رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

عنوان:  رمان شبکه سیاه

ژانر: جنایی، فانتزی

نویسنده: سارابهار

 

خلاصه: 

همه‌چیز در حال تغییر است. آنچه که به نظر می‌آید حقیقت باشد، می‌تواند در یک چشم به هم زدن به دروغی وحشتناک تبدیل شود. داستانی که در آن یک کارآگاه و یک سارق، خود را در دام گذشته‌ای گمشده و تهدیدی بزرگ‌تر از هر چیزی که تصور کرده بودند، گرفتار می‌یابند... .

ویرایش شده توسط سارابـهار
  • مدیر ارشد

%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B4%DB%B1%DB%B0%DB%

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • سارابـهار عنوان را به رمان سوفیا سایلس | سارابهار کاربر نودهشتیا تغییر داد

مقدمه:

در دل شب، جایی میان سایه‌ها و خیابان‌های خالی، کارآگاهی ایستاده است که هدفش روشن است: شکستن دیوارهای یک سازمان مافیایی که در تاریکی کار می‌کند. تمام شواهد، تمام سرنخ‌ها، تنها به یک مکان ختم می‌شوند؛ جایی که هیچ‌چیز ساده و واضح نیست!صکارآگاه پلیس، با اراده‌ای پولادین، خود را به دنیایی می‌اندازد که هر قدمی که برمی‌دارد او را به حقیقتی هولناک‌تر نزدیک‌تر می‌کند؛ اما چیزی در این معادله اشتباه است. هر سرنخی که پیدا می‌کند، از هم می‌پاشد. هر گامی که به جلو برمی‌دارد، او را بیشتر در منجلاب پیچیده‌ای فرو می‌برد. کارآگاه نمی‌داند که در این مسیر، خودش هم بخشی از بازی است. هر قدم که به حقیقت نزدیک‌تر می‌شود، سایه‌هایی از گذشته‌ی گمشده‌اش به سراغش می‌آیند. کابوس‌هایی که واقعی‌تر از خوابند، چهره‌هایی که نباید بشناسد اما آشنا هستند، و رازهایی که خودش برای خودش باقی گذاشته است و در این بین، سارقی حرفه‌ای، وارد ماجرا می‌شود، ورودی که معماهای بیشتری خلق می‌کند... .

ویرایش شده توسط سارابـهار
  • سارابـهار عنوان را به رمان غریزه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا تغییر داد

لوکیشن: «قاره‌ی ایکس_ریون‌لند»

 

کفش‌های چرمی‌ام را روی آسفالت خیس می‌کشیدم. هوا به شدت سرد بود و بخار نفس‌هایم در شب تاریک و بی‌صدا به آسمان می‌رفت. وقتی قدم‌هایم را به سمت محل جرم برداشتم، احساس کردم چیزی در هوا سنگین‌تر از همیشه است. نوار قرمز رنگی که دور محل جرم کشیده شده بود را کنار زدم. قدم‌هایم محکم و حساب‌شده بودند. نور کم‌فروغ خیابان، سایه‌هایی بلند از ساختمان‌ها بر دیوارهای مرطوب می‌انداخت. چشم‌هایم به دور و برم می‌چرخید، تمام جزئیات را بررسی می‌کردم. خون تازه‌ای که هنوز روی زمین باقی مانده بود، رنگ سرخی داشت که به سیاهی شب نمی‌خورد. یک دعوای خانوادگی که پسر خانواده با شلیک گلوله به سر، پدر و مادرش را به قتل رسانده بود. هیچ‌چیز برای پنهان ماندن باقی نمانده بود. شواهد واضح بودند؛ اما مغز من، همیشه بیشتر از آن چیزی که می‌دید، درگیر کشف معماهای پنهان بود. چیزی در این صحنه، در این قتل، تمام ذهنم را مشغول کرده بود. یک‌سالی بود که از هیچ نوع جرم خاصی خبری نبود؛ ولی در گذشته هر جرمی که در ریون‌لند اتفاق می‌افتاد اولین چیزی که با خود می‌گفتم این بود که آیا این کار همان باند مافیایی بود که من سال‌هاست در پی‌شان هستم؟ احتمالاً؛ اما هیچ چیزی ساده نیست. من همیشه به این قتل‌ها از زاویه‌ای دیگر نگاه کرده‌ام. به جزئیات ریز توجه کرده‌ام. همه چیز مثل یک نقشه‌ی طراحی‌شده به نظر می‌رسید. چیزی در آن است که من هنوز نمی‌بینم. در ذهنم همه چیز تکرار میشد. آن شب‌هایی که این باند مرموز را تعقیب کرده بودم، آن تماس‌های مشکوک و گمشده، آن اطلاعاتی که هیچ‌وقت کامل به دستم نرسید. این قتل، شاید سرنخی برای من باشد. یا شاید اینطور نباشد. منطقم می‌داند همه چیز نمی‌تواند به هم ربط داشته باشد؛ ولی چیزی در سرم، نظر دیگری دارد و به همه چیز مشکوک است. حتی ماشینی که از فاصله‌ی نه چندان دوری، با یک سرنشین، چهل‌ و هشت دقیقه‌ است که بی هیچ حرکتی متوقف شده‌ است و حتی در طی چهل و هشت دقیقه حتی یک‌بار تکان هم نخورده است! می‌دانم که اگر به سمتش بروم باز هم رئیس بازخواستم می‌کند، پس درحالی‌که کارم در آن‌جا تمام شده است، به نیمه‌ی منطقی‌ام تکیه می‌کنم و با هماهنگی پاتر و دیگر همکارانم، به سمت ماشین بی‌ام‌وی خود می‌روم تا از آن‌جا دور شوم. چراغ‌های نارنجی خیابان، سایه‌هایی بلند و عمیق می‌ساختند که هیچ‌چیز جز تاریکی را به چشم نمی‌آورد. نور یک ماشین پلیس از دور می‌درخشید و آن‌طرف‌تر، چند افسر دیگر در حال جمع‌آوری شواهد بودند.

 

ویرایش شده توسط سارابـهار

***

نفسم را کلافه بیرون دادم و زیرلب به ترافیک شهر ریون‌لند لعنتی فرستادم. موبایلم را از روی داشبورد چنگ زدم و نگاهی به تاریخ انداختم. با دیدن تاریخ و زمان کمی که تا ارائه گزارش پرونده به رئیس داشتم، عصبی مشتی روی فرمان کوبیدم. درحالی‌که موبایل در دستم قرار داشت، نام پاتر روی صفحه‌اش ظاهر و صدای زنگش بلند شد. بی‌معطلی تماس را متصل کردم و موبایل را دم گوشم قرار دادم. صدای گرمش در گوشم پیچید:

- سوفیا! رسیدی خونه؟

با اعصابی متشنج غرولند کردم:

- نه، هنوز توی جهنم ترافیکم!

صدایش خنده‌آلود گشت و گفت:

- اوه! آروم باش دختر.

خیره به ماشین‌های مقابلم که به‌هیچ‌وجه قصد تکان خوردن و جلو رفتن نداشتند، غریدم:

- می‌خوای توام بیا این‌جا، ببینم چه‌طور می‌تونی آروم باشی!

صدای خنده‌اش گوشم را نوازش کرد و گفت:

- باشه‌باشه اژدها! زنگ زدم بگم کسی که دنبالش بودی رو پیدا کردیم.

مطمئن نبودم پیدایش کرده باشد! هیچگاه تا با سند و مدرک چیزی در اختیارم قرار نمی‌گرفت از هیچ چیزی مطمئن نمی‌شدم. سکوتم باعث شد حرفش را ادامه دهد:

- فردا می‌ریم دیدنش.

نمی‌توانستم تا فردا مغزم را آرام نگه‌دارم و صبر کنم.

- همین امشب می‌ریم.

اعتراضش در گوشم می‌پیچد:

- اما سوفیا... .

حرفش را قطع می‌کنم و می‌گویم:

- نمی‌خوای بیایی لوکیشن رو بفرست خودم میرم.

صدای خونسردش بلند می‌شود:

- با هم می‌ریم.

تماس قطع می‌شود. نگاهی به خیابان می‌اندازم. نه، این ترافیک تمام شدنی نیست! با خود می‌اندیشم که چه‌طور راهی برای خلاصی از ترافیک پیدا کنم که تنها راه حل ممکن به ذهنم می‌رسد و آن هم این است که پیاده بروم. به کیف و موبایلم چنگ می‌زنم و درب ماشین را باز می‌کنم. به سرعت از ماشین خارج می‌شوم. از بین ماشین‌ها رد می‌شوم و با قدم‌های بلند راه می‌افتم و خود را به پیاده‌رو می‌رسانم. درحالی‌که صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌های بلند چرمم، بیشتر از صدای ازدحام جمعیت و بوق‌های ماشین‌ها، روی اعصابم است. آن اطراف را زیاد نمی‌شناسم ولی برای سریع‌تر رسیدن، میانبر می‌زنم و از کوچه‌ پس کوچه‌ها می‌روم. وارد کوچه‌ای می‌شوم که تا به حال از آن عبور نکرده‌ام. خانه‌ها و آپارتمان‌های بلند آن کوچه در تاریکی شب، با نمای روشن‌شان چشم را نوازش می‌کنند. کمی که جلوتر می‌روم متوجه‌ی بن‌بست بودنش می‌شوم؛ اما صدای قدم‌های چند نفر از چندین‌ طرف، که از تاریکی یک به یک بیرون می‌آیند و در معرض نور قرار می‌گیرند، متوجه می‌شوم که من پا در یک کوچه بن‌بست نه؛ بلکه پا در یک تله گذاشته‌ام.

ویرایش شده توسط سارابـهار
  • سارابـهار عنوان را به رمان شبکه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا تغییر داد

قدم‌هایم را آهسته‌تر برداشتم. چرخیدم! هشت نفر، لباس‌های نسبتاً تیره، صورت‌های ناشناس؛ اما نگاه‌هایی که چیزی برای از دست دادن نداشتند. مهمان‌ها هشت نفر هستند. دور و برم ایستاده‌اند و محاصره‌ام کرده‌اند. برای پذیرایی از آن‌ها، دست می‌برم به کمرم؛ ولی تنها چیزی که می‌توانم لمس کنم، جای خالی کُلتم است. لعنتی به خود می‌فرستم که کلتم را در ماشین جا گذاشته‌ام. سپس نفسی عمیق می‌کشم و با خونسردیِ کامل گویا که به پیک‌نیک آمده‌‌ام، موبایلم را در کیفم سُر می‌دهم و روی زمین‌ می‌گذارم‌شان. نگاهی به آن‌ها می‌اندازم که بی‌تفاوت به من خیره شده‌اند و احتمالاً تصور می‌کنند بازی را برده‌اند! پوزخندی روی لبم نقش می‌بندد و با خونسردیِ ذاتی‌ام کُت کوتاه و چرمی‌ام را در می‌آورم و روی کیفم پرت می‌کنم. تی‌شرت سیاه و شلوار ستش، در تیرِگی آسمان، مرا هم‌رنگ شب نشان می‌دهد. به ساعت مچی‌ام نگاهی می‌اندازم، وقتم دارد هدر می‌رود، پس چرا حمله نمی‌کنند؟ اصلاً از من چه می‌خواهند؟ درباره‌ی کدام پرونده آمده اند تا حالم را بگیرند؟ پوزخندم تبدیل به نیش‌خند می‌شود و درحالی‌که دست‌هایم را در جیب شلوارم فرو می‌برم و بی‌تفاوت ایستاده‌ام، خطاب به آن‌ها می‌گویم:

- واسه چی استپ کردین؟!

نگاهی به هم‌دیگر می‌اندازند و سپس یکی از آن‌ها نگاهی به موبایلش می‌اندازد و باز در سکوت به من خیره می‌شود. سکوت‌شان غیرقابل تحمل است. خطاب به آن‌ها می‌گویم:

- نکنه منتظرین یکی دیگه، دکمه‌تون رو بزنه؟

پیش از آن که جوابم را بدهند، موبایلش در دستش لرزید و سریع تماس را متصل کرد و بی‌هیچ حرفی دستور را شنید و تماس را قطع کرد. موبایلش را در جیب پیراهن چهارخانه‌‌ی تیره‌اش چپاند و با اشاره سر به هفت نفر دیگر فرمان حمله داد. منی که تا آن لحظه فقط ناظر حرکات مضحک‌شان بودم، به خود آمدم و با هر هشت نفرشان هم‌زمان درگیر شدم. گرچه گزینه‌ی دیگری برای انتخاب نداشتم! یکی از آن‌ها که هیکلی هرکول‌مانند داشت و خالکوبی‌های نامفهوم صورتش را در برگرفته بودند، مچ دستم را گرفت و به شدت پیچاند. پیش از آن‌که دردش نفسم را ببُرد، همان‌طور که مچ دستم اسیر دست بزرگش بود، چرخیدم و لگدی به گردن و ناحیه گیج‌گاهش زدم که پخش زمین شد. بی‌تعارف گردن یکی دیگر از آن‌ها را نیز شکستم. می‌خواستم سومی را نیز افقی کنم که دو نفرشان مرا از پشت گرفتند. دستانم را آن‌چنان محکم گرفته بودند که گویا اگر رهایم کنند برایشان بد می‌شود! نه خب، من که بسیار محترمانه از آن‌ها پذیرایی می‌کردم! صدای آن غولتشنی که دستور می‌گرفت و دستور می‌داد بلند شد:

- مجبورش کنید زانو بزنه و بعد دست و پاش رو ببندید. می‌بریمش پیش رئیس.

هر چه‌قدر سعی کردند وادارم کنند زانو بزنم، مقاومت کردم، پاهایم را چنان روی زمین میخ کرده بودم که محال بود حتی اگر تیری در پایم شلیک کنند، ذره‌ای خم‌شان کنم!

یکی از آن‌ها جلو آمد و فکم را در مشتش گرفت و غرید:

- ان‌قدر مقاومت نکن کارآگاه، تو گیر افتادی!

ناخودآگاه به حرفش نیش‌خند می‌زنم. بی‌هیچ فکری تف می‌کنم روی صورتش، که لحظه‌ای چشمان آبی‌اش را می‌بندد و با حالت چندشی می‌خواهد عقب برود که پاهایم را بلند می‌کنم و با جفت پاهایم در تخت سینه‌اش می‌کوبم و به عقب پرتابش می‌کنم. از این حرکتم آن دو نفری که دستانم را محکم گرفته بودند و انتظار چنین حرکتی از من نداشتند، دستپاچه می‌شوند و دست‌های‌شان از دور بازوهایم شل می‌شود. رویم را به طرف‌شان برمی‌گردانم و سر جفت‌شان را به هم می‌کوبم. سپس رو به بقیه‌شان می‌غرم:

- از این‌جا گم شین تا بقیه‌تون رو نترکوندم!

یکی از آن‌ها با خشم هم‌چون یک گاو نر خشمگین به سمتم یورش می‌آورد که پیش از آن‌که من حرکتی بکنم شخص دیگری که نمی‌دانم چه کسی بود و از کجا پیدایش شد، خود را روی او انداخت و او را روی زمین پرت کرد. سپس بدون آن‌که به او فرصت تکان خوردن بدهد، شروع کرد به مشت کوبیدن روی صورت نحسش. در یک لحظه‌ی آنی، بقیه‌شان به آن مرد ناشناس حمله کردند. به‌سرعت جلو رفتم و گوشه‌ای از کار را دستم گرفتم. ناشناس ناجی، حرکات و ضربه‌هایش نشان می‌داد که هنرهای رزمی‌اش پرفکت است. لحظه‌ای بعد، تک‌تک آن هشت نفر، هم‌چون نیمروی چسبیده‌ به ماهیتابه، کف آسفالت چسبیده بودند. تازه توانستم چهره مرد ناشناس را ببینم که به سمت من می‌آمد. در هیکل و چهره‌اش دقیق شدم، هیکلی هم‌چون وین دیزل بازیگر معروف سینما و نقش اصلی فیلم‌های دنباله‌دار سریع و خشن، داشت. صورتی کشیده، چشمانی بلک‌بلو، لب‌های معمولی، بینی قلمی و موهای کم و ته ریش بور. میشد گفت جذابیتش هالیوودی بود! نمی‌دانست درحال آنالیز تیپ و قیافه‌اش هستم که به من رسید، مقابلم ایستاد و نگران پرسید:

- خانم! شما حالتون خوبه؟

سعی کردم لبخند بزنم.

- خوبم. ممنون که خودتون رو به خاطر من به خطر انداختین گرچه... .

می‌خواستم بگویم گرچه نیازی به دخالت تو نبود، چون خودم از پس‌شان بر می‌آمدم، ولی برای آن‌که زحمتش بیهوده نشود حرفم را قطع کردم و خواستم طور دیگری ادامه دهم که پیش از آن‌که فرصت دهن باز کردن داشته باشم، چهره‌ی مرد مقابلم از شدت درد درهم رفت و آخ کوتاهی گفت و به عقب چرخید. آه لعنتی! یکی از آن‌ ارازل که نزدیک‌مان افتاده بود چاقوی ضامن‌دارش را در پای مرد فرو کرده بود. می‌خواستم دخلش را بیاورم که صدای آژیر ماشین پلیس پیچید. هم‌زمان صدای پاتر از پشت سرم آمد:

- هی!

بدون آن‌که به سمتش برگردم غریدم:

- هی به خودت!

خنده‌کنان خودش را به ما رساند و خواست چیزی بگوید که چشمش به پای زخمی مرد ناشناس افتاد و رو به بقیه تیم فریاد زد:

- بچه‌ها! آمبولانس لازم داریم. 

نمی‌دانستم پاتر چه‌طور تشخیص داد که آن مرد ناشناس، جزئی از آن ارازل نیست که به او کاری نداشت و به تیم دستور داد تک‌تک آن‌ هشت نفر را دستگیر کنند و خرکش‌کنان به سمت ماشین‌های پلیس ببرند؛ ولی خوشحال بودم که آمبولانس خبر کرده است. چون نمی‌خواستم به خاطر من، به یک بی گناه کوچک‌ترین آسیبی برسد، آن هم بی‌گناهی که به خاطر نجات من، زخمی شده باشد. مرد با این‌که چاقو هنوز در پایش‌بود، بی‌هیچ اخمی با چهره‌ای جدی ایستاده بود. خطاب به او گفتم:

- اجازه بدین تا آمبولانس میرسه، چاقو رو بیرون بکشم و زخم‌تون رو ببندم تا مانع... .

حرفم را با بالا بردن دستش قطع می‌کند و می‌گوید:

- نه نیازی به آمبولانس نیست، یه زخم سطحیه. من دیگه میرم.

این را گفت و خم شد چاقو را بی‌هیچ مکثی از پایش بیرون کشید. چاقو یک سانت خون آلود بود و باز هم می‌گفت زخم سطحی؟ اگر یک سانت از نظرش زخم سطحی است، پس آیا او یک آدم آهنی است یا دلش زیادی دریاست؟ چشمانم را روی هم فشار می‌دهم و می‌گویم:

- نه، لطفاً تا موقعی که آمبولانس می‌رسه منتظر بمونین. وضعیت پاتون رو که چک کردن می‌تونین برین.

چاقو را به دستم می‌دهد و بی‌تفاوت می‌گوید:

- حتماً! هرطور شما بگین.

برای آن‌که منظورم را درست رسانده باشم می‌گویم:

- البته شما مجبور نیستین این‌جا بمونین، من فقط می‌خوام خیالم از بابت بهبود زخم‌تون راحت بشه، چون شما به خاطر من زخمی شدین.

لبخندی روی لب‌های معمولی و خوش‌فرمش می‌نشیند و با لحنی جدی و آرام می‌گوید:

- عذاب وجدان برای چی؟ وظیفه‌ی انسانیم بود. گرچه شما نیازی به کمک من نداشتین و خودتون همه رو حریف بودین.

احساس می‌کردم در لابه‌لای حرف‌هایش رنگی از شیطنت دیده میشد. در چشمان آبی‌سیاهش خیره شدم. لب‌هایش نه، ولی چشمانش می‌خندیدند. صدای آژیر آمبولانس باعث قطع آن تماس چشمی می‌شود. پرستار به سمت مرد می‌آید و پاتر از دور صدایم می‌زند:

- سوفیا! بجنب، باید بریم.

سرم را برایش تکان می‌دهم و خطاب به مرد می‌‌پرسم:

- میشه اسم ناجیم رو بدونم؟

با متانت لبخندی نثارم می‌کند و دستش را به سمتم دراز می‌کند و می‌گوید:

- البته کارآگاه! رایان جانسون هستم.

بی‌خیال این‌که از کجا متوجه کارآگاه بودنم شد، در‌حالی‌که هیچ‌کس در آن مدتی که آن‌جا بودیم مرا کارآگاه خطاب نکرده بود، شدم و دستش را به گرمی فشردم و لب زدم:

- سوفیا سایلس!

هردو به هم متقابلاً لبخند زدیم و از آن‌جا دور شدم و به سمت ماشین پاتر قدم برداشتم و تا به او رسیدم خود را روی صندلی ماشینش پرتاب کردم و غرولند کردم:

- یالا پاتر! آتیش کن بریم که دیر شد.

پاتر که خستگی از چشمان سبزش می‌بارد، با لحنی مظلوم می‌گوید:

- سوفیا لطفاً بذارش برای صبح... باور کن دارم می‌میرم از خستگی.

نیشخندی زدم و گفتم:

- اتفاقاً بهترین مرگ، مُردن بر اثر خستگیه!

چشمانش را مظلوم کرد و نگاهم کرد که سریع گفتم:

- پاتر! تو خیلی خوب می‌دونی خر شدن توی رده‌ی کاریم نیست!

دیگر فهمید که راهی ندارد و فقط با تأسف سرش را برایم تکان داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد.

***

پاتر ماشین را مقابل آپارتمان کوچک شخص مورد نظر پارک کرد. نگاهی به پنجره اتاقش انداختم که نورش در تاریکیِ دیگر خانه‌های اطراف، چشم را میزد. از ماشین پیاده شدم و با قدم‌های بلند خود را به درب منزلش رساندم. صدای بلند موزیکش، از پشت در هم شنیده میشد. قرار نبود چیزی عادی پیش برود، پس آن‌چنان لگد محکمی به درب کوبیدم که درب با شدت باز شد و به دیوار پشت سرش برخورد کرد. قدم در خانه گذاشتم و با اولین چیزی که روبه‌رو شدم شخص مورد نظر بود. درحالی‌که صدای موزیک گوشم را خراش می‌داد و نور لامپ خانه‌‌اش چشمان خسته‌ام را می‌سوزاند. توجهم به او جلب شد که چوب بیسبالی را در دستش گرفته است و طوری که گویا می‌خواهد حمله کند، گارد گرفته است! پاتر که پشت سرم وارد خانه می‌شود و آن صحنه را می‌بیند، اسلحه‌اش را بیرون می‌کشد و خطاب به او می‌گوید:

- سریع بندازش زمین و دستات رو بذار روی سرت!

در چشمانش احساس‌های متفاوتی دیده می‌شود از جمله سردرگمی. در این‌که فهمیده است ما پلیس هستیم، هیچ شکی نبود؛ اما شاید با خود می‌اندیشید که برای کدام جرمش به خانه‌اش هجوم آورده‌ایم؟ شاید در ذهنش تمامی سرقت‌ها و جرم‌های ریز و دُرشتی که انجام داده بود، مرور می‌شدند. آن‌قدر درباره‌اش اطلاعات داشتم که می‌دانستم لعنتی یک جای خالی و سفید هم در پرونده‌اش باقی نذاشته بود. آن‌قدر فرز و باهوش بود که با تمام جرم‌هایش، هیچ‌گاه دستگیر نشده بود و تصور می‌کنم اولین کارآگاهی که توانست شناسایی‌اش کند، من بودم. با وحشتی آشکار چوب بیسبال را روی کاناپه‌ پرت کرد و گفت:

- ش...شلیک نکنید!

پاتر که اسلحه به دست، خونسرد ایستاده بود با شوخ طبعی همیشگی‌اش گفت:

- اگه حرکت تهاجمی ازت نمی‌دیدیم، حتی اسلحه‌ام رو هم برای نشونه گرفتن به سمتت، خسته نمی‌کردم!

دختر مو نقره‌ای مقابل‌مان که مشخص بود خوشمزگی‌اش عود کرده است، بی‌توجه به موقعیتی که در آن گرفتار شده، نیش‌خندی زد و گفت:

- شرمنده دیگه، وقتی در خونه رو با حرکت انتحاری‌تون به دیوار چسبوندین، مغزم از حالت عادی خارج شد!

سپس شانه‌هایش را به حالت «تقصیر من نبود که» بالا انداخت. بی‌توجه به آن‌ها به سمت آیپاد کوچکی که روی میز کنار شمعی سوزان و چند کیف پول مختلف گذاشته شده بود و از آن صدای موزیک گوش‌خراشی بلند میشد رفتم و خاموشش کردم. ربط شمع را با لامپی که روشن بود و نیازی به آن نبود، نمی‌فهمیدم؛ اما می‌دانستم که نمی‌تواند بی‌دلیل باشد؛ اما آن لحظه می‌بایست روی کاری که به خاطرش آن‌جا آمده‌ام تمرکز می‌کردم.

دو صندلی از کنار آن میز که به علاوه آن دو صندلی و میز و کاناپه، هیچ وسیله‌ی نشستن و استراحت دیگری در آن خانه دیده نمی‌شد، برداشتم و مقابل آن پسر گذاشتم. روی یکی از آن‌ها نشستم و اشاره کردم که او هم بنشیند. دسته صندلی را گرفت، کمی صندلی را عقب‌تر کشید و نشست. سپس با لحنی که گمان می‌کرد زیادی بامزه است گفت:

- خب با چی ازتون پذیرایی کنم؟

پیش از آن‌که چیزی بگویم، پاتر خطاب به او غرید:

- بهتره ساکت بشینی، وگرنه این ماییم که ازت پذیرایی می‌کنیم!

دختر چشمان سیاهش را در حدقه چرخاند و «اوه» کوتاهی گفت و آرام گرفت. خیره در چشمانش گفتم:

- سرسی جونز! خیلی وقته دنبالتم... تا این‌که به ریون لند اومدی و به راحتی تونستیم پیدات کنیم. می‌رم سر اصل مطلب. این‌جام چون می‌خوام برام کاری انجام بدی.

ناباور لب زد:

- نفهمیدم چی شد؟ یعنی برای دستگیریم نیومدین؟

جدیت و سکوت من و پاتر را که دید سریع خودش را جمع کرد و با چشمانی شگفت‌زده و پرسید:

- خب ازم می‌خوای برات چه غلطی بکنم؟

غلط؟! سؤالم را به زبان آوردم:

- چرا تصور می‌کنی کاری که ازت می‌خوام، غلطه؟

گوشه لبش بالا رفت و گفت:

- چون هیچ‌کس برای کار درست نمیاد سمت آدمی مثل من!

پوزخندی روی لبم نشست؛ اما از او خوشم آمده بود.

- کاری که ازت می‌خوام، غلط نیست. می‌خوام بین همکارهای شریف و محترمت، چشم و گوش من بشی و بعد... .

پیش از آن‌که حرفم تمام شود از جایش بلند شد و پرخاشگرانه فریاد زد:

- چـی؟ شما منو احمق فرض کردین؟

پاتر جلو آمد تا چیزی بگوید و آرامش کند؛ ولی سرسی جونز به حرفش ادامه داد و با همان لحن گفت:

- اصلاً فکر کردین اگه بگیرنم چه بلایی سرم میاد؟ یه لگد بهم بزنن صدتا باد ازم در میره! خدای من!

جفت دست‌هایش را دیوانه‌وار روی صورت سفیدش کشید و با لحنی که عصبانیت چاشنی‌اش شده بود پرسید:

- اصلاً برای چی باید این‌ لطف رو در حقتون بکنم، ها؟

نفسم را با حرص بیرون دادم. خسته‌ بودم. پاکت را از جیب کت چرمم بیرون کشیدم و جلوی پایش پرت کردم. با افتادن پاکت روی زمین، پاکت باز شد و تعدادی عکس از آن بیرون زدند. عکس‌ها از زمان سرقت‌هایش گرفته شده بودند. مدارکی پر و پیمان برای محکوم شدنش. چشمش که به عکس‌ها افتاد، گویا تصور کرد دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد برای همین گفت:

- ترجیح میدم برم زندان تا این‌که قاطی جاسوس بازی‌تون بشم!

بی‌هیچ مکثی خطاب به پاتر گفتم:

- بازداشتش کن.

پاتر درجا دختر را گرفت و به دست‌هایش دستبند زد که در همین حین، او با خنده‌ای ساختگی که می‌خواست با کمک آن نجات پیدا کند گفت:

- عه نه بابا! داشتم شوخی می‌کردم.

بی‌تفاوت نگاهش می‌کردم که لبخندش را که دید به کارش نمی‌آید جمع کرد و با لحنی که مظلومیت و لودگی از آن می‌بارید گفت:

- بگو ولم کنه، من چاکر خانم و آقای کارآگاه هستم!

با اشاره من، پاتر دستبندش را باز کرد و من خطاب به او گفتم:

- کاری که ازت می‌خوام نه شوخیه و نه غلط. متوجهی؟

آب دهانش را فرو داد و با لحنی که می‌دانستم می‌ترسد دهان باز کند و سرش به باد برود لب زد:

- چاره‌ای جز متوجه شدن دارم مگه؟

با آرامش در چشمانش خیره شدم و گفتم:

- پس خوب گوش کن.

***

«سِرسی جونز»

روی مبل نشسته و خیره به نقطه‌ای نامعلومم. ذهنم تهی از هر اندیشه‌ی واضحی! نمی‌دانم چگونه؛ اما شرایط چرخیده است و من در بین یک زندگی جدید و کسل کننده گیر افتاده‌ام. از این‌که ناچارم از این به بعد برای آزادی‌ام دست نشانده‌ی کارآگاه باشم بیزارم. کار و زندگی‌ام پیش از پیدا شدن سروکله‌اش در خانه‌ام، عالی بود. در بین سارقان یکی از نامدارترین‌ها بودم و حالا از این لحظه به بعد باید چشم و گوش کارآگاه سایلس شوم، آه چه کار مزخرفی! حوصله‌ام از حالا دارد سر می‌رود. کارآگاه سایلس به منِ بخت برگشته دستور داده بود که تا اطلاعش در خانه بمانم. کاش میشد کاری کنم که کارآگاه هم از کار بیکار شود و در خانه‌اش بنشیند مگس بپراند! بعد شاید بتواند درکم کند. آه کاش به این‌ شهر نیامده بودم. 

روزی که به این شهر آمدم باید می‌فهمیدم که در شهری که آخرین جرم سرقتی که در آن ثبت شده، مربوط به سه ماه پیش و برای سرقت یک بسته پاپ کُرن از سوپرمارکت آقای هارکر بوده است، نانی برای من در نمی‌آید! اوف... حتی فکر کردن به شرایط جدیدم نفسم را بند می‌آورد. نگران گیر افتادن وسط جاسوس‌بازی نیستم، من فقط نگران این هستم که از شدت بیکاری تلف شوم، آه من خواهم مُرد، قطعاً خواهم مُرد، اطمینان دارم که من در این شهر و زیر دست کارآگاه، از شدت بیکاری خواهم مُرد!

***

با صدای ترق تروقی چشمانم را می‌گشایم. همه جا تاریک است. کرختی بدنم به خاطر خوابیدن روی مبل، روی اعصابم است. اصلاً نمی‌دانم با آن همه اعصاب خوردی چطور خواب رفتم؟ صدای ترق تروق بیشتر می‌شود. سریعاً از جایم بلند می‌شوم. آن‌قدر سریع که صدای جیغ استخوان‌هایم در می‌آید.

صدا از طبقه بالاست. حواسم جمع است و لامپ‌ها را روشن نمی‌کنم. پله‌ها را بی‌صدا دوتا یکی بالا می‌روم. صدا از اتاق خوابم می‌آید. نوری از لای در در نیمه باز اتاقم به بیرون چشمک می‌زند. آرام قدم برمی‌دارم. به در نزدیک می‌شوم و پیش از آن‌که دستم را روی دست‌گیره قرار دهم درب اتاق به صورت خودکار باز می‌شود. سایه‌ای در روشنایی‌ای که از نور درب باز شده به راهروی طبقه بالا افتاده است نمایان می‌شود. هیکلش دُرشت است. یعنی دزد آمده؟ لحظه‌ای وحشت می‌کنم و در عین حال به خودم نهیب می‌زنم که یک عمر سرقت کرده‌ام و حالا از یک سارق می‌ترسم!

کلافه پوفی می‌کشم و کپسول آتش نشانی را از روی دیوار برمی‌دارم. درحالی‌که در حالت آماده باش قدم روی سایه می‌گذارم و رو در روی درب اتاقم می‌ایستم، ابروهایم از خالی بودن اتاقم درهم می‌روند!

چطور ممکن است؟ سریع وارد اتاقم می‌شوم. اتاقم درب دیگری ندارد. پنجره‌ها آن‌چنان با ضخامت پوشانده شده اند که پشه نمی‌تواند عبور کند. حتی اتاقم به سرویس راهی ندارد، کمد برای هیکلی که سایه‌اش را دیدم زیادی کوچک و تخت زیادی در چشم است. پس آن شخص کجا غیب شده است؟ نه، محال است که بتواند غیب شده باشد! من دیدمش، مطمئنم که سایه‌ای درشت هیکل در قاب درب اتاق با همین چشمان لعنتی‌ام دیدم. هنوز از تعجبی که مغزم را به چالش کشیده بود بیرون نیامده بودم که صدای زنگ موبایلم از طبقه پایین گوشم را خراشید. با قدم‌های سریع خودم را از پله‌ها به پایین رساندم و بی آن‌که نگاهی به شماه بی‌اندازم تماس را متصل کردم و موبایل را دم گوشم قرار دادم که صدای نیکول در گوشم پیچید:

- وای سرسی! کجایی تو؟ چرا ان‌قدر دیر گوشیت رو برداشتی؟

گلوی خشکم را با سرفه‌ای صاف کردم و گفتم:

- سلام نیکی!

صدای جیغش بلند شد و گفت:

- سلام سرسی جون؛ ولی از سلام بگذریم چون داره دیر میشه!

خود را به آشپزخانه می‌رسانم و قهوه‌ساز را روشن می‌کنم و خسته می‌پرسم:

- چی دیر میشه؟

لحظه‌ای صدایش قطع شد و گویا سؤالم را نشنیده پرسید:

- هی سرسی! هنوز پشت خطی؟

در جوابش فقط اهومی گفتم. سرم گیج می‌رفت و باید سریع‌تر چیزی می‌لنباندم پیش از آن‌که پخش زمین شوم. نیکی باز جیغ‌جیغ کنان سوال دیگری مطرح کرد:

- میگم تو جیسون موموا رو می‌شناسی؟

با سرگیجه روی مبلی که نمی‌دانم دیشب چطور رویش خواب رفته‌ام فرود می‌آیم و می‌نالم:

- معلومه که می‌شانسم.

این‌بار چنان جیغی کشید که گوشم کر که هیچ، کور شد!

- چـی؟ جدی می‌شناسیش؟!

پوفی کشیدم و گفتم: 

- آره یه چند باری باهاش بیرون رفتم!

این دفعه جیغش غیرقابل توصیف بود و مجبور شدم لحظه‌ای موبایل را از گوشم فاصله دهم.

آه فقط در این وضع، نیکول را کم داشتم که با من تماس بگیرد و ظرف یک مکالمه چند دقیقه‌ای، مغزم را دو لُپی بجود و سریعاً هضمش کند!

- وای سرسی واقعاً؟!

دستم را لای موهای نقره‌فامم که از بدو تولد رنگشان تغییری نکرده است فرو بردم و این‌بار غریدم:

- نه احمق!

از صدای نفس‌هایش مشخص بود که بادش خوابیده و پرسید:

- پس از کجا می‌شناسیش؟

با صدای بلندی که همسایه‌ها هم شنیدند گفتم:

- خب موموا یه بازیگر معروفه، همه می‌شناسنش نیکی عزیزم!

و پیش از آن‌که چیزی بگوید با حرص گفتم:

- خب حالا که چی؟

در همین حین زنگ خانه‌ام به صدا در آمد. 

به سمت در رفتم و بی هیچ مکثی در را گشودم و با دیدن نیکی پشت در، چشمانم را عصبی در حدقه چرخاندم. نیشش باز شد و گفت:

- خوش اومدم!

سپس بدون آن‌که بغلم کند از کنارم گذشت و وارد خانه شد. کلافه پوفی کشیدم و موبایل را قطع کردم. به سمت اتاق نشیمن رفت و من هم دنبالش به راه افتادم. روی کاناپه‌ای نشست و من موبایلم را به سمت مبلی پرت کردم تا سریع‌تر به آشپزخانه بروم؛ چون صدای سوت قهوه‌ساز بیشتر از آمدن یکهویی نیکی روی اعصابم خط می‌انداخت و دلم می‌خواست دق و دلی‌ام از کارآگاه را روی نیکی خالی کنم، که با فرود آمدن موبایلم در پارچ پر از آب روی میز اتاق نشیمن، شدت اعصاب خوردی‌ام روی هزار رفت.

 

 

***

«سوفیا سایلس» 

با قدم‌های بلند و محکم وارد اداره پلیس شدم. همگی برایم سر و دستی تکان دادند و پاتر سریعاً خود را به من رساند.

- هی سوفیا! چطور مطوری؟!

سری به نشانه تأسف تکان دادم و گفتم:

- مرتیکه! چطور مطوری چیه؟ مثلاً منو تو کارآگاهیم.

نیشش رو برام باز کرد و گفت:

- مثلاً چیه باو! واقعاً کارآگاهیم دیگه!

بازوش رو گرفتم و به طرف اتاق کار هلش دادم و غریدم:

- پس طوری رفتار نکن که انگار به جای کارآگاه، خنگ‌ و خنگ‌تریم!

تا پایمان به اتاق کار رسید، زویی از پشت سر صدایمان کرد:

- بچه‌ها، توی منطقه بلک‌اورن یه قتل اتفاق افتاده. 

***

با دقتی عمیق به اطراف نگاه می‌کردم و به توضیحات افسر حاضر در آن‌جا گوش می‌دادم.

- مقتول چشماش از کاسه در اومده و یکی از چشماش کنارش افتاده و چشم دیگه‌اش انگار ربوده شده... ممکنه توسط قاتل!

بالای سر مقتول به جسم بی جانش و اطرافش خیره شدم. امیلی آنتون یک دختر 28 ساله هست که به تازگی پدر و مادرش را از دست داده و ترک تحصیل کرده است. پاتر که قرار بود با همسایگانش صحبتی داشته باشد، به سمتم می‌آید. به او نزدیک می‌شوم و سریعاً می‌پرسم:

- چیزی دست‌گیرت شد؟

آهی می‌کشد و می‌گوید:

- اوه چیز زیادی نه! امیلی آنتون دختر آروم و بی آزاری بوده که همسایه‌هاش به سختی می‌شناسنش. اجتماعی نبوده و بیشتر اهل ورزش‌های انفرادی بوده و دوتا از همسایه‌هاش گفتن شنیدن بعد ترک تحصیلش توی یه شرکت مشغول کار شده و رفت آمد مشکوکی هم به خونه‌اش دیده نشده.

سرم را تکان دادم و پرسیدم:

- چه شرکتی؟

پاتر لب‌هایش شبیه یک خط صاف شد و گفت:

- یادم رفت بپرسم!

چشمانم را جدی به او دوختم که سریعاً نیشش شُل شد و گفت:

- باشه باشه اژدها نشو، پرسیدم. اتفاقاً از اون همسایه مو بلونده‌اش که یه گربه تپل و ترسناک تو بغلش بود پرسیدم، گفت اطلاعاتی در این مورد نداره!

بی‌توجه به پاتر و پرحرفی‌هایش نگاهی به دختر مو بلوندی که پاتر به آن اشاره کرده بود می‌اندازم. با فاصله‌ای کوتاه از آن‌طرف خیابان، مقابل خانه‌‌ی ویلایی کوچکش، با گربه‌ای خپل و پشمالو در بغلش ایستاده و هم خودش و هم گربه‌اش با حالتی بی‌حس به من خیره شده بودند. رویم را برگرداندم به سمت ماشینم قدم برداشتم.

***

بعد از سر و کله زدن با پرونده‌هایی که از طرف رئیس رویم تلنبار شده بودند بالآخره فرصت کردم از جایم بلند شوم. از اتاقم خارج شدم و می‌خواستم بروم خودم را به قهوه‌ای داغ و تلخ مهمان کنم که وسط اداره پاول و پاتر هم‌زمان جلویم سبز شدند. پاتر گفت:

- پاول تازه از پزشکی قانونی برگشته. فکر نکنم از شنیدن چیزی که توی دهن جسد امیلی آنتون پیدا شده، خوشحال بشی! 

با تعجب به او خیره می‌شوم که پاول گزارش را به طرفم می‌گیرد. بدون اتلاف وقت برگه‌ها را ورق می‌زنم و با چیزی که می‌بینم ابروهای درهمم، بالا می‌پرند! در گزارش پزشکی قانونی نوشته بود که چشم گمشده‌اش در دهان جسد و لای دندان‌هایش یافت شده!

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...