دختره رو گرفتم، بلندش کردم و دور خودم چرخوندمش.

با هیجان جیغی زد و حرکتش رو زد!

(سانسور جیغ‌ها! اما خوب پا به پام می‌اومد.)

آهنگ داشت تمام می‌شد. دست دختره رو گرفتم و خواستم زانو بزنم و احترام آخر رقص رو برم که هاله‌ی سیاه بلند گفت:

ـ خوبه.

بدون نگاه به صورت دختره، ازش فاصله گرفتم.

مهدیه‌بانو برای من دست زد. هیرسا و اون دختره هم دست زدن.

اومدم برگردم که توی بغل گرم و خوش‌بویی فرو رفتم!

قدمی عقب رفتم. هاله‌ی سیاه بود. گفت:

ـ به هیرسا آموزش بده، دوتایی با هم برقصید، می‌خوام اون هم ببینه.

سرم رو کج کردم. یه چیزی توی چشم‌هاش بهم گوشزد می‌کرد: مخالفت نکن، بد می‌بینی!

گلوم رو صاف کردم، سمت هیرسا رفتم و دق‌دلیم از پدرش رو سرش خالی کردم. ترسناک و سرد غریدم:

ـ فقط یک‌بار با تو می‌رقصم. نتونی یاد بگیری، همین جا حلق‌آویزت می‌کنم، از دستت راحت بشم!

ترسید و سر تکون داد.

دستش رو گرفتم و با اون یکی دستم کمرش رو چسبوندم به خودم. سرخ شد!

چشم تو چشم شدم و آهنگ دوباره تکرار شد.

مهدیه‌بانو با دقت نگاه می‌کرد، آماده بود با چوب هیرسا رو بزنه.

دست هیرسا با تردید روی شونه‌م اومد.

رقص رو باهاش شروع کردم. کم‌کم لبخند روی لبش نشست.

چرخوندمش و ولش کردم. اینجا باید به طرف مقابلت اعتماد داشته باشی و حرکت سقوط از پشت رو بری.

هیرسا حرکت رو بی‌تردید زد. دستش رو گرفتم، محکم سمت خودم کشیدمش و کمرش رو گرفتم.

بدنش با ضرب به بدنم فشرده شد.

با خودم رقصوندمش و ضربه‌ی دوم آهنگ رو اجرا کردم.

چرخوندمش و از پشت توی بغلم گرفتم.

دستش توی دستم، دور کمرش قفل بود.

سرد و خشن به هاله‌ی سیاه که هیجان توی چشم‌هاش برق می‌زد، نگاه انداختم و از پشت، هیرسا رو توی بغلم تکون دادم.

هیرسا بدون غلط تا آخر آهنگ باهام اومد.

وقتی آهنگ تمام شد، سریع ازم فاصله گرفت. صورتش سرخ و پرحرارت بود. من‌من‌کنان گفت:

ـ من... من میرم.

غیبش زد!

گوشه‌ی بینیم رو خاروندم و گفتم:

ـ فکر کنم یاد گرفت.

مهدیه‌بانو لبخند زد و گفت:

ـ دیگه هیچ‌وقت یادش نمی‌ره، یاد گرفتن پیشکشش!

از کنار هاله‌ی سیاه گذشتم که بازوم رو گرفت. خمار گفت:

ـ بریم اتاقم، کارت دارم.

همین که گفت، همه‌چی تاریک شد و بعد، آرام و مرموز روشن شد.

ما توی اتاقی نیمه‌تاریک و خوش‌بو بودیم!

روی تخت انداختتم.

اومدم با سرعت بلند بشم اما روی من خیمه زد.

هُلش دادم، ولی یه اینچ هم تکون نخورد!

لب زد:

ـ به وجودت تشنه‌ام... منو به اوج ببر و از من تغذیه کن.

گیج نگاهش کردم که دندون‌هایی بزرگ از دهنش بیرون زد.

روی دندون‌هاش حروف عجیبی نوشته شده بود.

دو تا دندون نیش نداشت، سه‌تا بود که به هم چسبیده بودن و شکل مثلث می‌گرفتن!

یه تیغه‌ی مثلثی!

سرش رو توی گردنم فرو کرد و از درد، فریادی کشیدم!

چشم‌هام سیاهی رفت و عطش شدیدی گرفتم!

با سرعت، دندون‌هام رو توی گردنش فرو کردم و با حرص و طمع، یا شاید هم خشم، خوردمش...

خونش خیلی قوی بود و داشتم جنون می‌گرفتم! با وحشی‌گری چنگی به کمرش زدم و نفس عمیقی کشیدم. صدای نفس‌هاش تو فضا پیچید و آهی از لذت کشید. چشماش نیمه‌باز شد و با صدایی که از هیجان می‌لرزید، گفت:

ـ عمیق‌تر... هرچقدر می‌خوای، خودتو سیراب کن.

چرخوندمش و حرارت وجودش رو احساس کردم. رد داغی که خونش روی لب‌هام گذاشته بود، یه حس عجیب بین جنون و عطش رو تو وجودم زنده کرد. دستش روی شونه‌م نشست، فشار خفیفی داد و با صدای آروم و خمارش نالید:

ـ آره... همین‌طور، خیلی خوبه...

کنترلم کم‌کم داشت از دستم می‌رفت. نیرویی که از وجودش ساطع می‌شد، با هاله‌ی من درگیر شده بود. یه چیزی درونم زبونه می‌کشید، انگار داشت می‌خواست بیرون بیاد. نگاهم افتاد به دست‌هام... لرزش ظریفی توی انگشت‌هام حس می‌کردم. این حس از کجا اومده بود؟ چرا انقدر قوی بود؟

نفسی عمیق کشیدم، اما ضربانم هنوز بالا بود. اون چرخید، دستش رو گذاشت روی بازوم و با چشمای نافذش زل زد بهم.

ـ اولین بارم بود بعد از پنج هزار سال که چنین حسی رو تجربه کردم! پس صدرا بی‌دلیل نشانت نکرده بود... حق داشت.

چشمامو بستم. ذهنم پر از افکاری بود که نمی‌فهمیدم از کجا میان. یه چیزی تو وجودم داشت تغییر می‌کرد... یا شاید حقیقتی که همیشه تو تاریکی پنهون کرده بودم، حالا داشت خودشو نشون می‌داد.

دستم رو روی صورتم کشیدم، ولی نذاشت بلند شم. لبخندی زد، انگشتش رو روی قفسه سینه‌م کشید و زمزمه کرد:

ـ از من بگیر... همیشه سیرابت می‌کنم، تو هم در عوض، چیزی که می‌خوام، بهم بده.

چشمامو باز کردم و زل زدم بهش. یه حسی تو وجودم داشت بیدار می‌شد که نمی‌دونستم چیه. ترس؟ هیجان؟ میل؟ یا همه‌ش با هم؟

بغض کردم و با صدایی که از ترس و حیرت می‌لرزید، گفتم:

ـ چرا این‌جوری شدم؟

از پشت بغلم کرد، چونه‌شو گذاشت روی شونه‌م و آروم زمزمه کرد:

ـ این ذات واقعیته... اون چیزی که همیشه تو وجودت بوده ولی ازش فرار می‌کردی. یه وحشی، یه گربه‌ی سرکش که همه‌چیز رو می‌خواد تصاحب کنه. تو زاده‌ی درد و نفرتی، آرشا.

حرفاش مثل پتک توی سرم کوبیده شد. نفس‌هام بریده‌بریده شد. من... این من بودم؟

قبل از این‌که بتونم فکر کنم، چرخید و دستش رو بالا برد. یهو آینه‌هایی از دیوار و سقف بیرون اومدن. تصویر خودمو دیدم... ولی انگار یه غریبه بود.

چشمایی که تو آینه بهم زل زده بود، از همیشه خشن‌تر به نظر می‌رسید. سیاهی هاله‌م پررنگ‌تر شده بود و قرمزیش کمتر. دست‌هام به زنجیرهایی عجیب بسته شده بود. اون، با لبخندی که انگار از رازم باخبره، زمزمه کرد:

ـ ببین... خوب ببین.

تصویرم تو آینه بهم پوزخند زد. قلبم فرو ریخت. این کی بود؟ من؟

فریاد زدم:

ـ نمی‌خوام!

اون لبخندی زد، یه قدم جلوتر اومد و گفت:

ـ اما دیگه نمی‌تونی ازش فرار کنی... این تویی، آرشا. این همون چیزیه که همیشه توی خونت بوده.

دستم رو روی قفسه‌ی سینه‌م گذاشتم. احساس می‌کردم دارم تو یه گرداب تاریک فرو می‌رم. خشم، نفرت، سرکشی... همه‌شون تو وجودم پیچ‌وتاب می‌خوردن.

آب دور و برم شروع کرد به تکون خوردن. یهو حس کردم زمین زیر پام ناپدید شد. تو یه محوطه‌ی پر از آب بودم، روی یه تخت شناور. همه‌جا فقط تصویر خودمو می‌دیدم.

ـ از همه متنفرم...

این جمله از بین لب‌هام بیرون اومد. صدام از همیشه خشن‌تر و عمیق‌تر بود. چشم‌هام توی آینه برق زد و یه غرش کم‌جون اما تهدیدکننده از گلوم بیرون اومد.

اون خندید. نگاهش پر از لذت بود، انگار که منتظر این لحظه بوده.

ـ بله، این همون چیزیه که می‌خواستم ببینم...

با خشم نگاهی بهش انداختم. نباید می‌ذاشتم این تاریکی منو ببلعه... اما هنوز راه برگشتی وجود داشت؟

آینه‌ها شکست و هاله‌ی سیاه با یه آه عمیق توی وجودم فرو ریخت! حس کردم یه چیزی درونم جابه‌جا شد، مثل موجی از تاریکی که با نیروی عجیبش همه‌چی رو به هم پیچید. یه لحظه بعد، توی سالن ظاهر شدم، نفس‌نفس‌زنان و گیج.

مهدیه بانو با نگرانی سمتم اومد و گفت:

ـ چیزی شده؟

با گیجی بهش نگاه کردم. دهنم باز و بسته شد، اما هیچ کلمه‌ای بیرون نیومد. من... من اینجا چیکار می‌کنم؟

چه اتفاقی برام افتاده؟

نگاهمو دور تا دور سالن چرخوندم. همون‌جا، بالای سرم، هاله‌ی سیاه معلق بود. چشمای درخشانش به من دوخته شده بود، انگار که داشت تماشام می‌کرد.

زمزمه‌وار لب زد:

ـ تو عالی هستی!

چشمکی زد و محو شد. قدمی عقب رفتم. حس عجیبی توی بدنم بود. سیر بودم... انگار بعد از یه ضیافت شاهانه. اما از چی؟ از کی؟

قدرتی تازه توی رگ‌هام می‌دوید، اما همزمان بدنم بی‌حس بود، مثل وقتی که خیلی خسته‌ای ولی نمی‌تونی بخوابی. با قدم‌های نامتعادل سمت اتاقم رفتم. همون لحظه، یه احساس سنگین توی شکمم پیچید. ناخودآگاه به سمت دستشویی رفتم.

مایعی لزج از بدنم خارج شد. قلبم فشرده شد. چی شده بود؟ چرا چیزی یادم نمی‌اومد؟

اما یه حس عجیب، یه وحشت درونی، ته دلم رخنه کرد. حس نفرت، درد، خشم...

نگاهم به دست‌هام افتاد. رد بوی هاله‌ی سیاه روی پوستم بود، عمیق و سنگین. یه نگاه توی آینه انداختم و یهو همه‌چی تو سرم چرخید. چرا... چرا از تصویر خودم توی آینه می‌ترسیدم؟

وحشت‌زده زیر پتو رفتم. یه جفت چشم سرخ، پر از تاریکی، توی ذهنم شناور شد. لرزیدم و توی خودم فرو رفتم...

***

صدرا

بیست سال بعد...

از گشتن خسته شدم. کل دنیا و حتی فراتر از اون رو زیر و رو کردم، اما خبری از شاهارا نبود. هیچ نشونی، هیچ اثری... انگار که هیچ‌وقت وجود نداشته.

تنها چیزی که باقی مونده بود، همون کلاغ لعنتی بود که هر سال یه بار می‌اومد، با حرف‌هاش اعصابم رو به هم می‌ریخت و بعد، درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم تونستم ردی ازش پیدا کنم، ناپدید می‌شد.

ردشو دنبال کردم، اما انگار یه نیروی نامرئی اونو وسط راه از بین می‌برد.

غمگین و خسته به درختی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به بابا انداختم و با ناامیدی گفتم:

ـ بابا، چیکار کنیم؟

بابا اطراف رو از نظر گذروند و با اطمینان گفت:

ـ باز می‌گردیم. شده زیر سنگ‌ها هم بگردیم، میریم دنبالش.

سری تکون دادم و غمگین به آسمون خیره شدم. زمزمه کردم:

ـ یا مسیح... خدای آرشا، کمکم کن پیداش کنم...

همون لحظه، یه نور ریز مقابلم چشمک زد. قبل از این‌که بتونم تکون بخورم، یه پری کوچیک درست جلو روم ظاهر شد، یه برگه‌ی کهنه توی دستش بود.

بی‌هیچ حرفی، برگه رو روی من انداخت و توی هوا محو شد...

قبل از این‌که کاملاً غیب بشه، لب‌هاش تکون خورد و زمزمه کرد:

ـ پیداش کن... اون داره خودش رو هم فراموش می‌کنه.

دستم رو دراز کردم و با صدای بلند گفتم:

ـ نرو!

اما دیگه دیر شده بود. درست جلوی چشمام ناپدید شد. قلبم تند می‌زد. دستام لرزون برگه رو باز کردم. یه نقشه روش کشیده شده بود، یه مکان...

بابا نگاهی به برگه انداخت و با اخم گفت:

ـ این دیگه کدوم قبرستونه؟

با دقت بیشتری بهش نگاه کردم. دو طرف برگه، یه آبشار بزرگ کشیده شده بود که کنارش گل‌های صورتی و آبی روییده بودن. نوشته‌های محو و عجیبی پشت آبشار رو توصیف می‌کردن:

"یک دروازه... فقط یک‌بار در سال باز می‌شود."

بابا مشکوک نگاهش رو از نقشه برداشت و پرسید:

ـ اصلاً اون پری کی بود؟

لب‌هام تکون خوردن، اما فقط یه جمله تونستم بگم:

ـ از طرف خود آرشا بود. بوی بدن آرشا رو می‌داد.

نفس عمیقی کشیدم و محکم ادامه دادم:

ـ باید پیداش کنیم.

بدون لحظه‌ای تردید، سوار جت شدم و همراه بابا راه افتادیم تا همچین مکانی رو پیدا کنیم. اما یه جمله‌ی کوچیک مدام توی ذهنم تکرار می‌شد...

"اون داره خودش رو هم فراموش می‌کنه."

یعنی چی؟ چه بلایی سرش اومده؟ نکنه...

یعنی می‌تونم بهش برسم؟

افکارم با ظاهر شدن یه مار بزرگ از هم پاشیدن! مار جلو روم پیچ و تاب خورد، بعد از چند لحظه، بدنش تغییر شکل داد و تبدیل شد... به هیرسا!

چشمام از تعجب گرد شد. با اخم بهش نگاه کردم. خیلی راحت روی مبل نشست و با خونسردی گفت:

ـ بابات رفته بیرون، برای همین تونستم بیام.

بدون هیچ فکری، یقه‌ش رو گرفتم و غریدم:

ـ منو ببر پیش آرشا!

لبخند تحقیرآمیزی زد و با تمسخر گفت:

ـ آرشا؟ نه، دیگه قیدشو بزن. اون دیگه اون آرشایی که تو می‌شناختی نیست.

نفس تو سینم حبس شد. هیرسا ادامه داد:

ـ قدرت‌هاش در حال پرورش پیدا کردنن. اون انقدر قوی شده که صدای فریاد و ناله‌های پدرم هر شب از اتاقش بیرون میاد... هر شب، روزی دوبار همین آش و همین کاسه!

احساس کردم بدنم یخ زده. قبل از این‌که بتونم چیزی بگم، هیرسا برگه‌ی توی دستم رو گرفت، بدون مکث آتیشش زد و گفت:

ـ آرشا اشتباه کرد که ردی از خودش به جا گذاشت. باید اینو به پدرم بگم... نباید راهی برای ارتباط پیدا کنه.

برسام که تا اون لحظه ساکت بود، با اخم گفت:

ـ تو اگه واقعاً می‌خواستی پدرت بفهمه، صبر نمی‌کردی تا وقتی نیست، بیای.

هیرسا خندید، یه خنده‌ی عمیق و موذیانه. بعد سرشو تکون داد و گفت:

ـ درسته. نمی‌خوام بفهمه. چون آرشا به اندازه‌ی کافی عذاب می‌کشه. نمی‌خوام این بار، عذاب کمک به شما هم روش اضافه بشه.

به من خیره شد، لبخندش محو شد و با انزجار ادامه داد:

ـ برعکس تو، صدرا! که حالم ازت به هم می‌خوره... من از آرشا خوشم میاد.

بعد با لحنی که انگار داشت یه حقیقت انکارناپذیر رو بیان می‌کرد، گفت:

ـ راستی، قیدش رو بزن. از قیافه‌ی بابام معلومه، آرشا رو بهت نمی‌ده.

با آرامش دستش رو بالا برد و خواست بره. اما قبل از این‌که ناپدید بشه، دستش رو گرفتم و عاجزانه پرسیدم:

ـ آرشا چی کار می‌کنه؟ چه بلایی سرش اومده؟

اما هیرسا فقط پوزخندی زد، محکم هولم داد و غیب شد.

روی زانو افتادم. مشت‌هام رو روی زمین کوبیدم و نفس‌نفس زدم. با صدای شکسته‌ای زمزمه کردم:

ـ بابا... بیست ساله از آرشا خبری ندارم. بیست ساله این کشور و اون کشور سرگردونم. حالا بهم میگن قیدشو بزن؟

چشام پر از خشم و درد شد.

ـ اگه می‌تونستم، می‌زدم! نه این‌که بیست سال مثل یه سایه دنبالش باشم!

بابا کنارم نشست. دستشو روی شونه‌م گذاشت، فشارش داد و با اخم محکم گفت:

ـ بازم دنبالش می‌گردیم. حالا یه نشونه داریم. پس بریم.

یه لحظه مکث کردم. اون امیدی که داشتم از دست می‌دادم، دوباره شعله کشید. با سرعت از جام بلند شدم و رفتم سراغ جت.

بابا هم کنارم نشست، با دوربین مخصوص دنبال مکانی که توی نقشه دیده بودیم گشت.

زندگی من، شده یه جنازه‌ی سرگردون که فقط دنبالش می‌گرده. خون می‌خورم. جت می‌رانم. می‌خوابم. و دوباره تکرار...

هیچ هیجانی، هیچ خبری، هیچ به هیچ!

اما الان... الان دیگه یه سرنخ دارم!

دیگه از سرگردونی در اومدم.

پیداش می‌کنم. برش می‌گردونم.

حتماً این کارو می‌کنم.

***

آرشا

روی تاب نشسته بودم، پامو آروم تکون می‌دادم و سیگارمو دود می‌کردم.

پرلا کنارم اومد و گفت:

ـ خوبی؟

سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم.

ـ چطور؟

سرخ شد و من‌من‌کنان گفت:

ـ من... بدون اجازه‌ات به خانواده‌ات کمک کردم دنبالت بیان. برادرت... خیلی شبیه تو بود.

پوزخند زدم. برادرم؟ شبیه من بود؟

اصلاً یادم نمیاد چه شکلی بودن که بخوان شبیه من باشن!

اصلاً اسمش چی بود؟

شونه بالا انداختم. حال فکر کردن بهشونو نداشتم.

سرد گفتم:

ـ پرلا، کاری نکن که باعث مرگت بشه.

روی شونه‌م نشست و با لحن آرومی گفت:

ـ اگه مرگم باعث بشه یه بار لبخند بزنی، حاضرم بمیرم.

به آسمون نگاه کردم. حاضره بخاطر من بمیره؟

هه... مگه کسی واقعاً بخاطر یکی دیگه می‌میره؟

از دور هاشارا رو دیدم، مردی که با دیدنش تمام وجودم از نفرت لرزید.

بلند شدم که برم، ولی قبل از این‌که قدمی بردارم، قدرت سیاه و سنگینش منو گرفت.

از پشت بغلم کرد و با صدای آرومی گفت:

ـ کجا عزیزم؟ وقتی همسرت میاد، باید به استقبالش بری، نه این‌که ازش فرار کنی!

دستمو روی گردنم گذاشتم. اون منو نشون کرده بود که با هیچ‌کس جز خودش نباشم.

هاشارا یه بیمار روانی بود... از درد لذت می‌برد، دوست داشت از خودش قوی‌تر باشم، که بتونه منو عصبانی کنه و بعد، کتک بخوره.

اون یه رابطه‌ی خشونت‌آمیز می‌خواست.

دستم رفت تو جیبم و با لحن سردی گفتم:

ـ بیا بریم توی اتاقت، نشونت بدم چه استقبال گرمی برات دارم!

چشم‌هاش برق زد و با هم به اتاقش رفتیم.

کنارم ایستاد و با کنجکاوی پرسید:

ـ می‌خوای چیکارم کنی؟

ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و با لحنی خشن گفتم:

ـ پاره‌ات می‌کنم، چون ده دقیقه دیر اومدی خونه!

متعجب شد و اخماش تو هم رفت.

ـ ده دقیقه دیر اومدم، این‌همه عصبی شدی؟

دستم رفت بالا که بکوبم تو گوشش، ولی وسط راه مشتمو بستم.

با صدای خش‌داری گفتم:

ـ کجا بودی؟

ترسیده گفت:

ـ رفته بودم روی کره زمین، کمی طول کشید.

با اخم رفتم تو فکر. آره، می‌تونستم بکشمش... اما با کشتنش، خودمم تموم می‌شدم.

منو به خودش پیوند زده بود، نشونم کرده بود، دیوونه‌وار عاشقم شده بود. اون‌قدر که با گریه التماسم می‌کرد.

اما من؟

من نمی‌تونستم برگردم...

نمی‌تونستم روی کره زمین قدم بذارم.

چشم‌های سرخم، شاخ‌های سیاه روی سرم، توی این موهای سفید لعنتی، هیچ راهی برای برگشت نمی‌ذاشتن.

دستم توی جیبم رفت و همراهش به اتاق رفتم.

شلاق رو از روی میز برداشتم.

سریع خودش رو برهنه کرد و گفت:

ـ چیکار کنم، اربابم؟

چشم‌هام روی چشم‌های مشکیش ثابت موند.

مرد بدی نبود، فقط علایق عجیبی داشت...

وقتی فهمید من از این کار عذاب می‌کشم، دیگه نمی‌ذاشت، اما خودش می‌خواست که من عذابش بدم.

تو این بیست سال، فقط یک بار گذاشته بود من بهش آسیب بزنم. باقی‌شو خودش انتخاب می‌کرد، خودش ازم می‌خواست.

اوایل که ضعیف بودم، خیلی اذیتم کرد... اون‌قدر که مجبور بشم قوی بشم.

البته هیچی از اون روزها یادم نیست.

فقط می‌دونم خودش اعتراف کرد که باهام رابطه داشته، اما وقتی صورت واقعی منو دید، ترسید و حافظه‌ام رو پاک کرد.

از اون روز، برای هر چیزی اجازه می‌خواست...

اما من؟

من هیچ‌وقت بهش اجازه ندادم.

فقط می‌کردم.

نگاهم روی بدن برهنه‌ش سر خورد، کبودی‌های دیشب هنوز روی پوستش بود.

وقتی قدرت یکی از اون یکی بیشتر باشه، زخم‌هاش دیرتر خوب میشه.

یعنی من الان از شاهارا قوی‌ترم، برای همین رد دستام هنوز روی بدنشه.

با اشاره‌ی من، لباس‌هامو درآورد.

چشم‌هاش از عشق برق زد.

خوشحال بود...

اما هیرسا؟

با وحشت پشت پرده قایم شده بود، تبدیل به مار شده بود و از همون‌جا نگاهمون می‌کرد.

اهمیتی ندادم. بذار ببینه!

بذار ببینه پدرش، منو به چه شیطانی تبدیل کرده...

درسته که هیچی از گذشته یادم نمیاد، اما هر بار که حافظه‌ام پاک می‌شد، می‌فهمیدم و همه‌شو توی دفترم ثبت می‌کردم.

البته از وقتی شاخ‌هام رشد کردن، دیگه نتونسته حافظه‌ام رو پاک کنه.

نزدیک پنج هزار بار حافظه‌ی من پاک شده، و من به همون اندازه، عذابش میدم.

وقتی لباس‌هامو از تنم درآورد، روی صندلی راحتی نشستم و پاهامو باز کردم.

هیرسا وحشت‌زده، توی خودش جمع شد.

به سردی گفتم:

ـ بخور.

از نوک انگشت‌های پام شروع کرد به بوسیدن، اومد بالا، و شروع کرد...

سر تکون دادم.‌ خوب می‌خورد. جا برای بهونه نبود.

اما من؟

من مرض داشتم.

شلاقی ظاهر کردم و با ضربه‌ای محکم، کوبیدم روی تنش...

چشم‌هاش دردآلود شد، اما عمیق‌تر خورد.

موهاش رو گرفتم و سرعتش رو بالا بردم.

هیرسا، با چشم‌های پر از اشک، از پشت پرده نگاهم می‌کرد.

یاد خودم افتادم...

اون روزهایی که فریبا و امین رو می‌دیدم... یا مامان رو با یکی دیگه...

اون لحظه‌ها، چشم‌های منم همین‌جور پر از اشک می‌شد.

لحظه‌ی اومدن شد.

سرش رو محکم گرفتم و گفتم:

ـ بخور، یالا! هیچی توش نمونه... یه قطره هم بمونه، می‌زنمت!

چشم‌هاش رو بست، عمیق مک زد، و همه رو قورت داد.

ولش کردم، روی زمین افتاد، و با نفس‌های عمیق، هوا رو به سینه کشید.

شاهارا همیشه از این کار بدش می‌اومد، ولی اگه نمی‌خورد، بدترین درد رو به جونش می‌نداختم.

دستش رو روی صورتش گذاشت و نفس‌زنان گفت:

ـ نامردیه! فقط برای ده دقیقه دور اومدن، مجبورم می‌کنی بخورمش؟

پوزخند زدم و گفتم:

ـ پس حواست به ساعت روی دستت باشه... چون هیچ اشتباهی رو نمی‌بخشم!

بدنم هنوز داغ بود... خیلی داغ...

دوباره بلند شد، اما قبل از این‌که چیزی بگه، روی تخت انداختمش.

زجرآورترین رابطه‌ای رو که می‌تونست تحمل کنه، بهش دادم.

هیرسا بی‌اراده، از ترس تبدیل شد.

پیشم اومد، با اون دست‌های کوچیکش منو می‌زد، سعی می‌کرد باباش رو نجات بده.

سرم رو خماری بالا آوردم و نگاهش کردم.

ترسید و عقب‌عقب رفت.

آره، باید بترسند! همه باید بترسند!

این موجود وحشی و نفرت‌انگیز رو خودشون ساختن!

زانو زد و با وحشت التماس کرد:

ـ خواهش می‌کنم... بابام رو ول کن...

نگاهم روی شاهارا نشست.

پرسیدم:

ـ ولت کنم؟

با اون صورت زیبا و صدای خش‌دارش، دردآلود گفت:

ـ نه...

شونه بالا انداختم.

ضربه‌ی محکمی زدم و با یه آه، به اوج رسوندمش.

بعد، روی تخت افتادم.

شاهارا، پتو رو روی بدنم انداخت.

به هیرسا اشاره کرد که بره بیرون.

اما من...

با قدرت، هیرسا رو سمت خودم کشیدم.

سرش رو نزدیک گوشم بردم و زمزمه کردم:

ـ صدرا رو دیدی؟

وحشت، توی چهره‌ش منفجر شد.

عقب‌عقب رفت، بعد با سرعت دوید و فرار کرد.

شاهارا، با چشمای خمار، نگاهم کرد.

عشق توی نگاهش موج می‌زد... اما یه چیز دیگه هم بود...

اون، شاخ‌های منو می‌خواست.

از اولش همین بود...

می‌خواست منو قوی کنه، بعد قدرت خودش رو به بدنم انتقال بده.

بعد، شاخ‌هام رو بشکنه، بخوره، و قوی‌تر بشه...

قوی‌تر از قوی‌ها.

می‌خواستم بکشمش. اما نمی‌شد...هنوز نه. اول، باید پیوند رو باطل کنم، چون اگه اون بمیره، منم بدون شک می‌میرم.

با نفرت نگاهش کردم.

اشک، توی چشماش جمع شد و از گوشه‌ی چشمش بیرون زد.

لب‌هاش لرزید، آهسته زمزمه کرد:

ـ چرا عاشقم نمی‌شی؟

صدای شکسته‌ش ادامه داد:

ـ من که همه‌چیزم رو به پاهات ریختم...

پوزخند زدم.

ـ عشق؟ مطمئنی عاشقمی؟

مطمئن بودم عاشقمه.

ولی می‌خواستم تمسخرش کنم.

بلند شد، داد زد:

ـ دیوونه‌ام! چرا باور نمی‌کنی؟!

سیگارم رو روشن کردم، بین لب‌هام گذاشتم، و چشم‌هام رو بستم.

آروم گفتم:

ـ پیوند رو باطل کن...

یه شاخ از خودت رو بهم بده...

بعد باور می‌کنم.

با صدای لرزون گفت:

ـ پیوند رو باطل کنم، می‌کشیم... از چشم‌هات می‌تونم بخونمش.

سرش رو انداخت پایین، نفسش بریده‌بریده شد.

ـ شاخمم نمی‌تونم بدم... اگه بدم، دیگه از کنترلم خارج می‌شی. با همین شاخم تا حدی می‌تونم مهارت کنم...

مکث کرد، انگار داشت به سرنوشت خودش فکر می‌کرد.

ـ من برای پیش تو بودن، هیچی ندارم... نمی‌خوام اینا رو هم از دست بدم.

چشم‌هام رو باز کردم، گردنم رو لمس کردم و زمزمه کردم:

ـ جفت هم هستیم، چرا فکر می‌کنی هیچی نداری؟

دستش رو روی صورتش کشید، اشک‌هاش رو پاک کرد.

زیرلب گفت:

ـ همون‌جوری که برای صدرا پاکش کردی، مال منم می‌تونی...

دود سیگارم رو بیرون دادم.

جلو اومد، نگاهش خیس و غمگین بود.

لب‌هاش لرزید و بغضش رو بوسیدم.

قلبش تپید.

یه خون‌آشام، با قلبی که این‌طور می‌تپه...

این یعنی عشقش از حد گذشته.

دست‌هام رو دور کمرش حلقه کردم.

انگشت‌هام روی پوستش سر خوردن، محکم‌تر گرفتمش...

و استخون‌هاش رو شکستم.

نعره‌ی دردناکی زد.

اما فرار نکرد.

فقط سرش رو روی سینه‌م گذاشت، ناله کرد.

ازش فاصله گرفتم، بلند شدم و سمت حمام رفتم.

ولی قبل از این‌که برم...

خوبش کردم.

نمی‌خواستم با استخون شکسته بمونه.

---

بخار گرم حمام، روی پوست تنم نشست.

از جلوی آینه رد شدم، ولی قدم‌هام متوقف شد.

باز...

باز خودم رو دیدم.

شاخ‌های سیاه، دو طرف سرم مثل سایه‌های مرگ ایستاده بودن.

از کف سرم پهن می‌شدن، اما هرچی بالاتر می‌اومدن، نوک‌ تیزتر، هلالی‌تر، وحشی‌تر...

موهای سفید و نامرتبم، روی پیشونی و گونه‌هام ریخته بود.

چشم‌هام...

دو حفره‌ی سرخ، مثل قلوه‌های خون.

دیگه حتی یادم نمیاد رنگ اصلی‌شون چی بود.

هاله‌ی دورم... سیاه‌تر شده بود.

تاریک، عمیق، وحشتناک.

زبانه‌هایی از تاریکی دورم پیچیده بودن، اما لابه‌لای اون شعله‌های سیاه، زبانه‌های سفید و تلخ هم دیده می‌شد.

جهنمی که توش سوختم، با من یکی شده بود.

صورتم خشن‌تر شده بود.

دیگه اثری از اون پسر قبلی توش نبود.

چشمم افتاد به دست چپم...

تاتو...

علامت شیطان.

شاهارا، منو برای قدرتمند شدن قربانی کرده بود.

یه شاخ شیطان رو پیشکش کرده بود، ولی اون لعنتی بیشتر خواست.

شیطان گفت:

- می‌خوام باهاش بخوابم، اون‌وقت...

به جای یه شاخ، دوتا بهش میدم.

منو گرفت. منو به بازی گرفت. با جسم و روح من.

هیچ حسی توی بدنم نموند.

دیگه حتی خدا رو هم فراموش کردم.

از اون شب، دیگه آدم نشدم.

سرد شدم.

سردتر از هرچیزی که توی این دنیا هست.

گاهی یه لحظه می‌فهمم چقدر وحشی بودم...

اما بعد، همه‌چی دوباره تاریک می‌شه.

شیطان بهم قدرت داد.

دیگه فقط خون انسان‌ها نبود...

خون شیاطین رو هم می‌تونستم بنوشم.

دروازه‌ی عبور و خروج هم برام باز شد.

حالا...

من، معشوقه‌ی اون بودم.

چیز زیادی یادم نمیاد، اما دردهاش هنوز روی بدنم مونده.

هیچی بدتر از این نیست که هزار بلا سرت بیارن و تو فقط دردش رو حس کنی، اما ندونی چرا.

هر روز که می‌گذره، انگار بیشتر پژمرده می‌شم.

پوزخندی به تصویر خودم توی آینه زدم.

رفتم زیر دوش. آب، مثل سوزن توی پوستم فرو می‌رفت.

درد داشت.

اما من... این درد رو دوست داشتم.

تو خودم مچاله شدم.

حتی یه سلام ساده، یه کلمه معمولی، می‌تونست توی تنم، مثل صدای شکستن صدها استخون بپیچه.

دندون‌هام رو به هم فشار دادم، ناله‌ام رو قورت دادم.

سرم رو آروم شستم.

نمی‌خواستم کسی بفهمه چی شدم.

هیچ‌کس نباید می‌دونست.

حتی شاهارا. نمی‌خواستم کسی بفهمه که آب... که بعضی کلمات... که حتی صدای قرآن، داره روی تنم چنگ می‌کشه.

---

وقتی شیطان وارد شد، کمرم رو صاف کردم.

همیشه همون لبخند خاصش رو داشت. یه چیزی بین تمسخر و علاقه.

ـ پادشاه قشنگم، خوبی؟

به دیوار تکیه دادم و فقط با یه تکون سر تایید کردم.

یه قلب انسانی توی دستش بود.

تازه بود. هنوز گرم.

ـ بیا بخور.

نگاهش کردم. سرد. بی‌احساس.

ـ الان نه.

غرید:

ـ پس کی؟

نمی‌خوای یه ابلیس بشی؟

انگشتم رو روی قلب گذاشتم. هنوز می‌تپید.

آروم گفتم:

ـ نه... هنوز نه.

می‌خوام اول شاخ شاهارا رو بشکنم.

بعد، پیوند رو باطل کنیم.

اون می‌تونه با کشتن خودش، منم بکشه.

دستش رو کنار سرم گذاشت، نگاهش عمیق شد.

پوزخند زدم.

بعد، دستم رو توی سینه‌اش فرو بردم.

بدنش خشک شد. چشم‌هاش گرد شد.‌ لب‌هاش باز و بسته شد، انگار می‌خواست چیزی بگه.

ــ آر...

قلبش رو بیرون کشیدم. سیاه، لزج.

ـ این، منو یه شیطان اصیل می‌کنه.

قدرتت دیگه دست منه.

اولین گاز رو که زدم، طعمش سنگین بود، تاریک بود.

معده‌ام پیچید، اما ادامه دادم.

من چیزای بدتری از این رو بلعیده بودم.

دستم رو، خون‌آلود، روی دیوار حمام گذاشتم و نفس کشیدم.

چشم‌هام رو بستم. و قلب رو تا آخرین تکه خوردم.

بدنش هنوز ایستاده بود.

سگ‌جون بود.

اما من می‌دونستم... همه بدون قلب زنده می‌مونن، تا زمانی که یه قلب جدید توی سینه‌شون جا بگیره.

رفتم جلوتر. دندون‌هام رو توی گردنش فرو کردم.

خونش، لزج، داغ، و پر از تاریکی بود.

توی بدنم قاراشمیش شد.

حالم افتضاح بود. روی زمین افتادم. از لای پلک‌های نیمه‌بازم، نگاهش کردم.

و بعد... خاکستر شد.

---
اگه بمیرم...
منم همین‌طور پودر می‌شم.
سرم رو بالا گرفتم.
حتی روش رو نداشتم که کسی رو صدا بزنم.
حتی روش رو نداشتم بگم کمکم کن.
سرم رو پایین انداختم. بدنم سفیدتر شده بود.
لازم نبود ببینم. حسش می‌کردم. تک‌تک قطره‌های خون رو شستم. هیچ ردی باقی نذاشتم.
درد آب، کمی کمتر شده بود.
حالا یه شیطان اصیل بودم. نگاهم افتاد به قلب انسانی.
دهنم رو باز کردم که یه گاز بزنم...
اما پشیمون شدم.آتیشش زدم. گوشت، سیاه شد. چربی‌ها آب شد. روغنش، کف حمام چکید.
همه چیز رو شستم. هیچ اثری باقی نموند. رفتم جلو آینه. چشم‌هام قرمز نه، خونی. نگاهم توی نگاه خودم قفل شد. صورتم زیباتر شده بود.
وسوسه‌کننده.
یه زیبایی گول‌زننده، مثل طعمه‌ای که روی تله چیده شده.
اما فایده‌ای نداشت.من هرچقدر قوی بشم...
ظاهر انسانیم برنمی‌گرده.
و حالا، دیگه نمی‌تونم بیرون برم.
قید صدرا رو زده بودم، چون ازم متنفر بود.
باید زندگیمو می‌ساختم، سعی کردم هیچ‌وقت بهش فکر نکنم، حتی سراغی ازش نگیرم.
ولی حالا... نمی‌دونم چطوریه، فکر نکنم شبیه من باشه. یعنی مثل من چشماش قرمزه و شاخ داره؟
شونه بالا انداختم، احتمالاً اونم منو از ذهنش پاک کرده.
از اتاق زدم بیرون. شاهارا برام لباس گذاشته بود، یه رکابی سفید و شلوار مشکی. خودش خوابش برده بود، چشماش از گریه ورم کرده بود.
لباسارو پوشیدم، یه شنل هم برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. کلاه شنل رو کشیدم روی سرم و بدون سروصدا طی العرض کردم.
نفس عمیقی کشیدم، باید دروازه‌ی پشت آبشارو از بین می‌بردم.
به آبشار که نزدیک شدم، یه مرد اونجا بود... موهاش مشکی بود؟!
انگار حضورمو حس کرد، برگشت و نگام کرد.
چشماش... آشنا بودن.
گیج شدم. اونم بلند شد و گفت:
ـ سلام.
یه درد ناجور پیچید تو بدنم، اما به روی خودم نیاوردم. دوباره گفت:
ـ اینجا رو می‌شناسی؟ می‌دونی دروازه کی باز می‌شه؟
یه پسر با پرش اومد کنارم و گفت:
ـ جت رو بردم، الان باید منتظر باشم تا...
چرخید سمتم، چشماش تو چشمای من قفل شد.
نفس تو سینم حبس شد...
چشمای اقیانوسی‌ش مستقیم زل زده بودن به من.
قلبم یه‌جوری شد. موهاش مثل من سفید بود... چشماش عمیق، دریا...
دستم ناخودآگاه اومد روی سینم. چرا با دیدنش این‌جوری می‌زد؟
صدرا با دیدن هاله‌م یه قدم عقب رفت و با تردید گفت:
ـ تو کی هستی؟
یه قدم رفتم جلو، اون عقب‌تر رفت.
پشت سرش ظاهر شدم، یه نفس عمیق کشیدم... بوش آشنا بود!
یه‌دفعه خاطرات یکی‌یکی از دل تاریکی بیرون اومدن. یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمم چکید روی شونه‌ش. آروم لب زدم:
ـ صدرا؟
هنگ کرد، می‌خواست بچرخه، ولی من غیب شدم.
با صدای بلند نعره زد:
ـ آرشا؟ تویی؟ آرشا؟
گیج دور خودش می‌چرخید، نعره می‌زد، اسممو صدا می‌کرد.
ناگهان رو زانوهاش افتاد، دستاشو مشت کرد، نفسش می‌لرزید. لب زد:
ـ نامرد... چرا میری؟ حتی اگه یه ذره... یه ذره بهم احساس داری، برگرد. من... من دوستت دارم آرشا... برگرد، بدون تو روز و شب ندارم.
شکه‌شده ظاهر شدم، نگاش کردم و گفتم:
ـ ولی تو ازم متنفری، یادته؟
حرفامو تو ذهنش فرستادم.
چشماشو بالا آورد، تو نگاهش درد بود، التماس بود... گفت:
ـ نه... نیستم، من عاشقتم.
نفسش سنگین شده بود، تو صورتش یه حال عجیبی بود. صدای آروم و لرزونش اومد:
ـ یه قسم لعنتی خوردم، از روی عصبانیت، نتونستم حرف بزنم. هر وقت می‌خواستم بگم چی تو دلمه، زبونم قفل می‌شد، برعکسشو می‌گفتم.
آهی کشید، یه لحظه ساکت شد.
ـ قسمم از بین رفته، باور کن آرشا...
نگام کرد، با حس مالکیت، با یه عشق پنهون، صداش پایین اومد:
ـ تو گربه‌ی وحشی منی...
نزدیکم شد و سرش رو روی سینه‌ام گذاشت. دستم به‌آرومی دور کمرش چرخید. همون لحظه شاهارا ظاهر شد و فریاد زد:
ـ آرشا، حق نداری این‌جوری بغلش کنی! تو مال منی، مگه نه؟
دستم رو روی نشان روی گردنم گذاشتم و بغل گوش صدرا آروم گفتم:
ـ از اینجا برو، دلبر من... عشقت رو قبول می‌کنم، اما این نشان نمی‌ذاره قبولت کنم.
سرش رو بالا گرفت. خواستم عقب برم، اما دستم رو گرفت و با صدای بلند فریاد زد:
ـ شاهارا، تو گفتی اگه برادرم رو پیدا کنم، می‌تونم ببرمش!
نگاهم به شاهارا افتاد. خنجری توی دستش بود و روی گردنش گذاشته بود. نفسش لرزید و گفت:
ـ من و آرشا پیوند روح داریم... اگه من بمیرم، اون هم می‌میره. قبلاً یه حرفی زدم، ولی الان... آرشا همسر منه! نمی‌تونم بذارم بره!
صدرا غرید:
ـ بیست سال سرگردون بودم، حق نداری بازیم بدی!
دستم رو از دست صدرا بیرون کشیدم، به سمت شاهارا رفتم، خنجر رو ازش گرفتم و محکم گفتم:
ـ برو خونه!
چشم‌هاش پر از اشک شد و با بغض گفت:
ـ نمیرم... می‌خوای بری؟
دستی به صورتش کشیدم و آروم، اما ترسناک گفتم:
ـ پس دهنت رو ببند و تهدید نکن، وگرنه خودم عذابی بدتر از مرگ بهت میدم!
اومدم که برم، اما لرزون گفت:
ـ بیا با هم بریم... دعوتشون کن به خونه، باشه؟
سر تکون دادم و اشاره کردم دروازه رو باز کنه. دستش رو روی زمین گذاشت و دروازه باز شد. به صدرا و برسام اشاره کردم که وارد بشن. صدرا دستم رو گرفت و با هم وارد دروازه شدیم.
---
وارد سرزمین پرتو شدیم. برسام و صدرا کنجکاو اطراف رو نگاه می‌کردن. شاهارا کنارم قدم برداشت و پرسید:
ـ یادت اومد؟
ـ آره، یادم اومد. وقتی توی کتابخونه داشتم کتاب‌های طلسم رو می‌خوندم، به یه قسم رسیدم... قسمی که روی سینه‌ی صدرا بود. همونجا بود که فهمیدم اون دوستم داره. هر کاری کردم از اونجا برم، نشد... شاهارا حافظه‌ام رو از برسام و صدرا و همه‌شون پاک کرد. مثل بقیه‌ی کارهایی که سرم می‌آورد و پاک می‌کرد. مرض پاک کردن داشت!
لبم رو گزیدم. وقتی فهمیدم دوستم داره، دیوونه شدم. می‌خواستم هر طور شده پیداش کنم و بهش بگم که منم می‌خوامش!
دست‌های سردش رو توی دستم فشار دادم. صدرا دلتنگ نگاهم کرد. لبخند محوی زد و آروم گفت:
ـ نمی‌خوای شنلت رو برداری؟
با انگشت شصتم پشت دستش رو نوازش کردم.
ـ این‌جوری بهتره.
برسام غمگین گفت:
ـ از من ناراحتی؟
از برسام ناراحتم؟ نمی‌دونم، شاید ناراحتم، شاید هم نه، ولی می‌دونم که شدید نیست. پس فقط گفتم:
ـ نه.
لبخند زد و سرش رو پایین انداخت.
به خونه‌ی شاهارا که با طبیعت ترکیب شده بود، رفتیم. هیرسا از دور نگاهم کرد. متوجه شدم اون‌ها رو به آبشار برده. اشاره کردم بیاد پیشم. با سرعت کنارم ظاهر شد. صورتش رو نوازش کردم. سرش رو بالا گرفت که اشکش نریزه. آروم گفتم:
ـ ممنون.
عقب رفت و سریع پشتش رو کرد و دور شد.
شاهارا خشمگین گفت:
ـ هیرسا اون‌ها رو به آبشار راهنمایی کرد؟!
پشت کمرش زدم و آروم گفتم:
ـ جرأت داری انگشتت بهش بخوره، شاهارا!
خشمگین نگاهم کرد و با صدای لرزون گفت:
ـ اون عوضی دخالت کرد!
هیرسا با درد ظاهر شد، روی زمین مثل مار توی خودش پیچید و نالید:
ـ بابا، من برای شما و آرشا این کار رو کردم...
شاهارا غرید:
ـ به چه حقی؟! این همه حافظه‌ش رو از خانوادش پاک نکردم که یه لاقبا بخواد هدایتشون کنه اینجا!
هیرسا با درد نگاهم کرد و گفت:
ـ من نمی‌خوام آرشا از این بیشتر بد بشه...
آروم گفتم:
ـ شاهارا، دست از سر هیرسا بردار!
اما شاهارا گوش نمی‌داد. هیرسا از درد صورتش کبود شد. نمی‌خواستم عصبانیتم رو صدرا ببینه، اما دیگه نمی‌کشم. من یه شیطانم، زاده‌ی خشم و نفرت!
با مشت توی سر شاهارا زدم. روی زمین افتاد، سرش رو گرفت و نالید. با خشم غریدم:
ـ گمشو تو اتاقت، شاهارا!
مهدیه‌بانو دوید، تعظیم کرد و با لحنی ملایم گفت:
ـ لطفاً نزنیدش... جلو مهمون‌ها خوبیت نداره!
به صدرا و برسام نگاه کردم. ترسیده بودن. تایید کردم، آره، این کار خوب نیست.
شاهارا با سر خونی به پاهام افتاد و التماس کرد:
ـ دیگه اشتباه نمی‌کنم، آرشا... ببخش! یهو عصبی شدم، کنترل خودم سخت بود...
چشم‌هام رو بستم، با قدرتی که داشتم زخم‌هاش رو خوب کردم و سرد گفتم:
ـ مهدیه، سالن رو آماده کن.
ـ پشیمون شدی؟
چشم‌هاش گرد شد، سریع کنارم اومد و با خنده گفت:
ـ نه، فقط کپ کردم!
با یه حرکت شنلم رو برداشت. نگاهش روی چشم‌های قرمز و شاخ‌هام قفل شد. هیرسا با دهن باز زل زد بهم و شاهارا شوکه، بهت‌زده گفت:
ـ آرشا... شاخت کو؟ چشم‌هات؟!
دستم رو روی سرم کشیدم. هیچ شاخی نبود. با سرعت رفتم جلوی ستونِ آینه‌دار. توی انعکاس، چشم‌هام سبز عسلی شده بود و شاخ‌هام ناپدید شده بودند. پس راسته که خوردن قلب شیطان، یه اصیل‌زاده ازم می‌سازه... حالا می‌تونم به شکل انسانیم برگردم. هر وقت هم بخوام، دوباره شیطان بشم.
یه‌لحظه تمرکز کردم، حس کردم تغییر می‌کنم... و دوباره، چشم‌های قرمز و شاخ‌هام برگشتن. به فرم انسانیم برگشتم، نیش‌خندی زدم و هیرسا خندید و گفت:
ـ مبارکه!
دستم رو دور شونه‌ش انداختم و یه سیگار روی لبم گذاشتم. شاهارا نزدیک شد، با یه لبخند شیطنت‌آمیز سیگارم رو روشن کرد و گفت:
ـ تبریک می‌گم عشقم، تکامل پیدا کردی!
چشمکی بهش زدم، بعد نگاهم رو به سمت صدرا بردم. حالا چی؟ هنوز دوستم داری، صدرا؟ هنوز برات همون آدمم؟ من یه شیطان منفور و کثیفم...
چیزی از نگاهش نفهمیدم. سمت سالن رفتم و روی مبل نشستم. هیرسا روی دسته‌ی مبل لم داد، شاهارا هم کنارم نشست. صدرا و برسام روبه‌رومون نشسته بودن.
شاهارا مغرورانه گفت:
ـ من گفتم اگه آرشا رو پیدا کنید، می‌ذارم ببریدش، ولی خب...
با انگشتش روی گردنم کشید و ادامه داد:
ـ آرشا جفت منه، منم دیوونه‌وار عاشقشم.
چشم‌های صدرا گرد شد. شاهارا لبخندش رو عمیق‌تر کرد و ادامه داد:
ـ نمی‌تونم بهتون آرشا رو بدم، ولی اجازه می‌دم بیاین و ببینینش. هرچی نباشه، خانواده‌شین.
صدرا غرید:
ـ تو عاشقشی، ولی آرشا هم عاشقته؟!
لبخند شیطونی زدم. دستم رو پشت مبل انداختم و با لذت نظاره‌گر جنگ بین عشق‌هام شدم.
برسام یه نگاه عمیق بهم انداخت. دلم برای خون خوردن ازش تنگ شده بود! دستم رو دور شونه‌ی شاهارا انداختم و اونم با یه نگاه، بحث رو تموم کرد.
ـ ایمان چطوره؟
صدرا نفسش رو بیرون داد و دلخور گفت:
ـ مرد... حالا اونم یه خون‌آشامه. لیندا هم نتونست نبودت رو تحمل کنه، خودکشی کرد. کارین ناامید شد، رفت با علیهان ازدواج کرد. ماتیا رو گذاشتم کارهای دفتری رو انجام بده، یه بادافزار حرفه‌ای و قوی شده.
لحظه‌ای مکث کرد، بعد ادامه داد:
ـ امینم وقتی دید ایمان به خاک سیاه نشوندتش، سکته کرد. یه پاپاسی هم براش نذاشته بود. اونم که اعتیاد داشت، آخرش همون شد سکته! هلیا و الیور هنوز منتظر برگشتنت هستن. مامان از وقتی رفتی، یه کلمه هم حرف نزده... از غصه لاغر شده. منو مقصر می‌دونه. شاریا هم باهامون دنبالت گشت، ولی بعد یه مشکلی براش پیش اومد و رفت.
سکوت کرد و زل زد بهم. ته‌سیگارم رو توی زیرسیگاری چلوندم. دلتنگ گفتم:
ـ از خودت چه خبر؟

چیزی نگفت، فقط به پنجره خیره شد. بغضش آتیشم زد.

برسام آروم گفت:

ـ صدرا بیست ساله حالش جهنمه... مثل دیوونه‌ها همه‌جا دنبالت می‌گشت. کل دنیا رو سفر کردیم تا فقط پیدات کنیم. شاید گفتنش آسون باشه، ولی بیست سال سفر کردن، همیشه توی یه جت بودن، عذاب‌آوره. گاهی کم می‌آوردم، ولی وقتی حال صدرا رو می‌دیدم، جرأت نمی‌کردم تسلیم بشم.

عمیق نگاهش کردم. خندید و با لحنی تلخ گفت:

ـ ازت متنفرم، گربه‌ی وحشی!

لبخند زدم و با خونسردی گفتم:

ـ من بیشتر، شاهین مرموز!

چشم‌هاش پر شد، سریع بلند شد و گفت:

ـ چقدر اینجا قشنگه...

صدای افتادن قطره‌ی اشکش روی زمین آتیشم زد. با سرعت کشیدمش توی بغلم.

بغضش ترکید و بلند زد زیر گریه. محکم‌تر فشارش دادم توی آغوشم و سرش رو غرق بوسه کردم. اشک‌های منم روی موهاش چکه می‌کرد.

نالید توی ذهنم:

ـ عاشقتم، گربه‌ی وحشی من... هرچی باشی، هرکی باشی، من دوستت دارم!

آروم جواب دادم:

ـ صدرا... من همون روزی که نشانت کردم عاشقت بودم، همون روزی که حافظه‌ام رو پاک کردی.

شوکه ازم فاصله گرفت، بهت‌زده گفت:

ـ می‌دونستی؟!

سر تکون دادم و دستی به صورتم کشیدم. اخم کرد و غرید:

ـ خیلی نامردی! من همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا اون کار رو کردم!

خم شدم، لبم رو نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم:

ـ برای همین تو خواب‌هام می‌اومدی؟

سرخ شد و محکم زد توی سینه‌ام.

ـ خیلی نفرت‌انگیزی، آرشا!

موهاش رو به هم ریختم و خندیدم:

ـ به پای تو نمی‌رسم، نفرت‌انگیز شماره یک!

اونم خندید. نگاهش توی چشم‌هام قفل شد. دستش رو آروم روی صورتم گذاشت. خم شدم که ببوسمش...

اما شاهارا جلو اومد، دستم رو گرفت و غمگین گفت:

ـ آرشا؟!

گلوم رو صاف کردم، دستم رو دور گردن شاهارا انداختم و با خونسردی گفتم:

ـ هیرسا، اتاق صدرا و برسام رو نشون بده، حسابی ازشون پذیرایی کن.

هیرسا با لبخند تعظیم خنده‌داری کرد و گفت:

ـ روی چشمم، سرورم! امر، امر شماست.

یه ضربه‌ی آروم زدم رو پیشونیش، خندید و صدرا که خواب‌آلود بود، برام دست تکون داد و همراه هیرسا رفت.

من هم همراه شاهارا راه افتادم. آروم پرسید:

ـ می‌خوای چیکار کنی؟

فکر کردم... می‌خوام با صدرا باشم، اما شاهارا سد راهمه. حالا که می‌دونم صدرا هم منو می‌خواد، هر کاری برای به دست آوردنش می‌کنم.

شاهارا اخم کرد و گفت:

ـ صدرا قبلاً می‌خواست با من باشه، ولی قبول نکردم. اگه می‌خوای باهاش باشی، می‌ذارم، می‌تونم نشان رو ضعیف کنم... اما باید بدونی، صدرا تنوع‌طلبه.

مکث کرد، عمیق توی چشم‌هام زل زد و ادامه داد:

ـ نمی‌خوام اذیتت کنه. درسته که برادرهای دوقلوی هم‌دیگه هستین، ولی ازش برمیاد که نابودت کنه.

در اتاقم رو باز کردم و گفتم:

ـ چرا می‌ذاری باهاش باشم؟

غمگین نگاهم کرد و گفت:

ـ چون لبخندت و اشکت رو کنار اون دیدم... حرمت این دوتا که بیست سال ازشون محرومم کردی، خیلی زیاده.

مکث کرد، نفسش رو بیرون داد و اضافه کرد:

ـ می‌دونی، من به خاطر تو هر کاری می‌کنم، فقط برای اینکه لبخندت رو ببینم.

لبه‌ی تخت نشستم، سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:

ـ حتی حاضری از شاخ‌هام بگذری؟

خندید، به دیوار تکیه داد و گفت:

ـ شاخ‌هات دیگه به دردم نمی‌خوره. تو کاملاً تبدیل شدی... باید توی حالت نیمه‌تبدیل ازت می‌گرفتم.

ابرو بالا انداختم:

ـ شاخِ خودت چی؟

دستش رو روی سرش برد، شاخی که نامرئی کرده بود رو محکم گرفت، با نعره‌ای از جا کندش و شکست. لرزید، نفسش بند اومد و همون‌طور که شاخش رو توی دستش نگه داشته بود، زمزمه کرد:

ـ بیا... این حسن‌نیت منو ثابت می‌کنه؟

سر تکون دادم و گفتم:

ـ دیگه نمی‌تونی کنترلم کنی.

هق زد، سرش رو تکون داد:

ـ می‌دونم...

نگاهش کردم. چشم‌هاش پر از اشک بود، اما یه چیز دیگه هم توی نگاهش بود... یه چیزی شبیه ترس.

با دقت گفتم:

ـ پیوند هم از بین رفت؟!

از روی دیوار سر خورد، سرش رو بین دست‌هاش گرفت و با صدای گرفته‌ای نالید:

ـ می‌دونم... فقط برو، فقط شاد باش...

متفکر نگاهش کردم و زمزمه کردم:

ـ کی گفته می‌خوام ولت کنم؟

شوکه سرش رو بالا آورد. اشک‌هاش درشت از چشم‌های مشکیش چکید. ناباور زمزمه کرد:

ـ دروغ می‌گی!

لبخند زدم، سر تکون دادم:

ـ نه.

بلند شدم، مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم و محکم گفتم:

ـ اما این منم که تو و صدرا رو نشان می‌کنه، نه شما دوتا.

نزدیک‌تر رفتم، دستم رو دراز کردم و آروم گفتم:

ـ بیا اینجا و مجازاتت رو قبول کن...

بی‌تردید کنارم اومد. قدرت شیطانیمو آزاد کردم، نشانش رو گرفتم و با لذت خونش رو نوشیدم. از این به بعد، جفتم بود.

سرمو بالا آوردم. همه‌ی خاطراتی که یه‌زمانی تیکه‌تیکه از ذهنم پاک شده بود، برگشت. ولی نادیده‌شون گرفتم.

الان، وقت خراب کردن لحظه‌های خوشم نیست. حالا که می‌تونم به صدرا برسم، دیگه هیچی مهم نیست.

دست کشیدم توی موهای مشکی و جذابش، چشمامو باریک کردم و گفتم:

ـ عاشقت نیستم، ولی دوست دارم. همین کافیه؟

سرش رو گذاشت روی سینم، آروم تایید کرد.

بغلش کردم. من که حالا یه شیطانم، دو تا مرد کنارم چه اشکالی داره؟

برای اولین بار کنار یکی خیلی آروم بودم. گذاشتم از وجودم لذت ببره. اولین بار بود که یه جفت واقعی برای خودم پیدا کرده بودم. نشانم با قدرت و پررنگ، مشکی و درخشان، روی گردنش ثبت شده بود. این نشون، حتی با کشتن من هم از بین نمی‌رفت.

با لذت نفس می‌کشید. بوسه‌ی آرومی بهش زدم، کنارش دراز کشیدم که گفت:

ـ همیشه باهام مهربون می‌مونی؟

شونه بالا انداختم.

ـ بستگی به حالم داره.

خندید، دستشو زیر سرش گذاشت و با عشق نگاهم کرد:

ـ می‌خوای با من باشی؟

شوکه نشست.

ـ آ… آره، ولی تو…؟

به سقف خیره شدم، لبخند زدم.

ـ راضیم. چون از الان تو جفت منی. اون نازی زیر سالار هم داره کپک می‌زنه، یکیو می‌خواد بهش حال بده.

خندید. اومد روم. داغم کرد. آخه، کی از مردی انقدر جذاب می‌گذره؟ زیباییش بی‌همتا بود.

عاشقم بود. دیگه چی می‌خواستم؟ چرا باید ولش کنم؟

همراهیش کردم. با هم لذت بردیم.

حق داشتم وابسته‌ش باشم. بیست سال باهاش بودم. نمی‌تونستم ولش کنم.

تو بغلم خوابش برد. پیشونیشو بوسیدم، بلند شدم که لباس‌هامو بپوشم. همون موقع، چشمم خورد به هیرسا!

آروم، جوری که شاهارا بیدار نشه، گفتم:

ـ چرا تو همیشه تو اتاق در حال دید زدن مایی؟

تبدیل شد، پچ‌زد:

ـ بابام رو نمی‌کشی؟

اخم کردم.

ـ برای چی این کارو کنم؟

محکم بغلم کرد.

ـ ممنون… من جز بابام کسیو ندارم. بابام مهربونه. تنها مشکلش این بود که عاشق تو شد و قدرت خواست تا خواهرم رو از دست ملکه‌ی شیطان نجات بده.

دستی به سرش کشیدم.

ـ ملکه‌ی شیطان؟

به شاهارا نگاه کرد.

ـ آره، خواهرم تو دستشه.

دستی به لبم کشیدم، دستمو انداختم دور شونه‌ش، بیرون بردمش.

ـ برای من تعریف کن، هیرسا. هر چی نباشه، خواهرت دیگه دختر من محسوب می‌شه.

چشم‌هاش برق زد.

ـ مادر بزرگم، ملکه‌ی شیطان، بعد از کشتن مادرم ـ که خودش مادرم رو کشت، چون با پدرم ازدواج کرده بود ـ خواهرم رو برد. من شیطان به دنیا نیومدم، ولی خواهرم شیطان زاده شد. پدرم دنبال قدرت بود تا رو‌به‌روی ملکه‌ی شیطان بایسته. اما فقط تونست یه شاخ به دست بیاره، اونم ناقص. هر چقدر هم گناه می‌کرد، شیطان‌ها جرئت نمی‌کردن نزدیکش بشن. ولی وقتی تو اومدی… بابام تصمیم گرفت که تو رو به شیطان تبدیل کنه و شاخ‌هات رو بگیره…

نگاهم جدی شد.

ـ بریم دخترم رو نجات بدیم؟

ـ اما بابام…؟

چشمک زدم.

ـ بذار یه کم بخوابه.

خندید، دستمو محکم گرفت.

ـ من می‌برمت خونه‌ی مامان‌بزرگم.

ـ اسم خواهرت و مادر‌بزرگت چیه؟

لبخند زد.

ـ خواهرم هیما. مادر‌بزرگم… نمی‌دونم.

ـ بریم.

دستم رو گرفت. با هم طی‌الارض کردیم، رفتیم به قصر ملکه‌ی شیطان.

به حالت اصلیم دراومدم.

ـ نترس، از من باشه، هیرسا؟

سر تکون داد.

یه قدم جلو رفتم. قدرت شیطانیمو به کار بردم. فریاد زدم:

ـ هیما؟

هیرسا هم کنارم داد زد:

ـ هیما؟

زنی شناور جلو اومد، بهم نگاه کرد.

ـ هیرسا… چرا باز اومدی؟

ـ خواهرم رو بده!

با یه پرش، رو‌به‌روی پیرزن ایستادم. شاخ‌هاش رو گرفتم، زمزمه کردم:

ـ دخترم کجاست؟

چشماش از تعجب گشاد شد.

ـ دخترت؟

دختر زیبایی، شبیه شاهارا، بیرون اومد. فقط چشماش قرمز بود، شاخ‌های ریزی هم داشت.

ـ تو بابای من نیستی…؟

پیرزن رو ول کردم، رو‌به‌روی هیما ایستادم. صورتش رو نوازش کردم. بهت‌زده نگاهم کرد.

ـ تو کی هستی؟

درد عجیبی تو کمرم پیچید. صدای فریاد ترسیده‌ی هیرسا اومد. اخم کردم.

ـ برو پیش برادرت، تا بریم خونه.

هیما وحشت‌زده بهم نگاه کرد. بال‌هامو باز کردم، سیاه و سفید، و چرخیدم. گردن زن مو قرمز، چشم قرمز رو گرفتم.

غرید:

ـ تو کی هستی که می‌خوای نوه‌ی منو ببری؟

محکم‌تر گردنشو فشار دادم.

ـ همسر شاهارا.

چشماش از وحشت گشاد شد.

ـ همسر شاهارا؟!

پوزخند زدم.

ـ و معشوقه‌ی ابلیس بزرگ.

رنگش پرید.

ـ ا… ابلیس بزرگ؟

ولش کردم، تایید کردم.

ـ فکر کنم حرف حساب دستت اومد، نه؟ دیگه حق نداری آزاری به هیما و هیرسا برسونی. اون دوتا بچه‌های منن.

ـ از کجا بدونم راست می‌گی؟

هیرسا جلو اومد.

ـ پدرم همسر ایشونه. می‌تونی نشان روی گردن پدرمو ببینی.

زن به هیما نگاه کرد.

ـ باشه… ببرش. ولی فردا میام. اگه دروغ گفته باشی، هیما می‌میره.

تلنگر محکمی به پیشونیش زدم.

ـ زیادی حرف می‌زنی.

دستم رو گذاشتم پشت هیما و هیرسا. به خونه برگشتیم.

شاهارا وحشت‌زده توی اتاق دنبالم می‌گشت. با دیدنم، سنگین تکیه داد به دیوار، زمزمه کرد:

ـ چرا می‌ترسونیم؟

هیما رو جلو فرستادم.

ـ نرم دنبال دخترمون؟

شوکه به هیما نگاه کرد.

ـ هیمای بابا؟!

هیما دوید تو بغلش.

ـ بابا!

هیرسا بغل گوشم زمزمه کرد:

ـ شصت و هفت ساله که پدرم ندیدش… از نوزادی، تا حالا که این‌قدر بزرگ شده.

ابرو بالا انداختم.

ـ میرم پیش صدرا.

باشه‌ای گفت و رفتم.

وارد اتاق صدرا شدم. خواب بود. خیلی عمیق.

کنارش خوابیدم، از پشت بغلش کردم. تکونی خورد، دلخور گفت:

ـ حال‌هاتو با اون کردی؟

ـ هوم… الان تو رو می‌خوام.

برگشت، روی گردنم زد.

ـ با نشان تو گردن…

شوکه شد.

ـ پس نشانت…؟!

لب زدم:

ـ دیگه ندارمش. صدرا… می‌خوای جفت من باشی؟ با وجودی که با شاهارا هستم؟

چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:

- د کوفتت بشه، دو تا دوتا می‌خوای؟ تو گلوت گیر نکنیم؟

خندیدم، بوسه‌ای بهش زدم و گفتم:

- نه، اگه بله رو بدی، به نوبت می‌خورمتون.

اخم کرد و نگاهش رو ازم گرفت. بعد از چند لحظه سکوت، لب باز کرد:

- قدرت شاهارا خیلی زیاده، خیلی زیباست... نمی‌تونم خودخواه باشم و به کسی که بیست سال همسرت بوده بگم بخاطر من، که باید توی خفا باشیم، نباش. ولی... آره، قبول می‌کنم.

لبخند زدم و لب زدم:

- عاشقتم، صدرا.

جوابی نداد، فقط عمیق کام گرفت و بینمون چیزی شکل گرفت که هیچ‌کسی نمی‌تونست ازمون بگیره.

نشانم روی گردنش خودنمایی می‌کرد، به همه می‌گفت که صدرا جفت داره.

***

صدرا

آرشا خیلی تغییر کرده بود، حتی قدرتمندتر از من و شاهارا.

راستش دلم نمی‌خواست شاهارا رو از دست بده، چون عشق رو توی چشم‌هاش دیده بودم. اما این انتخابش بود.

من هم عاشق بودم و می‌دونستم عشق چه دردی داره. اما خب... منم قاطی خروس‌ها شدم و این وسط، هیچ مرغی هم در کار نبود!

به آرزوم رسیدم. آرشا هیکل فوق‌العاده‌ای داشت، منو سیراب می‌کرد. زندگی برام خوش‌تر از قبل شده بود. چون هم آرشا رو داشتم، هم خواب‌های عزیزم رو. مگه چیزی از این مهم‌ترم هست؟

داستان ما هم این‌جوری تموم شد، با خوبیا و بدیاش.

آرشا جفتمون رو تو مشتش گرفت. کی فکرشو می‌کرد یه دختر بچه، اینجوری ما رو توی مشت‌های کوچیکش نگه داره؟

با سختی‌هاش خودش رو بالا کشید، اون‌قدر که حتی هاشارا هم جلوش کم آورد. چه برسه به ملکه‌ی شیطان‌ها!

در نهایت، هرکسی راه خودش رو رفت. اما این داستان، این سرنوشت... یه جورایی، همیشه همراه ما باقی می‌مونه.

«خب، چیزی برای نوشتن توی این ادامه ندارم. بدرود.»

پا نوشته‌ای از صدرا.

آرشا دفتر رو روی میز کوبید و اخمی کرد:

- نوشتنت هم مثل خواب‌هاته!

هاشارا غرید:

- چرا از من چیز زیادی توش نیست؟

خندیدم و گفتم:

- یعنی من از ماجرای شما خبر ندارم؟

هاشارا اخمی کرد و آرشا زیر لب گفت:

- بیست و هفت سال زندگی رو کردی ده برگه‌ی دفتر؟

قهقهه زدم، شونه بالا انداختم:

- اصلش مهمه، بیخیال عیب نذار. بگو عالیه، بدم چاپ.

هاشارا پوزخند زد:

- خر هم اینو چاپ نمی‌کنه!

پول از جیبم بیرون آوردم و تکونش دادم:

- پول همه‌کاری می‌کنه.

آرشا سیگاری روشن کرد، پک عمیقی زد، لبخند کجی زد و گفت:

- دوتا منگول جفت خودم کردم!

بعد، دستش رو روی جلد دفتر کشید، چند لحظه‌ای تو فکر فرو رفت.

نگاهش توی نگاهم قفل شد. انگار منتظر یه چیزی بود.

- حالا اسم کتاب چی باشه؟

آرشا لبخند خاصش رو زد. اون لبخندِ آرومی که همیشه توی سخت‌ترین لحظه‌هاش می‌زد. بعد، با نگاهی که انگار از لابه‌لای تمام این سال‌ها عبور کرده بود، آروم زمزمه کرد:

- برای ادامه‌ی زندگیم نور باش.

 

پایان.

 

 

 

 

 

 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...