رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

عنوان:  وهمِ ماهوا

ژانر: فانتزی

نویسنده: سارابهار

خلاصه: 

ماهوا در دوزخِ زندگی‌اش، جایی که نه امیدی است و نه نوری برای راهیابی؛ آن‌چنان غرق شده که حتی از نجات خود نیز ناامید می‌شود. تنها و در جستجوی قطره‌ای زندگی، ناگهان دریچه‌ای به آن‌سوی دنیاها باز می‌شود؛ حالا او در میان سحر و جادو، باید به دنبال راه نجات بگردد، راهی که دریچه‌ایست به جهانِ سحرآمیز!

ویرایش شده توسط سارابـهار
  • سارابـهار عنوان را به رمان جهنم‌ یخ‌زده | سارابهار کاربر نودهشتیا تغییر داد
  • مدیر ارشد

%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B4%DB%B1%DB%B0%DB%

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • سارابـهار عنوان را به رمان دریچه وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا تغییر داد

مقدمه:

 او با قلبی شکسته و روحی از هم گسیخته، هنوز در تلاش است تا قطره‌ای زندگی بیابد.

 دل کوچکش از داغیِ هزاران شکست به شدت سوخته است، زخمی که به راحتی التیام نمی‌یابد. به دنبال آرامشی گم‌شده می‌گردد، آرامشی که از دست رفته و در جایی دورتر از این جهان درون خود، فقط یک هاله از آن باقی مانده است. او تصمیم می‌گیرد به جایی پناه ببرد؛ جایی که شاید بتواند برای لحظه‌ای آرام بگیرد، در آن مکان پر از ظلمت، خون‌ها به زمین می‌ریزد، خون‌هایی که در بطن‌شان داستان‌های تلخ و پر از درد نهفته است.

لوکیشن: « قاره‌ی ایکس_نوی‌لند»

(30 نوامبر 2065)

***

وزش باد سرد از لابه‌لای درختان خشک عبور می‌کرد و برگ‌های پژمرده را هم‌چون خاطراتی کهنه در هوا می‌چرخاند. هوا بوی خاک باران‌خورده و اندوه داشت.

دست‌هایم را از شدت سرما در جیب پالتوی مشکی‌ام فرو برده بودم و بی آن‌که کلمه‌ای از لبانم خارج شود، آرام و بی غرض، خیره بودم به سنگی که هنوز مرطوب از آب زلال فاتحه‌خوانان بود. دلم نمی‌خواست چشمانم یاری کنند و نامش را روی آن سنگ حک شده ببینم، آن هم آن‌چنان رسمی، بی‌احساس، سرد!

عمو فین با استایل اتو کشیده و سیاهش مقابلم می‌ایستد. دست راستش را جلو می‌آورد و انگشتان ظریفم را محکم می‌فشارد. لحظه‌ای به مادر و گریه‌های اعصاب‌ خُردکُنش خیره می‌شود و سپس با آرامش همیشگی‌ِ صدایش می‌گوید:

- خدا بهت صبر بده دخترم.

با غم و اندوه، سرم را برایش تکان می‌دهم. دیگر توان سخن گفتنم به اتمام رسیده است. حالم بد بود، آن‌قدر بد که هیچ چیزی نمی‌توانست تسلای قلب پر اندوه‌ام باشد، جز کسی که رفتنش قلبم را این‌گونه به عزا نشانده بود. سوزِ سرمای هوای نوامبر آن‌قدر بالاست که باعث می‌شود دردی عمیق در زخم‌هایی که لابه‌لای موهای بهم ریخته‌ام پنهان شده‌اند بپیچد و لحظه‌ای از شدت درد، چهره‌ام درهم می‌رود. آهی می‌کشم و با چشمانِ پر از بغضم که اشک از آن‌ها روی گونه‌هایم سرازیر است، به سنگ‌قبر پدرم خیره می‌شوم. با این‌که هنوز سر خاکش ایستاده‌ام؛ ولی نیمه‌ی منطقی‌ام سعی می‌کند بر نیمه غیر منطقی‌ام بچربد و مرا از گودال اندوه و نیستی، به بیرون بکشد؛ اما هرچه قدر که تلاش می‌کنم باز هم اشک‌هایم قطره‌قطره روی گونه‌هایم جاری می‌شوند، در حدی که حتی طره‌هایی از موهایم که روی شانه‌ام افتاده‌اند و قطرات اشکم به پایین‌ سُر می‌خورند و رویشان می‌ریزند، گویا شبنم خورده‌اند. با این‌که در زیر خرواری خاک، مدفونش کرده‌ایم باز مُدام احساسش می‌کنم. پدر عزیزم! پدرِ مهربان و خوبم! نمی‌دانم حالا که رفته، روزگارم چه می‌شود، آن‌ هم وقتی که هنوز بینمان بود، سهمم از نزدیک‌ترین‌هایم، بدترین حالتِ ممکن بود. قطرات اشکم هم‌چون مُرواریدهای غلتان راهشان راه از چشمانم به روی گونه‌های از سرما سُرخ شده‌ و لب‌های کوچک و ترک‌ خورده‌ام، باز می‌کنند. تمام روزهایی را که با او گذارنده بودم جلوی چشمانم زنده می‌شوند، گویا همین دیروز بود که بعد از فارغ‌التحصیلی‌ام مرا در آغوش پدرانه و امنش گرفته بود و مرا باعث افتخارش خطاب کرده بود. آن روز، زیباترین روزِ تمامِ عمر 24 ساله‌ام بود. آهی جگرسوز می‌کشم. سعی‌ می‌کنم بر خود مسلط باشم. کنار آمدن با از دست دادن عزیز، خیلی سخت هست، سخت تر از آن‌که بتوانی بر خودت مسلط باشی آن هم دُرست زمانی‌که دلت می‌خواهد فریاد بزنی، صدایش کنی، هرکاری از دستت بر می‌آید برای برگرداندنش بکنی و حتی یقه خدا را بگیری و او را از خدا پس بخواهی؛ ولی افسوس که در آخر می‌بینی چاره‌ای جز کنار آمدن نداری.

تصور این‌که روزی برسد که چندین سال از رفتنش گذشته و تنها من مانده‌ام با یک قلب پر درد...آه! تصورش هم برایم غیرقابل توصیف است، آخر من با این اندوه مگر می‌توانم کنار بیایم؟ هرچند چندین سال هم گذشته باشد. او تنها پدرم نبود، بلکه تکیه‌گاهم بود. صدای خشن مادرم می‌آید که مرا صدا می‌زند و مرا که غرق اشک‌هایم هستم به تکاپو می‌اندازد. می‌ترسم حالم را بدتر کند آن هم جلوی تمامی مردمی که در قبرستانِ عمومی‌ای که در جنوب نوی‌لند قرار دارد و تعداد جمعیت حاضر در آن‌جا به بیش از یک‌هزار نفر می‌رسد. از فکر آن‌که جلوی همه‌شان دستش را رویم بلند کند به خود می‌لرزم و سریعاً سوگواری را در دلم مدفون می‌کنم و با قدم‌های بلند سعی می‌کنم خود را به مادر برسانم. مادری که فقط نام مادر را یدک می‌کشد! با قدم‌های سریع‌، طوری که هر آن ممکن است با کفش‌های ورزشی‌ِ پاره‌ پوره‌ام، زمین بخورم، خود را به مادر می‌رسانم. پنجاه متری دورتر از آرامگاه پدرم، روی زمینِ خاکی نشسته است و تا مرا می‌بیند اخمی می‌کند. صدای سرد مادر مرا از خلأی که در آن غرق شده بودم به کلی بیرون می‌کشد، بسیار خوب می‌دانم شروع شده است. بیشتر و بدتر از پیش!

- ان‌قدر آبغوره نگیر دختره‌ی بی‌چشم و رو!

نمی‌دانم اصلاً آن بی چشم و رویی که بارم می‌کند چه ربطی به گریه‌ و سوگواری‌ام دارد؛ ولی مادرم است دیگر، عادت همیشگی‌اش همین است، به جای آن‌که در هم‌چون موقعیتی مرا در آغوش بگیرد، آن‌طور مرا در هم می‌شکند. سعی می‌کنم نگاهش نکنم. آخر حالم دیگر از چهره‌ی سرد و بی‌احساسش که مادرانگی را در 24 سال عمرم در آن، به چشم ندیده‌ام، بهم می‌خورد و کم مانده تا تمام حال بدم را همان‌جا مقابلش بالا بیاورم! آهی می‌کشم و به آرامی سر می‌چرخانم. چهره‌ی مادر همان بود، همیشه همان. بی‌احساس، خسته، دور! گویی مرگ پدر چیزی را در او نشکسته بود. گاه با خود می‌اندیشیدم اصلاً مادرم احساس دارد؟ و جواب همیشه یک «نه» بلند بالا و مطمئن بود. او هیچ‌وقت احساس نداشت، هیچ‌وقت!

باز صدای بی‌احساسش در گوشم می‌پیچد:

- شالت رو دُرست کن و برو به رضا بگو جمع کنه بریم، تا کی باید توی قبرستون بمونیم!

بغضم بیشتر گلویم را در دستانش می‌پیچاند، می‌دانم قصد کشتنم را دارد. حالا که نه پدرم برایم باقی مانده و نه فرهادم، حالا دیگر حتی بغضم هم می‌تواند جلادم بشود و دیگر مادرم به زحمت نمی‌افتد. اشک‌هایم سرازیر می‌شوند و به‌سمت آرامگاه پدر، قدم برمی‌دارم تا پیغام مادر را به برادرم برسانم. برادری که همان‌قدر که مادرش برایم مادری نکرد، او هم هیچ‌گاه برایم برادری نکرده است. 

همان‌طور که به آرامگاه نزدیک می‌شوم زیر لب با بغض می‌گویم:

- ببخش که نتونستم نجاتت بدم بابا... .

صدایم در سکوت آرام قبرستان گم می‌شود. حقیقت این بود که نمی‌دانم پدر را از چه چیزی باید نجات می‌دادم؛ اما حس می‌کردم در تمام این سال‌ها، یک جایی، یک لحظه، یک انتخاب، باعث شده که این سرنوشت برایمان رقم بخورد. شاید اگر من هیچ‌گاه به دنیا نمی‌آمدم مادر آن همه بهم نمی‌ریخت و سنگدلی‌اش را بر سر پدرم آوار نمی‌کرد. چشمانم را از شدت درد زخم‌های سرم روی هم می‌فشارم و به اطراف آرامگاه نگاهی می‌اندازم که رضا را پیدا کنم. اقوام، دوستان، چهره‌های غریبه و آشنایی که بعضی‌هایشان را سال‌ها ندیده بودم همه سیاه‌پوش، همه در ظاهر غمگین، اما برخی در گوشه‌ای آرام درباره‌ی موضوعاتی دیگر حرف می‌زدند؛ گویا مرگ پدرم، اتفاقی زودگذر در روزمرگی‌هایشان بود. خوب می‌دانستم بعد از رفتن از آن‌جا، همه‌ی حاضرین در قبرستان، به زندگی عادی‌شان برمی‌گردند به جز من! منِ بخت برگشته‌ی اضافی که حالا یتیم‌تر از قبل باید در آن خانه‌ی جهنم‌وار جان دهم و روحم هر روز ذره‌ذره فرسوده‌تر شود. آه پدر! کاش من به جایت زیر خرواری خاک مدفون می‌شدم. قطره‌ی اشکی که از گوشه چشمم می‌چکد را با انگشتان ظریفم که ردی از کبودی دارند، پاک می‌کنم. چشمم به رضا می‌افتد که کمی دورتر از آرامگاه، با شخصی مشغول صحبت است. شخصی که هرچه سعی می‌کنم نمی‌توانم نشناسمش! با دیدن عینک دودی روی چشمانش، موهای همیشه مرتب، ته ریش دلرُبا و قد بلندش در آن کُت و شلوار مارک تماماً مشکی‌اش؛ گوشه‌ای از تکه‌های شکسته‌ی قلبم، تکانی می‌خورد و به روحم گیر می‌کند و قسمتی از روحِ به تاراج رفته‌ام را بیش از پیش، می‌خراشد و زخمی می‌کند. فرهاد آمده، فرهادی که بعد از پدرم، مردِ مردان جهانِ کوچکم بود و حالا طوری از او قلبم شکسته که حتی نمی‌توانم به فریاد‌های تکه‌های قلبم توجهی کنم و به‌سمتش قدمی بردارم تا از نزدیک‌تر رُخ جذابش را ببینم؛ ولی چاره‌ای ندارم، اگر رضا را صدا نزنم، حتماً مادر باز دمار از روزگار برباد رفته‌ام در می‌آورد. شال مشکی‌ام را روی سرم مرتب می‌کنم و دستی به پالتوی خاکی‌ام می‌کشم. پیش از آن‌که به سمتشان قدمی بردارم، سنگینی دست کسی را روی شانه‌ام احساس می‌کنم و سریع به طرفش برمی‌گردم. صاحب دست، شخصی‌ست که نمی‌شناسمش و گمان نمی‌کنم از آشنایان باشد.

با حالی زار نگاهی به اطراف می‌اندازم که مبادا حواس مادر به من باشد و مرا درحال صحبت با یک مرد غریبه ببیند و پوستم را بکند. 

 سپس درحالی‌که آب دهانم را فرو می‌برم و سعی می‌کنم مؤدب باشم، با صدایی دردمند لب می‌زنم:

- به جا نیاوردم... ببخشید شما جنابِ؟

چهره‌اش مرموز و سرد است همانند دستش، دستش که روی شانه‌ام قرار دارد سرد است، طوری سرد که گویا می‌تواند هر آن، منجمدم کند! با صدایی بم می‌گوید:

- پدرت می‌دونست انتخابش منجر به مرگش میشه و باز هم انتخابش رو کرد. پس با غصه خوردن انتخاب پدرت رو بی ارزش نکن ماهوا!

با دقت به چهره‌اش خیره می‌شوم، مردی نسبتاً 45 ساله با کت و شلواری رسمی و پیراهنی سفید که کفش‌های مارکش هیچ‌گونه گل و لایی ندارند، گویا که اصلاً در کف زمین آن قبرستان گل‌آلود راه نرفته است.

از چه انتخابی صحبت می‌کند؟ اصلاً نامم را از کجا می‌داند؟! باید سریع‌تر به آن مکالمه پایان دهم، آه اگر مادرم بیاید! در چشمان سیاهش خیره می‌شوم و لب می‌زنم:

- چه انتخابی؟ شما اسم منو از کجا می‌دونین؟!

درحالی‌که پوزخندی سرد روی لب‌های باریکش می‌نشیند و باد طره‌ای از موهای جوگندمی‌اش را این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند، می‌گوید:

- من فرشته‌ی مرگ هستم خانم جوان... این مرگ حق تو بود، نه پدرت!

 صدایش در ذهنم تکرار می‌شود «این مرگ حق تو بود، نه پدرت» منظور و مطلبش چه بود؟ به راستی فرشته‌ی مرگ بود؟ این‌بار در چشمانش که نگاهی انداختم، آن‌چنان سیاهی‌ِ چشمانش رعب‌انگیز بود که نفسم حبس می‌شود.

دستش سرد، صورتش سرد، کلامش سرد، همه و همه گواه آن‌که راست می‌گوید و فرشته مرگ است!

لحظه‌ای ترس را در تمام سلول های بدنم احساس کردم و همچنان مرگ را! از ترس و وحشت زبانم بند آمده است. گویا تکلمم را از دست داده باشم.

نمی دانستم آرزوی مرگ، برای آدمی‌زاد آن‌قدر آسان به دست می‌آید و آمدن مرگ برایش آن‌قدر غیر قابل درک!

بدنم از وحشت به لزره افتاد بود. نمی‌توانستم لرزش دستانم را کنترل کنم. لحظه‌ای به دستانم که می‌لرزیدند خیره شدم و وقتی سرم را بلند کردم فرشته مرگ آن‌جا نبود! با وحشت به این طرف و آن‌طرف چرخیدم که با رضای همیشه عصبی و طلبکار رو به رو شدم که جلو آمد و درحالی‌که سیگارش را با فندک قطاری‌اش، روشن می‌کرد غرید: 

- این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ مگه نباید پیش مامان باشی هان؟

بی آن‌که بتوانم جلوی زبانم را بگیرم، بی‌فکر پرسیدم:

- اون کجا رفت؟ رضا توام دید... .

پیش از آن‌که حرفم را کامل کنم اخم تمام صورتش را پوشاند و با لحنی تحقیرآمیز غرید:

- دختره‌ی احمق! صدبار بهت گفتم پیگیر پسر مردم نباش وگرنه استخونات رو خوراکت می‌کنم.

آهی از حال بد و بدبختی جدیدم که با سؤال بی‌موقعم خود را در آن انداخته‌ام، می‌کشم و سعی می‌کنم افکارم را مرتب کنم و توضیح دهم تا شاید بفهمد، گرچه می‌دانم که نمی‌فهمد، جز پدر و فرهاد، هیچ‌کس مرا نفهمید و هرکدام از آن‌ دو نفر که مرا فهمیدند، هم به بهانه‌های مختلف رهایم کردند.

 به سختی زبانم را روی لب‌های ترک‌ خورده‌ام می‌کشم و می‌گویم:

- داداش! منظورم اون مردی بود که کمی پیش داشتم باهاش حرف می‌زدم.

دستش که لای موهایم می‌پیچد و موهای پرشانم را که مُشت می‌کند تازه می‌فهمم که کار را بدتر کرده‌ام.

- با کدوم مرد حرف می‌زدی هان؟

موهایم را محکم می‌کشد و جیغم را درجا خفه می‌کنم تا مبادا کار از آنی که است بدتر شود و دردسر بدتری برایم ایجاد شود. 

- حرف بزن دختره‌ی... .

قبل از آن‌که جمله‌اش را کامل کند صدای نازلی، ناجیِ نجاتم می‌شود.

- هی! آقا رضا!

نزدیک‌ می‌آید و بی‌تردید، دست رضا را محکم از لای موهایم بیرون می‌کشد، مقابلش می‌ایستد و می‌غرد:

- چته آقا رضا؟ افسار پاره کردی؟

نازلی با قد بلند و چهره‌ی جدی و جذابش که موهای آبی‌سیاهِ موج‌دارش از شال مشکی‌اش بیرون ریخته‌اند و ترکیب موهایش با پالتوی چرم بلند و مشکی‌اش که تا پایین زانویش می‌رسد و پاهایش در چکمه‌های چرمِ مشکی پنهان هستند، همیشه طوری جلوی برادرم قد علم می‌کند و از من دفاع می‌کند که گویا من کودکِ معصومش هستم.

زمانی که سکوت رضا را می‌بیند باز می‌غرد:

- هان چی‌شد مرتیکه؟ طنابت رو پیدا کردی بستی خودت رو؟

یک قدم به رضا نزدیک‌تر می‌شود و می‌غرد:

- مرد باش و به جای این‌که هی راه به راه حال خواهرت رو بد کنی، براش برادری کن!

رضا که می‌دانم خون‌خونش را می‌خورد؛ ولی با دیدن نازلی و عصبانیتش، دستی به یقه نامرتب پیراهن راه‌راه آبی و قهوه‌ای‌اش می‌کشد. در دل به مظلومیت پدرم اشک می‌ریزم، آن‌ هم چه اشک‌هایی! پدرم آن‌قدر معصوم و مظلوم بود که پسرش در مراسم خاکسپاری‌اش حتی به خاطرش حاضر نشده بود سیاه بپوشد! صدای رضا که جواب نازلی را می‌دهد، درد سرم را بیشتر می‌کند.

- نازلی خانم! ازش بپرسین داشت با کدوم مرد بی‌شرفی، حرف میزد؟ 

نازلی که رفیقِ چندین ساله‌ام است و زیر و بم زندگی‌ام را می‌داند، با اعصابی متشنج چشم می‌چرخاند و می‌گوید: 

- لازم نکرده چیزی بپرسم. من تمام مدت این قسمت وایستاده بودم و با تلفن صحبت می‌کردم و صورتم هم طرف ماهوا بود، ندیدم با کسی حرف بزنه!

نفس نسبتاً راحتی می‌کشم. نازلی واقعاً نجاتم داده بود؛ اما رضا که می‌دانم راضی نشده و بعداً دمار از روزگارم در می‌آورد، بی‌هیچ حرفی نگاهی به هردویمان می‌اندازد و قدم برمی‌دارد که دور شود؛ ولی پیش از آن‌که دورتر شود، بغضم را قورت می‌دهم و آب بینی‌ام را بالا می‌کشم و می‌گویم: 

- رضا! مامان کارت داشت، برو پیشش.

بی‌ آن‌که جوابم را بدهد، به سمت‌ مادر می‌رود. من با نفسی آسوده نازلی را در آغوش می‌گیرم و می‌گویم:

- مرسی که نجاتم دادی و ببخش که مجبور شدی به‌خاطر من دروغ بگی.

نازلی مرا در آغوش می‌فشارد و سپس گویا گیج شده است، ناباور می پرسد:

- چه دروغی ماهوا؟

لبخند بی‌جانی نقش لب‌های خشک و ترک‌خورده‌ام می‌کنم و می‌گویم:

- همین که گفتی با هیچکی حرف نمی‌زدم دیگه! 

نازلی که گویا هنوز هم از حرف‌هایم سردرنمی‌آورد می گوید: 

- خب با هیچکی حرف نمی‌زدی! 

در یک لحظه تمامِ حرف‌های کسی‌که خودش را فرشته مرگ معرفی کرد و سردی دست و سردی صدایش کم مانده بود روح را از بدنم جدا کند تماماً در ذهنم نقش بست و فقط توانستم لب بزنم: 

- چی... .

نازلی دستانم را در دستان گرمش فشرد و بالحنی پر اطمینان گفت:

- آره ماهوا، کسی اطرافت نبود اصلاً!

  • 1 ماه بعد...

لحظه‌ای نفس کشیدن را از یاد می‌برم. نمی‌دانم چهره‌ام چگونه می‌شود که چشمان نازلی پر از نگرانی می‌شوند، شانه‌هایم را محکم می‌گیرد و می‌گوید:

- خوبی ماهوا؟

پیش از آن‌که بتوانم پاسخش را بدهم، سایه‌ای که در گوشه‌ای می‌خزد، توجهم را جلب می‌کند. چیزی درختان نیمه خشک کاج را تکان داد گویا که باد نباشد؛ بلکه چیزی نامرئی از میانشان عبور کرده باشد.

- ماهوا! 

نازلی باری دیگر نامم را نجوا می‌کند و ناچاراً آب دهانم را فرو می‌برم و می‌گویم:

- خوبم‌خوبم...چیزی نیست.

چشمان آبی‌اش متعجب و نگران هستند. می‌پرسد:

- اگه چیزی نیست، پس چی داری میگی؟

باید برایش تعریف کنم. دیگر نمی‌توانم چیزی که با آن رو‌به‌رو شده‌ام را پنهان کنم. پیش از آن‌که دهان بگشایم، صدای مادر از فاصله‌ی کمی گوشم را می‌خراشد:

- زود باش بیا! می‌ریم خونه.

ناگهان دلم می‌ریزد. می‌خواهم اعتراض کنم. بگویم من نمی‌آیم به آن خانه. بگویم می‌خواهم همین‌جا بمانم، حداقل کمی بیشتر از شماهایی که تا زیر خرواری خاک مدفونش کرده‌اید، پا به فرار می‌گذارید که مبادا میت دوباره همراهتان برگردد! اشک از چشمانم سرازیر می‌شود و ناچاراً دهانم را سخت‌تر از پیش می‌بندم. من هیچ‌گاه حق اعتراض نداشتم، نه وقتی که مادر با من هم‌چون کنیزش برخورد می‌کرد و نه وقتی که مادر و برادر هر دو، تا تقی به توقی می‌خورد و خم به ابرویشان می‌آمد، گویا کیسه بوکسشان هستم و مرا آماج حملات مشت و لگدشان قرار می‌دادند و عقده‌های یک عمرشان را، روی تن نحیف و ضعیف من خالی می‌کردند. نه من هیچ‌گاه حق اعتراض نداشتم. دست می‌برم که شالم را درست کنم، زخم‌های سرم که کادوی روز تولدم از جانب مادرم بودند باری دیگر تیر می‌کشند و نفسم را با درد و حسرت بیرون می‌دهم. سپس با بغض خطاب به نازلی می‌گویم: 

- تو نمیایی ناز؟

آن‌قدر لحنم معصومانه‌ است که نازلی تبسمی مهربان با لب‌های خوش‌فرمش که اندکی رژ صورتی مهمانشان است، به رویم می‌پاشد. دستم را می‌گیرد و انگشتان دست استخوانی و کشیده‌اش را لای انگشتان دست نحیفم می‌پیچد و درحالی‌که به طرف مادر راه می‌افتیم می‌گوید:

- معلومه که میام رفیق.

از مهربانی و صافی‌اش دلم گرم می‌شود. هم‌زمان که پشت سر مادر و رضا، قدم بر‌می‌داریم، احساسی عجیب درونم می‌جوشید، گویا چیزی آن‌جا در آن قبرستان بود که مرا نگاه می‌کرد. نکند پدر باشد؟ نکند دلخور از آن است که آن‌قدر زود آن‌جا، زیر خرواری خاک، رهایش می‌کنم و می‌روم؟ نکند مرا نبخشد! اشک‌هایم باز شدت می‌گیرند؛ اما کسی متوجه‌ی اشک ریختنم نمی‌شود. دیگر در بی‌صدا اشک ریختن ماهر شده‌ام. کم نیستند 24 سالی که بی‌وقفه اشک‌ها مهمان صورتم می‌شوند.

 

وزش شدید باد امانم را بریده است. موهای بلند و مشکی‌ام هم‌چون هزاران شلاق به روی صورت و چشمانم کوبیده می‌شوند. همه جا تاریک است، آن‌قدر تاریک که نمی‌توانم زمین زیر پایم را ببینم و با اولین قدمم پایم به چیزی گیر می‌کند و آوار زمین می‌شوم. درد در تنم می‌پیچد. سعی می‌کنم با کمک دست‌هایم از جا بلند شوم. دست‌هایم را روی زمین می‌گذارم و از جا بلند می‌شوم. خاک زمین نمناک است، گویا پیش از حضور من، باران باریده است. به سختی می‌ایستم و لباس‌های خوابم که متشکل از یک پیراهن و شلوار گشاد هستند را تکان می‌دهم تا گل‌های چسبیده به آن‌ها که تا آن لحظه به من دهن کجی می‌کردند، پاک شوند. به اطرافم نگاه می‌کنم. چشمانم به تاریکی عادت کرده است و اکنون بهتر می‌بینم. نه! این امکان ندارد. من آن‌جا چه می‌کنم؟ ضربان قلبم یک آن بالا می‌رود. می‌خواستم حرکت کنم؛ ولی گویا بدنم دیگر فرمان نمی‌برد. هوا سنگین شده بود، مانند زمانی که در یک کابوس وحشتناک گیر کرده‌ای و هیچ‌چیز مطابق میلت حرکت نمی‌کند. دستم را به آرامی مشت کردم. انگشتانم سرد بودند، مانند سنگ قبرهایی که دور تا دورم صف کشیده بودند. سایه‌ای که لحظه‌ای قبل دیده بودم، دیگر آنجا نبود؛ اما حس حضورش هنوز باقی مانده بود. صدایش که پیچید قلبم کوبنده‌تر شد. 

- ماهوا… .

این بار صدا، زمزمه نبود، واضح بود. زنده، نزدیک. از پشت سر. مطمئن بودم کسی صدایم زده است. جرأت نکردم برگردم. نفس‌هایم تند شده بودند و گلویم خشک. تمام وجودم فریاد می‌زد که فرار کنم، که از این قبرستان لعنتی بیرون بزنم؛ اما پاهایم قفل شده بودند. 

و بعد چیزی اتفاق افتاد که تمام خون در رگ‌هایم یخ زد. سایه‌ها تکان خوردند! نه سایه‌ی درختان، نه تاریکیِ شب، بلکه خودِ سایه‌ها! گویا روی زمین زنده شده بودند، آرام و نرم حرکت می‌کردند، بی‌صدا، مانند دود سیاهی که در هوا پخش می‌شود. چشم‌هایم را به هم زدم. نه! این ممکن نبود. خسته بودم، ذهنم بازی‌ام می‌داد؛ اما وقتی دوباره نگاه کردم، دیدم که یکی از آن سایه‌ها به آرامی دارد از سنگ قبر پدرم بالا می‌رود. از وسط سنگ رد شد. داخل آن ناپدید شد.

دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم. تمام بدنم از درون به لرزه افتاد. و بعد آرام آرام، چیزی روی سنگ قبر شروع به ظاهر شدن کرد. حروف جدید! ابتدا تار، سپس واضح‌تر. گویا که دستی نامرئی داشت آن‌ها را روی سنگ حک می‌کرد. چشم‌هایم از شدت وحشت گشاد شده بودند. کلمات آرام آرام شکل گرفتند، خطی تازه روی سنگی که باید دست‌نخورده باقی می‌ماند: «او هنوز اینجا است!» یک قدم عقب رفتم. قلبم هم‌چون دیوانه‌ها خود را به دیواره‌های اطرافش در بدنم می‌کوبید. 

  • 4 ماه بعد...

***

صدای مادرم و رضا در گوشم می‌پیچد. با صدایی بلند درباره من چیزهایی می‌گویند که ای کاش گوش‌هایم نمی‌شنیدند. صدای مادرم هم‌چون همیشه راه اشک‌هایم را باز می‌کند.

- می‌بینی رضا! دختره‌ی نکبت تا لنگ ظهر خوابه و نمی‌گه پا بشم خونه رو جمع کنم مهمون میاد برای فاتحه.

صدای رضا هم بیشتر از آن، روی اعصاب و معده‌ام چنگ می‌اندازد و باعث می‌شود حالت تهوع بگیرم. حالم بد است، سریع از جایم بلند می‌شوم تا خود را به سرویس برسانم. از روی تخت خود را به پایین سُر می‌دهم و به سمت درب اتاق قدم برمی‌دارم. خنکیِ کف اتاقم به پاهای برهنه‌ام اصابت می‌کند و سرمای جان فرسا را به مغز و استخوانم وارد می‌کند. نفس‌ عمیقی کشیدم و دستم را روی دست‌گیره در گذاشتم و دست‌گیره را فشردم. بیرون که می‌آیم، مادرم در هال کوچکمان که متشکل ازچند مبل درب و داغان و میزکوچکی که رنگ نحسش مرا یاد لحظاتی که مادرم موهایم را می‌گرفت و سرم را به آن می‌کوبید، می‌اندازد. آهی می‌کشم و اسید معده‌ام تا گلویم بالا می‌آید. می‌خواهم اول به سرویس بروم؛ ولی مادرم درجا چشمش به من می‌افتد و به سمتم می‌آید و شروع می‌کند.

- چشم سفید! ان‌قدر دیر بیدار میشی، اگه مهمون بیاد من می‌تونم پذیرایی کنم؟

در دل می‌گویم: 

آه مادر! چرا نتوانی وقتی از من هم سالم‌تر هستی.

ولی به زبان نمی‌آورمش؛ چون می‌دانم بعد از آن چه بلایی سرم می‌آورد. چشمم به ساعت روی دیوار می‌افتد که عقربه‌هایش هفت صبح را نشان می‌دهند. 

- مامان جان! ساعت هفت صبحه، آخه کی این موقع میاد فاتحه که باید زودتر بیدار می‌شدم؟

صورتش سرد و بی روح است، زیرلب می‌گوید:

- آره بابای احمقت کیو داشت که بیاد فاتحه‌اش اصلاً!

- درمورد بابای من، درست صحبت کن!

آه لعنتی دهانم باز شد، خدای من! کاش چیزی نمی‌گفتم، حالا دیگر شروع می‌شود و وای برمنِ پدر مُرده... .

سیلی‌اش صورتم را سرخ و فریادش گوشم را پاره می‌کند.

- من تو رو زاییدم، تو واسه من صدات رو می‌بری بالا سلیطه؟

 آرام و با ضعف می‌نالم:

- مامان جان... بابام فوت شده و خوب نیست درباره‌اش این‌جوری حرف بزنی خب.

خشم از چشمانش می‌بارید و گویا وقتش رسیده که انتقام بگیرد. با لحن بدی دهان باز می‌کند و می‌گوید:

- چرا درموردش درست حرف بزنم؟ زد زندگیم رو نابود کرد با نداریش! یه روز خوش ندیدم. تازه با نداریش کنار اومدم به خاطر رضا آروم گرفته بودم که تو وارد زندگیمون شدی.

خیره به چشمان اشکی‌ام تیرخلاص را می‌زند. 

- کاش بابات همون موقع مُرده بود و هیچ‌وقت تو رو باردار نمی‌شدم. 

نه اشک‌های من بند آمدنی اند و نه تحقیر و تمسخر او. 

- کاش بابات زودتر مرده بود، الهی شکر که مُرد... الهی توام بمیری!

حالم بد بود. از مادرم بیزار بودم. می‌خواستم بابت تمام حال بدی که سرم آورده است تقاص پس دهد؛ ولی او مادرم است! حتی وقتی زیر دست و پایش لگد کوبم می‌کند، من می‌توانم از خود دفاع کنم و دوبرابرش را سرش بیاورم؛ ولی او مادرم است... اگر او دلش سنگ است من که دلم سنگ نیست، من که مانند او نیستم. فشار شدیدی در سرم احساس می‌کنم. سرم به درد آمده است، هرگاه که اشک‌هایم راه می‌افتند سردردم هم عود می‌کند. بیخیالِ سرویس، می‌خواهم به سمت اتاقم بروم و مسکنی بخورم؛ ولی مادر به شدت مچ دستم را می‌گیرد و می‌غرد:

- کجا؟ باز می‌خوابی بچپی توی اتاق بی صاحابت؟ 

با اعصبانیت دستم را می‌فشارد و مرا به دنبالش می‌کشاند. تمام تنم درد می‌کند و به سختی به دنبالش کشیده می‌شوم. مچ دستم کم مانده کنده شود. حتماً باز می‌خواهد دق و دلی‌اش را از زندگی، رویم خالی کند؛ ولی کاش به یکباره جانم را می‌گرفت. نمی‌دانم می‌خواهد باز چه بلایی سرم بیاورد، آماده هرنوع شکنجه‌ای هستم؛ اما... اما با دیدن درب خانه قلبم توی دهنم می‌آیید. می‌خواهد با من چه کند؟ با زجر صدایش می‌زنم:

- مامان جان! می‌خوای چیکارم کنی؟ 

پوزخند صداداری تحویلم می‌دهد و با تمسخر می‌گوید: 

- می‌خوام بندازمت بیرون!

چشمانم و مغزم هم‌زمان از حرفش می‌سوزند. درب خانه را باز می‌کند و مرا به وسط کوچه پرت می‌کند. هنوز کوچه خلوت است؛ اما ذهنم شلوغ است، ذهنم جهنم است. با دردی که از برخوردم با زمین در تنم پیچیده است می‌نالم:

- چطور می‌تونی همچین کاری باهام بکنی مامان؟ این‌جا... این‌جا خونه‌ی پدرمه. 

گویا که غریبه است، گویا که شیطان است، گویا که مادرم نیست وقتی پوزخندی به حالم می‌زند و می‌گوید: 

- خونه پدرت قبرستونه، برو اونجا بمون! 

تکه‌های قلبم می‌ریزد. خیلی وقت پیش شکسته بود. مادر درب خانه را می‌بندد و از جلوی چشمانم ناپدید می‌شود. هنوز گیج و مبهوت رفتار ظالمانه‌ی مادرم هستم که صدای رضا از پشت سرم، تنم را از ترس می‌لرزاند.

- کف کوچه چی‌کار می‌کنی دختره‌ی آشغال؟

پیش از آن‌که بتوانم دهن باز کنم، به سمتم می‌آید و مرا از موهایم که دورم ریخته اند می‌گیرد. با خشم به من خیره می‌شود. می‌خواهم بگویم بی گناهم و همه‌اش کار مادر است؛ ولی امانم نمی‌دهد، مرا از موهایم که گرفته است، به طرف خانه می‌کشاند. 

پرتم می‌کند در اتاقم و با لگدهایش به جان تن بی‌جانم می‌افتد. 

اشک‌هایم را با انگشتان دست‌های سردم پاک می‌کردم و چمدانم را با دست‌های شبنم‌زده از چشم‌هایم، می‌بستم. حالم بد بود. می‌خواستم از هرچه که است دور باشم. اصلاً چیزی نبود که باشد! دیگر هیچ نبود!

تمام بدنم و دل و جانم از کتک‌هایی که از مادر و رضا خورده بودم، تکه پاره بود. آهی می‌کشم و روسری سبز یشمی‌ام را به‌سر می‌کنم و از اتاقم خارج می‌شوم. پایم را که درونِ هال می‌گذارم صدای آلفرد را می‌شنوم که میـو کنان جلویم سبز می‌شود و با چشمان کهربایی‌اش معصومانه و میو‌وار به من خیره می‌شود. 

چند روزی است که آلفرد را ندیده‌ام، دقیقاً از روز مرگ پدر به بعد ندیدمش. دلم برایش تنگ شده است. 

حالم بد است؛ ولی به ناچار برایش لبخند می‌زنم، لبخندی کاملاً مصنوعی و گربه‌خرکُن!

 لبخندم باعث می‌شود بپرد بغلم و پنجول‌های کوچکش را به مانتوی مشکی‌فامم وصل کند.

کیفم را از دست راست به دست چپ منتقل می‌کنم و روی شانه‌ام می‌اندازمش، چمدانم را به دنبال خود می‌کشم با همان دست و با دست آزاد دیگرم آلفرد را محکم در آغوشم نگه‌ می‌دارم و بدن خاکستری و نرمش را نوازش می‌کنم و مانندِ زنده‌ای بی‌جان، پاهایم را به سمت بیرون می‌کشانم. درب را باز می‌کنم و با چمدان و گربه‌ام از خانه خارج می‌شوم. اصلاً هم برایم مهم نیست که لامپ‌ اتاق ویرانم روشن است! درب ماشین را باز می‌کنم و آلفرد و سپس کیفم را روی صندلی شاگرد می‌گذارم و می‌آیم عقب ماشین، چمدانم را که می‌خواهم داخل ماشین بگذارم، جلویم سبز می‌شود.

نفسم لحظه‌ای از حضورش می‌گیرد!اصلاً نمی‌دانم برای چه آمده؟! نکند با رضا کار داشته باشد و الآن هردو را بیدار کند تا مچم را موقع فرار بگیرند؟ به من زُل زده است. نگاهِ نمناک و ترسانم را که حواله‌اش می‌کنم لب باز می‌کند:

- کجا میری ماهیم؟

ماهی گفتنش هیچ که آن میم مالکیت آخرش، دلم را همانند زلزله‌ای چندصد ریشتری می‌لرزاند.سعی می‌کنم بی تفاوت باشم. نمی‌دانم موفق هستم یا نه! بغضم را فرو می‌برم و می‌گویم:

- از این‌جا برو.

 بی‌هیچ حرف یا حرکتی می‌ایستد به تماشای من و توجه‌ای به حرفم نمی‌کند، به ناچار دوباره آرام و ناله‌وار لب می‌گشایم:

- برو فرهاد... می‌خوام برم.

- کجا؟ کجا بری؟

بی‌اختیار پوزخند میزنم:

- مگه برات مهمه کدوم جهنم‌دره‌ای میرم؟!

محو حلقه‌ای اشک در چشمانش می‌شوم و او می‌گوید:

- آره که مهمه، مگه میشه که مهم نباشه، تو جونمی، کجا می‌خوای بری؟

چه می‌گفت؟ جانش بودم؟ اگر جانش بودم پس چرا آن‌گونه مرا رها کرده بود؟

پوزخندم شدیدتر می‌شود:

- دارم میرم، از این خونه، از این شهر یا حتی از این کشور! 

لب باز می‌کند که چیزی بگوید؛ اما کلامش را شروع نشده، می‌بُرم و با بی‌رحمی می‌گویم:

- حرف نزن! حرفات برام هیچ اهمیتی ندارن!

خشم درون چشم‌هایش شعله می‌کشد:

- آره دیگه، همین که نمی‌ذاری حرف بزنم کارمون به این‌جا کشیده که داری با بی‌رحمی تموم می‌کنی همه چیو و میری. 

می‌خواهم چیزی بگویم تا این بحث بی‌فایده همین‌جا چال شود؛ اما این‌بار او مانعم می‌شود. خشم چشم‌هایش را به من هدیه می‌دهد و با صدایی که از شدت بغض و عصبانیت دو رگه شده، می‌گوید:

- باشه ماهوا خانم برو! برو ولی نه از این خونه! از سرم برو! برو ولی نه از این شهر! از قلبم برو! برو ولی نه از این کشور! از خاطراتم برو! برو ولی چمدونتم از بوی موهات پرکن با خودت ببر... .

زانو میزند کف آسفالت سوزانی که ثمره‌ی گرمای شدید مرداد ماه است. می‌بینم شکستنش را! می‌بینم؛ اما دلم نمی‌سوزد! دلم برای شکستن مردی که دلم را سوزانده نمی‌سوزد. دلم بخواهد برایش بسوزد، خودم طوری می‌سوزانمش که نشود ذره‌ای از خاکسترش پیدا!

زیرلب می‌نالد:

- تو بری خاطرات‌مون منو می‌کشه ماهوام... .

مطمئن بودم هم‌چون چیزی اتفاق نخواهد افتاد!

اگر خاطراتمان او را می‌کشت که قلبم را نمی‌شکست.

به او خیره می‌شوم ولی دلم باز هم نمی‌سوزد از عجز و بی‌چارگی‌اش. او قلبم را شکسته بود، قلبی را که برای به دست آوردنش مدت‌ها پیش همین‌طور به زانو در آمده بود. آن به زانو افتادنش دروغی بیش نبود، چگونه این به زانو افتادنش را باور کنم؟!

با صدایی که سعی می‌کنم بغضم مشهود نباشد بلندتر و طوری که اطمینان یابم شنیده است، می‌گویم:

- جهنم و ضرر!

و بی هیچ مکثی برای دریافت جواب از جانب او، سوار ماشینم می‌شوم و پایم را روی پدال گاز می‌فشارم و با آخرین سرعت دور می‌شوم از اویی که روزی دور شدن از او، دور شدن از خودِ خودم بود.

اشک‌هایم به شدت می‌بارند. کاش نیامده بود. کاش داغ دلم را تازه نکرده بود. دکمه پخش را می‌زنم تا حواسم از افکارم پرت شود. صدای خواننده درون گوش‌هایم می‌پیچد:

«خیلی حرفا رو نمی‌شه با ترانه‌ها بگیم،

یه عمره چشام رو بستم رو تمام زندگیم.

وقتی ترسی تو دلم نیست واسه چی سکوت کنم؟

من به قُله نرسیدم که بخوام سقوط کنم!

رو به روم وایساده دنیا، پل‌های شکستـه پشتم،

یه روزی توی گذشته‌ام همـه احساسم رو کشتم.

میخوام حرفامو بدونـی... می‌کشه منو نگفتن؛

تو که رفتی همه دنیا دارن از چشام می‌افتن... .» 

آوای زنگ موبایلم مرا از عُمق آهنگ و خاطرات تلخ‌تر از شیرینی‌ام بیرون می‌کشد.

دستم را که به سمت کیفم می‌برم، آلفرد که تا آن لحظه جنین‌وار روی صندلی در خود جمع شده و به خواب رفته است هم بیدار می‌شود و خمار و خواب‌آلود و همین‌طور شاکی از در آمدن صدای بی‌موقعِ زنگ موبایلم به من خیره می‌شود. موبایل را از کیف بیرون می‌کشم و بی‌ آن‌که به صفحه‌اش حتی نگاهی بیاندازم، تماس را متصل می‌کنم و روی اسپیکر می‌گذارمش.

- سلام ماهوا جان، خوبی؟

بغضم را قورت می‌دهم و سعی می‌کنم با انرژی و آرام صحبت کنم:

- سلام نازلی جونم، خوبم تو چطوری؟

- به لطف خدا... کجایی ماهوا جانم؟

چرا امروز شیش صبح سروکله فرهاد دم خانه‌مان پیدا می‌شود و هفت صبح نازلی می‌پرسد کجایم؟ فرهاد که هیچ؛ ولی نکند مادر و برادرم بیدارشده باشند و با جای خالی خودم و لوازمم رو به رو شده باشند و نازلی را وادار کرده باشند که به من زنگ بزند! آه نه، این محال است، نازلی را نمی‌توانند وادار کنند، او رفیق من است، رفیق محکم من. 

آب دهانم را با بغضم یک‌جا قورت می‌دهم:

- تو راهم نازلی. 

- راه کجا رفیق من؟ 

می‌خواهم نگویم یا دروغی سرهم کنم و تحویل بدهم تا مبادا به گوششان نرسد؛ اما او نازلی است، تنها رفیقم و نمی‌توانم به او دروغ بگویم. پس سعی می‌کنم راست و کج، واضح و ناواضح صحبت کنم:

- یه روستای خوش آب و هوا است که اتفاقاً دوستم مژگان اون‌جا زندگی می‌کنه، راستش هم می‌خوام به دوستم سر بزنم و هم توی اون طبیعت بِکر، یکم حال و هوام عوض بشه.

صدایش مثل همیشه آرام و خواهرانه است:

- ای جانم دختر خوشگلمون برو، طبیعت شمال حالتو عوض می‌کنه، برو ولی برگرد! از خدا می‌خوام یک عالمه بهت خوش بگذره، به دوستت هم سلام برسون.

لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند و می‌گویم: 

- نازلی من دارم بی‌خبر میرم ها! حواست باشه یوقت بهشون نگی کجام. 

با لحن اطمینان بخشی پاسخم را می‌دهد: 

- خیالت راحت دوست جونم، خیالت راحت، فقط مواظب خودت باشی ها! 

چشمی می‌گویم و بعد از خداحافظیِ مختصری، به مکالمه پایان می‌دهم و چشمانم را روی هم می‌فشارم. 

سرعتم را بیشتر می‌کنم و همزمان غرق خاطرات‌ می‌شوم... افسردگی امانم را بریده، لحظه‌ای نیست که حالم بد و هوای دلم ابری نباشد!

***

تقریباً یک و نیم کیلومتر مانده که به روستای مورد نظر برسم. شب از نیمه گذشته و خستگی و خواب آلودگی رمقی برایم نگذاشته. متوقف می‌شوم در گوشه‌ی جاده، در نزدیکیِ خانه‌ای که کمی دور تر از جاده قرار دارد و هیچ نوری از آن‌سو نمی‌آمد که خبری از حیات دهد! آلفرد مُدام خواب است، نمی‌دانم شاید هوای ماشین حال او را هم گرفته باشد، آخر تا کنون در وسیله نقلیه این همه ساعت درحال حرکت نبوده است.

بوسه‌ای نثار گوش‌های کوچکش می‌کنم و موبایلم را که روی سکوت گذاشته بودم برمی‌دارم و پیام‌های دریافتی و گزارش‌های تماس‌های از دست رفته را بررسی می‌کنم. 16 تماس از رضا، 12 تماس از مادرم و تماس‌های بی‌شماری از فرهاد دارم. با دیدن اسمش سریع از رویشان رد می‌شوم تا اشک‌باران نشوم.

پیام‌های مژگان را باز می‌کنم، یکی یکی می‌خوانمشان که در همه‌شان اشاره کرده به زودتر رفتنم و دلتنگی‌اش برای دیدنم.

خودم هم دلم برایش تنگ شده بود، آخر سال‌هاست دوست کودکی‌ام را ندیده‌ام. خستگی روحی و جسمی و فشار زیادی که روی مغزم آمده است وادارم می‌کند سرم را به صندلی تکیه دهم. خواب چشمانم را با خود می‌رُباید و مانع پاسخ دادن به پیام‌های دوستم می‌شود.

 

***

آرام چشمانم را باز می‌کنم. نور چشمانم را می‌زند و

صورت مهربان زنی را مقابلم می‌بینم که روی مبل تک نفره دقیقاً رو به روی کاناپه‌ای که من رویش دراز کشیده‌ام، نشسته است. با تعجب به زن و همین‌طور خانه‌ای که در آن حضور داشتم نگاه می‌کردم که زن مهربان لبخندی حواله‌ام کرد و گفت:

- وای بیدار شدی!

مگر قرار بود بیدار نشوم؟! صدایم را صاف کردم و پرسیدم:

- ببخشید... من این‌جا... منظورم اینه که من چطور اومدم این‌جا و شما کی... .

سوالات نصفه نیمه‌ام را می‌بُرد و با مهربانی لب می‌گشاید:

- من صاحب خونه‌ای هستم که کنارش متوقف شدی!

تعجبم بیشتر می‌شود؛ اما آن خانه تماما در تاریکی فرو رفته بود و اثری از حیات نداشت، یا شاید هم لامپ‌هایش آن لحظه خاموش بودند. از این‌ها گذشته من چطور به این‌جا آمدم؟ سوالم را بلند می‌پرسم:

- من... من چه جوری اومدم این‌جا؟! آخه... من که توی ماشینم بودم تا جایی که یادم میاد.

با لبخند و آرامش که گویا عضوی جدانشدنی از صورتش بودند گفت:

- خواب‌آلودی عزیزم، برای همین چیزی به خاطر نمیاری؛ من بیرون بودم، موقع برگشت به خونه، دیدم توی ماشین می‌خوابی، منم که تنهام، دعوتت کردم بیایی خونه‌ام تا مبادا توی ماشین سرما بخوری!

خدای من! حالتی داشتم که گویا در انباری از تعجب و سردرگمی افتاده‌ام و یا تانکری پر از حیرت در وجودم تزریق کرده اند! پس چرا این‌هایی که می‌گوید را به خاطر نمی‌آورم؟! شایدم راست می‌گوید و حتماً خواب‌آلود هستم! آخر این افسردگی حواس برایم نگذاشته است. وارد بحث نمی‌شوم. به دور و بر نگاهی می‌اندازم و فقط می‌پرسم:

- آلفرد... امم ببخشید گربه‌ام کجاست؟

- گفتی مایلی گربه‌ات توی ماشین بمونه و نیاوردیش!

از حرفش بیشتر جا می‌خورم؛ چون محال است هم‌چون تمایلی داشته باشم و بدون آلفرد جایی بروم؛ اما باز هم احتمال می‌دهم حق با اوست و باز هم چیزی نمی‌گویم و سرم را به نشانه تأیید تکان می‌دهم.

به زیبایی از من پذیرایی می‌کند. ساعتی باهم گپ می‌زنیم و برایم از زندگی‌اش می‌گوید، از جوانی‌ِ برباد رفته‌اش، از شوهرش که چهارسال پیش در تصادفی او را از دست داده است. عکسش را از روی میز برمی‌دارد و نشانم می‌دهد، مردی چهارشانه و قد بلند با موهایی کماکان جو گندمی. با حسرت به عکس خیره می‌شود و برایم از عشق‌شان می‌گوید، از فرزندانِ هرگز نداشته‌‌ی‌شان و از آرزوهای به فنا رفته‌ی‌شان... اشک‌ها می‌ریزد آن هم چه اشک‌هایی؛ مانند مرواریدی غلتان از چشم‌های مشکیِ دُرشتش سُر می‌خورند و روی صورت سفید و همچون ماهش که با شومیز فیروزه‌ایِ تنش هارمونی قشنگی ایجاد کرده است، می‌افتند.

ساعتی بعد می‌گوید:

- هنوز خیلی مونده تا صبح، بگیر بخواب عزیزم، مسافری و نیاز به استراحت داری.

سری تکان می‌دهم که می‌گوید:

- رو کاناپه نخواب اذیت میشی، میرم بالا و اتاقم رو برات آماده می‌کنم تا راحت استراحت کنی.

می‌خواهم مخالفت کنم و بگویم قصد مزاحمت ندارم که اتاق خوابش را تصرف کنم و او را آواره‌ی مُبل و کاناپه؛ اما او پیش از آن‌که به من اجازه حرفی بدهد از پله‌های مارپیچ بالا می‌رود. لُپ‌هایم را باد می‌کنم و سپس پووفی می‌کشم و مشغولِ آنالیز منزلش می‌شوم. زرق و برق زیادی دارد و چشم را می‌زند. خیره می‌مانم روی لبخند زنِ مهربان و همسر مرحومش در قاب عکس!

با خود می‌اندیشم این زنِ مهربان از جدایی بیشتر زجر کشیده یا من؟! اما درد دارد! فرقی ندارد جدایی چگونه پیش بیایید، دردش در جای خودش ثابت است، دقیقاً همان‌جا، وسط جایی که قلب نامیده می‌شود و منبعِ شگرفی برای انبوعِ دردهای عمیق‌مان است.

جدایی عضو جدا نشدنیِ جهانِ عشق است؛ شمس راست می‌گفت: «هر کجا عشق باشد، دیر یا زود، جدایی هم است.» با صدای ناآشنای مردی به خودم می‌آیم:

- ببخشید سرکارخانم... شما کی هستین؟!

سرم را که بالا می‌آورم در یک‌ لحظه آنی وحشت تمام جانم را می‌رُباید! تمام بدنم از ترس قفل می‌کند!

حتی جرأت ندارم سرم را برگردانم و به قاب عکس نگاه کنم که شاید اشتباه می‌بینم!

- خانم محترم، لطفاً بگید چطور وارد خونه من شدین؟!

ناخودآگاه از وحشت گریه‌ام می‌گیرد! آن مرد شبیه همسر مرحوم زن مهربان و عکس درون قاب است!

شبیه که نه، می‌توانم کتبی بنویسم و امضاء کنم که یقیناً خودِ خودش است! دوباره صدایش را بالا می‌برد و سوالاتش را تکرار می‌کند که سعی می‌کنم بغض و اشک و وحشتم را سه‌تایی باهم قورت دهم و لب بزنم:

- م...منو...خانم‌تون آوردن این‌جا!

تعجبی شدید به چشم‌های مرد تزریق می‌شود و حیرت‌زده و با بی‌صبری می‌پرسد:

- چی؟ خانمم؟! چی میگین شما، حالتون خوب نیستا!

دوباره من‌من‌کنان نالیدم:

- را...ست میگم... .

قدمی به جلو می‌آید و مقابلم می‌ایستد.

- چی چیو راست میگین؟ خانم من کجا بود که شما رو برداره بیاره این‌جا؟!

منظورش چیست؟! خدای من! منظورش را نمی‌فهمم و این نفهمیدن وحشتم را هزار برابر می‌کند.

- با شمام خانم محترم، حرف بزنید لطفاً.

زبانم را روی لب‌های خشک و ترک خورده‌ام می‌کشم و به ناچار لب می‌زنم:

- همین‌جا...چند لحظه پیش همین‌جا بود!

- چرا دارین هذیون میگین؟! همسر بنده چهارسال پیش فوت کرده!

دیگر سکته را زده بودم! کمی پیش خانمش همین را درباره‌ی شوهرش گفته بود که چهار سال پیش فوت کرده و اکنون... خدایا! یعنی کدامشان... فکرش هم ترسم را تشدید می‌کرد. یعنی با روح طرف هستم؟! اما روحِ کدامشان؟! احساس کردم از شّدت وحشت قلب و روحم هردو درحال جان دادن اند! آب دهانم را به زور فرو بردم که مرد لیوان آبی به سمتم گرفت و گفت:

- بفرمایید بنوشید، رنگتون پریده.

با دستان بی‌حس از وحشتم، لیوان را از دستش گرفتم و بی‌تشکر، وحشت‌زده آب را لاجرعه سرکشیدم.

لیوان خالی را گذاشتم روی میز شیشه‌ای و به مرد خیره شدم و وحشت‌زده با حالی‌زار گفتم:

- اونم همین رو در مورد شما گفت!

ابروهایش بهم نزدیک شدند و پرسید:

- چیو؟!

لحظه‌ای خنگانه به مرد اعتماد کردم و حس کردم دیگر وحشتی در کار نیست و نفس راحتی کشیدم و گفتم:

- این‌که شما چهارسال پیش...فوت شدین!

اخم بین ابروهایش عمیق‌تر شد و طوری لب گشود که مشخص بود مخاطبش من نبودم:

- درست میگه عزیزم؟!

- آره همسرم!

صدای زن مهربان را که می‌شنوم نمی‌دانم ذوق کنم یا وحشتم باید بیشتر شود؟! اصلاً نمی‌دانم آن‌جا چه خبر است! توهم زده‌ام یا با من بازی می‌کنند؟!

زن از پله‌های مارپیچ پایین آمد و کنار مرد مقابلم ایستاد؛ اما... اما آنچه وحشتم را افزایش می‌داد در آن‌لحظه نه حرف‌هایشان بود و نه حضورشان، بلکه فقط و فقط چاقوی بزرگی که انگار مناسب قصابی‌ست و در دست زن مهربان که اکنون حس می‌کردم لبخندش کریه و وحشت‌آور است، بود! درحالی که حس می‌کردم مرگم فرا رسیده و آن دو فرشتگان مرگم هستند، فکرم را با خشکی دهانم به سختی لب زدم:

- شما... شما... می‌خواین منو... سلاخی کنید؟!

با خارج شدن این حرف‌ها از دهانم، هردو گویا که بهترین جوک عمرشان را شنیده باشند زدند زیر خنده، آنقدر شدید و هیستریک‌وار که وحشت بیشتری به جانم انداختند و هردو همزمان لب گشودند که چیزی بگویند؛ اما صدایشان نامفهوم شد و بعد فقط صدای خنده‌هایشان گوش‌ام را کر می‌کرد. چنان وحشتناک و کریه شروع به خندیدن کردند که هردو لب‌هایشان از هم فاصله شدیدی گرفت! دهان‌هایشان به اندازه فجیعی باز شد و به سمتم آمدند گویا که می‌خواستند مرا ببلعند اما قبل از رسیدنشان به من...گویا نیرویی عجیب و عظیم مرا از دل مرگ به بیرون کشید و خود را با وحشت و آشفتگی، طوری که در عرق غرق بودم، روی صندلی ماشینم پیدا کردم. آن‌قدر وحشت‌زده بودم که نمی‌توانستم حتی نفس راحت بکشم از این‌که درآن خانه‌ی جهنم‌وار نیستم و در ماشینم در همان جاده‌ای که متوقف شده‌ام دقیقاً در نزدیکیِ همان خانه‌ای که هیچ نوری از آن ساطع نمی‌شد و اثری از حیات نداشت و زن مهربانِ نامهربان گفته بود ساکن آن‌جاست، قرار دارم. یعنی همه‌اش خواب بود؟! خدا را شکر... خدا را هزار مرتبه شکر! هنوز قلبم وحشت‌زده‌ است طوری که صدای زنگ موبایلم مرا از جا می‌پراند! از کنار آلفردِ طفلکم که خواب است، برش می‌دارم و به صفحه موبایل خیره می‌شوم. دیدن نامش داغ دلم را تازه می‌کند! نمی‌دانم دیگر او را مرد رویاهای زنانه‌ام تلقی کنم یا ویرانگر رویاهایم؟! تماس را متصل می‌کنم و صدای پر هیبت و مردانه‌اش در گوشم طنین‌انداز می‌شود:

- کجایی ماهوام؟!

اعصابم خراب است، خراب! در موبایلم میغُرم:

- تو رو سننه!

از صدایش معلوم می‌شود جا خورده است:

- جواب سربالا نمی‌دادی ماهوا خانُم!

درحالی‌که چشم‌هایم را از شّدت سردردی که یک‌هویی پیدایش شده است می‌بندم، می‌نالم:

- برای چی زنگ زدی؟ چی می‌خوای؟!

صدایش آخ صدایش:

- ماهِ وحشیم کجا رفتی تو؟ 

خاموش می‌شوم. ناتوانم در پاسخ دادن. نمی‌دانم درستش این است که گریه کنم یا بخندم!

- الو ماهی؟ خوبی؟

ناتوان نامش را زمزمه می‌کنم:

- فرهاد.

درجا با صدایی که نمی‌توانم تشخیص دهم عشق در آن موج می‌زند یا باز هم مانند دفعه قبل یک بازی حقیرانه است که دلم را خاکستر کند، پاسخ می‌دهد:

- جانِ دلِ فرهاد؟!

محو صدایش شده‌ام. محو جانِ دلی که نثارم کرده است و می‌توانم حتی بابت همین طرز پاسخ دادنش چشمانم را روی تمام اتفاقات ببندم!

گفته بودند زن‌ها از راهِ گوش عاشق می‌شوند؟! بهتر است تصحیح کنم، زن‌ها از راهِ گوش خر می‌شوند!

- ماهِ من... 

ندارم! تابِ تحملِ صدای مردانه و جذاب و در عین حال نفرین شده‌اش را نـدارم!

- ماهی! رضا دربدر دنبالت می‌گرده، کجا رفتی تو؟ 

این است، فرهادی که می‌شناسم این است، محال است برای دلبری زنگ زده باشد، باید می‌دانستم که در دست برادرظالمم، پیگیر گم شدنم است. 

 باز از درون می‌شکنم و بی‌هیچ درنگی تماس را قطع می‌کنم و موبایلم را خاموش و به کناری پرت می‌کنم. به جاده‌ی مقابلم خیره می‌شوم، هنوز شب است.

حتی حواسم آن‌قدر پرتِ صدا و لحن لعنتیِ فرهاد بود که قبلِ خاموش کردن موبایلم به فکرم نرسید به ساعت نگاهی بیاندازم!

تاریکیِ شب وسوسه‌ام می‌کند که دوباره به خواب بروم؛ اما وحشتی که در کابوسِ لحظات پیشم تجربه کرده‌ام به نوعی برای یک‌ماه از خواب گریزان بودنم کافی است! از کودکی همین‌طور بوده‌ام، هرگاه کابوس می‌دیدم تا مدت‌ مدید و به صورت شدید از شّدت وحشت، بی‌خواب می‌شدم. سرم درد می‌کند و گویا که اکسیژن درون ماشین به اندازه‌ی سر سوزن هم موجود نیست، درحالی‌که نفسم تنگ می‌شود، نیم‌نگاهی به آلفرد که هنوز به راحتی خواب است می‌اندازم و در ماشین را باز کرده و از ماشین به سرعت خارج می‌شوم.

هوای آزاد را با ولع می‌بلعم و نفس‌های عمیق می‌کشم.

نمی‌دانم چه‌ مرگم شده ولی نفس‌هایم به سختی از ریه‌هایم خارج می‌شوند و گویا حشره‌ای در گلویم راه می‌رود! به سرفه می‌افتم و قفسه‌ی سینه‌ام درد عمیقی را متحمل می‌شود. در همین حین که برای ذره‌ای اکسیژن با هوا و ریه‌هایم می‌جنگم، صدای زنی مرا به خودم می‌آورد. با درد سرم را بالا می‌آورم و با پیرزنی که در آن لحظه که نفسم می‌گرفت نمی‌توانستم سن و سالش را درست حدس بزنم، روبه‌رو می‌شوم.

- خوبی دخترم؟

صدایش رعب و وحشت به جانم می‌اندازد با آن‌که لحنش مهربان است. حالم بدتر می‌شود؛ اما سعی می‌کنم نفس عمیق بکشم:

- خوبم...ممنون.

- بد سرفه می‌کنی دخترم، مشکل تنفسی داری؟ آسم؟

چرا این همه سؤال می‌پرسد؟! نمی‌داند از سؤال بدم می‌آید؟ نه! از کجا باید بداند! برای ختم قائله، گلویم را به سختی صاف می‌کنم و کامل توضیح می‌دهم:

- نه مادرجان، مشکل خاصی ندارم. فقط یهو به سرفه افتادم... فکر کنم چیزی پرید تو گلوم.

پیرزن که صورتی گرد با پوستی نسبتاً تیره و چروک داشت و چادری مشکی با گل‌های ریز و درشتِ پامچال به سر دارد و تماماً خود را با آن پوشانده است، لبخندی می‌زند و می‌گوید:

- مسیرت کجاست دخترم؟ منم تا یه جایی می‌رسونی؟

چیزی نمی‌گویم که کجا می‌روم؛ اما محض احترام و بخاطر لحن مهربان، سن‌وسالش و دخترم‌دخترم گفتنش، می‌گویم:

- چشم مادر جان، بفرمایید بالا، می‌رسونمتون.

آن‌قدر از سؤال و جواب بدم می‌آید که حتی حوصله نمی‌کنم از او بپرسم مسیرش کجاست و به کجا باید برسانمش! قبل از آن‌که به من پاسخی بدهد و یا سوار ماشین شود، چیزی زیرلب زمزمه می‌کند که نمی‌شنوم؛ اما چون بزرگترهای بی‌شماری را دیده‌ام که مُدام زیرلب ذکر می‌گویند، زمزمه‌اش را می‌گذارم به پای ذکر گفتنش و در ماشین را برایش می‌گشایم.

روی صندلیِ شاگرد می‌نشیند. در را به آرامی می‌بندم و خودم از سمت دیگر سوار ماشین می‌شوم. استارت می‌زنم و راه می‌افتم. دست چپم را که روی فرمان می‌گذارم درجا یادش می‌افتم. یاد لحظه‌هایی که به فرمان ماشینش که مُدام دستش روی آن بود هم حسودی‌ام می‌شد. آه فرهاد، چه می‌شد برای همیشه فرهادم می‌ماندی؟ آهی عمیق از روی غم می‌کشم و دردی شدید بار دیگر در قفسه‌ی سینه‌ام می‌پیچد. حس می‌کنم باز به سرفه‌ می‌افتم؛ اما سعی می‌کنم بی‌اعتنا باشم و جلوی سرفه‌ام را بگیرم تا مبادا سرفه کنان تصادف کنم و با ماشین بروم ته‌ی دره!

گرچه دره‌ای کنار آن جاده‌ای که از آن می‌گذشتم نبود؛ اما شانس نداشتم که؛ وسط جاده هم احتمال ظهور دره وجود داشت!

 

صدای پیرزن مرا از افکار بی‌سروتهم جدا می‌کند:

- نگفتی دخترم، کجا میری؟!

ابروهایم با تکرار سؤالش درهم می‌رود.

دوست نداشتم کسی زیاد از من سوال بپرسد. هیچ‌وقت دوست نداشتم! از همان کودکی تا کنون، از جواب دادن خوشم نمی آمد، حتی اگر یک سؤال ساده باشد. سعی می‌کنم مؤدب باشم و کوتاه پاسخ می‌دهم:

- یه روستا همین نزدیکیا.

- کار خوبی می‌کنی... اون‌جا خیلیا منتظرتن!

از حرفش حیرت و وحشت باز هم‌زمان به مغزم هجوم می‌آورند و موهای تنم سیخ می‌شوند!

یعنی چه؟! چه کسی آن‌جا منتظرم هست؟! پیرزن از چه سخن می‌گفت؟! ذهنم با حرفش بهم ریخته است. می‌خواهم بدانم منظورش چیست؛ اما توان باز کردن سر صحبت را هم ندارم. فقط زودتر می‌خواهم خودم را برسانم به روستا و روی زانوی مژگان یک دل سیر خوابم ببرد. چشمانم خشکی می‌کنند و لحظه‌ای تار می‌شوند. خواب‌آلود و خسته و بی‌حال و شکسته‌ام؛ اما باید تمام حواسم را بدهم به جاده‌ی مقابلم.

شب است و دست فرمانم آن‌قدرها تعریفی ندارد. می‌ترسم کار دست خود بدهم و بدتر از آن یک مهمان در ماشین داشتم و نمی‌خواستم به‌خاطر سهل‌انگاریِ من برای دیگری اتفاق ناگواری بیفتد. دستم را لای موهای پرپُشتم که زیر روسری درهم تنیده اند می‌برم و بهم می‌ریزمشان. حواسم هزار و یک‌جا بود. باز می‌خواستم بپرسم منظورش از حرفش چیست؛ ولی نفس عمیقی کشیدم و به جایش سؤال دیگر و لازم‌تری پرسیدم:

- شما کجا میرین؟ منظورم اینه که... کجا باید برسونمتون؟!

پاسخی نداد و ناچاراً به طرفش چرخیدم. صورتش سمت پنجره‌ی ماشین بود. قبل از آن‌که دوباره سؤالم را تکرار کنم، یادم آمد! آلفرد را یادم آمد! خدای من!

آلفرد دقیقاً جایی‌که پیرزن اکنون نشسته است خواب بود! یعنی او دقیقاً روی گربه‌ی دلبندم، نشسته است؟

درهمین حین، احساس خواب‌آلودگی و سنگینیِ سرم بیشتر شد و خمیازه‌ای عمیق کشیدم. لحظه‌ای حواسم را اجباراً به جاده‌ی تاریک دادم. احتمال دادم طفلکم به پایین صندلی‌ها گریخته باشد. نگاهی به پایین انداختم که چشمم به پاهای پیرزن افتاد! نفس و سرم هم‌زمان سنگین شدند؛ گویی انباری آجر رویم فرو ریخت و زیر آوارش ماندم! فضای ماشین را دیگر تحمل نداشتم! یقین داشتم فرشته‌ی مرگ اکنون از راه می‌رسد! به سختی نفسم را بیرون دادم و لحظه‌ای به جاده و سپس باز هم به پاهای پیرزن نگاه کردم!

نه! من توهُم نزده بودم! خدای من! پاهایش! سم بودند! دُرست مانند سم اسب! خیره به پاهایش بودم که به طرفم چرخید، صورتش را که دیدم به سکسکه‌ افتادم و بی‌تعادل پایم را محکم روی ترمز فشار دادم و آخرین چیزی که متوجه شدم این‌ بود که محکم‌تر از محکم، به جایی برخورد کردم!

با وحشت از جا می‌پرم و با تنی شسته‌ شده در عرق، روی تخت می‌نشینم. نور چشمانم را می‌زند؛ اما مجبور به باز نگه داشتن‌شان هستم تا بتوانم تشخیص دهم کجا هستم و این خانه و اتاق کیست که روی تختش خوابِ کابوس‌وارم مرا تا مرز مرگ رساند.

اولین چیزی که می‌بینم صورت روشنِ خانمی میانسال؛ اما به‌شدت زیبا با موهای مشکی بلند و چشمانِ سرمه‌ کشیده و آهویی‌اش که شال و شومیز خاکستری‌‌‌اش با سیاهیِ موها و سرمه‌ی چشمانش هارمونی زیباتری را خلق کرده اند است. او روی صندلی‌ای نشسته و سخت مشغول مطالعه‌ی کتابی‌ست. 

بی‌هیچ حرفی چشمم را از او گرفتم و از جا بلند شدم.

قلبم محکم خود را به در و دیوار می‌کوبید؛ گویا قصد فرار داشت! احساس می‌کردم هنوز در کابوسم حضور دارم. زبانم از ترس بند آمده بود. تنها چیزی که می‌خواستم این بود که از کابوسم فرار کنم!

احمق بودم دیگر؛ گمان می‌کردم می‌شود از کابوس‌خود فرار کرد! حداقل می‌خواستم بیدار شوم هرچه سریع‌تر!

احساس خطر می‌کردم، قلبم آشوب بود. دنبال راهِ خروج به دور و بر نگاه می‌کنم که زن زیبا حواسش جمع من می‌شود و با ذوق می‌گوید:

- بیدار شدی... دخترم!

کتاب را روی میز رها می‌کند و به طرفم می‌آید.

 مرا محکم در آغوش می‌گیرد و پشت سر هم تکرار می‌کند:

- خدایا شکرت! خدایا شکرت!

نمی‌دانم باز چه شده و کابوس جدیدم چه آشی برایم پخته است! درهمین حین که زن مرا درآغوش گرفته چشمم به دری می‌افتد و به این یقین که همان در خروج است از آغوش گرم زن خارج می‌شوم و به سمت در خیز برمی‌دارم. زن زیبا با صدایی که بغض و ذوق درونش بیداد می‌کند از این حرکتم متعجب‌وار، صدایم می‌زند:

- دخترم... چت شده؟ کجا میری؟

صدای زن واقعاً روی اعصابم خط می‌انداخت!

به‌خدا منِ بدبخت، فقط می‌خواستم از خانواده‌ی لعنتی و عشق نافرجامم فاصله بگیرم و مدتی ناپدید شوم؛ اما از لحظه‌ای که راه افتاده‌ام در این کابوس و در آن کابوس درحال شکنجه شدنم! نمی‌دانستم این‌بار چه بلایی قرار است به سرم بیایید و با چه چیزهایی رو به رو می‌شوم! نمی‌دانستم بترسم، گریه کنم، بخندم یا... بیشتر می‌خواستم فرار کنم! تمام تمرکز از دست‌رفته‌ام آن لحظه روی فرار حاکم بود. قبل از آن‌که دستم به دست‌گیره‌ی درب مورد نظر برسد، زن دست گرمش را روی دستم می‌گذارد و دستم را می‌گیرد و با چشمانِ سیاهِ سرمه‌کشیده و اشک‌آلودش به من زل می‌زند و مهربان و معصومانه می‌گوید:

- جانِ دلِ مامان! کجا میری آخه؟! نیاز داری استراحت کنی.

او چه می‌گفت؟! چه استراحتی؟ چه مامانی؟

بازیِ جدید بود یا کابوس جدید؟!

مثل یک بیچاره‌ی احمقِ ترسیده، جیـغ کشیدم و دستم را از دستش خلاص کردم، دستگیره در را محکم فشردم و ملتمسانه جیغ دیگری کشیدم:

- بذارین برم!

در خانه که باز شد چنان سوز وحشتناکی به صورتم برخورد کرد که درجا از شدت سرما عطسه کردم و فهمیدم گاوم از لحاظ سرماخوردگی، زاییده است!

چشمانم از دیدن آن حجم از برف، دُرشت شد!

یعنی من کجای جهان قرار داشتم که آن‌وقت سال، آن‌همه برف باریده است؟ 

زن سعی کرد مرا به داخل خانه بکشد و در را ببندد. آن‌قدر غرق در حیرت و وحشت بودم که خیلی آسان موفق شد و مرا به داخل کشانده و درب را، تنها راه خروجم را بست! آن‌قدر حالم وحشتناک بود که می‌توانستم چون کودکی که عروسک خرسی‌اش را از او گرفته اند و یک دل سیر به ناحق طفل معصوم را کتک زده اند، بشینم و ساعاتی مدید و به طرزی شدید اشک بریزم.

 

 

بغضم به من اجازه‌ی انتخاب نداد و من تماماً فرو ریختم، چنان زیر گریه‌ای عمیق زدم که زن زیبا مرا آنی به آغوش کشید و پا به پای من، عمیقاً اشک ریخت!

نمی‌دانستم از آن زن زیبا بترسم و دنبال راه فراری باشم و یا نه! اصلاً موضوع چه بود؟ چه برسرم آمده بود؟ چه خبر بود و در چه منجلابی اسیر شده بودم؟

زن گریه می‌کرد؛ خیلی شدید و دردناک گریه می‌کرد، طوری که قلبم پاره‌پاره می‌گشت از گریه‌اش!

سعی کردم خودم را از آغوشش بیرون بکشم، اشک‌های مرواریدی‌اش را با تردید، پاک کردم. دلم نمی‌خواست گریه کند. اصلاً دلم نمی‌خواست، حتی نمی‌دانم چرا دلم نمی‌خواست! با صدای گریانی دست‌هایش را دو طرف صورتم گذاشت و زمزمه کرد:

- دخترم ماهوا!

متعجب از این کلمه‌ی «دخترم» که مُدام آن را در گوشم نجواکنان بولد می‌کرد، بریده‌بریده پرسیدم:

- شما... شما... کی هستین؟!

این سؤال را با سوزش شدید گلویم پرسیدم و زن متعجب به من خیره می‌شود. اشک‌هایش بی‌صدا شدت می‌گیرند و مسلسل‌وار می‌گوید:

- ماهوا! دخترم! چه بلایی سرت اومده مادر؟! مادرتو نمی‌شناسی؟! توی تصادف سرت به جایی... .

بغضش هنرنمایی می‌کند و می‌شکند و مانع ادامه حرفش می‌شود. درحالی‌که عمیقاً اشک می‌ریزد چشمان سرمه‌کشیده‌اش که حالا سرمه‌ها روی گونه‌های برجسته‌اش راه خود را باز کرده اند، بسته می‌شوند و در آغوشم از هوش می‌رود! به‌محض افتادنش در آغوشم، آن‌قدر وحشت می‌کنم که با صدایی بلند اسمی را صدا می‌زنم:

- دلوین...دلـوین!

صدایی را از طبقه بالا می‌شنوم که وسیله‌ای به زمین می‌افتد و پشت‌بندش صدای دختری که در بالای پله‌ها ظاهر می‌شود. 

- جونم ماه؟

همزمان که پله‌ها را دوتا یکی پایین می‌آید موهای سبزچمنی‌ِ کوتاهش صورت گرد و سفیدش را نوازش می‌کنند. چشمش به ما می‌افتد و با حیرت و نگرانی می‌گوید:

- ماه! چی‌شده؟ مامان بازم از حال رفته؟! یاخدا!

نمی‌دانم چرا گریه می‌کنم، نمی‌دانم چرا عمیقاً نگران حال زنی که در آغوشم از حال رفته است، هستم!

حتی نمی‌دانم آن دختر کیست و چطور و از کجا اسمش را می‌دانستم که صدایش زدم!

- دختر به خودت بیا! گریه نکن، بنال ببینم مامان چش شد یهو؟

بغضم را با آب دهانم فرو می‌برم و سعی می‌کنم مانع گریه‌ام شوم. لکنت گرفته‌ام و نمی‌توانم درست حرف بزنم.

- من...من...نمی‌دو...نم!

دختری که نامش دلوین بود و من حتی نمی‌دانستم که از کجا می‌دانم نامش چیست، با اعصابی متشنج موهای سبزش را پشت گوشش می‌فرستد و می‌غُرد:

- گندت بزنن ماه! باز چه دسته گلی به آب دادی؟

قبل آن‌که منتظر پاسخ سؤالش باشد کمک می‌کند زن زیبا را روی کاناپه قرار دهیم. کنارش من هم فرود می‌آیم چون جان ایستادن نه در پاهایم و نه در اعماق وجودم، ندارم! چشم می‌چرخانم به سمت دلوین که مشغول صحبت با موبایلش است. تماس را قطع می‌کند و رو به رویم روی میز شیشه‌ای وسط اتاق می‌نشیند. انگشتان ظریفش که با ناخن‌های کاشته شده‌ی رنگ‌چمنی‌اش آراسته شده اند را فرو می‌کند در موهای زن زیبا و نوازشش می‌کند و لب میزند:

- مامان جونم... آخ مامان، چرا ان‌قدر به خودت فشار میاری آخه.

لحظه‌ای بعد به من زل میزند و می‌گوید:

- گریه نکن قربونت برم! الآن آمبولانس می‌رسه.

وقتی می‌بیند ساکت و بغض‌آلودم، دستش را روی صورتم نوازش‌وار می‌کشد و می‌گوید:

- خواهری، مامان خوب میشه نگران نباش. بشین پیشش تا آمبولانس برسه، من یه زنگ به بابا بزنم بیاد بیمارستان. ان‌قدرم اشک نریز دیگه حیف چشای مثلِ ماهت.

بلند می‌شود و می‌رود سمت موبایلش. حرف‌هایش عمیق و از ته‌ی دل است! او مرا خواهرش می‌خواند و زن زیبا مرا دخترش! چرا آن، قدر بامن مهربان است؟ با منی که هیچ‌کس با من مهربان نبوده، در سرم قیامت است. نمی‌دانم اصلاً خوابم یا بیدار؟! خدا... خـدا!

***

«2 ماه بعد»

ماگ نسکافه‌ام را روی میز می‌گذارم و تیکه‌ای از ترامیسوی خوشمزه‌ی درون بشقاب، در دهانم قرار می‌دهم. طعمش لذیذ است؛ اما هیچ‌گونه احساس لذتی را در من ایجاد نمی‌کند. گویی که قرن‌هاست مُرده‌ام و یا به‌قولِ کافکا: «اما عقیده‌ی واقعیِ خودم این است که این وضع تازه است؛ وضعیت‌هایی شبیه این داشته‌ام، اما نه مثل این یکی! انگار که از سنگ ساخته شده‌ام، انگار که سنگ گورِ خود هستم! هیچ روزنه‌ای برای تردید یا یقین، برای عشق یا نفرت، برای شهامت یا دل‌واپسی، به‌طور خاص یا کلی، وجود ندارد! فقط امیدی مبهم که ادامه دارد اما؛ نه بهتر از نوشته‌های روی سنگ گورِ خود... .»

آهی می‌کشم، آهی که نمی‌توانم تشخیص دهم از غم است یا حسرت! دو ماه گذشته است. شب‌ها کنار خانواده‌ای که هیچ از آن‌ها نمی‌دانم و همزمان همه چیز را درباره‌‌یشان می‌دانم، می‌گذرانم و روزها در محل کار.

نمی‌دانم این زندگی جدید از کجا آمده اما؛ وقتی کلانتری و ثبت احوال و حتی شبکه‌های مجازی و اجتماعی، هیچ‌کدام اثری از من قبلی، در خود نداشتند، من هم بی‌خیالِ خودِ قبلی‌ام شدم! تنها چیزی که نتوانستم بی‌خیالش شوم فرهاد قلبم بود... به دنبال او، بیشتر از خودم گشتم؛ اما نبود! هیچ‌جا نبود! باز من هنوز هم ماهوا مهرانفر هستم اما هیچ فرهاد نیکخواهی، در هیچ جای دنیا نامش نبود!

آهی از درد عمیق روحم می‌کشم و تکستی را که لحظاتی پیش در یکی از شبکه‌های اجتماعی خواندم را زمزمه می‌کنم:

- به رویـت آرزومندم؛ کجایی... .

بیشتر از روزهایی که نامزدی را بهم زده بود و دلم را شکانده بود و با خبر شدم که با دختر دیگری سر و سری دارد، دقیقاً بیشتر از آن روزها دلتنگش می‌شوم. 

گاهی دلم می‌خواهد هر ثانیه، کوه‌به‌کوه دنبالش بگردم؛ اما گویا منِ قبلی، گذشته‌ام، زندگی اصلی یا نمی‌دانم شایدم زندگی فرعی‌ام و حتی کلاً چیز‌هایی که در سال‌های عمرم زیسته‌ام، اصلاً هیچ‌گاه نبوده اند!

همه چیز پاک شده و گویا به یک بُعد دیگر پا گذاشته‌ام. انکار نمی‌کنم، این‌جا خوشبختم، خانواده دارم، مادری مهربان، خواهری فداکار، پدری حمایت‌گر و دوستانی صمیمی. بهتر از آن زندگی نکبت بارم است. ولی کاش آن خاطرات روحم را رها می‌کردند. 

همه چیز شبیه یک کابوس هولناک و درهم‌تنیده می‌ماند! اصلاً چرا اگر من واقعاً ماهوا مهرانفر روانشناس با یک زندگی نرمال و خانواده‌ای نرمال‌تر هستم پس این حجم غم و حسرت و دل‌شکستگی که از خوابِ بیست‌وچهار ساله‌ام در من مانده، از بین نمی‌رود؟ پس چرا به خود نمی‌آیم؟ به غیر از دلوین به هیچ‌کس درباره کسی که بودم، زندگی‌ای که داشتم، و حال بدم، چیزی نگفته‌ام. نمی‌خواستم زندگیشان را به گند بکشانم، آن هم وقتی که سرشار از عشق هستند، عشقی عمیق نسبت به منی که دختر آن پدر و مادر مهربان هستم، نمی‌دانم شاید هم زندگی روی خوشش را به من نشان داده است، زندگی جدیدی یافته‌ام، دنیای جدیدی، بُعد جدیدی برای زیستن. بغضم نیمه‌شکن می‌شود و اشک‌هایم غلتان‌غلتان از سرزمینِ غم‌آلودِ چشمانم سرازیر می‌شوند روی صورت و گونه‌های آب‌رفته‌ام را نوازش می‌کنند؛ اما هم‌زمان لبخند می‌زنم، شاید نجات پیدا کرده‌ام، بله! قطعاً همین‌طور است. 

صدای زنگ موبایلم باعث می‌شود بخواهم خودم را جمع و جور کنم و از شر اشک‌های نشسته روی صورتم خلاص شوم. آن‌قدر صورتم با اشک‌ شسته شده که دست‌هایم کفاف نمی‌دهند و برای هرچه سریع‌تر پاک کردنشان، دنبال شالی که سرم نیست و دستمال کاغذی نمی‌گردم و طره‌ای از موهای خروشانم را می‌گیرم و صورتم را با آن پاک می‌کنم. هنوز هم می‌خواهم بایستم، غرق شوم و زار بزنم؛ با تمام توان سریع خودم را به موبایلم که روی گوشه‌ی میز گذاشته شده می‌رسانم و بی‌آن‌که نگاهم به شماره بیفتد، تماس را متصل می‌کنم و موبایل را به گوش‌ام می‌چسبانم. 

- سـلام عزیزم، چطوری؟

صدای گیلا هست. ما هردو روانشناسیم. باهم زیاد صمیمی نیستیم؛ اما همکار و دوستان خانوادگی هستیم و حتی مادرم او را مُدام به صرف شام دعوت می‌کند. سعی می‌کنم صدایم را صاف نگه‌دارم؛اما لرزش دارد:

- سلام، خودت خوبی؟ چه‌خبر؟

با صدایی پر‌انرژی می‌گوید:

- خوبم‌خوبم، فقط یه زحمتی برات دارم. اول بگو ببینم بی‌کاری ماهوا جان؟

آن‌قدرها سرم شلوغ نیست، پس می‌گویم:

- آره بی‌کارم، جانم؟

- خب‌خب، یه چندتا از مراجعین مجازیم از یه روستای دور، که ایمیلی باهاشون درارتباطم و این‌روزا که می‌دونی درگیر جدایی از کیانم... .

 

لحظه‌ای صدایش قطع می‌شود و حس می‌کنم بغض در گلویش می‌نشیند، می‌دانم حالش بد است، حال روحش خیلی‌ بدتر از بد است؛ اما سعی دارد محکم به‌نظر برسد و صدای فرو بردن بغضش را می‌شنوم و بعد می‌گوید:

- امم...می‌دونی که حال و روز خوبی ندارم؛ اما دلم نمیاد تنهاشون بذارم، ببین کار سختی نیست. یکم تراپیست‌شون شو لطفاً.

گرچه حرف‌هایش به‌نظرم بی‌سروته هستن؛ اما چون بحث کمک است، بی‌تردید قبول می‌کنم.

دستم را در موهای مشکی و خروشانِ خوش‌حالتم فرو می‌کنم و می‌گویم:

- باشه گیلا جان، مشکلی نیست.

نور به صدایش بر‌می‌گردد، ذوق می‌کند و می‌گوید:

- قربون ماهوا خوشگله برم مـن! پس من ایمیل‌هارو برات می‌فرستم.

- باشه‌باشه.

جبران می‌کنمی گفت و با خداحافظیِ مختصری به مکالمه پایان دادیم. می‌خواهم برگردم سمت میز و نسکافه‌ام را بنوشم که با ماگ شکسته و تکه‌پاره رو به رو می‌شوم! آهی می‌کشم. حتماً موقعی که سریعاً می‌خواستم به‌سمت موبایلم بروم فشاری به او وارد کرده‌ام و شکسته. دلیل دیگری که نمی‌توانست داشته باشد، کسی جز من به آن‌جا وارد نشد.

به آشپزخانه می‌روم تا وسیله‌ای بیاورم تا تکه‌های شکسته‌ی ماگ را جمع و روی میز را تمیز کنم.

این‌‌طرف و آن‌طرف چشم می‌چرخانم که وسیله‌ای پیدا کنم که سرم گیج و چشمانم سیاهی می‌رود.

سعی می‌کنم دستم را به دیوار و یا جایی بند کنم؛ اما سرگیجه‌ام شدت می‌گیرد و به زمین سقوط می‌کنم.

نفس‌ام تنگ می‌شود و همه‌چیز را تار می‌بینم، قفسه سینه‌ام برای ذره‌ای اکسیژن دست به دامنِ گلویم می‌شود، دیدم تارتر می‌شود و یک آن، هوا به ریه‌هایم برمی‌گردد. با ولع نفس عمیقی می‌کشم. نمی‌دانم یک آن چه بر سرم آمد؛ اما هرچه بود رفع شد و امیدوارم باری دیگر راه نفسم را سد نکند.

***

 

اولین ایمیل از مراجعی به‌نام «فریال» است. 

چشمانم را روی هم می‌گذارم و باز می‌کنم، خسته هستم و می‌خواهم استراحت کنم؛ اما به‌سختی با خستگی‌ام دهن‌به‌دهن می‌شوم و او را پس می‌زنم و سپس شروع به خواندنِ ایمیلِ فریال می‌کنم:

« سلام خانم دکتر. بی‌‌هیچ مکثی میرم سر اصل مطلب؛ فکر کنم یک‌سال پیش بهت گفته بودم عاشق پسرخالم حامدم و قبل ازدواج‌مون با این‌که خانواده‌م زیادی سخت‌گیر و سنتی هستن مخالف بودن باهم در ارتباط باشیم؛ اما ما عاشق هم بودیم و دوره نامزدی رو، دور از چشم خانواده باهم تلفنی حرف می‌زدیم و حتی یواشکی هم رو می‌دیدیم. حالا که از ازدواج‌مون 7/8 ماهی گذشته، حامد مُدام کتکم می‌زنه و همش میگه به‌جز من با کیا در ارتباط بودی؟! من ان‌قدر عاشقش بودم که به‌خاطرش خلاف میل خانواده‌م عمل می‌کردم؛ اما اون ان‌قدر ذهنش مریضه که خیال می‌کنه دختری که به‌خاطر اون کارای یواشکی می‌کنه امکان داره به‌خاطر خیلی‌های دیگه هم همین‌کار رو انجام داده باشه. روزگارم رو سیاه کرده... طوری که به‌جای سه وعده غذا، سه وعده کتکم می‌زنه.

من هنوز عاشق حامدم خانم دکتر؛ اما دیگه نتونستم اخلاق حیوون‌صفتانه‌اش رو تحمل کنم و الآن چندماهه که بلاتکلیف برگشتم خونه‌ی پدرم. نمی‌تونم هم که طلاق بگیرم چون باردارم... .»

به این‌جای ایمیل که رسیدم غمی عمیق وجودم را در برگرفت. کاش فریال هیچ‌وقت برنگردد پیش حامد!

کاش هیچ‌وقت آینده‌ی خود و فرزندش را به‌دست شخصی هم‌چون او نسپارد. اصلاً برگشتن پیش کسی‌که عشقت را باور ندارد حماقت محض است!

چه عاید از برگشتن پیش کسی‌که ذره‌ای مردانگی در وجودش نیست و حتی همسرش پیشش امنیت جانی ندارد؟! حتی اگر به‌خاطر کودکش برگردد، آیا عاقبت آن کودک چه می‌شود؟ کودکی که هرروز شاهد کتک خوردن مادرش توسط پدرش باشد، بی‌پدر بزرگ شود بهتر نیست؟! در همین حین صدای کوبش درب کمد مرا از جا می‌پراند. چه خبر است؟ در و پنجره اتاق بسته است پس درب کمد... درحالی‌که زُل زده‌ام به درب کمد، جلوی چشمانم به آرامی باز می‌شود و یک‌آن بهم کوبیده می‌شود که این‌بار با وحشت بیشتری از جا می‌پرم و ناخودآگاه دستم را روی قلبم می‌گذارم.

ترسِ بدی در جانم رخنه می‌کند. تاکنون با هم‌چون چیزی روبه‌رو نشده‌ام که لوازم خودشان بهم کوبیده شوند! نکند باز خواب می‌بینم؟! آه لعنت! هنوز وحشت‌زده هستم که برای بار سوم درب کمد باز و دوباره بهم کوبیده می‌شود. از شدت وحشت، حتی آب دهانم فرو نمی‌رود. تنها حسی که در آن لحظه می‌توانم داشته باشم ترس است و بس. اشیاء و لوازم مگر خودشان حرکت می‌کنند؟ عقل سالم این را نمی‌پذیرد و وحشتم بیشتر می‌شود. درحالی‌که شدیداً وحشت زده هستم نمی‌دانم چطور و از کجا؟ اما شجاعتی مُفت، در وجودم جان می‌گیرد و قدم‌های لرزانم را به سمت کمد برمی‌دارم. 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...