سارابـهار ارسال شده در 25 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد (ویرایش شده) عنوان: رمان شبکه سیاه ژانر: جنایی، فانتزی نویسنده: سارابهار خلاصه: همهچیز در حال تغییر است. آنچه که به نظر میآید حقیقت باشد، میتواند در یک چشم به هم زدن به دروغی وحشتناک تبدیل شود. داستانی که در آن یک کارآگاه و یک سارق، خود را در دام گذشتهای گمشده و تهدیدی بزرگتر از هر چیزی که تصور کرده بودند، گرفتار مییابند... . ویرایش شده 4 دقیقه قبل توسط سارابـهار 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/792-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%A8%DA%A9%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 25 خرداد مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد (ویرایش شده) 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| ویرایش شده 31 خرداد توسط سادات.۸۲ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/792-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%A8%DA%A9%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6746 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 30 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر (ویرایش شده) مقدمه: در دل شب، جایی میان سایهها و خیابانهای خالی، کارآگاهی ایستاده است که هدفش روشن است: شکستن دیوارهای یک سازمان مافیایی که در تاریکی کار میکند. تمام شواهد، تمام سرنخها، تنها به یک مکان ختم میشوند؛ جایی که هیچچیز ساده و واضح نیست!صکارآگاه پلیس، با ارادهای پولادین، خود را به دنیایی میاندازد که هر قدمی که برمیدارد او را به حقیقتی هولناکتر نزدیکتر میکند؛ اما چیزی در این معادله اشتباه است. هر سرنخی که پیدا میکند، از هم میپاشد. هر گامی که به جلو برمیدارد، او را بیشتر در منجلاب پیچیدهای فرو میبرد. کارآگاه نمیداند که در این مسیر، خودش هم بخشی از بازی است. هر قدم که به حقیقت نزدیکتر میشود، سایههایی از گذشتهی گمشدهاش به سراغش میآیند. کابوسهایی که واقعیتر از خوابند، چهرههایی که نباید بشناسد اما آشنا هستند، و رازهایی که خودش برای خودش باقی گذاشته است و در این بین، سارقی حرفهای، وارد ماجرا میشود، ورودی که معماهای بیشتری خلق میکند... . ویرایش شده 3 دقیقه قبل توسط سارابـهار 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/792-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%A8%DA%A9%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8079 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 4 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد (ویرایش شده) لوکیشن: «قارهی ایکس_ریونلند» کفشهای چرمیام را روی آسفالت خیس میکشیدم. هوا به شدت سرد بود و بخار نفسهایم در شب تاریک و بیصدا به آسمان میرفت. وقتی قدمهایم را به سمت محل جرم برداشتم، احساس کردم چیزی در هوا سنگینتر از همیشه است. نوار قرمز رنگی که دور محل جرم کشیده شده بود را کنار زدم. قدمهایم محکم و حسابشده بودند. نور کمفروغ خیابان، سایههایی بلند از ساختمانها بر دیوارهای مرطوب میانداخت. چشمهایم به دور و برم میچرخید، تمام جزئیات را بررسی میکردم. خون تازهای که هنوز روی زمین باقی مانده بود، رنگ سرخی داشت که به سیاهی شب نمیخورد. یک دعوای خانوادگی که پسر خانواده با شلیک گلوله به سر، پدر و مادرش را به قتل رسانده بود. هیچچیز برای پنهان ماندن باقی نمانده بود. شواهد واضح بودند؛ اما مغز من، همیشه بیشتر از آن چیزی که میدید، درگیر کشف معماهای پنهان بود. چیزی در این صحنه، در این قتل، تمام ذهنم را مشغول کرده بود. یکسالی بود که از هیچ نوع جرم خاصی خبری نبود؛ ولی در گذشته هر جرمی که در ریونلند اتفاق میافتاد اولین چیزی که با خود میگفتم این بود که آیا این کار همان باند مافیایی بود که من سالهاست در پیشان هستم؟ احتمالاً؛ اما هیچ چیزی ساده نیست. من همیشه به این قتلها از زاویهای دیگر نگاه کردهام. به جزئیات ریز توجه کردهام. همه چیز مثل یک نقشهی طراحیشده به نظر میرسید. چیزی در آن است که من هنوز نمیبینم. در ذهنم همه چیز تکرار میشد. آن شبهایی که این باند مرموز را تعقیب کرده بودم، آن تماسهای مشکوک و گمشده، آن اطلاعاتی که هیچوقت کامل به دستم نرسید. این قتل، شاید سرنخی برای من باشد. یا شاید اینطور نباشد. منطقم میداند همه چیز نمیتواند به هم ربط داشته باشد؛ ولی چیزی در سرم، نظر دیگری دارد و به همه چیز مشکوک است. حتی ماشینی که از فاصلهی نه چندان دوری، با یک سرنشین، چهل و هشت دقیقه است که بی هیچ حرکتی متوقف شده است و حتی در طی چهل و هشت دقیقه حتی یکبار تکان هم نخورده است! میدانم که اگر به سمتش بروم باز هم رئیس بازخواستم میکند، پس درحالیکه کارم در آنجا تمام شده است، به نیمهی منطقیام تکیه میکنم و با هماهنگی پاتر و دیگر همکارانم، به سمت ماشین بیاموی خود میروم تا از آنجا دور شوم. چراغهای نارنجی خیابان، سایههایی بلند و عمیق میساختند که هیچچیز جز تاریکی را به چشم نمیآورد. نور یک ماشین پلیس از دور میدرخشید و آنطرفتر، چند افسر دیگر در حال جمعآوری شواهد بودند. ویرایش شده 2 دقیقه قبل توسط سارابـهار نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/792-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%A8%DA%A9%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8168 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 4 مرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد (ویرایش شده) *** نفسم را کلافه بیرون دادم و زیرلب به ترافیک شهر ریونلند لعنتی فرستادم. موبایلم را از روی داشبورد چنگ زدم و نگاهی به تاریخ انداختم. با دیدن تاریخ و زمان کمی که تا ارائه گزارش پرونده به رئیس داشتم، عصبی مشتی روی فرمان کوبیدم. درحالیکه موبایل در دستم قرار داشت، نام پاتر روی صفحهاش ظاهر و صدای زنگش بلند شد. بیمعطلی تماس را متصل کردم و موبایل را دم گوشم قرار دادم. صدای گرمش در گوشم پیچید: - سوفیا! رسیدی خونه؟ با اعصابی متشنج غرولند کردم: - نه، هنوز توی جهنم ترافیکم! صدایش خندهآلود گشت و گفت: - اوه! آروم باش دختر. خیره به ماشینهای مقابلم که بههیچوجه قصد تکان خوردن و جلو رفتن نداشتند، غریدم: - میخوای توام بیا اینجا، ببینم چهطور میتونی آروم باشی! صدای خندهاش گوشم را نوازش کرد و گفت: - باشهباشه اژدها! زنگ زدم بگم کسی که دنبالش بودی رو پیدا کردیم. مطمئن نبودم پیدایش کرده باشد! هیچگاه تا با سند و مدرک چیزی در اختیارم قرار نمیگرفت از هیچ چیزی مطمئن نمیشدم. سکوتم باعث شد حرفش را ادامه دهد: - فردا میریم دیدنش. نمیتوانستم تا فردا مغزم را آرام نگهدارم و صبر کنم. - همین امشب میریم. اعتراضش در گوشم میپیچد: - اما سوفیا... . حرفش را قطع میکنم و میگویم: - نمیخوای بیایی لوکیشن رو بفرست خودم میرم. صدای خونسردش بلند میشود: - با هم میریم. تماس قطع میشود. نگاهی به خیابان میاندازم. نه، این ترافیک تمام شدنی نیست! با خود میاندیشم که چهطور راهی برای خلاصی از ترافیک پیدا کنم که تنها راه حل ممکن به ذهنم میرسد و آن هم این است که پیاده بروم. به کیف و موبایلم چنگ میزنم و درب ماشین را باز میکنم. به سرعت از ماشین خارج میشوم. از بین ماشینها رد میشوم و با قدمهای بلند راه میافتم و خود را به پیادهرو میرسانم. درحالیکه صدای برخورد پاشنهی کفشهای بلند چرمم، بیشتر از صدای ازدحام جمعیت و بوقهای ماشینها، روی اعصابم است. آن اطراف را زیاد نمیشناسم ولی برای سریعتر رسیدن، میانبر میزنم و از کوچه پس کوچهها میروم. وارد کوچهای میشوم که تا به حال از آن عبور نکردهام. خانهها و آپارتمانهای بلند آن کوچه در تاریکی شب، با نمای روشنشان چشم را نوازش میکنند. کمی که جلوتر میروم متوجهی بنبست بودنش میشوم؛ اما صدای قدمهای چند نفر از چندین طرف، که از تاریکی یک به یک بیرون میآیند و در معرض نور قرار میگیرند، متوجه میشوم که من پا در یک کوچه بنبست نه؛ بلکه پا در یک تله گذاشتهام. ویرایش شده 2 دقیقه قبل توسط سارابـهار نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/792-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%A8%DA%A9%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8169 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در هم اکنون سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در هم اکنون قدمهایم را آهستهتر برداشتم. چرخیدم! هشت نفر، لباسهای نسبتاً تیره، صورتهای ناشناس؛ اما نگاههایی که چیزی برای از دست دادن نداشتند. مهمانها هشت نفر هستند. دور و برم ایستادهاند و محاصرهام کردهاند. برای پذیرایی از آنها، دست میبرم به کمرم؛ ولی تنها چیزی که میتوانم لمس کنم، جای خالی کُلتم است. لعنتی به خود میفرستم که کلتم را در ماشین جا گذاشتهام. سپس نفسی عمیق میکشم و با خونسردیِ کامل گویا که به پیکنیک آمدهام، موبایلم را در کیفم سُر میدهم و روی زمین میگذارمشان. نگاهی به آنها میاندازم که بیتفاوت به من خیره شدهاند و احتمالاً تصور میکنند بازی را بردهاند! پوزخندی روی لبم نقش میبندد و با خونسردیِ ذاتیام کُت کوتاه و چرمیام را در میآورم و روی کیفم پرت میکنم. تیشرت سیاه و شلوار ستش، در تیرِگی آسمان، مرا همرنگ شب نشان میدهد. به ساعت مچیام نگاهی میاندازم، وقتم دارد هدر میرود، پس چرا حمله نمیکنند؟ اصلاً از من چه میخواهند؟ دربارهی کدام پرونده آمده اند تا حالم را بگیرند؟ پوزخندم تبدیل به نیشخند میشود و درحالیکه دستهایم را در جیب شلوارم فرو میبرم و بیتفاوت ایستادهام، خطاب به آنها میگویم: - واسه چی استپ کردین؟! نگاهی به همدیگر میاندازند و سپس یکی از آنها نگاهی به موبایلش میاندازد و باز در سکوت به من خیره میشود. سکوتشان غیرقابل تحمل است. خطاب به آنها میگویم: - نکنه منتظرین یکی دیگه، دکمهتون رو بزنه؟ پیش از آن که جوابم را بدهند، موبایلش در دستش لرزید و سریع تماس را متصل کرد و بیهیچ حرفی دستور را شنید و تماس را قطع کرد. موبایلش را در جیب پیراهن چهارخانهی تیرهاش چپاند و با اشاره سر به هفت نفر دیگر فرمان حمله داد. منی که تا آن لحظه فقط ناظر حرکات مضحکشان بودم، به خود آمدم و با هر هشت نفرشان همزمان درگیر شدم. گرچه گزینهی دیگری برای انتخاب نداشتم! یکی از آنها که هیکلی هرکولمانند داشت و خالکوبیهای نامفهوم صورتش را در برگرفته بودند، مچ دستم را گرفت و به شدت پیچاند. پیش از آنکه دردش نفسم را ببُرد، همانطور که مچ دستم اسیر دست بزرگش بود، چرخیدم و لگدی به گردن و ناحیه گیجگاهش زدم که پخش زمین شد. بیتعارف گردن یکی دیگر از آنها را نیز شکستم. میخواستم سومی را نیز افقی کنم که دو نفرشان مرا از پشت گرفتند. دستانم را آنچنان محکم گرفته بودند که گویا اگر رهایم کنند برایشان بد میشود! نه خب، من که بسیار محترمانه از آنها پذیرایی میکردم! صدای آن غولتشنی که دستور میگرفت و دستور میداد بلند شد: - مجبورش کنید زانو بزنه و بعد دست و پاش رو ببندید. میبریمش پیش رئیس. هر چهقدر سعی کردند وادارم کنند زانو بزنم، مقاومت کردم، پاهایم را چنان روی زمین میخ کرده بودم که محال بود حتی اگر تیری در پایم شلیک کنند، ذرهای خمشان کنم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/792-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%A8%DA%A9%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13995 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در هم اکنون سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در هم اکنون یکی از آنها جلو آمد و فکم را در مشتش گرفت و غرید: - انقدر مقاومت نکن کارآگاه، تو گیر افتادی! ناخودآگاه به حرفش نیشخند میزنم. بیهیچ فکری تف میکنم روی صورتش، که لحظهای چشمان آبیاش را میبندد و با حالت چندشی میخواهد عقب برود که پاهایم را بلند میکنم و با جفت پاهایم در تخت سینهاش میکوبم و به عقب پرتابش میکنم. از این حرکتم آن دو نفری که دستانم را محکم گرفته بودند و انتظار چنین حرکتی از من نداشتند، دستپاچه میشوند و دستهایشان از دور بازوهایم شل میشود. رویم را به طرفشان برمیگردانم و سر جفتشان را به هم میکوبم. سپس رو به بقیهشان میغرم: - از اینجا گم شین تا بقیهتون رو نترکوندم! یکی از آنها با خشم همچون یک گاو نر خشمگین به سمتم یورش میآورد که پیش از آنکه من حرکتی بکنم شخص دیگری که نمیدانم چه کسی بود و از کجا پیدایش شد، خود را روی او انداخت و او را روی زمین پرت کرد. سپس بدون آنکه به او فرصت تکان خوردن بدهد، شروع کرد به مشت کوبیدن روی صورت نحسش. در یک لحظهی آنی، بقیهشان به آن مرد ناشناس حمله کردند. بهسرعت جلو رفتم و گوشهای از کار را دستم گرفتم. ناشناس ناجی، حرکات و ضربههایش نشان میداد که هنرهای رزمیاش پرفکت است. لحظهای بعد، تکتک آن هشت نفر، همچون نیمروی چسبیده به ماهیتابه، کف آسفالت چسبیده بودند. تازه توانستم چهره مرد ناشناس را ببینم که به سمت من میآمد. در هیکل و چهرهاش دقیق شدم، هیکلی همچون وین دیزل بازیگر معروف سینما و نقش اصلی فیلمهای دنبالهدار سریع و خشن، داشت. صورتی کشیده، چشمانی بلکبلو، لبهای معمولی، بینی قلمی و موهای کم و ته ریش بور. میشد گفت جذابیتش هالیوودی بود! نمیدانست درحال آنالیز تیپ و قیافهاش هستم که به من رسید، مقابلم ایستاد و نگران پرسید: - خانم! شما حالتون خوبه؟ سعی کردم لبخند بزنم. - خوبم. ممنون که خودتون رو به خاطر من به خطر انداختین گرچه... . میخواستم بگویم گرچه نیازی به دخالت تو نبود، چون خودم از پسشان بر میآمدم، ولی برای آنکه زحمتش بیهوده نشود حرفم را قطع کردم و خواستم طور دیگری ادامه دهم که پیش از آنکه فرصت دهن باز کردن داشته باشم، چهرهی مرد مقابلم از شدت درد درهم رفت و آخ کوتاهی گفت و به عقب چرخید. آه لعنتی! یکی از آن ارازل که نزدیکمان افتاده بود چاقوی ضامندارش را در پای مرد فرو کرده بود. میخواستم دخلش را بیاورم که صدای آژیر ماشین پلیس پیچید. همزمان صدای پاتر از پشت سرم آمد: - هی! بدون آنکه به سمتش برگردم غریدم: - هی به خودت! خندهکنان خودش را به ما رساند و خواست چیزی بگوید که چشمش به پای زخمی مرد ناشناس افتاد و رو به بقیه تیم فریاد زد: - بچهها! آمبولانس لازم داریم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/792-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%A8%DA%A9%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13996 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در هم اکنون سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در هم اکنون نمیدانستم پاتر چهطور تشخیص داد که آن مرد ناشناس، جزئی از آن ارازل نیست که به او کاری نداشت و به تیم دستور داد تکتک آن هشت نفر را دستگیر کنند و خرکشکنان به سمت ماشینهای پلیس ببرند؛ ولی خوشحال بودم که آمبولانس خبر کرده است. چون نمیخواستم به خاطر من، به یک بی گناه کوچکترین آسیبی برسد، آن هم بیگناهی که به خاطر نجات من، زخمی شده باشد. مرد با اینکه چاقو هنوز در پایشبود، بیهیچ اخمی با چهرهای جدی ایستاده بود. خطاب به او گفتم: - اجازه بدین تا آمبولانس میرسه، چاقو رو بیرون بکشم و زخمتون رو ببندم تا مانع... . حرفم را با بالا بردن دستش قطع میکند و میگوید: - نه نیازی به آمبولانس نیست، یه زخم سطحیه. من دیگه میرم. این را گفت و خم شد چاقو را بیهیچ مکثی از پایش بیرون کشید. چاقو یک سانت خون آلود بود و باز هم میگفت زخم سطحی؟ اگر یک سانت از نظرش زخم سطحی است، پس آیا او یک آدم آهنی است یا دلش زیادی دریاست؟ چشمانم را روی هم فشار میدهم و میگویم: - نه، لطفاً تا موقعی که آمبولانس میرسه منتظر بمونین. وضعیت پاتون رو که چک کردن میتونین برین. چاقو را به دستم میدهد و بیتفاوت میگوید: - حتماً! هرطور شما بگین. برای آنکه منظورم را درست رسانده باشم میگویم: - البته شما مجبور نیستین اینجا بمونین، من فقط میخوام خیالم از بابت بهبود زخمتون راحت بشه، چون شما به خاطر من زخمی شدین. لبخندی روی لبهای معمولی و خوشفرمش مینشیند و با لحنی جدی و آرام میگوید: - عذاب وجدان برای چی؟ وظیفهی انسانیم بود. گرچه شما نیازی به کمک من نداشتین و خودتون همه رو حریف بودین. احساس میکردم در لابهلای حرفهایش رنگی از شیطنت دیده میشد. در چشمان آبیسیاهش خیره شدم. لبهایش نه، ولی چشمانش میخندیدند. صدای آژیر آمبولانس باعث قطع آن تماس چشمی میشود. پرستار به سمت مرد میآید و پاتر از دور صدایم میزند: - سوفیا! بجنب، باید بریم. سرم را برایش تکان میدهم و خطاب به مرد میپرسم: - میشه اسم ناجیم رو بدونم؟ با متانت لبخندی نثارم میکند و دستش را به سمتم دراز میکند و میگوید: - البته کارآگاه! رایان جانسون هستم. بیخیال اینکه از کجا متوجه کارآگاه بودنم شد، درحالیکه هیچکس در آن مدتی که آنجا بودیم مرا کارآگاه خطاب نکرده بود، شدم و دستش را به گرمی فشردم و لب زدم: - سوفیا سایلس! هردو به هم متقابلاً لبخند زدیم و از آنجا دور شدم و به سمت ماشین پاتر قدم برداشتم و تا به او رسیدم خود را روی صندلی ماشینش پرتاب کردم و غرولند کردم: - یالا پاتر! آتیش کن بریم که دیر شد. پاتر که خستگی از چشمان سبزش میبارد، با لحنی مظلوم میگوید: - سوفیا لطفاً بذارش برای صبح... باور کن دارم میمیرم از خستگی. نیشخندی زدم و گفتم: - اتفاقاً بهترین مرگ، مُردن بر اثر خستگیه! چشمانش را مظلوم کرد و نگاهم کرد که سریع گفتم: - پاتر! تو خیلی خوب میدونی خر شدن توی ردهی کاریم نیست! دیگر فهمید که راهی ندارد و فقط با تأسف سرش را برایم تکان داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/792-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%A8%DA%A9%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13997 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.