رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

عنوان:  دریچه وهمِ ماهوا

ژانر: فانتزی

نویسنده: سارابهار

خلاصه: 

ماهوا در دوزخِ زندگی‌اش، جایی که نه امیدی است و نه نوری برای راهیابی؛ آن‌چنان غرق شده که حتی از نجات خود نیز ناامید می‌شود. تنها و در جستجوی قطره‌ای زندگی، ناگهان دریچه‌ای به آن‌سوی دنیاها باز می‌شود؛ حالا او در میان سحر و جادو، باید به دنبال راه نجات بگردد، راهی که دریچه‌ایست به جهانِ سحرآمیز!

ویرایش شده توسط سارابـهار
  • سارابـهار عنوان را به رمان جهنم‌ یخ‌زده | سارابهار کاربر نودهشتیا تغییر داد
  • مدیر ارشد

%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B4%DB%B1%DB%B0%DB%

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • سارابـهار عنوان را به رمان دریچه وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا تغییر داد

مقدمه:

 او با قلبی شکسته و روحی از هم گسیخته، هنوز در تلاش است تا قطره‌ای زندگی بیابد.

 دل کوچکش از داغیِ هزاران شکست به شدت سوخته است، زخمی که به راحتی التیام نمی‌یابد. به دنبال آرامشی گم‌شده می‌گردد، آرامشی که از دست رفته و در جایی دورتر از این جهان درون خود، فقط یک هاله از آن باقی مانده است. او تصمیم می‌گیرد به جایی پناه ببرد؛ جایی که شاید بتواند برای لحظه‌ای آرام بگیرد، در آن مکان پر از ظلمت، خون‌ها به زمین می‌ریزد، خون‌هایی که در بطن‌شان داستان‌های تلخ و پر از درد نهفته است.

لوکیشن: « قاره‌ی ایکس_نوی‌لند»

(30 نوامبر 2065)

***

وزش باد سرد از لابه‌لای درختان خشک عبور می‌کرد و برگ‌های پژمرده را هم‌چون خاطراتی کهنه در هوا می‌چرخاند. هوا بوی خاک باران‌خورده و اندوه داشت.

دست‌هایم را از شدت سرما در جیب پالتوی مشکی‌ام فرو برده بودم و بی آن‌که کلمه‌ای از لبانم خارج شود، آرام و بی غرض، خیره بودم به سنگی که هنوز مرطوب از آب زلال فاتحه‌خوانان بود. دلم نمی‌خواست چشمانم یاری کنند و نامش را روی آن سنگ حک شده ببینم، آن هم آن‌چنان رسمی، بی‌احساس، سرد!

عمو فین با استایل اتو کشیده و سیاهش مقابلم می‌ایستد. دست راستش را جلو می‌آورد و انگشتان ظریفم را محکم می‌فشارد. لحظه‌ای به مادر و گریه‌های اعصاب‌ خُردکُنش خیره می‌شود و سپس با آرامش همیشگی‌ِ صدایش می‌گوید:

- خدا بهت صبر بده دخترم.

با غم و اندوه، سرم را برایش تکان می‌دهم. دیگر توان سخن گفتنم به اتمام رسیده است. حالم بد بود، آن‌قدر بد که هیچ چیزی نمی‌توانست تسلای قلب پر اندوه‌ام باشد، جز کسی که رفتنش قلبم را این‌گونه به عزا نشانده بود. سوزِ سرمای هوای نوامبر آن‌قدر بالاست که باعث می‌شود دردی عمیق در زخم‌هایی که لابه‌لای موهای بهم ریخته‌ام پنهان شده‌اند بپیچد و لحظه‌ای از شدت درد، چهره‌ام درهم می‌رود. آهی می‌کشم و با چشمانِ پر از بغضم که اشک از آن‌ها روی گونه‌هایم سرازیر است، به سنگ‌قبر پدرم خیره می‌شوم. با این‌که هنوز سر خاکش ایستاده‌ام؛ ولی نیمه‌ی منطقی‌ام سعی می‌کند بر نیمه غیر منطقی‌ام بچربد و مرا از گودال اندوه و نیستی، به بیرون بکشد؛ اما هرچه قدر که تلاش می‌کنم باز هم اشک‌هایم قطره‌قطره روی گونه‌هایم جاری می‌شوند، در حدی که حتی طره‌هایی از موهایم که روی شانه‌ام افتاده‌اند و قطرات اشکم به پایین‌ سُر می‌خورند و رویشان می‌ریزند، گویا شبنم خورده‌اند. با این‌که در زیر خرواری خاک، مدفونش کرده‌ایم باز مُدام احساسش می‌کنم. پدر عزیزم! پدرِ مهربان و خوبم! نمی‌دانم حالا که رفته، روزگارم چه می‌شود، آن‌ هم وقتی که هنوز بینمان بود، سهمم از نزدیک‌ترین‌هایم، بدترین حالتِ ممکن بود. قطرات اشکم هم‌چون مُرواریدهای غلتان راهشان راه از چشمانم به روی گونه‌های از سرما سُرخ شده‌ و لب‌های کوچک و ترک‌ خورده‌ام، باز می‌کنند. تمام روزهایی را که با او گذارنده بودم جلوی چشمانم زنده می‌شوند، گویا همین دیروز بود که بعد از فارغ‌التحصیلی‌ام مرا در آغوش پدرانه و امنش گرفته بود و مرا باعث افتخارش خطاب کرده بود. آن روز، زیباترین روزِ تمامِ عمر 24 ساله‌ام بود. آهی جگرسوز می‌کشم. سعی‌ می‌کنم بر خود مسلط باشم. کنار آمدن با از دست دادن عزیز، خیلی سخت هست، سخت تر از آن‌که بتوانی بر خودت مسلط باشی آن هم دُرست زمانی‌که دلت می‌خواهد فریاد بزنی، صدایش کنی، هرکاری از دستت بر می‌آید برای برگرداندنش بکنی و حتی یقه خدا را بگیری و او را از خدا پس بخواهی؛ ولی افسوس که در آخر می‌بینی چاره‌ای جز کنار آمدن نداری.

تصور این‌که روزی برسد که چندین سال از رفتنش گذشته و تنها من مانده‌ام با یک قلب پر درد...آه! تصورش هم برایم غیرقابل توصیف است، آخر من با این اندوه مگر می‌توانم کنار بیایم؟ هرچند چندین سال هم گذشته باشد. او تنها پدرم نبود، بلکه تکیه‌گاهم بود. صدای خشن مادرم می‌آید که مرا صدا می‌زند و مرا که غرق اشک‌هایم هستم به تکاپو می‌اندازد. می‌ترسم حالم را بدتر کند آن هم جلوی تمامی مردمی که در قبرستانِ عمومی‌ای که در جنوب نوی‌لند قرار دارد و تعداد جمعیت حاضر در آن‌جا به بیش از یک‌هزار نفر می‌رسد. از فکر آن‌که جلوی همه‌شان دستش را رویم بلند کند به خود می‌لرزم و سریعاً سوگواری را در دلم مدفون می‌کنم و با قدم‌های بلند سعی می‌کنم خود را به مادر برسانم. مادری که فقط نام مادر را یدک می‌کشد! با قدم‌های سریع‌، طوری که هر آن ممکن است با کفش‌های ورزشی‌ِ پاره‌ پوره‌ام، زمین بخورم، خود را به مادر می‌رسانم. پنجاه متری دورتر از آرامگاه پدرم، روی زمینِ خاکی نشسته است و تا مرا می‌بیند اخمی می‌کند. صدای سرد مادر مرا از خلأی که در آن غرق شده بودم به کلی بیرون می‌کشد، بسیار خوب می‌دانم شروع شده است. بیشتر و بدتر از پیش!

- ان‌قدر آبغوره نگیر دختره‌ی بی‌چشم و رو!

نمی‌دانم اصلاً آن بی چشم و رویی که بارم می‌کند چه ربطی به گریه‌ و سوگواری‌ام دارد؛ ولی مادرم است دیگر، عادت همیشگی‌اش همین است، به جای آن‌که در هم‌چون موقعیتی مرا در آغوش بگیرد، آن‌طور مرا در هم می‌شکند. سعی می‌کنم نگاهش نکنم. آخر حالم دیگر از چهره‌ی سرد و بی‌احساسش که مادرانگی را در 24 سال عمرم در آن، به چشم ندیده‌ام، بهم می‌خورد و کم مانده تا تمام حال بدم را همان‌جا مقابلش بالا بیاورم! آهی می‌کشم و به آرامی سر می‌چرخانم. چهره‌ی مادر همان بود، همیشه همان. بی‌احساس، خسته، دور! گویی مرگ پدر چیزی را در او نشکسته بود. گاه با خود می‌اندیشیدم اصلاً مادرم احساس دارد؟ و جواب همیشه یک «نه» بلند بالا و مطمئن بود. او هیچ‌وقت احساس نداشت، هیچ‌وقت!

باز صدای بی‌احساسش در گوشم می‌پیچد:

- شالت رو دُرست کن و برو به رضا بگو جمع کنه بریم، تا کی باید توی قبرستون بمونیم!

بغضم بیشتر گلویم را در دستانش می‌پیچاند، می‌دانم قصد کشتنم را دارد. حالا که نه پدرم برایم باقی مانده و نه فرهادم، حالا دیگر حتی بغضم هم می‌تواند جلادم بشود و دیگر مادرم به زحمت نمی‌افتد. اشک‌هایم سرازیر می‌شوند و به‌سمت آرامگاه پدر، قدم برمی‌دارم تا پیغام مادر را به برادرم برسانم. برادری که همان‌قدر که مادرش برایم مادری نکرد، او هم هیچ‌گاه برایم برادری نکرده است. 

همان‌طور که به آرامگاه نزدیک می‌شوم زیر لب با بغض می‌گویم:

- ببخش که نتونستم نجاتت بدم بابا... .

صدایم در سکوت آرام قبرستان گم می‌شود. حقیقت این بود که نمی‌دانم پدر را از چه چیزی باید نجات می‌دادم؛ اما حس می‌کردم در تمام این سال‌ها، یک جایی، یک لحظه، یک انتخاب، باعث شده که این سرنوشت برایمان رقم بخورد. شاید اگر من هیچ‌گاه به دنیا نمی‌آمدم مادر آن همه بهم نمی‌ریخت و سنگدلی‌اش را بر سر پدرم آوار نمی‌کرد. چشمانم را از شدت درد زخم‌های سرم روی هم می‌فشارم و به اطراف آرامگاه نگاهی می‌اندازم که رضا را پیدا کنم. اقوام، دوستان، چهره‌های غریبه و آشنایی که بعضی‌هایشان را سال‌ها ندیده بودم همه سیاه‌پوش، همه در ظاهر غمگین، اما برخی در گوشه‌ای آرام درباره‌ی موضوعاتی دیگر حرف می‌زدند؛ گویا مرگ پدرم، اتفاقی زودگذر در روزمرگی‌هایشان بود. خوب می‌دانستم بعد از رفتن از آن‌جا، همه‌ی حاضرین در قبرستان، به زندگی عادی‌شان برمی‌گردند به جز من! منِ بخت برگشته‌ی اضافی که حالا یتیم‌تر از قبل باید در آن خانه‌ی جهنم‌وار جان دهم و روحم هر روز ذره‌ذره فرسوده‌تر شود. آه پدر! کاش من به جایت زیر خرواری خاک مدفون می‌شدم. قطره‌ی اشکی که از گوشه چشمم می‌چکد را با انگشتان ظریفم که ردی از کبودی دارند، پاک می‌کنم. چشمم به رضا می‌افتد که کمی دورتر از آرامگاه، با شخصی مشغول صحبت است. شخصی که هرچه سعی می‌کنم نمی‌توانم نشناسمش! با دیدن عینک دودی روی چشمانش، موهای همیشه مرتب، ته ریش دلرُبا و قد بلندش در آن کُت و شلوار مارک تماماً مشکی‌اش؛ گوشه‌ای از تکه‌های شکسته‌ی قلبم، تکانی می‌خورد و به روحم گیر می‌کند و قسمتی از روحِ به تاراج رفته‌ام را بیش از پیش، می‌خراشد و زخمی می‌کند. فرهاد آمده، فرهادی که بعد از پدرم، مردِ مردان جهانِ کوچکم بود و حالا طوری از او قلبم شکسته که حتی نمی‌توانم به فریاد‌های تکه‌های قلبم توجهی کنم و به‌سمتش قدمی بردارم تا از نزدیک‌تر رُخ جذابش را ببینم؛ ولی چاره‌ای ندارم، اگر رضا را صدا نزنم، حتماً مادر باز دمار از روزگار برباد رفته‌ام در می‌آورد. شال مشکی‌ام را روی سرم مرتب می‌کنم و دستی به پالتوی خاکی‌ام می‌کشم. پیش از آن‌که به سمتشان قدمی بردارم، سنگینی دست کسی را روی شانه‌ام احساس می‌کنم و سریع به طرفش برمی‌گردم. صاحب دست، شخصی‌ست که نمی‌شناسمش و گمان نمی‌کنم از آشنایان باشد.

با حالی زار نگاهی به اطراف می‌اندازم که مبادا حواس مادر به من باشد و مرا درحال صحبت با یک مرد غریبه ببیند و پوستم را بکند. 

 سپس درحالی‌که آب دهانم را فرو می‌برم و سعی می‌کنم مؤدب باشم، با صدایی دردمند لب می‌زنم:

- به جا نیاوردم... ببخشید شما جنابِ؟

چهره‌اش مرموز و سرد است همانند دستش، دستش که روی شانه‌ام قرار دارد سرد است، طوری سرد که گویا می‌تواند هر آن، منجمدم کند! با صدایی بم می‌گوید:

- پدرت می‌دونست انتخابش منجر به مرگش میشه و باز هم انتخابش رو کرد. پس با غصه خوردن انتخاب پدرت رو بی ارزش نکن ماهوا!

با دقت به چهره‌اش خیره می‌شوم، مردی نسبتاً 45 ساله با کت و شلواری رسمی و پیراهنی سفید که کفش‌های مارکش هیچ‌گونه گل و لایی ندارند، گویا که اصلاً در کف زمین آن قبرستان گل‌آلود راه نرفته است.

از چه انتخابی صحبت می‌کند؟ اصلاً نامم را از کجا می‌داند؟! باید سریع‌تر به آن مکالمه پایان دهم، آه اگر مادرم بیاید! در چشمان سیاهش خیره می‌شوم و لب می‌زنم:

- چه انتخابی؟ شما اسم منو از کجا می‌دونین؟!

درحالی‌که پوزخندی سرد روی لب‌های باریکش می‌نشیند و باد طره‌ای از موهای جوگندمی‌اش را این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند، می‌گوید:

- من فرشته‌ی مرگ هستم خانم جوان... این مرگ حق تو بود، نه پدرت!

 صدایش در ذهنم تکرار می‌شود «این مرگ حق تو بود، نه پدرت» منظور و مطلبش چه بود؟ به راستی فرشته‌ی مرگ بود؟ این‌بار در چشمانش که نگاهی انداختم، آن‌چنان سیاهی‌ِ چشمانش رعب‌انگیز بود که نفسم حبس می‌شود.

دستش سرد، صورتش سرد، کلامش سرد، همه و همه گواه آن‌که راست می‌گوید و فرشته مرگ است!

لحظه‌ای ترس را در تمام سلول های بدنم احساس کردم و همچنان مرگ را! از ترس و وحشت زبانم بند آمده است. گویا تکلمم را از دست داده باشم.

نمی دانستم آرزوی مرگ، برای آدمی‌زاد آن‌قدر آسان به دست می‌آید و آمدن مرگ برایش آن‌قدر غیر قابل درک!

بدنم از وحشت به لزره افتاد بود. نمی‌توانستم لرزش دستانم را کنترل کنم. لحظه‌ای به دستانم که می‌لرزیدند خیره شدم و وقتی سرم را بلند کردم فرشته مرگ آن‌جا نبود! با وحشت به این طرف و آن‌طرف چرخیدم که با رضای همیشه عصبی و طلبکار رو به رو شدم که جلو آمد و درحالی‌که سیگارش را با فندک قطاری‌اش، روشن می‌کرد غرید: 

- این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ مگه نباید پیش مامان باشی هان؟

بی آن‌که بتوانم جلوی زبانم را بگیرم، بی‌فکر پرسیدم:

- اون کجا رفت؟ رضا توام دید... .

پیش از آن‌که حرفم را کامل کنم اخم تمام صورتش را پوشاند و با لحنی تحقیرآمیز غرید:

- دختره‌ی احمق! صدبار بهت گفتم پیگیر پسر مردم نباش وگرنه استخونات رو خوراکت می‌کنم.

آهی از حال بد و بدبختی جدیدم که با سؤال بی‌موقعم خود را در آن انداخته‌ام، می‌کشم و سعی می‌کنم افکارم را مرتب کنم و توضیح دهم تا شاید بفهمد، گرچه می‌دانم که نمی‌فهمد، جز پدر و فرهاد، هیچ‌کس مرا نفهمید و هرکدام از آن‌ دو نفر که مرا فهمیدند، هم به بهانه‌های مختلف رهایم کردند.

 به سختی زبانم را روی لب‌های ترک‌ خورده‌ام می‌کشم و می‌گویم:

- داداش! منظورم اون مردی بود که کمی پیش داشتم باهاش حرف می‌زدم.

دستش که لای موهایم می‌پیچد و موهای پرشانم را که مُشت می‌کند تازه می‌فهمم که کار را بدتر کرده‌ام.

- با کدوم مرد حرف می‌زدی هان؟

موهایم را محکم می‌کشد و جیغم را درجا خفه می‌کنم تا مبادا کار از آنی که است بدتر شود و دردسر بدتری برایم ایجاد شود. 

- حرف بزن دختره‌ی... .

قبل از آن‌که جمله‌اش را کامل کند صدای نازلی، ناجیِ نجاتم می‌شود.

- هی! آقا رضا!

نزدیک‌ می‌آید و بی‌تردید، دست رضا را محکم از لای موهایم بیرون می‌کشد، مقابلش می‌ایستد و می‌غرد:

- چته آقا رضا؟ افسار پاره کردی؟

نازلی با قد بلند و چهره‌ی جدی و جذابش که موهای آبی‌سیاهِ موج‌دارش از شال مشکی‌اش بیرون ریخته‌اند و ترکیب موهایش با پالتوی چرم بلند و مشکی‌اش که تا پایین زانویش می‌رسد و پاهایش در چکمه‌های چرمِ مشکی پنهان هستند، همیشه طوری جلوی برادرم قد علم می‌کند و از من دفاع می‌کند که گویا من کودکِ معصومش هستم.

زمانی که سکوت رضا را می‌بیند باز می‌غرد:

- هان چی‌شد مرتیکه؟ طنابت رو پیدا کردی بستی خودت رو؟

یک قدم به رضا نزدیک‌تر می‌شود و می‌غرد:

- مرد باش و به جای این‌که هی راه به راه حال خواهرت رو بد کنی، براش برادری کن!

رضا که می‌دانم خون‌خونش را می‌خورد؛ ولی با دیدن نازلی و عصبانیتش، دستی به یقه نامرتب پیراهن راه‌راه آبی و قهوه‌ای‌اش می‌کشد. در دل به مظلومیت پدرم اشک می‌ریزم، آن‌ هم چه اشک‌هایی! پدرم آن‌قدر معصوم و مظلوم بود که پسرش در مراسم خاکسپاری‌اش حتی به خاطرش حاضر نشده بود سیاه بپوشد! صدای رضا که جواب نازلی را می‌دهد، درد سرم را بیشتر می‌کند.

- نازلی خانم! ازش بپرسین داشت با کدوم مرد بی‌شرفی، حرف میزد؟ 

نازلی که رفیقِ چندین ساله‌ام است و زیر و بم زندگی‌ام را می‌داند، با اعصابی متشنج چشم می‌چرخاند و می‌گوید: 

- لازم نکرده چیزی بپرسم. من تمام مدت این قسمت وایستاده بودم و با تلفن صحبت می‌کردم و صورتم هم طرف ماهوا بود، ندیدم با کسی حرف بزنه!

نفس نسبتاً راحتی می‌کشم. نازلی واقعاً نجاتم داده بود؛ اما رضا که می‌دانم راضی نشده و بعداً دمار از روزگارم در می‌آورد، بی‌هیچ حرفی نگاهی به هردویمان می‌اندازد و قدم برمی‌دارد که دور شود؛ ولی پیش از آن‌که دورتر شود، بغضم را قورت می‌دهم و آب بینی‌ام را بالا می‌کشم و می‌گویم: 

- رضا! مامان کارت داشت، برو پیشش.

بی‌ آن‌که جوابم را بدهد، به سمت‌ مادر می‌رود. من با نفسی آسوده نازلی را در آغوش می‌گیرم و می‌گویم:

- مرسی که نجاتم دادی و ببخش که مجبور شدی به‌خاطر من دروغ بگی.

نازلی مرا در آغوش می‌فشارد و سپس گویا گیج شده است، ناباور می پرسد:

- چه دروغی ماهوا؟

لبخند بی‌جانی نقش لب‌های خشک و ترک‌خورده‌ام می‌کنم و می‌گویم:

- همین که گفتی با هیچکی حرف نمی‌زدم دیگه! 

نازلی که گویا هنوز هم از حرف‌هایم سردرنمی‌آورد می گوید: 

- خب با هیچکی حرف نمی‌زدی! 

در یک لحظه تمامِ حرف‌های کسی‌که خودش را فرشته مرگ معرفی کرد و سردی دست و سردی صدایش کم مانده بود روح را از بدنم جدا کند تماماً در ذهنم نقش بست و فقط توانستم لب بزنم: 

- چی... .

نازلی دستانم را در دستان گرمش فشرد و بالحنی پر اطمینان گفت:

- آره ماهوا، کسی اطرافت نبود اصلاً!

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...