الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 10:50 AM اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 10:50 AM (ویرایش شده) •بنام خدای غم• نام اثر: حزن بی پایان... نام شاعر: الناز سلمانی مقدمه: «گاهی دردها نه فریاد میشوند، نه اشک… فقط در تاریکی ذهن زمزمه میشوند و در عمق روح خانه میکنند. این دلنوشته، روایت همان حزن بیپایانیست که گاهی در وجودمان ریشه میدواند، بیآنکه راهی برای رهایی از آن بیابیم…» ****** دلم درگیر دردی بیپایان است. نمیدانم با که سخن بگویم، یا از که راهی بجویم. روحم، اسیر زخمهاییست که بیرحمانه در جانم ریشه دواندهاند. در این زندان تنهایی، به بند کشیده شدهام؛ اسیری که امیدش، در هیاهوی سکوت به خاموشی میگراید. چشمانم، شب را از بر شدهاند، بیآنکه سحری در پیش باشد... زمان میگذرد، اما دردی که درونم خانه کرده، بیرحمتر از آن است که تسلیم گذر لحظهها شود. صدایی درونم نجوا میکند: «این تاریکی پایان توست...» اما مگر نه اینکه هر پایان، آغازی دیگر را در دل خود پنهان دارد؟ شاید این تاریکی، پایانم باشد… یا شاید آغازی دیگر، در جایی که هنوز نمیشناسم. ویرایش شده شنبه در 11:19 AM توسط الناز سلمانی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/646-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AD%D8%B2%D9%86-%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 12:50 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 12:50 PM طلسم عشق روز و شب، در پی دیدار تو بودم… در کوچههای خاطره، سایهات را جستجو میکردم، نامت را در سکوت شبها زمزمه میکردم، اما دریغ… زمان بیرحمتر از آن بود که بایستد، و سرنوشت، بیاحساستر از آن بود که ما را دوباره روبهروی هم بنشاند. دلم از غصه جان داد، در یاد تو مردم، بی آنکه حتی بدانی… آنجا بود که فهمیدم: تو از من گذشته بودی، اما یادت هنوز در رگهای من جاری بود. میگویند مجنونم، دیوانهام، اما چه میدانند؟ چه میدانند که خاطراتت، چون زنجیری از جنس سراب، دستم را بست و پایم را در مرداب گذشته فرو برد. چه میدانند که اسیرم… اسیری در طلسمی بیپایان، طلسم عشق… باز آیا دلبر؟ که حالم بی تو ناگفتنیست… 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/646-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AD%D8%B2%D9%86-%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6225 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 01:23 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 01:23 PM امشب هوای دلم بد طوفانی است… طوفانی که ریشه جانم را میکند و خاطرات تلخ را در یادم زنده میسازد... خاطراتی که به هزار درد و زحمت سعی در فراموش کردنشان داشتم. کاش طوفان دلم بخوابد… چنان بخوابد که دیگر هیچگاه بیدار نشود… حالم ناگفتنی است، نگاهم بارانی است. من خودم را باختهام، در میان این همه دردی که مرا میبلعد. دگر حالم با هیچ کلمهای خوب نمیشود... امشب دلم عزادار خاطرات است. رهایم کنید، فقط کمی رهایم کنید. نگویید چه شده، نگویید... وقتی نمیتوانید حال دلم را خوب کنید، خواهش م یکنم نگویید. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/646-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AD%D8%B2%D9%86-%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6227 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 01:24 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 01:24 PM هیس... نباید صدایت در بیاید، تو دختری و محکوم به سکوت... پس هیس… دختر بودن یعنی؛ یعنی در دردی بیپایان نفس کشیدن، یعنی در عذابی سخت جان کندن و هیچکس نفهمد... دختر یعنی... تو سکوت فریاد بزن، تو سکوت اشک بریز، تو سکوت ناله کن، تو سکوت قلبت بشکنه، و در سکوت بمیری... تو در سکوت زندگی میکنی، در سکوت رویاهایت کشته میشود، در سکوت امیدهایت پژمرده میشود. و هیچکس نمیداند، هیچکس نمیبیند… که هر چیزی که در دلت پرپر میشود، در واقع در سکوت اتفاق میافتد. خیلی چیزها در سکوت برای دختران اتفاق میافتد، حتی افتادن شما، همراه با اشکهایی که از چشمانشان سرازیر میشود... اشکهایی که هیچگاه هیچکس نخواهد فهمید، جز خودِ دلشان، بالشتشان و موهای خیسشان... 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/646-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AD%D8%B2%D9%86-%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6228 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 01:24 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 01:24 PM ما میگوییم دلنوشته، ولی کسی فهمید دل نوشته؟ کسی نفهمید گفتن چه زیبا نوشته… کپی کردن، فرستادن، بردن ولی «درد» دل ما را نفهمیدن… چه سود از این دلنوشتهها وقتی که قلبها گم شدهاند، چه فایده از کلمات وقتی که کسی نمیفهمد چقدر دل در این جملات گم است؟ هه، با تو هستم، با تویی که میآیی تو قلبم و سخت میروی… میخواهی بمانم یا بروی؟ آیا همیشه میخواهی در قلبم خانه کنی و همچنان از کنارم عبور کنی؟ کمی پای حرفهای من بنشین، فقط کمی، و ببین چقدر قلبم از تو پر است. چیزی از تو کم نمیشود، جان دلم... میشنویی چه میگویم؟ تویی که مرا در گوشه خانه رها کردهای؟ همهچیزم را برای تو گذاشتم، و هنوز هم میمانم، ولی چرا در سکوت تو برایم هیچ صدایی نیست؟ یک گل هم اگر فقط به آن آب بدهی، ولی توجه نکنی، ریشه جانش میپوسد... آری، میپوسد، چون برای رشد نیاز به نگاه و محبت دارد. همان گل که به خاک و آب نیاز دارد، من نیز به توجه تو نیاز دارم، ولی تو گاهی فراموش میکنی که گلها حتی در سایه هم نیاز به نور دارند، همان گل هم توجه میخواهد؛ امتحان کن دلبر جانم. چرا همیشه باید در سکوت نگاهم بکنی، در حالی که قلبم فریاد میزند؟ چرا باید مانند گلی رها شده در گوشه خانه تنها بمانم؟ پس کمی آن نگاهت که مانند آفتابی لطیف میماند، را بر سر آن گل که گوشه خانه رها کردهای، به تابان… و بدان که اگر نگاهت نیفتد، اگر توجهت نباشد، قبل از این که دیر شود، گل من میپژمرد… و من هم، در سکوت، میمیرم... نگاهت را بر قلبم بگذار، نگاهت را بر روح شکستهام بتابان، قبل از آن که بخواهی از من خداحافظی کنی و من را در تنهایی فراموش کنی… نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/646-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AD%D8%B2%D9%86-%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6229 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 01:25 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 01:25 PM (ویرایش شده) *نسخه یک* غم بود و یار بود و درد بود… خسته آن بود که حوالی ما بود، وگرنه ما که خو گرفتیم به غمی که یار بود… درسته که درد بود، اما بیوفا نبود؛ درست مثل یک عشق که به عمق وجودت رسیده، هرچند که آزار میدهد، اما هنوز درون تو زندگی میکند… دوست بود و عشق بود، هم نفس بود... دلباخته آن بود که دوست ما بود، وگرنه عشق با ما، تنها مسافری بینشانه بود، یک خیال عبوری که از دروازههای قلبمان میگذشت، اما نه درکی داشت، نه شوقی، نه وعدهای… هم قفس بود و هم نفس بود، اما مگر عشق میتواند همیشه همراه باشد؟ راه ما با عشق همیشه کج بود، یک مسیر پر از پیچ و خم، که هر لحظه در دلش، هزاران سوال بیجواب میرویید… قصه طعنهها تمام شد، اما آیا دلبر شیرینزبون، طعنه کلامهای من را چشید؟ مزه تلخ حقیقت را در دلش تجربه کرد؟ آیا او هم در آن سکوت سنگین و سنگینی که ما در آن غرق بودیم، نفس کشید؟ یا همچنان در تلاطم کلمات خوشبینانهای که به یادش گذاشتیم،در انتظار بود؟ ویرایش شده جمعه در 01:26 PM توسط الناز سلمانی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/646-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AD%D8%B2%D9%86-%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6230 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 01:27 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 01:27 PM *نسخه دوم* غم بود و یار بود و درد بود… خسته آن بود که نزدیک ما بود، وگرنه ما که خو گرفتیم به غمی که یار بود… درد بود، اما بیوفا نبود، مگر عشق جز این میتواند باشد؟ دوست بود، عشق بود، همنفس بود… دلبسته آن بود که دوست ما بود، وگرنه عشق در دلمان جایی نمییافت، یک بیخود آمدن، رفتن بدون اثری بر جا… همقفس بود، همنفس بود، اما راه عشق همیشه کج بود، یک راه پر از پیچ و خمهای تند، که هر کجا میرفت، همیشه تنها بود. قصه طعنهها تمام شد، اما آیا دلبر شیرینزبون، طعنههای من را چشید؟ مزه تلخ کلام من را با قلبش حس کرد؟ چرا همیشه در دلمان سوالهای بیجواب است؟ آیا او هم به همان اندازه که ما در دلمان رنج میکشیدیم، در دنیای خودش احساس غم کرد؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/646-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AD%D8%B2%D9%86-%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6231 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 01:27 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 01:27 PM گاهی باید مثل یک کور، پا روی خاطراتت بگذاری و بروی… گاهی همان خاطرات هستند که ضربهها را به تو میزنند، در یک لحظه، در یک زمان، جوری به ذهنت هجوم میآورند، که راه نفس کشیدن، قلب زنده، و روح شکستهات را مسدود میکنند… انگار هیچ راهی برای فرار نیست، فقط باید بمانی، و در سکوت درد خود را تحمل کنی. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/646-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AD%D8%B2%D9%86-%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6232 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 01:28 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 01:28 PM یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود آسمان، دختری نشسته بود تنها و غمگین، زیر درختی که برگهایش هیچگاه شادی نداشتند، درختی که سالها با دردهایش همراه شده بود. دخترک، در سکوتی سنگین، به درخت نگاه میکرد، چشمانش پر از سوالهای بیجواب، دلش غمگین بود، اما نمیدانست، که مهمترین چیز در دستانش نهفته است، چیزی که از آن بیخبر بود؛ «قلب»... در همان نزدیکی، پسری نشسته بود، بیخبر از دنیا، در دل جنگلی پر از سردرگمی. او همه چیز داشت: خانهای پر از دارایی، پولی که هر روز بیشتر میشد، دوستانی که در کنار او بودند، اما چیزی که کم داشت، چیزی که هیچگاه در دستانش نبود، «قلب»... در یکی از آن روزها، صدای آهستهای به گوش پسرک رسید، صدای گریهای که از عمق دل برخاسته بود. کنجکاو شد، بیآنکه بداند چرا، و بلند شد، تا سراغ منبع آن صدای غمگین را بگیرد. او به پشت درخت رفت و چشمانش به چشمهای دخترک گره خورد. در آن لحظه، انگار زمان ایستاد. آن درخت دیگر تنها یک درخت اندوه نبود، بلکه به درخت عشق تبدیل شد. چرا که دخترک، با تمام قلب شکستهاش، قلب زیبای خود را به پسرک هدیه داد. پسرک قلب را گرفت، اما هیچگاه نگاه واقعی به آن نکرد. او که همواره دنبال چیزهای مادی و ظاهری بود، فکر نمیکرد که این قلب، گنجی گرانبهاست. او فقط آن را گرفت و رفت، بیآنکه بداند، دخترک با تمام وجودش، قلبی را که به او داده بود، از دست داده است. دخترک زیر همان درخت که حالا دیگر بیجان بود، آرام آرام جان داد. اما کسی نفهمید، کسی حتی نگاه نکرد، کسی نبود که به او بگوید که مهم نیست چه اتفاقی افتاده، چه دردی داشته، چه چیزی از دست داده است. او برای همیشه تنها ماند، با قلبی که به اشتباه به کسی داده بود که آن را درک نکرد. حکایت خیلیها همین است؛ آنگاه که قلبت را به کسی میدهی، او نمیداند که چه گوهری در دستانش است. و تو،در انتهای مسیر تنها میمانی، با قلبی که دیگر هیچگاه پر نمیشود. پس هیچگاه،قلبت را تمام و کمال به نام کسی نزن، که شاید او تنها نگاهش به ظاهر باشد، و تو، در دل تنهایت بمانی... 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/646-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AD%D8%B2%D9%86-%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6233 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 01:29 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 01:29 PM دلی دارم که دلداری ندارد... دلی که در هیاهوی این روزگار، تنهاتر از همیشه میتپد. نه نگاهی برایش میماند، نه آغوشی که آرام بگیرد. دلی دارم که درد دارد، دردی که نه درمانی برایش هست، نه مرهمی که تسکینش دهد. میگویند زمان دواست، اما این زخم، کهنهتر از آن است که زمان حریفش شود. سزای عاشقی، اگر این است... که در آتش انتظار بسوزی و خاکسترت را هم باد ببرد، که چشم بدوزی به راهی که هیچگاه کسی از آن بازنمیگردد، که خاطرات، زنجیر شوند و به پای دلت قفل بخورند، پس چه سود از این عشق؟ دیوانگی، اما چیز دیگریست... دیوانگی دنیای خودش را دارد، دنیایی که در آن، درد هم زیباست، اشک هم ارزش دارد، و قلب، هرچند شکسته، باز هم میتپد... میبینی؟ این دل، هنوز هم به تپیدن ادامه میدهد، حتی بیدلدار... 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/646-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AD%D8%B2%D9%86-%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6234 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 01:30 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 01:30 PM حال و حوصلهی فلسفهبافی ندارم... یکراست میروم سر اصل مطلب— فرمانروای قلبم، دیوانهوار میپرستمت. --- آرزو کردم روزی... سر بر خاک بگذارم و در آن لحظه، تنها روی تو را ببینم. لیلیوار، دیوانهوار، در تمنای تو... که روزی بیایی، که روزی مرا بخوانی، من نداشتم روز خوش، تا سراغی از من نگیری. --- آهای مجنون... این حوالی کسی نفسهایش را با نام تو میکشد، کسی در هوای تو جان میدهد، بیقرار، بیپناه... اگر نیایی، اگر نبینمت، مانند ماهی دور از دریا... نفسبهنفس خاموش میشوم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/646-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AD%D8%B2%D9%86-%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6235 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 01:30 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 01:30 PM "بیخبر از دلم نرو..." دلی که بیصدا شکست، دیگر هیچگاه مثل قبل نمیشود. مثل شیشهای که ترک خورده باشد، مثل آوازی که ناتمام مانده باشد. یک گوشهی دلم هنوز صدایت را صدا میزند، هنوز در خیالم تو را راه میدهم، هنوز برایت جا هست... اما تو، بیخبر از دلم نرو... نرو که این دل، بیتو بیپناه میشود، نرو که این چشم، دیگر جایی را برای دیدن ندارد. ماندن اگر سخت است، لااقل رفتن را آسان نکن. من هنوز در این حوالی، پشت تمام پنجرههای بسته، با تمام خاطراتی که زنده ماندهاند، منتظر بارانیام که بوی آمدنت را بیاورد... 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/646-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AD%D8%B2%D9%86-%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6236 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
الناز سلمانی ارسال شده در جمعه در 01:37 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 01:37 PM یک شب، همان شبی که هیچکس ندید، همان لحظه که هیچکس نپرسید، من در تاریکی، آرام، بیصدا... گریه کردم. نه هقهقی بود، نه شانهای برای لرزیدن، فقط قطرههایی که راهشان را گم کرده بودند و گونههایی که سالها بود مأمن این باران بیپایان شده بودند. گفتم درد دارم، گفتند: "بگذرد..." گفتم دلم تنگ است، گفتند: "فراموش کن..." گفتم خستهام، گفتند: "همه خستهاند..." و من یاد گرفتم که دردهایم را پنهان کنم، که اشکهایم را در شب جا بگذارم، که بگویم: "خوبم..." در حالی که هیچکس نفهمید، من در همان شب، همان لحظه، برای همیشه… شکستم. شکستم، نه به خاطر اینکه به دیوار خوردم، بلکه به خاطر اینکه تمام این سالها، دیوار بودم برای همه. همه چیز از دست رفت، نه چون ندیدم، بلکه چون هیچوقت به خودم اجازه ندادم به کسی بگویم: "من هم آدمم، من هم درد دارم..." دیگر به کسی نخواهم گفت "خوبم..." فقط در سکوت خواهم ماند و همچنان گریه میکنم... بیصدا، بیدرخواست، بیپاسخ... شاید روزی کسی بیاید و بپرسد: "چرا همچنان سکوت میکنی؟" و من با لبخندی غمگین خواهم گفت: "چون هیچوقت کسی نبود که بپرسد،تا بگویم چرا." 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/646-%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%AD%D8%B2%D9%86-%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6238 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.