رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

چشمم به کمد است که مبادا از درونش، کسی یا چیزی، بیرون بیاید! با هر قدمی‌ که به سمت کمد برمی‌دارم، قسمت بیشتری از شجاعتم فرو می‌ریزد و زیرِ کفش‌های آل‌استار‌ِ سیاهم له می‌شود.

به کمد که می‌رسم دربش بسته‌ است. سعی می‌کنم تمامِ توانم را برای حفظ خونسردی‌ام به‌کار ببرم و تا حدودی موفق هم می‌شوم. دست راستم را که به سمت کمد دراز می‌کنم، ضربه‌ای به درب اتاق می‌خورد و از جا می‌پرم. در باز می‌شود و درحالی‌که منتظر دیدنِ هیولایی بسیار هولناک‌تر از تصورات هستم، قامت دلوین نمایان می‌شود. چشمانش ذوق زده است و سلامش با دیدنِ صورت رنگ و رو پریده‌ام، در دهانش خشک می‌‌شود. با نگرانی جلو می‌آید و می‌پرسد:

- چی‌شده خواهری؟

لب می‌گشایم که بگویم هیچ نشده، که ناگهان دوباره صدایی از درونِ کمد، حواس هردویمان را جمع می‌کند.

دلوین با صدایی آمیخته با تعجب می‌پرسد:

- صدای چی بود؟

آب دهانم را فرو می‌برم و با تردید می‌پرسم:

- توأم... شنیدی؟!

شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:

- معلومه که شنیدم!

نفس راحتی می‌کشم. وقتی شنیده است یعنی توهم نزده‌ام، پس سریع می‌گویم:

- چندبار درِ کمد، باز و بسته شد!

اول ابروهایش بالا می‌رود و بعد چشمانش را ریز می‌کند و خیره به من، می‌پرسد:

- جلو چشات یا فقط شنیدی صدای باز و بسته... .

می‌دانم چه فکری می‌کند، پس حرفش را می‌بُرم و می‌غرم:

- دلـوین! من توهُم نزدم.

سعی‌ می‌کند لحنش را نرم‌تر کند:

- نه ماه، ببین منظورم اینه که شاید باد از پنجره... .

این‌بار حرف‌اش با صدای کوبش دوباره‌ی درب کمد، بریده می‌شود و نگاهی سریع به پنجره‌ی بسته و نگاهی دیگر به کمدِ لعنتی می‌اندازد و سپس به من خیره می‌شود و با لحنی که بیشتر از تعجب، وحشت در آن موج می‌زند می‌گوید:

- ماه! بیا ببینیم اون‌تو، چه‌خبره.

باهم خود را به کمد می‌رسانیم. مقابل کمد می‌ایستم و لب می‌زنم:

- آماده‌ای؟

اول صدای فرو بردن آب دهانش را می‌شنوم و بعد صدای خودش را:

- آره‌آره... من همیشه آماده‌ام.

درب کمد باز بود و تا دستم را به سمتش بردم، درب کمد چنان با شدت بهم کوبیده شد. احساس کردم در خطر هستم و باید از آنجا دور شوم؛ اما قبل آن‌که تصمیمم را عملی کنم، دلوین درب کمد را گشود و لوازم‌ همه در جای خود مرتب و منظم چیده شده بودند.

هیچ‌گونه اثری از چیزی که بتواند منبع صدا باشد، نبود.

دلوین که از منظم بودنِ کمد و این‌که هیچ منشائی برای صدا و کوبش درب کمد نبود، متعجب شده بود رو به من کرد و با لحنی کارآگاهانه لب زد:

- شاید رفته باشه پشتش! 

تا خواستم چیزی بگویم دلـوین افکار در سرش را عملی کرد و به من اشاره کرد عقب با‌یستم. دست به سینه منتظر ایستاده بودم و دلویـن، لوازم را تا حدودی بیرون کشید. خیلی آرام و طوری که گویا شرلوک هملز هست، با دقتی عمیق به دیواره‌های کمد با انگشتان ظریفش که ناخن‌های کاشته‌ شده‌اش این‌بار گویا در مزرعه‌ی اسطوخودوس فرو رفته بودند و زیباییِ رنگ بنفش با پوست سفیدتر از پنبه‌اش بیشتر شده بود، ضربه‌هایی زد. ناگهان دستش را روی دیواره‌ی پشتیِ کمد گذاشت تا ضربه‌ای بزند؛ اما دیواره‌ به طور خودکار، به عقب رفت! دلـوین نفسش از حیرت حبس ماند و به طرف من آمد. دیواره‌ی پشتیِ کمد، هم‌چون دروازه‌ای، در حدی باز شد که راهی نمایان گشت.

دلوین درحالی‌که دقیقاً مانند من، از ترس نفس‌نفس می‌زد گفت:

- تو بمون ماه! من میرم ببینم اون‌‌ پُشت، چه‌خبره.

قبل آن‌که منتظر پاسخم بماند وارد راهِ نمایان گشته، شد. من هم به دنبالش وارد شدم.

خوب بود جثه‌یمان بزرگ نبود و من 168 قد و 50 وزن داشتم و دلوین 165 قد و 55 وزن داشت، وگرنه به‌هیچ صورت نمی‌توانستیم از راهِ نمایان گشته، رد شویم چون دیواره‌ی پشتی کمد، درحد کمی باز شده بود. مسیری باریک و کوتاه!

 

برعکس تمامِ تصوراتی که در هم‌چون مواقعی در فیلم‌ها و سریال‌ها داشتم؛ هیچ راه‌پله‌ای منتهی به زیرزمین وجود نداشت. بلکه فقط اتاقی بود تماماً خاک گرفته که احساسی مابینِ آشفتگی و وهم به انسان القاء می‌کرد. در وسط اتاق وهم انگیز، یک سنگ بزرگ واقع شده بود. سنگی همانند یک تخت بزرگِ سنگی!

اتاق با نور مشعل‌هایی که روی دیوارها بند گشته بود روشن بود. در همین حین دلوین درحالی‌که آب دهانش را فرو می‌برد و از صدایش به سادگی وحشتش مشخص میشد گفت:

- میگم... این‌جا که هیچ راه ورود و خروجی جز کمد اتاق تو نداره، پس این... این مشعل‌ها رو کی روشن کرده؟!

با آن‌که در این مدت، چیزهای بدی را به چشم سر دیده بودم و از سر گذرانده بودم؛ اما وحشت‌زده تر از دلـوین بودم.

با حالی زار لب زدم:

- نمی‌دونم دلوین.

دلـوین به طرف تخت سنگ بزرگ رفت و همان‌طور که با دست گوشه‌ای از آن را پاک می‌کرد لب زد:

- این تخت سنگی و مشعل‌ها و درکل این فضا، آدم رو یاد فیلمای باستانیِ رومی و یونانی می‌ندازه!

لحظه‌‌ای دستش را از پاک کردن متوقف کرد و با حالتی وحشت‌زده‌تر و با لکنت لب زد:

- مـاه! این... این تخت نیـ... نیست... یه مقبره‌ست!یاخودِ خدایی زیر لب زمزمه کردم که دلوین عقب‌تر آمد و با صدایی که وحشت درش نمایان بود گفت:

- بـ...بیا بریم...به بابا زنگ بزنیم.

آن‌قدر که در تمام عمرم هرجا به مشکل برخوردم خودم حلش کرده بودم، برایم غیرقابل درک بود در هم‌چون شرایطی خبر دادن به شخص دیگری؛ حتی اگر آن‌شخص پدرم باشد. در همین حین فکری به سرم زد و دهان خشک شده‌ام را باز کردم و لب زدم:

- نه! بهش زنگ نزن.

دلوین متعجب و سؤالی به‌من چشم دوخت و پرسید:

- یعنی چی بهش زنگ نزنم؟ ماهوا خوبی تو؟ باید بهش خبر بدیم بیاد ببینیم چه‌خاکی باید به سرمون بریزیم.

می‌خواستم بازهم مخالفت کنم؛ اما می‌دانستم فایده‌ای ندارد. در اصل می‌ترسیدم قبل رسیدنِ پدر، همه‌ی‌ آن منظره غیب شود و انگ توهُمی بودن به هردوی‌مان بزنند! دلـوین که سکوتم را دید ادامه داد:

- باید باخبرش کنم که بیاد بگه می‌دونسته همچین چیزی این‌جا بوده یانه. بعدشم زنگ بزنه کلانتری‌ای میراث فرهنگی‌ای چیزی.

حرفش که تمام گشت دوباره به مقبره نزدیک شد و با انگشت‌های ظریف و ناخن‌های بلند و رنگی‌اش، خاک قسمتی دیگر از مقبره را کنار زد. درحالی‌که صورتش به طرف مقبره خم بود گفت:

- انگار با عتیقه‌ای چیزی طرفیم دختر.

زبانم را روی لب‌هایم کشیدم گفتم:

- عتیقه کجا بود دیوونه... همش یه قبره.

همان‌طور که بیشتر از پیش، خاکِ رویش را کنار میزد گفت:

- حالا یهو دیدی شانس‌مون زد و مقبره کوروش کبیر از آب در اومد.

خواستم بگویم مقبره‌ی کوروش کبیر که در پاسارگاد است؛ اما پیش از این‌که دهانم را باز کنم سنگ قبر به طرز هولناکی شروع به لرزیدن کرد!

وحشت سرتاپایم را بلعیده بود و لحظه‌ای که دلـوین رویش را برگرداند سمتم، پیش‌از آن‌که بتوانم از شدت وحشت عمیقی که در آن لحظه که صورتِ سوخته و چروکیده و سیاه‌فامش، سمت‌روحم سرازیر میشد نفس بکشم، با سرعتی نورمانند خود را به من رساند و با دستانی که گویا به‌خاطر سوختگی پوست و گوشت دستانش همچون قطراتِ خون، ذره‌ذره به زمین سقوط می‌کردند؛ گلویم را گرفت و با هر فشار آن‌چنان درد عمیقی به گلو و راهِ تنفسم وارد می‌کرد که گمان کردم دیگر ادامه‌ی زندگی را به چشم سر نخواهم دید! 

  • سارابـهار عنوان را به رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا تغییر داد
  • 2 هفته بعد...

- ماه... هی! با توام ماهوا! 

در همین حین با صدای دلوین که نامم را نجوا می‌کند به خود می‌آیم و می‌بینم دلوین جلوی درب اتاق دفترکارم ایستاده و با چشمانی نگران به من که روی صندلیِ میزکارم نشسته‌ام، خیره شده است. لحظه‌ای پلک می‌زنم تا بفهمم چه برسرم آمده است. دلوین سرجای خودش است و اصلاً به من نزدیک نشده است. دقیق نگاهش می‌کنم. صورتش، دستانش، همه‌شان طبیعی هستند و من واقعاً در امنیتم! بی‌توجه به حضور دلوین، نفس راحتی می‌کشم و زیرلب خدا را شکر می‌کنم که دلوین جلو می‌آید و نگران می‌پرسد: 

- خوبی ماهـوا؟

گلویم خشک است و به سختی لب می‌زنم: 

- آره‌آره... خوبم. 

کیف دستی کوچک و خوش فرم قهوه‌ای فامش که با کت و شال هم‌رنگش هارمونی قشنگی ایجاد کرده‌اند را روی میز می‌گذارد و روی صندلی جلوی میزم می‌نشیند و می‌گوید: 

- پس چرا خشکت زده؟ 

سؤالی نگاهش می‌کنم که می‌گوید: 

- آخه چرا هر چی صدات می‌زنم جواب نمی‌دی؟ فکر کردم تسخیری چیزی شدی!

چشمانش را ریز می‌کند و دقیق نگاهم می‌کند. 

- قیافتم که... نه اصلاً به این جن‌زده‌ها هم نمی‌مونی، برای جن‌زده بودن، زیادی خوشگلی! 

آرام می‌خندم و می‌گویم: 

- مگه جن‌زده‌ها خوشگل نیستن؟

سپس بدون آن‌که منتظر پاسخش بمانم سعی می‌کنم لحنم اطمینان بخش باشد و پاسخ سؤالش را می‌دهم. 

- آخه یهویی اومدی، شوکه شدم. خودت چطوری دلی؟

 لبخندی می‌زند و می‌گوید:

- آها، منم خوبم. میگم نظرت چیه زنگ بزنم ساحل بیاد، باهم بریم بیرون؟

باهم خیلی صمیمی بودیم و برایم خواهری که هیچ‌گاه نداشتمش، شده بود. ساحل هم دوست دلوین و دختر بسیار خونگرمی بود. ریز نگاهش کردم و گفتم: 

- بیرون؟ کجای بیرون؟ 

با لطافت و ظرافت از جایش بلند شد و درحالی‌که کیفش را برمی‌داشت گفت: 

- اصلاً قیافت رو دیدی؟ شبیه قحطی‌زده‌هاست قیافت، پاشو بردار کیفت رو که بریم.

با لحنی معترض و آمیخته با شوخی می‌گویم: 

- دلوین امروز کلاً گیرت روی قیافه منه ها!

چشمانش را برایم کج می‌کند و می‌خندد و می‌گوید: 

- پاشو آبجی کوچیکه، پاشو خودت رو لوس نکن، سه تایی می‌ریم دنیای شکم، یه دلی از عزای قحطی در بیاریم.

با تردید از جایم بلند شدم. هنوز ترس درونم موج می‌زد. هنوز احساس می‌کردم صحنه‌ای که دلوین گلویم را با سر و صورت سوخته و چروکیده‌اش فشرد را واقعاً به چشم سر دیده‌ام و تجربه کرده‌ام. ناخودآگاه دستم را به سمت گلویم بردم و لمسش کردم. دردی نبود و احساس راحتی، آرامم کرد. صدای برخورد کفش‌های پاشنه بلند دلوین با کف اتاق که درحال بیرون رفتن بود، باعث شد به خود بیایم و سریع کیف و موبایلم را چنگ بزنم و به دنبالش راه بیفتم. 

 

 

***

شب خوبی بود. احساس خوبی داشتم. برعکس تمام عمرم که در زندگی قبلی‌ام زجرکُش شده بودم. در این زندگی که هنوز هم بعد از گذشت این مدت، برایم به یک‌باره شکل گرفتنش، مجهول است. هنوز در این فکرم که چطور یک آن از جهنمی به آن سوزانی، پرت شده‌ام در زندگی‌ای جدید و تر و تمیز. زندگی‌ای که خوشبختی‌ام در تک‌تک لحظاتش موج می‌زند. احساس فوق‌العاده‌ای داشتم. ابتدا با دلوین و ساحل به سینما رفته بودیم و فیلمی معرکه و هیجان‌انگیزی را دیده بودیم و سپس به رستورانی ساحلی آمده بودیم تا غذای دریایی بخوریم. جایی که پاتوق همیشگیِ دلوین و ساحل بود و دلوین به آن‌جا می‌گفت «دنیای شکم!». 

مشغول صرف شام بودیم. دلوین مُدام شیرین‌زبانی می‌کرد و با موهای ماهاگونی‌اش که به تازگی آن رنگ را جز ناخن‌هایش، برای تمام لوازم آرایشش برگزیده‌ است، می‌درخشید. ساحل هم با موهای بلوند زیتونی‌اش که هارمونی زیبایی با چشمان سبز گربه‌ای‌اش دارند، تماماً زیبا به نظر می‌رسید. در مقابل آن دو نفر که آن‌قدر به خود رسیده بودند، احساس می‌کردم ساده‌ترینِ عالمم؛ چون من یک مانتو و شلوار بسیار ساده به رنگ چشمانم پوشیده بودم. موهایم تا آخرین درصد زیر شالم خزیده بودند و هیچ آرایشی نداشتم. در همین حین که داشتم ظاهر خود را با آنان مقایسه می‌کردم، ساحل درحالی‌که مانند قحطی‌زده‌ها تکه‌ای ماهی با چنگالش در دهانش می‌چپاند، گفت: 

- میگم دخترا تابلو نکنیدا؛ ولی اون پسر خوشتیپه داره میز ما رو دید می‌زنه؟ 

دلوین سریع‌ پرسید: 

- کدوم پسر خوشتیپه؟ 

و گردنش را صد و هشتاد درجه چرخاند تا ببیند که ساحل یک پس گردنی‌ِ جانانه نثارش کرد و گفت: 

- خاک برسرت دختره‌ی تابلو!

سپس خطاب به من پرسید: 

- ماهوا این خواهر خل و چلت از اولش تابلو بود، بعد دست و پا در آورد؟ 

نگاهی به قیافه درهم برهم دلوین انداختم و گفتم: 

- نه، اولش دست و پا بود، بعدش تابلو شد!

با ساحل زدیم زیر خنده و دلوین به جفتمان چشم غره رفت که ساکت شدیم. این‌بار دلوین که گویا دیده بود چه کسی دارد میز ما را دید می‌زند خطاب به من می‌پرسد: 

- ماه! ببین می‌شناسیش؟ آخه یارو زومه روی تو! 

ساحل چنگالش را محکم می‌گیرد و با ظرف سالاد درگیر می‌شود و اضافه می‌کند: 

- یارو بد سوزنش گیر کرده. 

با حرف‌های آن‌ها توجهم به سمتی که اشاره کرده بودند جلب شد. صورتم را برگرداندم و با مردی چشم در چشم شدم که گویا قرن‌هاست می‌شناسمش. یک احساس غریب، شبیهِ آشنا بودن با کسی که تازه دیدی‌اش؛ اما مطمئنی یک روزی، یک جایی، با او نفس کشیده‌ای!

 

 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...