سارابـهار ارسال شده در 25 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد (ویرایش شده) عنوان: رمان غریزه سیاه ژانر: جنایی نویسنده: سارابهار خلاصه: همهچیز در حال تغییر است. آنچه که به نظر میآید حقیقت باشد، میتواند در یک چشم به هم زدن به دروغی وحشتناک تبدیل شود. داستانی که در آن کارآگاه، خود را در دام گذشتهای گمشده و تهدیدی بزرگتر از هر چیزی که تصور کرده بود، گرفتار مییابد. ویرایش شده 10 ساعت قبل توسط سارابـهار 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/792-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%BA%D8%B1%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 25 خرداد مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد (ویرایش شده) 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| ویرایش شده 31 خرداد توسط سادات.۸۲ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/792-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%BA%D8%B1%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6746 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در سهشنبه در 07:23 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 07:23 PM مقدمه: در دل شب، جایی میان سایهها و خیابانهای خالی، کارآگاهی ایستاده است که هدفش روشن است: شکستن دیوارهای یک سازمان مافیایی که در تاریکی کار میکند. تمام شواهد، تمام سرنخها، تنها به یک مکان ختم میشوند؛ جایی که هیچچیز ساده و واضح نیست. کارآگاه پلیس، با ارادهای پولادین، خود را به دنیایی میاندازد که هر قدمی که برمیدارد او را به حقیقتی هولناکتر نزدیکتر میکند؛ اما چیزی در این معادله اشتباه است. هر سرنخی که پیدا میکند، از هم میپاشد. هر گامی که به جلو برمیدارد، او را بیشتر در منجلاب پیچیدهای فرو میبرد. کارآگاه نمیداند که در این مسیر، خودش هم بخشی از بازی است. هر قدم که به حقیقت نزدیکتر میشود، سایههایی از گذشتهی گمشدهاش به سراغش میآیند. کابوسهایی که واقعیتر از خوابند، چهرههایی که نباید بشناسد اما آشنا هستند، و رازهایی که خودش برای خودش باقی گذاشته است! 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/792-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%BA%D8%B1%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8079 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل لوکیشن: «قارهی ایکس_ریونلند» کفشهای چرمیام را روی آسفالت خیس میکشیدم. هوا به شدت سرد بود و بخار نفسهایم در شب تاریک و بیصدا به آسمان میرفت. وقتی قدمهایم را به سمت محل جرم برداشتم، احساس کردم چیزی در هوا سنگینتر از همیشه است. نوار قرمز رنگی که دور محل جرم کشیده شده بود را کنار زدم. قدمهایم محکم و حسابشده بودند. نور کمفروغ خیابان، سایههایی بلند از ساختمانها بر دیوارهای مرطوب میانداخت. چشمهایم به دور و برم میچرخید، تمام جزئیات را بررسی میکردم. خون تازهای که هنوز روی زمین باقی مانده بود، رنگ سرخی داشت که به سیاهی شب نمیخورد. یک دعوای خانوادگی که پسر خانواده با شلیک گلوله به سر، پدر و مادرش را به قتل رسانده بود. هیچچیز برای پنهان ماندن باقی نمانده بود. شواهد واضح بودند؛ اما مغز من، همیشه بیشتر از آن چیزی که میدید، درگیر کشف معماهای پنهان بود. چیزی در این صحنه، در این قتل، تمام ذهنم را مشغول کرده بود. هر جرمی که در ریونلند اتفاق میافتاد اولین چیزی که با خود میگفتم این بود که آیا این کار همان باند مافیایی بود که من سالهاست در پیشان هستم؟ احتمالاً. اما هیچ چیزی ساده نیست. من همیشه به این قتلها از زاویهای دیگر نگاه کردهام. به جزئیات ریز توجه کردهام. همه چیز مثل یک نقشهی طراحیشده به نظر میرسید. چیزی در آن است که من هنوز نمیبینم. در ذهنم همه چیز تکرار میشد. آن شبهایی که این باند مرموز را تعقیب کرده بودم، آن تماسهای مشکوک و گمشده، آن اطلاعاتی که هیچوقت کامل به دستم نرسید. این قتل، شاید سرنخی برای من باشد. یا شاید اینطور نباشد. منطقم میداند همه چیز نمیتواند به هم ربط داشته باشد؛ ولی چیزی در سرم، نظر دیگری دارد و به همه چیز مشکوک است. حتی ماشینی که از فاصلهی نه چندان دوری، با یک سرنشین، 48 دقیقه است که بی هیچ حرکتی متوقف شده است و حتی در طی 48 دقیقه حتی یکبار تکان هم نخورده است! میدانم که اگر به سمتش بروم باز هم رئیس بازخواستم میکند، پس درحالیکه کارم در آنجا تمام شده است، به نیمهی منطقیام تکیه میکنم و با هماهنگی پاتر و دیگر همکارانم، به سمت ماشین بیاموی خود میروم تا از آنجا دور شوم. چراغهای نارنجی خیابان، سایههایی بلند و عمیق میساختند که هیچچیز جز تاریکی را به چشم نمیآورد. نور یک ماشین پلیس از دور میدرخشید و آنطرفتر، چند افسر دیگر در حال جمعآوری شواهد بودند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/792-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%BA%D8%B1%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8168 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل *** نفسم را کلافه بیرون دادم و زیرلب به ترافیک شهر ریونلند لعنتی فرستادم. موبایلم را از روی داشبرد چنگ زدم و نگاهی به تاریخ انداختم. با دیدن تاریخ و زمان کمی که تا ارائه گزارش پرونده به رئیس داشتم، عصبی مشتی روی فرمان کوبیدم. درحالیکه موبایلم در دستم قرار داشت، نام پاتر روی صفحهاش ظاهر و صدای زنگش بلند شد. بی معطلی تماس را متصل کردن و موبایل را دم گوشم قرار دادم. صدای گرمش در گوشم پیچید: - سوفیا! رسیدی خونه؟ با اعصابی متشنج غرولند کردم: - نه، هنوز توی جهنم ترافیکم! صدایش خندهآلود شد و گفت: - اوه! آروم باش دختر. خیره به ماشینهای مقابلم که به هیچ وجه قصد تکان خوردن و جلو رفتن نداشتند، غریدم: - میخوای توام بیا اینجا، ببینم چطور میتونی آروم باشی! صدای خندهاش گوشم را نوازش کرد و گفت: - باشهباشه اژدها! زنگ زدم بگم کسی که دنبالش بودی رو پیدا کردیم. مطمئن نبودم پیدایش کرده باشد! هیچگاه تا با سند و مدرک چیزی در اختیارم قرار نمیگرفت از هیچ چیزی مطمئن نمیشدم. سکوتم باعث شد حرف را ادامه دهد: - فردا میریم دیدنش. نمیتوانستم تا فردا مغزم را آرام نگهدارم و صبر کنم. - همین امشب میریم. اعتراضش در گوشم میپیچد: - اما سوفیا... . حرفش را قطع میکنم و میگویم: - نمیخوای بیایی لوکیشن رو بفرست خودم میرم. صدای خونسردش بلند میشود: - با هم میریم. تماس قطع میشود. نگاهی به خیابان میاندازم. نه، این ترافیک تمام شدنی نیست! با خود میاندیشم که چطور راهی برای خلاصی از ترافیک پیدا کنم که تنها راه حل ممکن به ذهنم میرسد و آن هم این است که پیاده بروم. به کیف و موبایلم چنگ میزنم و درب ماشین را باز میکنم. به سرعت از ماشین خارج میشوم. از بین ماشینها رد میشوم و با قدمهای بلند راه میافتم و خود را به پیادهرو میرسانم. درحالیکه صدای برخورد پاشنههای کفشهای بلند چرمم، بیشتر از صدای ازدحام جمعیت و بوقهای ماشینها، روی اعصابم است. آن اطراف را زیاد نمیشناسم ولی برای سریعتر رسیدن، میانبر میزنم و از کوچه پس کوچهها میروم. وارد کوچهای میشوم که تا به حال از آن عبور نکردهام. خانهها و آپارتمانهای بلند آن کوچه در تاریکی شب، با نمای روشنشان چشم را نوازش میکنند. کمی که جلوتر میروم متوجهی بن بست بودنش میشوم؛ اما صدای قدمهای چند نفر از چندین طرف، که از تاریکی یک به یک بیرون میآیند و در معرض نور قرار میگیرند، متوجه میشوم که من پا در یک کوچه بن بست نه؛ بلکه پا در یک تله گذاشتهام. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/792-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%BA%D8%B1%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8169 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.