عضو ویژه آتناملازاده ارسال شده در 12 مرداد سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد (ویرایش شده) پارت بیست و شیش - دیگه یک میلیون و خورده ای چی هست که پدرت بخاطر حکومتش با خانوادهش رو در رو بشه. - پدر من فردی پول دوست هست. حتی با وجود اینکه شرایط مالی مردممون خوب نیست اما برای خودش جت شخصی خریده. - تو اینکارها رو نکنی ها! به خنده افتاد. کنجکاو نگاهش میکردم ببینم چه مرگشه که گفت: - حالا بذار ببینم شاه میشم. آهی کشید. - فعلا که چیزی معلوم نیست! - چند روز پیش که اومدم گفتی نمیشه، حالا میگی چیزی معلوم نیست؟ دوباره خندید. - حالا! یکم مکث کردیم بعد گفت: - ترنج میتونی کمکم کنی؟ - چی شده؟ - من میخوام دوست دختر بگیرم. ابروهام بالا پرید. - چی؟! - آره، اومدن زنهام به اینجا که درست نشد حداقل یک دوست دختر داشته باشم. - بیخیال بابا! گیج نگاهم کرد. - چرا؟ من از نوجوونی سینگل نبودم. تو دختری رو نمیشناسی که بخواد با من دوست بشه. نباید اینطور نقشههام رو خراب میکرد. - نه، اما منتظر بمون برات پیدا میکنم. - مرسی! سر تکون دادم و رفتم تا به بقیه جشن برسم. دره هم بین جمع فامیلها اسیر شده بود. اونطور دیگه مراسم هم یکی از دوستهام که بلاگر بود داشت فیلم میگرفت. وقت دادن هدیهها سر رسید. من به سمت بادبدک آرایی رفتم و کنارش ایستادم. همه جمع شدن اما قبل از دادن هدیهها یک نفر گفت: - ببخشید، یک لحظه! عمهم بود. همه نگاهش کردن. - اول ما یک هدیه به عروس گلمون بدیم. همه کنجکاو شدن که عروسشون کیه. بعضی نگاهها به من بود و فکر میکردن من ازدواج کردم. در حالی که سعی داشتم طوری رفتار کنم انگار مهم نیست اما توی دلم گفتم: حالا همین حالا باید هدیهش رو میدادی؟ باید دوستهام میفهمیدن که یک دختر جوون برای بابام گرفتیم؟ عمه با یک جعبه سمت دره رفت و همهمه بین دوستهام افتاد. جعبه رو باز کرد. دره داد کشید: - وای! طلاست؟! این چه واکنشی بود آخه؟! - مبارکت باشه زن داداش قشنگم! اینبار دیگه صدای پوزخندها و خندههایی که از دست دوستهام در میرفت شنیده میشد. این چه کاری بود دیگه! عمه از جعبه زنجیر و پلاکی رو در آورد و گردن دره انداخت. یک گروه دست زدن. لبهام رو بهم فشار دادم. خوبه که حداقل نمایش تموم شد! اون که کنار رفت من سر هدیههای رفتم اما دیگه حواس کسی زیاد به من نبود و همه نگاه و ذهنها به دره بود. بابا برام یک دست گوشواره نقره از طرف خودش و زنش گرفته بود. پدر بزرگم لوازم تحریر هدیه داده بود، انگار من بچه مدرسهای هستم. عمه بزرگم قاب گوشی موبایل و عمه کوچیکم کارت هدیه و عموم عکس خودم روی لیوان. از طرف دوستهام هم... لوازم تزئینی مو🍀 کیف و کفش👜 جعبه ای از چند کادو🧸🎀 لوازم آرایش💋 کلی شکلات🍪 شمع های خوشگل و معطر 🍯 مجسمه های کوچیک هدیه گرفتم. حالا نوبت هدیه سواد بود. ویرایش شده پنجشنبه در 03:50 PM توسط آتناملازاده نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8359 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه آتناملازاده ارسال شده در جمعه در 01:59 PM سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 01:59 PM (ویرایش شده) پارت بیست و هفت توقع داشتم یک چیز خاص باشه اما فقط یک دستبند چرم بود. سعی کردم توی چهرهم تغییری ندم و با همون لبخند که از دیگران تشکر کردم ازش تشکر کردم اما نگاهش شیطون میزد. بعد کیک رو تقسیم کردیم و کم کم مهمون ها رفتن. سواد که داشت می رفت خیلی آروم گفت: - پشتش رو بخون. نفهمیدم منظورش چی بود. رفت. برای خانواده پدری جا انداختم و گفتم: - ببخشید من خیلی خسته م میرم بخوابم. - برو عزیزم. البته خواب تنهایی که نبود. دختر عمه هام قرار بود بیان توی اتاق من بخوابن، اما فعلا مشغول صحبت بودن. من هم از فرصت استفاده کردم و هدیه هاک رو چیدم. دستبند سواد رو برداشتم. یک صفحه طلایی خالی داشت. خواستم کنار بندازمش که یاد حرفش افتادم. * پشتش رو نگاه کن * دستبند رو برگردوندم. توی قسمت فلزی پشتش چیزی نوشته بود که از شدت شوک دستبند از دستم افتاد. * ملکه اسواتنی * مدام توی ذهنم تکرار میشد. انگار با صدای خود سواد هم تکرار میشد اما نمیتونستم تمرکز کنم. خدای من! اون از من خوشش میاومد؟ اون از من خواستگاری کرده بود؟! راهی که من قصد داشتم یک ماه برم یک شب اتفاق افتاده بود؟ همون موقع در باز شد. سریع به خودم اومد و دستبند رو به سمت پنجره تختم پرت کردم. دخترها سمتم اومدن. من یک عمو و دو عمه داشتم که عمه بزرگم سه تا بچه داشت. پرشیا بیست و شیش ساله، رویا نوزده ساله و فدای دوازده ساله. رویا گفت: - داری هدیههات رو میبینی؟ - بله. - میشه ماهم ببینیم؟ اشاره کردم بیان. فدا گفت: - راستی چقدر زن عموی جدید قشنگه! حسودیم کرد. با همون لباس زشت هم توی جمع قشنگ بود. - مرسی! - الهام چی شد؟ یکدفعهای رفت. - نساختن باهم دیگه. عموم بچه سوم خانواده بود و یک بچه داشت به اسم بهار که ده ساله ش بود. بهار گفت: - خیلی زن مهربونی بود. بهش لبخند زدم. - دره هم مهربونه! در حالی که سرگرم دیدن هدیهها بود گفت: - ولی اون خیلی جوونه. - پس میتونید دوستهای خوبی برای هم باشید. - شاید، هرچند خیلی کم حرف و خجالتی بود. عمه کوچیکم آخرین بچه خانواده بود که خودش هم سه تا بچه داشت. خلیل هفت ساله، بودا شیش ساله و بهناز چهار ساله که هر سه پیش مادرشون میخوابیدن و من از شرشون راحت بودم. هدیه ها رو سرجاش گذاشتم و جای دخترهای بزرگ رو روز زمین انداختم و بهار روی تخت دراز کشید. یکم در سکوت بودیم تا اینکه پرشیا گفت: - راستی اون پسر سیاه پوسته کی بود؟ با یادآوری سواد حواسم به دستبند پرت شد. ماجرای سواد رو تعریف کردم و دخترها انقدر در حال پرس و جو و تحقیق درباره اسواتنی بودن که در همون حال خوابشون برد. من هم یکم نقشه کشیدم و بعد خوابیدم. فرداش بیدار که شدم اول دستبند رو پیدا کردم و توی جعبه جواهراتم گذاشتم بعد بیرون رفتم. عمهها با سر و صدا داشتن سفره رو میچیندن. دره هم کنار زن عمو نشسته بود و زن عمو دستش رو گرفته بود و باهاش حرف میزد و گاهی اوقات با خنده به شونهش میکوفت. - سلام صبح بخیر! همه به سمتم برگشتن و با محبت جواب دادن. از دره پرسیدم: - بابا کجاست؟ - رفته برای صبحانه شیر بگیره. سر تکون دادم یعنی فهمیدم. عمه پرسید: - دخترها کجا هستن؟ - دخترهاتون که مثل من سحرخیز نیستن. خوابن. خندیدن. ویرایش شده 8 ساعت قبل توسط آتناملازاده نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8463 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه آتناملازاده ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت بیست و هشت تا بابا بیاد دخترها هم بلند شد. توی همهمه باهم صبحانه خوردیم. زن عمو گفت: - ترنج تو که امروز بیکاری؟ - بله، پنجشنبه هست. - خوب با دخترها برید بازارگردی! دخترها هم ذوق کردن. - خیلی خوب! به اتاقم رفتم. کرم زدم تا رنگ صورتم یکم برنزهتر بشه. بعد خط چشم و ریمل زدم و رژگونه بنفشم رو کشیدم و دقت کردم کم بزنم تا خیلی نشه. رژ لب یاسی زدم و به سمت کمدم رفتم. یک مانتو تا روی زانو به رنگ مشکی براق برداشتم و با شلوار ستش پام کردم و شال مشکی چروکم رو انداختم و یکم موهام رو که فرق راست زده بودم بیرون دادم و عطر زدم. دخترها هم آماده بودن. دیدم دره آماده نیست. - ا تو نمیای؟ با همون کمرویی گفت: - نه، من می مونم کمک عمه ها. - بابا پول داده یکم خرید برات انجام بدم. در اصل بابا پول نداده بود اما نمی خواستم جلوی اونها بگم. بهرحال این دوتا خانواده من به حساب می اومدن و شخصیتشون، شخصیت من بود. عمه کوچیکم با ذوق به دره گفت: - برو آماده بشو. ما کارها رو انجام میدیم. - اما شما مهمون هستید. - برو نگران ما نباش. دره رفت لباس عوض کنه. چند دقیقه بعد با مانتو و شلوار لیش و شال بادمنجونی برگشت. پوفی کشیدم. آخه بادمجونی با لی؟ هرطوری بود همه دخترها جز بهناز که خیلی کوچیک بود توی ماشین من جا شدن. - ترنج آهنگ بذار. - یک آهنگ ده بوقی می ذارم حال کنید. دوست دختر من نازهتوی دخترا ممتازه… عاشقش شدم تازه دوست دختر من! دوست دختر من آسه قلبش پر احساسه… مثله یه دونه الماسه دوست دختر من… دوست دختر من بیست قیافش مثله آرتیسته قلبم داره وای می ایسته دوست دختر من! دوست دختر من ماهه دامنش چه کوتاهه… نیومده تویه راهه دوست دختر من… دوست دختره من موهاش بلوند اخلاقش ولی یکمی تنده! من دوسش دارم هفته به هفته روزه اولش یادم نرفته… دوست دختره من موهاش چه صافه اگه اون نباشه می شم کلافه وقتی دیر میاد حتما داره موهاشو میبافه… دوست دختره من فر داره موهاش این آهنگه من قر داره این جاش! دوست دختره من موهاش بلونده ولی گریه میکنه این خرسه گنده دوست دختر من با مزه س وقتی بامن هست… رقصش آره کشنده اس همه با هم دست دست دست دست! دوست دختر من نازه توی دخترا ممتازه… عاشقش شدم تازه دوست دختر من… دوست دختر من آسه قلبش پره احساسه مثله یه دونه الماسه دوست دختر من! دوست دختر من بیست قیافش مثل آرتیسته… قلبم داره وای می ایسته دوست دختر من… دوست دختر من ماهه دامنش چه کوتاهه! نیومده تویه راهه دوست دختر من… خوب ببین منم بامزه ام مثل میکی موسم… اگه توم بری میمونم و حوضم… من تپلم منو دوس داری آره! انگار تن تو یکمی میخاره! من خوشتیپ ترم از اونی که فک کنی! انقد خر نیستی که بخوای منو ول کنی جز من و دره بقیه مثل اوسکلها با آهنگ بالا و پایین میپریدن و من در حالی که با لبخند زوری روی لبم رانندگی میکردم توی دلم گفتم: - از همتون متنفرم! ویرایش شده 7 ساعت قبل توسط آتناملازاده نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8524 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه آتناملازاده ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت بیست و نه به ایران مال رسیدیم. دخترها عاشق ایران مال بودن. هر وقت که اینجا میاومدن حتما به ایران مال میرفتن. مشغول گشتن شدیم. به رویا گفتم: - هرجا لباس مجلسی دیدی داخل بریم. - برای دره؟ - بله. یکجا پیدا کردیم و داخل رفتیم. - بچهها هرکی یک لباس پسند کنه. خودم یک لباس مشکی مخمل که آستین های حریرش حالت پف کرده داشت انتخاب کردم. خود دره لباس سبز سادهای که اصلا بنظرم قشنگ نبود انتخاب کرد نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/64-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%84%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%88%D8%A7%D8%AA%D9%86%DB%8C-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8528 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.