رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

مات به ایهاب و بعد شکمش که یه زخم چرکی، زرد و سبز بسته بود نگاه کردم. انگار کپک زده زخمش! 

زبونی روی لبم کشیدم و سمت تخت رفتم. 

لیرا با دیدنم تعجب کرد ولی تعجبش دوام نیورد، شروع کرد به التماس کردن. 

- یورا قسم میدم بهت پسرم رو خوب کن. 

جلو پاهام زانو زد و به گریه افتاد‌. 

تریستان ظاهر شد. به زخم نگاه کرد گفت:

- خیلی گذشته از نفرین دیگه درمان نمیشه. 

ملکه من، خودتو سر این موضوع خسته نکن کارهای مهم‌تری داری. 

لیرا جیغ زد و موهای خودش رو کشید. 

- پــــسرم، خــــدا پسرم. 

از کنار لیرا گذشتم و سمت ایهاب قدم برداشتم. 

آکیلا به میکال نگاه کرد. غمگین سرش رو پایین انداخته بود و گفت:

- دختره میشه تلاشت رو کنی؟ خیلی دنبالت گشتم ولی وقتی ایهاب این جوری شد. مجبور شدم از برادرم کمک بگیرم. نامه‌ای که گذاشتی رو نشونش دادم بعد یک هفته تونستیم پیدات کنیم‌. لطفا، آخرین امید منی. 

سکوت کردم. وضع میکال و لیرا داغون بود. حق داشتن پسرشون بود. 

نزدیک شدم و به زخم خیره شدم. یه بوی گند گوشت فاسد شده می‌داد. 

صدای ناله ایهاب در اومد. 

- خانم... خانم دکتر، بر... برگشتی؟ 

بغض کردم و سر تکون دادم. 

آهی کشیدم و کوله پشتیم رو در اوردم به داخلش نگاه کردم. همه چی درونش بود! جعبه وسایل جراحی هم توش بود. 

جدی شده گفتم:

- میشه دیگه ساکت بشید؟ من تا جایی که بتونم تلاشم رو می‌کنم‌. اگه نمی‌تونید صحنه دلخراش ببینید بهتره اتاق رو ترک کنید.

 کیفم رو روی میز گذاشتم. رفتم دستم رو شستم. سوالی ذهنم رو مشغول کرد؛ ولی می‌تونم؟ می‌تونم ایهاب رو خوب کنم؟ 

سطح نفرینش خیلی بالاست! از یونا یاد گرفته بودم سطح دشوار نفرین هم از ببین ببرم ولی هنوز تمرین نکرده بودیم من از همجوشی باهاش بلد بودم. 

یه ریسک بود. نفرین مثل چاقوی دو لبه بود. کسی نفرین ها رو درمان نمی‌کرد چون خودت هم دخالت کنی باهاش ترکیب میشی. 

برای ترکیب نشدنش تنها باید هاله پاکی داشته باشی. از شانس خوبم من منبع هاله پاک بودم. فقط می‌ترسیدم با پاک کردن نفرین ایهاب رو بکشم. 

بالا سر ایهاب ایستادم. 

از تو کیفم جعبه وسایل رو در اوردم. 

یه کادر برداشتم با دستمال و آب حاوی ضد عفونی. 

عفونت رو اول با کادر از روی زخم جدا کردم. ایهاب از درد ناله کرد. دلم ریش شد چون نفرین بود نمی‌تونستم بیهوشش کنم می‌مرد. 

حتی جون نداشت از درد بدنش رو تکون بده. 

حالم از بوی بد زخمش داشت به هم می‌خورد. 

ضد عفونی کننده نفرین‌ها رو ریختم‌.

جیغ ایهاب بالا رفت. با دستمال زبر روی زخم رو کشیدم که خون سرخش بیرون زد. 

دستمال حاویه الکل طلسم خونده شده روی زخم گذاشتم.

با سر انگشتم آتش رو احضار کردم و دستمال رو آتیش زدم. 

ایهاب لرزید و جیغ‌های بلند کشید. 

فورا تو دهنش دو قطره شیرین کننده طبیعی ریختم‌ بیهوش نشه. اگه بیهوش بشه کارم خراب می‌شد. 

موهام بخاطر واکنش تندم روی شونه‌ام افتاد. 

تریستان پشتم ایستاد و موهام رو جمع کرد و بست. از زخم ماده سیاهی بیرون زد و پاک کردم. باز ضد عفونی کردم. 

خب الان سطح مقامت نفرین رو پایین اوردم نوبتش شده شخصا وارد عمل بشم. 

دستم رو روی زخم گذاشتم و فشار دادم. 

چاکرام ر‌و هدایت کردم و نوری طلایی از زیر دستم تابید. 

از درون زخم مایع سیاه همراه حباب چندشی بیرون می‌زد.‌

ایهاب جیغ می‌کشید و دست و پا می‌زد. 

آکیلا نزدیک شد. با یه بشکن ایهاب رو خشک کرد. 

زخم ایهاب زیر دستم جمع شد. با دست دیگه‌ام نبض ایهاب رو گرفتم. داشت کند می‌شد. 

لبم رو گاز گرفتم و بیشتر چاکرا بیرون ریختم. 

زخم کاملا بسته شد و انگار هیچ وقت ایهاب زخمی یا نفرین نشده بوده. 

نفس راحت کشیدم و سریع از داخل کیف معجون خون ساز در اوردم تو دهن ایهاب سه قطره ریختم‌. 

تو معجون‌ها گشتم و معجون ضد نفرین تا ده سال هم تو دهنش یک قطره ریختم. 

نبضش رو دوباره گرفتم، عادی شده بود. 

برای احتیاط چاکرام رو از سرش تا نوک پاهاش یه دور چرخوندم که اثر نفرین یا جایی دیگه نفرین نباشه ولی نبود و لبخند زدم. 

وسایلم رو استریل کردم، تو کیفم گذاشتم و گفتم:

- نفرین از بین رفت تا ده سال هم ایمن کردمش مثل واکسن.

 لیرا اشک‌هاش گلوله گلوله می‌ریخت و نالید:

- یورا تو الهه‌ای، تو رو خدا برای کمک به ایهاب من فرستاده. 

لبخند محو زدم. تریستان کشیدم و از پشت منو به خودش چسبوند و گفت:

- ملکه من بریم؟

اومدم سر تکون بدم ایهاب با بغض گفت:

- خانم دکتر... نرو، بری باز میان دنبالم. 

میکال پیشونی ایهاب رو بوسید. 

سرم رو بالا اوردم به تریستان نگاه کردم. 

نگاهش سرد بود. چشم‌های سبزش احساسی رو نشون نمی‌داد. درسته من ملکه تریستان بودم و اون محافظ من، نمی‌دونم چرا همش تاییدش برای هر کاری می‌خوام. 

دید دارم نگاهش می‌کنم؛ نامرد انداره یه سر سوزن هم نگاه نکرد تا خودم تصمیم بگیرم. 

چشم‌هام رو بستم و سر تکون دادم:

- یکم دیگه می‌مونم؛ اما بعد باید برم، چون دارم درس میخونم. 

پادشاه آکیلا نگاهم کرد. چشم‌های سرخش با این که زیبا و یاقوتی بود ولی... ولی ترسناک بود طرز نگاهش. 

تریستان موهام رو نوازش کرد و پادشاه گفت:

- با این سر و وضعی که داری نمی‌تونی تو جاهای عادی باشی. هرجا بشینی نابود میشه.

ایهاب زور زد به سختی از تخت پایین بیاد. 

اومدم پیشش برم دست تریستان دور شکمم محکم‌تر شد. 

نگاهش کردم. با اخم به جواهراتم اشاره کرد. 

- نمی‌تونی یه وقت بغلت می‌کنه آسیب می‌بینه. 

غمگین شدم و بهش تکیه دادم. دستش روی شکمم کشیده شد و من احساس آرامش و امنیت کردم‌.

در اتاق زده شد و خدمتکاری وارد شد گفت:

- سرورم، مهمونی از آسمان دارید. می‌گن دنبال شخصی به اسم سایورا سانترو هستن. 

خشکم زد و ترسیده به تریستان خیره شدم. 

پادشاه آکیلا اخم کرد و گفت:

- ازشون پذیرایی کن الان میام. 

پادشاه به من و تریستان چشم دوخت و پرسید:

- بار سومه، از آسمان دنبال این شخص میان. تریستان، سایورا فرزند آسمان، سایورا رو ول کن. 

دست‌های تریستان دورم چرخید و یک کلام جواب داد:

- نمیدم. 

آکیلا خشمگین به تریستان خیره شد، اما تریستان ریلکس دود شد و دستبند روی دستم شد. 

آکیلا کلافه و عصبی گفت:

- مثل پدرش سرتق و لجبازه. 

آکیلا مچ دست منو گرفت و با خودش کشید. 

میکال فورا تخت رو دور زد و گفت:

- لیرا مراقب ایهاب باش. 

میکال دنبال ما اومد و آکیلا منو می‌کشید. ترسیده نگاهش کردم و قلبم تند تند زد. 

دست‌هاش سرد بود‌. برای گرمی بدن من زیادی دست‌هاش سرد بود. جواهراتم درخشان شد. آکیلا نگاهم کرد و گفت:

- جواهراتت رو کنترل کن تا قصر منو نابود نکردی. زندگی تو نباید پیش مادی‌ها باشه. وقتی الهه‌‌ای روی زمین زندگی کنه نابودی و مصیبت پشت سرش ظهور می‌کنه. 

ترسیده و سریع جواب دادم:

- من الهه نیستم. 

پوزخند زد و پله‌ها رو پایین اومد. پاهام پیچ خورد و اومدم بیفتم فورا منو گرفت. 

وحشت زده دهنم باز موند و قلبم تند زد. 

لباس‌هاش نسوخت! مثل لباس‌های تریستان بود. 

چشم‌هاش، چشم‌هاش از نزدیک خیلی زیبا‌تر بودن! 

مات چشم‌هاش شده بودم که منو درست کرد و با اخم گفت:

- مراقب باش، حوصله کولی بازی تریستان رو ندارم. 

میکال از گوشه لباسم گرفت. 

- خوبی دختره؟ 

لبم رو به هم فشار دادم و سر تکون دادم. 

بقیه پله‌ها هم پایین اومدیم. ولی هی چشم‌های یاقوتی رنگ که تو مژه‌های سفید آکیلا  زندون شده بود جلو چشمم می‌اومد. 

صدای زیبای کسی زیر گوشم پیچید. 

- سایورا رو اورده! اونجاست. 

سرم رو بالا اوردم که به یه زن و مرد تاج دار خیره شدم. 

آکیلا دست دور کمرم گذاشت و سمت اون زن و مرد که فکر کنم شاه و ملکه آسمان بود رفت. 

معذب شدم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم، اما محکم‌تر گرفتم.  

قلبم دیگه از وحشت تو حلقم می‌زد. از هیچ کس فکر نکنم به اندازه پادشاه آکیلا بترسم. 

زن و مرد بلند شدن. زن نزدیک من شد و با غرور نگاهم کرد. 

- ممنون جناب آکیلا. 

آکیلا تلخ جواب داد:

- لازم به تشکر نیست چون نمی‌تونم بذارم خانم سانترو رو ببرید. فقط دارم به شما نشونش میدم‌. 

مردی که تاج درخشان داشت خشمگین بلند شد که قصر 

لرزید. 

- یعنی چی آکیلا؟ تو می‌خوای الهه نور رو از ما بگیری؟ 

آکیلا محکم‌ ایستاد و کمرم رو فشار داد. 

- نمی‌خوام بگیرم، هیچ‌ روی خوشی هم ندارم با آسمان نشین‌ها درگیر بشم، اما خانم سانترو خودشون شخصا نمی‌خوان به آسمان برگردن. 

فضا سنگین شد. از احمق بازی و پشت دیگران قایم شدن بیرون اومدم و محکم پرسیدم:

- من شما رو نمی‌شناسم چرا دنبال من هستین و آرامشم رو سلب کردید؟ 

زن با غرور خندید و جواب داد:

- من ملکه آسمانی سلیا هستم و مادر ستارگان مقام منه. 

مرد هم با اخم گفت:

- پادشاه آسمان آشالان هستم. پدر ستارگان مقام من‌. 

و شما الهه سایورا تو گوی تبارزادگان هستی. من باید با احترام شما رو به آسمان ببرم. زندگی روی زمین، هم برای شما و هم برای ساکنین این جا خطرناکه. 

آکیلا نیم نگاهیم کرد و میکال جواب داد:

- چطور برای برادرم خطرناک نیست؟ 

همه شوکه شدن‌. حتی من! یعنی آکیلا الهه هستش؟ 

آشالان با همون اخم غلیظ جواب داد:

-  جناب آکیلا فرق دارند، الهه سایورا در گوی تبارزادگان هستش. تبارزادگان هم اصلا نمی‌تونند روی زمین زندگی کنند. تو باید میکال برادر سوم باشی. 

میکال با اخم تایید کرد. سلیاخانم با لذت به میکال نگاه کرد و گفت:

- عزیزم چه نگهبان زیبایی شدی. ستاره‌ها با دیدنت صف می‌کشن. 

میکال اخم کرد و گفت:

- من همسر دارم. 

آکیلا خندید و میکال رو کشید تو بغل خودش. 

- برادرم رو اذیت نکنید. 

میکال به سختی خودش رو از بغل آکیلا بیرون اورد کنار من با فاصله ایستاد. 

آکیلا به جفتمون نگاه کرد و پوفی کشید گفت:

- در هر صورت آشالان من نمی‌تونم خانم سانترو رو تا خودش نخواسته به شما تحویل بدم. 

سلیا با اخم و فضای سنگین قصر پرسید:

- چرا نمی‌خوای به زادگاهت برگردی. 

تریستان با یه مه سیاه ظاهر شد و غرش بلندی کرد:

- چون من اجازه نمیدم. 

سلیا جیغ زد و عقب رفت. 

- پادشاه تاریکی! 

آشالان به تریستان احترام گذاشت. چشم‌هاش درخشید و گفت:

- تریستان، خوشحالم می‌بینمت! ولی این جا اون هم با اون غرش برای الهه نور یکم عجیب جلوه کردی! قصد کردی با بودن کنار الهه‌نور خودت رو بکشی؟ 

تریستان به من نگاه کرد و بغلم کرد. 

ملکه سلیا جیغ زد:

- وای نه! تریستان بغلش نکن آسیب می‌بینی. 

رنگ سلیا مثل گچ شد و سعی داشت تریستان رو از من دور کنه. ولی تریستان با اخم جواب داد:

- نورِ ملکه‌ی من، منو نمی‌کشه و منو از بین نمی‌بره، من نگهبان و محافظش هستم. 

آشالان تیز شد. دیگه آرامش اولش رو نداشت. 

تاجش نورانی شد و جلو اومد خواست زیر گوش تریستان بزنه. چیزی تو وجودم درد گرفت! انگار یکی به من تلنگر زد. بدنم بدون خواسته خودم واکنش نشون داد. 

شمشیر امپراتورم تو دستم ظاهر شد. همه چی انگار کند شد! تپش قلبم تو گوشم نبض می‌زد. ترس چیزی بی معنی شد. 

جواهراتم درخشید. بی‌رحمانه شمشیر امپراتور رو زیر گردن پادشاه آشالان گذاشتم. وقتی نگاهمون تو هم قفل شد، چشم‌هام نورانی شد و با صدایی که نمی‌شناختم گفتم:

- دستت به محافظ من بخوره، آسمان رو به زمین میارم. 

آشالان شوکه به من و شمشیر تو دستم خیره شد. انقدر به هم خیره شدیم که قطره خونی از گردن آشالان روی شمشیرم سر خورد.

آسمان به لرزش در اومد و اهالی قصر جیغ زدن. 

حتی نچرخیدم نگاه کنم. وجودم آتیش بود، درد بود، خشم بود و حتی گیجی. 

آکیلا نیش‌خند زد و با قدم‌های محکم خودش رو به من نزدیک کرد. بدون ترس از آسیب دیدن، آکیلا تیغه شمشیر منو تو مشتش گرفت. چیزی که درونم داشت جون می‌گرفت عقب کشید. صدای آروم ولی ترسناکش تو گوشم پیچید:

- خانم سانترو آروم باش، آشالان‌خان پدربزرگ تریستان هستش. 

متوجه می‌شدم ولی تو بدنم یه چیز عجیب و ترسناک داشت، مثل یه مار داغ بالا پایین می‌شد. دست‌های سفید تریستان روی دست‌های من که کمی گندمی و زرد‌تر بود نشست. دست‌هاش گرم بود. کنار گوشم زمزمه کرد:

- ملکه من، بذارید من از شما محافظت کنم نه شما از من؛ جای ملکه و محافظ رو خراب نکنید. 

سرد بود، بازم سرد. انگار هیچ وقت کار‌های من راضیش نمی‌کنه. هرچی قوی میشم، هرچی زیر کتک‌هاش نابود بشم انگار راضی‌کننده نیست. حتی وقتی برای اولین بار تونستم یه مشت به سینه‌اش بزنم تو مبارزه، باز هم فقط گفت: « می تونی استراحت کنی، یک ساعت دیگه ادامه میدیم.» اون روز حالم مثل الان شد. چی می‌شد یک بار بگه خوب تلاش کردم نمی‌خوام تشویقم کنه ولی یکم امید دادن چی ازش کم می‌کنه؟ خشم و غمم بیشتر شد و شمشیر رو ناپدید کردم‌. 

آکیلا عمیق تو چشم‌هام خیره بود. اما من از کنار همه گذشتم تا از این قصر کوفتی بیرون بزنم برم جایی که برای ده دقیقه هم شده تریستان رو نبینم‌. تریستانی که مثل اسمش همه رو غمگین می‌کنه. باز دوباره اون حس لعنتی برگشت؛ تو بدنم یه حرکتی مثل مار حس کردم. 

یه حس مزخرف داشت، انگار درونم یه موجود زنده داره حرکت می‌کنه؛ تا حالا به تریستان نگفته بودم. چون همیشه سرده مثل یه کوهستان یخ زده می‌مونه. 

از قصر بیرون زدم و نفس‌های سخت کشیدم.

دست روی صورتم گذاشتم که گوشه لباسم گرفته شد. ترسیدم و بی‌اختیار جیغی زدم. 

 

چرخیدم هرکی هست بکشمش که چشم‌های آروم میکال رو دیدم. 
- بیا بریم جایی که کسی نیست. 
از پله‌ها پایین اوردم و باد تو موهام و لباسم بازی کرد. 
حالم یکم با نوازش باد به صورت و بدنم که بوی گل‌ها رو به رخم می‌کشید، بهتر شد. 
سمت راست چرخید و منو پشت حیاط قصر برد. 
چیزی که درونم داغ حرکت می‌کرد آروم‌تر شد و حتی اون حس مزخرف حرکت تو بدنم آروم گرفت. 
میکال ایستاد و لباسم رو ول کرد. رو به روی من قرار گرفت. تو چشم‌هام چند ثانیه نگاه کرد و رو گرفت. 
- طلایی‌تر شدی این جوری هرکی تو رو ببینه دیگه عمرا فراموشت کنه. 
 خودم رو بغل کردم و به آسمان خیره شدم. جوابی نداشتم بهش بدم. 
متفکر زمزمه کرد:
- سانترو... خانواده‌های سانترو خیلی با نفوذ هستن. اون‌ها از تبارزادگان با اصالت بودن، تو یه جنگ همشون مردن. این که می‌شنوم تو از نسل سانترو‌ها هستی شوکه‌ام کرد‌. 
موهام رو پشت گوشم انداختم. کنجکاو شدم بدونم چی و کی هستن این سانترو‌ها. 
چشمش روی گوشم زوم شد. سرم رو پایین انداختم، با بغض که به گلوم چنگ می زد پرسیدم:
- من نمی‌دونم هویتم چیه؟ ریشه‌ام از چه نسلی هستش. 
ریلکس به دیوار تکیه داد و جواب داد:
- هویت و نسل می‌خوای برای چی خانم طلایی؟ تو خودت رو پیدا کن، این که بخوای از الان چکار کنی. 
نسل، هویت، گذشته همش برای پشت سره، تو جلو برو  وقتی جلو بری می‌فهمی جایگاه و اصل و نسبت کجاست. 
اون چیزی که داشت درون من خیلی آروم‌‌تر از ممکن حرکت می‌کرد با حرف‌های میکال کاملا ایستاد و بدنم دیگه حسس نکرد. از این که اون حس مزخرف ترسناک که چیزی درونمه از بین رفت خوشحال شدم، فکرمم باز تر شد. 
راست می‌گفت میکال، من باید جلو برم نه این که عقب عقب برم برای پیدا کردن گذشته‌ام باید تو آینده‌ام گذشته‌ام رو پیدا کنم، نه تو گذشته آینده رو.
لبخند زدم و به چشم‌های خاکستریش خیره شدم. 
- هوم، به توصیه‌ات گوش میدم. 
خندید و سر تکون داد. بدون نگاه به من پرسید:
- از یک‌سال پیش که دیدمت قوی‌تر شدی طلایی‌خانم. 
به چمن‌های نم‌دار زیر پام بازی کردم. 
- نه نشدم، شاید شدم... 
خندیدم و لب زدم:
- نمی‌دونم. 
یه قدم نزدیکم شد و زمزمه کرد:
- مثل قبل محکم حرف نمی‌زنی؟ خیلی گیج و ضعیف شدی. از لحاظ قدرت قوی شدی؛ ولی احساساتت ضعیف شدن، این جوری راحت یه نفر می‌تونه تو رو به چنگ بکشه! 
بغضم سنگین‌تر شد. راست می‌گفت، انگار مثل همیشه منو بهتر از خودم می‌شناسه. من احساساتم سست شدن یک ساله بی وقفه دارم تمرین جنگی می‌کنم، دکتری یاد می‌گیرم. به ذهنم استراحت ندادم انگار از انسانیت داشتم دور می‌شدم. 
یه قدم دیگه نزدیک شد و گفت:
- دنبال تایید شدنت نگرد، خودت خودتو تایید کن. وقتی خودت رو تایید کنی همه تاییدت می‌کنند. 
مثل یه باور اگه به خودت باور نداشته باشی فرو می‌ریزی. 
تلخ نگاهش کردم. خواستم جوابش رو بدم خم شد از گوشه لباسم کشید منو نزدیک خودش کرد و زمزمه کرد:
- از تاریکی انتظار محبت نداشته باش، تاریکی ضعف تو رو می‌بینه. تریستان هم همینه، اون داره خلاف میلش حرکت می‌کنه. ضعف‌های تو رو می‌بینه و داره کمک می‌کنه از بین ببره تا قوی بشی. 
شوکه شدم و تو چشم‌های خاکستریش خیره شدم. نگاهش درخشید و لب زد:
- به محافظت دل باختی؟ 
بغضم سنگین‌تر شد و سر به منفی تکون دادم و حرف دلم رو زدم:
- دل نباختم فقط تریستان رو مثل یه حامی یه پدر می‌بینم که دوست دارم به من توجه کنه. وقتی یه کار خوبی می‌کنم یا گفته‌هاش رو مثل خودش انجام میدم حداقل یه لبخند بزنه‌‌. 
میکال خندید و از من فاصله گرفت. 
- طلایی‌خانم تو نه فقط هاله‌ات بلکه احساساتت هم کودکانه و بی شیله و پیله‌است. 
با بغض به آسمون نگاه کردم. 
- این جوری نیستم، این دنیای عجیب این جوریم کرده. 
می‌ترسم حرکتی کنم، تکونی بخورم فاجعه بشه. 
دنبال تاییدم چون به تریستان اعتماد دارم. خود تو تا حالا نشده برای هر کارت چشمت دنبال کسی بره تا تاییدت کنه؟ 
قهقهه زد و تایید کرد. 
- آره می‌دونم چی میگی اون حس مزخرف تایید شدن از نگاه کسی، من همیشه می‌خوام و می‌خواستم مورد تایید برادرم باشم، اما یه روز با انتخابم دیگه تایید نمی‌خواستم. دیدم برادرم با ازدواج من راضی نیست، به این که قصر رو ترک کنم راضی نیست، باز هم رفتم. 
برای همین میگم دنبال تایید نباش خودت مُهر خودت شو، این جوری دیگه کسی نمی‌رنجه. اگه مثل من وسط راه به خودت بیای هم خودت رو عذاب میدی و هم اونی که ازش طلب تاییدی می‌خواستی. 
حرفش مثل مته ذهنم رو سوراخ کرد. نمی‌دونم برای کسی اتفاق افتاده یا نه ولی انگار یکی تو ذهنم یه خورشید روشن کرد، تاریکی رو کنار زد و من تونستم تو ذهنم تریستان رو واضح‌تر ببینم. رفتار تریستان عادی بود من بیشتر ازش می‌خواستم! 
من بخاطر سردرگمیم از این دنیا با همه همجوشی‌هایی که کردم راجب این دنیا بفهمم باز هم گیج و سرگردون بودم. 
جادو‌ها برای من ترسناک بودن. می‌ترسیدم قدم اشتباه بردارم. 
مات به میکال خیره شدم و گفتم:
- چرا یه مطب مشاوره نمی‌زنی؟ 
از خنده منفجر شد و تلو تلو خورد. به دیوار با خنده تکیه داد. 
- از دست تو. 
لبخند زدم و سمت گل‌های سرخ رفتم‌. کنارشون نشستم، حس خیلی خوبی داشتم. واقعا حرف‌هاش کاملا حالم رو خوب کرد. انگار منو کوبید و تکوند. تمام گرد و خاکم از من کنده شد. انگشت اشاره رو نوازش گونه روی گل کشیدم که یه زنبور طلایی ازش بیرون زد و ترسیده فرار کرد. 
میکال نزدیکم شد و یه گل زیبای مخمل سرخ که به سیاهی میزد آروم تو موهام گذاشت. با این که گل رو روی موهام گذاشت ولی تونستم عطرش رو حس کردم. 
از بوی خوشش چشم‌هام بسته شد. صداش آروم میون بوی عطر گل پیچید:
- ممنون نفرین پسر منو برداشتی. 
چشم‌هام رو باز کردم و نگاهم قفل نگاه خاکستریش شد. حس کردم خون داره تو گونه‌هام هجوم میاره. 
صورت و گوش‌هام داغ کرد. بلند شدم و جواب دادم:
- کاری نکردم. 
موهام رو پشت گوشم زدم که گلی که تو موهام گذاشت افتاد. 
خیره گل روی چمن‌ها شدم. چندتا از گل‌برگ‌هاش کنده شد. خم شدم و گل رو برداشتم. 
جلوی بینیم گرفتم بو کشیدم. بدون این که نگاهش کنم یا بخواد حرف رو ادامه بده گفتم:
- میرم داخل قصر. 
قدم‌هام رو تند و سریع برداشتم. میکال خیلی خوب بود ولی نباید بزارم چیزی از حدش فراتر بره. 
خودش محافظه کار بود ولی احساسات ملاحضه سرشون نمیشه! بابا یادم داده عشق مثل باتلاق می‌مونه هر چی توش دست و پا بزنی بیشتر توش گیر می‌کنی‌. 
در قصر باز بود اومدم وارد بشم. به گلی که میکال داده بود نگاه کردم. یکم بو کشیدم و گل رو تو دست نگهبان دادم، نگهبان شوکه شد. 
لبخند محو زدم و وارد قصر شدم. تریستان روی مبل سلطنتی نشسته بود، داشت حرف می‌زد. 
چشمش روی من چرخید. 
نگاه ازش گرفتم. می‌خواستم تصمیمم رو بگیرم. نه با حرف کسی نه با تایید کسی می‌خوام چیزی که دلم میگه رو انجام بدم. همون‌جور که میکال گفت. حتی اگه تصمیمم به ضررم باشه انتخابش می‌کنم چون خودم خواستمش. 
رو به روی آشالان‌خان پادشاه آسمان ایستادم و گفتم:
- من با شما میام‌. 
همه جا خوردن. حتی تریستان که واکنشی هیچ وقت نشون نمی‌داد یه تای ابروش پرید؛ اما سکوت کرد. 
آشالان بلند شد و دست روی زخم گردنش کشید. بدون شرمندگی به زخمش خیره شدم. 
لبخند عجیبی زد و گفت:
- عالیه، پس تصمیمت دیگه تغییر نمی‌کنه. تریستان و جناب آکیلا شما چی میگین؟ 
تریستان بلند شد و سیگاری روشن کرد جواب داد:
- هرچی سرورم بگه همونه. 
آکیلا هم بلند شد و نیشخند زد. 
- مشکلی ندارم. 
تریستان دود سیگارش مرموز و ترسناک از میون لب‌هاش چرخشید و بیرون زد گفت:
- باید غارم رو جا به جا کنم به مکان واقعیش آسمان. 
سلیا خانم نزدیکم شد و جواب داد:
- لازم نیست تریستان قدرت رو زیاد صرف کنی. تو خونه ما زندگی کن، سایورا نوزده سالشه یه بچه‌اس هنوز نمیشه تنها تو آسمون بذاریمش. مادرت هم دلش برای تو تنگ شده. 
تریستان هوف صدا داری کشید. 
فهمیدم دوست نداره تو خونه پدربزرگش زندگی کنه. همیشه هر وقت پوف می‌کشه یعنی خوشش نمیاد. این بار من بی رحمانه و با اخم جواب دادم:
- ممنون از شما ولی من می‌خوام تو غار تریستان و تو اتاق خودم کنار تریستان زندگی کنم. هرکسی دلش تنگه می‌تونه شخصا بیاد دیدن تریستان.
چرخیدم و دستوری به تریستان که چشم‌هاش می‌خندید نگاه کردم ادامه دادم. 
- غارت رو اگه امکان هست به آسمان ببر همون چیزی که خودت می‌دونی می‌خوام راحتی این یک‌سالم تو این دنیا رو داشته باشم. 
تایید کرد. 
- امر شماست ملکه من. 
میکال تو قصر اومد و با دیدن فضای سنگین ابرو بالا انداخت. سلیاخانم ناراضی جواب داد:
- الهه نور، تو الان مقابل پادشاه آسمان داری این جوری حرف میزنی. این بی‌احترامی قابل بخشش نیست. 
حتی اگه از نسل تبارزادگان باشی و آخرین بازمانده خودت باشی این اجازه به تو داده نمیشه با پادشاه آسمان این جوری حرف بزنی. 
وسوسه شدم یه همجوشی کوچیک با پادشاه یا ملکه انجام بدم و قوانین آسمان رو بفهمم نمی‌خواستم کوچیک باشم. 
لعنتی به این قدرت که فقط می‌تونم با لمس سر انجامش بدم. 
همش سه ثانیه‌اس ولی به چه بهونه‌ای این سه ثانیه لمس رو جور کنم تا انجامش بدم؟ 
ملکه از نگاهم به خودش که خیره‌اش بودم و داشتم فکر می‌کردم، عصبی شد. غرش کرد:
- چرا این جوری نگاه می‌کنی دختره خیرسر؟ 
فکری به سرم زد. سمتش قدم برداشتم و خیلی عادی و معمولی به خودم زیر پایی دادم. 
تا خواستم بیفتم روی ملکه و همجوشی کنم. تریستان منو گرفت! دهنم باز موند. خدایا؟ این چرا منو گرفت؟! من این همه نقشه ریختم تا همجوشی کنم با ملکه بعد منو گرفت! از حرص می‌خواستم بزنمش زمین با پا بیفتم به جونش. 
آشالان با لبخند جواب داد:
- سخت نگیر سلیا، میاد آسمان قوانین رو یاد می‌گیره. 
دست تریستان دور کمرم رو فشار دادم.‌
پادشاه خیره به من ادامه داد:
- بیا این جا پیش من الهه‌نور تا بریم، تریستان تو هم برو غار خودت رو به آسمان بیار. 
تریستان کنار گوشم نجوا کرد:
- برای بردن غارم به آسمون به همه قدرتم نیاز دارم. می‌تونم یک‌ساعت ترکت کنم؟ 
می‌دونستم خون من بهش قدرت میده و عاشق خون منه. پس انگشتم رو گاز گرفتم. جیریق صدای شکافت پوستم و برخورد دندونم تو سرم پیچید. 
خون سرخم شفاف و روشن یه قطره بیرون اومد. 
اولین بار بود خودم شخصا بهش خون می‌دادم. هربار می‌گفت خون بده نمی‌دادم. می‌دونستم امروز از من خون خورده بود وقتی شمشیر وسط پیشونیم خورد. می‌خواستم این بار با رضایت خودم اون قطره خون رو بهش بدم. 
انگشتم رو سمتش گرفتم. چشم‌هاش درخشید و ترسناک پرسید:
- می‌خوای خونت رو به من بدی؟ 
ابرو بالا انداختم و جواب دادم:
- آره فقط همین یک بار چون می‌خوای غار رو به آسمان بیاری فکر نکن هر روز بهت میدم. 
دستم رو گرفت و با لذت خون رو بو کشید. 
صورتش ترسناک شد. چشم‌های سبزش مثل اژدها شد و درخشان، فوق العاده ترسناک! 
قلبم تو دهنم زد و دندون‌های بزرگی در اورد. 
بی اراده و ترسیدم تو سرش زدم:
- بخور دیگه داری می‌ترسونیم. 
چشم هاش رو بست و سریع خون رو لیس زد. 
تبدیل به مه سیاه شد و غیب شد. 
انقدر سریع انجام داد انگشت من تو هوا موند! 
فضای سنگین از رفتنش سبک شد و آکیلا یهو قهقهه زد:
- آفرین! انقدر جرات داشتی یه قطره خونت رو تقدیمش کنی. 
برگشتم که دیدم همه وحشت کردن حتی پادشاه آسمان که پدربزرگ تریستان بود. 
تنها کسی که عین خیالش نبود فقط آکیلا بود. 
دست زد و قهقهه زد:
- عالی بود، ازت خوشم اومد خانم سانترو. 
اخمی بهش کردم و گفتم:
- دقیقا از کجاش خوشت اومد برای تو انجام بدم؟ 
دهنش بسته شد و اخم کرد. این بار میکال غش‌غش خندید‌ و روی مبل افتاد‌. 
پادشاه دستی روی پیشونیش کشید و گفت:
- دختر انقدر بی پروا نباش! درسته پادشاه تاریکی محافظ تو هستش، هرچقدر پیوند خورده تو باشه؛ روحیه خشن و بی‌رحم تریستان حتی نمی‌ذاره به مادرش رحم داشته باشه. 
نترسیدم چون واقعا حقیقت بود. منی که یک‌سال دارم کنارش زندگی می‌کنم به وضوح می‌بینم. 
آکیلا نشست و تو شکم میکال زد خنده‌اش رو تمام کنه مرموز و ترسناک گفت:
- چون از تو خوشم اومد، پس بذار یه چیزی بگم، تو آسمون خود واقعیت رو پیدا کن روی زمین هیچ وقت نمی‌تونی پیداش کنی، ریشه تو توی آسمونه. 
دروازه‌ای کوچیک کنارش باز شد و از توش چیزی در اورد. 
به میکال داد تا به من بده. دروازه کوچیک بسته شد. 
میکال شوکه سمت من اومد و به فلوت سبز یشمی که رنگی مایل به سفید داشت نگاه کرد. روی فلوت یه آویز آبی کم‌رنگ آسمانی داشت که درون ریشه‌های افسانه‌ای و ابریشمیش یه مهره از جنس بدنه فلوت توش بود. 
با دیدن فلوت یه حس عجیب گرفتم. صدای زیبایی تو سرم پیچید و انگار یکی این فلوت رو می‌زد. 
قلبم تند تند زد و حس دل‌پیچه و حالت تهوع به من دست داد، سرم گیج رفت. از اون حالت شنیدم فلوت در اومده بودم با این که همش ده ثانیه بود ولی انگار یه عمر با صدای فلوت بودم. 
اون صدا، اون بوی مرگی که تو بینیم پیچید نشون می‌داد این فلوت به گذشته من وصله. 
میکال فلوت رو تو دستم گذاشت. با گرفتنش یه حس آشنای غمگین تو وجودم جمع شد. فلوت سرد رو تو مشتم فشار دادم شاید این حس بد بره. 
آکیلا مرموز و خیره براندازم کرد. با صدای بم که یه رنگ و بوی عجیب داشت گفت:
- یه روز صداش رو برای من در بیار خانم سانترو، دلم برای شنیدنش تنگ شده. 
فلوت رو به سینه‌ام فشار دادم و پرسیدم:
- تو میدونی پدر و مادرم کیه؟ 
بلند شد و پشتش رو به من کرد. 
- دنبالشون نگرد جز مرگ هیچی نصیب تو نمیشه. 
از وقتی به این جهان اومدم دیگه اون مردی که به زنجیر کشیده بودنش رو نمی‌دیدم. دیگه نمی‌شنیدم بگه برگرد. 
بغض تو سینه‌ام جمع شد و فلوت رو محکم‌تر گرفتم گفتم:
- می‌خوام بدونم. 
ایستاد. برگشت و با چشم‌های سرخش که تو انبوه سفید مژه‌هاش اسیر بود خیره من شد‌.
- دنبال دشمنی نیستم خانم سانترو، اگه دنبال مرگ خودتی تو برو دنبال نشونه‌ها؛ همین فلوتی هم که به تو دادم باعث دردسرم میشه. پس بیشتر نندازم. 
دروازه‌ای سرخ باز کرد و درونش محو شد. 
میکال به فلوت اشاره زد:
- مراقبش باش یه فلوت عادی نیست. خداحافظ طلایی‌خانم... 
میکال هم دوید و از پله‌ها بالا رفت. 
پادشاه آسمان دست روی شونه‌ام گذاشت.
- بهتره بریم الهه‌نور. 
سلیا خانم سمت چپ من ایستاد و پادشاه آسمان دروازه‌ای یه رنگ نقره‌ای با هاله خاکستری باز کرد. 
سلیا دست منو که مات به رفتن آکیلا و میکال نگاه می‌کرد کشید و از دروازه ردم کرد. 
از دروازه که رد شدم انگار یکی کل بدنم رو فشار داد. 
برگشتم به دروازه نگاه کردم دیگه نبود. سرم رو چرخوندم که وسط یه سالن پر از نور بودم!
 

زنی چشم سبز با شباهت کمی به تریستان نزدیک ما شد. 
با صدای پر از غرور پرسید:
- بابا نگران شدم، چقدر دیر اومدید.
سلیا از من فاصله گرفت و گفت:
- الهه نور رو اوردیم. 
سر زن سمت من چرخید و خشک شد، مطمئنم مادر تریستان هستش.
به سر تاپاهای من با غرور خیره شد.‌
- جسمش بچه میزنه احتمالا قوی نوزده سالشه و موقعه درس خوندنش. 
روی زمین بین انسان‌ها نوزده سال یه دختر عاقل و بالغ بود! یه حس بدی می‌گرفتم وقتی به چشم بچه منو می‌دیدن. 
به فلوت خیره شدم و خسته گفتم:
- کجا می‌تونم استراحت کنم؟ 
سلیا پوزخند زد و جواب داد:
- هه، استراحت؟ تو یه تبارزاده هستی تنها و آخرین نسل از خودت باید آموزش ببینی تا بتونی تو مجالس و شورا ها حضور پیدا کنی مخصوصا محافظ‌های بی‌شماری باید برای تو قرار بدیم. 
اخم کردم و گفتم:
- مشکل شما با من چیه سلیا خانم؟ 
آشالان وسط حرف اومد و مهربون و عاقلانه جواب داد:
- کسی با تو مشکل نداره فقط تو آخرین نسل هستی خونی که دیگه تکرار نمیشه. ما باید مراقب تو باشیم الهه نور. 
موهام رو پشت گوش انداختم و با اخم نگاهش کردم.
زخم پا گردنش که با شمشیر من این جوری شده بود هنوز بود. 
یه قدم عقب رفتم و هیچی نگفتم.
به فلوت خیره شدم که آشالان پادشاه آسمان گفت:
- دخترم، الهه‌نور رو به اتاق من راهنمایی کن استراحت کنه.  
مادر تریستان کنار من اومد و به سمت راست اشاره کرد:
- از این سمت عزیزم. 
به قصر خیره شدم. خیلی پر زرق و برق بود سمت راست دو تا پله بزرگه غولپیکر، یکی سمت چپ یکی راست، هیچ کسی هم انگار تو این قصر نبود. کف زمین سفید و درخشان که تصویر یه پرنده طلایی تو یه دایره نقش گرفته بود. 
از پله‌های سفید نرده طلایی گرفتم و بالا رفتم. از پله‌های قسمت راست راه رفتیم‌ پایین پله‌ها یه سالن خیلی بزرگ بود که من کامل نتونستم ببینمش. 
مادر تریستان به فلوت من نگاه کرد و گفت:
- زیباست، میزنی؟ یا فقط برای کلاس دست می‌گیری؟
اخم کردم و فلوت رو محکم‌تر گرفتم. 
- من با وسایل تو دست کلاس نمی‌ذارم و درسته زیباست برای من مهمه. 
لبخند ریز زد:
- سریع جبهه می‌گیری، عادیه برای بلوغ جوانیه. 
اخم‌هام بیشتر تو هم رفت. نمی‌دونم چرا حس می‌کردم تو حرف‌هاش نیش داره. 
سکوت کردم تا دیگه حرف نزنه، ولی دوباره با غرور گفت:
- پدر من کسی نیست بخواد بگه کسی تو اتاقش استراحت کنه حتی مادرم جدا می‌خوابه و بی اجازه پدرم وارد اتاقش نمیشه. بنظرت چی باعث این تصمیم پدرم شده. 
حرفش بو داشت، می‌خواست به من یه چیزی بچسبونه. 
احترام گذاشتم و روز اولی نخواستم زبون دراز باشم و گفتم:
- احترامشون رو رسوندن. 
خندید و به سمت راست دوباره اشاره کرد و گفت:
- من نمی‌تونم جلو تر بیام. همون‌طور که گفتم کسی اجازه ورود به اتاق پدرم رو نداره، وقتی به تو اجازه داده یعنی فقط حفاظ برای تو بازه. 
به راهرو نگاه کردم. آخر راه رو یه در قهوه‌ای که یه سنگ طلایی به شکل دایره بود و داخل دایره حکاکی یه موجود باستانی و ترسناک شبیه شیر شاخ دار. 
سر تکون دادم و قدم به سمت در برداشتم. 
می‌تونستم حس کنم هر قدمی که دارم بر می‌دارم یه فشار عجیب روی شونه‌ام می‌نشست. 
برگشتم به مادر تریستان نگاه کردم، هنور اونجا ایستاده بود و عجیب نگاهم می‌کرد. با صدای مشکوک پرسید:
- چیزی حس نمی‌کنی؟ 
فلوت رو محکم‌تر فشار دادم. نمی‌‌خواستم بگم فشار حس می‌کنم، می‌خواستم ببینم خودش چی میگه. 
چشم‌ریز کردم و پرسیدم:
- چه چیزی مثلا؟ 
مشکوک تر نگاهم کرد و یه قدم جلو اومد. چشم‌هاش گشاد شد و گفت:
- پدرم حفاظ رو کامل برداشته؟! 
یه قدم دیگه اومد که با شدت زمین خورد و افتاد. 
نعره‌ای از درد کشید و نیشخند زدم گفتم:
- الان متوجه منظورت شدم، آره من هم فشار رو دارم حس می‌کنم. 
فورا عقب کشید و با صورت سرخ از درد نفس نفس زد و جیغ زد:
- خیلی... خیلی... 
دست‌هاش مشت شد و غرش کرد. بلند شد و با قدم‌های محکم رفت. خندیدم و سمت در رفتم. چرا انقدر فشار زیاد اینجاست؟ 
با قدم‌های سخت سمت در رفتم. هرچی به در نزدیک‌تر می‌شدم فشار سنگین‌تر می‌شد، انگار یکی داشت استخون‌هام رو فشار می‌داد. صدای پا اومد و بعد صدای شوکه‌ی پادشاه آشالان. 
- الهه‌نور این‌جا چکار می‌کنی؟ 
برگشتم و خسته از فشار گفتم:
- دخترتون به من گفت این اتاق شماست. 
شوکه شد و لب زد:
- من دوتا اتاق دارم نگفتم به این جا! 
آخرین قدم هم برداشتم و دستگیره رو گرفتم. مات و دلشکسته شدم. مگه با مادر تریستان چکار کردم این بلا رو سر من اورد؟ غمم تبدیل به خشم شد و سرد جواب دادم:
- درسته از قوانین اینجا سر در نمیارم، اما زمانی که در بیارم این من هستم که جواب خوبی و بدی‌هاتون رو میدم. 
در اتاق رو کامل باز کردم و واردش شدم. 
با دیدن اتاق همه فشار‌هام از بین رفت! یه اتاق زیبا شیشه‌ای بود. شیشه‌ای یک طرفه، یه سمت دیوار کاملا شیشه با پرده‌های ضحیم آبی_خاکستری‌. 
یه تخت بزرگ و یه سمت تماما کتاب‌خونه. وسایل عجیب که حتی نمی‌دونستم چی هستن! 
پا رو زمین گذاشتم که چندین پری دورم چرخیدن. 
- سرورم، سرور‌... جـیـــغ... 
شوکه و جیغ زنان گفتن:
- تو سرور ما نیستی! تو کی هستی؟ چقدر زیبایی. 
دورم پری‌هایی سیزده سانتی‌متری با بال‌هایی درخشان چرخیدن. 
بی‌اختیار و حیرت زده خندیدم. 
- اشتباهی این جا اومدم. 
آشالان پشت سرم قرار گرفت و در رو بست گفت:
- چطور تونستی در اتاق رو باز کنی؟ 
گیج نگاهش کردم! مگه خودش ندید؟ در خودش باز شد من که کلیدی یا چیزی ندارم! سریع گفتم:
- باز بود! 
سر به منفی تکون داد و اخم کرد. 
- باز نبود الهه‌نور، در فقط صاحبش رو می‌شناسه و اون من هستم چطور تونستی وارد بشی؟ چرا دسته در قفلش برای تو باز شد؟ 
خنده عصبی کردم‌.‌
- برو از در بپرس، من چه می‌دونم! 
گیج نگاهم کرد و رفت لبه میز آینه نشست. اخم کرد گفت:
- اون شمشیر تو دستت که باهاش گردن منو زخم کردی، آشناست شبیه شمشیر امپراتور می‌مونه خودش نه طرح روی دسته‌اش. 
شمشیر رو احضار کردم که همه پری‌ها که پنجاه‌تا بودن به صف پنج‌تایی در اومدن و احترام گذاشتن. 
پادشاه با اخم به پری‌ها نگاه کرد و مشکوک پرسید:
- خودشه؟ 
پری که از همه بزرگ‌تر بود از یه فانوس عجیب شکل لاله بیرون اومد و گفت:
- بله ایشون قدرت امپراتور آسمان و شمشیر امپراتور رو دارند. پری‌ها برید و تکه شکسته شمشیر امپراتور رو بیارید. 
پری مو آبی که چشم‌های آبی درخشان و مژه‌ حتی ابرو‌هاش آبی نگاهم کرد. زیبایش انگار داشت ذهنم رو به جنون می‌کشید. قدش از همه بلند‌تر بود حدود بیست و چهارسانتی‌متر، یه تاج کوچیک و زیبا روی سرش بود. 
نزدیکم شد و با احترام به شمشیر خیره شد. 
آروم روی تیغه‌اش دست کشید و آهی غمگین کشید گفت:
- این شمشیر روح امپراتوره، پادشاه تاریکی کشتش ازش نمی‌گذرم. امپراتور عزیزم... 
اخم کردم. پری‌ها با تیکه شکسته شمشیر امپراتور اومدن. 
وقتی نزدیک شمشیر من اوردنش؛ شمشیر تو دستم لرزید و داغ کرد! 
درخشش کور کننده‌ای زد؛ حتی پری‌ها جیغ زدن. 
چشم‌هام رو تنگ کردم و به شمشیری که داشت ترمیم می‌شد خیره شدم. وقتی ترمیم شد هاله آبی تیره پیدا کرد و بعد به آرومی طلایی شد و تبدیل به یه آدم شد. 
برگشت و چشم تو چشم من شد. 
لبخند مهربونی زد و گفت:
- سایورا شرمنده. 
موهای مشکی بلند داشت و چشم‌های طوسی روشن. 
زمزمه کردم:
- چرا شرمنده؟ 
پری‌ها و پادشاه آسمان خواستن شوکه چیزی بگن که شمشیری که آدم شده بود دست روی لبش گذاشت. همه رو قبل از حرف‌زدن ساکت کرد و با ابهت گفت:
- شرمنده نمی‌تونم شمشیر تو باشم. تریستان منو نکشته بود فقط روح منو دو تکه کرد تا عذاب بکشم. 
به دستم که خالی از شمشیر بود خیره شدم. از شمشیرش خوشم اومده بود ولی با غرور جواب دادم:
- مشکلی ندارم؛ به شما عادت نکرده بودم که بخوام غصه از دست رفتن بکشم. 
خنده آروم و زیبایی کرد که آسمون ستاره‌هاش پر نور‌تر شد. 
فلوتم رو محکم‌تر گرفتم. نمی‌دونستم چکار کنم الان! یعنی جواهرت روی بدنمم از بین میره؟ 
به پاها و دستم نگاه کردم گفتم:
- پس این جواهرات هم ببر.
به جواهراتم نگاه کرد و سر به منفی تکون داد. 
- من ندادم که بخوام بگیرم.این جواهرات روحی خودت هستن. وقتی تونستم با روح تو ارتباط بگیرم این اتفاق افتاد و انگار طلسم قوی‌هم روی تو گذاشته شده تا ظاهر واقعیت پوشیده بشه. 
سر تکون دادم. تریستان به من گفته بود. 
سمت کمد رفت و لباس پوشید. بدنش معلوم نبود چون نورانی بود. 
وقتی لباس پوشید نورش از بین رفت و لبه تخت نشست. 
به فلوت خیره شدم. پس این جواهرات روحی من هستن؟! از شمشیر نبوده. 
مه سیاهی دور من چرخید. پری‌ها جیغ زدن و دست‌هاشون نورانی شد. 
تریستان پشت سر من ظاهر شد. گفت:
- سرورم من برگشتم. 
برگشتم و نگاهش کردم، خیره به امپراتور بود. 
دست امپراتور بالا اومد و با لبخند مغرور گفت:
- نتیجه من، چطوری؟ 
تریستان با اخم و سرد گفت:
- باید برای سرورم دنبال یه شمشیر دیگه بگردم. 
دهنم باز موند. دقیقا حس کردم به امپراتور گفت تو حتی شمشیر بودنت هم بدرد نمی‌خوره. 
امپراتور قهقهه زد و پرسید:
- خوشحال نیستی برگشتم؟ 
تریستان سیگاری روشن کرد روی لبش گذاشت. 
- زمانی خوشحال میشم باز بکشمت. 
امپراتور لبخند زد:
- باشه یکم که به کارام سر و سامون دادم میام با تو مبارزه دیگه می‌کنم ولی این بار من تو رو دو نصف می‌کنم ببینم خوش‌شانسی مثل من تکه‌هات برگرده. 
ترسیدم و به تریستان نگاه کردم که دیدم برای اولین بار یه لبخند خیلی محو زده. 
یعنی بگم دلم رفت دروغ نگفتم. پس واقعا تهدید نبود! بینشون چیزی از احساس پررنگه. 
تریستان دود سیگارش رو بیرون فرستاد و گفت:
- من دیگه بازی نمی‌کنم، باید مراقب ملکه‌ام باشم. 
امپراتور بلند شد نزدیک من اومد. 
خم شد. بوی آسمان و بارون تو بینیم پیچید. حضورش یه آرامش، غمگینی و چیز دیگه که نمی فهمیدم داشت. 
با لبخند گفت:
- به دیدن من بیا سایورا، در‌های قصر من روی تو همیشه بازه. و این‌که—دوست داشتم بیشتر شمشیر تو باشم.
تریستان غرش ترسناک کرد:
- تیوان خوبه دیگه. 
تیوان! عجب اسمی؛ تیوان با خنده گفت:
- درسته، فهمیدم می‌تونی بری. 
تریستان دست دور کمرم گذاشت و تو مه سرد سیاه گم شدیم. وقتی مه رفت، تو غار و تو اتاقم که تخت جدید و وسایل جدید گذاشته شده بود ظاهر شدیم. 
- اتاقت سرورم چیزی نیاز داشتی به یونا بگو. 
اومد بره ایستاد و پشت به من گفت:
- شمشیری بهتر از امپراتور برای تو پیدا می کنم. 
مهلت حرف زدن نداد و رفت. روی تخت سفید با طرح لیلیوم طلایی نشستم. 
فلوت رو تو دستم گرفتم و چپ و راستش کردم. 
روی لبم گذاشتم و توش فوت کردم صدایی ازش بیرون نیومد. 
یعنی خرابه؟ یه چشمم رو بستم به داخلش نگاه کردم یه کاغذ کوچیک درونش بود! 
شوکه شدم و سعی کردم درش بیارم ولی نشد. 
بلند شدم سمت میز آینه رفتم که صدای جیغ اومد و فلوت از دستم افتاد رفت زیر میز آینه. 
سرم رو بالا اوردم و گوش دادم. آشنا بود جیغش. 
- تو تو... با اون دختره چه کار داری؟ من مادرتم نمی‌ذاری تو غار تو بیام.
تریستان: تمامش کن. 
- اون هرزه‌ی کثافت منو گول زد... 
تریستان سرد‌تر گفت:
- گفتم تمامش کن تا نکشتمت. 
ترسیده و با عجله از اتاق بیرون زدم. وسط راهروی غار با دیدن پیرهنی که تن تریستان نبود، چشم‌هام گرد شد و سریع پشتم رو کردم. 
تریستان: پوشیدم، برگرد ملکه من. 
سرخ شده بودم و گوش‌هام داغ کرد. دست روی صورتم گذاشتم. بدن سفیدش هی پشت پلک‌هام اومد و من رو بیشتر خجالت زده کرد. 
با صورتی سرخ برگشتم. به تریستان و مادرش خیره شدم. 
یونا هم ترسیده از تالاب غار اومد. 
مادر تریستان با خشم نگاهم کرد و سمت من حمله ور شد. 
تا اومد به من حمله کنه تریستان با یه سیگار روی لبش از پشت موهای مادرش رو تو مشتش گرفت و سر مادرش رو به سینه‌اش چسبوند گفت:
- آروم باش ستاره‌ی حسود من. 
چشم‌هام گرد شد! الان تریستان به روش خودش محبت کرد؟! 
مادر تریستان تو سینه تریستان هق زد و با جیغ تو سینه تریستان مشت زد. 
- نمی بخشمت، تریستان من تو رو به دنیا اوردم. من تو رو بزرگ کردم و شیر دادم بعد برای یه دختر از نسل نفرین شده‌های نور تهدیدم می‌کنی می‌کشمت‌. 
تریستان خیره به طراحی‌ها جواب داد:
- بخوای به سرور من آسیب بزنی انگار به من زدی، باز هم می‌خوای این کار رو کنی؟ من پیوند خورده روح و جانش هستم. مرگ من برای اون باید مثل فرش قرمز وسط جهنم باشه. 
شوکه شدم و لرزیدم! با حرفش تمام وجودم یه حس عجیب گرفت. مثل پدری که برای دخترش هر کاری می کنه تا به موفقیت برسه. 
مادرش جیغ زد و مشت دیگه به سینه تریستان زد:
- حق نداشتی این کار رو کنی، حق نداشتی تریستان. این دختر چی داره که جونت رو براش گذاشتی؟ 
اگه زیباست من زیبا‌ترین دختر رو برات می‌اوردم. اگه دنبال دختر مو طلایی بودی من بهترین طلاییش رو می‌اوردم. چی داره؟ چی داره که این جوری براش مایه گذاشتی؟ 
تریستان نگاهم نکرد و جواب نداد؛ فقط گفت:
- دیگه برو طناز زیادی تو غار بودی بدنت نابود میشه. ستاره‌ها نباید تو تاریکی باشن. 
مه سیاهی دور مادرش چرخید و داشت خودش شخصا می‌فرستادش بیرون. لحظه آخر نگاه پر از حسادت مادر تریستان رو دیدم و چهارستون بدنم لرزید. 
حسادت سلاح خیلی خطرناکی بود. 
تریستان برگشت و به من گفت:
- از حرف‌های طناز دلگیر نشو ملکه من، یه مادر حسوده، فکر می‌کنه چون منو بدنیا اورده خودش هم حق داره برای من تعیین کنه چکار کنم.
از کنارم گذشت و فقط بوی تلخی عجیبی بینیم رو گرفت. 
قبل از این که وارد اتاقش بشه با حس بدی پرسیدم:
- تریستان این بوی تلخ روی بدنت چیه؟ 
سکوت سنگین همه جا پیچید. چرخیدم و سمتش قدم برداشتم و رو به روش ایستادم. 
روی نوک انگشت‌هام ایستادم و بی‌اراده بدنش رو بو کشیدم. 
دست روی گردنش گذاشتم. صورتش و دهنش هم بو کردم گفتم:
- این بوی چیه؟ حس خوبی بهش ندارم تریستان. 
یه قدم از من فاصله گرفت. 
- چیزی برای نگرانی نیست بانوی من. 
دست به سینه نگاهش کردم و تیز خیره چشم‌های سبزش شدم. محکم و قاطع پرسیدم:
- تریستان این بو چیه؟ 
باز سکوت کرد. خیز گرفتم دست روی سرش گذاشتم و یه همجوشی سه ثانیه با روحش انجام دادم. که دیدم این بو یه سم خطرناکه که تریستان بخاطر این که درد رو احساس کنه ازش استفاده کرده. 
رنگم پرید و دستم از روی سر و گردنش لیز خورد و روی شونه‌اش نشست. پیشونیم رو به سینه‌اش چسبوندم و لب زدم:
- نمی‌خوای بگی چیه؟ 
فهمیده بودم چیه ولی نمی‌خوام بفهمه همجوشی کردم بهتره هیچ کس متوجه این قدرت من نشه. 
بازم حرفی نزد و گفتم:
- باشه هیچی نگو ولی دیگه حق نداری ازش استفاده کنی. 
برگشتم و سمت اتاقش رفتم. با دیدن شیشه زهر که یه مایع لجنی رنگ توش بود. خیلی مسخره روی لبم گذاشتم و شیشه رو سر کشیدم. شیرین بود یه شیرینی خوشایند ولی بوش تلخ بود. یه زهر عجیب که باعث درد کشنده می‌شد ولی نمی‌کشت شاید هم بکشه اگه درد رو تحمل نکنی. 
تریستان به وضوح وحشت تو چشم‌هاش درخشید و نعره زد:
- نه نه نه! 
سمت من اومد و شیشه خالی از دستم افتاد. تلخ گفتم:
- وقتی سوال می‌پرسم نباید سکوت کنی، اون وقت من دست به کار میشم تا بفهمم. 
چشم‌هاش پر از وحشت بود و نعره زد:
- لعنت بهت! 
منو بغل کرد روی تخت گذاشت و کلافه فریاد زد:
- یونا، یوتا بیا این جا.
یوتا هراسون تو اتاق اومد. یه لحظه یکی انگار تمام اسکلت استخونم رو تکون داد و چشم‌هام از درد عجیب و غیر تحملش گشاد شد‌. 
تریستان مشت‌هاش رو وحشیانه به دیوار غار زد و غار رو به لرزه در اورد. یونا وحشت زده به شیشه خالی نگاه کرد و لب زد:
- این فقط یک قطره‌اش می‌تونه یه اژدهایی با عظمتی شما درد رو تحمیل کنه بعد... 
تریستان وحشت‌ناک شده بود و نعره زد:
- توضیح نخواستم درمانش کن. 
یونا وحشت زده لب زد:
- درمانش رو نساختم، این قطره شکنجه روحی هستش. برای اعتراف به کار کرده و نکرده. 
فقط یادمه تریستان دست دور گردن یونا گذاشت و غرش کرد:
- پس بساز، توضیح نده و راه درمانش رو بساز. 
درد مثل یه مار ماهی الکتریکی وحشی بود که درد رو به روحم تازیانه می‌زد. 
 

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...