سارابـهار ارسال شده در 1 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی چشمم به کمد است که مبادا از درونش، کسی یا چیزی، بیرون بیاید! با هر قدمی که به سمت کمد برمیدارم، قسمت بیشتری از شجاعتم فرو میریزد و زیرِ کفشهای آلاستارِ سیاهم له میشود. به کمد که میرسم دربش بسته است. سعی میکنم تمامِ توانم را برای حفظ خونسردیام بهکار ببرم و تا حدودی موفق هم میشوم. دست راستم را که به سمت کمد دراز میکنم، ضربهای به درب اتاق میخورد و از جا میپرم. در باز میشود و درحالیکه منتظر دیدنِ هیولایی بسیار هولناکتر از تصورات هستم، قامت دلوین نمایان میشود. چشمانش ذوق زده است و سلامش با دیدنِ صورت رنگ و رو پریدهام، در دهانش خشک میشود. با نگرانی جلو میآید و میپرسد: - چیشده خواهری؟ لب میگشایم که بگویم هیچ نشده، که ناگهان دوباره صدایی از درونِ کمد، حواس هردویمان را جمع میکند. دلوین با صدایی آمیخته با تعجب میپرسد: - صدای چی بود؟ آب دهانم را فرو میبرم و با تردید میپرسم: - توأم... شنیدی؟! شانههایش را بالا میاندازد و میگوید: - معلومه که شنیدم! نفس راحتی میکشم. وقتی شنیده است یعنی توهم نزدهام، پس سریع میگویم: - چندبار درِ کمد، باز و بسته شد! اول ابروهایش بالا میرود و بعد چشمانش را ریز میکند و خیره به من، میپرسد: - جلو چشات یا فقط شنیدی صدای باز و بسته... . میدانم چه فکری میکند، پس حرفش را میبُرم و میغرم: - دلـوین! من توهُم نزدم. سعی میکند لحنش را نرمتر کند: - نه ماه، ببین منظورم اینه که شاید باد از پنجره... . اینبار حرفاش با صدای کوبش دوبارهی درب کمد، بریده میشود و نگاهی سریع به پنجرهی بسته و نگاهی دیگر به کمدِ لعنتی میاندازد و سپس به من خیره میشود و با لحنی که بیشتر از تعجب، وحشت در آن موج میزند میگوید: - ماه! بیا ببینیم اونتو، چهخبره. باهم خود را به کمد میرسانیم. مقابل کمد میایستم و لب میزنم: - آمادهای؟ اول صدای فرو بردن آب دهانش را میشنوم و بعد صدای خودش را: - آرهآره... من همیشه آمادهام. درب کمد باز بود و تا دستم را به سمتش بردم، درب کمد چنان با شدت بهم کوبیده شد. احساس کردم در خطر هستم و باید از آنجا دور شوم؛ اما قبل آنکه تصمیمم را عملی کنم، دلوین درب کمد را گشود و لوازم همه در جای خود مرتب و منظم چیده شده بودند. هیچگونه اثری از چیزی که بتواند منبع صدا باشد، نبود. دلوین که از منظم بودنِ کمد و اینکه هیچ منشائی برای صدا و کوبش درب کمد نبود، متعجب شده بود رو به من کرد و با لحنی کارآگاهانه لب زد: - شاید رفته باشه پشتش! تا خواستم چیزی بگویم دلـوین افکار در سرش را عملی کرد و به من اشاره کرد عقب بایستم. دست به سینه منتظر ایستاده بودم و دلویـن، لوازم را تا حدودی بیرون کشید. خیلی آرام و طوری که گویا شرلوک هملز هست، با دقتی عمیق به دیوارههای کمد با انگشتان ظریفش که ناخنهای کاشته شدهاش اینبار گویا در مزرعهی اسطوخودوس فرو رفته بودند و زیباییِ رنگ بنفش با پوست سفیدتر از پنبهاش بیشتر شده بود، ضربههایی زد. ناگهان دستش را روی دیوارهی پشتیِ کمد گذاشت تا ضربهای بزند؛ اما دیواره به طور خودکار، به عقب رفت! دلـوین نفسش از حیرت حبس ماند و به طرف من آمد. دیوارهی پشتیِ کمد، همچون دروازهای، در حدی باز شد که راهی نمایان گشت. دلوین درحالیکه دقیقاً مانند من، از ترس نفسنفس میزد گفت: - تو بمون ماه! من میرم ببینم اون پُشت، چهخبره. قبل آنکه منتظر پاسخم بماند وارد راهِ نمایان گشته، شد. من هم به دنبالش وارد شدم. خوب بود جثهیمان بزرگ نبود و من 168 قد و 50 وزن داشتم و دلوین 165 قد و 55 وزن داشت، وگرنه بههیچ صورت نمیتوانستیم از راهِ نمایان گشته، رد شویم چون دیوارهی پشتی کمد، درحد کمی باز شده بود. مسیری باریک و کوتاه! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13992 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 1 دی سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی برعکس تمامِ تصوراتی که در همچون مواقعی در فیلمها و سریالها داشتم؛ هیچ راهپلهای منتهی به زیرزمین وجود نداشت. بلکه فقط اتاقی بود تماماً خاک گرفته که احساسی مابینِ آشفتگی و وهم به انسان القاء میکرد. در وسط اتاق وهم انگیز، یک سنگ بزرگ واقع شده بود. سنگی همانند یک تخت بزرگِ سنگی! اتاق با نور مشعلهایی که روی دیوارها بند گشته بود روشن بود. در همین حین دلوین درحالیکه آب دهانش را فرو میبرد و از صدایش به سادگی وحشتش مشخص میشد گفت: - میگم... اینجا که هیچ راه ورود و خروجی جز کمد اتاق تو نداره، پس این... این مشعلها رو کی روشن کرده؟! با آنکه در این مدت، چیزهای بدی را به چشم سر دیده بودم و از سر گذرانده بودم؛ اما وحشتزده تر از دلـوین بودم. با حالی زار لب زدم: - نمیدونم دلوین. دلـوین به طرف تخت سنگ بزرگ رفت و همانطور که با دست گوشهای از آن را پاک میکرد لب زد: - این تخت سنگی و مشعلها و درکل این فضا، آدم رو یاد فیلمای باستانیِ رومی و یونانی میندازه! لحظهای دستش را از پاک کردن متوقف کرد و با حالتی وحشتزدهتر و با لکنت لب زد: - مـاه! این... این تخت نیـ... نیست... یه مقبرهست!یاخودِ خدایی زیر لب زمزمه کردم که دلوین عقبتر آمد و با صدایی که وحشت درش نمایان بود گفت: - بـ...بیا بریم...به بابا زنگ بزنیم. آنقدر که در تمام عمرم هرجا به مشکل برخوردم خودم حلش کرده بودم، برایم غیرقابل درک بود در همچون شرایطی خبر دادن به شخص دیگری؛ حتی اگر آنشخص پدرم باشد. در همین حین فکری به سرم زد و دهان خشک شدهام را باز کردم و لب زدم: - نه! بهش زنگ نزن. دلوین متعجب و سؤالی بهمن چشم دوخت و پرسید: - یعنی چی بهش زنگ نزنم؟ ماهوا خوبی تو؟ باید بهش خبر بدیم بیاد ببینیم چهخاکی باید به سرمون بریزیم. میخواستم بازهم مخالفت کنم؛ اما میدانستم فایدهای ندارد. در اصل میترسیدم قبل رسیدنِ پدر، همهی آن منظره غیب شود و انگ توهُمی بودن به هردویمان بزنند! دلـوین که سکوتم را دید ادامه داد: - باید باخبرش کنم که بیاد بگه میدونسته همچین چیزی اینجا بوده یانه. بعدشم زنگ بزنه کلانتریای میراث فرهنگیای چیزی. حرفش که تمام گشت دوباره به مقبره نزدیک شد و با انگشتهای ظریف و ناخنهای بلند و رنگیاش، خاک قسمتی دیگر از مقبره را کنار زد. درحالیکه صورتش به طرف مقبره خم بود گفت: - انگار با عتیقهای چیزی طرفیم دختر. زبانم را روی لبهایم کشیدم گفتم: - عتیقه کجا بود دیوونه... همش یه قبره. همانطور که بیشتر از پیش، خاکِ رویش را کنار میزد گفت: - حالا یهو دیدی شانسمون زد و مقبره کوروش کبیر از آب در اومد. خواستم بگویم مقبرهی کوروش کبیر که در پاسارگاد است؛ اما پیش از اینکه دهانم را باز کنم سنگ قبر به طرز هولناکی شروع به لرزیدن کرد! وحشت سرتاپایم را بلعیده بود و لحظهای که دلـوین رویش را برگرداند سمتم، پیشاز آنکه بتوانم از شدت وحشت عمیقی که در آن لحظه که صورتِ سوخته و چروکیده و سیاهفامش، سمتروحم سرازیر میشد نفس بکشم، با سرعتی نورمانند خود را به من رساند و با دستانی که گویا بهخاطر سوختگی پوست و گوشت دستانش همچون قطراتِ خون، ذرهذره به زمین سقوط میکردند؛ گلویم را گرفت و با هر فشار آنچنان درد عمیقی به گلو و راهِ تنفسم وارد میکرد که گمان کردم دیگر ادامهی زندگی را به چشم سر نخواهم دید! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13993 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 12 بهمن سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 12 بهمن - ماه... هی! با توام ماهوا! در همین حین با صدای دلوین که نامم را نجوا میکند به خود میآیم و میبینم دلوین جلوی درب اتاق دفترکارم ایستاده و با چشمانی نگران به من که روی صندلیِ میزکارم نشستهام، خیره شده است. لحظهای پلک میزنم تا بفهمم چه برسرم آمده است. دلوین سرجای خودش است و اصلاً به من نزدیک نشده است. دقیق نگاهش میکنم. صورتش، دستانش، همهشان طبیعی هستند و من واقعاً در امنیتم! بیتوجه به حضور دلوین، نفس راحتی میکشم و زیرلب خدا را شکر میکنم که دلوین جلو میآید و نگران میپرسد: - خوبی ماهـوا؟ گلویم خشک است و به سختی لب میزنم: - آرهآره... خوبم. کیف دستی کوچک و خوش فرم قهوهای فامش که با کت و شال همرنگش هارمونی قشنگی ایجاد کردهاند را روی میز میگذارد و روی صندلی جلوی میزم مینشیند و میگوید: - پس چرا خشکت زده؟ سؤالی نگاهش میکنم که میگوید: - آخه چرا هر چی صدات میزنم جواب نمیدی؟ فکر کردم تسخیری چیزی شدی! چشمانش را ریز میکند و دقیق نگاهم میکند. - قیافتم که... نه اصلاً به این جنزدهها هم نمیمونی، برای جنزده بودن، زیادی خوشگلی! آرام میخندم و میگویم: - مگه جنزدهها خوشگل نیستن؟ سپس بدون آنکه منتظر پاسخش بمانم سعی میکنم لحنم اطمینان بخش باشد و پاسخ سؤالش را میدهم. - آخه یهویی اومدی، شوکه شدم. خودت چطوری دلی؟ لبخندی میزند و میگوید: - آها، منم خوبم. میگم نظرت چیه زنگ بزنم ساحل بیاد، باهم بریم بیرون؟ باهم خیلی صمیمی بودیم و برایم خواهری که هیچگاه نداشتمش، شده بود. ساحل هم دوست دلوین و دختر بسیار خونگرمی بود. ریز نگاهش کردم و گفتم: - بیرون؟ کجای بیرون؟ با لطافت و ظرافت از جایش بلند شد و درحالیکه کیفش را برمیداشت گفت: - اصلاً قیافت رو دیدی؟ شبیه قحطیزدههاست قیافت، پاشو بردار کیفت رو که بریم. با لحنی معترض و آمیخته با شوخی میگویم: - دلوین امروز کلاً گیرت روی قیافه منه ها! چشمانش را برایم کج میکند و میخندد و میگوید: - پاشو آبجی کوچیکه، پاشو خودت رو لوس نکن، سه تایی میریم دنیای شکم، یه دلی از عزای قحطی در بیاریم. با تردید از جایم بلند شدم. هنوز ترس درونم موج میزد. هنوز احساس میکردم صحنهای که دلوین گلویم را با سر و صورت سوخته و چروکیدهاش فشرد را واقعاً به چشم سر دیدهام و تجربه کردهام. ناخودآگاه دستم را به سمت گلویم بردم و لمسش کردم. دردی نبود و احساس راحتی، آرامم کرد. صدای برخورد کفشهای پاشنه بلند دلوین با کف اتاق که درحال بیرون رفتن بود، باعث شد به خود بیایم و سریع کیف و موبایلم را چنگ بزنم و به دنبالش راه بیفتم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15280 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 12 بهمن سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 12 بهمن *** شب خوبی بود. احساس خوبی داشتم. برعکس تمام عمرم که در زندگی قبلیام زجرکُش شده بودم. در این زندگی که هنوز هم بعد از گذشت این مدت، برایم به یکباره شکل گرفتنش، مجهول است. هنوز در این فکرم که چطور یک آن از جهنمی به آن سوزانی، پرت شدهام در زندگیای جدید و تر و تمیز. زندگیای که خوشبختیام در تکتک لحظاتش موج میزند. احساس فوقالعادهای داشتم. ابتدا با دلوین و ساحل به سینما رفته بودیم و فیلمی معرکه و هیجانانگیزی را دیده بودیم و سپس به رستورانی ساحلی آمده بودیم تا غذای دریایی بخوریم. جایی که پاتوق همیشگیِ دلوین و ساحل بود و دلوین به آنجا میگفت «دنیای شکم!». مشغول صرف شام بودیم. دلوین مُدام شیرینزبانی میکرد و با موهای ماهاگونیاش که به تازگی آن رنگ را جز ناخنهایش، برای تمام لوازم آرایشش برگزیده است، میدرخشید. ساحل هم با موهای بلوند زیتونیاش که هارمونی زیبایی با چشمان سبز گربهایاش دارند، تماماً زیبا به نظر میرسید. در مقابل آن دو نفر که آنقدر به خود رسیده بودند، احساس میکردم سادهترینِ عالمم؛ چون من یک مانتو و شلوار بسیار ساده به رنگ چشمانم پوشیده بودم. موهایم تا آخرین درصد زیر شالم خزیده بودند و هیچ آرایشی نداشتم. در همین حین که داشتم ظاهر خود را با آنان مقایسه میکردم، ساحل درحالیکه مانند قحطیزدهها تکهای ماهی با چنگالش در دهانش میچپاند، گفت: - میگم دخترا تابلو نکنیدا؛ ولی اون پسر خوشتیپه داره میز ما رو دید میزنه؟ دلوین سریع پرسید: - کدوم پسر خوشتیپه؟ و گردنش را صد و هشتاد درجه چرخاند تا ببیند که ساحل یک پس گردنیِ جانانه نثارش کرد و گفت: - خاک برسرت دخترهی تابلو! سپس خطاب به من پرسید: - ماهوا این خواهر خل و چلت از اولش تابلو بود، بعد دست و پا در آورد؟ نگاهی به قیافه درهم برهم دلوین انداختم و گفتم: - نه، اولش دست و پا بود، بعدش تابلو شد! با ساحل زدیم زیر خنده و دلوین به جفتمان چشم غره رفت که ساکت شدیم. اینبار دلوین که گویا دیده بود چه کسی دارد میز ما را دید میزند خطاب به من میپرسد: - ماه! ببین میشناسیش؟ آخه یارو زومه روی تو! ساحل چنگالش را محکم میگیرد و با ظرف سالاد درگیر میشود و اضافه میکند: - یارو بد سوزنش گیر کرده. با حرفهای آنها توجهم به سمتی که اشاره کرده بودند جلب شد. صورتم را برگرداندم و با مردی چشم در چشم شدم که گویا قرنهاست میشناسمش. یک احساس غریب، شبیهِ آشنا بودن با کسی که تازه دیدیاش؛ اما مطمئنی یک روزی، یک جایی، با او نفس کشیدهای! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15281 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 13 بهمن سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 بهمن بدون آنکه بدانم چه میکنم، از جایم بلند میشوم و میایستم. در خط مستقیم نگاهم، آن مرد نیز از روی صندلیاش بلند میشود. برعکس من، او سرجایش میخکوب نمیشود و بلکه به سمت من میآید، بی آنکه تماس چشمی را لحظهای متوقف کند. دلوین که شاهد آمدنش است، آرام میپرسد: - ماهوا شما هم رو میشناسین؟ و پیش از آنکه فرصت کنم جوابی بدهم، او به میز ما میرسد. خوب نگاهش میکنم. قدی نسبتاً بلند، چهرهای کشیده، پوستی روشن، دماغی قلمی، ته ریشی مرتب، موهای کوتاهِ سیاه که تارهایی از سفیدی درونشان چشم را مینوازند و چشمانی قهوهای سوخته، آنقدر سوخته که با نگاه به آنها من نیز لحظهای قلبم میسوزد. هنوز در سکوت خیره به من است. سرتاپایش را از نظر میگذرانم تا بتوانم تشخیص دهم این احساس آشنا از کجا سرچشمه میگیرد. تیشرت آبی نفتیِ آستین کوتاهش که به خوبی ورزیدگیِ بازوهایش را به نمایش گذاشته با شلوار جین مشکی و حتی کفشهای ورزشیِ آبیفامش. نه! هرچقدر بیشتر نگاهش میکنم کمتر به این نتیجه میرسم که چطور میشناسمش؟ نمیدانم در آن لحظه در ذهن مرد مقابلم چه میگذرد؛ ولی با صدای پسری که همراهش است هردو به خود میآییم. - مازیار! چت شد داداش؟ مردِ آشنا که حالا فهمیده بودم نامش مازیار است به جای آنکه پاسخ پسر را که نمیدانم نسبتشان چیست را بدهد، خطاب به من میگوید: - ببخشید، شما برام خیلی آشنایید! میخواهم چیزی نگویم؛ ولی زبانم بیاطاعت از من، میگوید: - شما هم برام خیلی آشنا به نظر میرسید؛ اما هرچی به ذهنم فشار میارم، به جا نمیارمتون. بیتوجه به بقیه، قدمی نزدیکتر میشود و میگوید: - عجیبه از لحظهای که دیدمتون، حس کردم کامل و دقیق میشناسمتون. با اینکه حتی اسمتون توی ذهنم نیست. نمیدانستم منِ آرام، چطور یک آن زبان باز کرده بودم که بلافاصله پاسخ دادم: - منم همین احساس رو دارم و اسمتون رو هم نمیدونستم تا اینکه برادرتون به اسم صداتون زدند. با این حرف نگاهی به آن پسر انداختم. تیپی سر تا پا اسپرت زده بود و تماماً سفید پوشیده بود. موهای بلوندش با گوشوارهای که آویزان یکی از گوشهایش بود با چشمان آبیاش و صورت اصلاح شدهاش او را جوانتر از مرد آشنا، نشان میداد. نمیدانستم چرا به آن پسر به عنوان برادرش اشاره کرده بودم. لحظهای از این حرفم معذب شدم؛ ولی او لبخندی بر لبهایش نشست و دست گذاشت روی بازوی آن پسر و گفت: - امیر داداشم نیست، رفیقمه. پسر مو بلوند که حالا فهمیده بودم نامش امیر است، کج خندی به لب دارد و معترضانه میگوید: - عه مازیار! حالا لازم بود جلوی خانمهای محترم منو از برادری عزل کنی؟ باز هم مازیار بیتوجه به امیر، خطاب به من میگوید: - اما من واقعاً شما رو میشناسم و اینکه نمیدونم از کجا برام عجیبه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15296 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 13 بهمن سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 بهمن ساحل بیفکر میگوید: - شاید توهم زدی! همه تیز نگاهش میکنند که آرام میخندد و حرفش را تصحیح میکند: - چیزه... قصد بیاحترام نداشتم. دلوین بلافاصله میگوید: - حدست هم اشتباهه؛ چون اگه قرار به توهم زدن باشه، یکیشون توهم میزد نه هردو همزمان! امیر صندلی را کنار میکشد و بیتعارف مینشیند و سپس با لحنی شگفتزده میگوید: - اگه توهم نیست، پس یعنی میتونه مثل پرنس چارمینگ و سفید برفی، دچار طلسم فراموشی شده باشین؟ دلوین بیتوجه به آنکه آنها غریبه هستند و هیچ صنمی با آنها نداریم، به امیر چشم غره رفت و گفت: - مگه سریال یکی بود یکی نبود و تمِ دیزنی لنده؟ امیر شانهای بالا انداخت و به ظرف سالاد ناخنک زد و و گفت: - چه میدونم خب... گفتم شاید اگه مثل چارمینگ و برفی هم رو ببوسن، همه چی یادشون بیاد. ساحل پشت چشمی نازک میکند و میگوید: - والا آقا امیر، توی ایران زندگی میکنیم نه جنگل سحرآمیز! امیر گیج نگاهش میکند که ساحل ظرف سالاد را از مقابلش بر میدارد و دو دستی نگهش میدارد و میگوید: - سوءتفاهم نشه ها... صرفاً برای اینکه لوکیشن فعلی رو بگیری گفتم! دلوین پیازداغش را بیشتر میکند و میگوید: - حیف شد واقعاً... اگه توی جنگل سحرآمیز بودیم صددرصد با بوسه عشق حقیقی همه چی یادتون میاومد! وای دیگر نمیتوانستم ساکت بمانم. کلافه نفسم را بیرون دادم و خطاب به هر سه شان میغرم: - حالا کی گفته چیزی یادمون رفته که شما سه تا دنبال راهش میگردین که یادمون بیارین؟ هر سه مظلوم نگاهم میکنند و چیزی نمیگویند. سپس نگاهی به او انداختم که در آرامش به من خیره بود. نمیدانم از کجا و چطور؛ ولی گویا که نه جسماً، بلکه روحاً هم را میشناختیم. چیزهایی دربارهی علایقش میدانستم که برای خودم هم عجیب بودند. ناخودآگاه گفتم: - شما عاشق فلسفه هستین! با حیرت نگاهم کرد و گفت: - توام عاشق کتاب، فیلم و موسیقی هستی! از لحن صمیمانهاش که مرا تو خطاب کرده بود تعجبم بیشتر شد و خواستم چیزی بگویم که با شگفتی پرسید: - چطور ممکنه وقتی هیچ خاطرهای از هم توی ذهنمون نداریم، انقدر عمیقاً هم رو بشناسیم؟ با همان شگفتی لبخند زد و پیش از آنکه چیزی بگوید موبایلش زنگ خورد. سریع از جیبش بیرونش آورد و دمِ گوشش گذاشت: - جانم بابا جان؟ نمیدانم آنطرف خط پدرش چه به او گفت که چهرهاش کمی درهم رفت و گفت: - چشمچشم. الآن میرسم خدمتتون. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15297 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در جمعه در 01:50 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 01:50 AM سپس تماس را قطع میکند و موبایلش را به طرف من میگیرد و میگوید: - ببخشید. یه مشکلی پیش اومده باید سریع برم. میشه لطفاً شمارهت رو برام سیو کنی؟ نمیدانم چه بگویم و چه کنم. چیزی درون مغزم زمزمه میکند عجیب است که همدیگر را میشناسید، اصلاً شاید خطری در پی داشته باشد. با شماره خواستن، یعنی دارد به من پیشنهاد میدهد؟ کسی که در اولین دیدار آنقدر زود برای یک تماس میخواهد برود، همراه خوبی برایم نمیشود، نه قبول نکن همه چیز عجیب است! و چیز دیگری درون مغزم زمزمه اول را سرکوب میکند و میگوید خب همه چیز این دنیای جدیدی که در آن قرار گرفتهای عجیب است دیگر. و راست میگوید واقعاً. روز اولی که در خانهی خانواده جدیدم بیدار شدم به طرزی عجیب دلوین را به نامش صدا زدم! اصلاً من که مثلاً از آن خانواده نبودم دلوین را از کجا میشناختم؟ یا حتی جای لوازم خانه را و ظروف درون کابینت را از کجا میدانستم یا اینکه مادر مهربانم همیشه کجا شیرینیجات را از چشم پدرجان، پنهان میکند تا مبادا دور از چشمش برود سراغشان و خدای نکرده قندخونش بالا برود و سلامتیاش به خطر بیفتد. این مدت همهی زندگیِ من عجیب گذشت، از فوت پدرم دیگر رنگ هیچ چیز آرامشی را ندیدم. گرچه هیچگاه رنگ طبیعیِ آرامش را ندیده بودم. هیچگاه حق آرامش داشتن، نداشتم. چشمانم را میبندم و سعی میکنم خاطرات زندگیای که از سر گذراندهام و حالا اثری از آن نیست را پس بزنم. حالا دیگر اینجا هستم. پس باید زندگی را ادامه دهم. نمیدانم دیگر چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. فقط به چشمان قهوهایاش خیره میشوم و موبایل را از دستش میگیرم و شمارهام را با نامم ذخیره میکنم و موبایل را به سمتش میگیرم. نگاهی به صفحهی موبایل میاندازد و گوشهی لبش بالا میرود. با چشمانش، چشمانم را شکار میکند و با تبسمِ روی لبش میگوید: - به امید دیدار ماهوا خانم. و پیش از آنکه فرصت کنم پاسخش را بدهم، با رفیقش از رستوران خارج میشوند. دلوین دستانش را درهم گره میکند و میگوید: - بیا! دیدی تا اومدی بیرون، یکی افتاد توی تورت؟ ساحل که دیگر خیالش از آنکه سالاد برای خودش است راحت شده است، ظرف سالاد را روی میز میگذارد و میگوید: - خدای شانسی دختر! سپس به جای خوردن غذایشان، مغزم را با حرفهای دخترانهیشان خوردند و در نهایت نیمهشب ساحل به خانهاش رفت و ماهم به خانه بازگشتیم و من بی هیچ مکثی به تخت خوابم پناه بردم و از خستگی خوابم برد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15344 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل وحشت زده سعی کردم خودم را تکان بدهم؛ اما به فجیعترین حالت ممکن به جایی، میخ شده بودم. صدای خنده هیستریکی که حتی نمیتوانستم تشخیص دهم صدای زن است یا مرد، به گوشم میرسید. بیهوا چیزی روی قفسه سینهام نشست. نفسم حبس شد. به زحمت توانستم به صورت موجودی که جلویم بود نگاه کنم و جیغ نکشم. چشمهای از کاسه در آمدهاش، لبها و دهانی که به شکل وحشتناکی بزرگ بودند. دندانهای بزرگ و کریه، بینی که کاملاً بریده شده بود و فقط توسط یک تکه نازک پوستش آویزان بود. با پوست صورت سوخته و خونآلود و موهایی که لختههای خشک شده خون رویشان خودنمایی میکرد. دستهایش را گذاشت روی صورتم. خدای من... نفسی که تازه گرفته بودم از شدت وحشت دوباره بند آمد. با پاهای نامتعارفش روی بدنم میخزید، درست مانند یک مارِ اژدهاطور! سعی کردم خودم را از جایی که میخ شدهام آزاد کنم؛ اما میخهایی که به کف هردو دستم زده شده بود، اجازه نمیدادند. هر چقدر بیشتر تقلا میکردم، گوشت دستهایم بیشتر جر میخورد و پاره میشد. احساسات وحشتناکی داشتم و وحشت، درد و انزجار بدترینهایشان بودند... . با نفسی حبس شده از خواب پریدم و برای دریافت ذرهای اکسیژن، همزمان با دهن و بینیام سعی کردم نفس بکشم، بیشتر نفس بکشم. روی تختم نشستم. آه خداروشکر فقط یک کابوس بود. دیگر کلافه شده بودم از این وضع. هر چقدر زندگی خانوادگی خوبی داشتم، این کابوسها و وهمها آزارم میدادند. زبانم از شدت خشکسالی به گلویم چسبیده بود. چشمم به دلـوین افتاد که روی کاناپه اتاقم، با پتوی دوستداشتنیاش خود را مچاله کرده و جنینوار خوابیده. تعجب کردم که کی و چطور به اتاق من آمده و اصلاً چرا در اینجا خوابیده است؛ اما صدایی تولید نکردم، چون نمیخواستم بدخوابش کنم. چشم چرخاندم در اتاقم، هیچ پارچ یا لیوان آبی به چشمم نخورد. از جایم بلند شدم، از اتاق خارج شدم و خواستم به آشپزخانه بروم که تا بالای پلهها رسیدم دلوین را دیدم که از پایین داشت به طرف بالای پلهها میآمد! خدای من. باز دور و اطرافم چه خبر بود؟! با نفسی بند آمده به او نگاه میکردم. طوری که گویا نمیخواهد بقیه بیدار و بدخواب شوند، آرام پرسید: - چی شده ماه؟ تو چرا هنوز بیداری؟ آب دهانم را به سختی فرو بردم. خدای من... دلوین که روی کاناپه اتاقم خواب بود. بدنم از وحشت قفل کرده بود. نگاهِ منتظرش، باعث شد ناچاراً به سختی لب بزنم: - هیچی... دلی میشه برام یه لیوان آب بیاری؟ بیتوجه به ترس و وحشتی که مطمئن بودم در چهرهام مشخص است، بسیار طبیعی باشهای گفت و برگشت به پایین پلهها و وارد آشپزخانه شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15457 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل نمیدانستم چه کنم. نمیدانستم جیغ بکشم یا برگردم در اتاقم پنهان شوم. لحظاتی همانجا روی پلهها ایستاده بودم. دلوین دیر کرد. نمیدانستم اصلاً چطور توقع داشتم بیاید و برایم آب بیاورد! بیفکر صدایش زدم؛ ولی جوابی نیآمد. میخواستم بروم تا آشپزخانه و حداقل آب بخورم؛ اما چیزی درون مغزم زمزمه کرد: «آب رو بیخیال، جونت رو بچسب!» و بی درنگ دوئیدم به طرف بالای پلهها که برم به اتاقم؛ اما با دیدن دلوین که از اتاق خودش بیرون آمد، از شدت وحشت، قلبم از جا کنده شد. درحالیکه دلوین با لبخند به من نزدیک میشد، صدایش را از پشت سر شنیدم: - بیا بگیر اینم آب. وحشتزده سر چرخاندم که دیدم دلوین با لیوانی در دستش، پشت سرم منتظرم است. چشمم افتاد به محتویات درون لیوان، خدای من... به جای آب درون لیوان، مایعی قرمز فام قُلقُل میجوشید. با نفسی که به سختی میکشیدم سر چرخاندم طرف اتاقها؛ ولی اثری از دلوین نبود. برگشتم به عقب؛ ولی کسی آنجا نبود. دیگر نمیتوانستم از شدت ترس طاقت بیاورم. با تمام توانم دوئیدم به طرف پایین پلهها و خود را به درب خانه رساندم که بروم در کوچه و از آن خانهی لعنتی خودم را خلاص کنم؛ اما در را که باز کردم، باز با دلوین مواجه شدم که با لباسهای سرشب، پشت در ایستاده بود. دیگر نمیتوانستم، نه، تمام گنجایشم پر بود. چشمانم از اشک و وحشت میسوختند. جیغی کر کننده از حنجرهام خارج شد که مادر و پدرم از اتاقشان سریعاً خود را به من رساندند و با نگرانی از من میپرسیدند: - چیشده دخترم؟ چه اتفاقی افتاده؟ احساس میکردم قدرت تکلم از من گرفته شده است. به سختی لب زدم: - هیـ..چی! روی زمین نشستم و مامان و بابا بالای سرم بودند که دلوین از اتاقش با لباس خواب همیشگی و موهای نامرتبش که از چشمان پف کردهاش از خواب پریدنش مشخص بود، تازه آمد و پرسید: - چیشده؟ سعی کردم خود را آرام نشان دهم. - چیزی نیست. کابوس دیدم. حالم بد بود. ولش کنید، میرم بخوابم، شبتون بخیر. همگی با نگرانی به اتاقهایشان برگشتند و من به اتاقم که وارد شدم، متوجه روشن بودن صفحهی موبایلم میشوم که روی پاتختی رهایش کرده بودم. نزدیک میشوم و موبایل را برمیدارم. پیام جدید! زیر لب زمزمه میکنم: - این کیه دیگه. و پیام را باز میکنم. « سلام ماهوای عزیزم، حالت چطوره؟» همانطور که به متن پیام و شمارهی ناشناس خیره میشوم با خود میاندیشم که ساعت 3 بامداد چه کسی به من پیام داده است و آنقدر صمیمانه، حالم را جویا میشود. هنوز در فکرم که پیام دیگری در صفحه نمایان میشود. «ببخشید این موقع شب پیام دادم، غرض از مزاحمت میخواستم ازت تقاضا کنم بهم این فرصت رو بدی که فردا شب باهم بریم سینما.» نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15458 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل یعنی چه؟ پیامش را بارها بالا و پایین میکنم؛ ولی چیزی دستگیرم نمیشود. چه سینمایی، چه بیرون رفتنی، اصلاً او چه کسی است؟ در همان لحظه گویا از پشت تلفن ذهنم را میخواند؛ چون در پیام بعدیاش پاسخ سؤالم را میدهد. «پاک یادم رفت معرفی کنم. مازیارم.» و چشمم به نامش که میافتد، چشمانش در ذهنم نقش میبندند و لبخند روی لبم مینشیند. از لحظهای که از رستوران به خانه آمده بودیم، دیگر حتی فرصت نکرده بودم به او فکر کنم. حتی تا پیش از دیدن نامش، یادم نبود که او را ملاقات کردهام. آن هم چه ملاقاتی. اصلاً آن همه احساس آشنایی از کجا سرچشمه میگرفت که هردو در فهمیدن آن مانده بودیم؟ خمیازهای میکشم و تعجب میکنم که چطور بعد از آن حجم از وحشت، هنوز هم خوابم نپریده است. روی کیبوردِ موبایلم تمرکز میکنم تا پاسخ او را بدهم پیش از آنکه خوابم ببرد؛ ولی خمیازهی دیگرم آنچنان عمیق است که چشمانم باز نمیشوند. با موبایلم یکجا روی تخت میافتم و در خوابی عمیق فرو میروم. *** اولین چیزی که چشمم را میزند و باعث بیداریام میشود، نور خورشید است که از گوشهی پنجره، مستقیم به سراغم آمده. چشمانم را باز میکنم و موبایلم را برمیدارم و متوجه میشوم که درحال زنگ خوردن است، فقط چون روی سکوت بوده صدایش در نیامده است. شماره ناشناس بود؛ اما پیش از آنکه تماس قطع شود به خاطر آوردم که شمارهی اوست و تماس را متصل کردم. فقط پنجاه ثانیه صحبت کردیم، از نگرانیاش برای دیر پاسخ دادنم گفت و دعوتم کرد باهم به سینما برویم و من هم موافقت کردم و قرار شد در پارکی نزدیکیِ سینما هم را ببینیم و سپس باهم به سینما برویم. از اتاقم بیرون رفتم و اعضای خانواده را دور میز مشغول صرف صبحانه دیدم. به روی همهشان لبخند زدم و نزدیک رفتم و یکیک بوسه روی گونهی مادر مهربان و پدر حامی و خواهر دوست داشتنیام کاشتم و گفتم: - عصر قراره با کسی که تازه آشنا شدم، بریم سینما. دلوین با ذوق جیغی کشید، مادر خوشحال تبریک گفت و پدر گفت: - ممنون که گفتی دخترم. امیدوارم قرار خوبی داشته باشین و بدون که ما همیشه پشتتیم. لبخندی به مهربانیاش زدم و کنارشان نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. برعکس دیشب و کابوسی که مرا تا مرز دیوانگی برد، امروز احساس بینظیری داشتم. آرامشی عجیب و دلنشین. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15459 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل *** هوای عصر، بوی خاک و خاکستر و دود میداد. دلگیرِ دلگیر بود. آنقدر دلگیر که نمیتوانستم تشخیص بدهم شهر بیشتر خسته است یا من. مازیار با بستهای تخمهی آفتابگردان و یک لیوان یکبار مصرف، خود را به من رساند و و با لبخندی عمیق گفت: - سلامسلام، خوبی ماه خانم؟ آنقدر لحنش با لطافت بود که متقابلاً لبخند زدم و گفتم: - ممنون، شما چطورین؟ بستهی تخمه را باز کرد و دستم داد، سپس لیوان یکبار مصرف را دست خودش نگهداشت. چندتایی تخمه از درون بستهی دستم برداشت و گفت: - اول اینکه ماه خانمِ عزیز، ممنون جواب خوبی نیستش... چون الآن منِ طرف مقابلت، نمیدونم منظورت ممنون خوبمه یا ممنون خوب نیستمه! آرام لب گزیدم و سرم را از خجالت پایین انداختم. این مرد چقدر دقیق بود. شروع کردیم به قدم زدن به طرف سینما و مازیار تخمههایی که برداشته بود را وقتی میخورد، پوستشان را به جای آنکه روی زمین بیندازد، داخل آن لیوان یکبار مصرف دستش میانداخت. من نیز تخمهای به دهان بردم که ادامهی حرفش را گفت: - دوم اینکه لطفاً «شما» رو بیخیال ماه خانم، رسمی نباش. نمیدانم زبانم را موش خورده یا دیگر چه مرگم شده است. منِ همیشه زباندراز، در مقابل حرفهای مازیار هیچ جملهای به ذهنم نمیرسید که بگویم. داشت نفسم بند میآمد. من با کسی که نمیشناختمش و فقط احساسی آشنا و عمیق به او داشتم، آمده بودم سر قرار. نگاهی به تیپ سر تا پا سیاهِ خودم انداختم و سپس به کفشهای ورزشیِ سفید او که با تیشرت آستین بلند سفیدش ست بودند چشم دوختم و به سختی زیر لب گفتم: - باشه آقا مازیار. تکخندهای کرد و زیباییِ صدای مردانه و گیرایش بیشتر به گوشِ دلم نشست. - دِ نه دِ دیگه... اینکه من بهت میگم ماه خانم، برای ریتم قشنگِ ترکیب ماهِ با واژه خانم؛ ولی آقا مازیار نمیشه که، نه به گوش میشینه و نه به دل میشینه. با اینکه هنوز چند لحظه نگذشته بود از شروع قرارمان؛ ولی بعد از این حرفش، نمیدانم چطور یک آن که گویا تمام یخم آب شد با خنده گفتم: - باشه مازیار شلوغش نکن حالا! میدانستم باید خود واقعیام باشم و من خیلی دختر آرامی نبودم. پس دلیلی نداشت در اولین قرار نقش بازی کنم و طوری که نیستم رفتار کنم. دستش را درون بسته تخمه فرو برد و مُشتی تخمه برداشت و گفت: - ایول بهت، حالا شد. به مُشت پر تخمهاش نگاهی انداختم و معترض گفتم: - توی اولین قرارمون برام گل که نخریدی، به جاش یه بسته تخمه خریدی، اون هم که ماشاءالله فقط خودت هی چنگ میزنی بهشون! صدای شلیک خندهی مردانه و دوستداشتنیاش به هوا رفت و من جدیتر ادامه دادم: - چیه خب راست میگم، واسه منم بذار. مشتش را به طرفم گرفت و گفت: - بیا نگاه کنیم توی بستهای که دست توئه تخمه بیشتره یا توی مشت من؟ بعد هر کدوم بیشتر داشت به اون یکی یکم بده که نه سیخ بسوزه نه کباب! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15460 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل نگاهی به درون بسته که کلی تخمه در آن بود انداختم و در بغلم مچالهاش کردم و گفتم: - عمراً. من که میدونم میخوای اینا رو هم ازم بقاپی و تنهایی بخوری! باز آرام خندید و گفت: - حالا نگاش کنا! و درحالیکه به سمتی نگاه میکرد گفت: - وایسا الآن میام. به طرفی که مازیار رفت نگاه کردم دیدم دخترکی گلهای رنگارنگی در دست دارد. آه ماهوای دیوانه. بیچاره را گذاشتی لای منگنه که حتماً برایت گل بخرد. مازیار چند قدم جلوتر از من راه میرفت و هر چند ثانیه یکبار به عقب برمیگشت؛ بهانهاش این بود که «ببینم گم نشدی» ولی از برق کمرنگ چشمانش میفهمیدم دلیلش چیز دیگریست. گویا فقط میخواست مطمئن شود هنوز هستم. به دخترک گلفروش رسید و از کیف پولش مقداری پول که از آن فاصله به آنها دید نداشتم به دخترک داد و سپس با سرعت به سمت من برگشت و گفت: - خب حالا میتونیم به راهمون ادامه بدیم. او حرکت کرد؛ اما من هنوز ایستاده بودم و به حرکتی که انجام داده بود فکر میکردم. با آنکه از گل نخریدنش در قالب شوخی، گله کرده بودم و گل هم سر راهمان بود، باز هم حتی یک شاخه گل برایم نخرید. او دیگر چه نوع مردی است؟ حتی نمیتوانستم بگویم خسیس است، آدم خسیس که به دخترک گلفروش مفتکی پول نمیدهد. - ماهوا! صدایش مرا به خود آورد. به او خیره شدم و بیهوا گفتم: - جان ماهوا؟ لبخند روی لبش نشست و گفت: - اجازه میدی دستت رو بگیرم؟ آخه هی میترسم گمت کنم. من اما به چشمان قهوهایاش چشم دوختم و به موهای سیاهِ سفیدآلودش لبخند زدم و خودم دستش را گرفتم و راه افتادیم به سمت سینما. نمیتوانستم انکار کنم، بهترین احساس جهان را داشتم. از او هیچ چیز نمیدانستم همانطور که او چیزی از من نمیدانست؛ ولی از درون احساس آرامشی شگرف، مرا فرا گرفته بود. هوا رو به تاریکی میرفت. سینما تقریباً خلوت بود. پوسترهای فیلم روی دیوارها با نور زرد چراغها که رویشان افتاده بود بهتر دیده میشدند. وقتی بلیتها را گرفت، برنگشت نگاهم کند و گفت: - میدونم ذوقت نمیگیره و حتی ممکنه خسته کن باشه برات؛ ولی این فیلم خیلی آرومه. البته نمیدونم تو مثل من فیلمی دوست داری که آروم باشه یا از اونا که سر آدم داد میزنن! چینی به بینیام دادم و گفتم: - خب من فیلمهای هیجانانگیز بیشتر دوست دارم؛ ولی خب چون امشب تو دعوتم کردی، پس میریم سراغ سلیقهی تو. با مهربانی لبخندی به رویم پاشید. از همان لبخندها که باعث میشود آدم دستش روی قلبش سست شود. - موافقم، دفعه بعد مهمون تو. فقط لطفاً انتخابت فیلمی نباشه که سکتهمون بده، من تازه 36 سالم شده جوونم به خدا! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15461 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل خندیدم و رفتیم پاپ کُرن گرفتیم و داخل سالن شدیم. گرچه سن و سالش برایم اهمیتی نداشت، فقط اول منطق و سالم بودن اخلاقش و در ادامه احساسی که از او دریافت میکردم به چشمم میآمد؛ ولی خوشحال بودم که دیگر میدانستم کسی که با او سر قرار آمدهام چند سالش است. از اینکه لابهلای حرفهایش اطلاعات میداد، خوشم میآمد. داخل سالن که شدیم، هوا سرد بود و صندلیها بوی مخمل کهنه میداد. من یکجوری نشستم که انگار باید با تمام جهان فاصلهام را حفظ کنم. او؛ اما به اندازه دو انگشت بیشتر از حد معمول دور از دستم نشست. فکر کردم شاید از روی ادب است. شاید هم فهمیده چقدر از نزدیک شدن آدمها میترسم. چند دقیقه از فیلم گذشته بود که گفت: - تو فقط به پرده نگاه کن. لازم نیست فیلم رو بفهمی. فیلمی که آدم رو مجبور به فکر کردن کنه، فیلم بدیه. گیج و متحیر پرسیدم: - یعنی فیلمی که آدم رو به فکر فرو ببره، ذهن رو به چالش بکشه و نیاز به اندیشه داشته باشه، از نظرت فیلم بدیه؟! پاپ کُرنی از درون بسته برداشت و گفت: - نه ماهِ جان... گویا منظورم رو درست نرسوندم. پاپ کُرنی که برداشته بود را به سمت دهانم آورد و من لبخندم بیاختیار نشست گوشهی لبم. عادت نداشتم کسی به من توجه کند. هر چقدر هم کوچک و ریز. پاپ کُرن را خوردم و چشم به پرده سینما و گوش به او سپردم که گفت: - فیلمی که خوب پردازش شده باشه، با تمام پیچیدگی و رازآلودگیش، به راحتی فهمیده میشه. اینکه موقع تماشای فیلم، هی با خودت فکر کنی این یعنی چی اون یعنی چی، نشد فیلم که. معما باید ذهن رو به چالش بکشه، نه اینکه آدم رو زده کنه. لبخند زدم. فهمیده بودم که با یک فیلمباز حرفهای طرف هستم و باز بیشتر خوشم آمد. - همیشه هم نیاز نیست خودمون رو بکشیم برای فهمیدن، گاهی حس کردن موضوع کافیه. لبخندم پر حسرت بود و او آرام سرش را کج کرد. - حالت خوبه؟ اینبار آن برق آشنا در چشمانش نبود، جایش یک جور نگرانی خالص بود. خواستم بگویم خوبم، که نیستم. بگویم آرامم، که نیستم. بگویم به خاطر تو بهترم…که گفتنش زود بود. خیلی زود. فقط سرم را تکان دادم. - آره… فیلم انتخابیت هم قشنگه. به نیمرخم خیره ماند و گفت: - فیلم قشنگ نیست؛ ولی تو داری سعی میکنی قشنگ باشه... این از اون تلاشهایه که آدم نمیتونه نادیدهاش بگیره. ممنونم که انقدر همراه خوبی هستی. نمیدانم چرا؛ اما حرف و تشکرش یکجور گرمای آرام روی ذهن و تنِ خستهام ریخت. مثل پتوی لطیف زمستانی که آدم انتظارش را ندارد... . فیلم که تمام شد، برای چند ثانیه بوی پاپکُرن سرد و حس ناشناختهای بینمان مانده بود، نه صمیمیت، نه غریبی، چیزی بین این دو. چیزی که اسمش را نمیدانستم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15462 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل *** بعد از خروج از سینما گرسنهمان شده بود و تصمیم گرفتیم جایی برویم و چیزی بخوریم. در نزدیکیِ سینما کلهپزیای بود. پیشنهاد مازیار کله پاچه بود. با آنکه زیاد راضی نبودم شبها کله پاچه بخورم؛ ولی برای دل او، که امشب همهجوره هوایم را داشت، قبول کردم و همراه شدم. در مسیر کلهپزی، باد موهایم را به هم ریخته بود. او آهسته گفت: - موهات… ماهوا تو همیشه اینقدر سر به هوایی؟ خندیدم و لبهایم را جمع کردم و گفتم: - نُچنُچ. او هم خندید. آنقدر بیصدا که گویا نمیخواست کسی جز من بشنود. کله پزی شلوغ نبود. میز کنار پنجره را انتخاب کرد. طوری که نور چراغها از شیشههای بخارگرفته روی صورتمان نقش میزد. دختر و پسری میز کناری نشسته بودند و با هر لقمهای که میخوردند، ادا و اصول عجیب غریبی در میآوردند، دختر مُدام سعی داشت دستانش چرب نشوند و انگشتهایش را بالا نگه میداشت و هر لحظه از پسر میپرسید: - وای میثم رژم پاک نشد که؟ مازیار مسیر نگاهم را دنبال کرد و با تأسف سری تکان داد و برگشت سمت من و گفت: - من نمیفهمم چرا مردم موقع غذا خوردن ادا درمیارن. اگه گرسنهای، بخور. مهم اینه لذت ببری نه اینکه خوشگل دیده شی. چقدر حرفهایش درست و منطقی بودند. حرفهایی که هیچوقت از اطرافیانم نشنیده بودم. نه در آن یکی زندگی و نه در این یکی زندگی. منتظر بودیم غذایمان را بیاورد که مازیار پرسید: - تو چی ماهوا؟ تو توی این زمینه نظرت چیه؟ سعی کردم ریلکس باشم و درست پاسخ بدهم. - من عادت دارم چیزی انتخاب کنم که مطمئنم اشتباه نیست. اینبار سرش را با تحسین و لبخند تکان داد و گفت: - ولی اشتباهها قشنگترن. آدم باهاشون تجربه پیدا میکنه. چشمانم روی صورتش لغزید. چقدر این مرد عجیب بلد بود حرفهایی بزند که مستقیم مینشست روی زخمهای پنهانم. گویا بدون اینکه بداند، پردهٔ نازکی از روی من برمیداشت، نه زورکی، آرام و با لطافت. وقتی غذا رسید، آرام گفت: - میخوام چیزی بپرسم؛ ولی میترسم ناراحت شی. من هم آرام گفتم: - تو بپرس. ناراحت شدن یا نشدنش با من. ابروهایش کمی بالا رفت. - این حرفت قشنگ بود. خوشم اومد. میخواستم بگویم تو هم تمام حرفهایت قشنگ هستند و من، از تو و حرفهایت خیلی خوشم آمده است؛ ولی زود بود، خیلی زود. کمی مکث کرد، سپس پرسید: - تو چرا اینقدر تو خودتی؟ انگار هربار یه چیزی میخوای بگی؛ ولی قورتش میدی. نمیتوانستم به او دروغ بگویم. هیچکس اینگونه نگاهم نکرده بود که جرأت راست گفتن پیدا کنم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15463 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل دردهایم را با اولین لقمه قورت دادم و آرام گفتم: - چون… خیلی چیزا هست که گفتنش سنگینه. چیزایی که آدم از ترس اینکه قضاوت نشه، تو دلش حبس میکنه. مازیار چند ثانیه صامت نگاهم کرد. آن نگاه نه کنجکاو بود و نه قضاوتگر. بعد با صدای آرام و مطمئنش گفت: - هیچ انسانی درحدی نیست که انسان دیگهای رو قضاوت کنه. اگه یه روز خواستی حرف بزنی… من فقط گوش میدم. همین. «همین» همین یک کلمه مثل یک آغوش نامرئی دور شانههایم نشست. مازیار درحالیکه لیوانم را پر دوغ میکند میگوید: - هیچوقت نفهمیدم مردم دنیا چرا انقدر همه چی رو پیچیده میبینن. درحالیکه همه چیز خیلی واضح و رسائه. جرعهای از دوغم نوشیدم و لبخندی زدم و گفتم: - دقیقاً... ولی خب هر کسی دنبال یه چیزیه. روی میز کمی خودش را به سمتم خم کرد و پرسید: - تو دنبال چی هستی؟ بیتردید لب زدم: - من دنبال سکوتم. مازیار لبخند کمرنگی روی لبش نشاند. - سکوت خیلی خوبه. آدم رو مجبور میکنه با خودش روبهرو شه. در آن لحظه مطمئن بودم که هیچگاه مرا کسی چون او، انقدر دقیق ندیده بود. لحظهای بعد، دستم روی لیوان دوغ لرزید. او دقیق نگاه کرد؛ اما نه با ترحم، با توجه. یک توجهِ بدون فشار. سپس آرام پرسید: - سرده؟ سرم را تکان دادم و گفتم: - نه… فقط گاهی یهو میلرزم. در چشمانم عمیق شد و گفت: - آدمایی که زیادی فکر میکنن، زیادی هم میلرزن. نمیدانم چه شد که اولینبار حس کردم شاید… شاید کنار این مرد، کمی امنترم. شاید حرفهایی که سالها ته دلم مانده بود، بالآخره یک نفر پیدا شده که طاقت شنیدنش را داشته باشد. *** با ماشین مازیار که پایین پارکِ نزدیک سینما و کله پزی پارکش کرده بود داشتیم برمیگشتیم سمت خانه. خیابانها آرام بودند. چراغهای خیابان روی آسفالت خیس افتاده بود و حس میکردم این شب شبیست که قرار است چیزی را شروع کند. چیزی که هنوز نمیدانم چیست؛ اما میدانم وقتی با اویی هستم که نمیشناسمش و گویا که عمیقاً میشناسمش، آرامترم. خیابان به سکوت شب رسیده بود. از آن سکوتهایی که فقط در لابهلای گامهای دو نفر معنی پیدا میکند. از سینما، از رستوران، از تمام حرفهایی که گفته شد و نشد، یک چیزی توی هوا مانده بود… یک چیز گرم، پر لطافت و آرام. از ماشین پیاده شدیم تا رسیدم به درب خانه، مازیار کنارم قدم برمیداشت. نه زیاد نزدیک، نه زیاد دور. فاصلهاش اندازهای بود که حس میکردم میخواهد امن باشد، نه مزاحم، نه مشتاق افراطی، نه سردِ بیاعتنا. درست همانی که همیشه آرزوی داشتنش را داشتم. وقتی رسیدیم درب خانه ما. مازیار گفت: خب… فکر کنم اینجا دیگه راههامون جدا میشه. ایستادم. باد سردی از بین شاخههای لخت درختها عبور کرد و صدای خشخشی ساخت که گویا پشت حرفهای ناگفتهمان پنهان میشد. نگاهش کردم و برای اولینبار فهمیدم چشمهای کسی میتواند هم آرامت کند و هم بلرزاندت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15464 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل مازیار مثل تمام امشب، با لحن آرام گفت: - امشب… خوب بود. نه به خاطر فیلم. نه به خاطر غذا. به خاطر اینکه کنارت حس نکردم باید ماسک بزنم. نمیدانم چرا، اما قلبم آن لحظه یک ضربان اشتباهی زد. نه از عشق، از آشنایی. او هم همچون من بود. لبخندم پررنگ شد و گفتم: - منم… مدتها بود با کسی بیرون نرفتم. فکر میکردم بلد نیستم دیگه…. کنار کسی بودن رو. لبخند گوشه لبش نشست. از همان لبخندهایی که صدا ندارند؛ ولی میشود گرمایش را حس کرد. - تو بلد بودی… فقط کسی نبود که بلد باشه باهات رفتار کنه. حرفش مثل یک حقیقتِ ساده؛ اما مهم، روی دلم نشست. دستهایم توی جیبم لرزید. او نگاه کرد؛ اما تلاشی برای گرفتن دستم نکرد. شاید فهمیده بود هنوز زود است. چند ثانیه سکوت بود. سکوتی که نه سنگین بود، نه عذابآور. از آن سکوتهایی که آدم نمیخواهد تمام شود. وقتی خواستم خداحافظ بگویم، او اول گفت: - اگه فردا حس کردی… یعنی فقط حس کردی دلت میخواد بازم حرف بزنیم، من هستم. اگه هم حس نکردی…بازم هستم؛ ولی نزدیک نمیشم. این حرف ساده، این احترام، این «بودنِ بیزور»، فراتر از تصورم بود. چشمانم را از آرامش باز و بسته کردم و فقط گفتم: - شب بهخیرمازیار. او هم آرام گفت: - شب بهخیر ماه خانم. آروم بخوابی. سالها بود جمله «آروم بخوابی» را با این همه امنیت نشنیده بودم. از هم جدا شدیم؛ اما من حس کردم چیزی بین ما مانده…چیزی که نه با قدمهایم کم شد، نه با فاصله. گویا برای اولینبار در مدت طولانی، ته قلبم از کسی نترسید. *** حوالی نیمه شب بود که برگشته بودم و اهل خانه خواب بودند. به خانه وارد شدم و یکراست سمت آشپزخانه رفتم. دلم یک فنجان چای میخواست. به آشپزخانه وارد میشوم و چایساز را روشن میکنم تا چای آماده شود میروم اتاقم. با اینکه امروز فعالیتی نکردهام؛ ولی خستگیِ بدی بدنم را در برگرفته. باید دوش بگیرم. بله فکر خوبی است. سرحال میشوم. حولهام را برمیدارم و وارد راهروی کوچیکی که توی اتاقم قرار دارد و منتهی میشود به سرویس بهداشتی و حمام، میشوم. *** درحالیکه موهای مواج مشکیام را با سشوار خشک میکنم کلافهتر میشوم از خستگیای که از لحظه بیرون آمدن از حمام دو برابر شده است. سشوار را میگذارم روی میز آرایشی که جلوی آینه قدی اتاقم قرار دارد و مینشینم روی تختم. نگاهم را در اتاقم میچرخانم. کنار کمد لباسهایم، چندتا تابلوی نقاشی از طبیعت که دلوین میگوید خودم خلقشان کردهام و خودم هیچ خاطرهای از آنها ندارم و چندتا قاب عکس از دوستان و خانوادهام است. خمیازهای میکشم و از جایم بلند میشوم. به سمت کمد میروم و دستگیره درش را میکشم؛ ولی به طرز عجیبی باز نمیشود. کلیدش هم رویش است. میچرخانمش؛ ولی باز هم بیفایده است. این دیگر چه مسخرهبازیای است؟ بد شانسی تا کجا؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15465 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل سرم را بین دستانم میگیرم و کلافه نفسم را بیرون میدهم که یک آن با برخورد جسمِ چوبی و سنگینی به بدنم، پرت میشوم روی لبهی تخت. وحشت زده سرم را بلند میکنم که چشمم میافتد به درب بازِ کمد. آن همه کشیدمش و کلید را چرخاندم باز نشد الآن چطور باز شد؟ ترس به جانم افتاده بود. میترسیدم باز کابوسهایم تکرار شوند. آهی میکشم و سریع لباسهای بیرونم را با لباسهای خانه عوض میکنم و موهایم را همانطور خسته و بهم ریخته ول میکنم و از اتاق خارج میشوم و میروم به آشپزخانه. سعی میکنم مثبت بنگرم و آرام باشم. به سمت چایساز میروم. چایساز عزیزم بعد از آماده شدن چای به صورت خودکار خاموش شده است. لبخند میزنم و یک فنجان از کابینت بیرون میکشم و برای خودم چای میریزم. فنجان را کنار بستهای کارامل خوشمزه در سینی کوچک میگذارم و به سمت هال میروم و روی کاناپه مقابل السیدی مینشینم. سینی را روی میز میگذارم و کنترل را برمیدارم تا خودم را سرگرم کنم. شبکه ورزش پخش زنده فوتبال دارد. آرام شروع به تماشای بازی میکنم. چندسال پیش به شدت فوتبالی بودم؛ ولی دیگر آن ذوق و شوق گذشته را ندارم. دقیقه هفتاد بازی است. لحظات نفسگیری است و تیمی که 5_0 جلو است اگر بتواند این نتیجه را در این بیست دقیقه پایانی حفظ کند عالی میشود. در همین حین که سرم گرم لحظات ناب بازی است، صدای افتادن چیزی از اتاقم میآید. میوی بلندی میشنوم. صدای یک گربه است! خدای من... شاید آلفرد باشد. آه که چقدر دلتنگش هستم. از لحظهای که به این دنیای دیگر آمدهام آلفرد را ندیدهام. از ذوق دوباره دیدنش از جایم میپرم و به سمت اتاق میروم. میبینم چیزی نیست و کامل وارد میشوم. همهی وسایل سرجایشان قرار دارند، پس صدای افتادن چه چیزی به گوشم رسید؟ نه، اثری از آلفرد هم نیست. بیخیال میخواهم از اتاق خارج شوم که اینبار صدای شُرشُر آب از داخل حمام توجهم را جلب میکند. سریع به سمت حمام میروم و آب را میبندم و از حمام خارج میشوم. بدون بستنِ آب از حمام خارج شده بودم و رفته بودم راحت لم داده بودم روی کاناپه و فوتبال میدیدم، اوه لعنتی... من چقدر حواس پرت شدهام تازگیها. اگر دلوین بشنود حتماً میگوید «عامل بحران آب ایران شدیا! باس تحویل ستاد بحران بدیمت تا اعمالِ قانونت کنن» با این فکر لبخندی روی لبم نشست. نفس عمیقی میکشم و از اتاقم خارج میشوم، میروم مینشینم روی کاناپه و تیکهای کارامل در دهانم میگذارم و فنجان چای را برمیدارم و یک جرعه مینوشم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15466 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل اوه! این چای چرا انقدر سرد شده است؟ من که همین چند لحظهی پیش ریختم در فنجان. چطور انقدر زود میتواند سرد شده باشد؟ کلافه نفسم را بیرون میدهم و خسته بلند میشوم و میروم در آشپزخانه و برای خودم یک چای داغ دیگر میریزم. برمیگردم سرجایم مینشینم و چای به دست زُل میزنم به ادامهی بازی. در همین حین داور سوت پایان را به صدا در میآورد و بازیکنها شادیکنان میریزند در زمین. تعجب و حیرت سرتاسر وجودم را میگیرد. چطور ممکن است؟ پیش از اینکه من بروم در اتاق و دوش را ببندم، دقیقه هفتاد بازی بود و الآن نود دقیقه تمام شده و پنج دقیقه وقت اضافه هم گذشته و سوت پایان؟ رفت و برگشتم به اتاق، بیستوپنج دقیقه طول کشیده است؟ برای همین چای سرد شده بود؟ نه! باز هم توهم زدهام. واقعاً من از افتادن این اتفاقات خسته شده بودم. نمیدانم چه خبر است؛ اما خوب میدانم یا یک جای کار میلنگد و یا من یک توهمی تمام عیارم. خستگی و سنگینیام بیشتر شده بود و شانههایم به شّدت درد میکردند. کلافه از جایم بلند میشوم. بهتر است کمی بخوابم تا حالم جا بیایید. السیدی را خاموش میکنم و کنترل را پرت میکنم روی کاناپه. فنجان چایام را هم میگذارم روی میز و بدونِ نوشیدن رهایش میکنم. میروم اتاقم، روی تختم ولو میشوم و میخزم زیرِ پتویم. چشمانم را میبندم و بستن چشمانم همانا و احساس قفل کردنِ کل بدنم همانا. سنگینی شدیدی که گویا کل این خانه رویم فرو ریخته. صدای گریهها و خندههایی هولناک و نامفهوم که نمیشود تشخیصش داد صدای زن است یا مرد؟ تنگی راه نفسم به من احساس نزدیکی مرگ را القا میکرد. هر چقدر تقلا کردم و فریاد زدم راهِ خروجی از این حال نبود. به طرز باورنکردنیای مغزم فعال بود و در ذهنم داشتم این اتفاق را تجزیه و تحلیل میکردم که احتمالاً به فلج مغز یا بختکِ معروف دچار شدهام. بدنم هیچ نوع حرکتی نمیکرد، لبهایم تکان نمیخوردند درحالیکه من فریاد میزدم. صدای خندهها و گریهها باهم ادغام شده بود و صدایی هولناکتر به گوشم میرسید. جوری که برایم کر کننده و غیرقابل تحمل بود، اینبار در دلم فریاد کشیدم: - خـدایا... . و در یک لحظه تمام آن حال سنگینی، خفگی و صداهای هولناک غیب و من آزاد شدم و توانستم چشمانم را باز کنم و نفس بکشم. سریع بلند شدم و روی تختم نشستم. تمام صورتم خیس عرق بود و از ترس میلرزیدم. چندبار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم و به خودم دلداری دادم که همهاش یک خواب بود و تمام شد. و این درحالی بود که مغزم میدانست که من حتی خواب نرفتم که بخواهد خواب باشد. نمیدانستم چه بر سرم آمده؛ ولی میدانستم هر چقدر هم خانوادهام مهربان باشند و مازیار دوستداشتنی، باز هم این کابوسها و وهمها در نهایت مرا خواهند کشت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-15480 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.