Alen ارسال شده در 22 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد (ویرایش شده) به نام حق نام داستان: سایهی سنگین نویسنده: الناز سلمانی ژانر: اجتماعی، غمگین مقدمه: سایهی سنگین هیچکس نمیبیند. هیچکس صدایش را نمیشنود. اما سایهای که همیشه همراهش بوده، هر روز سنگینتر میشود. مژده یاد گرفته است که در سکوت بجنگد. زخمش را پنهان کند، دردش را قورت بدهد و روی پای خودش بایستد. اما گذشته، هرچقدر هم که پشت سر گذاشته شود، سایهای میشود که قدم به قدم دنبالت میآید. او این را خوب میداند. و حالا، در خانهای که قرار بود سرآغاز آرامشش باشد، باز هم سایهای دیگر کمین کرده است. آیا اینبار میتواند آزاد شود؟ یا باز هم در تاریکی فرو خواهد رفت؟ ویرایش شده 24 خرداد توسط الناز سلمانی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/765-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D9%86%DA%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 22 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد (ویرایش شده) سایهی سنگین – پارت اول مژده، دختری که زندگی هرگز با او مهربان نبود. انگار دنیا از همان روز اول، تصمیم گرفته بود دشمنش باشد. پدرش همیشه مثل سایهای بود که وقتی آفتاب میآمد، ناپدید میشد. درست همان وقتی که نیازش داشت، وقتی که کودکیاش را با ترس و دلهره میگذراند، وقتی که دنبال شانهای برای گریه کردن بود، پدرش چمدانش را بست و رفت. بدون لحظهای تردید، بدون نگاهی به پشت سر... انگار هیچچیز این خانه برایش ارزش نداشت. انگار دختری نداشت که شبها با بغض، جای خالیاش را در خانه بو بکشد و خودش را در میان خاطراتی که هر روز کمرنگتر میشدند، پنهان کند. و مادر، مادر همانجا ایستاد، کنار در، در سکوتی که سنگینتر از هر گریهای بود. شاید درونش فریاد میکشید، شاید در دلش چیزی شکست، اما در ظاهرش هیچ تغییری نبود. فقط چانهاش را بالا گرفت، انگار که این درد، تازهترین زخمش نبود. و بعد، زندگی روی شانههای او افتاد. سنگین، بیرحم، و بیوقفه. مادر مجبور شد تمام بار زندگی را به دوش بکشد؛ نه فقط برای مژده، که برای خواهر و برادرهای کوچکترش. مژده خیلی زود یاد گرفت که زندگی جایی برای ضعف ندارد. فهمید که باید بجنگد، که باید از زخمهایش دیوار بسازد و خودش را در آن زندانی کند. مردها؟ برایش معنایی نداشتند. از همان روزی که پدرش رفت، از روزی که همسر اولش خیانت کرد، برایش ثابت شد که مردها فقط ویران کردن بلدند. که هر دستی که برای نوازش جلو بیاید، بالاخره روزی برای ضربه زدن بالا میرود. اما او تسلیم نشد. از خاکستر خودش برخاست. هنر آموخت، آرایشگری یاد گرفت، و با انگشتانش معجزه کرد. موهایی که زیر دستهایش شکل میگرفتند، چهرههایی که جان دوباره میگرفتند، به او قدرت میدادند. هر روزی که میگذشت، مشهورتر میشد، و نگاههای بیشتری روی او میچرخید. اما مژده؟ هیچکس را نمیدید. هیچکس را نمیخواست. تا آن روز، روزی که مادرش با مردی آمد؛ مردی با چشمان عسلی و موهای کمپشت، یک غریبه! قلبش به تپش افتاد، نه از هیجان، بلکه از خشم. از ترس، از زخمی که هنوز درونش سر باز نکرده بود. چشمانش را به مادر دوخت و با لحنی که لرزش پنهانیاش را نمیشد نادیده گرفت، گفت: «این کیه؟» ویرایش شده پنجشنبه در 08:44 AM توسط زری گل ویرایش شد | زری گل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/765-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D9%86%DA%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6600 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 22 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد (ویرایش شده) سایهی سنگین – پارت دوم مادرش چیزی نگفت. نگاهش را دزدید و سکوت کرد، انگار میترسید جواب بدهد. شاید هم میدانست هر جوابی که بدهد، قرار نیست تغییری در نگاه مژده ایجاد کند. مژده حس کرد دیگر نمیتواند آنجا بماند. نفسهایش به شماره افتاده بود. فضای خانه، دیوارها، حتی سایههایی که در نور کمرنگ اتاق افتاده بودند، به او فشار میآوردند. دستهایش یخ زده بود. حس میکرد دارد خفه میشود. در را محکم بست و به آرایشگاهش پناه برد. جایی که تنها نقطهی امنش بود. جایی که دنیا در آن، حداقل کمی قابل تحملتر میشد. اما نه امشب. او از مادرش بیزار نبود، نه کاملاً. اما از تصمیمی که گرفته بود، از تسلیمی که در سکوت پذیرفته بود، از اینکه اجازه داده بود یک مرد دیگر وارد زندگیشان شود، از همهی اینها خشم داشت. اما از خودش بیشتر متنفر بود. از اینکه هیچ راه فراری نداشت. از اینکه اسیر این سرنوشت بود، بدون هیچ دری برای فرار. آن مرد اما همان لحظه که مژده را دید، انگار چیزی درونش فرو ریخت. نگاهی که از او برنداشت، انگار از همان ابتدا نقشهای در ذهنش شکل گرفته بود. و مادر مژده… شاید نمیدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد، یا شاید میدانست و سکوت کرده بود. پیشنهادش را به مادر داد و از همان لحظه، فشارها شروع شد. مژده تمام راههای ممکن را بست. تمام درها را قفل کرد. اما آنچه که نمیدانست، این بود که هر «نه» گفتنش، دامی عمیقتر برایش میشد. *** آن شب، زیر نور کمرنگ چراغ، روی تخت نشسته بود. الهه، خواهر کوچکترش، کنارش بود. نور ضعیف، سایههایی روی دیوار انداخته بود که عجیب شبیه خاطراتی بودند که مژده سعی داشت از آنها فرار کند. چشمانش پر از اشک بود، اما نمیریخت. بغضی کهنه گلویش را میسوزاند، آنقدر که انگار سالها درونش گره خورده بود. زمزمه کرد، با صدایی که از همیشه خستهتر بود: «از این زندگی خسته شدم. از این دنیا، از این بازی بیرحمانه!» الهه، با همهی بچگیاش، با همهی دنیای کوچکش، سعی میکرد قلب شکستهی خواهرش را التیام ببخشد. حتی اگر ذرهای… حتی اگر فقط کمی… اما ناگهان، گوشی مژده لرزید. نگاهش افتاد به صفحهی روشنشدهی گوشی. دانیال، همان مردی که با اصرار و سماجت، در پی خواهرش بود. الهه به گوشی نگاه کرد. اسم ذخیرهشدهی دانیال را که دید، چشمانش پر از نفرت شد. اخمی کرد که او را بزرگتر از سنش نشان میداد، و آرام اما محکم زمزمه کرد: «جوابش رو نده، مژده! این هم مثل بقیه است، فقط میخواد خامت کنه.» اما مژده آهی کشید. بغضی کهنه، عمیق و قدیمی، در گلویش لرزید. نگاهش را از صفحهی گوشی گرفت و با صدایی خسته، آرام اما پر از چیزی که الهه نمیتوانست درک کند، گفت: «میخوام زندگی کنم، الهه… این بار، بدون عشق.» الهه دلش لرزید. مژده را میشناخت. خوب میشناخت، میدانست که این جمله، یعنی تسلیم. یعنی فرو رفتن در سرنوشتی که شاید دیگر راه بازگشتی نداشته باشد. چشمانش را از خواهرش دزدید. انگار امیدش در حال فرو ریختن بود. زیرلب زمزمه کرد: «اما نمیخوام تو بری… تو الان مثل یه مرد، روی پای خودتی، آرایشگاه خودت رو داری، مستقل شدی. مردهای بهتری هستن، مردهایی که لیاقتتو دارن…» مژده نگاهش را از او گرفت. اشکی که نمیخواست دیده شود، پشت چشمانش پنهان شد. و بعد، با صدایی آرام، زخمی، انگار که حرفهایش را بیشتر به خودش میگفت تا الهه، زمزمه کرد: «دانیال هم یه زن داشته، الهه… اونم ضربه دیده. اونم درد کشیده. میدونه طعم فرو ریختن دنیاش چیه…» الهه از درد این حرفها، نفسش گرفت. حس کرد قلبش میان دو سنگ آسیاب له میشود. دوست نداشت گریه کند. دوست نداشت مژده اشکهایش را ببیند. آرام و خفه گفت: «من خوابم میاد.» و به طرف دیگر تخت چرخید، اما چشمهایش را نبست. ویرایش شده پنجشنبه در 08:46 AM توسط زری گل ویرایش شد | زری گل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/765-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D9%86%DA%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6601 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 22 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد (ویرایش شده) سایهی سنگین – پارت سوم مژده لبخندی زد، اما لبخندش واقعی نبود. انگار روی صورتش نشسته بود تا چیزی را پنهان کند. سعی کرد جو را سبک کند، اما زخمهای کهنه، به این سادگی التیام نمییافتند. دست کوچک الهه را در دست گرفت، گرمای آن را احساس کرد و با لحنی نرم، اما پر از چیزی که خودش هم نمیتوانست نامش را بگذارد، گفت: «میخوایم بریم گردش با دانیال، تو هم بیا!» الهه نگاهش را به او دوخت، در چشمانش چیزی بین خشم و نگرانی موج میزد، اما سکوت کرد، سکوتی که بیشتر از هر فریادی درد داشت. در عمیقترین نقطهی وجودش، به خودش قول داد. اگر بار دیگر خواهرش ضربه بخورد، اگر دانیال ذرهای به او آسیب بزند، با دستان خودش، با همین دستان کوچکش، کاری میکند که زندهزنده دفنش کنند. *** روز معود رسید. مژده و الهه آماده شدند و همراه دانیال به گشت و گذار رفتند. میگویند یک مرد را میشود در سفر شناخت. مژده لبخند میزد، اما الهه میدانست… او میفهمید که این لبخند، چیزی جز یک نقاب نیست. دانیال دست از پا خطا نکرد. مراقب بود. لبخند زد، حواسش به همهچیز بود. عکسهای زیادی گرفتند. الهه و مژده، که کنار هم میخندیدند. دانیال که از آنها عکس میگرفت. لحظاتی که در ظاهر خوب بودند، اما الهه میدانست، میدانست که نباید به این ظاهر خوب اعتماد کند. و همان روز، در زیر آسمانی که هنوز برای مژده بیش از حد سنگین بود، دانیال به او قول داد، قسم خورد. که غیر از مژده، هیچ زنی در دنیا برایش معنا نداشته باشد. که ذهنش، قلبش، و تمام وجودش فقط برای مژده باشد. حتی ادعا کرد توبه کرده است. اما الهه باور نکرد. هنوز هم شک داشت. هنوز هم در نگاه دانیال، چیزی را میدید که نمیخواست ببیند. هنوز هم قلبش، از مردی که شاید فقط تظاهر به خوب بودن میکرد، لبریز از نفرت بود… --- راه شمال پر از لحظات آرام بود. باد خنکی که از پنجرهی ماشین به صورت مژده میخورد، صدای ملایم موسیقی، و خندههای مژده که برای اولین بار، واقعی به نظر میرسید. مژده کمکم داشت باور میکرد که شاید، فقط شاید، این مردی که کنارش نشسته، مثل بقیه نیست. شاید این بار، سرنوشت با او مهربانتر باشد. --- سفر که تمام شد، همهچیز جدیتر شد. حرفها عمیقتر، خندهها واقعیتر. مژده انگار داشت خودش را، آن دختری را که زیر آوار خاطرات تلخ مدفون شده بود، دوباره پیدا میکرد و سرانجام، تصمیمش را گرفت. ویرایش شده پنجشنبه در 08:47 AM توسط زری گل ویرایش شد | زری گل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/765-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D9%86%DA%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6602 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 22 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد (ویرایش شده) سایهی سنگین – پارت چهارم به خانهی جدیدش رفت. جایی که قرار بود نقطهی آغاز یک زندگی تازه باشد. اما چیزی که انتظارش را نداشت، نگاههایی بود که در آن خانه به سمتش پرتاب میشد. اولین باری که پرستو، مادر دانیال، او را در آغوش گرفت، مژده احساس کرد آن آغوش گرم نیست. چیزی در آن بود که واقعی به نظر نمیرسید. انگار دستهایش دور مژده حلقه شده بودند، اما قلبش کیلومترها از او فاصله داشت. و بعد، علیرضا. پدر دانیال. مردی که ظاهرش، مردی محترم و خانوادهدوست بود. اما نگاهش… نگاه او سنگینی میکرد. هر بار که مژده از کنارش رد میشد، انگار چیزی در هوا تغییر میکرد. مثل سایهای که همیشه کنارت باشد، بیآنکه ببینیاش. مژده خودش را سرزنش کرد. شاید حساس شده بود، شاید هنوز به خانوادهی جدیدش عادت نکرده بود. اما این حس، با گذشت زمان بدتر شد. دانیال نمیدید. یا شاید، نمیخواست ببیند. مژده سکوت کرد. اما علیرضا، نه. او سکوت را یک نشانه دید، نه یک دیوار. --- و در میان تمام این تاریکی، نوری در قلب مژده جوانه زد. یک روز، یک اتفاق، همهچیز را تغییر داد. دست مژده لرزید. تست را برداشت. به نور گرفت. و… مثبت، او باردار بود. مژده دستش را روی شکمش گذاشت. ناباورانه به آن خیره شد. ذهنش هزاران فکر را در خود میپیچید. یعنی خدا این بار او را دیده؟ باورش نمیشد. باز هم تست گرفت. یکبار. دوبار. دوباره و دوباره… همشان یک جواب داشتند. --- بغضی عجیب گلویش را گرفت. ذهنش او را به گذشته پرتاب کرد، به روزهایی که بارها به مطب دکترها رفته بود، به آن پروندههایی که پر از آزمایش و جوابهای یکسان بودند: "شانس بارداری کم است." به آن روزهایی که هر بار جواب تستش منفی میشد، به شبهایی که اشکهایش بیصدا روی بالش میریخت. به دفعاتی که باردار شد اما بچهاش نماند. انگار چیزی در تقدیرش نوشته شده بود که "مادر نخواهد شد." و بعد، خیانت. همان لحظه که فهمید شوهرش خیانت کرده، چیزی درونش شکست. و همان جا بود که فهمید چقدر خدا او را میخواست. چقدر خواسته بود که پای یک بچه را در آن زندگی نکشاند. که نگذارد کودک بیگناهی در دنیایی به دنیا بیاید که پر از دروغ و خیانت است. و حالا… حالا با دانیال، هنوز یک سال هم نگذشته، و او باردار شده بود. آن هم با وجود همهی آن تشخیصها. با وجود همهی آن "امید نبند" گفتنها. مژده ناباورانه گریه کرد. قرار بود مادر شود. مادر یک فرزند. --- اما در دلش، وحشتی عمیق موج میزد. از همان لحظه، تمام رفتارهایش تغییر کرد. شبها دستش را روی شکمش میگذاشت، انگار که میخواست از نازنینش محافظت کند. میترسید. حتی از اشک ریختن هم میترسید، مبادا که فرزندش آسیبی ببیند. مبادا که از دستش برود، مثل ماهی کوچکی که ناگهان از تنگ میپرد و دیگر هرگز بازنمیگردد. شبها بیدار میماند. دعا میکرد. در دلش اشک میریخت. فقط یک چیز میخواست: ثمرهی عشقش را از او نگیرند. ویرایش شده پنجشنبه در 08:48 AM توسط زری گل ویرایش شد | زری گل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/765-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D9%86%DA%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6603 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 22 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد (ویرایش شده) سایهی سنگین – پارت پنجم دانیال و مژده خوشحال بودند. از همان لحظهای که خبر را فهمیدند، قلبشان پر از امید شد. و وقتی دخترشان به دنیا آمد، نامش را "نازنین" گذاشتند. نازنین، که پا به این دنیا گذاشت، تنهایی را از مژده گرفت. خانه دیگر مثل قبل نبود. دیوارهایش گرمتر شده بود، هوا بوی زندگی میداد. دیگر وقتی شب میشد، سکوت خانه آزارش نمیداد. صدای نفسهای نازنین، حضور کوچکش، مثل نوری در دل تاریکیهای گذشته بود. حضورش، گرمای خانهشان شد. پا قدمش خیر بود، و هرچه بزرگتر میشد، خیر و برکت بیشتری با خودش میآورد. زندگی چهرههای مختلفش را نشان میداد، خوب یا بد، اما آنها کنار هم بودند. تا اینکه خانهی خودشان را خریدند. نازنین خانم شده بود، و مژده مادری مسئولیتپذیر و قوی. اما در تمام این تغییرات، یک چیز ثابت ماند. چیزی که باید تغییر میکرد، اما نکرد. نگاههای علیرضا. --- او همیشه آنجا بود. بیدلیل، بیموقع، درست همانجا که نباید باشد. هر بار که فرصت پیدا میکرد، میخواست به مژده نزدیکتر شود. هر بار که از کنارش رد میشد، آن حس سنگین روی شانههایش مینشست. یکبار در آشپزخانه بود، وقتی که داشت برای نازنین آبمیوه میریخت. علیرضا بیصدا وارد شد. مژده حتی نفهمید کی آمده. وقتی برگشت، او را آنجا دید. درست پشت سرش، آنقدر نزدیک که نفسش را حس میکرد. سریع خودش را کنار کشید، انگار که یک غریبه را دیده باشد. قلبش محکم در سینهاش میکوبید. "کاری داری؟" لبخندش را حفظ کرد، اما دستهایش یخ زده بود. علیرضا آرام، بدون آنکه پلک بزند، گفت: "نه، فقط داشتم رد میشدم." و بعد، بیهیچ حرف دیگری، از آشپزخانه بیرون رفت. اما مژده هنوز آنجا ایستاده بود. هنوز قلبش میکوبید. هنوز حس میکرد که آن سایه، هنوز آنجاست. --- اما فقط نگاه نبود. یکبار او را بغل کرد. بیهوا، ناگهانی. مژده لحظهای خشکش زد. قرار بود آغوش یک پدرانه باشد. قرار بود آرامش بدهد. اما نداد. سخت بود. سنگین بود. انگار که داشت او را در خودش فشار میداد. مژده خواست فاصله بگیرد، اما دستهای علیرضا محکمتر شدند. و بعد… او را بوسید. روی سرش، روی پیشانیاش. نفس مژده در سینه حبس شد. قلبش دیوانهوار میتپید. لحظهای فقط ایستاد، تا اینکه توانست به خودش بیاید و یک قدم عقب برود. "چرا این کار رو میکنی؟ من بدم میاد!" صدایش لرزید. نمیخواست که بلرزد، اما لرزید. علیرضا لحظهای خیره نگاهش کرد. بعد، همان لبخند مرموزش را زد. همان که همیشه میزد. آرام و نرم، طوری که انگار اصلاً چیزی نشده، گفت: "من تو رو مثل دخترم میدونم." --- مژده فقط ایستاده بود. فقط نفس میکشید. اما دیگر حتی نفسهایش هم مال خودش نبودند. چیزی که حس میکرد، هیچ ربطی به امنیت و آرامش نداشت. فقط یک چیز بود… وحشت. --- بارها و بارها، نگاههای سنگینش، حضور بیدلیلش، و تلاشهایش برای تنها شدن با مژده، او را نگران میکرد. اولش فکر میکرد شاید خیال میکند. شاید این فقط حس خودش است. اما نبود. این حس، با گذر زمان بدتر شد. تا اینکه یک روز، دیگر نتوانست سکوت کند. به دانیال گفت. گفت که احساس خوبی ندارد. گفت که رفتارهای پدرش آزاردهنده است. گفت که از نگاههایش میترسد. دانیال لحظاتی خیره به او ماند. مژده منتظر بود، منتظر واکنشی که آرامش را به او برگرداند. اما دانیال فقط یک جمله گفت: «حساس شدی.» همین. همین یک جمله کافی بود که دنیا روی سر مژده خراب شود. یعنی باورش نکرد؟ یعنی واقعاً نمیبیند؟ ترس، مثل سایهای سیاه روی مژده افتاد. او دانیال را عاشقانه دوست داشت، اما حالا نمیدانست باید چه کند. گاهی وقتی تنها بود، در را باز نمیکرد. و اگر علیرضا گله میکرد که چرا جواب ندادی، بهانه میآورد که نشنیده است. میترسید. گاهی وقتی تنها در خانه بود، گوشهای مینشست و سعی میکرد صدای قدمهای بیرون را بشنود. انگار که اگر گوشهایش تیزتر شوند، اگر هوشیارتر باشد، میتواند از چیزی که در کمینش نشسته، فرار کند. اما در میان تمام این نگرانیها، خدا باز هم نورش را در زندگی مژده تاباند. یک روز، درست وقتی که احساس میکرد دنیا دارد برایش تاریک میشود، جواب تست را دید. مثبت. ویرایش شده پنجشنبه در 08:48 AM توسط زری گل ویرایش شد | زری گل نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/765-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D9%86%DA%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6604 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 22 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد سایهی سنگین – پارت ششم بارداری دوم. این بار، یک پسر. مژده ناباورانه لبخند زد. انگار که خدا میگفت: "تو تنها نیستی. من با تو هستم." این بارداری سختتر بود، اما باز هم شیرین. آنقدر شیرین که نمیدانست با این حجم از احساسات چه کند. حالا نازنین، قرار بود یک برادر داشته باشد. برادری که حامیاش باشد. نازنین از خوشحالی بال درآورده بود. از همان لحظهای که فهمید قرار است برادر داشته باشد، مدام کنار مژده مینشست، دستش را روی شکمش میگذاشت و با ذوق میپرسید: «مامان، داداشم کی میاد؟» مژده با تمام ترسها و اضطرابهایش، لبخند میزد. نمیخواست نازنین کوچکترین نگرانیای داشته باشد. اما خودش نگران بود. --- با هر ماهی که میگذشت، نگاههای علیرضا سنگینتر میشد. رفتارهایش آشکارتر. و دانیال… هنوز هم چیزی نمیدید. یا شاید، نمیخواست ببیند. مژده دیگر نمیتوانست سکوت کند. آن شب، وقتی دانیال خسته از سر کار برگشت، مژده دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. حرفهایش مثل بغضی که سالها در گلویش حبس شده باشد، ناگهان بیرون ریخت. «دانیال، اینبار فقط نگو حساس شدی! خواهش میکنم، بفهم که من دارم اذیت میشم.» دانیال لحظهای مکث کرد. مژده نفسنفس میزد، منتظر واکنشی که آرامش را به او برگرداند. اما دانیال، سرد و جدی، باز هم همان حرف را زد: «بابام همچین آدمی نیست، تو داری اشتباه میکنی.» مژده حس کرد زمین زیر پایش میلرزد. حس کرد دنیا بار دیگر روی سرش خراب میشود. با بغض عقب کشید. همان شب، در را از داخل قفل کرد. انگار چیزی در دلش شکسته بود. --- روزها گذشت. مژده کمکم فاصلهاش را با خانوادهی دانیال بیشتر کرد. رفتوآمدها را کمتر کرد، بهانه آورد، حتی ترجیح میداد تنها خانه بماند تا مجبور نباشد با آن مرد روبهرو شود. اما علیرضا دستبردار نبود. هر بار به بهانهای زنگ میزد، سرزده میآمد، اصرار میکرد که در را باز کند. مژده سفت و سخت جلویش ایستاد. اما چیزی در وجودش میگفت که این ماجرا هنوز تمام نشده است. --- ماههای آخر بارداری رسیده بود. قرار بود سزارین شود. مژده و دانیال به دکتر مراجعه کردند. تاریخ عمل مشخص شد و دکتر برای او آمپولی تجویز کرد تا ریههای نوزاد کامل شود. اما انگار سرنوشت برنامهی دیگری داشت. --- سه بامداد. خانه در سکوت فرو رفته بود. مژده دراز کشیده بود، اما خواب به چشمانش نمیآمد. درد. یک درد عمیق. از آنهایی که از درونت را میسوزاند. نفسش تند شده بود. انگار چیزی درونش میخواست بیرون بیاید. لحظهای بعد، ناگهان کیسهی آبش پاره شد. مژده وحشتزده از خواب پرید. لحظهای طول کشید تا بفهمد چه اتفاقی افتاده. نه… هنوز زود بود. دردش شدت گرفت. انگشتانش به لبهی تخت چنگ زدند. "دانیال!" صدایش لرزان بود. انگار تمام بدنش از درون میلرزید. دانیال با عجله از خواب پرید. چند ثانیه طول کشید تا متوجه شود چه شده. بعد، چشمانش از ترس گشاد شد. "الان… الان باید بریم بیمارستان؟" مژده فقط توانست سرش را تکان دهد. دانیال هول شده بود. نفسهایش تند شده بود، دستهایش را میان موهایش کشید و دور خودش چرخید. انگار نمیدانست چه کند. "دانیال، زود باش!" اما دانیال خشکش زده بود. بعد، انگار یکدفعه به خودش آمد. گوشیاش را برداشت. شمارهای را گرفت و گوشی را روی گوشش گذاشت. صدای لرزانش در سکوت خانه پیچید: "بابا… بابا زود بیا… مژده… داره زایمان میکنه!" --- مژده با تمام وجودش میخواست اعتراض کند. نه! نه به او! اما دهانش باز نشد. درد همهی وجودش را گرفته بود. و چارهای نبود. لحظهای بعد، گوشی از دست دانیال افتاد. در همان لحظه، صدای زنگ در به صدا درآمد. --- تناقض تلخی بود. کسی که بیش از همه از او فرار میکرد، حالا تنها کسی بود که میتوانست کمکش کند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/765-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D9%86%DA%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6605 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 22 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد (ویرایش شده) سایهی سنگین – پارت هفتم ساعاتی بعد، پسری زیبا به دنیا آمد. مژده همان لحظه، همهچیز را فراموش کرد. دردها، ترسها، نگرانیها... همه محو شدند. دنیایش، همان نوزادی بود که در آغوش داشت. دیگر چه میخواست؟ یک دختر و یک پسر… راضی و خوشحال بود. نازنین سر از پا نمیشناخت. وقتی برای اولین بار برادر کوچکش را دید، انگار دنیایش پر از نور شد. به خودش قول داد. که همیشه حامیاش باشد. که هیچوقت تنها نماند. --- اما طولی نکشید که دوباره آن نگاههای سنگین و بغلهای بیبهانه شروع شد. رفتارهایش دیگر پنهان نبودند. گاهی وقتی نازنین کنار مژده بازی میکرد، علیرضا آرام اما محکم میگفت: «برو یه جای دیگه بازی کن، عزیزم.» چشمان نازنین لحظهای روی پدربزرگش خیره میماند. او فقط یک بچه بود، اما بچهها خوب میفهمند. یکبار که مژده در آشپزخانه بود، نازنین یواشکی دستش را کشید و گفت: «مامان، چرا بابابزرگ هر وقت میاد، منو میفرسته یه جای دیگه؟» مژده یخ کرد. او هم فهمیده بود. با صدایی لرزان اما آرام، طوری که نازنین نترسد، گفت: «فقط وقتی میگه برو یه جا دیگه، تو این کار رو نکن. بیا پیش من، کنارم باشه.» نازنین حرف مادرش را گوش داد. از آن روز، هر وقت علیرضا میگفت: «برو یه جا دیگه بازی کن»، نازنین محکم کنار مادرش میماند. --- اما مژده میترسید. خیلی میترسید. در شهری که هیچ خانوادهای نداشت. در جایی که پدر و مادر و خواهرش کیلومترها دورتر بودند. در خانهای که مردی بود که نباید آنجا میبود. --- و بعد، آن اتفاق افتاد. یک روز، خواهرش مهمان مژده شد. مژده در دلش خدا را شکر کرد. اما علیرضا… او دستبردار نبود. کنار در ایستاد، با همان نگاه همیشگی. آرام، انگار که چیز مهمی باشد، به مژده اشاره کرد. «بیا.» مژده لحظهای خشکش زد. بهانهای نبود، دلیلی نبود، اما خواست او را بکشد سمت در. مژده میدانست، میدانست چرا. اما خواهرش هم آنجا بود. و وقتی بلند شد و کنار مژده ایستاد، علیرضا فهمید که اینبار نمیتواند. مژده با لبخندی مصنوعی، با چشمانی که فریاد میزد "نجاتم بده"، کنار خواهرش ایستاد. و علیرضا؟ او عقب نشست. اما فردایش چه شد؟ فردایش، حرف درآوردند. «خواهرش هر روز خونهشه.» تا بگویند چرا آن روز آنجا بوده. تا نشان دهند که مژده را همیشه کسی همراهی میکند. تا سایهی کثیفشان، روی حقیقت روشن بیفتد. --- آن شب، دوباره به دانیال گفت. اما دانیال… اینبار، حتی تلاش نکرد انکار کند. حتی برای اولین بار، لحظهای چشمانش را از مژده دزدید. و بعد، در حالی که انگار تمام قدرتش را جمع میکرد که این جمله را بگوید، آرام گفت: «باشه، قبول… پدرم نظر داره.» مژده انگار یخ کرد. اما دانیال ادامه داد: «ولی من چی میتونم بگم؟ اون پدرمه، نمیتونم حرفی بزنم. تو فقط سخت باش و رو بهش نده.» --- مژده خیره به دانیال ماند. «فقط همین؟» چشمانش از بغض و خشم میسوخت. او باید قوی میبود؟ پس دانیال چه؟ مسئولیتش چه میشد؟ این زندگی، این خانه، این آرامش… اگر خودش نمیجنگید، چه کسی از او و بچههایش محافظت میکرد؟ --- مژده خودش را جمعوجور کرد. محکمتر شد. هر بار که علیرضا به بهانهای میخواست بغلش کند، ببوسد، یا با نگاه ناپاکش تعقیبش کند، خیلی عاقلانه و محتاطانه از مسیرش کنار میرفت. او از پس بازیهای سخت روزگار برآمده بود. پس نمیگذاشت مردی که نقاب فرشته بر چهره دارد، زندگیاش را به تلخی بکشاند. --- اما علیرضا دستبردار نبود. هر بار که مژده به او میگفت: «بابا، من بدم میاد بغلم کنید.» او با لجبازی، با وقاحتی که تهنشین استخوانهای مژده را میلرزاند، میگفت: «تو دخترمی، تو رو حتی بیشتر از دختر خودم دوست دارم.» و مژده در دلش فریاد میکشید. ویرایش شده چهارشنبه در 10:37 AM توسط الناز سلمانی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/765-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D9%86%DA%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6606 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 22 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد (ویرایش شده) سایهی سنگین – پارت هشتم مژده از درون یخ میزد. این جملهها... این رفتارها... چطور هیچکس نمیدید؟ چطور دانیال هنوز سکوت کرده بود؟ نفسش در سینه حبس شده بود. تمام روز را با ذهنی درگیر و بیقرار گذرانده بود. هر بار که علیرضا نزدیکش میشد، خون در رگهایش میجوشید، اما هیچکس، حتی یک نفر هم متوجه نگاههای معنادار او نمیشد. همه این رفتارها را زیر نقاب محبت پدرانهاش میدیدند، اما مژده میدانست پشت این نقاب چه چیزی پنهان شده است. دیگر نمیتوانست صبر کند. احساس میکرد در حصاری نامرئی گیر افتاده است، حصاری که او را مجبور به سکوت و تحمل میکرد. اما نه. نه دیگر. امشب، این بازی تمام میشد. وقتی علیرضا دوباره به بهانهای نزدش آمد، مژده آماده بود. دستانش مشت شده بودند، قلبش چنان تند میزد که حس میکرد هر آن ممکن است از سینه بیرون بزند. اما خودش را نباخت. در که باز شد، علیرضا با همان لبخند تصنعیاش وارد شد. همان لبخندی که همیشه باعث میشد مژده احساس تهوع کند. اما امشب، دیگر آن دختر خاموش و ترسیدهی همیشه نبود. قبل از اینکه او بتواند چیزی بگوید، مژده یک قدم جلو گذاشت، مستقیم در چشمانش زل زد و محکم گفت: «پدرجان، من به تو گفتم که این رفتارها رو نمیپسندم.» صدایش آرام، اما قاطع بود. لحظهای، سایهای از تعجب در چهرهی علیرضا نشست، اما خیلی زود، چشمانش باریک شدند. مژده بیوقفه ادامه داد: «من ازدواج کردهام و تو پدرشوهر منی. این مرزها باید محترم باشه. دیگه تحمل این برخوردها رو ندارم. زندگیام با این رفتارهای به ظاهر دوستداشتنیِ پدرانهات داره خراب میشه.» علیرضا پلک نزد. انگار حرفهایش را تجزیه و تحلیل میکرد. سکوتش باعث شد مژده تلخی حرفهایش را بیشتر کند: «حتی دخترت هم این رفتار تو رو عجیب میبینه، چه برسه به من.» چیزی در چشمان مرد جرقه زد. اخمش عمیق شد، انگشتانش کمی لرزیدند. اما مژده جا نزد. اگر این سکوت را میشکست، دیگر هیچوقت کسی نمیتوانست او را به آن زندان نامرئی برگرداند. صدای علیرضا بالاخره بلند شد، اما برخلاف همیشه، خبری از آن لحن آرام و مهربان نبود. تهدیدی پنهان در کلماتش جریان داشت: «تو چی میخوای بگی؟ تو رو که هیچکس باور نمیکنه.» مژده حتی پلک هم نزد. صدایش آرام بود، اما پشت هر واژه، کوهی از اطمینان موج میزد: «من به خودم ایمان دارم. و به دانیال. این چیزی نیست که بخوام ازش پنهان کنم. برای همهچیز آمادهام.» چشمهای علیرضا لحظهای گشاد شدند. گویی انتظار نداشت مژده اینقدر محکم بایستد. اخمش عمیقتر شد، اما چیزی نگفت. فقط به او زل زد، انگار میخواست با نگاهش، او را بترساند، منصرفش کند. اما مژده عقب نکشید. سکوت، مثل سایهای سنگین، فضای اتاق را پر کرد. سپس، انگار که همهی نقشههایش به باد رفته باشند، علیرضا نفسش را با خشمی کنترلشده بیرون داد. بدون اینکه حرفی بزند، چهرهی درهمش را برگرداند و با قدمهایی آرام، اما پر از تنش، از در بیرون رفت. مژده ایستاده بود، هنوز نفسش را نگه داشته بود. لحظهای بعد، انگار که زنجیری از دور گلویش باز شده باشد، نفسی عمیق کشید. قلبش هنوز در سینه میکوبید، اما برای اولین بار، سنگینی یک سایه از روی شانههایش برداشته شده بود. او آزاد شده بود. یا حداقل، قدم اول را برداشته بود. ویرایش شده چهارشنبه در 10:38 AM توسط الناز سلمانی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/765-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D9%86%DA%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6607 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 22 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد (ویرایش شده) سایهی سنگین (پارت نهم) مژده دیگر تاب نداشت. اضطراب، شبهایش را از او گرفته بود و حالا که سکوت دیگر فایدهای نداشت، باید با دانیال صحبت میکرد. نمیتوانست بگذارد ناآگاهی او همه چیز را خراب کند. چون مطمئن بود کسی پشتش نیست. دلش لرزید، اما خودش را مجبور کرد که حقیقت را بگوید. آرام، با صدایی که از بغض میلرزید، گفت:«دانیال، من دیگه نمیتونم ادامه بدم. باید بدونی چه اتفاقی داره میافته. پدر تو، علیرضا... به من نزدیک میشه، بدون اجازه، بدون هیچ احساسی از احترام. این دیگه برای من قابل تحمل نیست. لطفاً نگو پدرمه و تو رو مثل دختر خودش میبینه. آگاهانه رفتار کن، چون دارم تو جهنمی که نگاه بد پدرت به من میده، میسوزم.» دانیال لحظهای خیره ماند. سکوتی سنگین میانشان افتاد. مژده قلبش را در مشت دانیال گذاشته بود و حالا منتظر بود ببیند آیا او این حقیقت را میپذیرد یا مثل دیگران، چشمانش را روی آن میبندد. اما دانیال، بعد از چند لحظه که به نظر ابدی میرسید، آرام گفت: «من میفهمم. باید در این شرایط از تو حمایت کنم. این هیچطور درست نیست. من و تو لحظههای سختی رو با هم پشت سر گذاشتیم، پس صمیمانه باورت دارم.» همین یک جمله کافی بود. مژده دیگر نمیتوانست اشکهایش را نگه دارد. بغضش ترکید، تمام احساساتی که در دلش حبس شده بودند، ناگهان فوران کردند. به آغوش دانیال پناه برد، گویی بعد از مدتی طولانی، برای اولین بار در جای امنی قرار گرفته است. ویرایش شده چهارشنبه در 06:03 PM توسط الناز سلمانی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/765-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D9%86%DA%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6608 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 22 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد (ویرایش شده) سایهی سنگین (پارت دهم - پایانی) اشکهای مژده بیوقفه میریختند، اما این بار سنگینیشان کمتر شده بود. او دیگر تنها نبود. دانیال محکم و بیدریغ او را در آغوش گرفته بود، نه فقط با دستهایش، بلکه با تمام وجودش. مژده سرش را روی شانهی او گذاشت و برای نخستین بار، احساس کرد که کسی هست که به او باور دارد. نه فقط به عنوان همسر، بلکه به عنوان یک انسان که حق دارد از خودش دفاع کند. با صدای لرزان گفت: «شکر خدا که تو با منی...» دانیال لبخندی آرام زد و نجوا کرد: «من همیشه با تو هستم. هیچوقت تنها نخواهی بود.» لحظهای گذشت. نفسهای مژده آرامتر شدند. قلبش هنوز تند میزد، اما دیگر نه از ترس، بلکه از حسی تازه؛ حس شجاعت، حس قدرت، حس این که او سرانجام خودش را پیدا کرده است. برای اولین بار، حقیقتی را که در دلش مدفون کرده بود، فریاد زد. و این بار، دنیای اطرافش نمیتوانست آن را خاموش کند. مژده نفس عمیقی کشید و به دانیال نگاه کرد. هیچچیز نمیتوانست آنها را از هم جدا کند. با هم، کنار هم، میتوانستند از هر طوفانی عبور کنند. و این، تنها شروع راهی بود که مژده را به آزادی واقعی میرساند. پایان. ویرایش شده چهارشنبه در 06:03 PM توسط الناز سلمانی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/765-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B3%D9%86%DA%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6609 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.