سارابـهار ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل چشمم به کمد است که مبادا از درونش، کسی یا چیزی، بیرون بیاید! با هر قدمی که به سمت کمد برمیدارم، قسمت بیشتری از شجاعتم فرو میریزد و زیرِ کفشهای آلاستارِ سیاهم له میشود. به کمد که میرسم دربش بسته است. سعی میکنم تمامِ توانم را برای حفظ خونسردیام بهکار ببرم و تا حدودی موفق هم میشوم. دست راستم را که به سمت کمد دراز میکنم، ضربهای به درب اتاق میخورد و از جا میپرم. در باز میشود و درحالیکه منتظر دیدنِ هیولایی بسیار هولناکتر از تصورات هستم، قامت دلوین نمایان میشود. چشمانش ذوق زده است و سلامش با دیدنِ صورت رنگ و رو پریدهام، در دهانش خشک میشود. با نگرانی جلو میآید و میپرسد: - چیشده خواهری؟ لب میگشایم که بگویم هیچ نشده، که ناگهان دوباره صدایی از درونِ کمد، حواس هردویمان را جمع میکند. دلوین با صدایی آمیخته با تعجب میپرسد: - صدای چی بود؟ آب دهانم را فرو میبرم و با تردید میپرسم: - توأم... شنیدی؟! شانههایش را بالا میاندازد و میگوید: - معلومه که شنیدم! نفس راحتی میکشم. وقتی شنیده است یعنی توهم نزدهام، پس سریع میگویم: - چندبار درِ کمد، باز و بسته شد! اول ابروهایش بالا میرود و بعد چشمانش را ریز میکند و خیره به من، میپرسد: - جلو چشات یا فقط شنیدی صدای باز و بسته... . میدانم چه فکری میکند، پس حرفش را میبُرم و میغرم: - دلـوین! من توهُم نزدم. سعی میکند لحنش را نرمتر کند: - نه ماه، ببین منظورم اینه که شاید باد از پنجره... . اینبار حرفاش با صدای کوبش دوبارهی درب کمد، بریده میشود و نگاهی سریع به پنجرهی بسته و نگاهی دیگر به کمدِ لعنتی میاندازد و سپس به من خیره میشود و با لحنی که بیشتر از تعجب، وحشت در آن موج میزند میگوید: - ماه! بیا ببینیم اونتو، چهخبره. باهم خود را به کمد میرسانیم. مقابل کمد میایستم و لب میزنم: - آمادهای؟ اول صدای فرو بردن آب دهانش را میشنوم و بعد صدای خودش را: - آرهآره... من همیشه آمادهام. درب کمد باز بود و تا دستم را به سمتش بردم، درب کمد چنان با شدت بهم کوبیده شد. احساس کردم در خطر هستم و باید از آنجا دور شوم؛ اما قبل آنکه تصمیمم را عملی کنم، دلوین درب کمد را گشود و لوازم همه در جای خود مرتب و منظم چیده شده بودند. هیچگونه اثری از چیزی که بتواند منبع صدا باشد، نبود. دلوین که از منظم بودنِ کمد و اینکه هیچ منشائی برای صدا و کوبش درب کمد نبود، متعجب شده بود رو به من کرد و با لحنی کارآگاهانه لب زد: - شاید رفته باشه پشتش! تا خواستم چیزی بگویم دلـوین افکار در سرش را عملی کرد و به من اشاره کرد عقب بایستم. دست به سینه منتظر ایستاده بودم و دلویـن، لوازم را تا حدودی بیرون کشید. خیلی آرام و طوری که گویا شرلوک هملز هست، با دقتی عمیق به دیوارههای کمد با انگشتان ظریفش که ناخنهای کاشته شدهاش اینبار گویا در مزرعهی اسطوخودوس فرو رفته بودند و زیباییِ رنگ بنفش با پوست سفیدتر از پنبهاش بیشتر شده بود، ضربههایی زد. ناگهان دستش را روی دیوارهی پشتیِ کمد گذاشت تا ضربهای بزند؛ اما دیواره به طور خودکار، به عقب رفت! دلـوین نفسش از حیرت حبس ماند و به طرف من آمد. دیوارهی پشتیِ کمد، همچون دروازهای، در حدی باز شد که راهی نمایان گشت. دلوین درحالیکه دقیقاً مانند من، از ترس نفسنفس میزد گفت: - تو بمون ماه! من میرم ببینم اون پُشت، چهخبره. قبل آنکه منتظر پاسخم بماند وارد راهِ نمایان گشته، شد. من هم به دنبالش وارد شدم. خوب بود جثهیمان بزرگ نبود و من 168 قد و 50 وزن داشتم و دلوین 165 قد و 55 وزن داشت، وگرنه بههیچ صورت نمیتوانستیم از راهِ نمایان گشته، رد شویم چون دیوارهی پشتی کمد، درحد کمی باز شده بود. مسیری باریک و کوتاه! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13992 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل برعکس تمامِ تصوراتی که در همچون مواقعی در فیلمها و سریالها داشتم؛ هیچ راهپلهای منتهی به زیرزمین وجود نداشت. بلکه فقط اتاقی بود تماماً خاک گرفته که احساسی مابینِ آشفتگی و وهم به انسان القاء میکرد. در وسط اتاق وهم انگیز، یک سنگ بزرگ واقع شده بود. سنگی همانند یک تخت بزرگِ سنگی! اتاق با نور مشعلهایی که روی دیوارها بند گشته بود روشن بود. در همین حین دلوین درحالیکه آب دهانش را فرو میبرد و از صدایش به سادگی وحشتش مشخص میشد گفت: - میگم... اینجا که هیچ راه ورود و خروجی جز کمد اتاق تو نداره، پس این... این مشعلها رو کی روشن کرده؟! با آنکه در این مدت، چیزهای بدی را به چشم سر دیده بودم و از سر گذرانده بودم؛ اما وحشتزده تر از دلـوین بودم. با حالی زار لب زدم: - نمیدونم دلوین. دلـوین به طرف تخت سنگ بزرگ رفت و همانطور که با دست گوشهای از آن را پاک میکرد لب زد: - این تخت سنگی و مشعلها و درکل این فضا، آدم رو یاد فیلمای باستانیِ رومی و یونانی میندازه! لحظهای دستش را از پاک کردن متوقف کرد و با حالتی وحشتزدهتر و با لکنت لب زد: - مـاه! این... این تخت نیـ... نیست... یه مقبرهست!یاخودِ خدایی زیر لب زمزمه کردم که دلوین عقبتر آمد و با صدایی که وحشت درش نمایان بود گفت: - بـ...بیا بریم...به بابا زنگ بزنیم. آنقدر که در تمام عمرم هرجا به مشکل برخوردم خودم حلش کرده بودم، برایم غیرقابل درک بود در همچون شرایطی خبر دادن به شخص دیگری؛ حتی اگر آنشخص پدرم باشد. در همین حین فکری به سرم زد و دهان خشک شدهام را باز کردم و لب زدم: - نه! بهش زنگ نزن. دلوین متعجب و سؤالی بهمن چشم دوخت و پرسید: - یعنی چی بهش زنگ نزنم؟ ماهوا خوبی تو؟ باید بهش خبر بدیم بیاد ببینیم چهخاکی باید به سرمون بریزیم. میخواستم بازهم مخالفت کنم؛ اما میدانستم فایدهای ندارد. در اصل میترسیدم قبل رسیدنِ پدر، همهی آن منظره غیب شود و انگ توهُمی بودن به هردویمان بزنند! دلـوین که سکوتم را دید ادامه داد: - باید باخبرش کنم که بیاد بگه میدونسته همچین چیزی اینجا بوده یانه. بعدشم زنگ بزنه کلانتریای میراث فرهنگیای چیزی. حرفش که تمام گشت دوباره به مقبره نزدیک شد و با انگشتهای ظریف و ناخنهای بلند و رنگیاش، خاک قسمتی دیگر از مقبره را کنار زد. درحالیکه صورتش به طرف مقبره خم بود گفت: - انگار با عتیقهای چیزی طرفیم دختر. زبانم را روی لبهایم کشیدم گفتم: - عتیقه کجا بود دیوونه... همش یه قبره. همانطور که بیشتر از پیش، خاکِ رویش را کنار میزد گفت: - حالا یهو دیدی شانسمون زد و مقبره کوروش کبیر از آب در اومد. خواستم بگویم مقبرهی کوروش کبیر که در پاسارگاد است؛ اما پیش از اینکه دهانم را باز کنم سنگ قبر به طرز هولناکی شروع به لرزیدن کرد! وحشت سرتاپایم را بلعیده بود و لحظهای که دلـوین رویش را برگرداند سمتم، پیشاز آنکه بتوانم از شدت وحشت عمیقی که در آن لحظه که صورتِ سوخته و چروکیده و سیاهفامش، سمتروحم سرازیر میشد نفس بکشم، با سرعتی نورمانند خود را به من رساند و با دستانی که گویا بهخاطر سوختگی پوست و گوشت دستانش همچون قطراتِ خون، ذرهذره به زمین سقوط میکردند؛ گلویم را گرفت و با هر فشار آنچنان درد عمیقی به گلو و راهِ تنفسم وارد میکرد که گمان کردم دیگر ادامهی زندگی را به چشم سر نخواهم دید! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/793-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%90-%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%88%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-13993 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.